حال فكر كنيد اگر روزى تكنولوژى بشر اجازه ساخت دوربينهائى به قطر يكصد متر با تجهيزاتى به اندازه يك شهر دهد چه عوالمى بر ما كشف خواهد شد؟!
اكنون اين سؤال پيش مى آيد كه اگر اين دوربينها را از ما بگيريد به طور قطع بخشى يا بخشهائى از معلومات و مشاهدات ما درباره آسمانها تعطيل خواهد شد، ولى آيا بيننده اصلى، ما هستيم يا دوربين است؟!
آيا دوربين و تلسكوپ ابزار كار ما است كه بوسيله آن مى بينيم و يا فاعل كار و بيننده واقعى است؟!
در مورد مغز نيز هيچكس انكار نمى كند كه بدون سلولهاى مغزى انجام تفكر و مانند آن ممكن نيست ولى آيا مغز ابزار كار روح است؟ يا خود روح؟!
كوتاه سخن آنكه: تمام دلائلى كه ماديها در اينجا آورده اند فقط ثابت مى كند كه ميان سلولهاى مغزى و ادراكات ما، ارتباط وجود دارد، ولى هيچكدام از آنها اثبات نمى كند كه مغز انجام دهنده ادراكات است نه ابزار ادراك (دقت كنيد).
و از اينجا روشن مى شود اگر مردگان چيزى نمى فهمند به خاطر اين است كه ارتباط روح آنها با بدن از بين رفته، نه اينكه روح، فانى شده است، درست همانند كشتى يا هواپيمائى كه دستگاه بى سيم آن همه از كار افتاده است، كشتى و راهنمايان و ناخدايان كشتى وجود دارند اما ساحل نشينان نمى توانند با آنها رابطه اى برقرار سازند، زيرا وسيله ارتباطى از ميان رفته است.
دلائل استقلال روح
سخن از مسأله روح بود و اينكه ماديها اصرار دارند، پديده هاى روحى را از خواص سلولهاى مغزى بدانند و «فكر» و «حافظه» و «ابتكار» و «عشق» و «نفرت» و «خشم» و «علوم و دانشها» را همگى در رديف مسائل آزمايشگاهى و مشمول قوانين جهان ماده بدانند، ولى فلاسفه طرفدار استقلال روح دلائل گويائى بر نفى و طرد اين عقيده دارند كه در ذيل به قسمتهائى از آن اشاره مى شود:
1 ـ خاصيت واقع نمائى (آگاهى از جهان برون).
نخستين سؤال كه مى توان از ماترياليستها كرد اين است كه اگر افكار و پديده هاى روحى همان خواص «فيزيكوشيميائى» مغزند، بايد «تفاوت اصولى» ميان كار مغز و كار معده يا كليه و كبد مثلاً نبوده باشد، زيرا كار معده «مثلاً» تركيبى از فعاليتهاى
[ 341 ]
فيزيكى و شيميائى است و با حركات مخصوص خود و ترشح اسيدهائى غذا را هضم و آماده جذب بدن ميكند، و همچنين كار بزاق چنان كه گفته شد تركيبى از كار فيزيكى و شيميائى است، در حالى كه ما مى بينيم كار روحى با همه آنها متفاوت است.
اعمال تمام دستگاههاى بدن كم و بيش شباهت بيكديگر دارند بجز «مغز» كه وضع آن استثنائى است آنها همه مربوط به جنبه هاى داخلى است در حالى كه پديده هاى روحى جنبه خارجى دارند و ما را از وضع بيرون وجود ما آگاه مى كنند.
براى توضيح اين سخن بايد به چند نكته توجه كرد:
نخست اينكه: آيا جهانى بيرون از وجود ما هست يانه؟ مسلماً چنين جهانى وجود دارد، و ايده آليستها كه وجود جهان خارج را انكار مى كنند و مى گويند هرچه هست «مائيم» و «تصورات ما» و جهان خارج درست همانند صحنه هائى كه در خواب مى بينيم چيزى جز تصورات نيست، سخت در اشتباهند، و اشتباه آنها را در جاى خود اثبات كرده ايم كه چگونه ايده آليستها در عمل رئاليست مى شوند، و آنچه را در محيط كتابخانه خود مى انديشند هنگامى كه به كوچه و خيابان و محيط زندگى معمولى قدم مى گذارند همه را فراموش مى كنند.
ديگر اينكه آيا ما از وجود جهان بيرون آگاه هستيم يانه؟
قطعا پاسخ اين سؤال نيز مثبت است، زيرا ما آگاهى زيادى از جهان بيرون خود داريم، و از موجوداتى كه در اطراف ما يا نقاط دور دست است اطلاعات فراوانى در اختيار ما هست.
اكنون اين سؤال پيش مى آيد آيا جهان خارج به درون وجود ما مى آيد؟ مسلماً نه، بلكه نقشه آن پيش ما است كه با استفاده از خاصيت «واقع نمائى» به جهان بيرون وجود خود پى مى بريم.
اين واقع نمائى نمى تواند تنها خواص فيزيكوشيميائى مغز باشد زيرا اين خواص زائيده تأثرات ما از جهان بيرون است، و به اصطلاح معلول آنها است، درست همانند تأثيرهائى كه غذا روى معده ما مى گذارد. آيا تأثير غذا روى معده و فعل و انفعال فيزيكى و شيميائى آن سبب مى شود كه معده از غذاها آگاهى داشته باشد، پس چطور مغز ما مى تواند از دنياى بيرون خود باخبر گردد؟!
[ 342 ]
به تعبير ديگر: براى آگاهى از موجودات خارجى و عينى يك نوع احاطه بر آنها لازم است، و اين احاطه كار سلولهاى مغزى نيست، سلولهاى مغزى تنها از خارج متأثر مى شوند، و اين تأثر: همانند تأثّر ساير دستگاههاى بدن از وضع خارج است، اين موضوع را ما به خوبى درك مى كنيم.
اگر تأثر از خارج دليلى بر آگاهى ما از خارج بود لازم بود ما با معده و زبان خود نيز بفهميم در حاليكه چنين نيست، خلاصه وضع استثنائى ادراكات ما دليل بر آن است كه حقيقت ديگرى در آن نهفته است، كه نظامش با نظام قوانين فيزيكى و شيميائى كاملاً تفاوت دارد (دقت كنيد).
2 ـ وحدت شخصيت
دليل ديگر كه براى استقلال روح مى توان ذكر كرد، مسئله وحدت شخصيت در طول عمر آدمى است.
توضيح اينكه ما در هر چيز شك و ترديد داشته باشيم در اين موضوع ترديدى نداريم كه «وجود داريم».
«من هستم» و در هستى خود ترديد ندارم، و علم من به وجود خودم به اصطلاح «علم حضورى» است، نه علم «حصولى» يعنى من پيش خود حاضرم و از خودم جدا نيستم.
بهرحال، آگاهى ما از خود روشنترين معلومات ما است و احتياج و نيازى ابداً به استدلال ندارد، و استدلال معروفى كه دكارت فيلسوف معروف فرانسوى براى وجودش كرده كه: «من فكر ميكنم پس هستم» استدلال زايد و نادرستى به نظر مى رسد، زيرا پيش از آنكه اثبات وجود خود كند دوبار اعتراف به وجود خودش كرده! (يكبار آنجاكه ميگويد «من» وبار ديگر آنجا كه مى گويد «ميكنم») اين از يكسو.
از سوى ديگر اين «من» از آغاز تا پايان عمر يك واحد بيشتر نيست «من امروز» همان «من ديروز» همان «من بيست سال قبل» مى باشد من از كودكى تاكنون يك نفر بيشتر نبودم، من همان شخصى هستم كه بوده ام و تا آخر عمر نيز همين شخص هستم، نه شخص ديگر، البتّه درس خوانده ام، با سواد شده ام، تكامل يافته ام، و بازهم خواهم يافت، ولى يك آدم ديگر نشده ام، و به همين دليل همه مردم از آغاز تا پايان عمر مرا يك آدم مى شناسند يك نام دارم يك شناسنامه دارم و...
[ 343 ]
اكنون حساب كنيم و ببينيم اين موجود واحدى كه سراسر عمر ما را پوشانده چيست؟ آيا ذرات و سلولهاى بدن ما و يا مجموعه سلولهاى مغزى و فعل و انفعالات آن است؟ اينها كه در طول عمر ما بارها عوض مى شوند و تقريباً در هفت سال يكبار تمام سلولها تعويض مى گردند، زيرا مى دانيم در هر شبانه روز مليونها سلول در بدن ما مى ميرد و مليونها سلول تازه جانشين آن مى شود، همانند ساختمانى كه تدريجاً آجرهاى آنرا بيرون آورند، و آجرهاى تازه اى جاى آن كار بگذارند اين ساختمان بعد از مدتى بكلى عوض مى شود اگرچه مردم سطحى متوجه نشوند، و يا همانند استخر بزرگى كه از يك طرف آهسته آهسته آب وارد آن مى شود، و از طرف ديگر خارج مى گردد، بديهى است بعد از مدتى تمام آب استخر عوض مى شود، اگر چه افراد ظاهر بين توجه نداشته باشند و آن را به همان حال ثابت ببينند.
به طور كلى هر موجودى كه دريافت غذا مى كند و از سوى ديگر مصرف غذا دارد تدريجاً «نوسازى» و «تعويض» خواهد شد.
بنابراين يك آدم هفتاد ساله احتمالاً ده بار تمام اجزاى بدن او عوض شده است روى اين حساب اگر همانند ماديها انسان را همان جسم و دستگاههاى مغزى و عصبى و خواص فيزيكو شيميائى آن بدانيم بايد اين «من» در 70 سال ده بار عوض شده باشد و همان شخص سابق نباشد در حالى كه هيچ وجدانى اين سخن را نخواهد پذيرفت.
از اينجا روشن مى شود كه غير از اجزاى مادى، يك حقيقت واحد ثابت در سراسر عمر، وجود دارد كه همانند اجزاى مادى تعويض نمى شود و اساس وجود را همان تشكيل مى دهد و عامل وحدت شخصيت ما همان است.
پرهيز از يك اشتباه
بعضى تصور مى كنند سلولهاى مغزى عوض نمى شوند و مى گويند: در كتابهاى فيزيولوژى خوانده ايم كه تعداد سلولهاى مغزى از آغاز تا آخر عمر يكسان است، يعنى هرگز كم و زياد نمى شوند، بلكه فقط بزرگ مى شوند، امّا توليد مثل نمى كنند،
[ 344 ]
به همين جهت اگر ضايعه اى براى آنها پيش بيايد قابل ترميم نيستند، بنابراين ما يك واحد ثابت در مجموع بدن داريم كه همان سلولهاى مغزى است، و اين حافظ وحدت شخصيت ماست.
