بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب هدایت و سیاست در پرتو گفتگوهای حضرت علی (ع), مهدى عبداللهى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     fehrest01 -
     FOOTNT01 -
     HEDAYA01 -
     HEDAYA02 -
     HEDAYA03 -
     HEDAYA04 -
     HEDAYA05 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

67 گلايه عثمان و جواب اميرالمؤ منين عليه السلام 
عثمان زبان به شكايت از على عليه السلام گشوده بود به گونه اى كه هر كدام ازصحابه بر او وارد مى شد از آن حضرت شكايت مى كرد.
زيد بن ثابت انصارى كه از طرفداران و نزديكان عثمان بود گفت : اجازه مىدهى پيش علم برويم و درباره خشم و ناراحتى تو نسبت به رفتار او سخن بگوييم ؟عثمان گفت : بلى ، برويد.
زيد به همراه مغيرة بن اخنس كه پسر عمه عثمان بود به همراه عده اى ديگر نزدعلى عليه السلام حاضر شدند. زيد شروع به صحبت كرد و پس از حمد و ثناى الهىگفت : خداوند براى تو سلف صالحى در اسلام قرار داده ، و منزلتى كه نسبت بهپيامبر صلى الله عليه و آله دارى مشخص است . تو بر هر خيرى سزاوارى ، و اميرالمؤمنين عثمان پسر عموى تو و والى امت است . از اين رو دو حق بر تو دارد. حق خويشى و حقولايت . او در پيش ما از تو گله مى كند كه على از من ايراد مى گيرد و دستورات مرا رد مىكند. ما براى خير خواهى براى تو و براى جلوگيرى از اتفاق ناگوار بين شما، كهبراى هيچ كدامتان خوش نداريم ، پيش تو آمده ايم .
على عليه السلام در پاسخ ، حمد و ثناى الهى به جا آورد و بر حضرت رسالت پناهدرود فرستاد و سپس گفت : سوگند به خدا من اعتراض و ايراد بر او را دوست ندارم مگراين كه از حقى كه براى خداست امتناع كند و من نتوانم از گفتن سخن حق در آن باره خوددارىكنم . به خدا سوگند تا آن جايى كه امكان داشته باشد دست از او بر مى دارم و كوتاهمى آيم .
مغيرة كه مرد جسور و بى شرمى بود گفت : يا دست بر مى دارى يا بر اين كار مجبور مىشوى ، زيرا عثمان نسبت به تو تواناتر است و اين عده را احتراما فرستاده تا در پيشآنها عليه تو حجت و دليلى داشته باشد.
اميرالمؤ منين فرمود: اى پسر ملعون (130) ابتر و بى ريشه و شاخه ، تو مرا مجبورمى كنى ؟! سوگند به خدا، كسى را كه تو ياورش باشى خداوند عزيز نگردانيده است ؛خارج شو خداوند خيرت ندهد، آن گاه تلاش خود را به كار بند، خدا به تو و اصحابتفرصت ندهد چنانچه بخواهيد مرا فرصت دهيد.(131)
68 اعتراض بنى اميه و جواب على عليه السلام 
بنى اميه بر سر على عليه السلام فرياد كشيدند كه اى على كار ما را فاسد كردى ومردم را بر ضد ما شوراندى . اى پسر ابوطالب ، زندگى را بر ما ناگوار كردى و كارما را فاسد نمودى و خوبى هاى رئيس ما را زشت جلوه دادى .
حضرت فرمود: اى سفيهان ، شما مى دانيد كه من در اين كار دخالتى ندارم ، و من بودم كهاهل مصر را از عثمان بازداشتم و كار او را بارها اصلاح كردم ، تقصير من چيست ؟!
سپس حضرت از ايشان كناره گرفت و عرض كرد: خدايا من از آنچه مى گويند و از خونعثمان چنانچه برايش اتفاقى بيفتد مبرا هستم .(132)
69 نا خشنودى بنى اميه و شرائط نا مشروع آن ها براى بيعت  
مردم پس از مرگ عثمان با على عليه السلام بيعت كردند، جز سه نفر از بنى اميه يعنىمروان بن حكم ، سعيد بن عاص و وليد بن عقبه كه سخنگوىايشان بود.
وليد خطاب به حضرت گفت : تو همه ما را نا خشنود كردى از خودم آغاز مى كنم : پدرم رادر جنگ بدر باز داشتى و سپس كشتى . پدر سعيد را هم در بدر بهقتل رساندى و پدر مروان را بد گفتى و باز گرداندن او از تبعيد و همراهيش با عثمان رابر او ايراد گرفتى . ما برادران تو و همانند تو از فرزندان عبد منافيم . ما به سهشرط با تو بيعت مى كنيم : 1 از خطاهايى كه انجام داده ايم در گذرى 2 آنچه ازاموال در دست ما است به ما ببخشى . 3 قاتلان رئيس ما را مجازات كنى .
حضرت غضبناك شد و فرمود:
اما اين كه گفتى من شما را دچار ناراحتى و ناخشنودى كردم ، بايد بگويم ، اين حق بودكه شما را گرفتار كرد، اما اين كه جرم ها و خطاهاى شما در گذرم ، اين در اختيار من نيستكه از حق الله بگذرم ، نه در مورد شما و نه ديگران . اما اين كه اموالى كه در دست شمااست نگيرم . آنچه براى خدا و مسلمانان است عدالت در آن بارهشامل شما هم مى شود. اما مجازات قاتلان عثمان . اگر امروز كشتن آنها بر من لازم شودفردا بايد با آنها بجنگم ! ليكن بر من است كه شما را بر كتاب خدا و سنت پيامبر وادارم و آن كس كه حق بر او سخت باشد، باطل بر او سخت تر خواهد بود. و اگر دلتانمى خواهد به هر جايى كه دوست داريد بپيونديد. مروان گفت : بيعت مى كنيم و پيش تو مىمانيم تا ببينيم چه مى شود.(133)
70 خير خواهى و خيانت مغيره 
مغيرة بن شعبه پيش حضرت آمد و گفت : به معاويه نامه بنويس و ولايت شام رابه او واگذار و فرمان بده از مردم براى تو بيعت بگيرد، اگر اين كار را نكنى وتصميم به بركنارى او داشته باشى با تو خواهد جنگيد.
حضرت فرمود: ما كنت متخذ المضلين عضدا (من گمراهان را ياور نمى گيرم ). مغيرهرفت و فردا باز آمد و گفت : من درباره پيشنهاد ديروز خود فكر كردم ديدم اشتباه است وراى و نظر تو صحيح تر است .
حضرت فرمود: آنچه مقصود تو بود بر من نهان نيست در مرتبهاول تو خير خواهى كردى و در مرحله دوم خيانت ورزيدى ! ليكن من براى صلاح و سود دنياكارى را كه موجب فساد دينم شود انجام نمى دهم .(134)
71 عفو دشمنان 
وقتى اميرالمؤ منين عليه السلام از جريان جمل فراغت يافت عده اى از جوانان قريشى كهدر سپاه دشمن شركت كرده بودند به حضورش آمده امان خواستند و تقاضا كردند بيعتشانرا بپذيرد آنان ابن عباس را واسطه قرار دادند. حضرت وساطت ابن عباس را پذيرفت وبه آنها اجازه ورود داد.
