36 باز گذاشتن راه هدايت در عين لزوم جنگ اميرالمؤ منين عليه السلام جرير بن عبدالله (76) را براى گرفتن بيعت نزدمعاويه فرستاد. در همان هنگام اصحاب حضرت پيشنهاد كردند كه آماده جنگ با شاميانباشد. حضرت فرمود: آمادگى من براى جنگ با اهل شام در حالى كه جرير پيش ايشاناست بستن در به روى شام و بازداشتن اهل شام از خير و نيكى است ، اگر اراده آن را داشتهباشند. ليكن من براى جرير وقتى معين كرده ام كه بعد از آن نخواهد ماند، مگر اينكهفريب بخورد يا عصيان بورزد. نظر من مدارا نمودن است . شما هم مدارا كنيد در عينحال بدم نمى آيد كه آماده باشيد. من همه اطراف اين كار را ملاحظه نموده و آن را زير و روكردم و چاره اى جز جنگ ، يا كفر به آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله آورده است ، نديدم.(77) 37 پيشنهاد چشم پوشى موقت از اجراى عدالت و جواب قاطع حضرت اصحاب اميرالمؤ منين عليه السلام در صفين مشاهده كردند كه هر كس به نزد معاويه مىرود، از او استقبال مى كند و مال مى بخشد و مردم هماهل دنيا هستند به اميرالمؤ منين عليه السلام نيز چنين پيشنهاد شد: اينمال را عطا كن و اشراف و بزرگان و كسانى را كه بيم دارى با تو مخالفت كنند و ازتو جدا شوند برترى بده ، تا كارها آن چنان كه مى خواهى سرانجام گيرد. آن گاه بهبهترين روشى كه در عدالت ميان رعيت و مساوات بين مردم در نظر دارى باز مى گردى . حضرت فرمود: آيا دستور مى دهيد كه پيروزى را با ستم بهاهل اسلام كه سرپرستى آنها را به عهده گرفته ام ، به دست آورم ؟! سوگند به خدا، مادامى كه قصه گويى قصه مى گويد و ستاره اى در آسمان در پىستاره اى است . اين كار را انجام نمى دهيم . اينمال اگر مال خودم بود ميان ايشان به تساوى تقسيم مى كردم در حالى كه اينمال مال خودشان است .(78) 38 پيشنهاد مجازات قاتلان عثمان و توصيه حضرت بر مدارا پس از آن كه با حضرت به عنوان خلافت بيعت شد برخى از اصحاب براى جلوگيرى ازبهانه جويى مخالفان ، عرض كردند: اگر كشندگان عثمان را مجازات مى كردى بهتربود. حضرت فرمود: برادران آنچه شما مى دانيد بر من پوشيده نيست و ليكن من چه نيرويىدارم در حالى كه آنها بر شوكت و قوت خود باقى و بر ما مسلط هستند و ما بر ايشانتسلطى نداريم . حتى بردگان و بيابان نشينان شما با آنها هم آهنگند و شما را به هرجايى كه مى خواهند مى كشانند. آيا به نظرتان توانايى براى انجام خواسته شما وجوددارد؟ اين كار، نادانى است و اين گروه تنها نيستند و ياورانى دارند؛ و اگر بر اين كاراقدام شود مردم متفرق و دسته دسته مى شوند، گروهى نظر شما را دارند و گروهى باشما هم عقيده نيستند و گروه ديگر نه با شما هستند و نه با آنها. پس شكيبا باشيد تا مردم آرام شوند و دل ها ساكن گردند و حقوق به آسانى گرفتهشود. آرامش را حفظ كنيد و ببينيد فرمان من چيست ؟ و كارى نكنيد كه نيرومندى را از ميانببرد و توانايى را نابود كند و موجب سستى و خوارى شود. تا ممكن باشد من اين كار رابا مدارا اصلاح مى كنم و وقتى چاره اى نباشد آخرين علاج داغ كردن است .(79) 39 كسب آخرت بوسيله دنيا اميرالمؤ منين عليه السلام در بصره به عيادت يكى از اصحابش به نام علاء بن زيادحارثى رفت . وقتى وسعت خانه او را مشاهده كرد فرمود: با اين خانه فراخ در دنياچه مى كنى ؟ در حالى كه تو در آخرت به آن محتاج ترى ؛ بلى اگر بخواهى آخرت راهم به وسيله آن دريابى ، در آن از مهمان پذيرايى كن و صله رحم به جايى آور و حقوق(لازم بر عده ات ) را اداء كن و در جايگاه خودش قرار ده ، در اين صورت به وسيله آنآخرت را كسب كرده اى . علاء عرض كرد: از برادرم عاصم به تو شكايت مى كنم . فرمود: چرا؟ گفت : گليمى پوشيده و از دنيا دورى گزيده است . حضرت فرمود: او را پيش من بياوريد. چون آمد، فرمود: اى دشمنك خود، شيطان پليد درتو راه يافته آيا به زن و فرزندت رحم نكردى ؟! آيا گمان مى كنى خداوند طيبات وپاكيزه ها را بر تو حلال كرده ولى دوست ندارد تو از آنها استفاده كنى ؟ تو پست تر ازآنى . عاصم گفت : يا اميرالمؤ منين ، تو خودت اين گونه لباس زبر و خشن مى پوشى و ازغذاى بى مزه و ناگوار استفاده مى كنى ! حضرت فرمود: واى بر تو، من مانند تو نيستم ، خداوند بر پيشوايان حق واجب گردانيداست كه خود را با ضعفاى مردم برابر نهند تا فقر و ندارى ، نيازمندان را به هيجان واضطراب نكشاند.(80) 40 بهره مساوى رزمندگان از بيت المال عبدالله بن زمعه كه از شيعيان بود، در زمان خلاقت اميرالمؤ منين عليه السلام برآن حضرت وارد شد و مالى از بيت المال در خواست كرد. حضرت فرمود: اين مال از آن من و شما نيست بلكه غنيمت مسلمانان و اندوخته شمشيرهاىايشان است . اگر در كارزار با ايشان همراه بوده اى تو را هم مانند آنها بهره اى است ،وگرنه حاصل دسترنج ايشان براى دهان ديگران نمى باشد.(81) 41 ساعتى كه دعا در آن مستجاب است مگر براى چند گروه نوف بكالى مى گويد: شبى اميرالمؤ منين عليه السلام را ديدم كه از بستر خودبيرون آمد و به ستارگان نظر انداخت . سپس فرمود: اى نوف ! خوابى يا بيدرا؟ گفتم :بيدارم يا اميرالمؤ منين . فرمود: اى نوف خوشا به حال آنان كه نسبت به دنيا زاهد و نسبت به آخرت راغبند. آنانكه زمين را فرش و خاكش را بستر و آبش را شربت گوارا قرار داده و قرآن را شعار(لباس زيرين ) و دعا را دثار (لباس رو و ظاهرى ) خود كرده اند و همانند مسيح دنيا رارها ساخته اند. اى نوف ، داوود عليه السلام در اين ساعت از شب برخاست و گفت : اينساعتى است كه دعاى بنده اى در آن رد نمى شود، مگر اين كه باج گير، جاسوس(ستمكاران )، گزمه ، نقاره چى و دهل زن باشد.