امّا اين اشتباه بزرگى است، زيرا آنها كه اين سخن را مى گويند، دو مسأله را با يكديگر اشتباه كرده اند، آنچه در علم امروز ثابت شده اين است كه سلولهاى مغزى از آغاز تا پايان عمر از نظر تعداد ثابت است، و كم و زياد نمى شود. نه اينكه ذرات تشكيل دهنده اين سلولها تعويض نمى گردند، زيرا همانطور كه گفتيم سلولهاى بدن دائماً غذا دريافت مى كنند و نيز تدريجاً ذرات كهنه را از دست مى دهند، درست همانند كسى هستند كه دائماً از يك طرف دريافت و از طرف ديگر پرداخت دارد، مسلماً سرمايه چنين كسى تدريجاً عوض خواهد شد اگرچه مقدار آن عوض نشود، همانند همان استخر آبى كه از يكسو آب به آن مى ريزد و از سوى ديگر آب از آن خارج مى شود، پس از مدتى محتويات آن به كلى تعويض مى گردد، اگرچه مقدار آب ثابت مانده است.
(در كتابهاى فيزيولوژى نيز به اين مسئله اشاره شده است به عنوان نمونه به كتاب هورمونها صفحه 11 و كتاب فيزيولوژى حيوانى تأليف دكتر محمود بهزاد و همكاران صفحه 32 مراجعه شود) بنابراين سلولهاى مغزى نيز ثابت نيستند و همانند ساير سلولها عوض مى شوند.
3 ـ عدم انطباق بزرگ و كوچك
فرض كنيد كنار درياى زيبائى نشسته ايم چند قايق كوچك و يك كشتى عظيم روى امواج آب در حركتند، آفتاب را مى بينيم كه از يكسو غروب مى كند و ماه را مى بينيم كه از سوى ديگر در حال طلوع كردن است.
مرغهاى زيباى دريائى دائماً روى آب مى نشينند و برمى خيزند، در يك سمت، كوه عظيمى سر به آسمان كشيده است.
اكنون، لحظاتى چشم خود را مى بنديم و آنچه را ديده ايم در ذهن خود مجسم مى نمائيم: كوه با همان عظمت، دريا با همان وسعت، و كشتى عظيم با همان بزرگى كه دارد در ذهن ما مجسم مى شوند، يعنى همانند تابلوى فوق العاده بزرگى در برابر روح ما يا در درون روح ما وجود دارند.
[ 345 ]
حالا اين سؤال پيش مى آيد كه جاى اين نقشه بزرگ كجا است؟ آيا سلولهاى فوق العاده كوچك مغزى مى توانند چنين نقشه عظيمى را در خود بپذيرند؟ مسلماً نه، بنابراين بايد ما داراى بخش ديگرى از وجود باشيم كه ما فوق اين مادّه جسمانى است و آن قدر وسيع است كه تمام اين نقشه ها را در خود جاى مى دهد.
آيا نقشه يك عمارت 500 مترى را مى توان روى يك زمين چند ميليمترى پياده كرد؟
مسلماً پاسخ اين سؤال منفى است، چون يك موجود بزرگتر با حفظ بزرگى خود منطبق بر موجود كوچكى نمى شود، لازمه انطباق اين است كه يا مساوى آن باشد يا كوچكتر از آن كه بتواند روى آن پياده شود.
با اينحال چگونه ما مى توانيم نقشه هاى ذهنى فوق العاده بزرگى را در سلولهاى كوچك مغزى خود جاى دهيم؟
ما مى توانيم كره زمين را با همان كمربند چهل ميليون متريش در ذهن ترسيم كنيم، ما مى توانيم كره خورشيد را كه يك ميليون و دويست هزار مرتبه از كره زمين بزرگتر است و همچنين كهكشانهائى را كه ميليونها بار از خورشيد ما وسيعترند همه را در فكر خود مجسم كنيم، اين نقشه ها اگر بخواهند در سلولهاى كوچك مغزى ما پياده شوند طبق قانون عدم انطباق بزرگ بر كوچك امكان پذير نيست، پس بايد به وجودى ما فوق اين جسم اعتراف كنيم كه مركز پذيرش اين نقشه هاى بزرگ مى باشد.
يك سؤال لازم
ممكن است گفته شود، نقشه هاى ذهنى ما، همانند «ميكروفيلمها» و يا «نقشه هاى جغرافيائى» است كه در كنار آن يك عدد كسرى نوشته شده مانند:10000001 و يا 1000000001 كه مقياس كوچك شدن آن را نشان مى دهد و به ما مى فهماند كه بايد اين نقشه را به همان نسبت بزرگ كنيم تا نقشه واقعى به دست آيد، و نيز بسيار ديده ايم عكسى از كشتى غول پيكرى گرفته شده كه نمى تواند به تنهائى عظمت آن كشتى را نشان بدهد، و لذا قبل از گرفتن عكس براى نشان دادن عظمت آن انسانى را در عرشه كشتى قرار مى دهند و عكس آن دو را باهم مى گيرند تا با مقايسه، عظمت كشتى روشن شود.
[ 346 ]
نقشه هاى ذهنى ما نيز تصويرهاى بسيار كوچكى هستند كه با مقياسهاى معينى كوچك شده اند به هنگامى كه به همان نسبت، آنها را بزرگ كنيم نقشه واقعى به دست مى آيد، و مسلماً اين نقشه هاى كوچك مى تواند به نوعى در سلولهاى مغزى ما جاى گيرد (دقت كنيد).
پاسخ: مسأله مهم اينجا است كه ميكروفيلمها را معمولاً يا به وسيله پروژكتورها بزرگ مى كنند و روى پرده اى منعكس مى نمايند يا در نقشه هاى جغرافيائى عددى كه زير آن نوشته شده است به ما كمك مى كند كه نقشه را در آن عدد ضرب كنيم و نقشه بزرگ واقعى را در ذهن خود منعكس نمائيم، حالا اين سؤال پيش مى آيد كه آن پرده بزرگى كه ميكروفيلمهاى ذهنى ما روى آن به صورت عظيم منعكس مى گردد كجا است.
آيا اين پرده بزرگ همان سلولهاى مغزى هستند؟ قطعاً نه. و آن نقشه جغرافيائى كوچك را كه ما در عدد بزرگ ضرب مى كنيم و تبديل به نقشه عظيمى مى نمائيم، مسلماً محلى لازم دارد، آيا مى تواند سلولهاى كوچك مغزى باشد.
به عبارت روشنتر: در مثال ميكروفيلم و نقشه جغرافيائى آنچه در خارج وجود دارد، همان فيلمها و نقشه هاى كوچك هستند، ولى در نقشه هاى ذهنى ما اين نقشه ها درست به اندازه وجود خارجى آنها مى باشند و قطعاً محلى لازم دارند به اندازه خودشان و مى دانيم سلولهاى مغزى كوچكتر از آن است كه بتواند آنها را با آن عظمت منعكس سازد.
كوتاه سخن اينكه: ما اين نقشه هاى ذهنى را با همان بزرگى كه در خارج دارند تصور مى كنيم و اين تصوير عظيم نمى تواند در سلول كوچكى منعكس گردد، بنابراين نيازمند به محلى است و از اينجا به وجود حقيقى ما فوق اين سلولها پى مى بريم.
[ 347 ]
4 ـ پديده هاى روحى با كيفيات مادى همانند نيستند
دليل ديگرى كه مى تواند ما را به استقلال روح و مادى نبودن آن رهنمون گردد اين است كه: در پديده هاى روحى خواص و كيفيتهائى مى بينيم كه با خواص و كيفيتهاى موجودات مادى هيچ گونه شباهت ندارند، زيرا:
اولاً: موجودات «زمان» مى خواهند و جنبه تدريجى دارند.
ثانياً: با گذشت زمان فرسوده مى شوند.
ثالثاً: قابل تجزيه به اجزاء متعددى هستند.
ولى پديده هاى ذهنى داراى اين خواص و آثار نيستند، ما مى توانيم جهانى همانند جهان فعلى در ذهن خود ترسيم كنيم، بى آنكه احتياج به گذشت زمان و جنبه هاى تدريجى داشته باشد.
از اين گذشته صحنه هائى كه مثلاً از زمان كودكى در ذهن ما نقش بسته با گذشت زمان نه كهنه مى شود و نه فرسوده، و همان شكل خود را حفظ كرده است، ممكن است مغز انسان فرسوده شود ولى با فرسوده شدن مغز، خانه اى كه نقشه اش از بيست سال قبل در ذهن ما ثبت شده فرسوده نمى گردد و از يكنوع ثبات كه خاصيت جهان ماوراى ماده است برخوردار است.
روح ما نسبت به نقش ها و عكسها خلاقيت عجيبى دارد و در يك آن مى توانيم بدون هيچ مقدمه اى هرگونه نقشى را در ذهن ترسيم كنيم، كرات آسمانى، كهكشانها و يا موجودات زمينى درياها و كوهها و مانند آن، اين خاصيت يك موجود مادى نيست، بلكه نشانه موجودى ما فوق مادى است.
به علاوه ما مى دانيم مثلاً 4 = 2 + 2 شكى نيست كه طرفين اين معادله را مى توانيم تجزيه كنيم يعنى عدد دو را تجزيه نمائيم، و يا عدد چهار را، ولى اين برابرى را هرگز نمى توانيم تجزيه كنيم و بگوئيم برابرى دونيم دارد و هر نيمى غير از نيم ديگر است، برابرى يك مفهوم غير قابل تجزيه است يا وجود دارد و يا وجود ندارد هرگز نمى توان آن را دو نيم كرد.
[ 348 ]
بنابراين، اين گونه مفاهيم ذهنى قابل تجزيه نيستند و به همين دليل نمى توانند مادى باشند زيرا اگر مادى بودند قابل تجزيه بودند و باز به همين دليل روح ما كه مركز چنين مفاهيم غير مادى است نمى تواند مادى بوده باشد بنابراين مافوق ماده است (دقت كنيد)(1).(2)
1 ـ نقل با تلخيص از كتاب معاد و جهان پس از مرگ ـ بخش استقلال روح.
2 ـ تفسير نمونه 12/250
[ 349 ]
91 ـ اجل مسمّى (حتمى) و معلّق (غير حتمى) يعنى چه؟
بدون شك انسان داراى دو گونه سرآمد و اجل است:
سرآمد و اجل حتمى كه پايان استعداد جسم انسان براى بقاء است، و با فرا رسيدن آن هر چيز به فرمان الهى پايان مى گيرد.
سرآمد و اجل معلق كه با دگرگونى شرائط دگرگون مى شود، فى المثل انسانى دست به انتحار و خود كشى مى زند در حالى كه اگر اين گناه كبيره را انجام نمى داد سالها زنده مى ماند، و يا بر اثر روى آوردن به مشروبات الكلى و مواد مخدر و شهوترانى بى حد و حساب توانائى جسمى خود را در مدت كوتاهى از دست مى دهد، در حالى كه اگر اين امور نبود ساليان بسيارى مى توانست عمر كند.
اينها امورى است كه براى همه قابل درك و تجربه است، واحدى نمى تواند آن را انكار كند.
در زمينه حوادث ناخواسته نيز امورى وجود دارد كه مربوط به اجل معلق است كه آن نيز قابل انكار نمى باشد.
بنابراين اگر در روايات فراوانى آمده است كه انفاق در راه خدا يا صله رحم عمر را طولانى و بلاها را برطرف مى سازد در حقيقت ناظر به همين عوامل است.
و هر گاه ما اين دو نوع اجل و سرآمد عمر را از هم تفكيك نكنيم درك بسيارى از مسائل در رابطه با «قضا و قدر» و «تأثير جهاد و تلاش و كوشش در زندگى انسانها» لاينحل خواهد ماند.
[ 350 ]
اين بحث را ضمن يك مثال ساده مى توان روشن ساخت، و آن اينكه : انسان يك دستگاه اتومبيل نو تهيه مى كند كه طبق پيش بينى هاى مختلفى كه در ساختمان آن به كار رفته مى تواند مثلا بيست سال عمر كند، اما مشروط به اينكه به آن دقيقاً برسند، و مراقبتهاى لازم را به عمل آورند، در اين صورت اجل حتمى اين اتومبيل همان بيست سال است كه از آن فراتر نمى رود.
ولى اگر مراقبتهاى لازم انجام نشود و آن را به دست افراد ناآگاه و لاابالى بسپارند و بيش از قدرت و ظرفيت از آن كار بكشند، و در جاده هاى پرسنگلاخ همه روزه آن را به كار گيرند ممكن است عمر بيست ساله آن به نصف يا به عشر تنزل پيدا كند اين همان «اجل معلق» آن است.
و ما تعجب مى كنيم چگونه بعضى از مفسران معروف به مسأله روشنى مانند اين مسأله توجه نكرده اند.(1)
توضيح اينكه: بسيارى از موجودات از نظر ساختمان طبيعى و ذاتى استعداد و قابليت بقاء براى مدتى طولانى دارند، ولى در اثناء اين مدت ممكن است موانعى ايجاد شود كه آنها را از رسيدن به حداكثر عمر طبيعى باز دارد، مثلاً يك چراغ نفت سوز با توجه به مخزن نفت آن، ممكن است مثلاً بيست ساعت استعداد روشنائى داشته باشد، اما وزش يك باد شديد و ريزش باران و يا عدم مراقبت از آن سبب مى شود كه عمر آن كوتاه گردد.
در اينجا اگر چراغ با هيچ مانعى برخورد نكند و تا آخرين قطره نفت آن بسوزد سپس خاموش شود به اجل حتمى خود رسيده است و اگر موانعى قبل از آن باعث خاموشى چراغ گردد مدت عمر آن را «اجل غير حتمى» مى گوئيم.
در مورد يك انسان نيز چنين است اگر تمام شرائط براى بقاى او جمع گردد و موانع برطرف شود ساختمان و استعداد او ايجاب مى كند كه مدتى طولانى هر چند اين مدت بالاخره پايان و حدى دارد ـ عمر كند، اما ممكن است بر اثر سوء تغذيه يا
1 ـ تفسير نمونه 18/209
[ 351 ]
مبتلا شدن به اعتيادات مختلف و يا دست زدن به خودكشى يا ارتكاب گناهان خيلى زودتر از آن مدت بميرد، مرگ را در صورت اول اجل حتمى و در صورت دوم اجل غير حتمى مى نامند.
و به تعبير ديگر اجل حتمى در صورتى است كه ما به مجموع علل تامه بنگريم و اجل غير حتمى در صورتى است كه تنها مقتضيات را در نظر بگيريم.
با توجه به اين دو نوع «اجل» بسيارى از مطالب روشن مى شود، از جمله اينكه در روايات مى خوانيم صله رحم عمر را زياد و يا قطع رحم عمر را كم مى كند (منظور از عمر و اجل در اين موارد اجل غير حتمى است).
و يا اينكه در آيه اى مى خوانيم فاذا جاء اجلهم لايستأخرون ساعة و لايستقدمون: «هنگامى كه اجل آنها فرا رسد نه ساعتى به عقب مى افتد و نه جلو»(1)
در اينجا منظور از اجل همان مرگ حتمى است.
بنابراين آيه مزبور تنها مربوط به موردى است كه انسان به عمر نهائى خود رسيده است، و اما مرگهاى پيش رس را به هيچ وجه شامل نمى شود.
و در هر صورت بايد توجه داشت كه هر دو اجل از ناحيه خدا تعيين مى شود يكى بطور مطلق و ديگرى به عنوان مشروط و يا معلق، درست مثل اينكه مى گوئيم: اين چراغ بعد از بيست ساعت بدون هيچ قيد و شرط خاموش مى شود و نيز مى گوئيم اگر طوفانى بوزد بعد از دو ساعت خاموش خواهد شد، در مورد انسان و اقوام و ملتها نيز چنين است مى گوئيم خداوند اراده كرده است كه فلان شخص يا ملت پس از فلان مقدار عمر بطور قطع از ميان برود و نيز مى گوئيم اگر ظلم و ستم و نفاق و تفرقه و سهل انگارى و تنبلى را پيشه كنند در يك سوم آن مدت از بين خواهند رفت، هر دو اجل از ناحيه خدا است يكى مطلق و ديگرى مشروط.
