بود و در شهر شام از حسين دخترى
|
لب چو لعل بدخش ، رخ عقيق يمن
او سه ساله ولى عقل چلساله داشت
|
با چهل ساله عقل روى چون لاله داشت
|
هاله برده ز رخ ، رخ چو گل ژاله داشت
|
لاله روى او همچو مه هاله داشت
|
ژاله آرى نكوست ، بر گل نسترن
شد رقيّه ز باب نام دلجوى او
|
همچو خير النساء، خصلت و خوى او
|
كس نديده است و چون چشم جادوى او
|
نرگسى در ختا، آهويى در ختن
گرچه اندر نظر طفل بود و صغير
|
گر چه مى آمدى از لبش بوى شير
|
ليك چون وى نديد چشم گردون پير
|
دخترى با كمال ، اخترى بى نظير
|
شوخ و شيرين كلام ، خوب و نيكو سخن
ديد در هجر او تربيت ماسوى
|
قره العين شاه ، نور چشم هدا
|
هم ز امرش روان ، هم ز حكمش بپا
|
عزم گردون پير نظم دهر كهن
بر عموها مدام زينت دوش بود
|
عمّه ها را تمام زيب آغوش بود
|
خواهران را لبش چشمة نوش بود
|
خرديش را خرد حلقه در گوش بود
|
از ظهور ذكا، وز وفور فتن
بس كه نشو و نما با پدر كرده بود
|
روى دامان او، از و پرورده بود
|
بابش اندر سفر همره آورده بود
|
پيش گفتار او، بنده پرورده بود
|
از ازل شيخ و شاب تا ابد مرد و زن
ديده در كودكى ، سرد و گرم جهان
|
خورده بر ماه رخ سيلى ناكسان
|
كتف و كرده هدف ، بر سنان سنان
|
در خرابه چه جغد ساخته آشيان
|
يا چه يعقوب و در كنج بيت الحزن
از يتيمى فلك كار او ساخته
|
رنگ و رخساره را از عطش باخته
|
از فراق پدر گشته چون فاخته
|
بانگ كوكوى او، شورش انداخته
|
در زمين و زمان از بلا و محن
داغ تبخاله را پاى وى پايدار
|
طوق و درگردنش از رسن استوار
|
وز طپانچه بُدَش ارغوانى عذار
|
گريه طوفان نوح ، ناله صوت هزار
|
نه قرارش بجان ، نى توانش به تن
در خرابه سكون ساخته در كرب
|
شور اَيْنَ اءبى ؟ كار او روز و شب
|
شامگاهان به رنج ، روزها در تعب
|
اى عجب اى سپهر از تو ثمّ العجب
|
تا كجا دون نواز شرمى از خويشتن
قدرى انصاف و كن آخر از هرزه گرد
|
عترت مصطفى وينقدر داغ و درد
|
شد زنانشان اسير يا كه شد كشته مرد
|
آخر اين بيگناه طفل بيكس چه كرد
|
تا كه شد مبتلا اينقدر در فتن
در خرابه شبى خفته و خواب ديد
|
آفتابى به خواب رفت و مهتاب ديد
|
آنچه از بهر وى بود و ناياب ديد
|
يعنى اندر به خواب طلعت باب ديد
|
جاى در شاخ سرو كرده برگ سمن
شاهزاده به شه مدّتى راز داشت
|
با پدر او بهرراه دمساز داشت
|
ناگهانش ز خواب بخت بد باز داشت
|
آن زمان با غمش چرخ و دمساز داشت
|
گشت و بيدار و ماند شكوه اش در دهن
در سراغ پدر كرد و آن مستمند
|
باز و چون عندليب آه و افغان بلند
|
عرش را همچه فرش در تزلزل فكند
|
ساخت چون نى بلند ناله از بندو بند
|
جامه جان ز نو چاك و زد در بدن
زد درآن شب به شام برق آهش علم
|
سوخت برحال خويش جان اهل حرم
|
باز اهل حرم ريخت از غم به هم
|
گشته هريك ز هم چاره جو بهر غم
|
اُمّ كلثوم را زينب ممتحن
ناله وى رسيد چون به گوش يزيد
|
كرد بهرش روان راءس شاه شهيد
|
آن يتيم غريب چون سر شاه ديد
|
زد به سر دست غم وز دل آهى كشيد
|
همچو صامت (268) پريد مرغ روحش ز تن
بخش نهم : دُرّ يتيم اهل بيت در شام
فصلاول : شجره خانوادگى حضرت رقيّه عليهاالسلام
از مقامات معروف و مشهور در دمشق ، مرقد حضرت رقيّه دخترخردسال حضرت ابى عبدالله الحسين است ، كه در ششمصفرسال 61 هجرى ، در خرابه شام ، از شدّت سوز و گداز در فراق پدر، جان به جانآفرين سپرد.
فرزندان امام حسين عليه السلام
با ملاحظه كتب و اقوال گوناگون ، مجموع فرزندانى كه به آن امام مظلوم نسبت داده شدههشت دختر است ، كه فاطمه كبرى و فاطمه صغرى و زبيده و زينب و سكينه و آن دختر كهدر خرابه وفات كرد (كه بعضى نامش را زبيده و بعضى رقيّه گفته اند) و ام كلثوم وصفيه باشند.
و سيزده پسر: اول على اكبر، دوم على اوسط، سوم على اصغر، چهارم محمّد، پنجم جعفر،ششم قاسم ، هفتم عبدالله ، هشتم محسن ، نهم ابراهيم ، دهم حمزه ، يازدهم عمر، دوازدهم زيد،و سيزدهم عمران بن الحسين عليه السلام .
زياده بر اين نيز نسبت داده اند كه قولى بسيار ضعيف است .
مرحوم آيه الله حاج ميرزا حبيب الله كاشانى (ره ) پس از ذكر مطالب فوق مى گويد:اعتقاد مؤ لّف آن است كه بر تقدير صحت ماءخذ، اين تعدّد در اسم بوده نه در مسمّى ،زيرا كه آن حضرت به قلّت اولاد معروف بوده است ، پس تواند بود كه دو اسم يازيادتر از اسامى مذكور، براى يك تن باشد و نيزمحتمل است كه بعضى از اينها نبيره هاى آن بزرگوار باشند. چنانكهمحتمل است كه بعضى از آنها منسوبان او از بنى هاشم باشند. چه ، آن مظلوم ، پدر يتيمانو متكفّل امر ايشان بود (269) آن دخترى كه در خرابه شام از دنيا رحلت فرموده و شايداسم شريفش رقيّه عليه السلام بوده و از صباياى خود حضرت سيدالشهدا عليه السلامبوده چون مزارى كه در خرابه شام است منسوب است به اين مخدّره و معروف است به مزارست رقيّه .(270)
تحقيقى كوتاه درباره حضرت رقيّه عليه السلام
كلمة رقيّه ، در اصل از ارتقاء به معنى (صعود به طرف بالا و ترقّى ) است .
اين نام قبل از اسلام نيز وجود داشته ، مثلا نام يكى از دختران هاشم (جدّ دوم پيامبر اكرمصلى الله عليه و آله ) رقيّه بوده است ، كه عمة پدررسول خدا رقيّه مى شود.(271)
نخستين كسى كه در اسلام ، اين نام را داشت ، يكى از دخترانرسول خدا صلى الله عليه و آله از حضرت خديجه است .
پس از آن ، يكى از دختران اميرالمؤ منين على عليه السلام نيز رقيه نام داشت ، كه بههمسرى حضرت مسلم بن عقيل درآمد.
در ميان دختران امامان ديگر نيز چندنفر اين نام را داشتند، از جمله يكى از دختران امام حسنمجتبى (272) و دو نفر از دختران امام موسى كاظم كه به رقيّه و رقيّة صغرى خوانده مىشدند.
اكثر محدّثان دو دختر به نامهاى سكينه و فاطمه براى امام حسين ذكر كرده اند؛ اما علّامهابن شهر آشوب ، و محمّدبن جرير طبرى شيعى ، سه دختر به نامهاى سكينه ، فاطمه وزينب را براى آن حضرت برشمرده اند.
در ميان محدّثان قديم ، تنها على بن عيسى اربلى - صاحب كتاب كشف الغمّه (كه اين كتابرا در سال 687 ه-.ق تاءليف كرده است ) - بهنقل از كمال الدين گفته است كه امام حسين شش پسر و چهار دختر داشت ؛ ولى او نيز هنگامشمارش دخترها، سه نفر به نامهاى زينب ، سكينه و فاطمه را نام مى برد و از چهارمىذكرى به ميان نمى آورد.
احتمال دارد كه چهارمين دختر، همين رقيّه بوده باشد.
علامه حائرى در كتاب معالى السبطين مى نويسد: بعضى مانند محمّدبن طلحة شافعىوديگران از علماى اهل تسنّن و شيعه مى نويسند: (امام حسين داراى ده فرزند، شش پسر وچهار دختر بوده است ).
سپس مى نويسد: دختران او عبارتند از: سكينه ، فاطمه صغرى ، فاطمه كبرى ، و رقيّهعليهن السلام .