وقتى در محضرش قرار گرفتند، فرمود: واى بر شما اى گروه قريش برايى چه با منمى جنگيد؟! آيا جز به عدالت در ميان شما حكم كرده ام ؟! يا در تقسيم ، مساوات را مراعاتنكرده ام ؟! يا ديگرى را بر شما برگزيده ام ؟! يا اين كه من ازرسول خدا دورم ؟! يا در راه اسلام تلاش و گرفتاريم اندك بوده است ؟!
گفتند: يا اميرالمؤ منين ما برادران يوسفيم ، از ما در گذر و براى ما استغفار كن . حضرترو به يكى از آنها كرد و فرمود: تو كيستى ؟
گفت من مساحق بن مخرمه معترف به لغزش ، مقر به خطا و توبه كننده از گناهم .
حضرت فرمود: از شما گذشتم و سوگند به خدا، در ميان شما كسى هست كه برايم مهمنيست با دستش بيعت كند يا با پشتش .
چون اگر هم بيعت بكند آن را خواهد شكست . سپس مروان بن حكم پيش ‍ آمد در حالى كه بهشخصى تكيه كرده بود. حضرت پرسيد آيا زخمى هستى ؟ گفت : بلى يا اميرالمؤ منين ، وگمان مى كنم كه مرا خواهد كشت ! حضرت تبسم كرد و فرمود: نه و الله اين زخم ها تو رانخواهد كشت و اين امت از دست تو و فرزندانت روز سرخى را خواهند ديد، سپس مروان بيعتكرد و برگشت .
عبد الرحمن بن حارث بن هشام پيش رفت ، حضرت چون او را ديد فرمود: به خداسوگند، تو و خاندانت صاحب آسايش و ثروت بوديد! و ليكن من از شما مى گذرم ، امابر من ناگوار بود كه شما را در ميان اينان مى ديدم ، دوست داشتم اين جريان بر غيرشما رخ مى داد. عبد الرحمن عرض كرد: اكنون متاءسفانه اين گونه شد. سپس بيعت كرد وبرگشت .(135)
72 سخنان حضرت با بيعت شكنان 
مساحق (136) گويد: بعد از شكست اهل باطل در جنگجمل عده اى از قريش ‍ از جمله مروان بن حكم فراهم آمده و به همديگر گفتيم كه ما به اينمرد (يعنى اميرالمؤ منين ) ستم كرديم و بدون جهت بيعتش را شكستم . او بر ما پيروز شد وما پس از رسول خدا كسى را در رفتار زيباتر و در عفو نكوتر از او نديديم .
برخيزيد پيش او برويم و از آنچه انجام داده ايم پوزش بخواهيم . نزد وى رفته اجازهخواستيم . اجازه داد. وقتى در مقابلش قرار گرفتيم گوينده ما شروع به صحبت كرد.حضرت فرمود:
ساكت باشيد من شما را كفايت مى كنم ، من بشرى هستممثل شما، اگر حق گفتم ، مرا تصديق كنيد، و اگرباطل گفتم به خودم برگردانيد.
شما را قسم مى دهم به خدا! آيا مى دانيد هنگامى كهرسول خدا صلى الله عليه و آله رحلت كرد من نزديك ترين فرد به آن حضرت و بهمردم بودم ؟ گفتند: بلى ، فرمود: اما از من رو برگردانديد و با ابوبكر بيعت كرديد. منخوددارى كردم و نخواستم همگرايى مسلمين را بشكنم و ميان جماعتشان تفرقه ايجاد كنم .
سپس ابوبكر پس از خود عمر را معرفى كرد. باز خوددارى نمودم و مردم را تحريك نكردم، در حالى كه من مى دانستم . من به خدا و رسولش و به مقام رسولش اولى ترم . صبركردم تا عمر كشته شد و مرا يكى از شش نفر قرار داد. باز من دوست نداشتم تفرقهبيندازم .
آن گاه با عثمان بيعت كرديد، سپس بر او خرده گرفتيد و او را كشتيد، و من در خانهنشسته بودم ، كه آمديد با من بيعت كرديد، چنانكه با ابوبكر و عمر بيعت كرديد پس چهشد كه به آن دو وفادار مانديد و با من وفا نكرديد؟! و چه چيزى شما را از شكستن بيعتآن دو باز داشت و به شكستن بيعت من فرا خواند.
گفتيم : يا اميرالمؤ منين همانند بنده صالح خداوند، يوسف باش هنگامى كه گفت : لاتثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم و هو اءرحم الراحمين (137)
حضرت فرمود: لا تثريب عليكم اليوم .
در ميان شما كسى است كه اگر با دستش با من بيعت كند با پشت بيعت شكنى خواهد كرد.منظور حضرت ، مروان بود.(138)
73 ملاك شناخت اهل حق و باطل 
حارث بن حوط ليثى به اميرالمؤ منين عليه السلام عرض كرد: آيا گمان مى كنى: طلحه و زبير و عايشه بر باطل اجتماع كرده اند؟!
حضرت فرمود: يا حار انك ملبوس عليك ، ان الحق والباطل لا يعرفان باءقدار الرجال ، اعرف الحق تعرف اءهله و اعرفالباطل تعرف من اءتاه .
اى حارث در اشتباه افتاده اى ، حق و باطل با منزلت شخصيت ها شناخته نمى شوند. حق رابشناس تا اهل آن را بشناسى ، باطل را بشناس تااهل را بشناسى .(139)
همين معنى در نهج البلاغه با اندكى تفاوت به شرحذيل آمده است :
حارث بن حوط پيش اميرالمؤ منين عليه السلام آمد و گفت : آيا تصور مى كنى مناصحاب جمل را گمراه مى دانم ؟!
حضرت فرمود: تو زير پايت را نگاه كردى ولى بالاى سرت را نگاه نكردى و متحيرشدى . تو حق را نشناختى تا اهل آن را بشناسى ، وباطل را نشناختى تا اهل آن را بشناسى .
حارث گفت : پس من همانند سعد بن ابى وقاص (140) و عبدالله بن عمر كناره جويى مىكنم .
فرمود: سعد و ابن عمر نه حق را يارى كردند و نهباطل را مخذول و منكوب ساختند (آيا تو هم مثل آنان مى شوى ؟!).(141)
74 جواب ابن ملجم 
ابن ملجم لعين كه شمشيرش را به هزار درهم خريده و با هزار درهم آن را مسموم كرده بود،پس از ضربت خوردن اميرالمؤ منين عليه السلام در حضور آن حضرت گفت : از خدا خواستهام كه به وسيله آن بدترين مخلوقاتش را بكشد.
حضرت فرمود: خداوند دعايت را مستجاب كرد. يا حسن وقتى من مردم ، او را با همين شمشيربه هلاكت برسان .(142)
75 مبارزه حضرت با كريب بن صباح 
صعصعة بن صوحان نقل مى كند در جريان جنگ صفين ، مردى از طايفه حمير بهنام كريب بن صباح كه در ميان شاميان مشهورتر از او در جنگجويى نبود بهميدان آمد و مبارز طلبيد. سه نفر از اصحاب اميرالمؤ منين عليه السلام به نوبت به جنگ اورفتند و يكى پس از ديگرى به شهادت رسيدند. كريب جنازه آن سه تن را روى هم انداختو از روى غرور و سركشى بالاى آنها رفت و فرياد كرد آيا مبارزى باقى مانده است ؟
اميرالمؤ منين عليه السلام پيش رفت و فرياد كرد: واى بر تو اى كريب تو را از عذاب ونقمت پروردگار بر حذر مى دارم و به سنت خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله فرا مىخوانم ، واى بر تو، فرزند هند جگر خوار تو را جهنمى نكند.
