134 پاسخ به فرستاده عمويش عباس رضى الله عنه هنگامى كه فاطمه زهرا عليها السلام بيمار شد و كسالتش شدت پيدا كرد. عباس بنعبدالمطلب رضى الله عنه براى عيادت آمد. گفته شد كهحال فاطمه عليها السلام سخت است و ملاقات ندارد. عباس برگشت ، و كسى را به سوىعلى عليه السلام سخت است و ملاقات ندارد. عباس برگشت ، و كسى را به سوى علىعليه السلام فرستاد كه پيامش را به اين مضمون به آن حضرت برساند: اى فرزند برادر، عمويت سلام مى رساند و مى گويد: ناراحتى حبيبهرسول خدا و نور چشمش و نور چشم من ، فاطمه ، چنان غمى بر دلم نشاند كه مرا بهشدت شكست و من گمان مى كنم او از ميان ما نخستين فردى است كه بهرسول خدا مى پيوندد و خداوند قرب خود را براى او بر مى گزيند فدايت شوم ، اگرچنين امرى اتفاق افتاد مهاجر و انصار را گردآور تا در فراهم آمدن و نماز گزاردن بر اوماءجور شوند و اين خود موجب زينت دين است . عمار ياسر مى گويد: من پيش اميرالمؤ منين بودم كه حضرت به فرستاده عمويش ، عباس ،چنين جواب داد: به عمويم سلام برسان و بگو از شفقت و دلسوزى تو محروم نباشم ، مشورت تو رافهميدم و نظر تو مزيت خود را دارد. همانا فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله پيوسته مظلوم ، از حقش محروم و ازميراثش ممنوع بوده است . توصيه رسول خدا در مورد او حفظ نشد و حقرسول خدا و حق خداى عزوجل درباره او مراعات نگرديد. خداوند براى داورى و انتقام ازستمگران كافى است . من از تو (اى عمو) تقاضا مى كنم كه به من اجازه دهى بهپيشنهادت عمل نكنم زيرا فاطمه وصيت كرده كه امر او را پوشيده بدارم . وقتى فرستاده عباس برگشت و پيام اميرالمؤ منين عليه السلام را به او ابلاغ كرد. عباسگفت : خداوند فرزند برادرم را ببخشد كه بخشيده است در نظر و راءى او ايرادى نيست. براى عبدالمطلب فرزندى مبارك تر از على به دنيا نيامده جز پيامبر صلى الله عليه وآله ؛ على در هر كار نيكى پيشتازترين خاندان و به هر جريان داناترين و در هر سختىشجاعترين و در جهاد با دشمنان و يارى دين حنيف نيرومندترين است . اواول كسى است كه به خدا و رسولش ايمان آورد.(249) 135 اجراى حد شرابخوارى بر نجاشى نجاشى (250) در صفين (و حماسه سراى سپاه ) على عليه السلام بود. روزاول ماه رمضان شراب خورد. او را گرفتند و به نزد حضرت آوردند، على عليه السلام اورا در حالى كه تنها شلوارى به تن او بود هشتاد تازيانه زد و سپس بيست تازيانهديگر افزود. نجاشى گفت : يا اميرالمؤ منين ، آن هشتاد تازيانه حد بود ولى اين بيست كه افزودى چهبود؟ فرمود: براى گستاخيت در برابر پروردگارت و روزه نداشتن در ماه رمضان .(251) 136 اعتراض طارق بن عبدالله نسبت به اجراى حد بر نجاشى چون على عليه السلام نجاشى را حد زد يمنى هايى كه با حضرت بودند، آزرده شدند.از جمله طارق بن عبدالله نهدى نزد حضرت آمد و گفت : يا اميرالمؤ منين ، ما نديده بوديمكه عصيانگران و فرمانبرداران ، و اله تفرقه واهل اجتماع و اتحاد، از سوى حكام عادل و معادنفضل يكسان كيفر ببينند. تا آن گاه كه تو با برادرم حارث (نجاشى ) چنان كردى ودل هاى ما را از خشم انباشتى و كارهاى ما را در هم و پريشان ساختى و ما را به راهىانداختى كه سرانجامش دوزخ است . على عليه السلام گفت : گران مى آيد مگر بر خاشعان (252) اى مرد نهدى آياجز اين است كه او مسلمانى است كه هتك حرمت دين كرده و مرتكب حرام شده است ؟ ما نيز حدىرا كه كفاره گناه اوست بر او جارى كرديم . اى مرد نهدى خداى تعالى مى فرمايد:دشمنى با گروه ديگر وادارتان نكند كه عدالت نورزيد، عدالت ورزيد كه به تقوانزديكتر است .(253) طارق از نزد على عليه السلام خارج شد و چنان مى نمود كه هر چه آن حضرت گفتهپذيرفته است و او را از اين كار معذور مى داشت . اشتر نخعى او را ديد و پرسيد: اىطارق آيا تو به اميرالمؤ منين گفته اى كه دل هاى ما را از خشم انباشتى و كارهاى ما را درهم و پريشان ساختى ؟ طارق گفت : آرى من گفته ام . اشتر گفت : به خدا سوگند؛ چنين نيست كه گفته اى .دل هاى ما گوش به فرمان او نهاده و كارهاى ما همه در مسير اطاعت اوست . طارق در غضبشد و گفت : اى اشتر خواهى دانست كه خلاف آن چيزى است كه مى گويى . چون تاريكى شب فرا رسيد طارق (254) و نجاشى بى درنگ به نزد معاويهرفتند.(255) 137 سخنان زيباى پيرمرد بيمار هنگام برگشت از صفين و ورود به شهر كوفه ، على عليه السلام و همراهانش باپيرمردى مواجه شدند كه در سايه ديوارى نشسته و اثر بيمارى در چهره او آشكار بود.اميرالمؤ منين به سوى او رفت و سلام كرد. همراهان نيز چنين كردند. پيرمرد جواب شايستهاى داد. معلوم شد كه اميرالمؤ منين را شناخته است . على عليه السلام : چهره ات رادگرگون مى بينم ، آيا از بيمارى است ؟ گفت : بلى . اميرالمؤ منين : گويا تو اين كسالت را مكروه مى دارى . گفت : دوست ندارم غير از من كسى به آن گرفتار شود. اميرالمؤ منين فرمود: آيا آنچه را در اثر اين بيمارى به تو رسيده است خير حساب مى كنى؟ گفت : بلى . اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: مژده باد تو را به رحمت پروردگارت و آمرزشگناهانت ، تو كيستى اين بنده خدا؟ گفت : من صالح بن سليم هستم . اميرالمؤ منين فرمود: از كدام قبيله ؟ گفت : در اصل از قبيله سلامان بن طى هستم ولى با قبيله بنى سليم بنمنصور هم پيمانم . حضرت فرمود: سبحان الله : چه زيبا است اسم تو و اسم پدرت و اسم هم پيمان هايت واسم كسى كه به او نسبت دارى . آيا در اين نبرد با ما شركت داشتى ؟ گفت : نه واللهحاضر نبودم ، البته تصميم داشتم ولى آتش اين تب كه مى بينى مرا باز داشت . حضرت آيه شريفه ليس على الضعفاء و لا على المرض و لا على الذين لا يجدون ماينفقون حرج اذا نصحوا لله و رسوله . ما على المحسنين منسبيل و الله غفور رحيم (256) قرائت فرمود. آن گاه از او پرسيد: مردم درباره آنچهبين ما و اهل شام واقع شد چه مى گويند؟ گفت : برخى خوشحالند و آنها آدم هايى داراىغل و غش اند و برخى از نتيجه كار ناراحت و متاءسفند و آنها خيرخواه تواند. اميرالمؤ منين آماده حركت شد و فرمود: راست گفتى . خداوند كسالت تو را موجب ريزشگناهان تو قرار دهد. زيرا مرض اجراى ندارد وليكن براى بنده گناهى نمى گذارد، مگراينكه او را مى ريزد. پاداش ، در گفتار با زبان وعمل كردن با دست و پا است ، و خداوند متعال به واسطه صدق نيت و صلاح باطن عدهزيادى از بندگانش را وارد بهشت مى كند.(257) 138 استدلال در پاسخ گفته انصار كه اميرى از ما و اميرى ازشما وقتى خبر سقينه را به حضرت رسانيدند، حضرت فرمود: انصار چه گفتند؟ گفته شد: انصار گفتند: اميرى از ما باشد و اميرى از شما. فرمود: چرا با آنها محاجه نكرديد به اين كهرسول خدا وصيت كرده كه به نيكان انصار نيكى شود و از بدانشان در گذرند. گفتند: اين چگونه حجت است عليه ايشان ؟ فرمود: اگر امارت در ميان ايشان بود، سفارش به مراعات آنها نمى شد. سپس فرمود:قريش چه گفتند؟ گفته شد: به اين كه از شجره رسول خدا هستند احتجاج كردند. فرمود: به شجره و درخت استدلال كردند و ميوه را تباه ساختند.(258) فصل نهم : پاسخ اميرالمؤ منين عليه السلام به برخى سخنان و پرسش ها 139 ايجاد نخلستان از امام باقر عليه السلام نقل شده : مردى با اميرالمؤ منين ملاقات كرد آن حضرت روىبارى از هسته خرما نشسته بود، آن مرد گفت : آين ها چيست يا ابا الحسن ؟ فرمود: انشاءالله صد هزار خوشه خرما. اميرمؤ منان آن هسته ها را كاشت و تمام آن ها سبز شدند. از امام صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود: اميرالمؤ منين عليه السلام با بارهاى هستهخرما بيرون مى آمد، به حضرت مى گفتند: اين ها كه همراه دارى چيست ؟ مى فرمود: ان شاءالله درخت خرما (نخل ) است ، آن هسته ها را مى كاشت و همه آنها مىروييدند.(259) 140 حضور در نزد قاضى اميرالمؤ منين عليه السلام زرهى را كه متعلق به خودش بود پيش يك مرد نصرانى پيداكرد و او را نزد شريح (260) آورد تا از او شكايت كند. چون چشم شريح به حضرت افتاد خواست كنار برود، حضرت فرمود سر جاى خود بنشينو خود در كنار او نشست و فرمود: اى شريح اگر طرف من مسلمان بود در كنار او مى نشستمو ليكن او نصرانى است و رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: وقتى شما و ايشان باهم در راه بوديد آنها را به تنگنا بكشانيد و كوچكشان بشماريد چنان كه خداوند ايشان راكوچك شمرده است ، بدون اين كه ستم كنيد. آن گاه فرمود: اين زره من است نه فروخته ام و نه بخشيده ام . نصرانى گفت : اين زره مال من است . اميرالمؤ منين هم در نظر من دروغگو نيست . شريح به اميرالمؤ منين گفت : آيا شاهد داريد؟ فرمود: نه . شريح به نفع نصرانى حكمكرد. نصرانى زره را گرفت و اندكى دور شد سپس برگشت و گفت : شهادت مى دهم كه اينقضاوت پيامبران است ، اميرالمؤ منين پيش قاضى منصوب خودش برود و قاضى عليه اوحكم كند؟! گواهى مى دهم معبودى جز الله نيست ، تنها و بى شريك است و شهادت مى دهم محمد بنده وفرستاده اوست . يا اميرالمؤ منين : به خدا سوگند اين زره مال شما است . حضرت فرمود: اكنون كه اسلام پذيرفتى ، زرهمال تو باشد. آن گاه او را بر اسبى (كه به او بخشيد) سوار كرد. راوى مى گويد: كسى كه او را ديده بود به من خبر داد كه در نهروان همراه على عليهالسلام با خوارج مى جنگيد.(261) 141 ملاقات با خواهر در فتح مكه در جريان فتح مكه به اميرالمؤ منين عليه السلام خبر رسيد، حارث بن هشام (262) وقيس بن سائب و عده اى از بنى مخزوم به خانه ام هانى خواهر آن حضرت پناه برده اند،حضرت پوشيده از سلاح (و ناشناخته ) به سوىمنزل ام هانى رفت و صدا زد: كسانى را كه پناه داده ايد بيرون كنيد. آنان از ترس خود راباختند. خواهرش بيرون آمد، و در حالى كه آن حضرت را نمى شناخت گفت : اى بنده خدا، من ام هانىدختر عموى رسول خدا صلى الله عليه و آله و خواهر اميرمؤ منانم از خانه من برگرد.حضرت فرمود: آن ها را بيرون كنيد. ام هانى گفت : به خدا سوگند از دست تو بهرسول خدا صلى الله عليه و آله شكايت خواهم كرد. اميرمؤ منان عليه السلام كلاهخود را از سر برداشت ام هانى او را شناخت با شتاب آمد و او را در آغوش گرفت وگفت : فدايت شوم قسم خوردم از تو به پيامبر صلى الله عليه و آله شكايت كنم ! علىعليه السلام گفت : برو و از سوگند خود بيرون بيا،رسول خدا در بالاى دره است . ام هانى به محضر رسول خدا رسيد. حضرت فرمود: اى ام هانى آمده اى از على شكايت كنى، او دشمنان خدا و پيامبر را ترسانده است ، خداوند تلاش وى را پاداش دهد. سپس فرمودبه خاطر نسبت ام هانى با على پناه دادم كه هر كه را او پناه داده است .(263) 142 مهمان شدن پدر و پسرى در محضر على عليه السلام پدر و پسرى كه از دوستان و برادران ايمانى اميرالمؤ منين عليه السلام بودند. بر آنحضرت وارد شدند، على عليه السلام بلند شد و آن دو را احترام كرد، در بالاى مجلسنشاند و خود در مقابل آن ها نشست و دستور داد غذا بياورند؛ غذا آوردند و آن دوميل كردند سپس قنبر طشت و تنگ چوبى (آفتابه لگن ) و حوله براى خشك كردن دست آوردو خواست به دست مرد آب بريزد، اميرالمؤ منين برجست و تنگ را گرفت تا خود آببريزد. مرد مهمان خود را به زمين انداخت و گفت : يا اميرالمؤ منين تو آب به دست منبريزى و خدا در آن حال مرا ببيند؟! حضرت فرمود: بنشين و دستت را بشوى . همانا خداوندعزوجل تو را و نيز برادرت را مى بيند برادرى كه نسبت به تو تشخص و فاصله اىبراى خود قائل نيست و تو را خدمت مى كند... مرد در جاى خود نشست و حضرت قسمش داد كه دستش را راحت بشويدمثل اين كه قنبر آب مى ريزد. پس از آن كه مرد دستش را شست حضرت تنگ را به دست محمدحنفيه داد و فرمود: فرزندم اگر اين پسر همراه پدرش نيامده بود من خود آب به روىدستش مى ريختم و ليكن خداى عزوجل اجازه نمى دهد كه بين پدر و پسر در يكمحل به طور مساوى برخورد شود، پدر روى دست پدر آب ريخت اينك پسر هم روى دستپسر آب بريزد، محمد حنفيه روى دست پسر آب ريخت . در پايان حديث امام عسكرى عليه السلام فرمود: هر كس در اين كار على عليه السلام راپيروى كند شيعه واقعى است .(264) 143 هدايت با رفتار نيك در سفرى على عليه السلام با يك ذمى (265) همراه شد. ذمى پرسيد: اى بنده خدا،قصد كجا دارى ؟ حضرت فرمود: به كوفه مى روم . چون (در دو راهى ) راه ذمى جدا حضرت باز با او همراه شد. ذمى گفت : مگر شما به كوفهنمى رفتى ؟ فرمود: چرا. گفت : راه كوفه را جا گذاشتى . فرمود: مى دانم . گفت : اگرمى دانى پس چرا همراه من شدى ؟ فرمود: اتمام همراهى و مصاحبت نيك به اين است كه انسانهنگام جدايى از همراه خود اندكى او را بدرقه كند، پيامبر ما اين گونه به ما دستور دادهاست . ذمى گفت : اين گونه ؟! فرمود: بلى . گفت : به يقين پيروان او به خاطررفتارهاى نيك او از او تبعيت كرده اند و من تو را گواه مى گيرم كه بر دين تو هستم . آنگاه همراه على عليه السلام به كوفه آمد و چون حضرت را شناخت اسلام آورد.(266) 144 برترين شاعران از اميرالمؤ منين عليه السلام در مورد برترين شاعران سؤال كردند. حضرت فرمود: شعرا در يك ميدان اسب نتاخته اند تا نهايت آن معلوم شود، و اگر چاره اىاز تعيين نباشد، پادشاه گمراه (امرء القيس )(267) برتر(268) است . 145 پيشنهاد خضاب و جواب حضرت به امام اميرالمؤ منين عليه السلام عرض كردند اگر موى سپيد خود را تغيير مى دادى وخضاب مى كردى بهتر بود. فرمود: خضاب زينت است و ما مصيبت زده هستيم . منظور حضرت مصيبت رحلترسول خدا صلى الله عليه و آله بود.(269) 146 سبب پيروزى از حضرت پرسيدند به چه وسيله بر هماوردان پيروز گشتى ؟ فرمود: با كسى روبه رو نشدم مگر اين كه مرا بر زيان خود يارى كرد.(270) 147 پرسش براى يادگيرى شخصى درباره مشكلى از حضرت سؤ ال كرد. حضرت فرمود: براى فهميدن بپرس و به قصد به دشوارى انداختن سؤال نكن . زيرا جاهل فراگيرنده شبيه عالم است . و عالم برترى جو شبيهجاهل است .(271) 148 عيب جويى يهود و جواب حضرت برخى از يهوديان به حضرت گفتند: پيامبرتان را به خاك نسپرده درباره او اختلافكرديد. امام على عليه السلام فرمود: ما درباره جانشينى او اختلاف كرديم نه درباره خود او. اماشما پايتان از آب دريا خشك نشده به پيامبرتان گفتيد: براى ما خدايى قرار ده چنان كهبراى آن بت پرستان خدايى است . پيامبرتان گفت : شما مردم نادانى هستيد.(272) 149 هر سخن جايى و هر نكته مكانى دارد مردمى از امام عليه السلام درخواست كرد ايمان را به او بشناساند. حضرت فرمود: فردا بيا تا در ميان مردم (جائى كه همه بشنوند) ترا آگاه سازم تااگر گفته مرا فراموش كردى ديگرى حفظ كند. زيرا سخن مانند شكار رمنده است كه يكىآن را مى ربايد. و ديگرى از دست مى دهد.(273) 150 چشم دل بازكن كه جان بينى ذعلب يمانى (274) از حضرت امير عليه السلام پرسيد: آيا پروردگارت را ديده اىيا اميرالمؤ منين ؟! حضرت فرمود: آيا خداى ناديده را مى پرستم ؟ ذعلب گفت : چگونه ديده اى ؟ حضرتفرمود: چشمها او را آشكارا درك نمى كنند و ليكن دل ها با حقايق ايمان او را درك مى كنند. به هرچيزى نزديك است ولى چسبيده نيست ، از هر چيزى دور است ولى جدا نيست ...(275) 151 فاصله حق و باطل حضرت ضمن خطبه اى فرمود: مگر نه اين است كه بين حق وباطل بيش از چهار انگشت فاصله نيست . حاضران از مفهوم اين سخن پرسيدند. حضرت انگشتان خود را به هم چسباند و بين گوش و چشمش قرار داد و سپس فرمود:باطل اين است كه بگويى شنيدم ، و حق اين است كه بگويى ديدم .(276) 152 رهبر محور جامعه حضرت مردم را گرد آورده و به جهاد ترغيب كرد. مردم مدتى سكوت كردند و چيزىنگفتند. حضرت فرمود: آيا شما گنگ هستيد؟! عده اى گفتند: يا اميرالمؤ منين ، اگر تو برروى ما هم با تو مى آييم . حضرت فرمود: شما را چه مى شود؟ نه به راه رشد موفق مى شويد و نه به راه حقارشاد مى گرديد. آيا در اين گونه موارد سزاوار است كه من خود به جنگ روم ؟ در اينمواقع بايد سردارى از دلاوران شما كه مورد رضاى من و قوى و تواناست به جنگ برود.سزاوار نيست كه من لشكر و كشور و بيت المال و گرفتن ماليات و قضاوت ميان مسلمانانو رسيدگى به حقوق ارباب رجوع را واگذارم . سپس با گردانى در پى گردانى خارجشوم و مانند تير در تيران خالى جنبش كنم ، در حالى كه من به منزله قطب آسيا هستم كهبه دور من مى چرخد و من در جايگاه خود هستم . و اگر از مكان خود جدا شوم مدارشمتزلزل و سنگ زيرين آن مضطرب مى شود قسم به خدا اين (كه من همراه شما بيايم )انديشه بد و نامناسبى است !(277) 153 مخالفت حضرت با پيش بينى منجم وقتى اميرالمؤ منين عليه السلام مصمم شد به سوى خوارج حركت كند، يكى از يارانشگفت : يا اميرالمؤ منين ، اگر در اين ساعت حركت كنى مى ترسم به مقصود خود ظفر نيابى، اين سخن را از روى دانش نجوم مى گويم . حضرت فرمود: آيا گمان مى كنى تو به آن ساعتى كه اگر كسى در آن حركت كند بدىبه او نمى رسد، آگاهى ؟ و از آن ساعتى كه هر كس در آن حركت كند زيان و سختى او رافرا گيرد، بيم مى دهى ؟ هر كس تو را در اين مورد تصديق كند، قرآن را تكذيب كرده است، و از يارى خواستن از خدا در نيل به مقصود و دفع ناپسند بى نياز گشته است ؛ و كسىكه به دستور تو عمل كند، سزاوار است تو را سپاس گويد نه پروردگارش را، چونتو به خيال خودت او را به ساعتى كه در آن سودمند مى شود و از ضرر ايمن مى گردد،راهنمايى كرده اى ! سپس رو به مردم كرد و فرمود: اى مردم از آموختن نجوم بپرهيزيد، مگر به اندازه اى كهدر صحرا و دريا راه يابيد، زيرا نجوم به كهانت منجر مى شود و منجم همانند كاهن است وكاهن مثل ساحر است ، و ساحر همچون كافر است و كافر در آتش است . حركت كنيد به اسم خدا (و از سخن اين منجم نترسيد)(278). نقل شده است كه حضرت در همان ساعت حركت و پيروزى قاطع به دست آمد، به گونه اىكه جز نه نفر از خوارج رهايى نيافتند و از ياران حضرت تنها هشت نفر به شهادترسيدند.(279) 154 علم غيب از آن خداست هنگامى كه حضرت از پيشآمدهاى سخت بصره با ريزه كارى ها و ويژگى هايش خبر مىداد، يك نفر از قبيله كلب گفت : يا اميرالمؤ منين ! داراى علم غيب شده اى ؟! حضرت فرمود: اى برادر كلبى ، آنچه گفتم علم غيب نيست ، بلكه آموختنى است از صاحبعلم . علم غيب عبارت است از دانستن وقت قيامت و آنچه خداوند در آيه شريفه ان الله عندهعلم الساعة ...(280) بر شمرده است . خداوند مى داند آنچه در رحم ها است ، پسراست يا دختر، زشت است يا زيبا، بخشنده است يابخيل ، بدبخت است يا نيكبخت ، و مى داند چه كسى هيزم آتش دوزخ است يا همنشين پيامبراندر درجات بهشت . اين علم غيبى است كه غير خداوند كسى آن را نمى داند و جز آن علمى استكه خداوند به پيغمبرش صلى الله عليه و آله ياد داده است و او هم به من آموخت و دعا كردكه سينه من آنرا نگهداشته و پهلوهايم بر آن احاطه يابد.(281) 155 موانع استجابت دعا روز جمعه اى اميرالمؤ منين عليه السلام خطبه بليغى ايراد كرد و در پايان آن فرمود: هفتچيز مصيبت بزرگ است و از آنها به خدا پناه مى بريم : عالمى كه بلغزد، عابدى كهبى طاقت شود، مؤ منى كه نيازمند گردد، امينى كه خيانت بورزد، ثروتمندى كه فقيرشود و فقيرى كه ناخوش گردد. مردى بلند شد و گفت : راست گفتى يا اميرالمؤ منين تو قبله و راهنما هستى ، وقتى ماگمراه شويم ؛ و نور هستى ، هنگامى كه مادر ظلمت(جهل ) قرار گيريم ، وليكن من سؤ الى در موردقول خداوند: ادعونى اءستجب لكم (282) دارم ،اشكال ما چيست كه دعا مى كنيم مستجاب نمى شود. حضرت فرمود: همانا دل هاى شما به هشت خصلت گرفتار است :اول اين