از امام صادق (عليه السلام)در ذيل آيه فوق چنين نقل شده كه فرمود: هما اجلان اجل
1 ـ اعراف آيه 34.
[ 352 ]
محتوم و اجل موقوف: «اين اشاره به دو نوع اجل است، اجل حتمى و اجل مشروط» و در احاديث ديگرى كه در اين زمينه وارد شده تصريح گرديده است كه اجل غير حتمى (مشروط) قابل تقديم و تأخير است و اجل حتمى قابل تغيير نيست (نورالثقلين جلد اول صفحه 504).(1)
1 ـ تفسير نمونه 5/149
[ 353 ]
92 ـ تجسّم اعمال از نظر علم روز چگونه است؟
آنها كه با آيات قرآن آشنا هستند به خوبى مى دانند كه در قرآن آيات فراوانى داريم كه ظاهر آن حاكى از «تجسم» يا «تجسد» اعمال در قيامت است يعنى در آن روز عمل هر كس اعم از نيك و بد، در برابر او حاضر مى گردد و مايه نشاط و سرور، يا شكنجه و عذاب و سبب افتخار و آبرو و يا رسوائى و شرمسارى مى گردد.
آيا ممكن است اعمال آدمى باقى بماند، در حالى كه عبارت از مجموعه حركاتى است كه بعد از انجام محو و نابود مى گردد؟ واز اين گذشته آيا ممكن است «عمل» كه جزء عوارض وجود انسان است تبديل به ماده و جسم گردد، و به صورت مستقلى ظاهر شود؟
از آنجا كه بسيارى از مفسران پاسخى براى دو سؤال نداشتند چاره اى جز اين نمى ديدند كه در تفسير اين گونه آيات قرآنى قائل به حذف و تقدير باشند و بگويند منظور از «حضور عمل» يا «مشاهده اعمال» حضور و مشاهده جزاى عمل و ثواب و عقاب آن است.
ولى ما امروز فكر مى كنيم كه هيچ يك از دو ايراد فوق بدون پاسخ نيست، بنابراين دليلى نمى بينيم كه ظواهر آياتى راكه دلالت بر مجسم شدن اعمال آدمى دارد انكار كنيم.
احاديث در اين زمينه بسيار است از جمله احاديث معراج كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) از كنار بهشت و دوزخ مى گذشت، و هر گروهى از بدكاران را به عذاب و كيفرى شبيه اعمال خود گرفتار ديد، ونيز اعمال نيكوكاران را مشاهده كرد كه سبب پيدايش مرافق تازه اى در بهشت مى شود.
[ 354 ]
آيه اى كه درباره غيبت وارد شده و تجسم آن را به صورت پاره گوشت گنديده اى كه غيبت كننده آن را تناول مى كند بيان مى دارد شاهد ديگرى بر اين مدّعا است.
از مجموع روايات و آيات گذشته به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه اعمال آدمى در صورتهاى مناسبى در عالم برزخ و قيامت، مجسّم مى گردد، حتّى تعبير (الَّذينَ يَاْكُلُونَ اَمْوالَ الْيَتامى ظُلْماً اِنَّما يَأْكُلُونَ في بُطُونِهِمْ ناراً):
«كسانى كه اموال يتيمان را از روى ظلم و ستم مى خورند، فقط در شكم خود آتش داخل مى كنند» (نساء ـ 10) نشان مى دهد كه باطن عمل در عالم دنيا نيز از نوعى تجسّم برخوردار است به طورى كه مال يتيم در باطن به شكل آتش سوزان است، هر چند كسانى كه چشم واقع بين ندارند آن را نمى بينند.
دليلى ندارد كه همه اين آيات و روايات را بر معنى مجازى و كنائى حمل كنيم و همه را تأويل و توجيه نمائيم با اينكه عمل به ظواهر آنها بى مانع است و مشكلى ايجاد نمى كند، چنانكه شرح آن خواهد آمد.
تجسّم اعمال در منطق عقل.
عمده اشكالى كه در مسأله تجسّم اعمال براى گروهى پيدا شده همان است كه از بعضى از كلمات مرحوم طبرسى در مجمع البيان استفاده مى شود، و آن اين است كه عمل از جنس «عرض» است نه «جوهر» (نه خواص ماده است و نه خود ماده) و ديگر اينكه عمل بعد از وجودش محو و نابود مى شود، ولذا آثارى از سخنان و گفته ها و اعمال گذشته ما ديده نمى شود، مگر اعمالى كه تغييرى در بعضى از مواد موجود گذارده، مثلا سنگ و چوب و آجرى را به شكل خانه اى درآورده كه آن هم تجسّم عمل نيست، بلكه دگرگونيهاى ناشى از عمل است (دقت كنيد).
ولى با توجه به دو نكته پاسخ اين دو ايراد روشن مى شود، وهم چگونگى تجسّم اعمال.
