بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تشيّع چیست ؟ و شیعه کیست ؟, سید محسن حجت   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     TASHA001 -
     TASHA002 -
     TASHA003 -
     TASHA004 -
     TASHA005 -
     TASHA006 -
     TASHA007 -
     TASHA008 -
     TASHA009 -
     TASHA010 -
     TASHA011 -
     TASHA012 -
     TASHA013 -
     TASHA014 -
     TASHA015 -
     TASHA016 -
     TASHA017 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

حافظ سليمان قندوزى حنفى در رابطه با آن بزرگوار مى گويد: ((آن حضرت عليهالسّلام شخصيتى صالح ، عابد، جواد، حليم و داراى قدر و منزلتى رفيع و علمى كثيربود و مردم آن حضرت را بنده صالح خدا مى خواندند)).(163)
يك صفحه بعد مى گويد: ((امام صادق عليه السّلام فرمود: موسى سيد و آقاى فرزندانمن است )).
و نيز فرمود: ((او بابى از ابواب اللّه است كه خداوند منجى اين امت ، غوث امت و نور ملتو بهترين مولود را از او به دنيا مى آورد (مراد حضرت ، امام زمان مهدى منتظر(عج ) است )).
بعد مى گويد: ((ماءمون الرشيد از پدرش هارون الرشيد روايت مى كند كه او بهفرزندانش مى گفت : موسى كاظم عليه السّلام امام مردم و حجت خداوند بر آنها و خليفه اودر ميان مردم است و من (هارون ) امام جماعت در ظاهر و در اثر غلبه و زور هستم و به خدا قسمكه موسى بن جعفر عليهماالسّلام از من و از همه مردم به جانشينىرسول خدا سزاوارتر است . و به خدا قسم اى ماءمون ! تو كه فرزند من هستى اگر با مناز در منازعه بر سر حكومت پيش بيايى ، چشمهايت را در مى آورم ؛ زيرا حكومت عقيم است )).
آنگاه هارون به ماءمون گفت : ((پسر جان ! اين شخصيت ، وارث علم نبيّين مى باشد، اوموسى بن جعفر است ، اگر خواستى علم صحيح را بياموزى ، بدان كه نزد او پيدا مىشود)).(164)
قندوزى از كتاب صواعق نيز نقل مى كند كه : ((امام كاظم عليه السّلام عابدترين و عالمترين مردمان زمان خود به حساب مى آمد)).(165)
ابو حاتم در رابطه با آن حضرت مى گويد: ((او مورد وثوق و امامى از ائمه مسلمين است)).
بعضى ديگر از علماى اهل سنّت گفته اند: ((آن حضرت شخصيتى صالح ، عابد، جواد،حليم و داراى منزلتى رفيع و بزرگ است )).
براى آن حضرت كرامتى نيز ذكر كرده اند كهدال بر رفعت قدر و بلندى مقام آن بزرگوار مى باشد.(166)
ابن ابى حاتم رازى نيز مى گويد: ((عبدالرحمن از پدرشنقل مى كند كه گفت : امام كاظم عليه السّلام مورد وثوق و صدوق و امامى از ائمه مسلميناست )).(167)
و اما امام على بن موسى الرّضا عليهماالسّلام پس در قدر وجلال آن حضرت همين بس كه باز حافظ سليمان قندوزى حنفى روايت مى كند از امام كاظمعليه السّلام كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله وعلى عليه السّلام را درخواب ديد، پيامبرصلّى اللّه عليه و آله به او فرمود: ((اى موسى ! فرزند تو، بانور خدا نظر مى كند واز روى حكمت سخن مى گويد و هيچ وقت خطا نمى كند و به همه چيز عالم است ، او پر استاز حكمت و علم )).(168)
آن حضرت در حيات و پس از آن ، مورد احترام و تعظيم مسلمين بوده و قبر مطهرش تا بهامروز زيارتگاه عاشقان و شيفتگان خاندان عصمت است .
مسعودى در مروج الذهب مى نويسد: ((وقتى حضرت رضا عليه السّلام به درخواست مأ موناز مدينه به مرو آمد، مأ مون خواص خودش را جمع كرد و گفت : من در ميان اولاد عباس (رض )و اولاد على عليه السّلام افضل از امام رضا عليه السّلام و احق به خلافت پيدا نكردم)).(169)
ابو حاتم محمد بن حبّان البستى كه از اعلام اهل سنت و از ائمه جرحوتعديل است ، در كتاب ثقات ، وقتى به ترجمه آن حضرت عليه السّلام مى رسد، مىگويد: ((قبر آن بزرگوار در منطقه سناباد خارج نوغان است و بين مسلمانان مشهور مىباشد و من قبر آن حضرت را بسيار زيارت كرده ام ، در مدت زمانى كه در طوس بودم ،به هيچ مشكلى برنخوردم مگر اينكه رفتم و قبر آن حضرت را زيارت نموده و از خدا در آنمكان مقدس رفع آن مشكل را خواستم و دعايم مستجاب شد و اين مطلبى است كه من بارها وبارها آن را تجربه كرده ام )).(170)
ابن صباغ مالكى از شيخ كمال الدين بن طلحهنقل مى كند كه او گفت : ((اميرالمؤ منين على عليه السّلام و زين العابدين على بن الحسينعليهماالسّلام از دنيا رفتند و على بن موسى عليهماالسّلام جايگزين آنان شد و در واقعثالث آن دو بزرگوار بود، كسى كه با دقت وفكر، آن حضرت را مطالعه كند، متوجهخواهد شد كه وارث آن دو بزگوار است در ايمان و علوّ شاءن و ارتفاع مكان و كثرت اعوانو ظهور برهان )).
در چند صفحه بعد مى گويد: ((بعضى از ائمه ازاهل علم مى گفت : مناقب و فضايل على بن موسى الرضا ازاجل مناقب است )).(171)
حافظ سليمان قندوزى حنفى از كتاب صواعق نقل مى كند كه على بن موسى الرضاعليهماالسّلام مشهورترين فرزندان امام كاظم و از نظر قدر و منزلت بلند مرتبه ترينآنهاست .(172)
و اما، امام محمد بن على جواد مشهور به تقى عليه السّلام پس در رابطه با آن حضرت ،كمال الدين محمد بن طلحه شافعى در كتاب مطالب السؤول مى گويد: ((آن حضرت ابوجعفر ثانى است ؛ زيرا در آباى آن حضرت ابو جعفر محمدبن على باقر عليه السّلام نيز بوده است و چون اسم و كنيه هر دو بزرگوار يكى استبه خاطر اينكه تميز داده شوند، امام جواد را ابو جعفر ثانى مى گفتند)).
