بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب هدایت و سیاست در پرتو گفتگوهای حضرت علی (ع), مهدى عبداللهى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     fehrest01 -
     FOOTNT01 -
     HEDAYA01 -
     HEDAYA02 -
     HEDAYA03 -
     HEDAYA04 -
     HEDAYA05 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

99 پذيرش بيعت بر مبناى كتاب خدا و سنت پيامبر 
مردم پس از جنگ صفين بر سركوب خوارج اصرار مى ورزيدند ولى همت و تصميم اميرمؤمنان عليه السلام بعد از اين كه حكميت به نتيجه نرسيد. ادامه جنگ با معاويه و شاميانبود و در اين مورد خطبه خواند و مردم را روشن كرد. مردم فرياد بر آوردند: يا اميرالمؤمنين ، ما ياران تو ايم هر كجا مى خواهى ما را ببر با هر كسى كه تو دشمن باشى مادشمنى مى كنيم . از اين رو با حضرت بر مبناى تسليم و رضايت بيعت كردند و حضرتكتاب خدا و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله را شرط كرد.
مردى از طايفه خثعم (براى بيعت ) پيش آمد، حضرت فرمود: بيعت كن بر مبناىكتاب خدا و سنت پيامبر. آن مرد گفت : نه وليكن بر مبناى كتاب خدا و سنت پيامبر و سنتابوبكر و عمر بيعت مى كنم . حضرت فرمود: سنت ابوبكر و عمر در كنار كتاب خدا و سنتپيامبر قرار نمى گيرد؛ آن مرد جز با سنت ابوبكر و عمر بيعت را نپذيرفت و على عليهالسلام هم جز بر مبناى كتاب خدا و سنت پيامبر بيعت راقبول نكرد. بعد از اصرار حضرت و امتناع او، حضرت فرمود: سوگند به خدا گويا مىبينم در اين فتنه به راه افتاده اى ، و گويا مى بينم سم اسبان لشكرم چهره تو راشكافته اند!
بلى آن مرد به خوارج پيوست ، راوى مى گويد: در روز نهروان كشته او را ديدم كه زيرسم اسبان مانده و سر او شكافته بود، يادم از سخن على عليه السلام آمد گفتم : خداخيرت دهد اى ابوالحسن ، لب ها را به سخنى نگشودى مگر اين كه همان گونه شد كهفرمودى !(194)
100 امام عليه السلام از شهادت خود خبر مى دهد 
جماعتى از مردم بصره نزد على عليه السلام آمدند؛ كه از جمله آنان مردى از رؤ ساىخوارج به نام جعد بن نعجه بود. او به حضرت ايراد گرفت كه چرا جامعهبهتر نمى پوشد؟ حضرت فرمود: اين گونه لباس مرا از خود پسندى دورتر مى دارد وبراى تاءسى كردن مسلمانان به من شايسته تر است . آن خارجى گفت : از خدا بترس ،تو خواهى مرد، على عليه السلام گفت : خواهم مرد؟! نه به خدا، من كشته مى شوم .ضربتى بر سرم فرود مى آيد و محاسنم به خونم خضاب مى شود. اين قضايى است كهخواهد رسيد و عهدى است ديرين ، و آن كه دروغ بندد نوميد شود.(195)
فصل هفتم : گفتگوهاى اميرالمؤ منين عليه السلام پيرامون جنگهاى سه گانه 
101 جنگ به فرماندهى اميرالمؤ منين عليه السلام فتنه نيست  
مردى به اميرالمؤ منين عليه السلام گفت : چه فتنه اى از اين بزرگتر كه كه بدريون(شركت كنندگان در جنگ بدر) با شمشير به جان هم افتاده اند.
حضرت فرمود: واى بر تو، آيا نبردى كه من امير و فرماندهش هستم فتنه است ؟! سوگندبه آن كه محمد صلى الله عليه و آله را به حق مبعوث كرد و او را سرفراز نمود، مندروغ نمى گويم و به من هم دروغ گفته نشده است ، من گمراه نيستم ، مرا گمراه نيزنكرده اند و من اشتباه نكرده و منحرف نشده ام مرا به اشتباه نيز نينداخته اند. من برهانآشكارى از جانب پروردگارم درام كه آن را به پيامبر صلى الله عليه و آله ابلاغ كرده وپيامبر نيز براى من بيان نموده است ؛ و در روز قيامت فراخوانده مى شوم در حالى كهگناهى ندارم . اگر گناهى داشته باشم ، جنگ با آنها موجب بخشش گناهانم مىشود.(196)
102 گذشت حضرت از فرزندان عثمان 
در جنگ جمل سعيد و ابان فرزندان عثمان اسير شدند. آن دو را پيشاميرالمؤ منين آوردند، بعضى از حاضران گفتند: يا اميرالمؤ منين اين دو را بكش . على عليهالسلام فرمود: چه بد گفتيد من همه مردم را امان دادم ، آن وقت اين دو را بكشم . سپسحضرت رو كرد به آن دو و فرمود: از گمراهى خود بر گرديد و جدا شويد و هر كجا كهمى خواهيد برويد، و اگر دوست داريد پيش من بمانيد كه نسبت به خويشانتان صله رحممى كنم . گفتند: يا اميرالمؤ منين ما بيعت مى كنيم و مى رويم ؛ سپس بيعت كرده ورفتند.(197)
103 فرمان اميرمؤ منان درباره فراريان و مجروحان دشمن و گرفتنغنائم
اميرالمؤ منين عليه السلام در جنگ جمل ميان اصحابش ندا كرد:
فراريان را تعقيب نكنيد، مجروحى را نكشيد و اموالشان را غارت نكنيد و (بدانيد) هر كسسلاح بر زمين گذارد ايمن است هر كس در به روى خود بست ايمن است .
از اين رو ياران اميرالمؤ منين عليه السلام در لشگرگاهاهل بصره با طلا و نقره و كالاهايى برخورد مى كردند و متعرض آنها نمى شدند، مگرسلاح جنگى يا چار پايانى كه دشمن به وسيله آنها جنگيده بود.
برخى از اصحاب حضرت گفتند: يا اميرالمؤ منين چگونه است كه جنگ و كشتار آنها بر ماحلال شد؟ اما اسير كردن زن و فرزند و گرفتن اموالشانحلال نشد؟ حضرت فرمود: زن و فرزند موحدان اسير گرفته نمى شوند و اموالشان بهغنيمت در نمى آيد، مگر آن مقدارى كه در نبرد از آن سود جسته اند (سلاح ، اسب و مانند آن ).
پس آن چيزى را كه نمى دانيد رها كنيد و به آنچه ماءمور مى شويد ملتزمگرديد.(198)
104 زنان و بچه هاى اهل بغى (199) اسير نمى شوند 
در جنگ جمل عمار به اميرمؤ منان عليه السلام عرض كرد: نظرتان در مورد اسير گرفتنزنان و بچه ها چيست ؟ حضرت فرمود: راهى براى آن نمى بينم ؛ ما با مردانى كه بهجنگ ما آمده بودند جنگيديم .
پس از تقسيم سلاح و اموال غنيمتى ميدان جنگ ، برخى از قاريان اصحاب گفتند: ازفرزندان و اموال (بيرون از ميدان نبرد) هم براى ما سهمى قرار ده ، چطور خونشان شدولى اموالشان نه ؟!
حضرت فرمود: بر اين زن و فرزند كه در دار هجرت (دار الاسلام ) هستند راهى نيست . مابا كسانى نبرد كرديم كه به جنگ ما آمدند و بر ما ستم كردند. اما اموالشان ، ميراثصاحبان ارث و خويشانشان است .
عمار گفت : فرارى ايشان را تعقيب كنيم ، و مجروحانشان را بكشيم ؟ حضرت فرمود: نه !چرا كه من ايشان را امان داده ام .(200)
105 حكم غنيمت و اسير گرفتن در جنگ با بغات  
وقتى اصحاب جمل منهزم شدند، آنچه در لشرگاه آنها بود جمع آورى شد. آن گاه اميرالمؤمنين عليه السلام آن را پنج قسمت كرد و چهار قسمت آن را ميان رزمندگان پخش كرد.
وقتى وارد بصره شدند برخى از اصحاب گفتند: يا اميرالمؤ منين ذرارى (زنان وفرزندان ) و اموالشان را هم ميان ما تقسيم كن . فرمود: شما چنين حقى نداريد. گفتند:چگونه خونشان بر ما مباح شد ولى اسير گرفتن ذرارى آنها بر ما جائز نيست ،
حضرت فرمود:
مردان به جنگ ما آمدند ما هم با آنها جنگيديم . اما زنها و بچه ها، ما سلطه اى بر آنهانداريم چون مسلمان بوده و در دار هجرت قرار دارند و شما راهى براى آنها نداريد. آنچهدر ميدان جنگ آوردند و در نبرد با شما به كار گرفتند و آنچه در لشرگاه است ، از آنشما است . اما آنچه در خانه هايشان است ، ميراث است ، كه طبق حكم خداوند بهفرزندانشان مى رسد و زنان آنها(يى كه كشته شده اند) بايد عده نگهدارند و شما برآنها و فرزندانشان راهى نداريد.
چون در اين زمينه گفت و گو و مراجعه زياد شد. حضرت با ناراحتى فرمود: پس تيرها(ىقرعه كشى ) را بياوريد و قرعه بزنيد ببينيد عايشه در سهم چه كسى قرار مى گيرد،كه او در راءس (اين فتنه ) است ؟! گفتند: استغفر الله ، از خدا بخشش مى خواهيم ، حضرتفرمود: من نيز از خدا بخشش ‍ مى خواهم .(201)
106 عفو بصريان 
اميرالمؤ منين وقتى بر اهل بصره پيروز شد و اموالى كه در ميدان جنگ بود تقسيم كرد. درميان اهل بصره خطبه خواند و ايشان را سر زنش كرد و در ضمن آن فرمود: اىاهل بصره بيعت مرا شكستيد و دشمنان مرا يارى كرديد اكنون گمانتان چيست اى بصريان ؟
مردانى از اهلبصره برخاستند و گفتند: يا اميرالمؤ منين گمان نيك داريم و مى بينيم كه پيروز شدى وغلبه پيدا كردى ، اگر مجازات كنى ما مجرميم و اگر عفو كنى ، عفو در پيشگاه ربالعالمين پسنديده تراست .
حضرت فرمود: از شما در گذشتم ، از فتنه بپرهيزيد. چون شما اولين كسان بوديد كهبيعت شكستيد و اتحاد امت را شكافتيد. از گناه خود برگرديد و در پيشگاه خداى خود ازروى اخلاص توبه كنيد.(202)
107 سخنان حضرت با جنازه كعب و طلحة 
بعد از پايان جنگ جمل حضرت ميان كشته شدگان دشمن مى گشت و با برخى از آنهاسخنانى مى گفت . از جمله به جنازه كعب به سور(203) گذشت كه هنوز قرآنبر گردنش بود؛ فرمود: جدا كنند و در محل پاكيزه اى قرار دهند سپس دستور داد او رابنشانند آن گاه فرمود: اى كعب بن سور من وعده خدا را حق يافتم آيا تو هم وعدهپروردگارت را حق يافتى ؟ و سپس ‍ دستور داد او را بخوابانند.
با جسد طلحه نيز چنين سخن گفت . يكى از قاريان به آن حضرت گفت : اينسخنان چيست ؟ اين مغزها از كار افتاده است ، نه سخنى مى شنوند و نه جوابى مى گويند.حضرت فرمود: به خدا سوگند اين دو، سخن مرا شنيدند چنانكه اصحاب قليب (چاه بدر)كلام رسول خدا را شنيدند، و اگر اجازه سخن داشتند چيز عجيبى مشاهده مى كردى .
سپس به جنازه معبد فرزند مقداد كه در ميان كشتگان دشمن بود عبور كرد و فرمود:خدا پدرش را بيامرزد. راءى او درباره ما بهتر از نظر اين پسر بود. عمار گفت : حمد خدارا كه او را انداخت و گونه اش را بر زمين نهاد. به خدا قسم يا اميرالمؤ منين براى ما مهمنيست چه كسى با حق عناد مى ورزد، پسر يا پدر. حضرت فرمود: اى عمار خدا ترا بيامرزدو جزاى خير دهد.(204)
108 سرانجام زبير و تاءسف اميرالمؤ منين عليه السلام 
ابن جرموز وقتى زبير را به قتل رسانيد، سرش را بريد و پيش احنف بن قيس آورد. احنف او را به محضر اميرمؤ منان فرستاد او آمد تا وارد لشگرگاه اميرالمؤ منينشد و تا نزديك خيمه حضرت پيش رفت . آنجا با مالك اشتر مواجه شد. مالك گفت :كيستى ؟ گفت فرستاده احنف . گفت صبر كن تا برايت اجازه بگيرم . پس ازتحصيل اجازه ، ابن جرموز وارد شد و سلام كرد و از جانب احنف پيروزى را تبريك گفت .سپس گفت : من فرستاده احنف هستم كه زبير را كشتم ، و اين سر و اين شمشير اوست ، و آندو را مقابل حضرت نهاد. على عليه السلام پرسيد: چگونه او را كشتى و ماجرايش چگونهبود؟ ماجرا را گفت ، حضرت فرمود: شمشيرش را من بده ، شمشير را داد، حضرت گرفت واز غلاف بيرون كشيد و (با تاءسف ) فرمود: شمشير او! او را مى شناسيم : بارهاپيشاپيش رسول خدا جنگيده بود ولى اينك كشته شدن و فرجام بد!(205)
در روايت ديگر آمده است كه حضرت شمشير را گرفت و حركت داد و فرمود: شمشيرى كهزبير چه بسيار با آن پيش روى پيامبر صلى الله عليه و آله جهاد كرد؛ وليكن اينك كشتهشدن و فرجام بد! سپس به چهره زبير نگاه كرد و فرمود: بارسول خدا مصاحب و خويش بودى وليكن شيطان وارد دماغت شد و تو را به اينجاكشانيد!(206)
109 چرا اصحاب جمل كشته شدند 
يكى از متخلفان از جنگ جمل به نام ابوبرده بن عوف ازدى بعد از پايان خطبهاميرالمؤ منين عليه السلام در مسجد كوفه ، به پا خاست و گفت : اى اميرمؤ منان به نظرشما علت كشته شدن افرادى كه در اطراف عايشه ، زبير و طلحه گرد آمده بودند چهبود؟
فرمود: شيعيان و كارگزاران مرا كشتند؛ بر برادر ربيعه عبدى (207) و گروهى ازمسلمانان كه حاضر نشدند بيعت خود را بشكنند و گفتند: مامثل شما بيعت شكنى نمى كنيم و همانند شما غدر نمى ورزيم هجوم برده و ايشان را كشتند.من از آنها خواستم قاتلان برادرانم را تحويل دهند، تا قصاص كنم . سپس كتاب خدا ميانمن و ايشان حاكم باشد. آنان امتناع كرده و به جنگ من برخاستند (اين ) در حالى كه بيعت منو خون حدود هزار نفر از شيعيان من بر گردنشان بود. به اين علت آنها را كشتم ، آيا تودر اين مورد ترديد دارى ؟
ابو برده گفت : تا كنون شك داشتم اما اكنون آگاه شدم (208) و اشتباه آن گروه ، وهدايت و حقانيت تو بر من آشكار گشت .(209)
110 حملات محمد حنفيه به لشكر شاميان 
در جنگ صفين على عليه السلام فرزندش محمد حنفيه را فرا خواند و فرمود: فرزندم بهسوى لشكر دشمن يورش ببر. محمد به جناح راست لشكر حمله كرد و آنها را كنار زد و درحالى كه مجروح شده بود به سوى پدر بازگشت و گفت : پدر جان تشنه ام ! تشنه ام !
حضرت جرعه اى آب به او نوشانيد و بقيه را ميان زره و تن او ريخت ، در حالى كه خوناز حلقه هاى زره بيرون مى زد.
اميرالمؤ منين عليه السلام اندكى به او مهلت داد سپس فرمود: فرزندم به جناح چپ حملهكن . محمد بر جناح چپ لشكر معاويه يورش برد و آنها را كنار زد و با زخم هايى بازگشت در حالى كه مى گفت : آب ! آب ! پدر جان ! حضرت باز هم جرعه اى آب به او داد وبقيه را ميان زره و بدن او ريخت و فرمود: بر قلب لشكر هجوم ببر. محمد به قلبلشكر دشمن حمله برد و افرادى از شجاعانشان را به هلاكت رساند. سپس برگشت درحالى كه اشك مى ريخت و زخم ها پيكر او را سنگين كرده بود. اميرمؤ منان بلند شد و مياندو چشم او را بوسيد و خطاب به او فرمود: پدرت فدايت باد، سوگند به خدا فرزندمبا اين جهادى كه در پيش روى من انجام دادى مرا مسرور كردى ، چرا گريه مى كنى ؟ ازخوشحالى است يا از ناراحتى ؟!
محمد گفت : چگونه گريه نكنم ، سه مرتبه مرا در معرض مرگ قرار دادى و خدا مرا حفظكرد و اينك مشاهده مى كنى كه من مجروح هستم و هر وقت به سوى تو بازگشتم تا اندكىمهلت به من بدهى مهلت ندادى اما به دو برادرم ، حسن و حسين ، چيزى از كارهاى جهاد را وانمى گذارى . اميرالمؤ منين عليه السلام روى او را بوسيد و فرمود: تو، فرزند من هستىو اين دو فرزندان رسول خدا. آيا آنها را از كشته شدن محافظت نكنم ؟ محمد گفت : بلىپدر جان ، خداوند در مقابل هر آسيبى ، مرا فدايى تو و آن دو گرداند.(210)
111 حيله شاميان و گول خوردن ساده لوحان 
هنگامى كه جنگ صفين به پايان خود نزديك مى شد و پيروزى با اميرالمؤ منين عليهالسلام و اهل عراق بود، شاميان با حيله گرى عمرو عاص و معاويه قرآن ها را به سرنيزه ها كرده فرياد كردند: اى اهل عراق كتاب خدا ميان ما و شما داور باشد.
اين امر باعث بروز اختلاف در ميان سپاه عراق شد. بزرگان با اخلاص سپاه اميرالمؤ منينمثل عدى بن حاتم ، مالك اشتر(211) و عمرو بن حمق (212)كه از حيله گرى معاويه و عمرو عاص آگاه بودند و مى دانستند كه اين كار نه از روىخيرخواهى بلكه براى جلوگيرى از شكست و نجات خودشان از مهلكه مى باشد، به ادامهنبرد نظر داشتند. اما ساده لوحان و منافقان مثل اشعث بن قيس ، بر توقف جنگاصرار مى ورزيدند، حضرت اميرالمؤ منين وقتى اين حيله را مشاهده كرد، فرمود:
بندگان خدا! من سزاوارترين كسى هستم كه فراخوان كتاب خدا را اجابت كنم . ليكنمعاويه ، عمروعاص ، ابن ابى معيط(213)، حبيب بن مسلمه و ابن ابى سرح ، اصحاب دين و قرآن نيستند. من آنها را از شما بهتر مىشناسم ، هم در كودكى و هم در بزرگسالى با آنها مصاحب بودم . آنها شرروترينكودكان و بدترين مردان بودند. اين كه به قرآن دعوت مى كنند اين كلمه حقى است كهباطل را از آن اراده نموده اند. به خدا سوگند بالا بردن قرآن ها به اين معنى نيست كهقرآن را مى شناسند و به آن عمل مى كنند بلكه خدعه و فريب است . بازوها و جمجمههايتان را يك ساعت به من امانت دهيد همانا حق به مقطع و موقعيت خود رسيده و چيزى نماندهكه دنباله ظالمان بريده و قطع شود.
حدود بيست هزار زره پوش ، غرق در سلاح ، و شمشير به دوش كه چهره شان در اثركثرت سجده سياه شده بود، به فرماندهى ، مسعر بن فدكى ، زيد بن حصين(214) و تنى چند از قاريان ، كه بعدا جزء خوارج شدند، پيش آمدند و آن حضرترا اميرالمؤ منين نخواندند. بلكه به اسم خطاب كرده گفتند:
يا على ! وقتى اين گروه ترا به كتاب خدا فرا مى خوانند اجابت كن وگرنه تو را مىكشيم ، آنسان كه عثمان را كشتيم ، سوگند به خدا اگر اجابت نكنى حتما اين كار را انجاممى دهيم .
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: واى بر شما! مناول كسى هستم كه به كتاب خدا فرا خوانده ام واول شخصى هستم كه آن را پذيرفته ام . براى من جايز نيست و دينم اجازه نمى دهد كه بهكتاب خدا فرا خوانده شوم و آن را نپذيرم . اصولا جنگ من با آن ها براى اين است كه بهحكم قرآن ايمان بياورند. چون آنها از فرمان خدا سر بر تافته اند و پيمان او را شكستهاند و كتابش را به دور انداخته اند. من شما را آگاه كردم كه آنها با شما حيله كرده اند،آنها عمل به قرآن را مقصود ندارند.
گفتند: بفرست اشتر برگردد، مالك اشتر در صبح ليلة الهرير مى خواستداخل لشكرگاه معاويه شود.
على عليه السلام ، يزيد بن هانى را به سراغ اشتر فرستاد كه برگردد و اوپيام حضرت را به اشتر رساند. اشتر گفت : به حضرت برسان ، موقعيت ايجاب نمىكند كه در اين ساعت مرا از جايگاهم دور سازى . من به پيروزى اميدوار شده ام ، عجله نكن .يزيد بن هانى برگشت و جريان را باز گفت و اين در حالى بود كه صداها از جانب اشتربلند شده و نشانه هاى فتح و پيروزى اهل عراق و شكست و عقب نشينى شاميان آشكار شدهبود. قاريان گفتند: سوگند به خدا، گمان مى كنيم اشتر را فرمان به ادمه جنگ داده اى .حضرت فرمود: آيا شما ديديد كه من با فرستاده ام مخفيانه سخن بگويم ؟
مگر نه اين است كه در حضور شما آشكارا و در حالى كه شما مى شنيديد با او حرف زدم ؟
گفتند: پس بفرست تا برگردد وگرنه از تو جدا مى شويم .
حضرت خطاب به يزيد بن هانى فرمود: واى بر تو اى يزيد. به مالك بگو برگرددكه فتنه رخ داده است .
يزيد پيام را رساند، اشتر گفت : آيا به جهت قرآن بر سر نيزه كردن اين گونه شدهاست . يزيد گفت : بلى .
مالك گفت : والله وقتى قرآن ها را بالا بردند من به وقوع اختلاف و تشتت پى بردم .اين از كارهاى ابن نابغه (عمروعاص ) است . سپس به يزيد بن هانى گفت : واى بر تو!نمى بينى دشمن چگونه گرفتار شده است ؟ نمى بينى چگونه خداوند به ما كمك مىكند؟ آيا سزاوار است اين موقعيت را رها كنيم و بر گرديم ؟
فرستاده حضرت گفت : آيا دوست دارى تو اينجا پيروز شوى و حضرت در جايگاه خودشحفاظت نشده و به دشمن تحويل داده شود؟! اشتر گفت : سبحان الله من هرگز اين را دوستندارم .
يزيد گفت : آنها به حضرت گفتند كه به سراغ اشتر بفرست تا بيايد والاترا خواهيمكشت ، چنانكه عثمان را كشتيم يا اين كه تو را تسليم دشمن مى كنيم .
اشتر با ناراحتى تمام برگشت و بر سر آن گروه فرياد زد و ساده لوحى ايشان و حيلهشاميان در حال شكست را ياد آور شد و به آنها گفت : به اندازه فاصله دو بار شيردوشيدن به من مهلت دهيد كه من پيروزى را مى بينم . گفتند: نه .
گفت : به اندازه يك تاخت اسب به من فرصت دهيد. گفتند: نه .
هر چه اشتر ايشان را نصيحت كرد، مؤ ثر واقع نشد. اشتر تندى كرد و به ايشان بد گفت. آنان نيز چنين كردند و با اشتر درگير شدند. تا اينكه اميرالمؤ منين عليه السلام برسرشان فرياد زد و كوتاه آمدند.
اشتر گفت : يا اميرالمؤ منين لشكر را بر حمله به شاميان وادار كه شاميان درحال شكستند.
قاريان فرياد كردند: على ، اميرالمؤ منين ، حكميت را پذيرفته به حكم قرآن راضى شدهاست و جز اين نمى تواند بكند.
اشتر گفت : اگر اميرالمؤ منين راضى شده باشد من هم به آنچه آن حضرت رضايت داردراضى هستم .
مردم مى گفتند: اميرالمؤ منين راضى شده است ، اميرالمؤ منين پذيرفته است ، و اين در حالىبود كه حضرت ساكت بود و به زمين نگاه مى كرد و كلمه اى سخن نمى گفت .
در اين ميان نامه هايى ميان اميرالمؤ منين عليه السلام از يك سو و معاويه و عمروعاص ازسوى ديگر رد و بدل شد.
اشعث بن قيس به حضور على عليه السلام آمد و گفت : نمى بينم مگر اين كه مردم راضىشده اند و از اين كه دعوت به حكم قرآن را پاسخ مثبت داده اند خشنودند، اگر خواستهباشى پيش معاويه بروم و مقصود و در خواست او را دريافت كنم .
اميرالمؤ منين فرمود: اگر مى خواهى برو. اشعث پيش معاويه رفت و گفت : اى معاويه براىچه اين قرآن ها را بالاى نيزه ها برديد؟ معاويه گفت : براى اين كه ما و شما به حكمقرآن مراجعه كنيم . يك نفر كه مورد رضايت شما است بفرستيد. ما هم يك نفر مى فرستيمو از آنها تعهد مى گيريم كه به حكم قرآنعمل كنند و از آن تجاوز ننمايند. سپس هر چه آن دو بر آن اتفاق كردند پيروى مى كنيم .اشعث گفت : اين مطلب حقى است و پيش اميرالمؤ منين برگشت و ماجرا را گفت .
شاميان گفتند ما به عمروعاص رضايت داريم و او را انتخاب مى كنيم .
اشعث بن قيس و گروهى از قاريان كه بعدا جزو خوارج شدند، گفتند ما هم به ابوموسىاشعرى (215) رضايت داريم و او را انتخاب مى كنيم .
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: من به ابوموسى رضايت ندارم و صلاح نمى دانم او اينمسؤ ليت را به عهده بگيرد.
اشعث و قاريان گفتند: ما جز او به كسى رضايت نمى دهيم . چون او پيشتر ما را از آنچهپيش آمد بر حذر داشته بود.
اميرالمؤ منين فرمود: او مورد رضايت من نيست ، از من جدا شده و مردم را از يارى من بازداشته و فرار كرده است ، تا اين كه بعد از چند ماه من او را امان دادم ، ليكن من ابن عباس رابر مى گزينم .
گفتند: براى ما تو و ابن عباس فرقى نداريد. ما كسى را مى خواهيم كه نسبت به تو ومعاويه بى طرف باشد و به هيچ كدام نزديكتر از ديگرى نباشد.
اميرالمؤ منين فرمود: پس من اشتر را برگزيدم .
اشعث گفت : مگر آتش جنگ را كسى جز اشتر بر افروخته است ؟ و آيا جز در حكم اشترهستيم ؟ على عليه السلام فرمود: حكم اشتر چيست ؟ اشعث گفت : اين كه ما با شمشير آنقدر به همديگر بزنيم تا اين كه آنچه تو و اشتر مى خواهيد تحقق پيدا كند.
در نقل ديگر آمده است كه وقتى مردم حضرت را براىقبول حكميت مجبور كردند، حضرت فرمود: معاويه براى اين كار مطمئن تر و مناسب تر ازعمروعاص را ندارد و جز او را معرفى نمى كند؛ و درمقابل قرشى جز قرشى سزاوار نيست . شما هم به وسيله ابن عباس با او مقابله كنيد، چراكه عمروعاص هيچ گرهى نمى زند مگر اين كه ابن عباس آن را باز مى كند و هيچ گرهىرا نمى گشايد مگر اين كه ابن عباس آن را مى بندد، و هيچ امرى را محكم نمى كند مگر اينكه ابن عباس آن را سست مى كند و هيچ امرى را سست نمى كند مگر اين كه ابن عباس آن رامستحكم مى كند.
اشعث گفت : نه به خدا سوگند، هرگز دو نفر مضرى (قريشى ) در اين كار حكومت نخواهندكرد، فردى از اهل يمن را قرار بده ، در صورتى كه آنها فرد مضرى قرار مى دهند.
حضرت فرمود: مى ترسم يمنى شما گولبخورد. چون عمروعاص اگر هواى نفسش در چيزى باشد خدا را در نظر نمى گيرد.
اشعث گفت : به خدا سوگند، اگر نتيجه حكومت آنها به دلخواه ما نباشد، در حالى كهيكى از آنها يمنى است ، اين براى ما محبوب تر است از اين كه هر دو آنها مضرى (قرشى )باشند و به دلخواه ما حكم كنند.
حضرت فرمود: پس ، جز به ابوموسى رضايت نمى دهيد؟
گفتند: بلى . فرمود: پس آنچه مى خواهيد انجام دهيد. رفتند ابوموسى را كه از جنگ كنارهگرفته بود آوردند.
اشتر آمد و گفت : يا اميرالمؤ منين ، مرا در مقابل عمروعاص قرار بده . سوگند به خدايىكه جز او معبودى نيست اگر چشمم به او بيفتد او را بهقتل مى رسانم .
سپس احنف بن قيس آمد و عرض كرد: يا اميرالمؤ منين با شخص حيله گرى (عمروعاص ) كهدر اول اسلام با خدا و پيامبر جنگيده ، مواجه شده اى ؛ و من اين شخص (ابوموسى ) راآزموده ام ، فرد ساده لوحى است و قبيله او با معاويه هستند، او صلاحيت اين كار را ندارد.اگر كسى را حكم قرار مى دهى مرا قرار مى دهى مرا قرار بده و اگر نمى پذيرى كه منحكم باشم . مرا فرد دوم يا سوم (در هياءت حكميت ) قرار بده ، براى اين كه عمروعاصگرهى نمى زند مگر اين كه من آن را مى گشايم و گرهى را باز نمى كند مگر اين كه آنرا مى بندم و گرهى ديگر به نفع تو مى زنم كه از اولى محكمتر باشد.
چون پيشنهاد احنف به مردم ارائه شد، گفتند: جز ابوموسى را نمى پذيريم .(216)
112 تسليم مالك اشتر در برابر فرمان على عليه السلام 
وقتى قرارداد آتش بس و حكميت نوشته شد، به اميرالمؤ منين عليه السلام گفتند: اشتربه آنچه در اين نامه نوشته شده راضى نيست و نظرى جز جنگ با شاميان ندارد.
اميرالمؤ منين فرمود: بلى وقتى من راضى شوم اشتر راضى مى شود. و من رضايت دادم ،شما هم راضى شديد و بازگشت بعد از رضايت ، وتبديل و تغيير بعد از اقرار، جايز و به صلاح نيست ، مگر اين كه معصيت خدا انجام گيردو از آنچه در كتاب خدا است تجاوز شود.
اما آنچه گفتيد كه اشتر دستور مرا و آنچه من بر آن رضايت دادم ، وا نهاده است ، او از چنيناشخاصى نيست و من اشتر را چنين نمى شناسم . اى كاش ‍ در ميان شما دو نفرمثل او بود، بلكه كاش يك نفر در دشمن شناسىمثل او بود و نظر او را داشت ، كه در آن صورت زحمت شما بر من اندك مى گشت و من اميدوارمى شدم كه برخى كژى هايتان راست گردد.(217)
113 پيش بينى محل قتل و عاقبت خوارج 
هنگامى كه حضرت تصميم به جنگ خوارج داشت به آن حضرت گفته شد: خوارج ازپل نهروان گذشتند و به آن طرف آب رفتند.
حضرت فرمود: قتلگاه آنها اين طرف آب است ، سوگند به خدا ده نفر از ايشان نجاتپيدا نمى كند و از شما هم ده نفر كشته نمى شود.(218)
هنگامى كه خوارج كشته شدند به آن حضرت گفته شد كه همه شان كشته شدند، فرمود:هرگز، و الله آنها نطفه هايى هستند در پشت مردها و رحم زن ها، هر وقت شاخى از آنهاآشكار شود بريده خواهد شد، تا اين كه آخرشان دزد و راهزن مى شوند.(219)
فصل هشتم : گفتگوهاى گوناگون اميرالمؤ منين عليه السلام 
114 اعلام آمادگى اهل كوفه براى فرمانبردارى 
اهل كوفه در محل ذى قار به اميرالمؤ منين عليه السلام پيوستند و هنگام ملاقات باحضرت سلام كرده گفتند: سپاس خداى را اى اميرالمؤ منين كه ما را به يارى تو مخصوصگردانيد و با نصرت تو به ما كرامت بخشيد. ما دعوت تو را از روىميل ، پذيرفتيم . پس ، ما را به امر و فرمان خود وادار.
اميرالمؤ منين عليه السلام برخاست . حمد و ثناى الهى به جاى آورد، بر پيامبر صلىالله عليه و آله درود فرستاد؛ و سپس فرمود:
آفرين بر اهل كوفه ، خاندان ها و بزرگان عرب واهل فضل و شجاعت ، و پر مهرترين عرب نسبت بهرسول خدا و خاندانش ؛ به همين خاطر هنگامى كه طلحه و زبير بيعت مرا شكستند بدوناين كه ستمى كرده باشم يا حادثه اى پيش آمده باشد به سراغ شما فرستادم و ازشما يارى خواستم .
به جانم سوگند، اى اهل كوفه ، چنانچه شما نيز مرا يارى نكنيد من اميدوارم كه خداوندخود از اراذل مردم و فرومايگان اهل بصره مرا كفايت فرمايد. و اين در حالى است كه بيشترمردم و بزرگانشان و اهل فضل و دين از اين ماجرا كناره گرفته و اعراض كردهاند.(220)
115 گلايه حضرت از سستى كوفيان 
به اميرالمؤ منين عليه السلام خبر رسيد كه افراد معاويه به شهر انبار(221)هجوم آورده آنجا را غارت كرده اند. حضرت خود پياده بيرون آمد تا به (لشكرگاه ) نخيله(222) رسيد. مردم به جاى تو ايشان را كفايت مى كنيم .
فرمود: شما خود را كفايت نمى كنيد (و از آزار باز نمى داريد) چگونه ديگران را كفايت مىكنيد. اگر رعيتهاى پيشين از ستم حكمرانشان شاكى بودند، من از دست رعيت خود شاكىهستم . گويا من پيرو، و ايشان پيشوا، يا من فرمانبر و ايشان فرمانده اند.
پس از سخنان حضرت دو مرد پيش حضرت آمدند يكى از آنها گفت : من جز بر خود و برادرمتسلطى ندارم . به هر آنچه مى خواهى ما را فرمان بده .
فرمود: كجا آنچه من مى خواهم از شما دو نفر برآيد؟!(223)
116 لباس مندرس پيشوا 
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام لباس كهنه وصله دارى بر تن كرده بود، برخى در آنمورد با حضرت گفت و گو كردند.
حضرت فرمود: به وسيله اين لباس ، دل خاضع و متواضع مى شود و نفس ‍ اماره رام مىگردد و مؤ منان پيروى مى كنند.(224)
117 جلوگيرى از تشريفات و احترامات بى جا 
در مسير حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به سوى شام هنگام عبور از شهر انباربزرگان شهر به احترام حضرت از اسب ها پياده شده و پيش روى حضرت دويدند.حضرت فرمود: اين چه كارى است كه مى كنيد؟
گفتند: اين روشى است كه ما بزرگان خود را به آن احترام مى كنيم .
حضرت فرمود: سوگند به خدا فرمانروايان شما از اين كار سودى نمى برند و شمابه اين وسيله خود را در دنيا به رنج مى اندازيد و در آخرت به بدبختى گرفتار مىسازيد. و چه زيانبار است مشقت و زحمتى كه در پس آن عذاب است و چه سودمند است راحتى وآسودگى اى كه همراه آن ايمنى از آتش ‍ جهنم است .(225)
118 استقبال ايرانى ها و مخالفت حضرت با تشريفات طاغوتى 
اميرالمؤ منين عليه السلام چون بر شهر انبار گذر كرد، دهقان هاى خاندان خوشنوشك ازحضرت استقبال كردند و از مركب هاى خود پياده شده در كنار آن حضرت شروع به دويدنكردند.
حضرت پرسيد: اين چار پايان كه همراه شما است و اين كارى كه انجام داديد براى چيست؟!
گفتند: اين كارى كه انجام داديم رفتار و شيوه اى است كه ما امراى خود را به وسيله آناحترام مى كنيم . اما اين مركب ها هديه اى است براى شما، و ديگران اين كه ما براى شما ومسلمانان غذا فراهم كرده ايم و براى چارپايانتان علف زيادى آماده ساخته ايم .
فرمود: اما اين رفتارى كه گمان مى كنيد مايه احترام حكمرانان شما است ، به خدا، امرا ازآن سودى نمى برند و شما بدين وسيله روح و جسم خود را به زحمت وا مى داريد. ديگراين كار را تكرار نكنيد. اما اين چهار پايان را اگر خواستيد از شما مى گيريم و از باببدهى مالياتى حساب مى كنيم . و اما غذايى كه فراهم كرده ايد، دوست نداريم چيزى را ازاموال شما بدون پرداخت بهاى آن بخوريم .
گفتند: يا اميرالمؤ منين قيمت مى كنيم و بهاى آن را مى گيريم . فرمود: در اين صورت قيمتواقعى آن را حساب نمى كنيد و ما به كمتر از آن قناعت مى ورزيم .
گفتند يا اميرالمؤ منين : ما دوستان و آشنايانى از عرب داريم ، آيا ما را از هديه دادن وايشان را از پذيرش آن باز مى دارى ؟!
فرمود: همه عرب دوست شما هستند و براى كسى از مسلمانان سزاوار نيست هديه شما رابپذيرد. اگر كسى از شما گرفت به ما اطلاع دهيد. گفتند: يا اميرالمؤ منين ! ما دوستداريم هديه و كرامت ما را بپذيرى ، فرمود: واى بر شما ما غنى تر از شما هستيم.(226)
119 ارشاد مرد بصرى 
كليب مى گويد: از كشته شدن عثمان چندى نگذشته بود كه طلحه و زبير واردبصره شدند و پس از مدتى اندكى على بن ابى طالب عليه السلام رو به سوى بصرهنمود و در منزل ذى قار فرود آمد.
دو پيرمرد از اهل قبيله به من گفتند: ما را پيش اين مرد ببر تا ببينيم به چه چيزى فرا مىخواند. وقتى به ذى قار رسيديم و با حضرت ملاقات كرديم ، پرسيد: بزرگ بنىراسب كيست ؟ گفتم : فلانى . پرسيد: پس رئيس ‍ بنى قدامه كيست ؟ گفتم :فلانى . فرمود: آيا تو نامه هاى مرا به آن دو مى رسانى ؟ گفتم : بلى . سپس فرمود:آيا با من بيعت نمى كنيد؟ آن دو پيرمرد كه با من بودند بيعت كردند و من بيعت نكردم .
مردانى كه آثار سجده در سيماى آنان مشخص و همراه حضرت بودند مى گفتند: بيعت كن ،بيعت كن ، حضرت فرمود:
رهايش كنيد. گفتم : مرا قبيله ام به عنوان خبرگيرى فرستاده اند و من آنچه را ديده ام بهاطلاعشان مى رسانم . اگر بيعت كردند بيعت مى كنم و اگر كناره جويى كردند من هم چنينكنم .
حضرت فرمود: اگر قبيله ات تو را براى يافتن آب و مرتع بفرستند و تو به نهر آبو مرغزارى برسى و قومت را خبر كنى ولى آنان از آمدن و استفاده خوددارى كنند آيا توخود نيز استفاده نمى كنى ؟
من يكى از انگشتان حضرت را گرفتم و گفتم : بيعت مى كنم با تو كه مطيع تو باشم ،مادامى كه تو در طاعت خدايى و هنگامى كه خدا را معصيت كردى پس اطاعتى نسبت به تو درگردن من نباشد.
حضرت با صداى كشيده فرمود: بلى ؛ و من به عنوان بيعت ، دست به دست حضرت زدم .
سپس حضرت به شخصى به نام محمد بن حاطب كه در كنارى بود توجه كرد وفرمود: وقتى به سوى قبيله ات رفتى نامه ها و گفتار مرا به ايشان . آن شخص آمد و درحضور اميرالمؤ منين عليه السلام نشست و گفت : وقتى به سوى قبيله ام رفتم خواهند گفتكه نظر صاحب تو درباره عثمان چيست ؟ كسانى كه در اطراف حضرت بودند عثمان راناسزا گفتند. ديدم كه كارشان حضرت را خوش نيامد و پيشانى اش عرق كرد و فرمود:خوددارى كنيد. از شما كه نمى پرسد.(227)
120 ارشاد مرد بصرى به نقل ديگر 
گروهى از اهل بصره براى تحقيق و روشن شدن مساءله و شناخت حقيقتحال اميرالمؤ منين و اصحاب جمل شخصى را پيش حضرت فرستادند هنگامى كه آن حضرتبه نزديك بصره رسيده بود.
حضرت حقيقت حال و ماجراى خود با اصحاب جمل را بيان فرمود، به گونه اى كه آن مرددانست وى بر حق است . آن گاه على عليه السلام به او فرمود: بيعت كن . مرد گفت منفرستاده گروهى هستم و از پيش خود كارى انجام نمى دهم تا به سوى ايشان بازگردم .
حضرت فرمود: اگر آنان ترا براى پيدا كردن سرزمينى داراى آب و گياه بفرستند وتو چنين محلى را پيدا كرده ايشان را خبر كنى و آنها با تو مخالفت كرده و در سرزمينىبى آب و علف فرود آيند، تو چه مى كنى ؟
گفت : آن ها را رها كرده و سرزمين داراى آب و گياه را انتخاب مى كنم . حضرت فرمود: پسدستت را دراز كن !
آن مرد مى گويد: سوگند به خدا وقتى حجت بر من تمام شد نتوانستم از بيعت خوددارىكنم ؛ و با آن حضرت بيعت كردم .
نام آن مرد كليب جرمى گفته اند.(228)
121 داد خواهى يك زن در گرماى روز 
اميرمؤ نان در وقت شدت گرما به خانه بازگشت . در آن هنگام زنى را مشاهده كرد تا درمقام دادخواهى ايستاده و مى گويد: شوهرم به من ستم كرده و مرا ترسانده است . او از حدگذشته و سوگند ياد كرده است كه مرا بزند.
حضرت به سوى منزل او رفت و بيرون در ايستاد و گفت : السلام عليكم . جوانى بيرونآمد، حضرت فرمود: بنده خدا تقوا پيشه كن . تو اين زن را ترسانده و بيرون كرده اى .جوان گفت : اين موضوع چه ارتباطى به شما دارد؟ به خدا قسم به خاطر حرف تو او راآتش مى زنم . امام فرمود: من تو را به معروف امر مى كنم و از منكر باز مى دارم و تو بامنكر با من رو به رو مى شوى و معروف را انكار مى كنى ؟
در اين هنگام مردم از كوچه ها آمده و مى گفتند: سلام عليكم يا اميرالمؤ منين . جوان چون متوجهشد شخصى كه با او گفت و مگو مى كند اميرالمؤ منين است ، خود را به پاى حضرت انداختو گفت : يا اميرالمؤ منين از لغزش من درگذر. سوگند به خدا، خاك زير پاى او مى شوم .حضرت شمشيرش را غلاف كرد و خطاب به آن زن گفت به خانه ات وارد شو و ديگرشوهرت را به امثال اين كار وادار مكن .(229)
122 دلسوزى براى يتيمان و بيوه زنان 
اميرالمؤ منين عليه السلام زنى را ديد كه مشك آبى بر دوش مى كشد، مشك را گرفت و تامنزل او برد و در ضمن از احوال او جويا شد. زن گفت : على بن ابى طالب شوهرم را بهبعضى مرزها فرستاد و او كشته شد و بچه هاى يتيمى برايم باقى گذاشت و چونچيزى ندارم ناچار به خدمتكارى مردم مى روم .
اميرالمؤ منين عليه السلام برگشت و شب را با نگرانى و ناراحتى به سر برد و چونصبح شد زنبيلى از خوراكى ها برداشت شخصى گفت : بدهيد من بردارم . حضرتفرمود: در روز قيامت چه كسى بار مرا بر مى دارد؟ و به سوى خانه آن زد آمد و در زد.زن گفت : كيست ؟
فرمود: من همان بنده ديروزى هستم كه مشك راحمل كرده ، در را باز كن كه چيزى براى بچه ها آورده ام .
گفت : خدا از تو راضى شود و بين من و على بن ابى طالب داورى كند. حضرت وارد شد وفرمود: من دوست دارم كه ثوابى به دست آورم . اكنون يا خمير كردن و نان پختن راانتخاب كن يا اينكه بچه ها را سرگرم كن نان بپزم .
زن گفت : من به نان پختن واردتر و تواناترم تو بچه ها را نگهدار. اومشغول خمير كردن شد. و حضرت به پختن گوشت پرداخت و آن را آماده كرد و از آن و خرماو خوراكى هاى ديگر در دهان بچه ها مى گذاشت و مى گفت : پسرم على راحلال كن .
چون خمير آماده شد، زن گفت : اى بنده خدا تنور را روشن كن حضرت تنور را روشن كرد وچون شعله آن به صورتش رسيد.
فرمود: بچش اى على اين سزاى كسى است كه در حق بيوه زنان و يتيمان كوتاهى كند.
زنى از همسايگان حضرت را ديد و شناخت و صاحب خانه گفت : واى بر تو! اين اميرالمؤمنين است !
زن چون متوجه شد با شتاب پيش آمد و گفت : واى ! چقدر از تو شرمنده ام اى اميرمؤ منان !
حضرت فرمود: بلكه من از اين كوتاهى كه در كار تو داشتم خجلم اى كنيز خدا.(230)
123 توبيخ برخى از بزرگان كوفه و تمجيد از مخنف بن سليم(231)
محمد بن مخنف مى گويد: آن گاه كه على از بصره آمده بود، با پدرم به محضروى رفتم و من در آن سال به حد بلوغ رسيده بودم . در حضور اميرالمؤ منين عليه السلاممردانى نشسته بودن كه حضرت آنها را سرزنش ‍ مى كرد و مى گفت : چرا از يارى من بازمانديد در حالى كه شما بزرگان قوم خود هستيد؟ سوگند به خدا اگر از ضعف نيت وكمى بصيرت باشد همانا هلاك شديد، و اگر در برترى من ترديد داريد و بر ضد منتظاهر مى كنيد، دشمن هستيد.
گفتند: هرگز يا اميرالمؤ منين ، ما تسليم تو هستيم و با دشمنان شما در جنگيم . سپسعذرها و بهانه هاى خود را مطرح كردند.
آن گاه اميرالمؤ منين به سوى پدرم نظر انداخت و فرمود: اما مخنف بن سليم وطايفه اش تخلف نكردند و مانند آن گروهى نبودند كه خداوند مى فرمايد: و از شماكسى هست كه پا سست مى كند و چون مصيبتى به شما رسد مى گويد: خدا به من رحم كردكه همراه آنان حاضر نبودم# و چون به شما خير و خوبى اى از خداوند برسد، چنان كهگويى بين شما و او هيچگونه دوستى نبوده است مى گويد اى كاش من همراه ايشان بودمتا به سعادت بزرگى نايل مى شدم (232)(233)
124 دستور نحوه دريافت ماليات  
اميرالمؤ منين عليه السلام مردى از طايفه ثقيف را به حكومت عكبرا گماشت و در ميانمردم آن محل خطاب به او فرمود: خراج و ماليات را به طوركامل از ايشان دريافت كن و راه فرار و سستى در تو پيدا نكنند. سپس ‍ فرمود: هنگام ظهرپيش من بيا. آن مرد مى گويد: بعد از ظهر به پيش حضرت رفتم . مانع و نگهبانى نبود.وارد شدم . ديدم نشسته است و كاسه و كوزه آبى نزدش بود. كيسه اى را طلب كرد مننمى دانستم درونش چيست خيال كردم به من اطمينان كرده و گوهرى را از ميان آن بيرونخواهد آورد؛ سر كيسه مهر داشت ، مهر را شكست ناگهان ديدم سويق (234) استآن را داخل كاسه ريخت و روى آن آب ريخت خود خورد به من نيز داد. من طاقتم طاق شد. گفتم: يا اميرالمؤ منين در عراق اين كار را مى كنى ؟! غذاى عراق بيش از اين ها است .
حضرت فرمود: سوگند به خدا، مهر زدن من به اين كيسه از روىبخل نيست بلكه من به مقدار كفايت خود تهيه مى كنم و مى ترسم كيسه را باز كنند و چيزديگرى در آن قرار دهند. مراقبت من براى اين است و من دوست ندارم جز غذاى پاك چيزى واردمعده من شود. سپس فرمود: من در ميان آنها (اهل عكبرا) نمى توانستم غير از آنچه گفتمبگويم . زيرا آنها گروهى حيله گر هستند وليكن اكنون به تو دستور مى دهم كه چگونهبا آنها برخورد كنى كه اگر آن گونه عمل كردى چه بهتر وگرنه تو را بر كنار مىكنم . آن گاه فرمود:
رزق و روزى اى كه مى خورند و لباسى كه زمستان و تابستان مى پوشند از ايشان مگيرو تازيانه اى به جهت دريافت پولى به كسى نزن و چارپايى كه وسيله كار آنان استمفروش ، زيرا ما به اين كارها امر نشده ايم بلكه ما ماءموريم زيادى را از ايشان دريافتكنيم .
گفتم : يا اميرالمؤ منين در اين صورت پيش تو بر مى گردم به همانحال كه از پيش تو مى روم (چيزى به دست نمى آورم ) حضرت فرمود: اگر چه اينگونه باشد.(235)
125 سيماى شيعيان 
در يك شب مهتابى اميرالمؤ منين عليه السلام از مسجد بيرون آمد و به سوى صحرا رفت .عده اى نيز پشت سر حضرت حركت كردند.
حضرت ايستاد، سپس فرمود: كيستيد؟ گفتند: ما شيعيان شما هستيم يا اميرالمؤ منين . پس بادقت به چهره شان نظر انداخت و فرمود: چرا من سيماى شيعه را در شما نمى بينم ؟ گفتند:سيماى شيعه چيست يا اميرمؤ منان ؟
فرمود: در اثر شب زنده دارى رنگشان پريده ، در اثر گريه ديدگانشان تار گشته ،در نتيجه كثرت قيام به عبادت پشتشان خميده ، در پى روزه دارى شكم هايشان به پشتچسبيده ، و لب هايشان به جهت بسيارى دعا خشكيده و غبار خشوع بر چهره شان نشسته است.(236)
126 مساوات در عطا ميان عرب و عجم 
دو زن پيش اميرالمؤ منين عليه السلام آمدند و عرض كردند: فقير و مسكينيم . حضرتفرمود: اگر راست بگوييد حق شما بر ما و بر هر مسلمان متمكن واجب شد! سپس بهشخصى دستور داد: آن دو را به بازار ببر و براى هر كدام يك كر(237) طعام و سهقطعه لباس خريدارى كن و صد درهم از عطاى من به هر كدامشان پرداخت نما!
چون راه افتادند يكى از آن دو زن گفت : يا اميرالمؤ منين از آنجا كه خدا تو را فضيلت وشرافت بخشيده ، مرا برترى ده . حضرت فرمود: به چه چيزى خداوند مرا فضيلت وشرافت بخشيده ؟ گفت : به وسيله رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: راست گفتى .تو كه هستى ؟! عرض كرد من زنى از عربت هستم ، اما اين زن از موالى (غير عرب ) است .
حضرت چيزى از زمين برداشت و فرمود من آنچه بين دو لوح است خواندم ، فضيلتى براىفرزندان اسماعيل نسبت به فرزندان اسحاق مشاهده نكردم حتى به اندازه پر پشه اى.(238)
127 عقيل و درخواست از بيت المال 
عقيل بن ابى طالب (239) در كوفه نزد على عليه السلام آمد، حضرت آنچه سهم اوبود داد. عقيل گفت : مى خواهم مرا از بيت المال چيزى دهى .
على عليه السلام گفت : تا روز جمعه صبر كن .عقيل تا روز جمعه درنگ كرد. هنگامى كه اميرالمؤ منين نماز جمعه را به جاى آورد بهعقيل گفت : چه مى گويى در حق كسى كه به اين همه مردم خيانت كند؟
عقيل گفت : بد مردى است . على عليه السلام گفت آيا مى خواهى كه من به اين همه مردمخيانت كنم و از بيت المال تو را عطا دهم ؟
عقيل از نزد على عليه السلام بيرون آمد و نزد معاويه رفت . در همان روز كه وارد شد،معاويه صد هزار درهم به او داد و گفت : اى عقيل براى تو من بهترم يا على ؟ گفت : على راديدم كه در فكر آخرت خود بيشتر از آن است كه در انديشه من باشد و تو در فكر منبيشتر از آن هستى كه در انديشه آخرت خود باشى .(240)
128 شتاب در تقسيم بيت المال 
شب هنگام مالى به حضور اميرالمؤ منين عليه السلام آوردند، فرمود: اينمال را تقسيم كنيد. يا اميرالمؤ منين شب شده بگذار براى فردا.
فرمود: شما ضمانت مى كنيد من تا فردا زنده باشم ؟! گفتند: كارى از ما ساخته نيست .فرمود: پس تقسيم كنيد و تاءخير نيندازيد. شمعى آوردند و همان شب تقسيمكردند.(241)
129 گفت و گو با نماينده پارسيان 
هنگامى كه على عليه السلام به سرزمين عراق آمد (عجم ) برگرد آن حضرت جمع شدند.چون بسيارى جمعيت را مشاهده كرد فرمود: من سخن همه تان را نمى توانم بشنونم يك نفررا از ميان خود انتخاب كنيد كه نسبت به او راضى و خشنود باشيد و او هم خيرخواه شماباشد.
گفتند: نرسا، هر چه را او راضى باشد ما هم راضى هستيم و از هر چيزى اوناخشنود باشد ما هم ناخشنوديم .
نرسا پيش آمد و در كنار حضرت نشست ، حضرت پرسيد:
پادشاهان فارس چه تعدادى بودند؟
نرسا گفت : در اين سلسله و رفتارشان چگونه بود.
گفت : پيوسته روش آنها در بيشتر كارهايشان يكسان بود، تا زمانى كه كسرى فرزند هرمز به پادشاهى رسيد. او ثروت ومال را مقدم داشت و با پيشينيان به مخالفت برخاست . آنچه به نفع مردم بود خراب كرد وآنچه به نفع خودش بود آباد نمود، و مردم را سبك شمرد و كينه فارسيان را بر انگيختتا اين كه بر ضد او شورش كردند و او را كشتند در نتيجه زنانش ‍ بيوه و اولادش يتيمشدند.
حضرت فرمود: اى نرسا، خداوند خلق را به حق آفريد و از كسى جز به حق خشنود. هيچكشورى بدون تدبير پا برجا نمى ماند، و از وجود امير و حاكم گزيرى نيست ، و كارهاىما تا زمانى هماهنگ و به سامان است كه پسينيان ما از پيشينيان ما بدگويى نكنند. پسچون تازه به دوران رسيده ها با سابقه دارها مخالفت كرده و فساد آفريدند، هم خود هلاكمى شوند و هم ديگران را به هلاكت مى كشانند. سپس حضرت ، اميران ايشان را مشخص ومعين فرمود.(242)
130 فروش شمشير براى خريد لباس  
ابورجا گويد: على عليه السلام شمشير خود را به بازار آورد و گفت : چه كسىاين شمشير را از من مى خرد؟ اگر بهاى لباسى داشتم آن را نمى فروختم .
ابورجا مى گويد: گفتم : يا اميرالمؤ منين من براى تو لباسى مى خرم و بهاى آن را بههنگام پرداخت عطا از تو مى گيرم . پس برايش لباسى خريدم تا آن زمان بهايش رابدهد، چون عطاى خويش ستاند، دين مرا ادا كرد.(243)
131 آرامش در بحبوحه جنگ  
على عليه السلام در صفين بعد از اين كه پرچم را به محمد بن حنفيه برگرداند و او رابه دليرى و استوارى تشويق كرد، آب خواست . براى آن حضرت شربتعسل آوردند. جرعه اى از آن سر كشيد و گفت : اينعسل طائف (244) در اينجا عجيب است .
عبدالله بن جعفر(245) گفت : آيا اين حال (شدت جنگ ) كه ما در آن قرار داريم ، مانعشما از فهميدن اين مساءله نشد؟!
حضرت فرمود: فرزندم ، سوگند به خدا، هرگز چيزى از امور دنيا سينه عمويت رالبريز نكرده است (تا از امور ديگر غافل شود.)(246)
132 اعتراض به مذمت بيجا نسبت به دنيا 
اميرالمؤ منين عليه السلام شنيد مردى دنيا را نكوهش كرده و در مذمت آن بسيار سخن مىگويد. حضرت فرياد كرد: اى نكوهش كننده دنيا. چون پيش ‍ آمد، فرمود:
اى مذمت كننده دنيا، واى بر تو، چرا دنيا را نكوهش مى كنى ؟
تو در دنيا جرم انجام مى دهى ، يا او به تو ستم مى كند؟ گفت : بلكه من در آن گناه مىكنم يا اميرالمؤ منين ، فرمود: پس چرا مذمت مى كنى ؟ آيا دنيا نسبت به كسى كه صادقباشد خانه راستى نيست ؟ (آرى ) دنيا براى كسى كه از او توشه برگيرد خانه ثروتاست ...(247)
133 پيش بينى نتيجه شوراى شش نفره 
وقتى عمر افراد شورا را معرفى كرد، اميرالمؤ منين عليه السلام در راه با عمويش عباسمواجه شد و به او فرمود: خلافت از ما برگردانده شد.
عباس گفت : از كجا مى گويى ؟
فرمود: عثمان را با من همطراز قرار داد و گفت : به نظر اكثريتعمل كنيد و اگر دو نفر به يكى و دو نفر ديگر به ديگرى راءى داد، با دسته اى كهعبدالرحمن در آن است باشيد. سعد بن ابى وقاص با پسر عمويش ‍ عبدالرحمنمخالفت نمى كند. عبدالرحمن هم شوهر خواهر عثمان مى باشد يا او به عثمان واگذار مىكند و يا عثمان او را بر مى گزيند. از اين رو اگر دو نفر ديگر (طلحه و زبير) هم با منباشد سودى نخواهد داشت . بله من انتظار خلافت يكى از آن دو (عثمان يا عبدالرحمن ) رادارم .(248)

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation