زايرين ، من پيروى از رادمردان كرده ام
|
پيروى از نهضت شاه شهيدان كرده ام
|
باب من در كربلا جان داد و دين را زنده كرد
|
من هم آخر جان فداى امر قرآن كرده ام
|
من در درياى عصمت دختر شاه شهيد
|
كاين چنين افتاده ، جا در كنج ويران كرده ام
|
گرچه خوردم تازيانه از عدو در راه شام
|
در بقاى دين بحق من عهد و پيمان كرده ام
|
دخترى هستم سه ساله رنج بى حد ديده ام
|
كاخ ظلم و جور را با خاك يكسان كرده ام
|
خورده ام سيلى ز دشمن همچو زهرا مادرم
|
چون دفاع از حق جدم شاه مردان كرده ام
|
رنجها بسيار ديدم در ره شام خراب
|
دين حق ترويج با رنج فراوان كرده ام
|
من گلى هستم ولى اعداى دين خوارم نمود
|
آل سفيان را به ناله خوار و ويران كرده ام
|
در زمين كربلا گرچه خزان شد باغ دين
|
من به اشك ديده عالم را گلستان كرده ام
|
مى دويدم بر سر خار مغيلان نيمه شب
|
اين فداكارى براى نور ايمان كرده ام
|
با پريشانى و با درد و يتيمى تا ابد
|
قبر خود آباد و قصر كفر ويران كرده ام
|
پايدارى كرده ام در امر باب تاجدار
|
ظاهرا عالم پريشان و حال گريان كرده ام
|
در نهادم بود رمزى از شه لب تشنگان
|
واژگون تخت عدو با راز پنهان كرده ام
|
روز محشر كن شفاعت از من اى آرام جان
|
عمر خود بيهوده صرف جرم و عصيان كرده ام (318)
|
مادر مسيحى با ديدن كرامت از رقيه عليه السلام مسلمان شد
جناب حجه السلام و المسلمين آقاى سيد عسكر حيدرى ، از طلاب علوم دينيه حوزه علميهزينبيه شام چنين نقل كردند:
4. روزى زنى مسيحى دختر فلجى را از لبنان به سوريه مى آورد. زيرا دكترهاى لبناناو را جواب كرده بودند.
زن با دختر مريضشش نزديك حرم با عظمت حضرت رقيه عليه السلاممنزل مى گيرد تا در آنجا براى معالجه فرزندش به دكتر سوريه مراجعه كند، تااينكه روز عاشورا فرا مى رسد و او مى بيند مردم دسته دسته به طرف محلى كه حرممطهر حضرت رقيه عليه السلام آنجاست مى روند.
از مردم شام مى پرسد اينجا چه خبر است ؟ مى گويند اينجا حرم دختر امام حسين عليهالسلام است . او نيز دختر مريضش را در منزل تنها گذاشته درب اطاق را مى بندد و بهحرم حضرت عليه السلام مى رود. آنجا متوسل به حضرت رقيه عليه السلام مى شود وگريه مى كند، به حدى كه غش مى كند و بيهوش مى افتد. در آنحال كسى به او مى گويد بلند شو برو منزل دخترت تنهاست و خدا او را شفا داده است .برخاسته به طرف منزل حركت مى كند و مى رود دربمنزل را مى زند، مى بيند دخترش دارد بازى مى كند.
وقتى مادر جوياى وضع دخترش مى شود و احوال او را مى پرسد، دختر در جواب مادر مىگويد وقتى شما رفتيد دخترى به نام رقيه وارد اطاق شد و به من گفت بلند شو تا باهم بازى كنيم . آن دختر به من گفت : بگو بسم الله الرحمن الرحيم تا بتوانى بلندشوى و سپس دستم را گرفت و من بلند شدم ديدم تمام بدنم سالم است . او داشت با منصحبت مى كرد كه شما درب را زديد، گفت : مادرت آمد. سرانجام مادر مسيحى با ديدن اينكرامت از دختر امام حسين مسلمان شد.
عبرت خانه
زائرين قبر من اين شام عبرت خانه است
|
مدفنم آباد و قصر دشمنم ويرانه است
|
دخترى بودم سه ساله ، دستگير و بى پدر
|
مرغ بى بال و پرى را اين قفس كاشانه است
|
بود سلطانى ستمگر صاحب قدرت يزيد
|
فخر مى كرد او كه مستم در كفن پيمانه است
|
داشت او كاخى مجلل ، دستگاهى با شكوه
|
خود چه مردى كز غرور سلطنت ديوانه است
|
داشتم من بسترى از خاك و بالينى ز خشت
|
همچو مرغى كو بسا محروم ز آب و دانه است
|
تكيه مى زد او به تخت سلطنت با كبر و و جد
|
اين تكبر ظالمان را عادت روزانه است
|
من به ديوار خرابه مى نهادم روى خود
|
زين سبب شد رو سفيدم ، شهرتم شاهانه است
|
بر تن رنجور من شد كهنه پيراهن كفن
|
پر شكسته بلبلى را اين خرابه لانه است
|
محو شد آثار او، تابنده شد آثار من
|
ذلت او عزت من هر دو جاويدانه است
|
(كهنمويى ) چشم عبرت باز كن ، بيدار شو
|
هر كه از اسرار حق آگه نشد بيگانه است
|
شفاى دوباره
حجه الاسلام آقاى سيد شهاب الدين حسينى قمى واعظ، طى مكتوبى در تاريخ 27 ذى قعده1414 قمرى برابر 18/2/73 مرقوم داشته اند كه : آقاى احمد اكبرى ، مداح تهرانى ،براى ايشان جريان شفا گرفتن در زندگى دوباره خود را كه از عنايات بى بىحضرت رقيه عليه السلام بود، چنين تعريف كرده است :
5. به دردى مبتلا شده بودم كه اطبا نااميد كردند. خلاصه كميسيون پزشكىتشكيل و بنا شد مرا عمل كنند. قبل از عمل به من گفتند ممكن استعمل خوب باشد و ممكن است بد. عمل كردند و نتيجه اى مثبت بعد ازعمل حاصل وصيت كن و با زن و بچه ات ديدار و خداحافظى نما. من هم دست و پايم بسته وروى تخت افتاده بودم ، فرستادم همه آمدند. وصيت كرده جريان را گفتم و با بچه هاديدار و وداع كردم . از جمله طفل كوچكى بغلى بود كه او را خم كردند و من صورتش رابوسيدم . همه گريان و افسرده از اطاق بيمارستان بيرون رفتند تا براىتحويل گرفتن جسد من و جريان مرگ و دفن و ناله آماده شوند. با همان وضع دردناكمتوسل شدم به حضرت رقيه عليه السلام و اشعارى و ذكر توسلى داشتم . چند لحظهنگذشت كه ديد خانمى مثل ماه پاره جلوى تخت من حاضر شده و مرا با اسم و شهرت صدازد: برخيز.
تعجب كردم . اين كيست كه مرا مى شناسد و اسمم را مى برد؟ گفتم لابد دختر يكى از هماطاقيهاى من است كه براى احوالپرسى آمده است .
دوباره فرمود: پاشو. گفتم : نمى توانم ، دست و پايم بسته است و حق حركت ندارم
فرمود: كجا دست و پاى تو بسته است ؟ بلند شو. نگاه كردم ديدم دست و پايم باز است.
فرمود: چرا بلند نمى شوى ؟ گفتم : عمل كرده ام و نبايد از جا حركت كنم .
گفت : كجا را عمل كرده اى ؟ ببينم .
نگاه كردم ، ديدم اصلا اثرى از عمل در بدن من نيست و جاىعمل جوش خوده ، كانه عملى واقع نشده است . تعجب كردم . پرسيدم شما كى هستيد؟فرمودند: مگر مرا صدا نكرده ، و به من متوسل نشده بودى ؟ و از نظرم غايب شد. باسلامت كامل از تخت برخاستم و لباسم را پوشيدم و بيرون آمدم و جريان كرامت و عنايتبى بى را به همه گفتم و من هم در خيلى از منابر و مجالس اين معجزه تكان دهنده رانقل كرده ام
با من سخن بگو
پرده بردار ز رخساره بى پيكر خويش
|
بار ديگر بگشاى آن لب چون شكر خويش
|
بى تو شد صرت من ، چون ورق برگ خزان
|
دست من گير و ببر باز مرا در برخويش
|
شدهام بى تو اسير غم و ويرانه نشين
|
از چه آخر تو نگيرى خبر از دختر خويش
|
آنچنان رنج اسيرى ز تنم برده توان
|
كه دگر تاب ندارم بزنم بر سر خويش
|
كه بريده است - پدر جان - سر تو، تشنه لبان
|
چه كنم گر ندرم سينه پر اخگر خويش
|
آتش عشق تو نازم كه مجالم ندهد
|
تا كه آبى بفشانم ز دو چشم تر خويش
|
از رقيه عليه السلام تقاضاى همسفرى مهربان كردم
6. يكى از علما مى گفت : حدود سال 1335 شمسى ، پس از سفر حج به شام رفتم ، تاپس از زيارت مرقد مطهر حضرت زينب عليه السلام و حضرت رقيه عليه السلام و...،به كربلا و نجف اشرف بروم در سوريه تنها بوده و بسيارمايل بودم كه براى رفتن به عراق همسفر خوبى داشته باشم . هنگامى كه وارد حرمحضرت رقيه عليه السلام شدم ، پس از زيارت ، از آن حضرت خواستم لطفى كنند و ازخدا بخواهند كه همسفر مهربان و خوبى در راه نصيبم شود.
هنوز از حرم بيرون نيامده بودم كه يكى از تجار كاظمين با من ملاقات مهر انگيزى كرده ،با يكديگر همصحبت شديم و فهميدم كه او نيز عازم عراق است بارى ، او رفيق شفيق وهمسفر مهربان من شد. با هم به كربلا و نجف اشرف ، و سپس به كاظمين رفتيم . اوبسيار به من محبت كرد، و در طول راه ميزبان مهربانى براى من بود، آنچنان كه در اينسفر احساس تنهايى نكردم و بسيار به من خوش گذشت دريافتم كه اين امر از الطافحضرت رقيه عليه السلام بوده است كه از او تقاضاى همسفرى مهربان كرده بودم
از رقيه اين عنايت شد به من
|
كس نگشت از درگه او نا اميد
|
لطف او همواره بر شيعه رسيد (319)
|
مبلغ آن مقدور نبود
7. مولف گويد: در شب 26 محرم الحرام 1418 قمرى توفيق رسيدن به خدمت آيه اللهآقاى حاج سيد مهدى حسينى لاجوردى را پيدا كردم . از ايشان پرسيدم آيا كرامتى ازفرزند خردسال حضرت امام عظيم حسين بن على عليه السلام در خاطر داريد؟ تا دركتابى كه درباره كرامات اين نازدانه عزيز امام حسين عليه السلام در دست تاليف دارمبه نقل از شما درج كنم ؟ ايشان مرقوم فرمودند: اين جانب در سفرى كه به سوريهداشتم با يكى از دوستان در نزديكى مسجد اموى ، در مغازه اى چند جلد كتاب خطى بسيارقديم كه از جمله آنها نهج البلاغه به خط يكى از علما حدود سنه (600) ديدم . از قيت آنپرسيدم ، قيمتى بسيار بالا گفت ، كه تهيه و پرداخت مبلغ آن مقدورمان نبود به حرمحضرت رقيه عليه السلام رفتم و متوسل به بى بى سلام الله عليها شدم .
در حين مراجعت ، كه از جلوى مغازه مى گذشتم ، صدا زد: سيناتعال اريد ان ابيع الكتب و قيمتها با ختيارك . و به قيمت مناسبت او را راضى كردم ، وكتابها نصيب ما شد. اكنون اين نسخه در قم در يكى از كتابخانه هاى عمومى موجود است .اين يكى از كوچكترين كرامات اين مظلومه خرابه شام بود.
آه كه بميرد ز غمت دخترت
اى شه خوبان كه نمودت شهيد
|
اى گل زهرا ز درختت كه چيد
|
عجب كه ياد از اسرا كرده اى
|
لطف فراوان تو به ما كرده اى
|
نيست مرا فرش و اثاثى ديگر
|
جان تو را تنگ بگيرم به بر
|
نوحه گر از بهر من بى معين
|
تا به سرش اى شه دنيا و دين
|
گهواره كوچك
8. عالم متقى و پرهيزگار حضرت حجه الاسلام و المسلمين جناب آقاى سيد مرتضى مجتهدىسيستانى از مدرسين حوزه علميه قم نقل كردند:
آقاى حاج صادق متقيان ، ساكن شهر مشهد مقدس ، كه از خدمتگزاران دربار امام حسين عليهالسلام است ، در ماه محرم الحرام سال 1418 هجرى قمرى برايم چنيننقل كرد:
شش سال از ازدواج دخترم گذشت و در اين مدت داراى فرزند نشده بود، مراجعه بهدكترهاى متعدد و عمل به نسخه هاى زياد، سودى نبخشيده بود. تا اينكه در ماه صفرسال 1417 هجرى قمرى عازم سوريه شدم .قبل از حركت من ، مادرش گهواره كوچكى درست كرد و به من گفت : آن را به ضريح مطهرحضرت رقيه عليه السلام ببند، تا از نگاه لطف آميز آن بزرگوار بهره مند شويم وحاجتمان روا شود.
من گهواره كوچك را با خود به شام بردم . در شام به زيارت حضرت رقيه عليه السلامدختر سه ساله امام حسين عليه السلام رفتم و وارد دربار با عظمت و غم انگيز آن حضرتشدم . حرم آن مظلومه طورى است كه همه زيارت كنندگان را تحت تاثير قرار ميدهد.گهواره را نزديك ضريح بردم ، و با توجه و اميد، آن را به ضريح نورانى حضرتبستم
شخصى كه آنجا ايستاده و نظاره گر كارهاى من بود، گفت : شما ديگر چرا به اين گونهكارها اعتقاد داريد؟ گفتم : اعتقاد من به شخص حضرت رقيه عليه السلام است ، نه گهواره، و اين گهواره را وسيله اظهار اعتقاد و عقيده به خود آن بزرگوار قرار داده ام ، تا ازطريق آن ، توجه حضرت رقيه عليه السلام را به خود جلب كنم . هر كسى به قدرمعرفت خود كار مى كند و معرفت من در اين حد است ، نه عظمت آن بزرگوار.
پس از زيارت مراقد اهل بيت عليه السلام در شام ، به ايران بازگشتم . هنوز چند روزبيشتر نگذشته بود كه مادرش گفت : بايد دخترمان به آزمايشگاه برود، تايقين كنيم كهآيا حضرت رقيه عليه السلام حاجت ما را از درگاه الهى گرفته است يا نه ؟
پس از آزمايش جواب مثبت بود، معلوم شد با يك گهواره كوچك ، اميد و اعتقاد خود را به آنبزرگوار نشان داده و نظر لطف آن حضرت را به سوى خود جلب كرده ايم . اينك ، دخترمكودكى در گهواره دارد
گل و بلبل
آن بلبلم كه سوخته شد آشيانه ام
|
صياد سنگدل زده آتش به خانه ام
|
اى گل ز جاى خيز كه بلبل ز ره رسيده
|
بشنو صداى نغمه و بانگ ترانه ام
|
اين دختر سه ساله ام رقيه است
جناب حجه الاسلام و المسلمين ذاكر اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام آقاى حاج شيخ محمدعلى برهانى فريدنى كرامتى را به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام فرستادهاند و در آن مرقوم داشته اند:
9. طبق امر مطاع جناب مستطاب حجه الاسلام و المسلمين و نخبه المتقين آقاى حاج شيخ علىربانى خلخالى (دامت توفيقاته ) كرامتى را كه حدود سى و چهارسال قبل در يكى از مجالس سوگوارى حضرت سيد الشهدا عليه السلام از زبان شيواىخطيب محترم جناب آقاى حاج سيد عبدالله تقوى شفاها شنيده امنقل مى كنم . جناب تقوى ، كه يكى از وعاظ تهران و از اشخاص با اخلاق و نوكران بىريا و عاشق دلباخته جد مظلومش امام حسين عليه السلام بودند، فرمودند:
من چندين سال است كه در تهران در مجالس ومحافل و منازل منبر مى روم و افتخار نوكرى جد مظلومم ، امام حسين عليه السلام ، را دارم .يكى از شبها كه حدود ساعت 9 شب پس از ختم منبر بهمنزل بر مى گشتم صداى زنگ تلفن بلند شد. گوشى را برداشتم ، ديدم يكى ازدوستان است به بنده فرمود فلان شخص بازارى ، به رحمت خدا رفته و فردا بعد ازظهر در فلان مسجد، مجلس ترحيم اوست . من شما را براى منبر رفتن در ختم آن مرحوم بهفرزندان متوفى معرفى كرده ام ، سر ساعت 3 (يا 4) بعد از ظهر آنجا حاضر و مهياىمنبر رفتن باشيد
در همان حال بنده به يادم آمد كه روز گذشته در خيابان ...و كوچه ...كه نام آنها درحافظه اين حقير نمانده است روضه ماهيانه خانگى خواندم و خانمى در همان مجلس باالتماس به من گفتند كه فردا عصر در همين ساعت يعنى مثلا ساعت 4 در همين كوچه ، خانهروبرو به منزل ما تشريف بياوريد. من حاجتى دارم و نذر كرده ام سفره حضرت رقيهخاتون عليه السلام را بيندازم و شما بايد روضهتوسل به آن خانم كوچك و عزيز كرده امام حسين عليه السلام را بخوانيد. من هم به وىقول دادم كه سر ساعت موعود مى آيم . خلاصه ، در تلفن به دوستم گفتم من فرداقول قبلى داده ام در منزلى روضه حضرت رقيه خاتون عليه السلام را بخوانم . دوستمگفت اى آقا، من خواستم خدمتى به شما كرده باشم . شما چه فكر مى كنيد
پيش خود فكر كردم كه من بايد چندين مجلس ، روضه حضرت رقيه و حضرت على اصغرعليه السلام را بخوانم تا سى تومان پول به من بدهند. اين يك تاجر سرمايه دار استكه فوت شده ، لااقل پول خوى به من مى دهند. به هرحال از رفتن به منزل آن زن منصرف شده ، رفتم در رختخواب خوابيدم و به خواب رفتم .
در عالم خواب ديدم در خيابان ، سر نبش همان كوچه اى كه ديروز در آنجا روضه خواندهبودم ، يك سيد نورانى ايستاده و دست يك دختر سه ساله اى را هم در دست دارد. با همسلام و تعارف كرديم و من از او سوال كردم : نام شريفتان چيست و در كجاى تهران سكونتداريد؟ پاسخ داد: من در همه مجالس سوگوارى خودم حاضر مى شوم و اين دختر هم دخترسه ساله من رقيه است . شما ما خانواده را به ماديات و دنيا نفروشيد. چرا اين زن را پس از آنكه به وى قول داديد در منزلش روضه بخوانيد، چشم انتظار گذاشتيد؟ چرا بهخاطر اينكه آن حاجى بازارى كه فوت شده و وراثشپول بيشترى به تو مى دهند مى خواهى خلف وعده بكنى ؟ و بنا كرد بشدت گريه كردنو با آن دختر به سمت همان خانه اى كه آن زن منتظر من بود رفتند.
من بيدار شدم و به دوستم تلفن كردم . حدود ساعت 2 بعد از نصف شب بود. با گريهبه او گفتم : فلانى ، فردا براى مجلس ترحيم آن حاجى ، منتظر من نباشيد، كه به هيچوجهى نخواهم آمد. فردا نيز سر ساعت به منزل آن خانم رفتم و روضه مصيبت حضرترقيه عليه السلام خاتون را خواندم و قضيه را هم روى منبر گفتم هم خودم و هم مستمعين ،شديدا منقلب گشته و گريه بى سابقه اى بر ما حاكم شد، به طورى كه بعد از ختمروضه هم باز همگان به شدت گريه مى كرديم و بوى عطر خوشى فضاى خانه رافرا گرفته بود و من تا به حال چنين حالى در خود نديده بودم .
احقر الناس مخلصكم
محمد على برهانى فريدنى
سايه لطفى فكنى يا ابه (320)
مرغ دلم خرابه شام آرزو كند
|
تا با سه ساله دختركى گفتگو كند
|
آن دخترى كه قبله ارباب حاجت است
|
حاجت رواست هر كه بدين قبله رو كند
|
تاريكى خرابه به چشمان اشكبار
|
با راس باب شكوه ز جور عدو كند
|
خونين چه ديد راس پدر را رقيه خواست
|
با اشك خويش خون زرخش شستشو كند
|
خوابيد در خرابه كه تا كاخ ظلم را
|
با ناله يتيمى خود زير و رو كند
|
مقدارى شير به فقرا احسان مى كنم
10. فاضل دانشمند حجه الاسلام آقاى شيخ هادى اشرفى تبريزىنقل كردند:
در مسافرتى كه به تبريز داشتم و در منزل همشيره مهمان بودم ، سخن از شهيده سهساله حضرت رقيه عليه السلام به ميان آمد. گفتم برخى معتقدند كه امام حسين عليهالسلام دخترى به نام رقيه عليه السلام ندارد و اين خبر را تكذيب كرده اند. ناگهان مادرشوهر خواهرم با لحنى محكم گفت اگر همه هم او را انكار كنند من يكى نمى پذيرم ، زيرامن چندين بار خودم به ايشان متوسل شده و نتيجه گرفته ام .
از جمله ، چندى پيش كه پسرم (صابر ريحانى ) در اهوازمشغول خدمت بود اتفاقهاى عجيبى افتاد. قضيه از اين قرار بود كه شوهرم ، كه رانندهكاميون است ، در نزديكى ميانه از يك تصادف دلخراش اتوبوس كهحامل سربازانى بوده و همه آنها در آن تصادف كشته شده بودند مطلع شد و خيلى نگرانبه منزل آمد. به پادگان تلفن كرديم و از حال صابر پرسيدم ، آنها جواب دادند كهصابر در حال مرخصى است و در پادگان نيست . نگرانى مان چند برابر شد و در همانروز در محله ما شايع گشت كه دنبال منزل سربازى كه (نام پدر آن قدرت الله باشد)مى گشته اند تا فوت پسر سربازش را به خانواده اش اطلاع بدهند. ديگر ظن قوى ،بلكه تقريبا يقين ، حاصل شد كه صابر مرده است . من در همينحال كه روحا منقلب بودم دقيقا توجهم به خانم رقيه عع جلب شد و گفتم : خانم ، اگرخبر سلامتى پسرم را بشنوم ، كارى كه از دستم بر نمى آيد ولى مقدارى شير به فقرااحسان مى كنم
با حالتى بغض آلود افزود: هنوز جمله ام تمام شنده بود كه تلفن زنگ زد. با حالتىمضطرب گوشى را برداشتم ، صداى فرزندم صابر بود...تا صداى صابر را شنيدماز حال رفتم . پسر بزرگترم (كه داماد ما باشد) گوشى را برداشته و صحبت مى كند وصابر مى گويد وقتى كه شما با پادگان تماس گرفته بوديد من در مرخصى بودم، الان برگشتم پيغام شما را گفتند و من تلفن كردم .
جبريل امين خادم و دربان رقيه
گرديد فلك و اله و حيران رقيه
|
گشته خجل او از رخ تابان رقيه
|
آن زهره جيينى كه شد از مصدر عزت
|
جبريل امين خادم و دربان رقيه
|
هم وحش و طيور و ملك و عالم و آدم
|
هستند همه ريزه خور خوان رقيه
|
خواهى كه شود مشكلت اندر دو جهان حل
|
دست طلب انداز به دامان رقيه
|
جن و ملك و عالم و آدم همه يكسر
|
كو ملك يزيد و چه شد آن حشمت و جاهش
|
اما بنگر مرتبت و شان رقيه
|
يك شب ز فراق پدرش گشت پريشان
|
عالم شده امروز پريشان رقيه
|
ديدى كه چسان كند ز بن كاخ ستم را
|
در نيمه شب آن دل سوزان رقيه
|
بگو نامش را حسين بگذارد
11. حجت الاسلام و المسلمين حامى و مروج مكتب اهل بيت عليه السلام آقاى حاج شيخ محمودشريعت زاده خراسانى ، طى نامه اى در تاريخ دوم جمادى الثانيه 1418 هجرى قمرى دوكرامت به دفتر انتشارت مكتب الحسين عليه السلامارسال نموده و مرقوم داشته اند:
1. روزى وارد حرم حضرت رقيه عليه السلام شدم ، ديدم جمعىمقابل ضريح مقدس مشغول زيارت خواندن و عزادارى مى باشند و مداحى با اخلاص بهنام حاج نيكويى مشغول روضه خوانى است از او شنيدم كه مى گفت :
خانه هاى اطراف حرم را براى توسعه حرم مطهر خريدارى مى نمودند. يكى از مالكين كهيهودى يا نصرانى بود، بهيچوجه حاضر نبود خانه خود را براى توسعه حرمبفروشد. خريداران حاضر شدند كه حتى به دو برابر و نيم قيمت خانه را از اوبخرند، ولى وى نفروخت . بعد از مدتى زن صاحب خانه حامله شده و نزديك وضعحمل وى مى شود. او را نزد پزشك معالج مى بردند، بعد از معاينه مى گويد: بچه ومادر، هر دو در معرض خطر مى باشند و خانم بايد زير نظر ما باشد.قبول كردند، تا درد زايمان شروع شد. صاحب خانه مى گويد: همسرم را به بيمارستانبردم و خودم برگشتم و آمدم درب حرم حضرت رقيه عليه السلام و به ايشانمتوسل شدم و گفتم اگر همسر و فرزندم را نجات دادى و شفاى آنان را از خدا خواستى وگرفتى خانه ام را به تو تقديم مى كنم
مدتى مشغول توسل بودم ، بعد به بيمارستان رفتم و ديدم همسرم روى تخت نشسته وبچه در بغلش سالم است . همسرم گفت : كجا رفتى ؟ گفتم رفتم جايى كارى داشتم .گفت : نه رفتى متوسل به دختر امام حسين عليه السلام شدى . گفتم از كجا مى دانى ؟ زنجواب داد: من ، در همان حال زايمان كه از شدت درد گاهى بيهوش مى شدم ، ديدم دختربچه اى وارد اطاق بيمارستان شد و به من گفت : ناراحت مباش ، ما سلامتى تو و بچه اترا از خدا خواستيم ، فرزند شما هم پسر است ، سلام مرا به شوهرت برسان و بگواسمش را حسين بگذارد. گفتم : شما كى هستيد؟ گفت : من رقيه دختر امام حسين عليه السلامهستم .
بعد از روضه خوانى از مداح مذكور (حاجى نيكويى )سوال كرم اين داستان را از كه نقل مى كنى ؟ در جواب گفت : از خادم حرم حضرت رقيهعليه السلام نقل ميكنم ، كه خود از اهل تسنن مى باشد و افتخار خدمتگزارى در حرم نازدانهامام حسين عليه السلام را دارد و پدرش هم از خادمين حرم حضرت رقيه عليه السلام بودهاست .
همان دختر را در خواب ديدم
12. برادر بزرگوار حجت الاسلام خادم اهل البيت عليه السلام جناب آقاى حاج شيخ علىربانى خلخالى دام عزه العالى
2. داستان مذكور را آن گونه كه شنيده بودمنقل كردم ، ولى اتفاقى عجيب براى اينجانب رخ داد كه دريغ است از ذكر آن در پاياننوشته بگذرم
اين جانب روزى مشغول خواندن مصيب حضرت رقيه عليه السلام بودم كه در اثناى آنصداى غش كردن خانمى همراه با فرياد و گريه شديد اطرافيان به گوش رسيد. خانممذكور بعد از مجلس به هوش آمد. وى را نزد من آوردند و او به من گفت : خانمى هستم داراى3 فرزند مبتلا به مرض قلب شدم و همه دكترها جوابم كردند، به طورى كه نااميد شدم .به شوهرم گفتم : مرا به حرم حضرت رقيه عليه السلام ببر. امروز روز سوم است كه مااينجا هستيم ديشب خواب ديدم دختر بچه اى برگ سبزى را به من داد و گفت : اين را بخور،خوب خواهى شد. گفتم : شما كى هستيد؟ گفت : من رقيه دختر امام حسين عليه السلام هستم .از خواب بيدار شدم ، آمدم به حرم درحينى كه شمامشغول خواندن روضه بوديد، همان دختر را در بيدارى ديدم كه همان برگ سبز را به منداد و همه اطرافيان اين صحنه را ديدند. در نتيجه من نتوانستمتحمل كنم و بى اختيار بيهوش شدم ، و بحمدالله الان حالم خيلى خوب است .
دوباره از سقيفه دست آن ظالم برون آمد
|
كه مثل مادرم زهرا ز سيلى پاره شد گوشم
|
من آن شمعم كه آتش بس كه آبم كرد، خاموشم
|
همه كردند غير از چند پروانه ، فراموشم
|
اگر بيمار شد كس گل برايش مى برند و من
|
به جاى دسته گل باشد سر بابا در آغوشم
|
پس از قتل تو اى لب تشنه آب آزاد شد بر ما
|
شرار آتش است اين آب بر كامم ، نمى نوشم
|
تو را بر بوريا پوشند و جسم من كفن گردد
|
به جان مادرت هرگز كفن بر تن نمى پوشم
|
دوباره از سقيفه دست آن ظالم برون آمد
|
كه مثل مادرم زهرا ز سيلى پاره شد گوشم
|
اگر گاهى رها مى شد ز حبس سينه فريادم
|
به ضرب تازيانه ، قاتلت مى كرد خاموشم
|
فراق يار و سنگ اهل شام ، و خنده دشمن
|
من آخر كودكم ، اين كوه سنگين است بر دوشم
|
نگاه نافذت با هستى ام امشب كند بازى
|
گه از تن مى ستاند جان ، گه از سر مى برد هوشم
|
بود دور از كرامت گر نگيرم دست (ميثم ) را
|
غلام خويش را، گر چه گنهكار است ، نفروشم
|
توسل به حضرت رقيه عليه السلام مشكم را چاره كرد.
جناب آقاى عبدالحسين اسماعيلى قمشه اى ، از شخصيتهاى فرهنگى سابقه دار شهرضا،پيرو در خواستى كه از ايشان شده است ، در باب كرامتى كه خود شخصا از حضرت رقيهعليه السلام ديده اند، نامه زير را به انتشارات مكتب الحسين عليه السلامارسال داشته اند:
13. موضوعى كه مى نويسم مربوط به حدود 15سال پيش از اين تاريخ ، يعنى اوايل دوران جمهورى اسلامى ايران است . حقير، كه داراىگذر نامه اقامت در كويت بودم ، در تاريخ 7 مهر 1361 شمسى به قصد كويت ازسوريه حركت كردم پيش از حركت ، در دو سه روزى كه در دمشق اقامت داشتم ، افتخار پيداكردم كه به زيارت اولاد پيامبر صلى الله عليه و آلهنايل شوم و مراقد مطهر حضرت زينب عليه السلام و حضرت رقيه خاتون دختر امام حسينعليه السلام و ساير قبور متبركه امامزادگان عظام در شام را زيارت كنم .
پيش آمد جالبى كه در اين سفر رخ داد آن بود كه ، هنگام تشرف به حرم مطهر حضرترقيه خاتون عليه السلام چون قبلا حاجتى داشتم ، پاى ضريح مطهر نشسته دست درشبكه پايين ضريح انداختم و عرض كردم :
اى دختر امام حسين عليه السلام ، گرفتن اين شبكهمثل گرفتن دامن چادر شما مى باشد. شما مى دانى كه چه حاجاتى دارم ، و احتياج به بياناظهار ندارد تو را به حق خود و پدر و اجداد طاهرينت عليه السلام از پدر بزرگوارتبخواه تا از جدش رسول خدا صلى الله عليه و آله بخواهد از درگاه خداوندمتعال مسئلت كند كه حاجت مرا برآورده سازد.
اين را گفتم و بيرون آمدم و رهسپار كويت شدم . چون ايام ، ايام جنگ تحميلى و روزهاىدشوار و سختى بود و دولت ايران اجازه بيش از دو هزار تومان را نمى داد و حقير هم بيشاز آن نداشتم ، بايد براى بازگشت ، طبق معمول براى كرايه و غيره پولى دستگردانكنم و در ايران بپردازم .
موقع ورود به كويت معلوم شد كه دولت ايران تصويب كرده كه ايرانيان مقيم كويت - كه6 ماه در كويت مى ماندند - مى توانند معادل صد هزار تومان به قيمت ارز از ايران اجناسمجاز وارد كنند و اين باعث دشوار شدن پول شده بود كه اين جانب - با مضيقه اى كهگرفتار آن بودم - بلاتكليف ماندم . تا اينكه يك شب ، در حوالى سحر، مجددا دست التجابه دامان حضرت رقيه عليه السلام زدم و عرض كردم : (بى بى جان . پس نتيجهخواهش و توسل من چه شد؟) كهناگهان مطلبى به ذهنم خطور كردى كه فرداى آن شببه سراغ آن مطلب رفتم و تعقيب اين امر، بزودى منجر به رفتن من به مدارس ايرانىكويت و اشتغال به شغل خطاطى نزد اولياى آن مدارس گرديد وتوسل به آن باب الحوائج ، مشكلاتم را حل كرد و حاجت مزبور به خوبى و زودىبرآورده شد.
سال بعد هم به دعوت سرپرست مدارس به كويت رفتم ، ولى بر اثر جنگ تحميلى وفشار بيگانگان ما را از كويت اخراج كردند كه در آن حادثه نيز، عنايات بى بى با مابود و شرح آن فرصتى ديگر مى طلبد. و السلام عليكم و رحمه الله و بركاته .
عبدالحسين اسماعيل قمشه اى (شهرضا)