(82) 42 شبهات بهانه لغزش ها عمار ياسر با مغيرة بن شعبه (83)مشغول مباحثه و گفت و گو بود. حضرت خطاب به عمار فرمود: عمار! رهايش كن ، زيرامغيره از دين جز به مقدراى كه او را به دنيا نزديك كند برداشت نكرده است و از روى عمدحق را بر خود مشتبه ساخته تا شبهات را بهانه لغزش ها و خطاهايش قرار دهد.(84) 43 بهترين راه هزينه اموال حضرت على عليه السلام با غالب بن صعصعه پدر فرزدق صحبت مى كرد ودر ضمن پرسيد: شتران فراوانت را چه كردى ؟ گفت : حقوق (زكات و خمس و حقوق مردم ) آنها را پراكنده ساخت . حضرت فرمود: اينبهترين راه پراكنده شدن آنها است .(85) 44 در بيان اقسام حديث سليم بن قيس به حضرت گفت : من احاديثى از سلمان ، ابوذر ومقداد در تفسير قرآن مى شنوم و نيز احاديثى ازرسول خدا نقل مى كنند و سپس از شما تصديق آن را مى شنوم . در حالى كه در دست مردممطالب بسيارى از تفسير قرآن و روايات وجود دارد كه با آنها مخالف است ، آيا مردم عمدادروغ مى گويند و قرآن را به نظر خود تفسير مى كنند؟ حضرت فرمود: سؤ ال كردى ، پس جواب را درياب ، در دست مردم حق وباطل ، راست و دروغ ، ناسخ و منسوخ ، عام و خاص ، محكم و متشابه ، و آنچه درست حفظكرده و آنچه (در آن ) اشتباه كرده اند، وجود دارد. در زمان حياترسول خدا صلى الله عليه و آله بر آن حضرت بسيار دروغ بستند تا اين كه حضرتخطابه خواند و فرمود: اى مردم دروغ زنان بر من فراوان شده اند هر كس عمدا به مندروغ بندد نشيمنش در آتش باشد. بعد از رحلت آن حضرت نيز بر او دروغ بستند. كسى كه براى تو حديث نقل مى كند يكى از چهار نفر است كه پنجمى ندارد: 1 شخصى منافق كه اظهار ايمان مى كند و خود را مسلمان جلوه مى دهد، از گناه خوددارىنمى كند و باكى ندارد كه از روى عمد به رسول خدا صلى الله عليه و آله دروغ ببندد. اگر مردم مى دانستند او منافق و دروغگو است از او نمى پذيرفتند و تصديقش نمى كردند،ولى مردم مى گويند صحابه پيامبر است . آن حضرت را ديده و از وى شنيده . از اين رو ازاو اخذ حديث مى كنند و از حال او بى خبرند، در حالى كه خداوند ازحال منافقين گزارش كرده و ظاهر زيباى آنها را شناسانده و فرموده است : چون آنها رامشاهده كنى ظاهرشان تو را به شگفت افكند و اگر لب به سخن بگشايند گفتارشان رابشنوى (86). آنان پس از حضرت پراكنده شده و باقى ماندند؛ با پيشوايانگمراهى وداعيان به سوى دوزخ رفت و آمد كرده با نا حق و دروغ به آنها تقرب جستند.ايشان نيز منافقان را به كار گماشتند و حكم و قضاوت را بديشان سپردند و بر گردنمردم سوارشان كردند و به وسيله آنها دنيا را به دست آوردند و تو مى دانى كه(ميل ) مردم با پادشاهان بوده و تابع دنيايند. اين دنيا هدف نهايى آنها است مگر كسى راكه خدا نگهدارد. 2 كسى كه چيزى از رسول خدا شنيده ولى اشتباه فهميده و درست حفظ نكرده ، و از روىعمد دروغ نگفته است ، حديث پيش او است و طبق آنعمل مى كند و مى گويد: آن را از رسول خدا شنيدم ؛ و اگر مردم بدانند اشتباه كرده است ازاو نمى پذيرند، و اگر خود او هم بداند اشتباه كرده آن حديث را ترك نموده و طبق آنعمل نمى كند. 3 شخصى كه چيزهايى از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده كه حضرت به آنهاامر كرده و سپس از آن نهى كرده و ليكن آن شخص از نهى مطلع نشده است . يا اين كهرسول خدا از چيزهايى نهى كرده ، سپس به آنها امر كرده و آن شخص از امر آگاه نشدهاست . حكم نسخ شده را حفظ كرده و ناسخ را ياد نگرفته است . اگر مردم بدانند حديث اونسخ شده آن از كنار مى گذارند، خود او نيز چنين كند. 4 مردى كه به خدا و رسول دروغ نبسته است . از ترس خدا و براى احترام پيامبر دروغ رادشمن مى دارد. غلط هم ياد نگرفته فراموش هم نكرده است . بلكه آنچه را شنيده حفظ كردهو به صورت صحيح نقل كرده است . نه چيزى به آن افزوده و نه چيزى كاسته است .ناسخ را آموخته و بدان عمل نموده و منسوخ و محكم و متشابه دارد.رسول خدا امرى مى فرمود كه دو وجه داشت : عام و خاص همانند قرآن ، و خداوندجل و عز مى فرمايد: آنچه را كه رسول براى شما آورده بگيريد و از آنچه شما رانهى كرده باز ايستيد(87) گفتار رسول خدا را افرادى مى شنيدند كه درست دركنمى كردند و مقصود خدا و رسول را تشخيص نمى دادند؛ و چنين نبود كه همه اصحاب آنچهرا نمى دانند از آن حضرت سؤ ال كنند و بفهمند؛ و برخى از آن حضرت مى پرسيدند ولىنمى فهميدند. به طورى كه دلشان مى خواست عربى بيابانى يا تازه رسيده يا ذمىبيايد و سؤ ال كند تا آنها بشنوند و بفهمند...(88). 45 على عليه السلام گرفتار بدترين مردم على عليه السلام در ميان اهل مدينه دوستى به نام ابو مريم داشت . چون شنيد مردم از گردعلى عليه السلام پراكنده مى شوند، نزد او آمد على عليه السلام چون او را ديد فرمود:ابو مريم ! گفت : بلى . پرسيد: به چه كار آمده اى ! گفت : براى حاجتى نيامده ام ولى منگمان مى كردم كه چون كار اين امت به تو واگذار شود كارشان را به سامان آورى . فرمود: ابو مريم . من همان دوست توام كه مى شناسى ، ولى گرفتار بدترين مردم روىزمين شده ام ، چون آنها را مى خوانم فرمان نمى برند و چون بهميل آنها(89) رفتار مى كنم از گرد من پراكنده مى شوند.(90) 46 چرا على عليه السلام را تنها گذاشتند على عليه السلام از اين كه مردم از نزد او مى گريزند و به معاويه مى گرايند نزدمالك اشتر شكوه كرد. مالك گفت : يا اميرالمؤ منين ، ما با مردم بصره به نيروى مردمبصره و كوفه پيكار كرديم . در آن زمان همه يك راءى داشتند و سپس ميانشان اختلافافتاد و دشمنى آغاز كردند و ايمانشان و سستى گراييد و شمارشان روى به كاهش نهاد؛زيرا تو آنان را به عدالت بازخواست مى كنى و به حقعمل مى نمايى و حق فرودست را از صاحب سرمايه مى ستانى و آن صاحب سرمايه را برآن فرودست برترى نمى دهى . چون با حق و عدالت رفتار كرده اى طايفه اى از آنان كه با تو بودند. اين شيوه را برنتافتند و از اين كه پنجه عدالت تو گريبانشان را مى گرفت غمگين شدند. امابخششهاى معاويه همه به مالداران و اشراف است . نفوس مردم به دنيا مشتاق است و در ميان مردم دوستداران دنيا اندك نيست . بيشترين مردم حقرا نا خوش دارند. و باطل در كامشان شيرين آيد و دنيا را بر هر چيزى برترى دهند. اگرتو نيز دست به بذل مال گشايى ، مردم در برابر تو سر فرود آرند و از روى صدق وصفا خير خواه تو شوند و خالصانه دوستى ورزند. يا اميرالمؤ منين خدايت خير دهاد ودشمنت را سرنگون گرداند و جمعشان بپراكند و كيدشان سست كند و پيوندشان بگسلدكه او به آنچه مى كنند آگاه است . على عليه السلام پس از حمد و ثناى پرودگار گفت : آنچه در رفتار و شيوه دادگرى ماگفتى ، خداوند مى فرمايد: هر كسى كارى نيك كند سودش به خود او مى رسد و هر كهكارى بد كند زيانش به خود او رسد و پروردگار تو در حق بندگان ستم نمىكند(91). ترس من بيشتر از اين است كه با اين همه باز هم در امر عدالت قصورورزيده باشم . اما اين كه گفتى جمعى نتوانستند حق را برتابند و از ما جدا شدند، خدا مىداند كه آنان اگر از ما جدا شده اند به سبب جور ما نبوده و اگر رفته اند، نه براى دستيافتن به عدالت بوده است . بلكه ايشان چيزى جز دنيا نمى طلبيدند و چنان مى نمودندكه از دنيا دورى مى كنند. در روز رستاخيز از ايشان خواهند پرسيد كه آيا قصدشان دنيابوده يا براى خدا عمل كرده اند. اما در مورد بذل اموال و دلجويى از مردان بهمال ، ما نمى توانيم به هيچ كس بيش از آنچه حق اوست از بيتالمال چيزى دهيم . خداى تعالى مى فرمايد: چه بسا گروهى اندك بر گروهى بسياربه اذن خدا غلبه كند و خدا با صابران است .(92) خدا، محمد صلى الله عليه و آله را مبعوث داشت و او تنها يك تن بود. از آن پس بر شماياران او افزود و آنها را بعد از ذلت ، عزت بخشيد. اگر خدا بخواهد كه ما اين مهم را برعهده داشته باشيم ، ما را بر كارهاى سخت چيره گرداند و ناهموارى هاى راه را هموارسازد. من از راءى تو آنچه خشنودى خدا را در برداشته باشد مى پذيريم . تو يكى ازبا ايمان ترين ياران من هستى و اعتماد من بر تو بيش از همه است . تو در نزد من نيكخواهترين ياران منى و انديشه و راءيت از همه به صواب نزديكتر است .(93) 47 اعزام قيس به سوى مصر چون عثمان كشته شد و على عليه السلام به خلافت رسيد، قيس بن سعد را فرا خواند وگفت : راهى مصر شو كه تو را امارت آنجا دادم ، اكنون به خارج شهر برو و افراد مورداعتماد خود و هر كسى را كه همراهى او را مى پسندى ، فراهم آر تا همراه لشكرى به مصردرآيى كه دشمنت را بيشتر بترساند و دوستت را عزيز گرداند. چون به خواست خدا بهمصر فرود آمدى ، با نيكوكاران نيكى كن و بر آن كه دردل ترديدى دارد سخت بگير و با خواص و عوام به مدارا رفتار كن كه خجسته تر است . قيس گفت : يا اميرالمؤ منين خدايت رحمت كند آنچه گفتى دريافتم . اما اين كه گفتى بالشكرى به مصر بروم ، من لشكر را براى تو باقى مى گذارم تا اگر تو را به آننياز افتد در دسترس باشد و اگر خواستى آن را به سويى بفرستى تحت فرمان توباشد و من تنها همراه خانواده ام به مصر مى روم . اما سفارشى كه در مورد مدارا و احساسكردى ، خداى تعالى يار و ياور من در اين مهم است .(94) 48 نامه رسانى و شركت در جهاد اميرالمؤ منين عليه السلام ، زياد بن خصفه (95) را به همراه عده اى در تعقيبشمارى از خوارج گسيل داشته بود، و چون خبرى ازمحل استقرار خوارج به حضرت رسيد نامه اى به زياد نوشت و او را در انجام ماءموريتش راهنمايى فرمود. اين نامه توسط شخصى به نام عبدالله بنواءل (96) ارسال شد. او مى گويد: نامه را گرفتم و از نزد اميرالمؤ منين عليهالسلام بيرون آمدم و من در آن روزها جوانى نوخاسته بودم . اندكى رفتم و بازگشتم وگفتم : يا اميرالمؤ منين وقتى نامه را به زياد بن خصفه رساندم همراه او به جنگ دشمنتبروم ؟ فرمود: اى پسر برادر، چنين كن ، به خدا سوگند، اميدوارم كه تو براى پيروزىحق و سركوب گروه ستمكار از ياوران من باشى . عرض كردم : يا اميرالمؤ منين ، به خداسوگند، من چنين خواهم بود و در زمره آنان ، آن گونه كه تو دوست مى دارى . ابن واءل گويد: به خدا حاضر نيستم اين گفتار على عليه السلام را با عزيزترينثروت ها معاوضه كنم .(97) 49 نتيجه دوستى و دشمنى با على عليه السلام گروهى در رحبه بر حضرت على عليه السلام وارد شدند. آن حضرت روى تخت كوتاه(يا حصير كهنه اى ) نشسته بود. از ايشان پرسيد: به چه انگيزه آمده ايد؟ گفتند بهانگيزه محبت تو و شنيدن سخن تو با اميرالمؤ منين . على عليه السلام گفت : (شما را) به خدا؟ گفتند: به خدا. فرمود: بدانيد، آن كه مرادوست دارد، آنجا كه دوست دارد مرا مى بيند. و آن كه مرا دشمن دارد آنجا كه دوست ندارد مرامى بيند. سپس گفت : هيچ كس ، پيش از من همراهرسول الله ، خدا را نپرستيد.(98) 50 پيشگويى شمار ياران از اهلكوفه ابن عباس مى گويد همراه على عليه السلام درمنزل ذى قار فرود آمديم ، گفتم يا اميرالمؤ منين گمان مى كنم شمار زيادى ازاهل كوفه به كمك تو نيايد. فرمود: سوگند به خدا، از اهل كوفه شش هزار و پانصد و شصت نفر خواهند آمد، نه كمترو نه بيشتر. ابن عباس مى گويد: شك شديدى مرا فرا گرفت ، پيش خود گفتم وقتى آمدند آنها راشمارش خواهم كرد. حضرت پانزده روز در ذى قار ماند تا اين كه شيهه اسب ها و صداىاسترها شنيده شد. من گفتم آنها را مى شمارم اگر به همان تعداد بودند كه هيچ ، و اگركمتر بودند با افراد ديگرى تعداد را تكميل مى كنم ، مردم اين سخن را از آن حضرتشنيده بودند. آنها را شمردم ، به خدا سوگند يك نفر هم كم و يا زياد نبود. گفتم : اللهاكبر راست ! خداوند و رسولش .(99) 51 تعداد ياران از كوفه و بيعت اويس قرنى با حضرت هنگامى كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در ذى قار براى گرفتن بيعت نشسته بود،فرمود: از جانب كوفه هزار نفر(100) نه يك نفر كمتر و نه يك نفر بيشتر به سوىشما مى آيند و با من بيعت مى كنند كه تا پاى جان پايدارى كنند. ابن عباس مى گويد:نگران شدم و ترسيدم كمتر يا بيشتر باشند و كار بر مامشكل شود و همين طور ناراحت بودم تا پيشتازان آنها آشكار شدند و من شروع كردم بهشمردن آنها تعدادشان 999 نفر شد و ديگر كسى نيامد. گفتم انا لله و انا اليه راجعون چرا حضرت اين سخن را گفت ؟ در همين فكر بودم ديدم يك نفر ديگر آمد. نزديك شد. مردى بود با لباس پشمينه كهشمشير، سپر و ظرف آبى به همراه داشت . او نزد اميرالمؤ منين عليه السلام آمد و گفت :دستت را بگشا تا با تو بيعت كنم . على عليه السلام فرمود: بر چه مبناى با من بيعت مىكنى ؟ گفت : بر شنيدن ، فرمانبردارى و نبرد در پيشگاه تو تا پاى جان يا تا هنگامى كهخداوند پيروزى را نصيبت فرمايد. حضرت فرمود: اسمت چيست ؟ گفت : اويس (101)، فرمود: تو اويس قرنى هستى ؟ عرض كرد: بلى ، اميرالمؤ منين گفت : الله اكبر! حبيبمرسول خدا صلى الله عليه و آله خبر داد كه من با مردى از امتش به نام اويس قرنىملاقات خواهم كرد كه از حزب خدا و رسولش به شمار آمده و پايان عمرش به شهادتختم مى گردد وعده زيادى به اندازه قبيله ربيعه و مضر از شفاعت او،بهره مند خواهند شد. ابن عباس مى گويد: غصه ما بر طرف شد.(102) 52 پيراهن بهتر براى قنبر اميرالمؤ منين عليه السلام به بازار كرباس فروشان رفت . به مغازه مردى خوشروىگذشت و فرمود: دو جامه مى خواهم به قيمت پنج درهم . مرد از جاى جست و گفت : بلى يااميرالمؤ منين ! چون او حضرت را شناخت حضرت از او چيزى نخريد و به جاى ديگر رفت .به مغازه جوانى رسيد، فرمود: اى پسر دو جامه مى خواهم به پنج درهم . جوان گفت بلى. دو جامعه دارم كه يكى بهتر است به سه درهم و آن ديگرى به دو درهم . على عليه السلام گفت : آنها را بياور و قنبر را گفت : آن كه به سه درهم مى ارزد از آنتو. قنبر گفت : براى شما مناسب تر است كه به منبر مى رويد و براى مردم سخن مىگوييد، على عليه السلام گفت : نه ، تو جوانى و در تو شور جوانى است . من ازپروردگارم شرم دارم كه خود را بر تو برترى دهم ، زيرا ازرسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: زير دستان را همان بپوشانيد كهخود مى پوشيد و همان بخورانيد كه خود مى خوريد. آن گاه (حضرت ) جامعه (خود) رابر تن كرد و دست در آستين نمود، از انگشتانش افزون بود. گفت : اى پسر اين تكه را ببر، پسر ببريد و سپس گفت : اى پيرمرد بگذار لبه اش رابدوزم . على عليه السلام گفت : همان گونه كه هست رهايش كن كه شتاب در كار بيش ازاينهاست .(103) 53 مشورت و تصميم ابن عباس در مورد چيزى نظر خود را در محضر حضرت على عليه السلام مطرح نمود.حضرت با نظر او موافقت نكرد و فرمود: تو حق دارى نظر مشورتى خود را بيان كنى و مندر آن مى نگرم . در صورتى كه بر خلاف نظر تو تصميم گرفتم بايد از من اطاعتكنى .(104) 54 مراقبت وقت نماز در بحبوحه جنگ روزى در جنگ صفين على عليه السلام مشغول نبرد و كارزار و در عينحال ميان دو صف مراقب آفتاب بود. ابن عباس گفت : يا اميرالمؤ منين عليه السلام اين چهكارى است ؟ فرمود: به زوال آفتاب (رسيدن هنگام ظهر) مى نگرم تا نماز بخوانيم . ابن عباس گفت : آيا حالا وقت نماز خواندن است ؟ كارزار ما را از انجام نماز (و هر چيزى )به خود مشغول كرده است . حضرت فرمود: براى چه با آنها مى جنگيم ؟ ما براى نماز با آنها مى جنگيم . ابن عباس مى گويد: آن حضرت هرگز نماز شب را ترك نكرد، حتى در ليلةالهرير(105).(106) 55 اتمام حجت به وسيله قرآن و شهادت مسلم نوجوان اميرالمؤ منين عليه السلام قرآنى به ابن عباس داد و او را به سوى طلحه و زبير و عايشه فرستاد و فرمود: به طلحه و زبير بگو: آيابه ميل خود با من بيعت نكرديد؟! پس چه چيز موجب شكستن بيعت شد؟! قرآن بين من و شماحاكم باشد. ابن عباس به سوى ايشان رفت و با آنها صحبت كرد و اتمام حجت نمود، ولى گوش شنواو قلبى پذيراى حق مشاهده نكرد و آمادگى و تصميم آنها را براى جنگ دريافت .(107) ابن عباس مى گويد: به سوى اميرالمؤ منين عليه السلام بازگشتم و ماجرا را خبر دادم وگفتم : منتظر چه هستى ؟ و الله اينها جز با شمشير با تو رو به رو نمى شوند، پسپيش از آن كه آنها هجوم بياورند بر آنها هجوم بر. حضرت فرمود: از خداوند بر ضدآنها يارى مى طلبيم . ابن عباس مى گويد: از سر جايم حركت نكرده بودم كه تيرهاى آنها همانند انبوه ملخ ها ازهر سو فرو ريخت . گفتم : يا اميرالمؤ منين نمى بينى اينها چه مى كنند؟ اجازه بده ايشانرا دفع كنيم . حضرت فرمود: (صبر كنيد) تا يك مرتبه ديگر حجت را برايشان تمام كنم. سپس فرمود: كيست كه اين قرآن را بگيرد و آنها را به سويش دعوت كند، او كشته خواهدشد و من بهشت را بر او ضمانت مى كنم ؟ كسى بر نخاست جز جوانى كم سن وسال و سفيد پوش از طايفه عبد القيس به نام مسلم كه گفت : من قرآن رابه ايشان عرضه مى كنم اى امير مؤ منان ، و اين كار را به خاطر خدا انجام مى دهم . اميرالمؤ منين از روى دلسوزى از او روى گرداند و براى مرتبه دوم ندا كرد: كيست كه اينقرآن را بگيرد و بر آن قوم عرضه كند و بداند كه كشته خواهد شد و بهشت بر او واجبخواهد شد؟ باز هم همان جوان برخاست و گفت : من عرضه مى كنم . اميرالمؤ منين اين بارنيز به او توجه نكرد و براى بار سوم ندا كرد. باز جز آن نوجوان كسى بر نخاست . حضرت قرآن را به او داد و گفت : به سوى ايشان برو و قرآن را بر ايشان عرضه كنو به آنچه در آن است فرا بخوان . جوان پيش رفت و مقابل صف ها ايستاد و مصحف را گشود و گفت : اين كتاب خداىعزوجل است ، و اميرالمؤ منين شما را به آنچه در آن است دعوت مى كند، عايشه گفت : او رابا نيزه بزنيد خدا او را زشت گرداند. پس به وسيله نيزه ها بر او هجوم بردند و از هرطرف او را زخمى كردند. مادرش كه در صحنه حاضر بود. فرياد كرد و خود را روى اوانداخت و او را از صحنه بيرون كشيد. عده اى از لشكريان اميرالمؤ منين به او كمك كردندتا پيكر (بى جان ) او آورده در مقابل اميرالمؤ منين نهادند مادر مسلم مى گريست و چنين مىسرود: خدايا مسلم آنها را (به خيز و صلاح ) فرا خواند. كتاب خدا بر ايشان تلاوت كرد و از آنها نترسيد. ولى ايشان نيزه هاى خون را از خون او رنگين كردند. در حالى كه مادرشان (عايشه ) ايستاده بود و نظاره مى كرد. و آنها را به كشتار فرمان مى داد و بازشان نمى داشت .(108) 56 پوشيدن زره بدون پشت طلحه و زبير در روز جمل سر انجام به غير جنگ راضى نشدند و حمله را آغاز كردند. آنگاه حضرت دستور جهاد را صادر نمود و زره بدون پشت خود را خواست كه بعد از رحلتحضرت رسول صلى الله عليه و آله تا آن روز آن را نپوشيده بود. ميان دو كتف زرهاندكى شكافته بود. اميرالمؤ منين عليه السلام در حالى كه بند كفش در دست داشت آمد. ابن عباس گفت : يااميرالمؤ منين ، مى خواهى با اين بند چه كنى ؟ حضرت فرمود: قسمت پاره زره را ببندم ،ابن عباس گفت : آيا در چنين روزيى اين زره را به تن مى كنى ؟! حضرت فرمود: چهاشكالى دارد؟ گفت : برايت مى ترسم . حضرت فرمود: نترس ، كسى از پشت سر من نمىآيد. اى ابن عباس ، سوگند به خدا! هرگز در جنگ فرار نكرده ام (109). 57 آخرين لحظات شهادت حبيب بن عمر مى گويد (براى عيادت ) اميرالمؤ منين عليه السلام وارد شدم . روىزخم را باز كردم و گفتم : يا اميرالمؤ منين اين زخم چيزى نيست و براى تو مشكلى ندارد. فرمود: اى حبيب ، سوگند به خدا من در اين ساعت از شما جدا مى شوم . در اين هنگام منگريه كردم و ام كلثوم نيز نيز گريست . فرمود: دخترم چرا گريه مى كنى ؟ گفت : مفارقت خود را در اين ساعت يادآور شدى . فرمود: دخترم گريه نكن . سوگند به خدا اگر آنچه را پدرت مى بيند مى ديدى گريهنمى كردى . حبيب مى گويد: گفتم : چه مى بينى يا اميرالمؤ منين ؟ فرمود: ملائكه آسمان و پيامبران راپشت سر هم مى بينم كه ايستاده اند تا مرا ملاقات كنند، و اين برادرمرسول خدا صلى الله عليه و آله است كه نزد من نشسته است و مى گويد: بيا، آنچه درپيش رو دارى بهتر است از آنچه در آن هستى . حبيب مى گويد: هنوز از نزد حضرت خارج نشده بودم كه روحش به ملكوت اعلى پروازكرد.(110) فصل سوم : گفتگوهاى اميرالمؤ منين عليه السلام با خلفا 58 بيعت نكردن امير مؤ منان و احتجاج آن حضرت پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و ماجراى سقيفه و بيعت مردم با ابوبكر، عمرگروهى به سوى خانه فاطمه عليها السلام روان شد، چون به در خانه رسيد صدا زد:بيرون بياييد و بيعت كنيد. كسانى كه در منزل بودند نپذيرفتند. از آن ميان زبير با شمشير كشيده خارج شد.شمشيرش را گرفتند و به ديوار زدند، سپس او و على عليه السلام و بنى هاشم را بهسوى مسجد بردند، در حالى كه اميرالمؤ منين عليه السلام مى گفت : من بنده خدا و برادررسول خدا صلى الله عليه و آله هستم . چون به پيش ابوبكر رسيدند، به اميرالمؤ منينعليه السلام گفتند: بيعت كن . حضرت فرمود: من بر اين امر سزاوارتر از شما هستم ، بيعت نمى كنم و شايسته است شمابا من بيعت كنيد. اين امر را از انصار گرفتيد و به قرابترسول خدا استدلال كرديد و آنان زمام امر و امارت را به شما سپردند. من نيز به مانند آنچه به انصار استدلال كرديد احتجاج مى كنم . پس اگر از خدا مى ترسيد با ما انصافكنيد، و حق ما را بشناسيد آن چنان كه انصار حق شما را شناختند؛ و وگرنه آگاهانه درجايگاه ظلم قرار مى گيريد. عمر گفت : تو را رها نمى كنيم تا بيعت كنى . حضرت فرمود: شير را بدوش تا سهمى براى تو باشد! امروز كار او را تقويت كن تافردا به سوى تو برگرداند، نه به خدا سوگند سخن تو را نمى پذيرم و با اوبيعت نمى كنم . ابوبكر گفت : من مجبورت نمى كنم . ابو عبيده (111) گفت : يا ابا الحسن ، تو جوانى و اينها بزرگان قومت ،قريش ، هستند. تو مثل آنها تجربه و شناخت به امور ندارى ، و به نظر منابوبكر براى اين كار از تو نيرومندتر و تحملش بيشتر است . كار را به او بسپار وراضى شو و چنانچه تو زنده ماندى و عمرت طولانى شد، تو به جهتفضل ، خويشاوندى ، سابقه و جهادت ، لايق تر و سزاوارترى . على عليه السلام فرمود: اى گروه مهاجران ، خدا را خدا را، حكومت محمد صلى الله عليه وآله را از خانه و خاندان او به سوى خانه و خاندان خود بيرون نبريد. و خاندان او را ازمقامى كه او در ميان مردم و خاندانش دارد مانع نشويد. سوگند به خدا، اى گروه مهاجران مااهل بيعت به اين امر سزاوارتر از شماييم . آيا قارى كتاب خدا، فقيه در دين خدا و عالمبه سنت پيامبر و توانا به امر اداره مردم از ما نيست ؟! سوگند به خدا اين چنين شخصىدر ميان ما است ، از هواى نفس پيروى نكنيد كه دورى از حق را افزون مى كنيد. بشير بن سعد(112) گفت : اگر انصار اين سخنان را پيش از بيعت با ابوبكراز تو شنيده بودند دو نفر هم در مورد تو اختلاف نمى كردند، وليكن بيعت كردند. اميرالمؤ منين عليه السلام بيعت نكرد و به خانه بازگشت و در خانه نشست تا آن گاه كهفاطمه زهرا عليها السلام از دنيا رفت و آن موقع بيعت كرد.(113) 59 راهنمايى درباره حفظ زيور كعبه برخى در زمان خلافت عمر بن خطاب زينت خانه كعبه و زيادى آن را يادآور شده و گفتند اگر آنها را بردارى و در تجهيز لشكر اسلامى هزينه كنى اجرشبيشتر خواهد شد، كعبه زينت را مى خواهد چه كند؟ عمر تصميم بر آن گرفت و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در آن مورد پرسش نمود. امام عليه السلام فرمود: هنگامى كه قرآن بر پيامبر صلى الله عليه و آلهنازل شد اموال بر چهار دسته بودند: اموال شخصى مسلمانان كه آن را (طبق دستور قرآن )بين وارث تقسيم كرد، فيى و غنيمت كه آن را هم بر اهلش تقسيم نمود، خمس كه خداوند آنرا در جايى كه تعيين نمود قرار داد و صدقات كه آن را نيز خداوند در جاى خود قرار داد.زيور كعبه نيز در آن روز موجود بود و خداوند آن را بهحال خود گذاشت و از روى فراموشى رها نكرد و مكان آن بر خداوند پنهان نبود. پس ، آنرا به جاى خود بگذار چنان كه خداوند و پيامبرش قرار دادند. عمر گفت : اگر تو نبودى رسوا مى شديم ، و زيور كعبه را بهحال خود واگذاشت .(114) 60 جلوگيرى از تبعيد عمار چون به عثمان خبر رسيد كه ابوذر در تبعيدگاه خود ربذه از دنيا رفتهاست ، گفت : خدا او را رحمت كند. عمار گفت : بلى از جانب همه ما رحمت خدا بر اوباد. عثمان عمار را فحش داد و گفت گمان مى كنى من از تبعيد او پشيمانم ؟! سپس دستور داد اورا پس زدند؛ و به او گفت : برو به جاى ابوذر. وقتى عمار آماده رفتن به سوىتبيعدگاه شد، طايفه بنى مخزوم هم پيمان عمار پيش اميرالمؤ منين عليه السلام آمده وتقاضا كردند درباره عمار با عثمان سخن بگويد. حضرت پيش عثمان رفته چنين فرمود: اى عثمان ، از خدا بترس ، مرد صالحى از مسلمانان را تبعيد كردى در تبيعدگاه جان سپرد.اكنون مى خواهى همانند او را تبعيد كنى ؟! بعد از كلماتى كه بين حضرت و عثمان رد و بدل شد، عثمان گفت : تو براى تبعيدسزاوارتر از عمار هستى ! حضرت فرمود: اگر مى خواهى در اين مورد تصميم بگير. مهاجران جمع شده به عثمان گفتند: اگر بخواهى هر كس را كه با تو حرف بزند واعتراض كند تبعيد كنى ، اين مناسب و صحيح نيست ، تا آن كه سرانجام از تبعيد عمار چشمپوشيد.(115) 61 اندرز به عثمان گروه هايى از مردم مصر، بصره و كوفه در مدينه فراهم آمدند و از كردارهاى ناپسندعثمان به حضرت شكايت كردند و از وى خواستند كه از جانب آنها با او گفت و گو كند وبخواهد كه رضايت آنها را فراهم نمايد. حضرت پيش عثمان رفت و فرمود: مردم پشت سر من هستند و مرا ميان خود و تو نماينده قرارداده اند. سوگند به خدا نمى دانم به تو چه بگويم ؟! چيزى از آنچه من مى دانم بر توپوشيده نيست ... پسر ابوقحافه و پسر خطاب درعمل به حق از تو اولى تر نيستند، و تو از جهت خويشاوندى ، از آن دو بهرسول خدا صلى الله عليه و آله نزديك ترى و به دامادى پيامبر صلى الله عليه و آلهمرتبه اى يافتى كه آن دو نيافتند. خدا را! خدا را! درباره خودت ، زيرا تو دانسته بهخلاف رفتار مى نمايى با اينكه راه ها آشكار و نشانه هاى دين بر پاست . بدان كه بهترين بندگان در پيشگاه خداوند امامعادل هدايت يافته و هدايتگر است كه سنت معلوم را بر پا دارد و بدعتباطل را بميراند. همانا سنت ها آشكار و براى آنها نشانه هايى است و بدعت ها نيز آشكار وبراى آنها نيز نشانه هايى است . بدترين مردم در پيشگاه خدا پيشواى ظالمى است گمراه و گمراه كننده ، كه سنت اخذ شده(از پيامبر) را بميراند و بدعت فراموش شده را زنده بدارد. من ازرسول خدا شنيدم كه فرمود: روز قيامت پيشواى ظالم را مى آورند در حالى كه ياور وعذر خواهى ندارد و در آتش جهنم فرو مى افكنند او در ميان آتش همانند آسيا چرخ مى زند.آن گاه در قعر جهنم محبوسش مى كنند. من تو را سوگند مى دهم كه پيشواى كشته شده اين امت نباشى ، زيرا پيشتر گفته مىشد: در ميان اين امت پيشوايى كشته مى شود كه با كشته شدن او كشتار و جنگ تا روز قيامتآغاز مى شود، و امور بر امت مشتبه شده و فتنه ها بر انگيخته مى شود و حق را ازباطل تشخيص نمى دهند و در فتنه ها فرو مى روند و دچار هرج و مرج مى شوند. بعد ازافزونى سن و گذشت عمر شتر رام مروان مباش كه به هر كجا بخواهد ترا بكشد. عثمان گفت : با مردم صحبت كن ، مهلتى دهند تا من ستم هايى كه به ايشان شده جبراننمايم . حضرت فرمود: اما آنچه در مدينه است مهلت نمى خواهد و اما آنچه دور از مدينه است ، مهلتآن رسيدن دستور تو به آن جا است .(116) 62 خير خواهى امير مؤ منان ، دسيسه مروان و كوتاهى عثمان مردانى از مصر، بصره و كوفه در اثر رفتار عثمان و كار گزارانش به سوى مدينهروانه شده ، در محلى به نام ذوخشب در كنار مدينه فرود آمدند و بدگويى ازعثمان و رفتار او را آشكار كردند. دو نفر از اهل مدينه با ايشان ملاقات كرده گفتند: اگر مى خواهيد ماجرا را به اطلاع همسرانپيامبر صلى الله عليه و آله برسانيم ، اگر اجازه دادند شما وارد شويد و اقدام كنيد.گفتند: اين كار را انجام دهيد و در آخر كار با على عليه السلام ملاقات كرده و نظر او راجويا شويد. آن دو نفر آمدند و با همسران پيامبر و اصحاب ملاقات كرده و آنها را در جريان امر قراردادند. آنها اجازه دادند كه وارد شهر شوند. سپس با على عليه السلام ديدار كردند.حضرت پرسيد: آيا پيش از من با كسى ملاقات كرده ايد؟ گفتند: بلى ، عايشه و ديگرهمسران پيامبر و اصحاب دستور دادند كه اين گروه وارد شهر شوند. حضرت فرمود: ولى من به اين كار امر نمى كنيم (بلكه مى گويم :) آنها عثمان را از اينكارهايى كه انجام داده توبه دهند و باز دارند. اگر پذيرفت براى ايشان بهتر است واگر نپذيرفت خود مى دانند. آن دو نفر برگشتند شمارى از مردم صاحب نام و نشاناهل مدينه هم به آنها پيوستند. عثمان چون از جريان مطلع شد، سراغ اميرالمؤ منين فرستاد كه يا ابا الحسن به سوى اينگروه برو و آنها را از مقصودشان بازدار. على عليه السلام به سوى ايشان رفت . تا اميرالمؤ منين را ديدند خوش آمد گفته و اظهارداشتند: يا اباالحسن خود مى دانى كه اين مرد چه كارهاى ناروايى انجام داده است و مسلماناناز دست او و كار گزارانش چه مى كشند، ما پيشتر او را ملاقات كرده از كارهاى ناشايستباز داشتيم او اعتنا نمود و به حرف هاى ما گوش فرا نداد؛ و اين كار بيشتر او را برضد ما بر انگيخت اكنون آمده ايم و مى خواهيم از حكومت مسلمانان كنار برويد و از همسرانرسول اكرم صلى الله عليه و آله و مهاجر و انصار اجازه گرفتيم براى وارد شدن بهمدينه و الآن هم بر اين نظر هستيم . حضرت فرمود: صبر كنيد و در كارى كه عاقبت آن معلوم نيست شتاب نكنيد. ما پيشتر درمورد چيزى او را باز داشتيم و او برگشت . شما هم برگرديد. گفتند: يا اباالحسن ، هرگز! ما قانع نمى شويم جز اين كه كنار رود و مسؤ وليت را كسىبه عهده بگيرد كه امانت دارى او مورد اطمينان باشد. حضرت برگشت و عثمان را از گفتار آنان آگاه كرد. عثمان بيرون آمد و منبر رفت و خطبهخواند و مردم را به يارى خود و دفع آن گروه فراخواند. عمر و عاص از پاى منبر گفت :اى عثمان مردم را به هلاكت افكنده اى و آنان نيز با تو چنين كرده اند. پس در پيشگاه خداتوبه كن ... سرانجام عثمان دست هايش را بلند كرد و سه مرتبه اظهار توبه كرد. اميرالمؤ منين عليه السلام ، جريان كار و توبه عثمان را به اطلاع آن گروه رساند. ولىآنها راضى نشده وارد شهر شدند و از مهاجران ، طلحه و زبير به آنها پيوستند و عامهانصار نيز بر اين نظر بودند. باز هم على عليه السلام پا در ميانى كرد و گفت : اى گروه ، از خدا بترسيد. از اين مردچه مى خواهيد؟! آيا بازگشت نكرد؟ آيا بر بالاى منبر آشكارا توبه نكرد؟! حضرتپيوسته با آنها با رفق و مدارا صحبت كرد تا اين كه خشم ايشان را فرو نشاند. آن گاه اهل مصر تقاضا كردند كه حضرت وساطت كند تا عثمان عبدالله بن سعد بنابى سرح (117) را از حكومت مصر عزل كند.اهل كوفه نيز چنين تقاضايى در مورد سعيد بن عاص (118)، واهل نهروان در مورد ابن كريز(119) داشتند. اميرالمؤ منين بر عثمان وارد شد و با او صحبت كرد تا او را بهقبول تقاضاى ايشان راضى نمود و عثمان در آن موارد عهد و ميثاق سپرد. حضرت به سوىقوم برگشت و آنها را از تضمين عثمان باخبر ساخت و مراقبت كرد تا آنها متفرق شدند و هرگروهى به وطن خود بازگشت . اهل مصر در مسير بازگشت خود با سوارى شتابان مواجه شدند. چون دقت كردند ديدندغلام عثمان است كه بر شترى از شتران او سوار است . چون از او بازجويى كردند، گفت :عثمان مرا پى كارى فرستاده است ؛ و از جواب دادن امتناع مى كرد. سرانجام فهميدند كهبه مصر مى رود و نامه اى همراه دارد. نامه را گشودند و ديدند كه از عثمان است . بهعبدالله بن ابى سرح به اين مضمون : وقتى نامه من به تو رسيد گردن عمرو بنبديل و عبد الرحمن بلوى را بزن و دست و پاى علقمه ، كنانه و(120)عروه را قطع كن . سپس بگذار در خون خودشان غوطه ور شوند.وقتى مردند آنها را بردار بكش . چون چنين ديدند غلام را دستگير كرده به سوى مدينه بازگشتند و در آن جا با اميرالمؤمنين عليه السلام ملاقات و نامه را تقديم كردند. حضرت با ديدن نامه نگران شد و نزدعثمان رفت و فرمود: مرا در كارى واسطه قرار دادى و من نهايت تلاش خود را كردم و براىتو خيرخواهى نمودم و تو را از دست آن گروه رهايى بخشيدم ! عثمان گفت : حالا چه شده است ؟ حضرت نامه را بيرون آورد و خواند. عثمان انكار كرد. حضرت فرمود: آيا اين خط را مىشناسى ؟ گفت شبيه است . حضرت فرمود: مهر را مى شناسى ؟ گفت : مهر زده مى شود!فرمود: اين شتر كه در بيرون خانه است مى شناسى ؟ گفت : شتر من است . ولى من دستورنداده ام كسى آنرا بگيرد و سوار شود. فرمود: غلامت را چه كسى فرستاده است ؟ گفت : بدون دستور من فرستاده شده است.(121) حضرت فرمود: من ديگر كنار مى كشم و تو خود مى دانى با كار خودت و اصحاب وياوران خودت . حضرت به خانه رفت و در را به روى خود بست و به كسى اجازه ملاقات نداد.(122) 63 اصرار بر اجراى حكم قصاص و دفاع از خون هرمزان وقت كشته شد، عبيدالله ، پسر عمر، هرمزان (123) و دو نفر ديگر رابه اتهام همدستى در قتل عمر كشت . اميرالمؤ منين از عثمان خواست تا عبيدالله را درمقابل كشتن هرمزان و آن دو تن ديگر قصاص كند. عثمان در اجراى حد الهى سستى ورزيد وبهانه كرد كه ديروز پدرش كشته شد، اگر امروز او را بكشيم مسلمانان محزون مىشوند، و ديگر اين كه ممكن است كار حكومت خود او نيز آشفته شود. بالاخره گفت كه هرمزانمرد غريبى است كه ولى (دم كه مطالبه خونش كند) ندارد و من ولى كسى هستم كه ولىنداشته باشد و نظر من عفو قاتل اوست . حضرت فرمود: امام نمى تواند حدى را كه حق مردم است عفو كند؛ و تو نمى توانىفرزند عمر را عفو كنى . اگر مى خواهى قصاص را از دور كنى ، ديه اش را به مسلمانانكه ولى هرمزان هستند بپرداز و همراه بيت المال در ميان مستحقان تقسيم كن . اميرالمؤ منين چون تعلل عثمان در اجرايى حد و امتناعش از انجام حكم خدا را ملاحظه كرد،خطاب به او فرمود: در روز حساب خون هرمزان از تو مطالبه خواهد شد. و من قسم مىخورم كه اگر چشمم به عبيدالله بن عمر بيفتد، على رغم كسانى كه نمى خواهند، حق خدارا از او خواهم گرفت . عثمان شبانه عبيدالله را خواست و به او گفت كه از دست اميرالمؤ منين عليه السلام فراركند؛ و او شبانه از مدينه خارج شد و عثمان نامه اى به او داد و در كوفه محلى راتيول او كرد كه به كويفه ابن عمر مشهور شد و او در آنجا بود تا وقتى كهحضرت على عليه السلام به حكومت رسيد. آن گاه به سوى معاويه فرار كرد و در جنگبر ضد اميرالمؤ منين عليه السلام شركت جست .(124) 64 اجراى حد شرابخوارى بر حاكم كوفه اهل كوفه از وليد بن عقبه (125)، حاكم كوفه ، به عثمان شكايت برده وشهادت دادند كه وليد شراب خورده ، مست شده و نماز صبح را درحال مستى خوانده است . در محراب استفراغ كرده و در همانجا خوابيده و به جاى قرائت قرآن(در نماز) شعر مشهورى را خوانده است . عثمان ناراحت شد و به شهود تندى كرد و دستور داد آنها را بزنند. كوفيان از رفتارعثمان به اميرالمؤ منين عليه السلام شكايت كردند. حضرت بلند شد و نزد عثمان رفت . تا عثمان چشمش به آن حضرت افتاد، گفت : پسرابوطالب چه شده ؟ آيا كارى پيش آمده ؟ فرمود: بلى امر بزرگى اتفاق افتاده است . گفت : چيست ؟ فرمود: حدود الهى را تعطيل كرده و شهود را تنبيه كرده اى ؟ گفت : نظر تو چيست ؟ فرمود: نظر من اين است كه برادرت را بر كنار كنى و فرا بخوانى و حد را اقامه كنى . گفت : در اين باره فكر مى كنم . وقتى وليد جهت اقامه حد در مدينه حاضر شد، عثمان درحال خشم تازيانه را در حضور صحابه انداخت و گفت : هر كدام از شما مى خواهد، بربرادرم اقامه حد كند. ايشان از اين كار خوددارى كردند. اميرالمؤ منين عليه السلامتازيانه به دست بلند شد. وليد متوجه گرديد، از جاى خود حركت كرد تا برود.اميرالمؤ منين سرعت كرد و او را گرفت . وليد به آن حضرت ناسزا گفت . حضرت نيز درجوابش آنچه مستحقش بود بيان كرد و او را بازداشت تا حد بر او اقامه شود. عثمان ناراحتو به على عليه السلام گفت : تو حق ندارى او را باز دارى و به او بد گويى . حضرت فرمود: بلى من حق دارم او را جهت اقامه حد مجبور كنم و من نسبت به او بد نگفتم مگربعد از اين كه او به باطل مرا فحش داد و من در جواب حقيقت را گفتم . سپس او را باتازيانه دو سر، چهل تازيانه زد و هشتاد تازيانه حساب كرد.(126). 65 اعتراض به بازگرداندن تبعيدىرسول خدا صلى الله عليه و آله حكم بن ابى العاص از كسانى بود كهرسول خدا را به گونه هاى مختلف آزار مى رساند. حضرت پيامبر صلى الله عليه و آلهاو را به طائف تبعيد كرد. او در زمان ابوبكر و عمر همچنان در طائف بود و تلاش عثمانبراى برگرداندن او مؤ ثر واقع نشد. آن گاه كه خود به خلافت رسيد، او را از طائففرا خواند و در پناهش گرفت به او بخشش كرد و مرتعى به نام مربد را بهاختصاص داد. مردم از اين رفتار عثمان بارانده شده پيامبر، بسيار ناراحت شدند و پيشاميرالمؤ منين آمده تقاضا كردند تا از عثمان بخواهد حكم را از مدينه اخراج كند و به محلىكه رسول خدا او را تبعيد كرده بود، بازگرداند. امير مؤ منان پيش عثمان آمد و گفت : اى عثمان تو مى دانى كهرسول خدا صلى الله عليه و آله اين مرد را از مدينه تبعيد كرد و تا هنگام رحلت هم او رابر نگرداند. دو يار تو نيز روش رسول خدا را در دور نگهداشتن او از مدينه در پيشگرفتند، اما كار تو در برگرداندن حكم و پناه دادنش ، بر مسلمانان گران آمده است . اورا از مدينه بيرون كن و روش رسول خدا / الله عليه و آله را در اين زمينه ادامه بده . عثمان گفت : يا على تو منزلت اين فرد را پيش من و اين كه عموى من است ميدانى .رسول خدا او را شبانه از مدينه اخراج كرد به خاطر مطالب غير صحيحى كه به آنحضرت رسيده بود. پيامبر رحلت كرد، ابوبكر و عمر نيز راءى او رااعمال كردند. اما نظر من اين است كه صله رحم كنم و حق عمويم را ادا نمايم ، عموى من همبدترين اهل زمين نيست ، در ميان مردم بدتر از او هم هستند. امير مؤ منان فرمود: و الله ، اگر او را در مدينه نگاه دارى مردم درباره تو بدتر از اينخواهند گفت .(127) فصل چهارم : گفتگوهاى اميرالمؤ منين عليه السلام با دشمنان و مخالفان خود 66 اتمام حجت با اعضاى شورا در روز شوراى شش نفره ، اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: با آنها چنان اتمام حجت خواهمكرد كه هيچ كس نه قرشى نه عربى و نه عجمى توان رد و جواب گويى آن رانخواهد داشت . آن گاه خطاب به آن پنج نفر يعنى عثمان ، عبد الرحمان ، سعد، طلحه وزبير فرمود: شما را سوگند مى دهم ، به خدايى كه جز او خدايى نيست ، آيا در ميان شما كسى هست كهپيش از من به يگانگى خداوند ايمان آورده باشد؟ گفتند: نه . فرمود: آيا در ميان شما كسى هست كه پيش از من نماز خوانده باشد و به سوى دو قبله بهجا آورده باشد؟ گفتند: نه . آيا در ميان شما كسى هست برادر رسول خدا باشد به جز من ؟ گفتند: نه . آيا در ميان شما پاكيزه اى به جز من وجود دارد كهرسول خدا درب خانه اش را به سوى مسجد باز گذاشته باشد؟ آن هنگام كه دربمنازل شما را به سوى مسجد بست و درب خانه مرا باز گذاشت و من بارسول خدا در منازل و مسجدش همراه بودم ؟ گفتند: نه . آيا در ميان شما كسى محبوبتر از من نزد خدا و رسولش وجود دارد؟ كه در روز خيبرفرمود: فردا پرچم را به دست كسى مى سپارم كه خدا ورسول را دوست دارد، و خدا و رسولش نيز او را دوست دارند. گفتند: نه . آيا در ميان شما كسى جز من هست كه پيش از نجواى بارسول خدا صدقه داده باشد؟ گفتند: نه . آيا در ميان شما جز من كسى هست كه مشركان قريش و عرب را هلاك كرده باشد؟ گفتند: نه . آيا در بين شما از جهت خويشاوندى كسى نزديكتر از من بهرسول خدا هست ؟ كسى كه آن حضرت او را به منزله نفس خودش و فرزندانش را فرزندانخودش تلقى كرد. گفتند: نه . آيا در ميان شما كسى هست كه همانند من همسرىمثل فاطمه دختر رسول خدا و سرور زنان عالم داشته باشد؟ گفتند: نه . آيا شما فرزندانى مثل حسن و حسين سرور جوانان بهشت و برادرىمثل جعفر طيار و عمويى مثل حمزه سيد الشهدا شير خدا ورسول خدا داريد؟ گفتند: نه . آيا كسى از شما جز من متولى غسل پيامبر به همراه ملائكه بوده است ؟ گفتند: نه . آيا در ميان شما كسى جز من قرض ها و وعده هاىرسول خدا را ادا كرده است ؟ گفتند: نه . حضرت در نهايت اين آيه شريفه را قرائت فرمود: و ان اءذرى لعله فتنه لكم و متاعالى حين (128).(129)
|