بعد مى گويد: ((آن حضرت اگر چه در سنين كودكى به امامت رسيد اما قدر و منزلتشبزرگ و نامش بلندآوازه بود، آن حضرت به نص پدر بزرگوارش امام رضا عليهالسّلام بعد از پدرش حايز مقام امامت شد)).(173)
حافظ قندوزى حنفى نيز مى گويد: ((از اماماناهل البيت ابوجعفر محمد جواد فرزند على بن موسى الرضا عليهماالسّلام است كه ملقب بهتقى مى باشد)).(174)
همچنين ابن صباغ مالكى در الفصول المهمة ازكمال الدين محمد بن طلحه شافعى و حافظ سليمان قندوزى حنفى در ينابيع المودةنقل مى كنند كه وقتى ماءمون از حضرت محمد بن على الجواد با آن سن كمى كه داشتتعظيم وتكريم نمود و خواست دخترش ام الفضل را به آن حضرت تزويج كند، عباسيها،بناى مخالفت را گذاشته و به ماءمون گفتند: مى ترسيم خلافت از بنى عباس به بنىعلى منتقل شود، پس از او صرف نظر نموده وبا يكى از اقوام خودت وصلت كن ، ماءمونگفت : آنچه بين شما و بين آل ابى طالب واقع شده است ، شما خود سبب آن بوده ايد واگر با چشم انصاف نگاه كنيد متوجه مى شويد كه آنان از شما اولى واحق به خلافتهستند و اگر من محمد بن على جواد عليه السّلام را تكريم مى كنم بخاطر كثرت علم آنحضرت و برترى او بر كافه اهل فضل و دانش است ، گفتند: او هنوز بچه است ، علمش ‍كجا بود، اجازه بده ما او را بيازماييم ، اگر برنده شد آن وقت اختيار با اميرالمؤ منين است، ماءمون اجازه داد و آنها با ((يحيى بن اكثم )) قاضى القضات صحبت كردند و او را وعدهها دادند، يحيى بن اكثم حاضر شد كه از آن حضرت سؤ الاتى كند و او را مغلوب گرداند.
روز مناظره فرا رسيد و ماءمون بر جاى خودش نشست و ديگر اعيان و اشراف هم هر كدامسرجاى خود قرار گرفتند.
آنگاه يحيى بن اكثم از مسايل عديده اى كه قبلاً در ذهن خود آماده كرده بود از آن حضرتپرسيد، آن بزرگوار بدون معطلى همه سؤ الات او را به بهترين وجه پاسخ داد، تاديگر سؤ الى براى او باقى نمانده و ساكت شد. مردم از فصاحت و جوابهاى نيكو و منطقحسن آن حضرت تعجب كردند.
آنگاه ماءمون گفت : اى بزرگوار! اگر مى خواهى از يحيى بن اكثم سؤال كن ، فرمود: ((اگر او بخواهد)).
يحيى گفت : ((سؤ ال كنيد، اگر جوابى داشتم مى گويم و الاّ از شما استفاده مى كنم و ازخدا مى خواهم كه مرا به راه صواب راهنمايى كند)).
حضرت فرمود: ((چه مى گويى در رابطه با مردى كه دراول روز به زنى از روى شهوت نگاه كرد و نظر او به آن زن حرام بود و وقتى مقدارىاز روز گذشت ، آن زن براى او حلال شد، موقعزوال دوباره آن زن بر او حرام گرديد، عصر دوباره برايشحلال شد، مغرب برايش حرام گرديد و چون وقت عشاداخل شد دوباره حلال شد، نصف شب برايش حرام شده و موقع طلوع فجر دوبارهحلال گرديد، پس به من بگو براى چه اين زن در اين اوقات براى اين مردحلال شد و حرام گرديد؟)).
يحيى بن اكثم گفت : ((نمى دانم اگر صلاح مى دانيد، براى استفاده ما، جواب را خودتانبفرماييد)).
حضرت فرمود: ((اين زن ، كنيز مردى از مردمان بود و شخصى كهاول روز به اين زن از روى شهوت نگاه كرد نظرش ، نظر حرام بود، اما وقتى مقدارى ازروز گذشت ، آن مرد، كنيز را از صاحبش خريدارى نموده و مالك او شده برايشحلال گرديد، در موقع زوال كنيز را آزاد نمود، برايش ‍ حرام گرديد و چون عصرداخل شد، او را براى خودش تزويج نمود و حلال شد، مغرب كه فرا رسيد، با آن زنظهار نموده و او برايش حرام گرديد و چون وقت عشا فرا رسيد، كفاره ظهار را پرداخته وبرايش حلال شد و چون نصف شب فرا رسيد، او را به يك طلاق ، طلاق داد و بر او حرامشد و موقع طلوع فجر دوباره به آن زن رجوع نموده برايش ‍حلال گرديد)).
پس ماءمون رو به بستگان و اهل بيت خود نمود و گفت : آيا بين شما كسى پيدا مى شود كهاين گونه جواب مسائل را بيان كند؟.
گفتند: (...ذلك فضل اللّه يوتيه من يشاء...)(175) اين لطفى از الطاف خداوند است كهبه هر كه بخواهد عطا خواهد كرد(176) . كنايه از اينكه ما قدرت جواب دادن يك مسأ لهرا نداريم چه رسد به اين همه سوالى كه مطرح شد و آن حضرت جواب فرمود.
حافظ سليمان قندوزى حنفى از كتاب صواعق نقل مى كند كه امام جواد عليه السّلامبزرگترين و كاملترين فرزندان امام رضا عليه السّلام است ازنظر جلالت و آگاهى.(177)
و اما امام على بن محمد هادى نقى عليه السّلام پس ابن عماد حنبلى در رابطه با آن حضرتمى نويسد: ((آن حضرت فقيه ، امام و هميشه درحال عبادت بود)).(178)
ابن صباغ مالكى از بعض اهل علم نقل مى كند كه گفت : ((امام على بن محمد الهادى بر مسندكرامت و بزرگوارى قرار گرفته است كه از زمين تا آسمان همه جا سخن از كرامت اوست ،هيچ منقبتى نيست مگر آنكه به آن حضرت برمى گردد و هيچ كرم و بزرگوارى نيست مگرآنكه آن بزرگوار در آن صاحب فضل است و هيچ وصفى وجود ندارد مگر آنكه او در آن ازهمه برتر است )).(179)
حافظ سليمان قندوزى حنفى مى گويد: ((امام ابوالحسن على هادى عليه السّلام عابد وفقيه و امام بود)).(180)
حافظ مذكور در باب 63 از صواعق نقل مى كند كه امام على بن محمد نقى عليه السّلاموارث پدرش بود در علم و كمال و سخاوت .(181)
عبدالرزاق بن شاكر بدرى شافعى نيز كتابى در رابطه با آن حضرت به نام ((سيرةالامام العاشر على الهادى )) نوشته است كه متأ سفانه آن كتاب در دسترس حقير نبود.
و اما امام حسن بن على زكى عسكرى عليهماالسّلام پس درفضل آن حضرت ابن صباغ مالكى مى گويد: ((او كريم پسر كريم است و احدى در امامتآن بزرگوار شك و ترديدى ندارد و او تنها مشترى و خريدار اوصاف نيك است . وحيد زمانخودش هست . بدون آنكه كسى بتواند در برابر او قرار بگيرد و در بحر علم [بهترين ]شناگر است . بدون آنكه كسى بتواند با او از سر منازعه بر خيزد، او سيد و آقاىاهل عصر خود و امام زمان خودش مى باشد، گفتارش محكم و متين ، كردارش ‍ پسنديده ونيكوست . او برتر از افاضل و دانايان زمان خود بوده و فارس ميدان علوم است . فارسىكه ميدان را رها ننموده و مبارز مى طلبد، مبين غوامض و معضلات علمى بوده و بدون مكر وحيله بر ديگران مى چربد و هيچ گاه بخاطر آنچه مى داند، نزاع و مجادله نمى كند، كاشفحقايق است به نظر صائبش و ظاهر كننده دقايق و باريكى هاست به فكر ثاقبش)).(182)
در مقام علمى و دانش الهى آن حضرت همين بس كه بزرگاناهل سنت نقل كرده اند در زمانى كه آن حضرت در زندان معتمد عباسى به سر مى برد،قحطى آمد، براى آنكه باران نمى باريد پس خليفه به مردم دستور داد كه سه روز پشتسر هم بيرون بروند و براى آمدن باران دعا كنند. پس باران نيامد.
چون از دعاى مسلمانها كارى ساخته نشد، نصارا براى دعا بيرون آمدند و راهبى نيز باآنان بود، هر وقت آن راهب دستش را به سوى آسمان بلند مى كرد آسمان ابرى شده وباران مى باريد، دو سه روز كه اينكار ادامه پيدا كرد مردم نسبت به حقانيت دين اسلام شككردند. و حتى بعضى دست از دين كشيده و مرتد شدند، معتمد از اين برنامه سخت ناراحت ونگران شده و دستور داد امام عسكرى عليه السّلام را از زندان آزاد و به نزد او بياورند.
وقتى آن حضرت را نزد معتمد آوردند، گفت : اى بزرگوار! امت جدت را درياب ،قبل از آنكه همه به گمراهى كشانيده شوند.
امام حسن عسكرى عليه السّلام فرمود: بايد نصارا فردا هم بيرون بيايند و من بهحول و قوه خداوند مشكل را از مردم زايل مى كنم . چون فردا شد و راهب نصرانى دستش رابه سوى آسمان بلند كرد باز آسمان ابرى شده و باران باريد.
آن حضرت دستور داد تا هر چه در دست راهب است بگيرند و بياورند پس ديدند در دست اواستخوان انسانى است .
آن حضرت به راهب گفت : دعا كن باران بيايد، او دستهايش را بالا برد اما اينجا قضيهبه عكس شده ، ابر نيامد بلكه آسمان صاف و آفتابى گرديد.
مردم تعجب كردند و معتمد پرسيد، چه سرى در اين استخوان نهفته است . حضرت فرمود:اين استخوان پيامبرى است كه اين راهب آن را پيدا نموده است و هرگاه استخوان پيامبرىبرهنه به طرف آسمان گرفته شود، هوا ابرى شده و باران خواهد آمد.
پس چندين بار، آن استخوان را امتحان نمودند، چنان بود كه حضرت فرموده بود، پسشبهه و شك از مردم زايل شده و حضرت به خانه خودش مراجعه فرمود.(183)
و اما امام مهدى صاحب الزمان - عج اللّه تعالى فرجه الشريف - پس درفضل و بلندى مقام و ارتفاع شأ ن آن حضرت همين بس كه همه مخلوقات منتظر ظهور آن امامبزرگوار مى باشند و از مسلمين اعم از شيعه وسنّى و زيديه وديگر فرق ، كسى دراينكه آن حضرت بعد از ظهورش جهان را پر ازعدل و داد خواهد كرد و ظلم و جهل را از بين خواهد برد، شك ندارد و اگراهل تسنن در رابطه با آن حضرت بيشتر از شيعه كتاب ننوشته باشند، يقيناً كمترننوشته اند، ما در ((بخش شيعه كيست ؟)) به تعدادى از آن كتب با ذكر اسامى مؤ لفينآنها اشاره خواهيم كرد.
طالبين حقيقت مى توانند به كتب ينابيع المودة ،الفصول المهمة ، مستدرك الصحيحين ، حلية الاولياء وامثال آنها مراجعه نمايند.
لازم به توضيح است كه فضل و منقبت اهل بيت عصمت و طهارت به مراتب بيشتر از آن استكه در چند صفحه يا حتى چند كتاب نوشته شود. و باز آن بزرگواران بالاتر از آنندكه انسانى عادى بيايد و از شخصيت آنها سخن بگويد، يا احياناً آن حضرات را چون ديگرروات احاديث توثيق كند. ولى چون روى سخن ما با برادراناهل تسنن است و آنان عصمت را نه تنها در امامان كه حتى در شخص پيامبر صلّى اللّه عليهو آله هم قبول ندارند، مجبوريم كه لااقل امامان بزرگوار را براى آنان از زبان خودشانمعرفى كنيم تا بدانند كه كسى در زير اين آسمان كبود، در رابطه با علو شأ ن وارتفاع مقام آنان شكى نداشته بلكه مخالف و موافق ، آن حضرات را نسبت به علوم دين ،دانا و آگاه و خبره مى دانند.
پس از ثبوت مقام علمى اهل بيت بايد گفت علاوه بر آنچه گذشت ، اتفاق همه مسلمانان نيزخود شاهد ديگرى بر مقام علمى اهل بيت است و مثل آنان ديگر كسى در ميان مسلمين پيدا نمىشود كه همه بالاتفاق قبولش داشته باشند، بنابراين ، بر همه مسلمانان واجب مى شودكه اگر چنانچه امامت را يك منصب انتخابى دانسته و كسانى را براى آن مقام انتخابكردند، اين مطلب را توجه كنند كه در آن صورت خلافت يك مسأ له سياسى خواهد بود، امافهم دين و پيروى از سنّت سيّد مرسلين صلّى اللّه عليه و آله ربطى به سياست ندارد،بلكه بايد در اين زمينه دنبال كسانى رفت كه از تمام حقايق دينى مطلع بوده و بدوناينكه نياز به اجتهاد و ارائه نظر شخصى داشته باشند، حقيقت دين و احكام آن را براىمردم بيان مى نمايند.
جاى تعجب است كه برادران اهل سنت ما از ابو حنيفه و شافعى و احمد بنحنبل و مالك كه همه آنها به فضل و علم امام صادق عليه السّلام و اجداد طاهرينش معترفبوده و بر سفره و خوان علم و فضل او نشسته اند، پيروى مى كنند، اما حاضر نيستند كهاز امام صادق عليه السّلام كه استاد آنهاست و از همه نسبت به امور و احكام دين داناتر است، پيروى نمايند.
اى كاش ! به صرف عدم پيروى اكتفا مى كردند. عده اى از مؤ لفين و علماىاهل سنّت ، مكتب تشيّع را كه مكتب اهل بيت است اصلاً جزء اسلام نمى دانند و اشخاصعادل را حتى كسانى را كه مورد ذمّ علماى اهل تسنن مى باشند برتر از امام صادق عليهالسّلام مى دانند مثلاً قطّان مى گويد: مجالد نزد من محبوب تر از امام صادق عليه السّلاماست (184) و اين در حالى است كه علماى اهل تسنن مجالد را ذمّ نموده اند يالااقل تعديلى در رابطه با او ذكر ننموده اند.(185) و اين بسى جاى تأ سف است .
2 - (وَإِذِ ابْتَلَىَّ إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَ تٍ فَاءَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا قَالَ وَمِنذُرِّيَّتِى قَالَ لاَ يَنَالُ عَهْدِى الظَّ لِمِينَ).(186)
((و زمانى كه خداوند، ابراهيم عليه السّلام را به حوادثى امتحان نمود و او از امتحانپيروز و سر بلند بيرون آمد، خداوند او را مخاطب قرار داده ، فرمود: من تو را براى مردمامام قرار دادم ابراهيم عليه السّلام به عنوان دعا و در خواست از خداوند تقاضا كرد:پروردگارا! اين منصب و مقام ( امامت ) را براىنسل و ذريه خود از تو مى خواهم ، خداوند فرمود: عهد و ميثاق و پيمان من به ظالماننخواهد رسيد)).
دلالت آيه مباركه بر امامت ائمه دوازده گانه ، غيرقابل خدشه و انكار است ؛ زيرا وقتى حضرت ابراهيم عليه السّلام براىنسل و ذريّه خود از خداوند طلب امامت كرد، خداوندمتعال نفرمود كه ما به ذريه تو امامت نمى دهيم ، بلكه فرمود: امامت به ظالم داده نخواهدشد، يعنى كسانى از ذريّه تو كه متصف به وصف ظلم و ستمگرى نشوند، امامت آنهابلامانع خواهد بود.
مرحوم علاّمه طباطبايى قدّس سرّه در تفسير شريف الميزان درذيل آيه مباركه مى گويد: نسل حضرت ابراهيم بعد از آن حضرت ، به چهار دسته تقسيممى شوند:
الف - كسانى كه از اول تا آخر عمر، مشرك و كافر بوده و هرگز ايمان به خدا نياوردهاند .
ب - كسانى كه در اول عمر مسلمان و موحد بوده اند، ولى بعد كافر شده و با كفر از دنيارفته اند.
ج - كسانى كه در اول عمر كافر و مشرك بوده اند، ولى بعد مسلمان شده و تا آخر عمرمسلمان باقى مانده اند.
د - كسانى كه از اول تا آخر عمر موحد و مسلمان و خداپرست و متدين بوده اند.
بعد مى گويد: شأ ن حضرت ابراهيم عليه السّلاماجل و بالاتر از آن است كه بيايد و امامت را براى دو دستهاول و دوم از خداوند تقاضا كند؛ زيرا او كهخليل خداوند و ابوالانبياء است ، هرگز چنين درخواستى از خدا نخواهد كرد.
پس دو دسته سوم و چهارم باقى مى مانند كه حضرت براى آنان از خدا امامت مىخواهد.(187)
اينجا خداوند متعال ، دعاى ابراهيم را كاملاً رد نمى كند؛ زيرا اوخليل خداوند و پيامبر اوست ، بلكه با جمله (لاَ يَنَالُ عَهْدِى الظَّلِمِينَ)(188) ؛ ((عهد منشامل ظالمين نمى شود))، به او مى فهماند كه اين دعا به طور مطلققابل قبول نيست ، يعنى دسته سوم ولو مسلمان شده و به خداوند ايمان آورده و با ايمانهم باقى مانده اند، اما چون مدتى مشرك بوده اند (... إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ)؛(189) و((شرك ظلمى بزرگ است ))، امامت به آنها داده نخواهد شد.
بلكه امامت مال دسته چهارم است ؛ يعنى كسانى كه حتى يك لحظه هم از ياد خداغافل نبوده و هيچ گاه گرفتار گناه و شرك و بى دينى نشده اند و اين دسته جز برامامان دوازده گانه عليهم السّلام بر ديگران صادق نيست ؛ زيرا غير از آنان ، ديگران درمدتى از عمر خود مرتكب گناه و معصيت شده ، كارى كه موجب نقص آنها از اين جهت شود،انجام داده اند.
ممكن است گفته شود كه حديث معروف مورد اتفاق طرفين ((الاسلام يجب ما قبله ))(190) اسلام قبل از خودش را مى پوشاند و گناهان گذشته را كان لم يكن فرض و تلقّى مىكند دلالت دارد بر اينكه مسلمان بعد از قبول اسلام ، از همه گناهان سابق ، حتى شرك ،پاك و مبرّا مى شود و بعد از آن ، اطلاق ظالم بر او صحيح نيست مگر از باب مجازيت يانسبت دادن به گذشته ، به اين معنا كه او ظالم بوده ، نه اينكه الان ظالم هست . و از آيهمباركه استفاده مى شودكه خداى متعال امامت را به كسى كه ظالم هست نخواهد داد، نه كسىكه ظالم بوده و بعد در اثر ايمان به خدا از ظلم و هلاكت نجات پيدا كرده است .
در جواب مى گوييم : بعضى از عناوين خصوصيتى دارند كه در اثر آن خصوصيت ، اگريك بار به كسى اطلاق شد، براى هميشه قابل اطلاق به آن شخص مى باشد؛ مثلاً بهكسى كه حج مشرف شود، ((حاجى )) گفته مى شود؛ چون حج كننده است و كسى كهسال قبل و بيست سال قبل و پنجاه سال قبل هم حج نموده است ، باز در عرف او را ((حاجى ))خطاب مى كنند، در حالى كه او حاجى بوده است نه اينكه باشد، ولى در عينحال اين اطلاق ، اطلاق حقيقى است .
يا مثلاً: كسى كه انسانى را به قتل مى رساند، درحال انجام فعل قتل ، كلمه ((قاتل )) بر او صادق است ؛ چون كشنده است ، ولى همين شخصرا بعد از بيست سال هم با اينكه توبه نموده و اولياى دم او را بخشيده اند،قاتل خطاب مى كنند، در حالى كه او قاتل بوده است ، نه اينكه باشد. و همچنين است عنوانمقتول و عنوان مضروب و عنوان ضارب و... .
عنوان ((ظالم )) هم يكى از آن عناوينى است كه براى صحت اطلاق آن براى هميشه ، كافىاست كه شخص يك بار مرتكب چيزى گردد كه ظلم حساب مى شود، بعد از آن و براىهميشه ، اطلاق ((ظالم )) بر او حقيقتاً صادق است .
از طرف ديگر، بعضى از گناهان هستند كه با فرض بخشيده شدن نيز آثارى دارند كهعواقب و گرفتاريهايى را براى شخص گناهكار در پى خواهند داشت ؛ مثلاً كسى كه پدرخودش را به قتل برساند، بر فرض ، توبه هم كند و خداوند نيز گناه او را ببخشد، امااثر اين گناه عظيم كه عبارت از كوتاه شدن عمرقاتل است ، از بين نخواهد رفت .
يا مثلاً كسى كه شراب را سهواً مى خورد يا به زور و جبر به او خورانيده مى شود،گناهكار محسوب نمى شود، اما در عين حال ، اثر شراب كه مستى وزايل شدن عقل است در او ظاهر مى گردد.
به تعبير ديگر: قبول اسلام يا مثلاً توبه از گناه فقط، آثار تكليفى را كه عبارت ازمؤ اخذه و عقاب باشد از بين مى برد، اما آثار وضعى گناه از بين نرفته و باقى خواهدماند.
بنا بر آنچه گفته شده ، ((شرك )) نيز از گناهانى است كه با فرض بخشيده شدن ،آثار وضعى آن خواهد ماند؛ چنانچه خداوند متعال در قرآن كريم مى فرمايد: (... وَمَنيُشْرِكْ بِاللَّهِ فَكَاءَنَّمَا خَرَّ مِنَ السَّمَآءِ فَتَخْطَفُهُ الطَّيْرُ اءَوْ تَهْوِى بِهِ الرِّيحُ فِى مَكَانٍسَحِيقٍ)(191) ؛ ((كسى كه نسبت به خداوند مشرك شودمثل آن است كه از آسمان سقوط نموده باشد و پرندگان گوشتخوار، او را در وسط راه باسرعت تمام رُبوده ، قطعه قطعه نموده و خورده باشند يامثل كسى است كه باد شديد او را در مكان و جاى دورى ، انداخته باشد)).
يكى از آثار وضعى شرك همين افتادن در مكان بعيد است ؛ يعنى مرتبه كسى را كه ازاول موحّد بوده و هيچ وقت تا آخر عمر، نسبت به خداوند شرك نورزيده ، به دست نخواهدآورد.
براى تاءييد، روايتى را كه ابن مغازلى شافعى در مناقب از عبداللّه بن مسعود از پيامبرصلّى اللّه عليه و آله نقل مى كند، ذكر مى نماييم .
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((من دعاى پدرم ابراهيم هستم )).
عبداللّه مى گويد عرض كردم : چگونه شما دعاى پدرتان ابراهيم هستيد؟
حضرت فرمود: ((خداى متعال به ابراهيم وحى كرد (... إِنِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِإِمَامًا...)(192) ؛ ((من تو را براى مردم امام قرار دادم ))، پس ‍ ابراهيم عليه السّلامخوشحال شده عرض نمود: پروردگارا! در ذريّه من نيز امامانى قرار بده . خداوند به اوفرمود: من با تو عهدى كه به آن وفا نكنم ، نمى بندم .
ابراهيم عرض كرد: بارالها! آن چه عهدى است كه تو به آن وفا نخواهى كرد.
خداوند فرمود: ((من امامت را كه عهد من است به ظالمين از ذريّه تو نخواهم داد)).
ابراهيم عليه السّلام عرض نمود: پروردگارا! ظالمين از ذريّه من چه كسانى هستند كه توعهد خودت (امامت ) را از آنان دريغ مى دارى .
خداوندفرمود: ((كسانى كه بتى راسجده نموده وبراى مدتى مرامنكر بوده اند، به آنهاابداً امامت داده نخواهد شد؛ زيرا صلاحيت امامت درآنان وجود ندارد)).
پس ابراهيم عليه السّلام عرض نمود: (... وَاجْنُبْنِى وَبَنِىَّ اءَن نَّعْبُدَ الاَْصْنَامَ# رَبِّإِنَّهُنَّ اءَضْلَلْنَ كَثِيرًا مِّنَ النَّاسِ ...)(193) ؛ ((پروردگارا! من و فرزندانم را از بتپرستى دور نگه دار، به درستى كه بتها، بسيارى از مردم را گمراه نموده و از طريقهدايت منحرف ساختند)).
سپس پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((دعاى ابراهيم عليه السّلام منتهى شد به من وعلى ؛ زيرا هيچ كدام از ما دو نفر، هرگز براى بتى سجده نكرديم ، پس خداوند مرا نبىّ وعلى را به عنوان وصى انتخاب نمود)).(194)
3 - (... فَسَْلُوَّاْ اءَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ)(195) ؛ ((اى مسلمانان ! پس سؤال كنيد از آگاهان ، آنچه را كه نمى دانيد)).
((ذكر)) در آيات قرآن ، هم به خود ((قرآن كريم )) و هم به شخص((رسول اللّه )) اطلاق شده است و به هر دو معنا مراد ازاهل ذكر، اهل بيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله هستند و بس ؛ زيرا در ميان امت اسلامى ، آنبزرگواران از همه بيشتر به قرآن كريم و ابعاد مختلف آن از ناسخ و منسوخ و محكم ومتشابه و شاءن نزول آيات و غير آن آشنايى دارند.
بزرگترين شاهد بر اين مطلب ، رواياتى است كه از آن امامان معصوم عليهم السّلام دررابطه با تفسير قرآن كريم صادر شده است و اگر كسىاهل انصاف باشد و با دقت و بدون تعصب به تفسير شريف البرهان ، نور الثقلين وتفسير على بن ابراهيم قمى (كه از تفاسير روايى هستند) مراجعه نمايد، خواهد ديد كه آنبزرگواران تنها مفسران قرآن كريم هستند و اگر ديگران چيزى دارند، به خاطر آن استكه بر سر سفره علم آنان نشسته اند.
ضمناً ابن جرير طبرى به سند خود از جابر جعفى روايت مى كند كه گفت : ((لما نزلت(... فَسَْلُوَّاْ اءَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ)قال على عليه السّلام نحن اهل الذكر(196) ؛ وقتى آيه مباركه فوقنازل شد، على عليه السّلام فرمود: ما اهل ذكر هستيم )).
حافظ سليمان قندوزى حنفى علاوه بر آنكه در تفسير آيه فوق الذكر از ثعلبى ازجابر بن عبداللّه روايت فوق را نقل نموده ، از امام على بن موسى الرضا عليه السّلامروايت مى كند كه آن حضرت فرمود: ((امت ناگزيرند كه امور دين خود را از ما بپرسند،براى آنكه ما اهل ذكر هستيم ، چون مراد از ((ذكر)) در آيه ،رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله هست و ما نيزاهل آن حضرتيم و اينكه ذكر به معناى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله هست به خاطرفرمايش خداى متعال در سوره طلاق است كه فرمود: (... فَاتَّقُواْ اللَّهَ يََّاءُوْلِى الاَْلْبَ بِالَّذِينَ ءَامَنُواْ قَدْ اءَنزَلَ اللَّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْرًا# رَّسُولا يَتْلُواْ عَلَيْكُمْ ءَايَ تِ اللَّهِ مُبَيِّنَ تٍ...)(197) ؛ ((پس از خدا بپرهيزيد اى صاحبانعقل و بصيرت ؛ كسانى كه ايمان آورده ايد! خداوند به سوى شما فرستاد ذكر ورسولى را كه آيات او را كه آشكار و روشن است براى شما بيان كند)).
وى همچنين از مناقب از عبدالحميد بن ابى ديلم از امام صادق عليه السّلام نيزنقل مى كند كه آن حضرت فرمود: ((ذكر، داراى دو معناست يكى قرآن و ديگرى محمد صلّىاللّه عليه و آله و ما به هر دو معنا اهل ذكر هستيم ، امادليل اينكه ذكر به معناى قرآن است اين آيه مباركه مى باشد: (... وَاءَنزَلْنَاَّ إِلَيْكَ الذِّكْرَلِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَانُزِّلَ إِلَيْهِمْ ...)(198) ؛ ((ما ذكر يعنى قرآن را براى تونازل كرديم تا براى مردم بيان كنى آنچه را كه به سوى آنهانازل شده است )).
(وَإِنَّهُ لَذِكْرٌ لَّكَ وَلِقَوْمِكَ وَسَوْفَ تُسَْلُونَ)(199) ؛ ((و به درستى كه قرآن مايه تذكّرو يادآورى است براى تو و براى قوم تو و زود است كه شما (در رابطه با قيام به حققرآن ) مورد سؤ ال و بازخواست قرار بگيريد)).
و اما دليل اينكه ذكر به معناى محمَّد صلّى اللّه عليه و آله است اين آيه مباركه مى باشد:(فَاتَّقُواْ اللَّهَ يََّاءُوْلِى الاَْلْبَ بِ ...).(200)
البته آيات ديگرى نيز در قرآن كريم هست كه دلالت بر امامت ائمه اثناعشر دارد و مابراى رعايت اختصار به همين مقدار اكتفا نموده ، خوانندگان عزيز را وعده مى دهيم كه در((بخش شيعه كيست ؟)) و در بحث ((امامت و عقيده شيعيان نسبت به امام و امامت )) بيشتر بحثنموده وادله ديگرى نيز ذكر نماييم .
فصل سوّم : افسانه عبداللّه بن سباء
بعضى از برادران اهل سنّت ، افسانه عبداللّه بن سباء يهودى راقبول نموده ، اين شخص افسانه اى را منشاء پيدايش مذهب تشيّع مى دانند! و مى گويند: اوكسى بوده كه اوّل در يهوديت ، عقيده غلو را نسبت به وصّى حضرت موسى ، يوشع بننون ايجاد كرد و وقتى كه وارد اسلام گرديد، بازمشغول بدعتگذارى شد تا به حدّى كه قائل شد اميرالمؤ منين على عليه السّلام خدا بوده وخداوند در او حلول كرده است .
بعضى آن چنان اين شخصيت افسانه اى را مسلّم دانسته اند كه در كتب خود نوشته اند: اوبر اهل مصر از نظر فرهنگى و تبليغى سيطره پيدا نموده ، براىقتل خليفه عثمان بن عفان لشكرى منظم روانه مدينه ساخت .
يا آنكه به ضرس قاطع گفته و نوشته اند كه ابوذر نزد او درس خوانده و عمّار ياسرآرا و نظريات او را پذيرفت !!
جنگ جمل و صفين را نيز از دسايس او دانسته و گفته اند: مقدمات و مبادى تشيّع را او بهمردم و شيعيان القا كرد!!
از همه مهمتر عده زيادى از مؤ لفين اهل سنت ، پا را از اين هم فراتر گذاشته و نوشتهاند: اصحاب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بعضى از مطالب و گفته ها و آراى او را يادگرفته قبول كردند و مطالبى از اين قبيل كه جز طعن بر اسلام و بزرگان اسلام نتيجهديگرى نخواهد داشت ؛ زيرا مستفاد از اين كلمات آن است كه يك نفر يهودى بيايد و برعقول اصحاب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و كسانى كه متاءدب به آداب او بودند،سيطره پيدا كند، اگر چنين باشد، ديگر اعتمادى به آنچه از صحابه رسيده و از طريقآنها نقل شده است باقى نخواهد ماند؛ چون در هر حكم از احكام اسلام ايناحتمال داده مى شود كه شايد از بدعتهاى عبداللّه بن سباء يهودى باشد و در رابطه باهر صحابى از اصحاب آن حضرت احتمال مى رود كه تحت تاءثير افكار نادرست اين مرديهودى قرار گرفته باشد.
خلاصه ، آن قدر تبليغات ، در رابطه با اين شخص افسانه اى و بدعتهاى او قوى وزياد بوده است كه حتى علماى شيعه هم او را به عنوان يك فردى كه وجود داشته ،قبول نموده و بعد او را مورد طعن و لعن قرار داده اند؛ مثلاً مرحوم شيخ الطائفه طوسىرحمه اللّه در كتاب رجال در باب من روى عن اميرالمؤ منين مى گويد: ((عبداللّه بن سباءالذى رجع الى الكفر و اظهر الغلو(201) ؛ عبداللّه بن سباء كسى است كه مرتد شده ودوباره به كفر برگشت و نسبت به على عليه السّلام غلو نمود)).
مرحوم علامه حلّى رحمه اللّه در قسم دوم از كتابرجال خود مى گويد: ((عبداللّه بن سباء غال ملعون ، حرّقه اميرالمؤ منين عليه السّلامبالنار، كان يزعم انّ عليّاً عليه السّلام اله و انه نبى ، لعنه اللّه (202) ؛ عبداللّه بنسباء غالى و ملعون است ، اميرالمؤ منين على عليه السّلام او را با آتش سوزانيد، او گمانمى كرد كه على عليه السّلام خدا و خود او پيامبر است . خداوند او را لعنت كند)).
همچنين در بيشتر كتب رجال ، وجود اين شخص مسلّم فرض شده ، منتها مورد لعن و نفرينقرار گرفته است ، و شيعه در طول تاريخ از اين شخص تبرّى جسته و او را كافر ومرتد دانسته است .
علت اينكه نام عبداللّه بن سباء در كتب رجالى شيعه آمده و وجود او مسلّم فرض ‍ شده است ،بيشتر به خاطر تبليغات گسترده اى بوده كه از طرف مؤ لفيناهل سنت ، در رابطه با او صورت گرفته است ، منتها چون عقيده اى كه به او نسبت دادهشده با اصل و اساس تشيع سازگارى ندارد، درطول اعصار و قرون از طرف شيعيان مورد طعن و لعن قرار گرفته است .
بر فرض كه قبول كنيم ، اين شخص افسانه اى با همين نام و نسب و عقيده وجود خارجىنيز داشته است ، خود طعن و لعن شيعيان و بيزارى جُستن شان از اين شخص ،دليل گويا و واضحى است كه مكتب تشيع هيچ گونه ربطى به افكار پليد عبداللّه بنسباء ندارد و الاّ از طرف شيعيان مورد طعن و لعن واقع نمى شد.
چه خوب بود مؤ لفين و دانشمندان اهل سنت ، قبل از آنكه مكتب تشيع را به عبداللّه ابن سباءنسبت بدهند، اول عقيده پيروان اين مكتب را در رابطه با او مورد دقت و مطالعه قرار مىدادند؛ زيرا با هيچ عقلى جور درنمى آيد كه انسان از كسى متنفّر باشد و در عينحال دين خود را از او بياموزد.
وانگهى ، طبق تحقيقى كه دانشمند بزرگوار معاصر، جناب آقاى سيد مرتضى عسكرى دررابطه با اين شخصيت كرده اند و كتابى ضخيم ، در دو جلد به نام ((عبداللّه بن سباء))منتشر ساخته اند، ثابت مى شود كه چنين كسى با اين نام و نشان اصلاً وجود خارجىنداشته تا بعد بيايد و نهال مكتب تشيّع را غرس كند.
جناب آقاى عسكرى در كتاب ((عبداللّه بن سباء)) ثابت نموده اند كه راوى قضيه عبداللّهبن سباء و بدعتهاى او، شخصى به نام ((سيف بن عمر)) مى باشد كه درجعل ، كذب و افترا بى نظير است ؛ وى حتى كسانى را به نام صحابه پيامبر مى خواندو معرفى مى كند كه اصلاً وجود خارجى نداشته اند. اين دانشمند بزرگوار مطالبى را ازعلماى رجال اهل سنت در رابطه با طعن و لعن سيف بن عمرنقل نموده كه همه دال بر فسق و دروغگو بودن اين شخص است ، وقول دروغگو هم كه اعتبار و ارزش ندارد.
كتاب عبداللّه بن سباء تاءليف دانشمند بزرگوار سيد مرتضى عسكرى به حدى علمى وتحقيقى و درست نگاشته شده است كه نه تنهامقبول علماى اهل تشيع واقع شده ، بلكه دانشمندان و محققاناهل تسنن نيز آن را قبول نموده و پذيرفته اند كه شخصى به نام عبداللّه بن سباء اصلاًوجود خارجى نداشته است .
به عنوان نمونه نظريه يكى ازبزرگان مكتب تشيّع و يك نفر از دانشمنداناهل تسنن را نقل مى كنيم .
آيت اللّه العظمى سيد ابوالقاسم خوئى قدّس سرّه در كتاب معجمرجال الحديث ، بعد از نقل نظريه شيخ طوسى (كه قبلاً آورده شد) ونقل چند روايت كه دال بر وجود عبداللّه بن سباء است ، و همچنيننقل كلامى از شيخ كشى قدّس ‍ سرّه مى گويد: ((ان اسطورة عبداللّه بن سباء وقصصمشاغباته الهائلة ، موضوعة مختلقة ، اختلقها سيف بن عمر الوضاع الكذّاب ولايسعنا المقامالاطالة فى ذلك والتدليل عليه و قد اغنانا العلامةالجليل والباحث المحقق السيد مرتضى العسكرى فى ما قدم من دراسات عميقة دقيقة عن هذهالقصص الخرافية و عن سيف و موضوعاته فى مجلدين ضخمين ، طبعاً باسم (عبداللّه بنسباء) وفى كتابه الا خر (خمسون وماءة صحابى مختلق ))(203) ؛ ((افسانه اى كه بهنام عبداللّه بن سباء و قصه هاى شر برانگيز و هولناك اونقل شده موضوع و ساختگى است كه سيف بن عمر كه در وضع وجعل ، معروف بوده ، اين قصه را درست نموده است .
ما الا ن فرصت بسط و گسترش و تحقيق و بيان ادله در رابطه با دروغ بودن اينافسانه را نداريم و لكن تحقيقات عميق و دقيق علامه بزرگوار و محقق عالى مقدار جنابآقاى سيد مرتضى عسكرى ، ما را از شرح اين مطلب بى نياز مى سازد و همچنين تحقيقىكه ايشان در رابطه با ((سيف بن عمر)) و اكاذيب او نموده اند، در كتابى كه در دو مجلدبزرگ به اسم عبداللّه بن سباء طبع شده و همچنين در كتاب باارزش ديگرى به نام150 صحابى ساختگى براى خوانندگان كافى است )).
آقاى دكتر احمد امين در كتاب فجر الاسلام نقل مى كند كه عبداللّه بن سباء ابوذر راتحريك نمود براى دعوت مردم به سوى زندگى اشتراكى .(204)
((ابوريّه )) در طبع دوم كتاب اضواء على السنة المحمدية درذيل مطالب بالا چنين مى گويد: ((كتبنا ذلكَ فى الطبعة الاولى من كتابنا اعتمادا على ماكتبه كبار المورخين ومن جاء بعدهم ، عن ابن سباء وقد ظهر كتاب نفيس اسمه ((عبداللّه بنسباء)) من تاءليف العالم العراقى الكبير: الاستاذ مرتضى العسكرى ، اثبت فيه : بادلةقوية ، مقنعة ، ان هذا الاسم لاحقيقة له ، لان المصدرالاول ، الذى اعتمد عليه كل المورخين ، من الطبرى الى الا ن ، فى اثبات وجوده ، هو سيف بنعمر التميمى ، المتوفى سنة 170ه‍ . ق ، وقد طعن ائمة السنة جميعا فى روايته ،وقال فيه الحاكم : اتهم بالز ندقة وهو فى الرواية ساقط.
وإ نا انصافا للعلم والحق نقول : ان الدكتور طه حسين ، قد شكقبل ذلك فى وجود عبداللّه بن سباء هذا واليك بعض ما اثبته فى كتابه العظيم ((الفتنهالكبرى )) الجزء الثانى ((على وبنوه )) وهو يتحدث عن وقعة صفين )).(205)
((ما در طبع اول كتاب ، مطالب گذشته را نوشتيم از باب اعتمادى كه به بزرگانمورخين وكسانى كه بعد از آنها آمده اند، داشتيم . اما كتاب نفيسى را ديدم به اسم عبداللّهبن سباء از تاءليفات عالم بزرگوار عراقى ، استاد سيد مرتضى عسكرى كه در آن بادليلهاى قوى و قانع كننده ، ثابت نموده كه اين اسم حقيقت ندارد؛ زيرااول كسى كه اين قضيه از او نقل شده و تمام تاريخ نويسان ، از طبرى تا الا ن ، به اواعتماد كرده اند، سيف بن عمر تميمى ، متوفاىسال 170 ه -.ق . است كه تمام ائمه اهل سنت و حديث ، روايات او را مورد طعن قرار داده وقابل عمل نمى دانند و حاكم نيز در رابطه با او مى گويد: او متهم به زندقه بوده و درروايت ساقط است ؛ يعنى رواياتش قابل قبول نيست .
بعد مى گويد: ما به خاطر احترامى كه به علم و حق داريم ، منصفانه مى گوييم كه آقاىدكتر طه حسين ، قبل از اين در وجود اين شخص ، يعنى عبداللّه بن سباء شك كرده بود و مابراى اثبات مدعاى خود، مطالبى را از كتاب با ارزش او ((الفتنة الكبرى )) جزء دوم ،((على وبنوه )) نقل مى كنيم )).
ما براى آسانى كار، ترجمه گفتار دكتر طه حسين را از كتاب ((على و فرزندانش )) كهترجمه كتاب ((على و بنوه )) است ، در اينجا متذكر مى شويم .
دكتر ((طه حسين )) مى گويد: تعجب در اين است كه مورخين ، هنگامى كه از شورش در زمانعثمان ذكر كرده اند، از ابن سوداء، يعنى عبداللّه بن سباء و يارانش بسيار ياد كرده اند.و همچنين پس از قتل عثمان و پيش از آنكه على عليه السّلام براى ملاقات طلحه و زبيربرود، از آنها نام برده ونوشته اند كه آنها پنهانى از على عليه السّلام و همراهانش ،براى افروختن جنگ ، توطئه كردند و وقتى ياران على عليه السّلام و طرفداران معاويهبا هم رو به رو شدند، يك مرتبه آتش جنگ را شعله ور ساختند و تعجب در اينجاست كه اينمورخين ، وقتى از جنگ صفين بحث مى كنند، از ابن سباء و يارانش ابدا ذكرى نمى نمايند.
ابن سوداء، يعنى عبداللّه بن سباء با على عليه السّلام به شام نرفت ، ولى پيروان او،با على عليه السّلام به شام رفتند و نسبت به وى دركمال اخلاص و وفادارى بودند تا اينكه مردم شام ، قرآنها را بر سر نيزه ها كردند، درآن موقع ، عده اى از آنها به مخالفين داورى و آن عهدنامه پيوستند و از جمله اين اشخاص((حرقوص بن زهير)) بود.
آقاى دكتر طه حسين مى گويد: ((عدم ذكر مورخين از ابن سوداء يعنى عبداللّه بن سباءويارانش ، در جنگ صفين دليل بر اين است كه موضوع ابن سباء ويارانش جعلى بوده و ازمجعولاتى است كه وقتى زد و خورد، بين شيعه و ساير فرقه هاى اسلامى شدت كرد،دشمنان شيعه آن را شايع كردند كه در اصول مذهب شيعه ، يك عنصر يهودى راداخل كنند.
اما من (طه حسين ) براين عقيده هستم كه ابن سوداء يعنى عبداللّه بن سباء يك شخصيتموهومى بوده وبر فرض اينكه وجود خارجى داشته ، آن طور كه مورخين او را در دورهعثمان و سال اول خلافت على عليه السّلام مجسم كرده اند پُرنشاط نبوده است )).(206)
نويسنده مى گويد: جاى تعجب است كه برادراناهل تسنن ، يك شخصيت موهوم و ساختگى را اين قدر بزرگ مى كنند و مذهبى را كه پيروىاز اهل بيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را بعد از آن حضرت واجب و لازم مى داند، ازاختراعات و ابداعات او مى دانند. اما وجود امثال ((كعب الاحبار يهودى )) را كه در زمرهاصحاب خاص معاويه بوده و مطابق ميل او روايتجعل مى كرده است و همچنين ((تميم بن اوس دارى )) را كه از مسيحيان بوده و اين دو نفر سببگنجاندن اسرائيليات و مسيحيّات در اسلام شده اند، ناديده گرفته و بدعتهاى آن دو رامتذكر نمى شوند.
من از برادران اهل سنت خود مى پرسم ، آيا اگر كسى با استناد به اينكه اين دو نفر باشيعيان ميانه خوبى نداشته و بلكه بد بودند، و بيشتر رفت و آمد آنها با مروجين مكتبتسنن بوده ، بگويد: مكتب تسنن ، ساخته و پرداخته يهود يا نصاراست ؛ چون اين دو نفربعضى از عقايد يهود يا نصارا را به عنوان عقايد اسلام تحت پوشش روايات به خورداهل تسنن مى دادند، درست خواهد بود؟ هرگز! زيرا صداقت چيزى است كه هيچ وقت انسان رازمين نمى زند؛ و با بيان حقيقت هيچ كسى كوچك و ناتوان نخواهد شد.
پس بياييد به دور از تعصب و لجبازى ، دنبال حقيقت باشيم و براى اثبات حقّانيت خودجعل اكاذيب نكنيم ، تا فتنه و فساد و نفاق از بين برداشته شده و بتوانيم در كنارهمديگر، با صلح و صفا زندگى كنيم .

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation