پس از بيان فصول گذشته و روشن شدن راه و روش شيعيان در اتخاذ دين و اينكه مرجعاحكام دينى از نظر آنان بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، قرآن واهل بيت عصمت و طهارت عليهم السّلام مى باشند و بس . اين امرى است كه با استناد بهآيات قرآن كريم و روايات متعدده منقول از كتباهل سنّت به اثبات رسيده و يقيناً كسى كه اهل انصاف و درايت باشد، ديگر شك و شبهه اىبراى او در وجوب متابعت از اهل بيت عليهم السّلام باقى نخواهد ماند.
اينك مى پردازيم به بيان عقايد شيعيان دراصول دين و چون كتاب ما، كتاب كلامى نيست ، لذا به اندازه اى كه عقايد شيعيان درمسائل اعتقادى روشن شود، بحث مى كنيم و از بيان مباحث جزئى و ردّ و ايراد حتى الا مكانخوددارى نموده ، طالبين تحقيق را به كتب كلامى ارجاع مى دهيم .
واضح و روشن است كه در ((اصول دين )) نمى توان به ((ظن )) و ((گمان بسنده كرد،بلكه انسان مسلمان ، نسبت به مسائل اعتقادى اش بايد ((يقين )) داشته باشد، تا هيچاحتمال خلافى در آنچه او به آن معتقد است ، راه پيدا نكند و الاّ ((تصديق قلبى )) پيدانخواهد كرد و بدون تصديق قلبى نيز ((ايمانكامل )) نخواهد شد.
يقين پيدا كردن به اصول دين نيز متوقف است بر اينكه هر فرد مسلمان نسبت به هر اصلىكه معتقد مى شود، براى آن دليل و ((برهان )) داشته باشد، به همين جهت ((تقليد)) دراصول دين مذموم و بلكه ((باطل )) است ؛ زيرا انسان به يقين مطلوب نمى رسد و بدونيقين ، اعتقاد كامل نمى شود.
احتمال مى رود آياتى كه در قرآن كريم در رابطه با ((ذم )) تقليدنازل شده است همين معنا را افاده كند تا به ما بفهماند كه انسان آگاه وعاقل هيچ وقت نظر ديگران را در اصل و اساس دين ، دخالت نمى دهد، مگر اينكهدليل و برهانى قاطع برايش اقامه شود كه در اين صورت از روىدليل پذيرفته است ، نه از روى تقليد.
اما تقليد در فروع دين نه تنها مذموم نيست ، بلكه براى اكثريت قريب به اتفاق افرادواجب است ؛ زيرا استخراج احكام از منابع و مدارك آن ، براى همه مردممشكل است بلكه اگر همه بخواهند از روى دليل احكام را به دست بياورند،اختلال در نظام معاش و زندگى مردم پيدا خواهد شد، براى اينكه استخراج احكام ، كار يكروز و دو روز و ده روز نيست ، بلكه سالها رنج ، مشقت ، زحمت ، تلاش ، فكر وتحصيل لازم دارد؛ زيرا همان طورى كه خواهد آمد، اجتهاد، بر شرايطى متوقف است كه ازجمله آن ، تحصيل علوم پايه است كه مقدمات اجتهاد ناميده مى شودمثل ادبيات ، منطق ، تفسير، اصول فقه و غير آن كه مسلماً سالها وقت لازم دارد وفراگرفتن آن براى همگان ممكن نيست .
ولى اصول دين از طرفى اساس و ريشه دين است و از طرف ديگر اكثر ادله و براهين آنوجدانى و عقلى است به گونه اى كه هر انسانى ، از روى فطرت خودش مى تواند بهاندازه فهم و شعورش براى اثبات آن دليل و برهان اقامه كند، يا با مطالعه چند كتاب ويا با سؤ ال از دانشمندان ، ادله كافى و لازم را به دست بياورد.
براى بيان عقايد شيعيان ابتدا كلامى را از مرحوم علامه محمد حسينآل كاشف الغطاء از كتاب ((اصل الشيعة و اصولها)) ذكر نموده و بعد به جزئيات بحثمى پردازيم . آن عالم و مصلح بزرگوار مى فرمايد: دين منحصر به پنج مطلب است :
1 - معرفت و شناخت خالق .
2 - معرفت و شناخت مبلغ دين .
3 - شناخت آنچه را كه بايد پذيرفت و به آنعمل نمود.
4 - آراسته شدن به فضايل اخلاقى و دورى ازرذايل اخلاقى .
5 - اعتقاد به معاد.
پس ((دين )) عبارت است از علم و عمل ، و اسلام و ايمان از نظر معنا مترادف و داراى يك معناهستند، اين دو كلمه (اسلام و ايمان ) اطلاق مى شوند بر معناى اعمى كه اعتماد بر سه ركندارد: ((توحيد، نبوت و معاد)).
اگر كسى يكى از اين سه ((كلمه )) را منكر شود، نه مسلمان است و نه مؤ من و امّا اگركسى به يگانگى خداوند و نبوت حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و اعتقاد به روزجزا، اقرار و اذعان كند هم مسلمان است و هم مؤ من .
اين دو كلمه (اسلام و ايمان ) بر معناى اخصى هم اطلاق مى شوند كه عبارت است از اعتمادبر اركان سه گانه و ركن چهارمى كه عمل به دعائم و پايه هاى دين باشد؛ زيرا اسلامبر همين پايه ها استوار است و عبارت است از پنج چيز: نماز، روزه ، زكات ، حج و جهاد وبه همين جهت است كه گفته اند: ايمان عبارت از اعتقاد قلبى و اقرار زبانى وعمل به اركان و دعائم دينى مى باشد.
پس هر موردى كه در قرآن كريم ، ايمان به خدا ورسول خدا و روز قيامت ذكر شده است ، مراد از آن اسلام و ايمان به معناىاول است و در هر موردى كه در قرآن ، عمل صالح هم به اين سه مورد اضافه شده است ،مراد از آن اسلام و ايمان به معناى دوم است واصل در اين تقسيم ، اين آيه مباركه است كه : (قَالَتِ الاَْعْرَابُ ءَامَنَّاقُل لَّمْ تُؤْمِنُواْ وَلَكِن قُولُوَّاْ اءَسْلَمْنَا ...)(310) ؛ ((اعراب گفتند: ما ايمان آورده ايم ،به آنان بگو: شما هنوز ايمان نياورده ايد، بلكه بگوييد: اسلام آورده ايم )).
خداى متعال براى توضيح معناى ((ايمان )) مى فرمايد: (إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ ءَامَنُواْ بِاللَّهِوَرَسُولِهِى ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُواْ وَجَهَدُواْ بِاءَمْوَالِهِمْ وَاءَنفُسِهِمْ فِى سَبِيلِ اللَّهِ اُوْلََّبِكَ هُمُالصَّ دِقُونَ)(311) ؛ ((مؤ منان واقعى تنها كسانى هستند كه ايمان به خدا و بهرسول خدا دارند سپس هرگز شك و ترديدى به خود راه نداده (و به اين ايمان ثابت قدمبوده ) و با مال و جان در راه خدا جهاد مى نمايند اينها مؤ منان واقعى هستند)).
به اين معنا كه ايمان ، قول ، يقين و عمل است و اين اركان چهارگانه يعنى توحيد، نبوت ،معاد و عمل به اركان دين ، اصول اسلام و ايمان به معناى خاص مى باشد و جمهور مسلمينبه آن معتقدند.(312)
منتها فرقى كه بين شيعيان و اهل تسنن وجود دارد در دو مورد است : يكى اينكه شيعيان ((امامت)) را نيز از ((اصول دين )) دانسته و آن را منوط به اختيار مردم نمى دانند، بلكه امامت راادامه ((رسالت )) و امام را منتصب از جانب خداوند مى دانند، به اين معنا كه خداوند پيامبرصلّى اللّه عليه و آله را امر به تبليغ رسالت مى كند، او با معجزه و آيات بينات ،نبوت خودش را به اثبات مى رساند، و بعد براى پيروان خود امام بعد از خودش را (كهخداى متعال او را به امامت برگزيده است ) معرفى مى كند و هر امامى هم ،قبل از رحلت از اين دنيا، امام بعد از خودش را به مردم مى شناساند كه مطالبى در بحثتشيّع چيست در اين رابطه گذشت و در فصول آينده نيز مفصلاً به آن خواهيم پرداخت .
اما اهل تسنن ، امامت را از اصول دين ندانسته و از ((فروع دين )) مى دانند و لذا براى اثباتآن تمسك به ((اجماع )) مى كنند، در حالى كه اجماع مفيد ظن است ، نه يقين و چون امامت فرعاست ، تقليد را نيز در آن جايز مى دانند، چنانكهقائل به وجود نصّ و امام منصوص هم نيستند. بلكه هر كه را خواستند انتخاب مى كنند.
فرق دوم ، در اصل((عدل )) است كه شيعيان و معتزله از اهل تسنن معتقدند كه يكى ازاصول دين است و بيان آن خواهد آمد.
1 - توحيد
((توحيد)) در لغت يكى دانستن و در اصطلاح عبارت است از معتقد بودن به ((يگانگى ))خداوند متعال .
به عقيده شيعيان ، خداوند واحد است و در عالم هستى همه چيز در يد قدرت اوست ، اومستقل در خلق و رزق و ايجاد و اعدام است ، از همه بى نياز است و همه به او نيازمندند، نهفرزند كسى است و نه براى خودش فرزندى دارد، از عدم به وجود نيامده تا روزىدوباره به سوى عدم برگردد، ابتدا و انتها واول و آخر ندارد و اگر اول و آخر به او اطلاق مى شود به اين معناست كهقبل از همه اشيا بوده و بعد از همه اشيا هم خواهد بود، تنها او بايد عبادت شود، بندگىغير او ((كفر)) و بندگى او با غير ((شرك )) به حساب مى آيد. از نظر شيعيان ، انسانمسلمان و موّحد بايد ((توحيد)) را در سه مرحله معتقد باشد:
الف - توحيد در ذات ، به اين معنا كه ذات اقدس الهى را واحد دانسته و براى خداوندمثل و مانند و ضد قائل نشود.
ب - توحيد در صفات ؛ يعنى صفات خداوند را عين ذات او دانسته و عارض بر ذات وىنداند؛ زيرا در صورت اعتقاد عروض صفات بر ذات ، لازم مى آيد كه ذاتمحل حدوث و عروض حوادث و عوارض باشد و كسى كه محلّ حدوث و عروض حوادثوعوارض شود، محدود و ممكن الوجود است نه واجب الوجود؛ چون ذات ، دستخوش تغيير وتبدل شده و در اين تغيير و تبدل ، احتياج به علت پيدا مى كند و هر محتاجى ممكن است ، نهواجب و ممكن الوجود نمى تواند خدا باشد.
از طرف ديگر، اگر صفات عين ذات نباشند و عارض بر ذات باشند در آن صورت ، يااين صفات از اول نبوده و بعد پيدا شده اند كه در اين فرض لازم مى آيد خداىمتعال قبل از عارض شدن صفت علم ، عالم نباشد وقبل از عروض صفت قدرت ، قادر نباشد و اين خود كفر است ؛ زيرا مستلزم عجز و ناتوانىخداوند است و يا اينكه اين صفات هم مانند ذات ، اول و آخر نداشته و در عين حال كه غير ذاتند، قديم و ازلى هم باشند كه در اين فرض لازممى آيد تعدد ((قديم ))ها در حالى كه طبق نصوص قرآن كريم و قواعد مسلّمه عقليه ،قديم و ازلى فقط ذات اقدس خداوند است و بس و چون از نظر شيعيان صفات عين ذات است، هيچ وقت خلوّذات از صفات لازم نمى آيد و اشكالى كه در عروض صفات بر ذات بودنيز مرتفع مى شود. و تعدد قديم نيز لازم نمى آيد .
على عليه السّلام در خطبه اى كه در اول كتاب نهج البلاغه روايت شده است مى فرمايد:((اوّل الدين معرفته و كمال معرفته التصديق بهوكمال التصديق به توحيده و كمال توحيده الاخلاص له وكمال الاخلاص له نفى الصفات عنه ، لشهادةكل صفة انها غيرالموصوف و شهادة كل موصوف انّه غير الصفة ))(313) ؛ ((پايه واساس دين ، شناخت ذات اقدس الهى است (زيرا تا او شناخته نشود، دينكامل نخواهد شد) و شناختن او در حدّ كمال ، تصديق و گرويدن به اوست و تصديق تمام وكمال ، توحيد و يگانه دانستن اوست و كمال توحيد در خالص كردنعمل براى اوست (زيرا توحيد، كامل نمى گردد، مگر به اخلاص يعنى انجاماعمال فقط براى تقرب به او) و كمال اخلاص در آن است كه صفات ، زايد بر ذات اوتصور نشود (يعنى گفته نشود كه مثلاً علم يا قدرت يا غير اين دو از صفات ديگر، زايدبر ذاتند و از خارج بر او عارض مى شوند، مثل عروض صفات انسان بر انسان كه اينعقيده منافى توحيد و يكتاپرستى است .) براى اينكه هر صفتى (در فرض زايد بودنبر ذات ) شهادت و گواهى مى دهد كه غير از موصوف است و هر موصوفى (در فرض جدابودن از صفات ) گواهى مى دهد كه غير از صفت است (زيرا در اين صورت بين صفت وموصوف ، دوئيّت و اثنينيّت تصور شده است )).
ج - توحيد در افعال به اين معناست كه آن ذات مقدس ، درافعال و انجام امور نيازمند به كسى نبوده و از كسى كمك نمى گيرد، بلكه وقتى چيزى رااراده كند، به آن چيز امر مى كند كه بشود و مى شود.
با اين بيان ، ثابت مى شود كه خداى متعال در خالقيّت و ربوبيّت و حاكميت وقانونگذارى و مغفرت و شفاعت واحد است و اگر كسان ديگرى اين امور را انجام مى دهند، بهسبب افاضه و اشراق آن ذات متعال است و هيچ كس غير او در اين عالم هستى ،مستقل در تاءثير نيست چون همه به او محتاج و او از همه بى نياز است :
ز احمد تا احد يك ميم فرق است |
همه عالم در اين يك ميم غرق است |
سيه رويى ز ممكن در دو عالم |
جدا هرگز نشد و اللّه اعلم |
البته ، توحيد افعالى را به بيان ديگرى هم مى توان تفسير كرد و آن اينكه تمامافعال به خداوند متعال مستند است ، منتها نه مثل اشاعره كهقائل به جبرند، بلكه به اين معنا كه هر كسى بالمباشرهفاعل افعال خودش به حساب مى آيد، اما چون سبب قدرت بر اينافعال ذات مقدس خداوند است ، پس او فاعل بالتسبيب است .
شيعيان معتقدند كه در مقام عبوديت و بندگى نيز بر بنده واجب و لازم است كه توحيد را درتمامى مراحل و مقامات رعايت كند. از آن جمله مى توان به سه مقامذيل اشاره كرد:
الف - توحيد در مقام عبادت ، يعنى عبادت و پرستش فقط براى او باشد و بس ؛ زيرابندگى براى غير خدا ((كفر)) است اگر مستقل تصوّر شود و اگر به عنوان خداى دوم ياشريك خدا فرض گردد، ((شرك )) است . قرآن كريم ما را از شرك در عبادت بالصراحةنهى نموده و به اخلاص در بندگى دعوت مى كند:
(... فَمَن كَانَ يَرْجُواْ لِقَاَّءَ رَبِّهِى فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صَلِحًا وَلاَ يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِىاءَحَدًا)(314) ؛ ((هر كه اميد دارد به لقاى پروردگارشنايل آيد (و در جوار قُرب او قرار گيرد)، پس بايدعمل صالح انجام داده و در عبادت و بندگى او موّحد باشد و هيچ كس را شريك او قرارندهد)).
(وَمَآ اءُمِرُوَّاْ إِلا لِيَعْبُدُواْ اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ ...)(315) ؛ ((و امر نشده اند مگر اينكهفقط بندگى خدا را انجام داده و در دين اخلاص داشته باشند)).
مرحوم علامه بحرالعلوم در كتاب ((الدرة النجفية )) مى گويد:
و احذر لدى التخصيص بالعبادة |
شركاً وكذباً واتباع العادة |
يعنى : ((در حال نماز و خواندن جمله ((اياك نعبد؛ پروردگارا! فقط تو را بندگى مىكنم ))، از شرك و كذب و متابعت عادت دورى كن ، مبادا در آن موقع گوش به حرف شيطانبدهى ، يا به دروغ ادعاى عبادت نمايى يا اينكه از روى عادتمشغول خواندن نماز شوى كه همه اينها با اخلاص در عبادت سازگارى ندارد. مباداگفتارت دروغ باشد كه در آن صورت تو بنده هواى نفست هستى نه بنده خداوند)).
ب - توحيد در مقام اطاعت كه عبارت است از اينكه بنده بايد فرمانبردار ذات اقدس الهىبوده و از غير خداوند اطاعت نكند، مگر اينكه آن اطاعت منتهى به اطاعت خداوندمتعال باشد، مثل مواردى كه بر ما اطاعت از غير خداوند واجب شده است و لكن اين اطاعت بهامر آن ذات مقدس است .
بنابراين ، اطاعت از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و امام عليه السّلام يا اطاعت فرزند ازوالدين و زن از شوهر، چون به دستور خداوندمتعال است ، برگشت مى كند به اطاعت از خداوند، روى همين جهت است كه اگر شوهر، زن راامر كند به ارتكاب حرام ، اطاعت او بر زن واجب نبوده بلكه حرام است ، يا اگر والدين ،فرزندشان را امر نمايند به اجتناب از واجبات يا ارتكاب محرمات ، اطاعت آنان برفرزند واجب نبوده بلكه حرام است ؛ زيرا اين نوع اطاعت برگشت به اطاعت خداوندمتعال ندارد تا به تبع آن ، اطاعت واجب شود.
اما وجه اينكه انسان فقط بايد مطيع خداوند باشد و بس ، با اين بيان روشن مى شود كه((اطاعت ))، فرع ((حكومت )) است و حكومت فقط از آن خداىمتعال است ؛ (... إِنِ الْحُكْمُ إِلا لِلَّهِ ...)(316) ؛ ((حكم و فرمان نيست مگر براى خداوند)).
على عليه السّلام نيز وقتى شعار خوارج ، ((لا حكم الاّ للّه )) را شنيد،اصل اين كلمه را نفى نفرمود، بلكه سوء استفاده خوارج ، را متذكّر گرديد و فرمود:((كلمة حق يراد بها باطل (317) ؛ اينكه خوارج مى گويند حكومت از آن خداوند است و غيراو كسى حق حكمرانى ندارد، حق است ، اما خوارج با اين كلمه ارادهباطل كرده اند؛ زيرا مراد آنان اين است كه هيچ كس حق ندارد در جامعه ، امير و رهبر باشد،در حالى كه بدون امامت و رهبرى ، نظم و انضباط در جامعهمختل شده و هر ج و مرج ، حاكم خواهد شد)).
حكومت انبيا و امامان عليهم السّلام هم چون به دستور خداوندمتعال است ، پس حكومت خداوند به حساب آمده و اطاعت از آن واجب است .
اصطلاح سياسى رايج در ميان جوامع بشرى كه عبارت از حكومت مردم بر مردم مى باشد،اگر منتهى به حكومت خدا بر مردم نشود، هيچ ارزش و اعتبارى نخواهد داشت ؛ و اگر چنانچهمظهر حكومت خدا بر مردم باشد، اطاعت از آن ، مانند اطاعت از خداوند واجب مى شود.
بر همين اساس است كه اطاعت از دولت اسلامى بر عموم مسلمانان واجب است ؛ چون دراصل و واقع حاكمان دولت اسلامى ، مجريان قوانين خداوند در محدوده تحت حكومت خود مىباشند.
اطاعت از ((ولى فقيه )) نيز بر همين پايه و اساس استوار است ، به اين معنا كه اطاعت ازولى فقيه اطاعت از خداوند است ؛ چون به امر خداوند است و مخالفت با ولى فقيه حراماست ؛ زيرا در نتيجه ، مخالفت با ذات اقدس خداوند به حساب مى آيد.
ج - توحيد در مقام استعانت است كه فرد موحّد، تنها مدد رسان و كمك كننده را، ذات اقدسالهى مى بيند و اسباب و علل را بالاستقلال مؤ ثر نمى داند. از نظر شيعيان ، اگر كسى((دارو)) را مستقلاً در خوب شدنش مؤ ثر بداند، يا ((دكتر)) راعامل شفابخش به حساب بياورد، موحّد نخواهد بود.
مسلمان بايد معتقد باشد كه در عالم هستى فقط خداوندمتعال مؤ ثر است ، اسباب و علل هم تحت فرمان او هستند، او بخواهد اثر دارند و اگر اونخواهد بى اثر خواهند شد.
باد را ديدى كه با عادان چه كرد |
آب را ديدى كه در طوفان چه كرد |
آنچه بر فرعون زد آن بحر كين |
و آنچه با قارون نمودست اين زمين |
و آنچه آن بابيل با آن پيل كرد |
وآنچه پشه كله نمرود خُورد |
وانكه سنگ انداخت داودى به دست |
گشت ششصد پاره و لشكر شكست |
سنگ مى باريد بر اعداى لوط |
تا كه در آب سيه خوردند غوط(318) |
(وَلِلَّهِ مَافِى السَّمَوَا تِ وَمَافِى الاَْرْضِ وَكَانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحِيطًا)(319) ؛ ((هر چه درآسمانها و زمين قرار دارد، از آن خداوند و تحت فرمان اوست و آن ذات مقدس بر تمام عالمهستى ، احاطه كامل دارد)).
از ((جالينوس حكيم )) كه در معالجه امراض ، مخصوصاً ((مرضاسهال )) يد طولايى داشت ، نقل شده است كه افراد زيادى را كه به اين مرض مبتلابودند، معالجه كرد تا اينكه خود مبتلا به همين مرض شد و تداوى و درمان مؤ ثر واقعنشد، روزى شاگردان او اعتراض كردند كه مگر مى شود همه مريضهاى مبتلا به اين مرضرا معالجه و درمان كنى ولى در معالجه خود عاجز شوى .
دستور داد ((خُمى )) آوردند و آن را پر از آب نمودند، گردى را به آنها داد و گفت در آببريزيد و هم بزنيد و چند دقيقه بگذاريد تا نتيجه معلوم شود، شاگردان مطابق دستوراو عمل كردند، بعد از دقايقى گفت ((خُم )) را بشكنيد، شكستند و با تعجب ديدند آب خممنجمد شده و سرجايش مانند يخ باقى مانده است .
آنگاه جالينوس حكيم آنان را مخاطب قرار داد و گفت : از اين گرد تاكنون چندين بار بهاين شكم ريخته ام ، ولى وقتى خدا نمى خواهد، آبداخل شكم من منجمد نشده و اسهال بند نمى آيد.