كه خداوند را شناختيد اما حق او را چنان كه بر شما واجب كرده ادا نكرديد. از اين روشناخت شما برايتان حاصلى نداشت . دوم اين كه به پيامبرش ايمان آوريد سپس با سنتش مخالفت كرديد و شريعتش رافراموش نموديد، پس ثمره ايمانتان چيست ؟! سوم اين كه كتابش را كه بر شما نازل شده خوانديد وعمل نكرديد و گفتيد: شنيديم و اطاعت كرديم ، سپس مخالفت ورزيديد. چهارم اين كه گفتيد: از آتش مى ترسيد ولى در هر زمان به وسيله گناهانتان به سوى آنپيش مى رويد، پس خوف و ترستان كجا است ؟! پنجم اين كه گفتيد: شوق بهشت داريد ولى هميشه كارهايى انجام مى دهيد كه شما را از آندور مى كند. پس شوق و تمايلتان كجا است ؟! ششم اين كه از نعمت هاى الهى استفاده كرديد و شكر او را به جاى نياورديد. هفتم اين كه خداوند شما را به دشمنى با شيطان فرا خوانده و فرمود: ان الشيطانلكم عدو فاتخذوه عدوا(283) ، ولى شما در گفتار با او دشمنى كرديد و درعمل به سبب مخالفت با امر خدا با او دوستى كرديد. هشتم اين كه عيب مردم را در پيش چشمتان و عيوب خود را پشت سرتان قرار داديد! ديگرانرا ملامت مى كنيد در حالى كه خود به ملامت سزاواريد. پس چه دعايى با اين حال مستجاب شود؟ شما كه درها و راه هاى آن را بسته ايد! از خداپرهيز كنيد و اعمالتان را اصلاح نماييد و نيت و درونتان را خالص و پاك گردانيد، امربه معروف و نهى از منكر كنيد تا خداوند دعاى شما را مستجاب كند.(284) 156 بيان علت و ارث بودن حضرت نسبت به پيامبر صلى الله عليه وآله مردى به على عليه السلام گفت : يا اميرالمؤ منين به چه علت تو وارث پسر عمويت(پيامبر صلى الله عليه و آله ) شدى نه عمويت (عباس ). حضرت فرمود: رسول الله صلى الله عليه و آله فرزندان عبدالمطلب را فراخواند وبراى آنها به اندازه يك مد طعام و غذا تهيه كرد. آنها همه از آن غذا خوردند و سير شدند وغذا همچنان باقى ماند، چنان كه گويا دست نخورده است . سپس ظرف آبخورى كوچكىخواست و همه نوشيدند و سيراب شدند و آب در ظرف به همانحال باقى ماند، چنان كه گويا كسى آب نخورده است آن گاهرسول خدا صلى الله عليه و آله خطاب به ايشان فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب من بهسوى شما خصوصا و به سوى مردم عموما مبعوث شده ام و شما اين نشانه و معجزه را بهچشم خود ديديد، كدام يك از شما با من بيعت مى كند تا برادر، رفيق ، وارث و وزير منباشد؟ هيچ كس بر نخاست ، ولى من كوچكترين آن گروه بودم برخاستم . حضرت فرمود:بنشين . سپس حرف خود را سه بار تكرار كرد. در هر مرتبه من بر مى خواستم و حضرتفرمود: بنشين . تا در مرتبه سوم دستش را به دست من زد و فرمود: تو برادر، رفيق ،وارث و وزير من هستى . از اين رو وارث پسر عمويم من شدم ، و نه عمويم .(285) 157 قاتلان عثمان گفته اند: على عليه السلام سر و صداى اصحابجمل را شنيد كه فرياد مى زدند. پرسيد كه چه مى گويند؟ گفته شد: بر قاتلان عثماننفرين و لعنت مى فرستند. فرمود: بلى . خداوند قاتلان عثمان را لعنت كند. سوگند به خدا جز آنان كسى عثمان رانكشته است (286) و آنان لعنت نمى كنند جز خود را و نفرين نمى كنند جز خودرا.(287) 158 مفاهيم سنت ، يدعت ، فرقه و جماعت شخصى درباره سنت ، بدعت ، فرقه و جماعت از حضرت پرسيد. حضرت فرمود: سنت همان روش رسول خدا است و بدعت چيزى است كه مخالف سنت باشد.فرقه عبارت از اهل باطل است ، اگر چه شمارشان زياد باشد، و جماعتاهل حق اند اگر چه تعدادشان اندك باشد.(288) 159 نشانه هاى بيم و اميد حضرت على عليه السلام به مردى فرمود: شما چگونه ايد؟ گفت : اميدواريم و بيمناك . فرمود: هر كه به چيزى اميد دارد و جوياى آن است و هر كه از چيزى مى ترسد از آن مىگريزد. من نمى دانم ترس مردى كه گرفتار شهوت شود و از آن دست بر ندارد چهمفهومى دارد؟ و نمى دانم اميد مردى كه بلايى بر او فرود آيد و بر آن صبر نكند چهاميديست ؟(289) 160 زيباترين و زشت ترين آفريده ها از حضرت پرسيدند از آفريده هاى خداوند كدام زيباتر است ؟ فرمود: سخن . پرسيدند كدام زشت تر است ؟ فرمود: سخن ، سپس فرمود: به وسيله سخن سپيدرو مى شوند و به وسيله سخن رو سياهمى گردند.(290) 161 پرسش اعتقادى در بحبوحه جنگ در هنگامه جنگ جمل عربى باديه نشين پيش على عليه السلام آمد و گفت : يا اميرالمؤ منين ،آيا معتقدى كه خدا واحد است ؟ مردم به او پرخاش كرده گفتند: اى اعرابى (حالا چه وقت سؤال است ) آيا اشتغال فكرى حضرت را در اين بحبوحه نمى بينى ؟ حضرت فرمود: رهايش كنيد، زيرا آنچه او دنبال مى كند همان چيزى است كه ما از اين مردممى خواهيم . سپس فرمود: اى اعرابى اين كه گفته شود خداوند واحد است بر چهار قسماست . دو قسم آن جايز نيست كه به خداوند نسبت داده شود و دو قسم آن درباره خداوند ثابت است . آن دو قسم كه نسبت دادن آن به خداوند جايز نيست : يكى اين كه كسى بگويد خداوند واحد(يكى ) است و مقصودش واحد عددى باشد و اين جايز نيست ، زيرا چيزى كه دوى ندارد درزمره اعداد داخل نمى شود. آيا نمى بينى آنهايى كه گفتند: خداوند ثالث ثلاثه (سومىاز سه تا) است كافر شدند. و ديگر اين كه كسى بگويد او واحد از مردم است و مقصودش نوع از جنس باشد، اين همجايز نيست چون تشبيه است و پروردگار ما از اين معنى برتر است . اما آن دو قسم كه درباره خداوند درست است اين است كه گفته شود: خداوند واحد است يعنىشبيهى در اشيا ندارد، خداوند ما اين گونه است . و اين كه گفته شود: خداوند متعال احدى المعنى است يعنى نه در وجود و نه درعقل و نه در و هم انقسام پذير نيست (و داراى اجزاء نمى باشد)(291) 162 جواب پرسشهاى يهودى بعد از رحلت رسول خدا يك نفر يهودى داخل مسجد شد و گفت وصى پيامبر كجا است ؟ابوبكر را نشان دادند، آمد مقابل ابوبكر ايستاد و گفت : مى خواهم سؤ الاتى بپرسم كهجز پيامبر و وصى او جوابش را نمى داند. گفت : هر چه مى خواهى بپرس . يهودى سؤ الاتى مطرح كرد كه ابوبكر و مسلمانان قصد آزار يهودى را كردند كه ابنعباس آنها را بازداشت و او را به سوى اميرالمؤ منين هدايت كرد. ابوبكر، يهودى وحاضران به حضور حضرت شرفياب شدند، ابوبكر گفت : يا اباالحسن اين يهودىمسائل زنديقان را از من پرسيد! حضرت فرمود: اى يهودى چه مى گويى ؟ يهودى گفت مناز چيزهايى مى پرسم كه جز پيامبر و وصى او نمى دانند. فرمود: بگو. يهودى گفت : به من خبر بده از آنچه براى خدا نيست و از آنچه در نزد خدا نيست و آنچه خداآن را نمى داند. حضرت فرمود: آنچه خدا نمى داند همان گفتار شما است كه مى گوييد عزير پسر خدااست . در حالى كه خداوند فرزندى براى خود نمى داند. آنچه در نزد خدا نيست ، ستمن بهبندگان است و اما آنچه براى خدا نيست شريك است . يهودى گفت : اءشهد اءن لا اله الا الله و اءن محمدارسول الله و اءنك وصى رسول الله صلى الله عليه و آله .(292) . 163 پايه هاى اسلام و حد استغفار كميل بن زياد(293) گفت : از اميرالمؤ منين عليه السلام درباره پايه هاى اسلامپرسيدم كه چيست ؟ فرمود: پايه هاى اسلام هفت است : 1 خردمندى ، كه بنياد شكيبايى است 2 آبرومندى وراستگويى 3 خواندن قرآن و توجه 4 دوستى در راه خدا و دشمنى در راه خدا 5 حقخاندان محمد صلى الله عليه و آله و معرفت ولايت آنان 6 حق برادران و حمايت از آنان 7خوش همسايگى با مردم . پرسيدم : يا اميرالمؤ منين بنده دچار گناه مى شود و از آن استغفار مى كند حد استغفار چيست؟ فرمود: اى پسر زياد توبه است . گفتم همين ؟ فرمود: نه . گفتم : پس چگونه است ؟فرمود: هرگاه بنده گناه كرد با حركت بگويد: استغفر الله . گفتم حركت چيست ؟ فرمود:حركت دو لب و زبان به قصد اين كه حقيقت دنبالش باشد. گفتم حقيقت چيست ؟ فرمود: از روى دل باشد و در نهاد گيرد كه به گناهى كه از آناستغفار كرده باز نگردد. كميل : چون چنين كردم از مستغفرين هستم ؟ فرمود: نه . كميل : چرا؟ فرمود: براى اين كه تو هنوز به ريشه استغفار نرسيده اى . كميل : ريشه استغفار چيست ؟ على عليه السلام برگشت به وسيله توبه از گناهى كه از آن استغفار كردى و آناول درجه عابدان است و ترك گناه و استغفار كلامى است به شش منظور: 1 پشيمانى ازگذشته 2 تصميم بر باز نگشتن بدان گناه براى هميشه 3 پرداختن هر حق كه ميان خودو مردم دارى 4 اداى حق خداوند در هر واجبى 5 آب كردن هر گوشتى كه از ناروا و حرامبر تنت روييده تا پوست به استخوان بچسبد سپس گوشت تازه برويد 6 درد وناراحتى طاعت را به بدنت بچشانى آن چنان كه لذت گناه را به او چشانده اى .(294) از حضرت پرسيدند: توبه نصوح چيست ؟ فرمود: پشيمانى از دل ، استغفار به زبان و تصميم به اين كه تكرار نكنى .(295) 164 شكر نعمتها و پرده پوشى ها روزى جابر(296) به حضرت گفت : چه گونه صبح كردى يا اميرالمؤ منين ؟ حضرت فرمود: صبح كرديم با نعمت هاى بى شمارى كه خداوند، پروردگارمان ، بر ماداده با گناهان فراوانى كه ما داريم . نمى دانيم شكر خوبى هايى را كه به ما عنايتكرده به جا آوريم يا شكر پرده پوشى از زشتى هايمان را؟!(297) 165 تهديد به ترور اشعث بن قيس بر اميرالمؤ منين عليه السلام وارد شد و با آن حضرت صحبت كرد،حضرت با او درشتى نمود، اشعث اشاره كرد كه آن حضرت ترور خواهد شد. على عليه السلام فرمود: آيا به مرگ مرا تهديد مى كنى ؟ سوگند به خدا، برايم مهمنيست كه من به سراغ مرگ بروم و يا مرگ به سراغ من آيد.(298) و در نهج البلاغه آمده است كه حضرت را از ترور و كشته شدن ناگهانى بيم دادند. فرمود: خداوند سپر محكمى براى من قرار داده است ، هرگاه روز من به سر آيد آن سپر وحفاظ از من جدا گردد و مرا تسليم نمايد. در آن هنگام ديگر تير به خطا نرود و زخمالتيام نيابد.(299) 166 لزوم صداقت در ستايش مردى در حضور اميرالمؤ منين عليه السلام آن حضرت را ستود حضرت به صداقت اوبدگمان بود حضرت فرمود: من كمتر از آنم كه توصيف كردى و برتر از آنم كه دردل دارى . آن مرد برخاست و در ستايش مبالغه كرد. حضرت عرضه داشت : خدايا! من به نفس خود آگاه ترم و تو از من به خود من آگاه ترى ،پس آنچه را مردم از آن بى خبرند بر من ببخشاى .(300) 167 نام آورى در باطل يكى از خوارج به نام برج بن مسهر طائى به گونه اى كه اميرالمؤ منين عليهالسلام بشنود فرياد كرد: لا حكم الا الله . حضرت فرمود: ساكت شو خدا ترا زشت گرداند، اى دندان شكسته . سوگند به خدا حقيقتآشكار شد و تو در آن ميان گمنام و ناتوان بودى و آوازت پنهان بود. تا آن گاه كهباطل فرياد كرد؛ و تو همانند شاخ بز آشكار شدى .(301) 168 اين مسلمان نمايان را چه بناميم ؟ اصبغ بن نباته گويد: مردى به محضر على عليه السلام آمد و گفت : يا اميرالمؤ منين مابا اين گروهى كه مى جنگيم ، دعوتمان ، پيامبرمان ، نمازمان و حجمان يكى است پس آنهارا چه بناميم ؟ حضرت فرمود: برابر آنچه خداوند در كتاب خود از آنها نام برده است . گفت : همه آنچه را در قرآن است نمى دانم . فرمود: آيا نشنيده اى كه خداوند مى فرمايد: اين رسولانند كه برخى از ايشان را بربرخى ديگر برترى بخشيده ايم تا آن جا كه مى فرمايد: و اگر خدا مىخواست آنهايى كه بعد از آنها بودند پس از آمدن بينات براى ايشان با همديگر نبردنمى كردند و ليكن اختلاف كردند پس بعضى از آنها ايمان آوردند و برخى كافرشدند. اكنون كه اختلاف واقع شده است ما به خدا و كتاب و پيامبر و حق سزاوارتريم. و ما هستيم كه ايمان آورديم و آنها هستند كه كفر ورزيدند. خداوند جنگ با آنها را خواستهاست و ما با ايشان مى جنگيم از روى هدايت و به خواست و اراده پروردگارمان .(302) 169 شجاعت و بزرگوارى در جنگ به اميرالمؤ منين عليه السلام گفتند: چرا يك اسب تيزرو نمى خرى ؟ فرمود: نيازى ندارم زيرا از برابر كسى كه به من حمله كند فرار نمى كنم و كسى راكه از مقابل من فرار كند تعقيب نمى كنم .(303)
|