نخست اينكه امروز ثابت شده هيچ چيز در جهان از ميان نمى رود حتّى اعمال ما كه به صورت انرژيهاى مختلفى ظاهر مى گردد، اگر ما سخن مى گوئيم صداى ما به صورت امواج خاص صوتى در فضاى اطراف پخش مى شود و به مولكولهاى موّاج
[ 355 ]
هوا و ديوارهاى اطراف و بدن ما اصابت كرده و تبديل به انرژى ديگرى مى شود، آن انرژى نيز ممكن است چندين بار تغيير شكل دهد، ولى به هر حال نابود نمى گردد، حركات دست و پاى ما نيز نوعى انرژى است، اين انرژى ميكانيكى هرگز نابود نمى شود، ممكن است تبديل به انرژى حرارتى با انرژى ديگر گردد، خلاصه اينكه نه تنها مواد اين جهان كه انرژيهاى آن نيز ثابت و پايدارند ، هر چند تغيير شكل مى دهند.
ديگر اينكه اين نكته نيز با مطالعات دانشمندان و آزمايشهاى آنها به ثبوت قطعى رسيده است كه ميان «ماده» و «انرژى» رابطه نزديكى است، يعنى ماده و نيرو دو مظهر از يك حقيقتند، و «ماده» همان نيروى متراكم و فشرده است، و «نيرو» همان ماده گسترده، و لذا در شرائط معينى مى توانند تبديل به يكديگر شوند.
انرژى اتمى چيزى جز تبديل «ماده» به «انرژى» نيست يا به تعبير ديگر شكافتن دانه هاى اتم و آزاد كردن انرژى آن.
هم اكنون ثابت شده كه انرژى حرارتى خورشيد چيزى جز انرژى اتمى كه از انفجار اتمهاى خورشيد سرچشمه مى گيرد نيست و به همين دليل هر شبانه روز مقدار زيادى از وزن خورشيد كم مى شود هر چند اين مقدار در برابر وزن و حجم خورشيد ناچيز است.
بدون شك همان گونه كه ماده قابل تبديل به انرژى است، انرژى نيز قابل تبديل به ماده است، يعنى اگر نيروها و انرژيهاى پخش شده بار ديگر متراكم، و حالت جسميت و جرم به خود بگيرد، به صورت جسمى نمايان مى شود.
بنابراين هيچ مانعى ندارد كه اعمال و گفتار ما كه انرژيهاى مختلفى هستند و هرگز محو و نابود نمى شوند، بار ديگر به فرمان پروردگار جمع آورى شده و به صورت جسمى در آيند، و مسلم است كه هر عمل جسمى خواهد شد متناسب با ويژگيهايش، نيروهائى كه در راه اصلاح و خدمت و درستى و تقوى به كار گرفته شده به صورت زيبائى متناسب آن در مى آيد، و نيروهائى كه در راه جور و ستم و زشتى و فساد به كار رفته به صورتى زشت و ناپسند و تنفر آميز مجسم مى گردد!
[ 356 ]
بنابر اين مسأله تجسم اعمال را مى توان يكى از معجزات علمى قرآن محسوب داشت و در آن روز كه مسأله بقاء انرژيها، و تبديل ماده به انرژى و بالعكس، مطلقا در ميان دانشمندان مطرح نبود، با صراحت در آيات و روايات عنوان گرديد.
بنابراين نه مشكلى از ناحيه «عرض» بودن اعمال وجود دارد، و نه مشكلى از ناحيه نابودى آنها، زيرا همانگونه كه گفتيم اعمال نابود نمى شود، و عرض و جوهر در حقيقت جلوه هاى يك حقيقتند، اين مطلب با توجه به حركت جوهرى آشكارتر مى شود! زيرا قائلين به حركت جوهرى از حركاتى كه در عرض واقع مى شود براى حركت در جوهر استدلال مى كنند و معتقدند اينها از هم جدا نيستند (دقت كنيد).
اين نكته را نيز مناسب است براى تكميل مطلب، يادآور شويم:
دانشمند معروف فرانسوى «لاوازيه» اصل «بقاء ماده» را با تلاش پيگير خود كشف كرد، و اثبات نمود كه مواد جهان هرگز از ميان نمى رود، بلكه دائماً تغيير صورت مى دهد.
ولى چيزى نگذشت كه «پير كورى و همسرش» براى نخستين بار رابطه ميان انرژى و ماده را از مطالعه روى اجسام راديو اكتيو (اجسامى كه اتمهاى ناپايدار دارند و تدريجاً قسمتهائى از آنها تبديل به انرژى مى شود) كشف كردند و قانون بقاء ماده تبديل به قانون بقاء «ماده ـ انرژى» شد، و به اين ترتيب اصل بقاء ماده متزلزل گرديد واصل بقاء مجموعه ماده ـ انرژى جهان جانشين آن گشت، و كم كم مسأله تبديل ماده به انرژى از طريق شكستن اتم به وسيله دانشمندان جنبه عملى به خود گرفت، و معلوم شد كه اين دو (ماده و انرژى) رابطه نزديك با هم دارند و قابل تبديل به يكديگرند و به عبارت ديگر دو شكل از يك حقيقتند.
اين كشف بزرگ علمى تحول شگرفى در مطالعات دانشمندان و مسائل عملى ايجاد كرد، و وحدت عالم هستى را بيش از پيش به اثبات رساند.
اين اصل در مسأله معاد و بحث تجسم اعمال انسان و دفع اشكالاتى كه پيشينيان در اين مسأله داشته اند به ما كمك فراوان مى كند و موانعى را كه بر راه اثبات تجسّم، فكر مى كردند برمى دارد.(1)
1 ـ تفسير پيام قرآن 6/115 و 137
[ 357 ]
93 ـ آيا رستاخيز براى حيوانات نيز وجود دارد؟
شك نيست كه نخستين شرط حساب و جزا مسئله عقل و شعور و بدنبال آن تكليف و مسئوليت است، طرفداران اين عقيده مى گويند مداركى در دست است كه نشان مى دهد حيوانات نيز به اندازه خود داراى درك و فهمند، از جمله:
زندگى بسيارى از حيوانات آميخته با نظام جالب و شگفت انگيزى است كه روشنگر سطح عالى فهم و شعور آنها است كيست كه درباره مورچگان و زنبور عسل و تمدن عجيب آنها و نظام شگفت انگيز لانه و كندو، سخنانى نشنيده باشد، و بر درك و شعور تحسين آميز آنها آفرين نگفته باشد؟ گرچه بعضى ميل دارند همه اينها را يك نوع الهام غريزى بدانند، اما هيچ دليلى بر اين موضوع در دست نيست كه اعمال آنها به صورت ناآگاه (غريزه بدون عقل) انجام مى شود.
چه مانعى دارد كه اين اعمال همانطور كه ظواهرشان نشان مى دهد ناشى از عقل و درك باشد؟ بسيار مى شود كه حيوانات بدون تجربه قبلى در برابر حوادث پيش بينى نشده دست به ابتكار مى زنند، مثلاً گوسفندى كه در عمرش گرگ را نديده براى نخستين بار كه آن را مى بيند به خوبى خطرناك بودن اين دشمن را تشخيص داده و به هر وسيله كه بتواند براى دفاع از خود و نجات از خطر متوسل مى شود.
علاقه اى كه بسيارى از حيوانات تدريجاً به صاحب خود پيدا مى كنند شاهد ديگرى براى اين موضوع است، بسيارى از سگهاى درنده و خطرناك نسبت به صاحبان خود و حتى فرزندان كوچك آنان مانند يك خدمتگذار مهربان رفتار مى كنند.
[ 358 ]
داستانهاى زيادى از وفاى حيوانات و اينكه آنها چگونه خدمات انسانى را جبران مى كنند در كتابها و در ميان مردم شايع است كه همه آنها را نمى توان افسانه دانست.
و مسلم است آنها را به آسانى نمى توان ناشى از غريزه دانست، زيرا غريزه معمولاً سرچشمه كارهاى يكنواخت و مستمر است، اما اعمالى كه در شرائط خاصى كه قابل پيش بينى نبوده بعنوان عكس العمل انجام مى گردد به فهم و شعور شبيه تر است تا به غريزه.
هم امروز بسيارى از حيوانات را براى مقاصد قابل توجهى تربيت مى كنند، سگهاى پليس براى گرفتن جنايتكاران، كبوترها براى رساندن نامه ها، و بعضى از حيوانات براى خريد جنس از مغازه ها، و حيوانات شكارى براى شكار كردن، آموزش مى بينند و وظائف سنگين خود را با دقت عجيبى انجام مى دهند، (امروز حتى براى بعضى از حيوانات رسماً مدرسه افتتاح كرده اند!)
از همه اينها گذشته، در آيات متعددى از قرآن، مطالبى ديده مى شود كه دليل قابل ملاحظه اى براى فهم و شعور بعضى از حيوانات محسوب مى شود، داستان فرار كردن مورچگان از برابر لشگر سليمان، و داستان آمدن هدهد به منطقه «سبا و يمن» و آوردن خبرهاى هيجان انگيز براى سليمان شاهد اين مدعا است.
در روايات اسلامى نيز احاديث متعددى در زمينه رستاخيز حيوانات ديده مى شود، از جمله:
از ابوذر نقل شده كه مى گويد: ما خدمت پيامبر (صلى الله عليه وآله)بوديم كه در پيش روى ما دو بز به يكديگر شاخ زدند، پيغمبر (صلى الله عليه وآله) فرمود، ميدانيد چرا اينها به يكديگر شاخ زدند؟ حاضران عرض كردند: نه پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود ولى خدا مى داند چرا؟ و به زودى در ميان آنها داورى خواهد كرد!.(1)
1 ـ تفسير مجمع البيان ونور الثقلين ذيل آيه 38 سوره انعام
[ 359 ]
و در روايتى از طرق اهل تسنن از پيامبر نقل شده كه در تفسير اين آيه فرمود ان الله يحشرهذه الامم يوم القيامة و يقتص من بعضها لبعض حتى يقتص للجماء من القرناء: «خداوند تمام اين جنبندگان را روز قيامت برمى انگيزاند و قصاص بعضى را از بعضى مى گيرد، حتى قصاص حيوانى كه شاخ نداشته و ديگرى بى جهت به او شاخ زده است از او خواهد گرفت(1).
در آيه 5 سوره تكوير نيز مى خوانيم واذالو حوش حشرت «هنگاميكه وحوش محشور مى شوند» اگر معنى اين آيه را حشر در قيامت بگيريم (نه حشر و جمع بهنگام پايان اين دنيا) يكى ديگر از دلائل نقلى بحث فوق خواهد بود.(2)
1 ـ تفسير المنار ذيل آيه.
2 ـ تفسير نمونه 5/224
[ 360 ]