كريب جواب داد: اين حرفها را از تو بسيار شنيده ايم ، نيازى به آنها نداريم ، اگر مىخواهى جلو بيا، هر كس مشترى شمشير من باشد نتيجه اش اين است .
اميرالمؤ منين با ذكر لا حول و لا قوة الا بالله پيش رفت و بدون مهلت ضربتى به او زدكه افتاد و در خون غلتيد. آن گاه حضرت مبارز طلبيد دو نفر ديگر به نوبت پيش آمدند وهر دو به درك واصل شدند. امير مؤ منان باز هم مبارز خواست كسى پيش نيامد.
آن گاه ندا داد: اى گروه مسلمانان : الشهر الحرام بالشهر الحرام و الحرماتقصاص فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم ... (143) واى بر تواى معاويه بيا با من مبارزه كن و مردم را براى آنچه بين ما است به كشتن مده .
عمر و عاص به معاويه گفت : فرصت را غنيمت شمار، سه نفر از شجاعان عرب را كشته (وخسته شده ) من اميدوارم كه خدا تو را بر او پيروز گرداند! معاويه گفت : واى بر توعمرو، سوگند به خدا مقصود تو اين است كه من كشته شوم و تو بعد از من به خلافتبرسى ، دور شو، كسى چون من فريب نمى خورد.(144)
76 نمايندگان معاويه در حضور امير مؤ منان عليه السلام 
معاويه ، حبيب بن مسلمه فهرى (145)، و شرحبيل بن سمط(146)، و معن بن يزيد بن اخنس سلمى (147) را نزد علىعليه السلام فرستاد.
حبيب بن مسلمه پس از حمد و ثنا گفت : عثمان بن عفان خليفه هدايت شده اى بود كه بهكتاب خدا عمل مى كرد و به امر خدا بازگشت مى نمود. شما حيات او را سنگين پنداشتيد ومرگ او را دور دانستيد. پس بر او هجوم برده وى را بهقتل رسانديد. اكنون كشندگان او را به ما تسليم كن تا قصاص ‍ كنيم ، و اگر مىگويى تو نكشته اى پس از كار مردم كناره بگير تا خودشان شور كنند و كسى را بهاجماع براى ولايت خود برگزينند.
على عليه السلام فرمود: مادر برايت مباد! ولايت و كناره جويى از آن و دخالت در اين كاربه تو ارتباطى ندارد. ساكت شو. جايگاه تو اينجا نيست و اين امور به تو نيامده است .حبيب برخاست و گفت : سوگند به خدا مرا در جايى كه دوست ندارى خواهى ديد.
على عليه السلام فرمود: تو كاره اى نيستى هر چند نيرو و لشكرت را هم فراهم كنى !برو آنچه از دستت بر مى آيد انجام بده .
شرحبيل بن سمط گفت : من نيز اگر صحبت كنم همانند سخنان رفيقم را خواهم گفت ، آيابراى من غير از اين جوابى دارى ؟
على عليه السلام فرمود: غير از جوابى كه به او دادم جوابى براى تو و رفيقت دارم .پس ، حمد و ثنا به جا آورد و گفت : اما بعد، همانا خداوند، پيامبر صلى الله عليه و آلهرا مبعوث كرد و به وسيله او مردم را از گمراهى نجات بخشيد و از هلاكت دور كرد و جدايىها را به هم پيوست . آن گاه خداوند او را به سوى خود پذيرفت در حالى كه حضرتشوظيفه خود را ادا كرده بود... .
پس از ابوبكر و عمر، عثمان عهده دار امور مردم شد، و كارهايى انجام داد كه مردم بر اوايراد گرفتند و به سويش رفته او را كشتند.
آنگاه مردم به سوى من كه از كارشان كناره گرفته بودم آمدند و گفتند بيعت ما را بپذيرچون امت به غير تو راضى نيست و ما مى ترسيم اگر نپذيرى مردم متفرق و گروه گروهبشوند، پس بيعت را پذيرفتم و جز به مخالفت دو نفر (طلحه و زبير) كه با من بيعتكردند و معاويه نيم انديشيدم . معاويه اى كه سابقه اى در دين و پيشينه ى راستين دراسلام ندارد. آزاد شده فرزند آزاد شده است و حزبى از احزاب ، كه پيوسته خود و پدرشبا خدا، پيامبر و مسلمانان دشمنى ورزيدند تا آن كه از روى ناچارى پذيراى اسلامگشتند.
جاى شگفتى است همراهى و پيروى شما نسبت به او، در حالى كهاهل بيت پيامبرتان را رها كرده ايد؛ اهل بيتى كه جدايى از آنها و مخالفت با ايشان براىشما سزاوار نيست و نه اين كه ديگران را با آنها برابر شماريد. من شما را به كتابخداى عزوجل و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و از بين بردنباطل و احياى معالم دين دعوت مى كنم . اين سخنان را مى گويم و براى خود و هر مؤ من ومسلمانى استغفار مى كنم .
شرحبيل و معن بن يزيد گفتند: آيا گواهى مى دهى كه عثمان مظلوم كشته شد؟
حضرت فرمود: من اين را نمى گويم . آن دو گفتند: هر كس شهادت ندهد كه عثمان مظلومكشته شده است ، ما از او بيزار هستيم . سپس بلند شدند و رفتند. حضرت اين آيه شريفهرا قرائت كرد: همانا تو نمى توانى هر كه را دوست دارى راهنمايى كنى ، ليكن خداستكه هر كه را بخواهد راهنمايى مى كند، و او به راه يافتگان داناتر است .(148)
سپس رو به ياران خود كرد و فرمود: تلاش اينها در گمراهيشان از تلاش شما در حقتان واطاعت امامتان ، بيشتر نباشد.(149)
77 پيشنهاد مرد شامى و پاسخ حضرت  
مردى از اهل شام ميان دو صف درآمده فرياد مى كرد: يا ابا الحسن ، يا على ، بيرون بيا.امير مؤ منان به سوى او رفت ، به گونه اى كه گردن اسب هايشان به هم رسيد. مردگفت : يا على تو در اسلام و هجرت داراى سابقه اى آيا مطلبى را بر تو عرضه كنم كهاين خون ها نريزد و اين جنگ ها به تاءخير افتد تا (در آينده ) ببينى نظرت چيست ؟
حضرت فرمود: آن مطلب كدام است ؟
گفت : تو به سوى عراق خود بر مى گردى و ما بين تو و عراق مانعى ايجاد نمى كنيم .ما نيز به سوى شام خود بر مى گرديم و تو ميان ما و شام مانع نمى شوى .
حضرت فرمود: برايم روشن شد كه تو اين سخن را از روى خير خواهى و دلسوزى مىگويى ، براى من هم اين امر بسيار اهميت داشت و خواب از چشمم ربوده بود از اين رواطراف قضيه را بررسى كردم تا به اين نتيجه رسيدم كه دو راه بيشتر وجود ندارد:
يا جنگ يا انكار آنچه خداوند بر محمد صلى الله عليه و آلهنازل فرموده است . همانا خداوند از دوستانش خشنود نمى شود در صورتى كه در روىزمين معصيت انجام گيرد و آنها سكوت و مداهنه كنند. به معروف و اندارند و از منكر بازندارند. از اين رو من جنگ را براى خود از چاره جويى درباره زنجيرهاى دوزخ آسان تريافتم .(150)
78 متخلفان از جنگ و درخواست عطا 
عبدالله بن عمر، سعد بن ابى و قاص ، مغيرة بن شعبه و عده اى ديگر كه از اميرالمؤ منينعليه السلام كناره گرفته و در جنگ جمل و صفين شركت نكرده بودند، به حضور اميرالمؤمنين آمده و از حضرت عطايشان را خواستند.
حضرت فرمود: چرا از من كناره گرفتيد و تخلف كرديد؟
گفتند: عثمان كشته شد و ما نمى دانيم آيا ريخته شدن خون اوحلال بود يا حرام ؟ او كارهايى انجام داده بود، سپس او را توبه داديد و او توبه كرد.آن گاه در كشتن او اقدام كرديد و ما نمى دانيم آيا اين كار شما درست بود يا اشتباه ؟ درعين حال ما به فضيلت ، سابقه و هجرت تو آگاهيم .
حضرت فرمود: آيا شما نمى دانيد خداوند شما را به امر به معروف و نهى از منكر فراخوانده و فرموده است : اگر دو گروه از مؤ منين با هم به نزاع و جنگ پردازند آنها راآشتى دهيد، و اگر يكى از آن دو بر ديگرى تجاوز كند با گروه متجاوز پيكار كنيد تابه فرمان خدا باز گردد.(151)
سعد گفت : يا على به من شمشيرى بده كه كافر را از مؤ من باز شناسد. من مى ترسم مؤمنى را بكشم و در نتيجه داخل آتش شوم .
على عليه السلام فرمود: آيا نمى دانيد عثمان پيشوايى بود كه با او بيعت كرده بوديدكه از او بشنويد و اطاعت كنيد. اگر او نيكوكار بود چرا او را واگذاشتيد و اگر گناهكاربود چرا با او مقاتله نكرديد؟! اگر عثمان آنچه را انجام داده درست بود، شما كهپيشوايتان را يارى نكرديد ستم كرده ايد و اگر كارهايش خلاف بود باز شما ستم كردهايد، چون كسانى را كه امر به معروف و نهى از منكر كرده اند يارى نكرده ايد. شما (دركناره گيرى از جنگ جمل و صفين ) كه در رابطه با ما و دشمن ما به وظيفه الهى خود قيامنكرديد، نيز ستم روا داشتيد چرا كه خداوند مى فرمايد:
قاتلوا التى تبغى حتى تفى الى اءمر الله (152) (با گروه متجاوز بجنگيد تابه حكم خدا باز گردد).
آن گاه آنان را برگرداند و چيزى به ايشان عطا نكرد.(153)
79 انتقاد بى جا 
گوينده اى (سعد بن ابى وقاص ) به اميرالمؤ منين گفت : اى پسر ابوطالب تو بهخلافت حريص هستى !
اميرالمؤ منين فرمود: شما به خلافت حريص تر و دورتر هستيد و من سزاوارتر و نزديكترهستم . من حق خود را طلب مى كنم و شما بين من و حقم مانع مى شويد و مرا از آن باز مىداريد. چون حضرت با دليل و برهان او را در ميان گروه حاضران منكوب ساخت . مبهوتشد به گونه اى كه نمى دانست چه بگويد.(154)
80 اعتراض اشعث به موقعيت ايرانيان 
روز جمعه على عليه السلام بر فراز سكويى از آجر خطبه مى خواند صعصعة بنصوحان (155) هم حاضر بود. اشعث (156) به مسجد آمد و پاى بر سر مردم مىنهاد و پيش مى رفت تا اين كه نزديك حضرت رسيد آن گاه گفت : يا اميرالمؤ منين اينسرخ رويان (موالى و عجم ) پيش روى تو بر ما غلبه يافته اند.
اميرالمؤ منين عليه السلام از اين سخن خشمگين شد. صعصعه گفت : اشعث چه مى كند؟!اكنون اميرالمؤ منين عليه السلام رازى از عرب را كه تا كنون پنهان بود آشكار خواهدساخت .
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: چه كسى مرا از كيفر دادن به اين مردم ستبر اندام بىفايده كه تا نيمروز بر فراش خود مى غلتند معذور مى دارد، در حالى كه گروهى درشدت گرماى روز به ياد خدا مشغولند؟! او از من مى خواهد كه ايشان را طرد كنم ، و آنگاه از ستمكاران باشم ! سوگند به خدايى كه دانه را شكافت و خلق را آفريد همانا ازمحمد صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: به خدا قسم آنان شما را براى بازگشتبه دين خدا خواهند زد آن چنان كه شما در آغاز آنان را براى پذيرش دين زديد.
مغيره ضبى گويد: اميرالمؤ منين نسبت به موالى (عجم ها)تمايل داشت و به آنها مهربان بود بر عكس عمر كه شديدا از آنها دورى مى كرد.(157)
81 سؤ ال بى مورد سعد وقاص  
هنگامى كه اميرالمؤ منين عليه السلام در ضمن خطبه فرمود: پيش از آن كه مرا نيابيد از منبپرسيد، سوگند به خدا چيزى از آينده و گذشته از من نمى پرسيد مگر اين كه جوابتانمى دهم .
سعد بن ابى وقاص بلند شد و گفت : يا اميرالمؤ منين بگو در سر و ريش من چند تار مواست .
حضرت فرمود: به خدا قسم حبيبم پيامبر خدا به من خبر داده است كه تو چنين سؤ الى رااز من مى كنى . در سر و روى تو تار موئى نيست مگر اين كه در ريشه آن شيطانى نشستهاست و در خانه تو بزغاله اى است كه فرزندم ، حسين ، را مى كشد.
عمر سعد در آن روز كودكى بود كه تازه راه افتاده بود.(158)
در نقل ديگرى آمده است كه اگر بيان دليل براى پاسخ سؤال تو مشكل نبود، تو را از آن آگاه مى كردم . نشانه اين مطلب خبرى است كه در مورد... وبزغاله ملعون تو گفتم . پسرش عمر سعد در آن هنگام هنوز راه نيفتاده بود و بر چهاردست و پا راه مى رفت .(159)
فصل پنجم : گفتگوهاى اميرالمؤ منين عليه السلام با طلحه ، زبير و عايشه 
82 ديدار با طلحه براى جلوگيرى از محاصره عثمان 
وقتى عثمان پيشنهاد بركنارى خود را نپذيرفت ، طلحه و زبير كه مردم هم همراهشانبودند او را در محاصره قرار دادند و به تدريج محاصره را تشديد كرده و وى را ازدسترسى به آب محروم كردند.
عثمان پيش على عليه السلام فرستاد كه طلحه و زبير مرا از تشنگى مى كشند، اما مرگبا سلاح بهتر است . حضرت بيرون آمد و در حالى كه دست در دست مسور بن مخرمهزهرى (160) داشت به منزل طلحه رفت . طلحه خوش آمد گفت و احترام كرد. علىعليه السلام فرمود: عثمان به من رسانده كه شما او را از تشنگى مى كشيد و اين خوبنيست و او كشته شدن با سلاح را ترجيح مى دهد. من با اين كه تصميم گرفته بودم بعداز جريان اهل مصر كسى را از عثمان باز ندارم ، اما دوست مى دارم كه او به آب برسانيدتا سپس ببينيد نظرتان چيست .
طلحه گفت : نه به خدا سوگند، چشم او روشن نخواهد شد و نخواهيم گذاشت بخورد وبياشامد.
حضرت فرمود: من گمان نمى كردم شخصى از قريش تقاضاى مرا رد كند. اين طلحه ، ازاين كار دست بردار.