آنگاه در ادامه مى افزايد: رقيّه عليه السلام پنجسال يا هفت سال داشت و در شام وفات كرد. مادرش (شاه زنان ) دختر يزدجرد بود(يعنىحضرت رقيّه خواهر تنى امام سجّاد بود).(273)
پاسخ به يك سؤ ال
مى پرسند: آيا نبودن نام حضرت رقيّه در ميان فرزندان امام حسين عليه السلام در كتابهاو متون قديم - مانند: ارشاد مفيد، اعلام الورى ، كشف الغمّه ودلائل الامامه طبرى - بر نبودن چنين دخترى براى امام حسين عليه السلام دلالت ندارد؟
پاسخ : با توجّه به مطالب زير، پاسخ اين سؤال روشن مى شود:
1. در آن عصر، به دليل اندك بودن امكانات نگارش از يك سو، تعدّد فرزندان امامان ازسوى ديگر، و سانسور و اختناق حكومت بنى اُميّه كه سيره نويسان را دركنترل خود داشتند از سوى سوم ، و بالا خره عدم اهتمام به ضبط و ثبت همه امور و جزئياتتاريخ زندگى امامان موجب شده كه بسيارى از ماجراهاى زندگى آنان در پشت پردة خفاباقى بماند؛ بنابراين ذكرنكردن انها دليل بر نبود آنها نخواهد شد.
2. گاهى بر اثر همنام بودن ، وجود نام رقيّه در يك خاندان موجب اشتباه در تاريخ شده وهمين مطلب ، امر را بر تاريخ نويسان اندك آن عصر، با امكانات محدودى كه داشتند،مشكل مى نموده است .
3. گاهى بعضى از دختران دو نام داشتند؛ مثلا طبق قرائنى كه خاطرنشان مى شود بهاحتمال قوى همين حضرت رقيّه را فاطمه صغيره مى خواندند، و شايد همين موضوع ، باعثغفلت از نام اصلى او شده باشد.
4. چنانكه قبلا ذكر شد و بعد از اين نيز بيان مى شود، بعضى از علماى بزرگ از قدما،از حضرت رقيّه به عنوان دختر امام حسين ياد كرده اند و شهادت جانسوز او را در خرابهشام شرح داده اند. پس بايد نتيجه گرفت كه بايد كتابها و دلايلى در دسترس آنهابوده باشد كه بر اساس آن ، از حضرت رقيّه سخن به ميان آورده اند؛ كتابهايى كه دردسترس ديگران نبوده است ، و در دسترس ما نيز نيست .
بنابراين ذكر نشدن نام حضرت رقيّه در كتب حديث قديم هرگزدليل نبودن چنين دخترى براى امام حسين عليه السلام نخواهد بود، چنانكه عدم ثبت بسيارىاز جزئيات ماجراى عاشورا و حوادث كربلا و پس از كربلا در مورد اسيران ، در كتابهاىمربوطه ، دليل آن نمى شود كه بيش از آنچه درباره كربلا و حوادث اسارت آن نوشتهشده وجود نداشته است .(274)
پدر حضرت رقيّه
پدر بزرگوار حضرت رقيّه عليه السلام ، امام عظيم ، حسين بن على معروفتر از آن استكه نياز به توصيف و معرّفى داشته باشد.
مادر حضرت رقيه عليه السلام
مادر حضرت رقيه عليه السلام ، مطابق بعضى از نقلها، (ام اسحاق ) نام داشت كه قبلاهمسر امام حسن عليه السلام بود، و آن حضرت در وصيت خود به برادرش امام حسين عليهالسلام سفارش كرد كه با ام اسحاق ازدواج وفضايل بسيارى را براى آن بانو بر شمرد. (275)
و به نقلى ، مادر رقيه عليه السلام (ام جعفر قضاعيه ) بوده است ولىدليل مستندى در اين باره ، در دسترس نيست . (276)
شيخ مفيد در كتاب ارشاد ام اسحاق بنت طلحه را مادر فاطمه بنت الحسين عليه السلاممعرفى مى كند. (277)
سن حضرت رقيه عليه السلام
سن مبارك حضرت رقيه عليه السلام هنگام شهادت ، طبق پاره اى از روايتها سهسال ، و مطابق پاره اى ديگر چهار سال بود. برخى نيز پنجسال و هفت سال نقل كرده اند.
در كتاب وقايع الشهور و الايام نوشته علامه بيرجندى آمده است كه ، دختر كوچك امام حسينعليه السلام در روز پنجم ماه صفر سال 61 وفات كرد، چنانكه همين مطلب در كتابرياض القدس نيز نقل شده است .
فصل دوم : رقيه عليه السلام در عاشورا
در بعضى روايات آمده است : حضرت سكينه عليه السلام در روز عاشورا به خواهر سهساله اى (كه به احتمال قوى همان رقيه عليه السلام باشد) گفت : (بيا دامن پدر رابگيريم و نگذاريم برود كشته بشود).
امام حسين عليه السلام با شنيدن اين سخن بسيار اشك ريخت و آنگاه رقيه عليه السلامصدا زد: (بابا! مانعت نمى شوم . صبر كن تا ترا ببينم ) امام حسين عليه السلام او رادر آغوش گرفت و لبهاى خشكيده اش را بوسيد. در اين هنگام آن نازدانه ندا در داد كه :
العطش العطش ، فان الظما قدا احرقنى بابا بسيار تشنه ام ، شدت تشنگىجگرم را آتش زده است . امام حسين عليه السلام به او فرمود (كنار خيمه بنشين تا براىتو آب بياورم ) آنگاه امام حسين عليه السلام برخاست تا به سوى ميدان برود، باز همرقيه دامن پدر را گرفت و با گريه گفت : يا ابه اين تمضى عنا؟
بابا جان كجا مى روى ؟ چرا از ما بريده اى ؟ امام عليه السلام يك بار ديگر او را درآغوش گرفت و آرام كرد و سپس با دلى پر خون از او جدا شد. (278)
آخرين ديدار امام حسين عليه السلام با حضرت رقيه عليه السلام
وداع امام حسين عليه السلام در روز عاشورا بااهل بيت عليه السلام صحنه اى بسيار جانسوز بود، ولى آخرين صحنه دلخراش و جگرسوز، وداع ايشان با دخترى سه ساله بود كه ذيلا مى خوانيد:
هلال بن نافع ، كه از سربازان دشمن بود، مى گويد: من پيشاپيش صف ايستاده بودم .ديدم امام حسين عليه السلام ، پس از وداع با اهل بيت خود، به سوى ميدان مى آيد در اينهنگام ناگاه چشمم به دختركى افتاد كه از خيمه بيرون آمد و با گامهاى لرزان ، دواندوان به دنبال امام حسين عليه السلام شتافت و خود را به آن حضرت رسانيد. آنگاه دامن آنحضرت را گرفت و صدا زد:
يا ابه ! انظر الى فانى عطشان .
بابا جان ، به من بنگر، من تشنه ام
شنيدن اين سخن كوتاه ولى جگر سوز از زبان كودكى تشنه كام ،مثل آن بود كه بر زخمهاى دل داغدار امام حسين عليه السلام نمك پاشيده باشند. سخن اوآنچنان امام حسين عليه السلام را منقلب ساخت كه بى اختيار اشك از ديدگانش جارى شد. باچشمى اشكبار به آن دختر فرمود:
الله يسقيك فانه وكيلى . دخترم ، مى دانم تشنه هستى خدا ترا سيراب مى كند،زيرا او وكيل و پناهگاه من است .
هلال مى گويد: پرسيدم (اين دخترك كه بود و چه نسبتى با امام حسين عليه السلام داشت؟)
به من پاسخ دادند: او رقيه عليه السلام دختر سه ساله امام حسين عليه السلام است .(279)
به ياد لب تشنه پدر آب نخورد!
عصر عاشورا كه دشمنان براى غارت به خيمه ها ريختند، در درون خيمه ها مجموعا 23كودك از اهل بيت عليه السلام را يافتند.
به عمر سعد گزارش دادند كه اين 23 كودك ، بر اثر شدت تشنگى در خطر مرگ هستند.
عمر سعد اجازه داد به آنها آب بدهند. وقتى كه نوبت به حضرت رقيه عليه السلامرسيد آن حضرت ظرف آب را گرفت و دوان دوان به سوى قتلگاه حركت كرد.
يكى از سپاهيان دشمن پرسيد: كجا مى روى ؟ حضرت رقيه عليه السلام فرمود:(بابايم تشنه بود. مى خواهم او را پيدا كنم و برايش آب ببرم )
او گفت : آب را خودت بخور. پدرت را با لب تشنه شهيد كردند!
حضرت رقيه عليه السلام در حاليكه گريه مى كرد، فرمود: (پس من هم آب نمى آشامم) (280)
كودكى دامان پاكش شعله آتش گرفت
|
گفت با مردى بكن خاموش دامان مرا
|
دامنش خاموش چون شد، گفت با مرد عرب
|
كن تو سيراب از كرم اين كام عطشان مرا
|
آب داد او را ولى گفتا نخواهم خورد آب
|
تشنه لب كشتند اين مردم عزيزان مرا
|
نيز در كتاب مفاتيح الغيب ابن جوزى آمده است كه ، صالح بن عبدالله مى گويد: موقعىكه خيمه ها را آتش زدند و اهل بيت عليه السلام رو به فرار نهادند، دخترى كوچك بهنظرم آمد كه گوشه جامه اش آتش گرفته ، سراسيمه مى گريست و به اطراف مى دويدو اشك مى ريخت . مرا به حالت او رحم آمد. به نزد او تاختم تا آتش جامه اش را فرونشانم . همين كه صداى سم اسب مرا شنيد اضطرابش بيشتر شد. گفتم : اى دختر، قصدآزارت ندارم . بناچار با ترس ايستاد. از اسب پياده شدم و آتش جامه اش را خاموش نمودمو او را دلدارى دادم . يكمرتبه فرمود: اى مرد، لبهايم از شدت عطش كبود شده ، يكجرعه آب به من بده . از شنيدن اين كلام رقتى تمام به من دست داده ظرفى پر از آب بهاو دادم . آب را گرفت و آهى كشيد و آهسته رو به راه نهاد. پرسيدم : عزم كجا دارى ؟فرمود: خواهر كوچكترى دارم كه از من تشنه تر است . گفتم مترس ، زمان منع آب گذشت ،شما بنوشيد گفت : اى مرد سوالى دارم ، بابايم حسين عليه السلام تشنه بود، آيا آبشدادند يا نه ! گفتم : اى دختر نه والله ، تا دم آخر مى فرمود: (اسقونى شربه من الما)مى فرمود: يك شربت آب به من بدهيد، ولى كسى او را آبش نداد بلكه جوابش را همندادند.
وقتى كه آن دختر اين سخن را از من شنيد، آب را نياشاميد، بعضى از بزرگان مى گوينداسم او حضرت رقيه خاتون عليه السلام بوده است . (281)
كناره سجاده ، چشم به راه پدر بود
از كتاب سرور المومنين نقل شده است : حضرت رقيه عليه السلام هر بار هنگام نماز،سجاده پدر را پهن مى كرد، و آن حضرت بر روى آن نماز مى خواند. ظهر عاشورا نيز، طبقعادت ، سجاده پدر را پهن كرد و به انتظار نشست . ولى پس از مدتى ، ناگهان ديد شمروارد خيمه شد.
رقيه عليه السلام به او گفت : آيا پدرم را نديدى ؟ شمر بعد از آنكه آن كودك را دركنار سجاده ، چشم به راه پدر ديد، به غلام خود گفت : اين دختر را بزن . غلام به ايندستور عمل نكرد. شمر خود پيش آمد و چنان سيلى به صورت آن نازدانه زد كه عرشخداوند به لرزه در آمد. (282)
سيلى مزن به صورتم
اى خصم بدمنش ، مزن تازيانه ام
|
من از كنار كشته بابا نمى روم
|
من با على اكبر و عباس آمده ام
|
از اين ديار، بيكس و تنها نمى روم
|
تنها فتاده چنين در بيان و بى كفن
|
من سوى شام همره سرها نمى روم
|
سيلى مزن به صورتم اى شمر بى حيا
|
من بى على اكبر و ليلا نمى روم (283)
|
قطره اى بودم كه در بحر شهادت جا گرفتم
|
اين شهامت را من از جانبازى بابا گرفتم
|
آن قدر از دورى بابا فغان و ناله كردم
|
تا در آغوشم سر ببريده بابا گرفتم
|
من يتيمم صورتم از ضرب سيلى خويش ، آرى
|
لا جرم اين ارث را از جده ام زهرا عليه السلام گرفتم
|
مى كشم بار شفاعت را به دوش خويش ، آرى
|
اين شجاعت را ز بابا ظهر عاشورا گرفتم . (284)
|
كنار پيكر خونين پدر، در شب شام غريبان
در كتاب مبكى العيون آمده است : در شب شام غريبان ، حضرت زينب عليه السلام در زيرخيمه نيم سوخته ، اندكى خوابيد. در عالم خواب مادرش حضرت فاطمه زهرا عليه السلامرا ديد. عرض كرد: مادر جان ، آيا از حال ما خبر دارى ؟
حضرت فاطمه زهرا عليه السلام فرمود: تاب شنيدن ندارم . حضرت زينب عليه السلامعرض كرد: پس شكوه ام را به چه كسى بگويم ؟
حضرت فاطمه زهرا عليه السلام فرمود: (من خود هنگامى كه سر از بدن فرزندم حسينعليه السلام جدا مى كردند، حاضر بودم . اكنون برخيز و رقيه عليه السلام را پيدا كن)
حضرت زينب عليه السلام برخاست . هر چه صدا زد، حضرت رقيه عليه السلام را نيافت. با خواهرش ام كلثوم عليه السلام در حاليكه گريه مى كردند و ناله سر مى دادند، ازخيمه بيرون آمدند و به جستجو پرداختند، تا اينكه نزديك قتلگاه صداى او را شنيدند.آمدند كنار بدنهاى پاره پاره ، ديدند رقيه عليه السلام خود را روى پيكر مطهر پدرافكنده ، در حاليكه دستهايش را به سينه پدر چسبانيده است درددل مى كند.
حضرت زينب عليه السلام او را نوازش داد. در اين وقت سكينه عليه السلام نيز آمد و با همبه خيمه بازگشتند. در مسير راه ، سكينه عليه السلام از رقيه عليه السلام پرسيد:چگونه پيكر پدر را جستى ؟ او پاسخ داد: آن قدر پدر پدر كردم كه ناگاه صداى پدرمرا شنيدم كه فرمود: بيا اينجا، من در اينجا هستم . (285)
فصل سوم : رحلت
محدث خبير، مرحوم حاج شيخ عباس قمى (قدس سره ) ازكامل بهائى (ج 2 ص 179) نقل مى كند كه : زنان خاندان نبوت در حالت اسيرىحال مردانى را كه در كربلا شهيد شده بودند بر پسران و دختران ايشان پوشيده مىداشتند و هر كودكى را وعده مى دادند كه پدر تو به فلان سفر رفته است باز مى آيد،تا ايشان را به خانه يزيد آوردند. دختركى بود چهار ساله ، شبى از خواب بيدار شد وگفت : پدر من حسين عليه السلام كجاست ؟ اين ساعت او را به خواب ديدم . سخت پريشانبود. زنان و كودكان جمله در گريه افتادند و فغان از ايشان برخاست . يزيد خفته بود،از خواب بيدار شد و از ماجرا سوال كرد. خبر بردند كه ماجرا چنين است . آن لعين درحال گفت : بروند سر پدر را بياورند و در كنار او نهند. پس آن سر مقدس را بياوردند ودركنار آن دختر چهار ساله نهادند. پرسيد اين چيست ؟ گفتند: سر پدر توست . آن دختربترسيد و فرياد بر آورد و رنجور شد و در آن چند روز جان به حق تسليم كرد.
سپس محدث قمى (ره ) مى فرمايد: بعضى اين خبر را به وجه ابسطنقل كرده اند و مضمونش را يكى از اعاظم رحمه الله به نظم در آورده و من در اين مقام بههمان اشعار اكتفا مى كنم . (286)
قال رحمه الله :
يكى نو غنچه اى از باغ زهرا
|
بجست از خواب نوشين بلبل آسا
|
به افغان از مژه خوناب مى ريخت
|
نه خونابه ، كه خون ناب مى ريخت
|
بگفت : اى عمه بابايم كجا رفت ؟
|
بد اين دم دربرم ، ديگر چرا رفت ؟
|
مرا بگرفته بود اين دم در آغوش
|
همى ماليد دستم بر سر و گوش
|
بهانه ى طفلشان سربار غمها
|
ز آه و ناله و از بانگ و افغان
|
يزيد از خواب بر پا شد، هراسان
|
بگفتا كاين فغان و ناله از كيست
|
خروش و گريه و فرياد از چيست ؟
|
بگفتش از نديمان كاى ستمگر
|
در اين ساعت پدر خواب ديده
|
كنون خواهد پدر از عمه خويش
|
و زين خواهش جگرها را كند ريش
|
چو اين بشنيد آن مردود يزدان
|
سر بابش بريد اين دم به سويش
|
همان طشت و همان سر، قوم گمراه
|
يكى سر پوش بد بر روى آن سر
|
به پيش روى كودك ، سر نهادند
|
ز نو بر دل ، غم ديگر نهادند
|
بگفت : اى عمه دل ريش افگار
|
چه باشد زير اين منديل ، مستور
|
كه جز بابا ندارم هيچ منظور
|
كه آن كس را كه خواهى ، هست اينجا
|
چو اين بشنيد خود برداشت سر پوش
|
چون جان بگرفت آن سر را در آغوش
|
بگفت : اى سرور و سالار اسلام
|
ز قتلت مر مرا روز است چون شام
|
پدر، بعد از تو محنتها كشيدم
|
همى گفتند مان در كوفه و شام
|
كه اينان خارجند از دين اسلام
|
مرا بعد از تو اى شاه يگانه
|
تنم چون آسمان گشته است نيلى
|
بدان سر، جمله آن جور و ستمها
|
بيابان گردى و درد و المها
|
بيان كرد و بگفت : اى شاه محشر
|
تو بر گو كى بريدت سر ز پيكر
|
مرا در خردسالى در بدر كرد
|
اسير و دستگير و بى پدر كرد
|
همى گفت و سر شاهش در آغوش
|
به ناگه گشت از گفتار خاموش
|
پريد از اين جهان و در جنان شد
|
خديو بانوان دريافت آن حال
|
كه پر زد ز آشيان آن بى پر و بال
|
به بالينش نشست آن غم رسيده
|
به آه و ناله گشتندى هماهنگ
|
از اين غم شد به آل الله اطهار
|
دوباره كربلا از نو نمودار
|
بعضى گفته اند و شايد اتفاق افتاده باشد كه در شب دفن آن دختر مظلومهاهل بيت اطهار عليه السلام ، جناب ام كلثوم عليه السلام را ديدند كه قرار و آرام ندارد وبا ناله و ندبه به دور خرابه مى گردد و هر چه تسلى مى دهند آرام نمى يابد. از علتاين بيقرارى پرسيدند، گفت : شب گذشته اين مظلومه در سينه من بود، چون بيدار شدمديدم كه به شدت گريه مى كند و آرام نمى گيرد، از سببش پرسيدم ، گفت : عمه جان ،آيا در اين شهر مانند من كسى يتيم و اسير و دربدر مى باشد؟ عمه جان ، مگر اينها ما رامسلمان نمى دانند، به چه جهت آب و نان را از ما مضايقه مى نمايند و طعام به ما يتيماننمى دهند؟ اين مصيبت مرا به گريه آورده و طاقت خوابيدن ندارم .
كه شد صبح عالم ز غصه چو شام
|
به مردم عيان گشته يوم الوعيد
|
چو يعقوب شد چشم خلقى سفيد (287)
|
ستاره درخشان شام پدر را در خواب مى بيند
صاحب (مصباح الحرمين ) (288) مى نويسد:طفل سه ساله امام حسين عليه السلام شبى از شبها پدر را در عالم رويا ديد و از ديدارششاد گرديد و در ظل مرحمتش آرميد و فلك ستيزه جو، اين وع استراحت را براى آن صغيرهنتوانست ببيند. چون آن محترمه از خواب بيدار شد پدر خود را نديد. شروع به گريهكردن كرد. هر چه اهل بيت عليه السلام او را تسلى دادند آرام نشد. سبب گريه از اوپرسيدند، آن مظلومه در جواب گفت : اين ابى ابتونى بوالدى و قره عينى يعنى كجاست پدر من ، بياوريد پدر مرا و نور چشم مرا. پس آن مصيبت زدگان دانستند كهآن يتيم پدر را در خواب ديده است ، هر چند تسلى دادند آرام نشد. خوداهل بيت نيز منتظر بهانه براى گريه بودند، لذا گريه سكوت شب را شكست . همه باآن صغيره هماواز شده مشغول گريه و زارى و ناله شدند. پس موهاى خود را پريشاننموده و سيلى بر صورتها مى زدند و خاك خرابه را بر سر خود مى ريختند، و صداىگريه ايشان چنان بلند گرديد كه به گوش يزيد پليد كافر رسيد.
به روايتى ديگر، طاهر بن عبدالله دمشقى گويد: من نديم آن لعين بودم و اكثر شبهابراى او صحبت مى كردم و او را مشغول مى نمودم . شبى نزد آن ملعون بودم و قدرى هم ازشب گذشته بود، پس به من گفت : اى طاهر! امشب وحشت بر من غالب است و قلبم در تپشافتاده و دلم از غصه و حزن پر شده ، بسيار اندوه و غصه دارم كه حالت نشستن و صحبتكردن ندارم . بيا سر من را در دامن گير و از افعال ناشايسته و گذشت من صحبت من و طاهرگويد: من سر نحس او را در دامن گرفتم . آن لعين به خواب رفت ، و سر نورانىسيدالشهدا عليه السلام در آن وقت در طشت طلا درمقابل ما بود. چون ساعتى گذشت ديدم كه ناگهان پرد گيان حرم محترم امام حسين عليهالسلام از خرابه بلند شد. آن لعين در خواب و من در اندوه بودم ، كه آيا چه ظلم و ستمبود كه يزيد بدماب به اولاد بوتراب نمود؟
به طرف طشت نظر كرده ديدم كه از چشمهاى امام حسين عليه السلام اشك جارى شده است ،تعجب كردم ، پس ديدم آن سر انور به قدر چهار ذراع گويا بلند شد و لبهاى مباركشبه حركت آمده و آواز اندوهناك و ضعيفى از آن دهان معجز بيان بلند گرديد كه مى گفت :(اللهم هولا اولادنا و اكبادنا و هولا اصحابنا) يعنى خداوندا، اينان اولاد و جگر گوشهمن هستند و اينها اصحاب منند
طاهر گويد: چون اين حال را از آن حضرت مشاهده كردم وحشت و دهشت بر من غلبه كرد.شروع به گريه كردن كردم . به بالاى عمارت يزيد آمدم كه خرابه در پشت آن عمارتبود، خيال مى كردم شايد يكى از اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله فوت شده ، كهمرگ او باعث اين همه ناله وندبه شده است . وقتى بالاى قصر رسيدم ديدم تمامىاهل بيت اطهار عليه السلام طفل صغيرى را در ميان گرفته اند و آن دختر، خاك بر سر مىريزد و با ناله و فغان مى گويد:
(يا عمتى و يا اخت ابى اين ابى اين ابى ) . يعنى : اى عمه ، واى خواهر پدربزرگوار من ، كجاست پدر من ؟ كجاست پدر من ؟
آنها را صدا زدم و از ايشان پرسيدم كه چه پيش آمده كه باعث اين همه ناله و گريه شدهاست ؟ گفتند: اى مرد، طفل صغير سيدالشهدا عليه السلام پدرش را در خواب ديده ، و اينكبيدار شده و از ما پدر خود را مى خواهد، هر چه به وى تسلى مى دهيم آرام نمى گيرد.
طاهر گويد: بعد از مشاهده اين احوالدردناك ، پيش يزيد برگشتم . ديدم آن بدبخت بيدار شده به طرف آن سر، سر حسين بنعلى عليه السلام نگاه مى كند، و از كثرت وحشت و دهشت و خوف و خشيت ، مانند برگ بيدبر خود مى لرزد. در آن اثنا سر اطهر آن مولا به طرف يزيد متوجه شده فرمود: اى پسرمعاويه ، من در حق تو چه بدى كرده بودم كه تو با من اين ستم و ظلم نمودى واهل بيتم را در خرابه جا دادى ؟
(ثم توجه الراس الشريف الى الله الخبير اللطيف وقال : اللهم انتقم منه بما عامل بى و ظلمنى و اهلى (و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون)
يعنى سر مبارك شريف آن حضرت به سوى خداوند خبير و لطيف توجه نموده و گفت :خداوندا، از يزيد به كيفر رفتارى كه با من كرده و به من واهل بيت من ظلم نموده انتقام بگير.
وقتى يزيد اين را شنيد بدنش به لرزه در آمد و نزديك بود كه بندهايش از يكديگربگسلد.
پس از من سبب گريه اهل بيت عليه السلام را پرسيد و سر آن حضرت را به خرابه نزدآن صغيره فرستاد و گفت : سر را نزد آن صغيره بگذاريد، باشد كه با ديدن آن تسلىيابد. ملازمان يزيد سر حضرت سيدالشهدا عليه السلام را برداشته به در خرابهآمدند. چون اهل بيت دانستند كه سر امام حسين عليه السلام را آورده اند، تماما بهاستقبال آن سر شتافتند و سر امام حسين عليه السلام را از ايشان گرفته و اساس ماتمرا از سر گرفتند، بويژه زينب كبرى عليه السلام كه پروانه وار به دور آن شمعمحفل نبوت مى گرديد. پس چون نظر آن صغيره بر سر مبارك افتاد پرسيد: (ما هذاالراس ؟) اين سر كيست ؟ گفتند: (هذآراس ابيك ) اين ، سر مبارك پدر توست . پس آنمظلومه آن سر مبارك را از طشت برداشت و در برگرفت و شروع به گريستن نمود و گفت: پدر جان ، كاش من فداى تو مى شدم ، كاشقبل از امروز كور و نابينا بودم ، و كاش مى مردم و در زير خاك مى بودم و نمى ديدممحاسن مبارك تو به خون خضاب شده است . پس اين مظلومه دهان خود را بر دهان پدربزرگوار خود گذاشت و آن قدر گريست كه بيهوش شد.
چون اهل بيت عليه السلام آن صغيره را حركت دادند، ديدند كه روح مقدسش از دنيا مفارقتكرده و در آشيان قدس در كناره جده اش فاطمه زهرا عليه السلام آرميده است .
چون آن بى كسان اين وضع را ديدند، صدا به گريه و زارى بلند كردند، و عزاى غم وزارى را تجديد نمودند
آن دخترى كه در خرابه شام از دنيا رحلت فرموده و شايد اسم شريفش رقيه عليهالسلام بوده ، و از صباياى خود حضرت سيدالشهدا عليه السلام بوده چون مزارى كه درخرابه شام است منسوب به اين مخدره و معروف به مزارست رقيه عليه السلام است .(289)
دختر حضرت سيدالشهدا عليه السلام و وفات او در خرابه شام و مكالماتش با حضرتزينب عليه السلام و رحلت او و غسل دادن زينب و ام كلثوم عليه السلام او را و آن كلمات واخبار كه از آن صغيره نوشته اند، كه سنگ را آب و مرغ و ماهى را كباب مى كند و معلوماست حالت حضرت زينب عليه السلام چه خواهد بود. نوشته اند آن دختر سه ساله بودبعضى نامش را زينب و بعضى رقيه عليه السلام و بعضى سكينه عليه السلام دانستهاند.
و عده اى نوشته اند به دستور يزيد، عمارتى ساختند و واقعه روز عاشورا وحال شهدا و اسيرى اسرا را در آنجا نقش كردند واهل بيت عليه السلام را به آنجا وارد كردند، و اگر اين خبر مقرون به صدق باشد حالتاهل بيت عليه السلام و محنت ايشان را در مشاهدات اين عمارات جز حضرت احديت نخواهد دانست. (290)