گفت : يا على تو در اين زمينه كاره اى نيستى .
اميرالمؤ منين خشمگين برخاست و فرمود: ابن حضرميه (طلحه ) به زودى خواهد فهميد كه منكاره اى هستم يا نيستم .(161)
83 طلحه و زبير نخستين بيعت كنندگان 
هنگامى كه اميرالمؤ منين عليه السلام براى امتناع از پذيرش بيعت به اطراف مدينه پناهبرده بود، طلحه و زبير بر آن حضرت وارد شدند و گفتند: دستت را بده تا با تو بيعتكنيم ، زيرا مردم به غير تو راضى نمى شوند. حضرت فرمود: من نياز به اين كارندارم . من وزير و مشاور شما باشم بهتر از اين است كه امير شما باشم . گفتند: مردم غيرتو را انتخاب نمى كنند و جز به تو تمايلى ندارند. دست بازكن تا در بيعت تو نخستينكس باشيم .
فرمود: بيعت من پنهانى نمى شود. صبر كنيد تا به مسجد بروم . گفتند: ما در اينجا بيعتمى كنيم ، سپس در مسجد نيز بيعت را تكرار مى كنيم .
آنان به عنوان اولين كسان بيعت كردند و در مسجد نيز همراه مردم دست بيعت دادند، كه بازهم نخستين بيعت كننده طلحه بود.(162)
84 شرط طلحه و زبير در بيعت  
طلحه و زبير به اميرالمؤ منين عليه السلام گفتند: ما با تو بيعت مى كنيم به اين شرطكه در اين كار با تو شريك باشيم .
فرمود: نه ، بلكه (163) شما بايد با كمك خويش مرا نيرو ببخشيد و هنگام ناتوانىو سختى ياورم باشيد.
85 خوددارى اميرالمؤ منين از پذيرش بيعت  
پس از مرگ عثمان شهر مدينه اميرى نداشت جز غافقى (164) كه فرماندهمصريان بود مردم به دنبال كسى بودند كه مسؤ وليت را بپذيرد ولى پيدا نمى كردند.
مصريان به سراغ على عليه السلام مى رفتند و آن حضرت خود را از ايشان مخفى مى كردو به اطراف مدينه پناه مى برد و چون او را مى يافتند، امتناع مى كرد و نمى پذيرفت .
ابن ابزى (165) مى گويد: به خشم خود ديدم و به گوش خود شنيدم هنگامىكه مردم در كنار بيت المال اجتماع كردند، على عليه السلام به طلحه گفت : دست خود راباز كن تا با تو بيعت كنم ، طلحه گفت تو به اين كار سزاوارترى ، علاوه بر اينعلاقه اى كه مردم نسبت به تو دارند به من ندارند، حضرت فرمود: ما از غير تو واهمهنداريم ، طلحه گفت : نترس به خدا از جانب من تهديد نمى شوى !
سپس عمار ياسر و ابو هيثم بن تيهان و ديگر صحابه و بزرگان انصار اصرار كردند،باز هم اميرالمؤ منين زير بار نرفت و فرمود:
شما ملاحظه كرديد كه با من چگونه رفتار شد و از نظر و راءى مردم آگاه شديد، مننيازى به آنها ندارم .
سرانجام مردم و صحابه چون كسى را جز على بن ابى طالب عليه السلام شايسته اينمقام پيدا نكردند، بر اصرار خود افزوده ، نظارت بر كارشان را خواستار شده و بيعت واطاعت خود را ارزانى داشتند. حضرت فرمود: غير مرا بجوييد. گفتند: ترا به خدا! آيافتنه را نمى بينى ؟ آيا نمى ترسى كه اين امت نابود شود؟ چون اصرار از حد گذشت ،حضرت فرمود: من اگر بپذيرم بر آنچه مى دانم شما وادار مى كنم . ولى اگر مرا رهاكنيد مانند يكى از شماها هستم . گفتند: ما به حكم تو راضى شديم ، و مخالفى در ميان مانيست پس ‍ آنچه نظر و راءى تو است ما را به آن وادار. آنگاه مردم بيعت كردند.(166)
86 ناخشنودى طلحه و زبير از مساوات در تقسيم بيت المال 
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام ، عمار ياسر و عبيدالله بن ابى رافع(167) و ابو هيثم بن تيهان (168) را ماءمور كرد مالى را بين مسلمانانقسمت كرده و با رعايت عدالت كسى را بر ديگرى ترجيح ندهند. آنها حساب كردند. ديدندبه هر كدام از مسلمانان سه درهم مى رسد. آن گاه پرداخت را شروع كردند. طلحه و زبيرهر كدام با پسرشان آمدند. به آنها هم نفرى سه درهم دادند. آنها گفتند: عمر به ما اينگونه عطا نمى داد، آيا اين نحوه تقسيم تصميم خودتان است يا اين كه صاحبتان (علىعليه السلام ) دستور داده است ؟ گفتند: فرمان اميرالمؤ منين است .
طلحه و زبير سراغ اميرالمؤ منين را گرفتند و او را در مزرعه اش يافتند كه در زيرآفتاب ايستاده بود و بر كار عمله اى كه داشت نظارت مى كرد.
آن دو خطاب به حضرت گفتند: صلاح مى دانى كه با هم زير سايه برويم فرمود: بلى.
گفتند: ما پيش كارگزارانت رفتيم به ما هم مثل ساير مردم پرداخت كردند. فرمودند: شماچه مى خواهيد؟ گفتند: عمر به ما اين گونه عطا نمى داد. فرمود:رسول الله صلى الله عليه و آله چگونه عطا مى داد. ساكت شدند. حضرت فرمود: آيارسول خدا بيت المال را بين مردم مساوى و بدون تبعيض تقسيم نمى كرد؟ گفتند: چرا.فرمود: آيا سنت و روش رسول خدا براى پيروى سزاوارتر است يا روش عمر؟ گفتند:سنت رسول خدا، وليكن يا اميرالمؤ منين ما دراى سابقه و شاءن و موقعيت هستيم وخويشاونديم . اگر صلاح بدانى ما را با مردم مساوى قرار ندهى ، چنين كن .
فرمود: سابقه من بيشتر است يا سابقه شما؟ گفتند: سابقه تو. فرمود: خويشاوندى مننزديكتر است يا خويشاوندى شما؟ گفتند: خويشاوندى شما. فرمود: موقعيت و شاءن شمابزرگتر است يا موقعيت من ؟
گفتند: بلكه شما يا اميرالمؤ منين .
فرمود: سوگند به خدا من و اين كارگرم با دست اشاره به كارگرى كه مقابلش ‍ كارمى كرد نمود در اين مال مثل هم و به يك منزلت هستيم .
گفتند: ما براى كار ديگرى هم آمده بوديم . فرمود: چيست ؟
گفتند: تصميم عمره داريم ، آمديم اجازه بگيريم . فرمود: برويد شما قصد عمره نداريد،همانا من از جريان كار شما آگاه شده ام و محل كشته شدن شما به من نشان داده شده است !
آن دو از نزد حضرت بيرون آمدند در حالى كه حضرت به گونه اى كه آنها مى شنيدند،اين آيه شريفه را تلاوت كرد: فمن نكث فانما ينكث على نفسه و من اوفى بما عاهد عليهالله فسيؤ تيه اءجرا عظيما
(پس هر كه پيمان شكنى كند، تنها به زيان خود پيمان مى شكند، و هر كه بر آنچه باخدا عهد بسته وفادار بماند به زودى خدا پاداش بزرگ به او مى بخشد).(169)
87 گلايه طلحه و زبير و اعتراض به مساوات در تقسيم 
طلحه و زبير بعد از اين كه با على عليه السلام به عنوان بيعت شد از آن حضرتگلايه كردند كه چرا در كارها با آنها مشروت نمى كند و از آنها مدد نمى جويد (واموال را به مساوات تقسيم مى كند.)
حضرت فرمود: از اندك اظهار نارضايتى كرديد و بسيار را پشت سر انداختيد. آيا نمىگوييد چه حقى را از شما بازداشته ام و در چه نصيب و بهره اى خود را بر شما برترىداده ام ؟ يا در چه حق و دعوايى كه يكى از مسلمانان به من مراجعه كرده ضعف نشان داده ياحكم آن را نداشته يا اشتباه كرده ام ؟
به خدا قسم در خلافت راغب و به حكومت مايل نبودم ، شما مرا دعوت كرديد و مرا به آنوادار نموديد. و چون خلافت به من رسيد به كتاب خدا نظر كردم و از آنچه براى ما مقررفرموده و ما را به حكم كردن طبق آن دستور داده ، تبعيت كردم و به سنترسول خدا صلى الله عليه و آله نظر كردم و پيروى نمودم .
بنابراين در اين مورد به راءى شما و غير شما نيازى نداشتم و مساءله اى پيش ‍ نيامد كهحكم آن را ندانم تا با شما و ديگر برادران مسلمانم مشورت كنم ، و اگر چنين مى بود ازشما و ديگران رو نمى گردانيدم .
اما اين كه گفتيد: چرا در تقسيم بيت المال به مساوات رفتار كرده ام . اين حكمى نبوده كهمن به راءى خود صادر كرده و مطابق خواسته دلم انجام داده باشم . بلكه من و شما مىدانيم كه اين همان دستور العملى است كه رسول خدا آورده و انجام داده و در آنچه خداوندسهم بندى آن را مشخص ‍ نموده و حكم آن را صادر كرده به شما نيازى نداشتم .
پس و الله شما و غير شما در اين مورد حق اعتراض بر من نداريد. خداونددل هاى ما و شما را به حق متوجه كند و به ما و شما صبر و استقامت الهام نمايد. سپسفرمود: خداى رحمت كند آن شخص را كه وقتى حقى را ببيند يارى كند و چون ستمى راببيند از آن باز دارد و ياور حق و صاحب حق باشد.(170)
88 انتظارات نابجاى طلحه و زبير 
طلحه و زبير كه سر سختانه با عثمان مخالفت نموده و حتى او را از دسترسى به آبمحروم كردند، اميدها و انتظاراتى داشتند.
ولى چون عموم مردم به جانب اميرالمؤ منين عليه السلاممتمايل شدند آن دو نيز اظهار موافقت كردند. حتى در اين كار شتاب نمودند تا بدينوسيلهبتوانند در نزد امير عليه السلام مقامى كسب كرده و به برخى از آرزوهايشان برسند.
از اين رو بعد از اتمام بيعت و استقرار حكومت اميرالمؤ منين عليه السلام ، با حضرتملاقات كرده طلحه حكومت عراق و زبير حكومت مصر را طلب نمود. حضرت تقاضاى آنها رانپذيرفت . آن ها خشمگين بيرون آمدند و فهميدند اميرالمؤ منين آنچنان است كه از پيش گمانمى كردند. دو سه روز صبر كردند باز به سراغ حضرت رفتند و اجازه خواستند.حضرت در بالا خانه بود و اجازه فرمود. آن دو بالا رفتند و درمقابل آن حضرت نشستند و گفتند: يا اميرالمؤ منين تو به وضع زمانه آگاهى و گرفتارىهاى ما را مى دانى . ما به محضر شما آمديم تا چيزى به ما عطا كنى تا امورمان را اصلاحو ديون و حقوقى كه به عهده ما است ادا كنيم .
اميرالمؤ منين فرمود: از مال من در ينبع اطلاع داريد. اگر مى خواهيد آن مقدار كهممكن است از آن برايتان بنويسم ؟
گفتند: ما نيازى به مال شما نداريم .
فرمود: پس چه كنم ؟
گفتند: از بيت المال چيزى به ما بده كه ما را كفايت كند.
فرمود: سبحان الله ! من چه اختيارى در بيت المال دارم . اينمال مسلمانان است و من نگهبان و امين آنها هستم . اگر مى خواهيد بالاى منبر بروم و تقاضاىشما را مطرح كنم اگر پذيرفتند پرداخت مى كنم اما من خود راهى به اين كار ندارم ، بيتالمال متعلق به همه مسلمانان حاضر و غائب مى باشد وليكن من عذرم را روشن كردم .
گفتند: ما كسى نيستم كه شما را به اين كار وا داريم . اگر همه اين كار را بكنيم مسلماناناجازه نمى دهند.
فرمود: پس من چه كنم ؟
گفتند: مطلب شما را شنيديم . سپس پائين آمدند. خادمه حضرت شنيد كه مى گفتند:سوگند به خدا ما با دل هايمان بيعت نكرديم بلكه با زبان بيعت نموديم . حضرت آيهشريفه را قرائت كرد: ان الذين يبا يعونك ...(171) كسانى كه با تو بيعت مىكنند همانا با خدا بيعت مى كنند، دست خدا بالاى دست ايشان است هر كس بيعت شكند بر خودشكسته است ، و كسى كه وفا كند به عهد خود با خدا، پس به زودى خداوند پاداشبزرگ به او خواهد داد.(172)
89 در خواست اجازه براى سفر عمره و عزم پيمان شكنى 
طلحه و زبير تا دو روز پس از ماجراى پيشين اقدامى نكردند، تا اين كه از موضع عايشهو اجتماع كارگزاران عثمان در مكه با اموالى كه ازمحل حكومت خود دزديده بودند و نيز پيوستن مروان به آنها با خبر شدند. باز در خلوت بااميرالمؤ منين عليه السلام ملاقات كرده براى رفتن به عمره اجازه خواستند. حضرت اجازهنفرمود.
گفتند: ما مدتى است به سفر عمره نرفته ايم اجازه بفرماييد.
فرمود: سوگند به خدا شما قصد عمره نداريد. شما عزم پيمان شكستن و رفتن به بصرهرا داريد.
گفتند: خدايا ما را ببخش ! ما جز عمره قصدى نداريم .
حضرت فرمود: به خداى بزرگ قسم ياد كنيد كه امور مسلمين را به زيانم تباه نسازيد،بيعت نشكنيد و فتنه انگيزى نكنيد.
آن دو زبان گشودند و سوگندهاى اكيد ياد كردند. هنگام خروج از محضر اميرالمؤ منينعليه السلام ، با ابن عباس رو به رو شدند. ابن عباس گفت : اميرالمؤ منين به شما اجازهفرمود؟ گفتند: بلى .
ابن عباس به حضور اميرالمؤ منين عليه السلام رسيد. حضرت پرسيد: ابن عباس چه خبر؟گفت : طلحه و زبير را ديدم .
فرمود: آن دو اجازه عمره خواستند، من هم بعد از اين كه قسمشان دادم و تعهد مستحكم ازايشان گرفتم كه بيعت نشكنند و فساد انگيزى نكنند، اجازه دادم . سوگند به خدا اى ابنعباس ، اينان جز فتنه قصدى ندارند. گويا مى بينم به مكه رفته اند و براى جنگ با منكمك مى جويند. چون يعلى بن منيه (173) خائن فاجر،اموال عراق و فارس را به مكه برده تا در اين راه هزينه كند، و اين دو تن به زودى دركار من فساد انگيزى خواهند كرد و خون شيعيان و ياوران مرا خواهند ريخت .
ابن عباس گفت اگر مساءله اين طور است چرا اجازه دادى ؟ و چرا محبوسشان نكردى ؟ و بهزنجير نكشيدى ؟ و مسلمانان را از شر ايشان ايمن نگردانيدى ؟ حضرت فرمود: ابن عباسبه من مى گويى آغاز گر ستم باشم و قبل از نيكى كردن ، بدى كنم و به ظن و تهمتمجازات و پيش از ارتكاب جرم مكافات كنم . هرگز! سوگند به خدا هرگز از رويهحكومت به عدل و كفتار به حق كه خدا از من پيمان گرفته ،عدول نخواهم كرد. ابن عباس ! من به آن دو اجازه دادم و آگاهم چه خواهند كرد. و ليكن از خدادر پيروزى بر ايشان يارى خواستم . و الله من آن دو را خواهم كشت و آنان به آروزيشاننخواهند رسيد. چرا كه خداوند آنها را به جهت ستمشان بر من و شكستن بيعت خواهد گرفت.(174)
90 واگذارى حكومت يمن و يمامه به طلحه و زبير 
در برخى نقل ها آمده است كه على عليه السلام پس از رسيدن به خلافت ظاهرى ، حكومتيمن را به طلحه و يمامه (175) و بحرين را به زبير واگذار كرد و فرمان نامه حكومترا نوشت و به آنان داد. آن دو گفتند: اينك صله رحم كردى .
حضرت فرمود: شما را به ولايت امور مسلمانان برگزيدم ! آن گاه فرمان نامه را ازايشان پس گرفت . آن دو ناراحت شدند و گفتند: ديگران را بر ما ترجيح دادى .
حضرت فرمود: درباره شما دو نفر تصميماتى داشتم ولى حرص و از شما عقيده ام راتغيير داد.(176)
91 ملاقات اميرمؤ منان با زبير در بين دو صف و پشيمانى زبير 
در جريان جنگ جمل اميرالمؤ منين عليه السلام سر برهنه و بدون سلاح بيرون آمد و مكررزبير را فرا خواند.
زبير زره پوشيده و مسلح بيرون آمد. حضرت فرمود: اى ابو عبدالله ، به جانم سوگندسلاح فراهم كرده اى و چه خوب ! آيا در پيشگاه خداوند هم عذرى مهيا كرده اى ؟!
زبير گفت : بازگشت ما به سوى خداست (177). حضرت فرمود: در آن روزخداوند جزاى شايسته آنان را به طور كامل مى دهد و خواهند دانست كه خداوند همان حق آشكاراست (178).
سپس فرمود: اى زبير تو را فرا خواندم تا حديثى را كهرسول خدا صلى الله عليه و آله به من و تو فرمود يادآور شوم . آيا به خاطر دارىروزى رسول خدا صلى الله عليه و آله تو را ديد كه با من معانقه مى كردى ، پس بهتو فرمود: آيا او را دوست دارى ؟ و تو گفتى چرا دوست نداشته باشم ، او برادرم وپسر دايى ام مى باشد. آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: همانا تو با اوستيز خواهى كرد در حالى كه ستمگرى !
زبير گفت : انا لله و انا اليه راجعون به يادم آوردى آنچه را روزگار از خاطرم بردهبود. پس به حالت پشيمانى و سكوت به سوى يارانش بازگشت . اميرالمؤ منين نيزخوشحال و مسرور به سوى اصحاب بازآمد. يارانش گفت : يا اميرالمؤ منين بدون زره وسلاح مقابل زبير كه پوشيده از سلاح است و تو شجاعت او را مى دانى قرار مى گيرى ؟حضرت فرمود: او قاتل من نيست . مرا مردى گمنام از خاندانى پست و حقير غافلگيرانه ،در غير ميدان جنگ و آوردگاه مردان ، خواهد كشت .(179)
92 عفو عايشه و اعزام او به مدينه 
وقتى آتش جنگ جمل فرو نشست حضرت به سوى هودج عايشه آمد و با نيزه بر آن زد وفرمود: اى خواهر ارم (عايشه )! كار خدا را چگونه ديدى ؟!
عايشه گفت : چيره شدى ، در گذر و عفو كن .
حضرت به محمد بن ابى بكر فرمود: خواهرت را همراهى كن و به بصره ببر.
محمد او را در خانه صفيه دختر حارث بن طلحه وارد كرد. چند روز در آنجا ماند.سپس اميرالمؤ منين دستور حركت صادر كرد. عايشه چند روز مهلت خواست ، و حضرت مهلتداد. چون مهلت سر آمد، حضرت او را همراه عده اى از زنان و مردان به سوى مدينهگسيل داشت .(180)
فصل ششم : گفتگوهاى اميرالمؤ منين عليه السلام با خوارج 
93 مخالفت خريت بن راشد با على عليه السلام 
بعد از جريان حكميت ، خريت بن راشد(181) كه سر دسته سيصد نفر بود همراهسى تن از يارانش به حضور على عليه السلام آمد و گفت : يا على با تو تبعيت نمى كنمو پشت سرت هم نماز نمى خوانم و من فردا از تو جدا خواهم شد.
اميرمؤ منان فرمود: مادر برايت بگريد، در اين صورت پروردگارت را عصيان كرده ،پيمانت را شكسته اى و جز به خودت زيان نمى رسانى ؛ به من بگو: چرا مى خواهى چنينكنى ؟!
گفت : براى اين كه در كتاب خدا حكميت را روا داشتى و هنگامى كه كوشش ها به نهايترسيد در انجام حق ، ضعف نشان دادى و به گروهى كه بر خود ستم كرده اند اعتماد كردى، من تو را سرزنش مى كنم و از ايشان متنفرم و از همه شما دورى مى كنم .
حضرت فرمود: بيا كتاب را به تو آموزش دهم و درباره سنت ها با تو سخن بگويم وامورى را از حق بر تو بگشايم كه من نسبت به آنها از تو داناترم ، شايد آنچه را اكنوندر نظر خود منكرى بازشناسى و آنچه را نسبت به آن جاهلى ، درك كنى و آگاه شوى .
گفت : پس من پيش تو باز مى گردم .
حضرت فرمود: شيطان تو را نفريبد و نادانى سبك و بى مقدارت نكند سوگند به خدااگر طالب رشد و نصيحت باشى و از من بپذيرى تو را به راه رشد هدايت مى كنم .
آن بد بخت همان شب از كوفه خارج شد و بر نگشت .(182)
94 بى تقوايى خريت بن راشد 
وقتى خريت بن راشد كشته شد و خبر به حضرت على عليه السلام رسيد، فرمود: مادربرايش بگريد، چقدر عقلش ناقص و نسبت به پروردگارش ‍ گستاخ بود. زيرا او يكمرتبه پيش من آمد و گفت در ميان اصحابت كسانى هستند كه واهمه دارم از تو جدا شوند،نظر تو درباره آنان چيست ؟
گفتم : من با اتهام كسى را نمى گيرم و از روى گمان كسى را تعقيب نمى كنم و جز باكسى كه با من مخالفت و دشمنى كند نمى جنگم . آن هم پس از اين كه او را بخوانم و حجترا بر او تمام كنم . اگر توبه كرد و به سوى ما برگشت از او مى پذيريم و او برادرماست و اگر جز جنگ به چيزى رضايت نداد، از خدا مدد مى جوييم و با او نبرد مى كنيم .
حضرت فرمود: مدتى از من دست برداشت تا اين كه مرتبه ديگر پيش من آمد و گفت : من مىترسم عبدالله بن وهب راسبى (183) و زيد بن حصين (184) كار تورا فاسد كنند، من از آن دو مطالبى درباره تو شنيده ام كه اگر به گوش تو رسيدهبود از آنها جدا نمى شدى تا اين كه آنها را بهقتل مى رساندى يا در حبس ابد گرفتار مى كردى .
حضرت فرمود: گفتم : من با تو درباره آنها مشورت مى كنم ، نظر تو چيست ؟ گفت : نظرمن اين است كه آنها را بخوانى و گردنشان را بزنى .
حضرت مى فرمايد: فهميدم كه او نه تقوا دارد و نه ازعقل برخوردار است . آنگاه گفتم : سوگند به خدا من گمان نمى كنم تو فرد متقى وعاقل سودمند باشى ؛ و الله ، اگر من تصميم برقتل آنها داشتم سزاوار اين بود كه بگويى : پروا پيشه كن چرا كشتن آنها راحلال مى شمارى ، در حالى كه نه كسى را كشته اند و نه با او ستيزه كرده اند و نه ازطاعت تو خارج شده اند.(185)
95 توجيه على عليه السلام و بازگشت برخى از خوارج به سوى حضرت
در ماجراهايى كه بعد از حكميت پيش آمد اميرالمؤ منين عليه السلام سراغ يزيد بن قيساءرحبى (186) را گرفت . خوارج دور او را گرفته اند و او را بزرگ مىشمارند.
حضرت بيرون آمد و به سوى خيمه يزيد بن قيس رفت و در آنجا دو ركعت نماز به جاآورد. سپس ايشان را مورد خطاب قرار داد و فرمود:
شما را سوگند مى دهم آيا مى دانيد من بيش از شما حكميت ميان خود و شاميان و دست برداشتناز جنگ را ناخوش داشتم ؟ و شما را آگاه كردم كه منظور ايشان از بلند كردن قرآن هاخدعه و فريب است . اما راءى و دستور من اطاعت نشد. آن گاه در عهدنامه حكميت قيد كردم كهداوران آنچه را كتاب خدا احياء كرده آنرا احيا كنند و آنچه را كتاب خدا نابود كرده ، از بينببرند. پس اگر موافق قرآن حكم كردند ما حق مخالفت نداريم و اگر مخالفت كردند ولغزيدند ما از حكم آنها تبرى مى جوييم و ما در حقيقت قرآن را حكم قرار داده ايم نه مردانرا.
گفتند: پس چرا در عهدنامه نامت را نوشتى و خود را اميرالمؤ منين نخواندى ؟ فرمود: وقتىرسول خدا صلى الله عليه و آله در جريان صلح حديبيه (187) نوشت اين مصالحه اىاست ميان محمد رسول الله و سهيل بن عمرو،اهل مكه گفتند: اگر مى دانستيم تو رسول خدا هستى با تو نمى جنگيديم ! پس پيامبرنوشت : محمد بن عبدالله .
خوارج گفتند: گفتى آنچه گفت ، و از ميان ما آنان كه به حكميتمايل بودند به سوى خدا توبه كرده اند و آماده نبرد با شاميان هستند و تو اگر توبهكنى همراه تو هستيم وگرنه از تو كناره جويى خواهيم كرد. حضرت فرمود: اءتوبالى الله و اءستغفره من كل ذنب .(188) آن گاه خطاب به ايشان فرمود وارد شهرتانشويد خداى شما را رحمت كند. پس وارد شهر شدند و با آن حضرت براى بازگشت بهجنگ بيعت كردند.(189)
96 تشابه صلحنامه حديبيه و قرار داد حكميت در صفين 
وقتى صلحنامه و عهدنامه حكميت نوشته شد، معاويه و شاميان از اين كه اسم على عليهالسلام با لقب اميرالمؤ منين باشد امتناع كردند و گفتند اگر ما مى پذيرفتم كه اواميرالمؤ منين است با او جنگ نمى كرديم .
اميرالمؤ منين عليه السلام يادآورى كرد. در صلح حديبيه وقتى نوشته شد اين آن چيزىاست كه محمد رسول الله صلى الله عليه و آله وسهيل بن عمرو بر آن مصالحه كردند.
سهيل گفت : اگر من شهادت مى دادم كه تو رسول خدايى با تو جنگ نمى كردم على عليهالسلام گفت : من خشمگين شدم و گفتم : على رغم تو اورسول الله است .
رسول خدا فرمود: آنچه مى گويد آنرا بنويس ، همانا براى تومثل اين جريان واقع خواهد شد و تو خواهى پذيرفت در حالى كه مجبور هستى .(190)
97 اصرار بر قبول صلح و حكميت و سپس اعتراض به آن 
وقتى اشعث نامه صلح را ميان صفوف لشكريان شام و عراق قرائت مى كرد، در گوشه وكنار لشكر عراق از جانب افرادى كه پيشتر اصرار برقبول درخواست معاويه و پذيرش حكميت ابوموسى داشتند اعتراضاتى بلند شد كه لا حكمالا لله نمى پسنديم افراد در دين خدا حكم كنند، خداوند حكم خودش را در مورد معاويه واصحابش امضا كرده يا بايدى كشته شوند يا اينكه حاكميت ما را بپذيرند. ما وقتى حكميترا پذيرفتيم اشتباه كرديم و گمراه شديم و الان توبه كرديم و بازگشتيم . (و خطاببه على عليه السلام گفتند:) تو هم مثل ما توبه كن و الا ما تو برائت مى جوييم .
على عليه السلام فرمود: واى بر شما! بعد از رضايت و بستن عهد و قرارداد برگردم ؟آيا خداوند نمى فرمايد: وفا كنيد به عهد خدا وقتى معاهده كرديد و سوگندها را پس ازاستوار كردن آنها نشكنيد...(191). ولى خوارج نپذيرفتند و از آن حضرت برائتجسته به او نسبت شرك دادند.(192)
98 اصرار خوارج بر پيمان شكنى 
گروهى از خوارج كه در محلى به نام حروراء اجتماع كرده بودند به حضور علىعليه السلام آمدند و گفتند: در روز جمل بر چه مبنايى مى جنگيديم ؟!
حضرت فرمود: بر مبناى حق . گفتند با اهل بصره چرا جنگيديم ؟ فرمود: به جهت بيعتشكنى و ياغى بودن ايشان . گفتند: اهل شام چگونه بودند؟ فرمود:اهل بصره و اهل شام تفاوتى ندارند. گفتند: پس چرا درخواست آتش بس معاويه راپذيرفتى ؟ فرمود: با من مخالفت كرديد و من از فتنه ترسيدم . گفتند: پس به كارپيشين خود برگرد. فرمود من به آنها عهدى سپرده ام كه مدت مشخصى دارد، و تا مدت بهپايان نيامده براى من جنگ با ايشان جايز نيست و با داوران شرط كرده ايم كه مطابقكتاب خدا حكم برانند. اگر اين گونه كردند كه من به امر حكومت از همه مردم سزاوارترم. گفتند: معاويه هم ادعايى مثل تو دارد سپس حضرت را ترك كردند.(193)

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation