|
|
|
|
|
|
ج - شام در عهد باستان سوريه (شام ) از لحاظ تاريخى تا قبل از قرون جديدشامل كشورهاى كنونى سوريه ، لبنان و قسمتهايى از اردن و فلسطين مى شد، وتقسيمات كنونى ، حاصل سياست تفرقه افكن انگليس و فرانسه در جنگاول جهانى است . در سال 63 ميلادى امپراتورى روم بر سوريه دست يافت و از آن تاريخ سوريه تحتتسلّط روميان قرار گرفت ، تا آنكه در سال 395 ميلادى پس از تجزيه دولت روم بهدو بخش روم شرقى و غربى ، سوريه جزو قلمرو امپراتورى روم شرقى (بيزانس )گرديد. ولى بتدريج استيلاى بيزانس بر سوريه ضعيف شد، تا در قرن هفتمبه دست قواى اسلام افتاد. (27) د - شام در تاريخ اسلام 1.سفر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به شام سرزمين شام ، براى مسلمانان سرزمين خاطره ها است . اين سرزمين پيوندى خاص باتاريخ اسلام دارد كه ريشه هاى آن به سالهاى پيش از فتح دمشق باز مى گردد؛ بهسالهاى نوجوانى و جوانى بنيانگذار اسلام حضرت محمدبن عبدالله صلى الله عليه واله و سلم ، كه همراه عموى خود سفرى به اين سرزمين كرد. در آن سالها حضرت محمّد صلى الله عليه و آله جدّ خويش ، عبدالمطلب عليه السلام را ازدست داده بود و تحت سرپرستى عموى خود ابوطالب عليه السلام به سر مى برد.بازرگانان قريش طبق معمول ، هر سال يك بار به شام سفر مى كردند. آنسال ابوطالب نيز با آنان آهنگ سفر كرد و تصميم گرفت كه برادرزاده خود را در مكّهباقى گذارده و كسى را بر حفاظت او بگمارد. ولى هنگام حركت برنامه او دگرگون شدو تصميم گرفت برادرزادة خود را نيز كه در آن روز بيش از دوازده بهار از سن اونگذشته بود همراه خود به شام ببرد. هنوز كاروان به مقصد نرسيده بود كه در نقطه اىبه نام (بُصرى ) حادثه اى پيش آمد و ابوطالب عليه السلام برنامه مسافرت رانيمه كاره رها كرد و به مكّه بازگشت . علّت قطع برنامه سفر اين بود كه در سرزمينبُصرى راهبى به نام بُحَيْرى زندگى مى كرد و به عللى از كاروان قريش براى اطعامدر صومعه خود دعوت كرد. زمانى كه قريش از صرف غذا فارغ شدند رو به آنان كرد وگفت : اين كودك (حضرت محمّد) متعلّق به كيست ؟ همگى گفتند: او برادرزاده ابوطالبعليه السلام است . وى رو به ابوطالب كرد و گفت : كودك شما آينده درخشانى دارد، اوهمان پيامبر موعود تورات و انجيل است و تمام خصوصيّاتى كه براى پيامبر پس از مسيحدر كتابهاى دينى خود خوانده ام بر اين كودك منطبق است . او داراى آيينى جاودانى است . اورا از چشم دشمن پنهان ساز! اگر ملّت يهود او را ببينند و بشناسند نقشهقتل او را مى ريزند. چه بهتر كه شما از اين نقطه به مكّه برگرديد. از اين جهتابوطالب برنامه سفر خود را قطع كرد و بسرعت به مكّه بازگشت . ولى برخى ازتاريخ نگاران يادآور مى شوند كه هدف نهايى كاروان قريش همان نقطه بود كه با راهبملاقات كردند و ابوطالب عليه السلام كارهاى بازرگانى خود را بسرعت به پايانرسانيد و همراه برادرزاده خود به مكّه بازگشت و از آن پس هرگز به سفر نرفت و حفاظتو سرپرستى برادرزاده را بر همه چيز مقدّم داشت . (28) 2. دومين سفر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله يك بار ديگر نيز به اين سرزمين سفر كرد و آنزمانى بود كه حضرت 25 سال داشت و هنوز در كنار عمويش ابوطالب زندگى مى كرد.ابوطالب عليه السلام درصدد بود كه براى برادرزاده خويش شغل مناسبى در نظر بگيرد. در آن زمان خديجه ، دختر خويلد، زنى شرافتمند و تجارتپيشه بود و دامنه تجارت او به مصر و حبشه كشيده شده بود. ازينرو ابوطالب عليهالسلام به برادرزاده خود گفت : خديجه عليه السلامدنبال مرد امينى مى گردد كه سرپرستى تجارت او را به عهده گيرد؛ چه بهتر كه خودرا به وى معرّفى كنى . او پيشنهاد ابوطالب را پذيرفت ولى بر اثر مناعت طبع و همّتبلندى كه داشت از اينكه مستقيما چنين پيشنهادى را به خديجه دهد، خوددارى كرد. اتفاقاخديجه كه از امانت و راستگويى و مكارم اخلاق حضرت محمد صلى الله عليه و آله آگاهبود، هنگامى كه از مذاكرات آنان اطلاع يافت فورا كسى رادنبال حضرت فرستاد و پيشنهاد كرد كه با سرمايه وى براى تجارت رهسپار شام شودو اعلام كرد كه حاضر است دو برابر آنچه به ديگران مى دهد به حضرت بپردازد. لذاحضرت محمد صلى الله عليه و آله اين پيشنهاد را پذيرفت و هنگامى كه كاروانبازرگانى قريش به سمت شام حركت كرد، حضرت در راءس كاروان خديجه رهسپار شامگرديد. خديجه در اين سفر شتر راهوارى را در اختياروكيل خود قرار داد، و نيز دو غلام را كه يكى از آنها (ميسره ) نام داشت همراه او روانه كردتا در كارها دستيار وى باشند. سرانجام كاروان به شام رسيد. بازرگانان اجناس خود را فروختند و سود خوبى عايدگرديد. حضرت محمّد صلى الله عليه و آله در بازگشت كالاهايى براى فروش از بازار(تهامه ) خريد و همراه كاروانيان به مكّه بازگشت . (29) 3. پيك اسلام در سرزمين شام پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله از نخستين روز بعثت ، آيين خود را آيينى جهانى معرّفىمى كرد. چنانكه در بسيارى از آيات قرآن به جهانى بودن اسلام تصريح شده است . ازآن جمله مى فرمايد: (قُلْ يا اءَيُّهَا النّاسُ إِنّى رَسولُ اللهِ إِلَيْكُمْ جَمِيعا) : اى مردم ! من فرستاده خدابه سوى همگى شما هستم . (30) پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله از سالهاى نخست بعثت ، پيوسته در پى فرصتىبود كه به نشر آيين خود در ميان ملل جهان بپردازد، امّا توطئه هاى مختلف دشمنان اسلامبه وى فرصت انجام اين كار را نمى داد. پس از آنكه در سال ششم هجرى پيمان صلح حُديبيّه ميان پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله و قريش بسته شد و فكر رسول خدا از خطر حمله قريش آسوده گرديد، پيامبرتصميم گرفت زمامداران وقت و رؤ ساى كشورهاى مختلف آن روز را طى نامه هايى بهاسلام دعوت كند و آيين خود را كه از دايره يك عقيده ساده گام فراتر نهاده به صورتيك آيين جهانى درآمده بود به ملل جهان آن روز عرضه نمايد. پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله شش نفر از ورزيده ترين افراد را طى نامه هايى كهرسالت جهانى آن حضرت در آنها منعكس بود به نقاط مختلف روانه كرد. سفيران هدايتدريك روز رهسپار سرزمينهاى ايران ، روم ، حبشه ، مصر، يمامه ، بحرين و حيره شدند.قيصر، پادشاه روم شرقى ، با خدا پيمان بسته بود كه هرگاه در نبرد با ايرانپيروز گردد به شكرانه اين پيروزى ، از مقر حكومت خود قُسطنطنيه پياده به زيارت(بيت المقدس ) رود. او پس از پيروزى به نذر خود جامهعمل پوشانيد و پياده رهسپار بيت المقدس گرديد. (دحيه كلبى ) ماءمور شد نامه رسول خدا صلى الله عليه و آله را به قيصر برساند.او قبلا سفرهاى متعددى به شام داشت و به نقاط مختلف شام كاملا آشنا بود. قيافه گيرا،صورت زيبا و سيرت نيكوى وى شايستگى همه جانبه او را براى انجام اين وظيفه خطيرايجاب مى كرد. وى پيش از آنكه شام را به قصد قُسطنطنيه ترك كند در يكى ازشهرهاى شام يعنى (بُصْرى ) (31) اطلاع يافت كه قيصر عازم بيت المقدس است . لذافورا با استاندار بُصْرى ، به نام حارث بن ابى شمر، تماس گرفت و ماءموريّتخطير و پر اهميّت خود را به او ابلاغ كرد. واقدى (32) مى نويسد: (پيامبر صلى اللهعليه و آله دستور داده بود كه نامه را به حاكم بُصْرى بدهد و او نامه را به قيصربرساند). شايد اين دستور از اين نظر صادر شده بود كه پيامبر شخصا از مسافرت(قيصر) آگاهى داشت ، و يا اينكه شرايط و امكانات دحيه محدود بوده و مسافرت تاقسطنطنيه خالى از اشكال و مشقّت نبوده است . در هر صورت ، سفير پيامبر اسلام صلىالله عليه و آله با حاكم بُصرى تماس گرفت . استاندار، (عدى بن حاتم ) را خواستو او را ماءمور كرد تا همراه سفير پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى بيت المقدسبروند و پيام و نامه پيامبر را به دست قيصر برسانند. ملاقات سفير با قيصر در شهر حمص صورت گرفت . وقتى مى خواست به ملاقاتقيصر برود، كارگزاران سلطان به او گفتند كه بايد در برابر قيصر سر به سجدهبگذارى و در غير اين صورت به تو اعتنا نخواهد كرد و نامه تو را نخواهدگرفت . دحيه، سفير خردمند پيامبر اسلام ، گفت : (من ، براى كوبيدن اين سنّتهاى غلط، رنج اين همهراه را بر خود هموار كرده ام . من از طرف صاحب رسالت محمّد صلى الله عليه و آلهماءمورم به قيصر ابلاغ كنم كه بشر پرستى بايد از ميان برود، و جز خداى يگانهكسى مورد پرستش واقع نگردد. با اين ماءموريّت و با اين عقيده و اعتقاد، چگونه مىتوانم تسليم نظريّه شما شوم و در برابر غير خدا سجده كنم ؟). منطق نيرومند و نيز صلابت و استقامت سفير، مورد اعجاب كاركنان دربار قرار گرفت . يكنفر از درباريان خير انديش به دحيه گفت مى توانى نامه را روى ميز مخصوص قيصربگذارى و برگردى . كسى جز او دست به نامه هاى روى ميز نمى زند و هر موقع نيزنامه را بخواند، شما را به حضور خواهد طلبيد. دحيه از راهنمايى آن مرد تشكّر كرد ونامه را روى ميز قيصر گذارد و بازگشت . قيصر نامه را گشود. بسم الله الرحمن الرحيم من محمّد بن عبدالله الى هر قل عظيم الروم ، سلام على من اتّبع الهدى اءمّا بعد فإ نّىاءدعوك بدعاية الا سلام اءسلم تسلم يؤ تك الله اءجرك مرّتين فإ ن تولّيت فإ نّما عليكاثم (الاريسين ) و يا اءهل الكتاب تعالوا إ ليكلمة سواء بيننا و بينكم الّا نعبد إ لّا الله و لانشرك به شيئا و لا يتّخذ بعضنا بعضا اءربابا من دون الله فإ ن تولّوا فقولوا باءنّامسلمون (محمّد رسول الله ). ابتداى نامه ، كه با (بسم الله ) شروع شده بود، توجّه قيصر را به خود جلب كرد وگفت : من از غير سليمان تاكنون چنين نامه اى نديده ام . سپس مترجم ويژه عربى خود را خواست تا نامه را بخواند و ترجمه كند. او نامه پيامبر راچنين ترجمه كرد: (نامه اى است ) از محمّد فرزند عبدالله به هرقل بزرگ روم . درود بر پيروان هدايت ! منتو را به آيين اسلام دعوت مى كنم ، اسلام آور تا در امان باشى ، خداوند به تو پاداشمى دهد (پاداش ايمان خود و پاداش ايمان كسانى كه زيردست تو هستند) . اگر از آييناسلام روى گردانى گناه (اريسان ) نيز بر توست . اىاهل كتاب ، ما شما را به يك اصل مشترك دعوت مى كنيم : به اينكه غير خدا را نپرستيم ، وكسى را انباز او قرار ندهيم ، و بعضى از ما بعضى ديگر را به خدايى نپذيرد. هرگاه(اى محمّد) صلى الله عليه و آله آنان از آيين حق سر برتافتند بگو گواه باشيد كه مامسلمانيم . 4. نفوذ اسلام به شام در سال 14 هجرى (برابر با حدود نيمه اول قرن هفتم ميلادى ) شام جزو قلمرو اسلامىگرديد. بدين ترتيب كه ، در زمان خلافت ابوبكر ارتش اسلام به فرمان وى به سوىمنطقه شام حركت كرد. پس از درگيريهايى كه بين نيروهاى اسلام و سپاهيان(هرقل ) (هراكليوس ) امپراتور روم شرقى ) در اردن و فلسطين رخ داد، نيروهاى رومشكست خورده به سمت دمشق عقب نشينى كردند و شهر دمشق توسّط مسلمانان محاصرهگرديد. در اين هنگام ابوبكر درگذشت (22 جمادى الاخرسال 13 هجرى ) و عمر به خلافت رسيد. سرانجام در تاريخ رجبسال 14 هجرى شهر دمشق سقوط كرد و سربازان تحت فرماندهى خالدبن وليد پس ازپيمان صلح از دروازة شرقى ، و سربازان تحت فرماندهى ابوعبيدة جرّاح با درگيرىنظامى از دروازه اى به نام (باب الجابيه ) وارد شهر شدند و ابوعبيده نيز پيمانصلح خالد را تصويب كرد (33) يعقوبى در اين زمينه مى نويسد: شهر دمشق شهرى است با شكوه و كهن ، كه در دوران جاهليت و اسلام مركز شام بوده است وآن را در همه جندى هاى شام (34) در بسيارى از رودخانه ها و آبادى و رودخانه اعظمشكه (بَرَدا) (35) گفته مى شود، نظيرى نيست . شهر دمشق درسال 14 هجرى و در عهد خلافت عمربن خطاب گشوده شد و (ابوعبيدة بن جراح ) آن راپس از يك سال محاصره از دروازه اى به نام (باب الجابية ) به صلح فتح نمود وخالد بن وليد از دروازه ديگرش به نام (باب الشرقى ) بدون صلح درآمد و به عمربن خطاب نوشتند و او هم عمل ابوعبيده را روا داشت . (36) البته در پيروزى مسلمانان ، آمادگى مردم آن منطقه جهت پذيرش اسلام بى تاءثير نبودو عواملى مانند نزديكى مردم آن منطقه از نظر آداب و رسوم به عرب ، رفتار ساده سپاهيانفاتح اسلام با مردم ، مالياتهاى سنگينى كه حكومتهاى قبلى از آنان مى گرفتند،خستگى مردم از بحثها و جدالهاى كلامى و مكتبهاى فكرى گوناگون كه در مسيحيت آن منطقهپديد آمده بود، مردم آن سامان را از مسيحيت و حكومت روميان رويگردان ساخته بود. (37) در هرحال از آن تاريخ به بعد، منطقة شام به قلمرو اسلامى پيوست و ازسال 40 هجرى ، كه معاويه پس از شهادت اميرالمؤ منين على عليه السلام زمام امورمسلمانان را در دست گرفت ، تا سال 132 هجرى (دمشق ) پايتخت حكومت بنى اميه بود. دراين تاريخ به دنبال سقوط سلسله بنى اميه با انقلاب عباسيان ، كه با پشتيبانىشيعيان و ايرانيان موجب به قدرت رسيدن عباسيان گرديد، شام اعتبار سابق خود را ازدست داد و بغداد به عنوان پايتخت انتخاب گرديد. (38) پس از سقوط بنى اميه ، شام ادوار مختلفى را طى كرده است ، كه شرح آن نيازمند كتابىديگر است . بخش سوم : شجرة ملعونة بنى اميّه (وَ ما جَعلْنا الرُّؤْيَا الَّتى اءرَيْناكَ إ لّا فِتْنَةً للنّاسِ وَالشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ (39)فى الْقُرْآنِ وَ نُخَوِّفُهُمْ فَما يَزيدُهُمْ إ لّا طُغْيانا كبيرا)(40) مفسّرين ، عموما، در تفسير آية شريفه فوق نوشته اند كه :رسول اكرم صلى الله عليه و آله در خواب ديد ميمونها بر منبر وى بالا مى روند و سختمتاءثّر گرديد. جبرئيل ، پيك الهى ، نازل شد و خواب را چنين تعبير نمود: بنى اُميّه بربنى هاشم غلبه مى كنند و از منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله بالا مى روند، آنانشجره ملعونه هستند. روايت شده كه از اين تاريخ به بعد، ديگر كسى خنده بر لبپيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نديد. (41) نيز از جمله آياتى كه در ذمّ بنى اُميّه نازل شده ، سوره مباركه قدر است . مقصود از (الفشهر) دراين سوره ، طول دوران دولت بنى اُميّه است كه هزار ماهطول كشيد و از بركات و ثواب ليلة القدر محروم بودند و خير اُخروى يك شب قدر، ازخير دنيوى هزار ماه رياست بنى اُميّه بيشتر است . چنانچه فخر رازى در تفسير كبير، و ابناثير در اُسْدُ الغابه ، از حضرت امام مجتبى عليه السلامنقل مى كنند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در خواب بنى اُميّه را ديد كه پاى برمنبرش مى گذارند، و طبق روايتى : چون بوزينگان بر آن جست و خيز مى كنند. حضرت ازاين صحنه ناراحت شد. پس خداى بزرگ ، سوره مباركه (إ نّا اءنزلناه ) را فرستاد،يعنى هزار ماه ملك بنى اُميّه . قاسم ، كه راوى حديث است ، گفته است حساب كرديم ، ديديمدوران حكومت بنى اُميّه هزار ماه به طول انجاميد. (42) مسعودى در مروج الذهب آورده است كه : جمع مدّت سلطنت بنى اُميّه تا زمانى كه منقرض شدندو خلافت به بنى عبّاس منتقل شد، بدون كم و زياد، هزارماهكامل بوده است . آيا بنى اُميّه از قريش بودند؟! در اصل و نسب بنى اُميّه و پاره اى از افراد مشهورشان ، سخن بسيار است . در ردّ نسبت بنىاُميّه به قريش گفته شده است كه اُميّه ، نياى آنان ، بنده اى رومى بود، عبدالشمس او راخريد و به رسم عرب در جاهليّت او را پسر خود خواند. مؤ يّد اين مطلب ، كلام اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام در يكى از نامه هايش به معاويه است كه مرقومفرمود: (ليس اُميّة كهاشم ، و لا حرب كعبد المطلّب ، و لا اءبوسفيان كاءبى طالب ،و لا المهاجر كالطليق ، و لا الصريح كاللّصيق ) . به تصريح دانشمندان ، مانند محمّد عبده مصرى در شرح نهج البلاغه ، صريح به كسىگويند كه صحيح النسب باشد، ولصيق كسى است كه بيگانه بوده و او را بهفاميل و قبيله وى چسبانده باشند. اُميّه مرد بدنامى بود كه متعرّض زنان مى شد و به فحشا و زنا معروف بود. وى همانكسى است كه چون به ده سال جلاى وطن محكوم شد، از مكّه به شام رفت و در آنجا دهسال ماند و با زن يهودى شوهردارى زنا كرد. آن زن در بستر شوهرش ، كه فردى يهودى بود، پسرى آورد و اميه او را فرزند خودخواند و بر وى نام ذكوان نهاد و او را مكنّى به ابو عمرو ساخت . سپس زن خودش را درزمان حيات خود به او داد، و اين ذكوان پدر ابومعيط وجد عقبه - پدر وليد بن عقبه ،برادر مادرى عثمان - است . (43) خاندان ابوسفيان در ميان كسانى كه در مقابل دعوت اسلام به توحيد و خداپرستى عناد ورزيده و لجوجانهمخالفت كردند و مقاومت نشان دادند، ابوسفيان فساد و عناد و اصرارش از همگان بيشتربود. وى براى جلوگيرى از انوار تابناك اسلام تلاش بسيار كرد و در بدر و احد وخندق ، از سران مشركين ، و در اُحد و خندق سردار لشگر و زعيم سپاه كفر بود. ابوسفيان و زن و فرزندانش ، هر چه توانستندرسول اكرم صلى الله عليه و آله را آزار دادند و از شرك و كفر پشتيبانى كردند. در جنگبدر سه تن از فرزندانش چ معاويه ، حنظله و عمرو - شركت داشتند. على عليه السلامحنظله را كشت و عمرو را اسير كرد، ولى معاويه گريخت و شدّت فرار وى از جنگ چنان بودكه وقتى به مكّه رسيد پاهايش ورم كرده بود! (44) هند جگرخوار! مادر معاويه در تاريخ به هند جگرخوار مشهور است ، زيرا وى جگر حمزه سيّدالشّهدا،عموى بزرگوار رسول خدارا صلى الله عليه و آله در جنگ اُحد به علّت دشمنى با آنحضرت به دندان جويد و قطعات جگر را به رشته كشيد و بر گردن آويخت ! اين زننيز، مانند شوهرش ابوسفيان ، با رسول خدا صلى الله عليه و آله و اسلام سخت دشمنبود، بلكه شايد دشمنى وى شديدتر بود. ابوسفيان ، دشمن اسلام و پيامبر صلى الله عليه و آله پدر معاويه ، ابوسفيان است كه آزار و دشمنى او نسبت به پيشواى اسلام از آغاز بعثت تازمان رحلت آن حضرت ، آشكارتر از (كفر ابليس ) است . وى رهبرى دشمنانرسول خدا صلى الله عليه و آله از كفّار قريش و مشركين مكّه ، را برعهده داشت و هميشهپرچم كفر را بر ضدّ نهضت جوان اسلام به دوش مى كشيد. او در مكّه دامها و نيرنگهاىبسيارى را عليه مقام رسالت به كار گرفت ، و زمانى هم كه حضرت به مدينه رفت ،بر ضد ايشان ، دست به ايجاد جنگهاى مختلفى زد تا از بت پرستى ورذايل اخلاقى دفاع نمايد و رسالت الهى پيامبر صلى الله عليه و آله وفضايل اخلاقى يى را كه هدف آن حضرت بود ريشه كن سازد. (45) زمخشرى ، دانشمندمشهور اهل سنّت ، گويد: ابوسفيان مردى كوتاه قامت وبدشكل بود و هند، صباح را (كه مزدور و اجير ابوسفيان بوده و از طراوت جوانىبرخوردار بود) به نظر خريدارى نگاه مى كرد و عاقبت نيز نتوانست خوددارى كند و لذا اورا به سوى خويش خواند و در ميان آن دو ارتباط پنهانى برقرار گشت . اين روابطنامشروع تا آنجا بالا گرفت كه پاره اى از مورخين معتقدند علاوه بر معاويه ، عتبه(فرزند ديگر ابوسفيان ) هم در حقيقت از صباح بوده است ! و نيز گفته اند: هند از بهدنيا آوردن اين طفل در منزل ابوسفيان خشنود نبود، لهذا سر به بيابانها نهاد و كودك خود،عتبه ، را در تنهايى به دنيا آورد. خاندان بنى اُميّه رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: عدل و داد، هنگامى كه در ميان پيروان من از بينخواهد رفت كه مردى به نام يزيد از امويان زمامدار مسلمانان گردد. (46) امويان ، اين خاندان رانده شده و منفور، نه از مهاجرين بودند و نه از انصار. آنان ثروت مسلمانان را به غارت بردند، دين سازى كردند، و مسلمانان را به بردگىگرفتند. (47) سراسر دوره بنى اُميّه جز رجعت به عصر جاهليّت ، و پيروى از كفر و الحاد چيز ديگرىنيست (48) ابوسفيان گفت : پروردگارا، بار ديگر دوران جاهليّت را به ما بازگردان و حكومت وخودمختارى تازيان را زنده كن !(49) نيز گفت : سوگند به خدا، اگر زنده بمانم حكومت را از دست هاشميان بيرون خواهم آورد.(50) پسرش معاويه هم ، پس از تحميل صلح بر امام حسن مجتبى عليه السلام ، صراحتا گفت :من در راه دين با شما نجنگيدم ، بلكه تنها به اين علّت با شما ستيز كردم كه بر شماحكومت كنم (51) هنگامى كه عثمان به خلافت رسيد، ابوسفيان بر او وارد شده و اظهار داشت : خلافت راچون (گوى ) در دست بنى اُميّه بچرخان ، كه خلافت و رسالت جز سلطنت چيز ديگرىنيست و من بهشت و جهنّمى نمى فهمم . (52) در حدود پنجاه سال پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله ، بيستسال بعد از شهادت اميرالمؤ منين عليه السلام ، و دهسال بعد از شهادت امام حسن مجتبى عليه السلام بود كه در نيمه ماه رجبسال شصتم هجرت معاوية بن ابى سفيان از دنيا رفت . معاويه در حدودچهل و دو سال در دمشق امارت و خلافت كرده بود: حدود پنجسال از طرف خليفه سوم امير شام بود؛ كمتر از پنجسال هم در زمان خلافت اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام و همچنين حدود شش ماهدر خلافت امام حسن عليه السلام حكومت شام را در دست داشت . و در اين مدت دائما با على وحسن بن على عليه السلام در جنگ و ستيز بود. افزون بر اين همه ، چيزى كمتر از بيستسال هم خلافت اسلامى را در چنگ داشت و در اواخر عمر خود براى خلافت فرزندش از مردممسلمان بيعت گرفت . عثمان و معاويه ، سرسلسله چهارده نفر خلفاى سفيانى و مروانى بنى اُميه هستند كه ازسال 41 تا سال 132 هجرى مدت هزارماه حكومت اسلامى را به دست داشتند.(53) جنايات معاويه بيشمار است : وى با امام حسن عليه السلام صلح كرده و بر خلاف مواد آنعمل كرد. چنانكه بر خلاف تعهداتش شيعيان على عليه السلام را در فشار شديدى قرارداد، و از جمله حجر بن عدى و 6 نفر از ياران او را كشت . قدرت معاويه به جايى رسيدهبود كه هرچه مى خواست مى كرد. شجره نفرين شده ! رسول خدا فرمود: (إ ذا راءيتم معاوية على منبرى فاقتلوه ) (54) يعنى ،وقتى معاويه را بالاى منبر من ديديد، او را بكشيد. روزى پيامبر گرامى ، ابن عبّاس را براى احضار معاويه فرستاد. ابن عبّاس رفت تامعاويه را احضار كند، ديد مشغول غذا خوردن است . در بازگشت عرضه داشت : غذا مى خورد.حضرت فرمود: (لا اءشبع الله بَطَنه ) (55) يعنى ، خداوند هيچ گاه شكم او را سيرنكند! در نتيجة نفرين رسول خدا صلى الله عليه و آله ، معاويه هيچ وقت در غذا خوردن سير نمىشد. وى مى گفت : دست كشيدن من از غذا براى سيرى از آن نيست ، بلكه از جهت خستگى ازخوردن است ! معاويه شراب مى خورد و به اسم اسلام حكومت مى كرد. (56) جاريه و معاويه نام يكى از رؤ ساى عشاير عرب ، (جاريه ) بود. به طورى كه (اقرب الموارد)، ازكتب مشهور لغت ، مى گويد: يكى از معانى جاريه ، (الحيّة من جنس الافعى ) است . يعنى ،جاريه يك نوع مار از جنس افعى است . جاريه مردى قوى ، صريح اللّهجه و با شخصيّتبود. او و كسانش از حكومت ظالمانه معاويه ناراضى بودند و دردل نسبت به وى كينه و دشمنى داشتند. معاويه كه بدبينى او و كسانش را احساس كردهبود تصميم گرفت روزى در برابر مردم به وى توهين كند و نامش را وسيله تمسخر وتحقير او قرار دهد. فرصتى پيش آمد و جاريه با معاويه روبرو شد. معاويه گفت : تو چقدر نزد قوم و قبيله ات پست و ناچيزى كه اسم ترا افعى گذارده اند.جاريه فورا و بدون تامل گفت : تو چقدر نزد قوم و قبيله ات پست و ناچيزى كه اسم ترامعاويه گذارده اند (معاويه به معنى سگ ماده است !) (57) معاويه از اين جواب سختناراحت شد و گفت : بى مادر، ساكت باش ! جاريه پاسخ داد: من مادر دارم كه مرا زاييده است . به خدا قسم دلهايى كه بغض ترا درخود مى پرورد، در سينه هاى ماست و شمشيرهايى كه با آنها با تو نبرد خواهيم كرد دردستهاى ماست ؛ تو قادر نيستى به ستم ما را هلاك كنى و به زور بر ما حكومت نمايى .تو در حكومتت با ما عهد و پيمانى بسته اى و ما نيز طبق آن متعهّد شده ايم كه از تو اطاعتكنيم ؛ اگر تو به پيمانت با ما وفا كنى ما هم در اطاعت از تو پايدار خواهيم بود و اگرتخلّف نمايى بدان كه پشت سر ما مردان نيرومند و نيزه هاى برنده قرار دارند. معاويه كه از صراحت گفتار و روح آزاد جاريه خود را سخت شكست خورده مى ديد، گفت :خداوند مانند ترا در جامعه زياد نكند! شريك بن اعور و معاويه شريك بن اعور، سيد و بزرگ قوم خود بود و در زمان معاويه مى زيست . وىشكل و شمايل بدى داشت . اسمش شريك بود و پدرش نيز اعور نام داشت كه به معنىكسى است كه يك چشمش معيوب باشد. در يكى از روزهايى كه معاويه در اوج قدرت بود، شريك بن اعور به مجلس او آمد.معاويه ، از اسم نامطبوع وى و پدرش ، و همچنين از قيافه ناخوشايند او، سوء استفادهكرده و او را به باد تحقير و اهانت گرفت . معاويه گفت : نام تو شريك است و براى خدا شريكى نيست ، و تو پسر اعورى و سالم ازاعور بهتر است ، نيز صورت نازيبايى دارى وخوشگل بهتر از بدگل است . چگونه قبيله ات كسى چون تو را به سيادت و آقايى خودبرگزيده اند؟ شريك در جواب گفت : به خدا قسم ، تو معاويه هستى و معاويه سگى است كه عوعو مىكند. تو عوعو كردى و نامت را معاويه گذاردند. تو فرزند حرب و صخرى و زمين هموارهاز زمين سنگلاخ بهتر است . با اين همه ، چگونه به مقام زمامدارى مسلميننايل آمده اى ؟ سخنان شريك بن اعور، معاويه را شكست داد و معاويه شريك را قسم داد كه از مجلس وىخارج شود. (58) دو سياست متضاد فرمان على بن ابى طالب عليه السلام به لشكريانش : كوچكترين خونى را، بنا حق ،بر زمين جارى نسازيد. دستور معاويه به لشگريان : از كشتن زنان و كودكان نيز دستبرنداريد. (59) معاويه دستور داد در بلاد اسلامى گردش كنند و هر كس را كه از هواخواهان على عليه السلام است بكشند. ولى على بن ابى طالب عليه السلام به واليانشمى فرمود: با كسى كه با تو نجنگد پيكار مكن و بر مسيحيان و يهوديانى كه بامسلمانان عهد بسته اند ستم مكن . گور معاويه كجاست ؟ سيد محمد صادق طباطبائى - رجل معروف ايران در عصر مشروطه و پهلوى ، و رئيس پيشينمجلس شوراى ملى - در سال 1335 شمسى مسافرتى به سوريه مى كند. در آنجا بهفكر مى افتد ببيند گور معاويه كجاست و چه وضعى دارد؟ طباطبائى از هر كس مى پرسد گور معاويه كجاست ؟ همه با يك ديد نفرت آميز به اوپاسخ كوتاهى مى دهند و از راهنمايى وى خوددارى مى كنند. ولى وى مصرانه اين جستجورا دنبال مى كند و سرانجام در يكى از محلات پشت شهر تنها يك درشكه چى را مى يابدكه ، با گرفتن دست مزد مضاعف ، حاضر به بردن طباطبائى سر قبر معاويه مى شود.آن هم با اين شرط كه طباطبائى را به خارج شهر و نزديكى آرامگاه معاويه ببرد و آنجااو را پياده كرده و باز گردد و بقيه راه را خود طباطبائى پياده برود. بهتر است از اين به بعد رشته كلام را به دست خود طباطبائى داده و بدون ذره اى كم وكاست گفته او را بشنويم : مسافت زياد نبود، رسيديم . حياط خرابه محقرىمشتمل بر دو اطاق كوچك و فضايى در حدود 20 متر بود. سه پله مى خورد. پايين رفتيم .وسط حياط، حوض كوچك و مخروبه اى با آب گنديده ، كه سه مرغابى در آن زندگى مىكردند، وجود داشت . پيرزنى در گوشه حياط نشسته بود. دوكى در دست (داشت ) و مقدارىپشم در جلويش بود و نخ مى رشت . همين كه ما را ديد گفت : اينجا چه كار داريد؟ گفتم : آمده ام قبر معاويه را ببينم ، كجاست . گفت : معلوم مى شود شما عراقى هستيد، براى اينكه ازاهل شام كسى اينجا نمى آيد، و با دست يكى از اطاقها را كه در چوبى كهنه اى داشت نشانداد. در را باز كردم ، اطاقى بود به مساحت ده دوازده متر كهمحل دو قبر در آن ظاهر بود: روى يكى از قبرها پارچه سبز رنگ رفته و مندرس افتادهبود و دو شمعدان مسى قديمى هم رويش گذارده بودند؛ و قبر ديگر ساده و بى پيرايهبود. قدرى ايستادم و مانند كسى كه فاتحه بخواند مقدارى لعن به معاويه و بنى اُميّهفرستادم و از در بيرون آمدم ! (60) جواز لعن بر معاويه عين الا ئمّه روايت مى كند كه به ده دليل ، لعن بر معاويه رواست : 1. خروج او از اطاعت اميرالمؤ منين على عليه السلام 2. شمشير كشيدن او بر روى اميرالمؤ منين على عليه السلام 3. غصب كردن حقّ حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام 4. انكار اهل بيت عليه السلام 5. خود را مستحق امامت شناختن . 6. كتمان فضل اميرالمؤ منين على عليه السلام 7. جسارت به اميرالمؤ منين على عليه السلام بر سر منبرها. 8. بهتان بر آن سرور نهادن به خون عثمان . 9. ولايت بر اُمّت را به يزيد كافر دادن . 10 قتل حسن بن على عليه السلام و وصيّت كردن بهقتل امام حسين عليه السلام پس معاويه مستحق لعن باشد، بى شرط.(61) امام حسين عليه السلام يگانه حامى دين اسلام معاويه لعنة الله عليه در طول خلافت بيست ساله خود پايه هاى حكومت فرزند فرومايهاش يزيد را، كه عصاره فساد و ثمره شوم شجره اموى بود، محكم و استوار ساخت . پس از درگذشت معاويه ، مردى روى كارآمد كه نه تنها تربيت دينى نداشت ، بلكه بااسلام و پيامبر صلى الله عليه و آله روى كينه توزيهاى دوران جاهليّت و جنگهاى بدر واُحُد و احزاب شديدا مخالف بود. حكومتى كه بايد پاسدار رسالت اسلام ، مجرى قوانين وحدود، نماينده افكار و آراى مسلمانان ، و تجسّم روح جامعه اسلامى باشد، به دست مردپليدى افتاد كه آشكارا موضوع رسالت و وحى محمد صلى الله عليه و آله را انكار مىكرد و بسان جدّ خود، ابوسفيان ، همه را پندارى بيش نمى دانست . (62) آيا در چنيناوضاع و احوال ، و با انتشار فساد در حوزه هاى حكومت اسلامى ، و نفوذ عناصر مرتجع كهمى خواستند اوضاع را به دوران جاهليت بازگردانند، حضرت حسين بن على عليه السلامكه نمونه تقوى و پرهيزگارى و سمبل آزادى و يگانه حامى دين و ياور پيامبر صلىالله عليه و آله بود مى توانست دست بيعت به چنين مردى بدهد و بر جنايات و ستمكاريهاو منويّات پليد او صحّه بگذارد؟ هنگامى كه وليد، استاندار مدينه ، امام عليه السلام را به استاندارى دعوت كرد و نامهيزيد را براى او خواند و از حضرت خواست كه با يزيد بيعت كند، وى در پاسخ گفت : (إ نّا اءهل بيت النبوّة و معدن الرسالة و مختلف الملائكة ، بنا فتح الله ) و بنا ختم...) (63) ما خاندان نبوّت و معدن رسالتيم و مركز آمد و رفت فرشتگان . خداىمتعال بنيان دين را به دست مردى از ما خاندان بنياد نهاد و كار حاكميّت آن بر جهان را نيزبه دست ما به پايان خواهد رساند. و يزيد مردى است فاسق و بزهكار، شرابخوار،قاتل بى گناهان و متجاهر به فسق ؛ مثل منى با اين سوابق درخشان ، با چنين كسى هرگزدست بيعت نمى دهد. بدينگونه ، امام عليه السلام با نهضت و قيام سازنده خود، ماهيت كثيف اين حكومت را بهمسلمانان جهان نشان داد وپرده از روى منويات خطرناك آن برداشت . سرانجام نيز با خونسرخ خويش ، احساسات مردم را بر ضد امويان بسيج كرد و چيزى نگذشت كه در تماماقطار اسلامى قيامهايى روى داد كه نهايتا منجر به نابودىكامل حكومت امويان گرديد. (64) در حكومت معاويه ، مردان شجاع و نامى فراوانى از مسلمين ، چون حجر بن عدى و رُشَيدهجرى ، را به جرم محبّت اهل بيت و ولاى على عليه السلام كشتند. علاوه بر همه اينها،معاويه با تمهيد مقدماتى ننگين ، سبط اكبررسول خدا صلى الله عليه و آله يعنى امام دوّم شيعيان جهان حسن بن على عليه السلام رامسموم و شهيد ساخت .(65) حمايت امام حسين عليه السلام از مظلوم شدّت علاقة امام حسين عليه السلام به دفاع از مظلوم و حمايت از ستمديدگان را مى تواندر داستان ارينب و همسرش ، عبدالله بن سلام ، دريافت كهاجمال و فشرده آن را در اينجا متذكّر مى شويم : يزيد در زمان ولايت عهدى ، با اينكه همه نوعوسايل شهوترانى و كامجويى و كامروايى ازقبيل پول ، مقام ، كنيزان رقاصه و.... را در اختيار داشت ، چشم ناپاك و هرزه اش را بهبانوى شوهردار عفيفى دوخته بود. پدرش معاويه ، به جاى آنكه در برابر اين رفتار زشت و ننگين عكسالعمل كوبنده اى نشان دهد، با حيله گرى و دروغپردازى و فريبكارى ، مقدماتى فراهمساخت تا آن زن پاكدامن مسلمان را از خانه شوهر جدا ساخته به بستر گناه آلوده پسرشيزيد بكشاند. حسين بن على عليه السلام كه از قضيه با خبر شد در برابر اين تصميمزشت ايستاد و نقشه شوم معاويه را نقش بر آب ساخت . وى با استفاده از يكى از قوانيناسلام زن را به شوهرش ، عبدالله بن سلام ، بازگرداند و دست تعدّى و تجاوز يزيد رااز سر خانواده اى مسلمان و پاكيزه قطع كرد و با اين كار همّت و غيرت هاشميين را نمايانساخت و علاقه مندى خود را به حفظ نواميس جامعه مسلمان ابراز داشت و اين رفتار سبب شدكه مفاخر آل على عليه السلام و دنائت و ستمگرى بنى اُميّه ، براى هميشه در تاريخ بهيادگار ماند.(66) وصيّت معاويه به يزيد معاويه ، در مرض وفات خويش ، پسرش يزيد را نزد خود خواند و وصيتهايى بدينمضمون به او كرد: پسرم ، من رنج بار بستن و رفتن بدين سوى و آن سوى را از تو كفايت كردم و كارها رابراى تو آسان نمودم و دشمنان را خوار كردم و گردنكشان عرب را براى تو خاضعنمودم و براى تو آن چيز را فراهم نمودم كه كسى براى فرزندش فراهم ننمود. پساهل حجاز را مراعات كن كه اصل تواند. هر كه از حجاز نزد تو آيد او را گرامى دار و هركهغايب باشد احوال او را بپرس . مردم عراق را مراعات نما و حتى اگر از تو بخواهند كههرروز عاملى را عزل كنى بكن . چه ، عزل يكعامل براى تو آسانتر از آن است كه صد هزار شمشير به روى تو كشيده شود.اهل شام را رعايت كن و آنها را محرم راز خويش قرار ده ؛ اگر از دشمنى بيم داشتى از آنانطلب كمك كن ، و زمانى كه به مقصود خويش رسيدى ، آنها را به بلاد شام بازگردان ،چون اگر در غير بلاد شام بمانند، اخلاق آنها دگرگون خواهد شد. من نمى ترسم كه در امر خلافت كسى با تو به نزاع برخيزد، مگر چهار كس از قريش :حسين بن على عليه السلام ؛ عبدالله بن عمر؛ عبدالله بن زبير؛ و عبدالرّحمن بن ابىبكر. 1. امّا عبدالله بن عمر، او مردى است كه عبادت ، وى را از كار انداخته است و اگر همگان باتو بيعت كنند و كسى غير او نماند، او نيز با تو بيعت خواهد كرد؛ 2. و امّا حسين بن على عليه السلام ، پس او مردى سبك خيز و تند مزاج است و مردم عراق اورا رها نمى كنند تا به خروج وادارش كنند. پس اگر بر تو خروج كرد و تو بر او ظفريافتى ، از وى درگذر كه او خويشاوند ما بوده و بر ما حقّى عظيم دارد و از خاندانپيغمبر صلى الله عليه و آله است ؛ 3. و امّا عبدالرّحمن بن ابى بكر، پس هر چه اصحاب بپسندند او متابعت كند و فكر وهمّتش جز مصروف زنان و لهو و لعب نيست . 4. و امّا آن كسى كه مانند شير بر زانو نشسته آماده فرو جستن بر تو مى باشد و مانندروباه ترا بازى مى دهد و اگر فرصتى يافت بر تو مى جهد، عبدالله بن زبير است .اگر با تو چنين كرد و تو بر او ظفر يافتى ، بند از بند وى جداساز و خون كسان خودرا تا مى توانى حفظ كن .(67) مرحوم محدّث قمى مى فرمايد: نام عبدالرحمن اين چنين آمده است و صحيح نيست چونعبدالرحمن بن ابى بكر پيش از معاويه درگذشت .(68) يزيد جنايتكار! پدر يزيد: معاويه ، مادرش : (ميسون ) صحرانشين ، و معلم سرخانه اش : سرجون رومىبود. يزيد كينه و دشمنى با بنى هاشم و خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و نظايراين گونه امور را از پدر؛ روحيه صحرانشينى (آزادى و لاقيدى افراطى ) و پندارهاىخرافى جاهلى را از مادر؛ و ميگسارى و دشمنى با اسلام و مسلمانان را از معلّم مسيحى وروميش فراگرفت . به شهادت تاريخ ، يزيد هيچگونه شخصيّت و علايق دينى نداشت . وى جوانى بود كهحتّى در زمان حيات پدر، اعتنايى به اصول و قوانين اسلام نمى كرد و كارى جز عيّاشى وبى بند و بارى و شهوترانى نمى شناخت . يزيد در سهسال حكومت خود، فجايعى به راه انداخت كه از صدر تاريخ اسلام تا آن روز، با آن همهفتنه ها كه در گذشته رخ داده بود، سابقه نداشت . درسالاول ، حضرت حسين بن على عليه السلام را كه سبط پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آلهبود با فرزندان و خويشان و يارانش به فجيعترين وضعى كشت و زنان و كودكان واهل بيت پيغمبر را به همراه سرهاى بريده شهدا در شهرها گردانيد (69) درسال دوم ، مدينه را قتل عام كرد و خون و مال و عرض مردم را سه روز بر لشكريان خودمباح ساخت . (70) در سال سوم نيز كعبة مقدّسه را خراب كرده و آتش زد.(71) پس از يزيد، آل مروان كه تيره ديگرى از بنى اُميّه بودند، زمام حكومت اسلامى را (بهتفصيلى كه در تواريخ ضبط شده ) در دست گرفتند. حكومت اين دسته ، يازده نفرى ، كهنزديك به هفتاد سال ادامه داشت ، روزگار تيره و شومى را براى اسلام و مسلمين به وجودآورد كه در تاريخ كمتر نظير دارد. در عصر آنان ، جز يك امپراطورى عربى استبدادى ،كه نام خلافت اسلامى ! بر آن گذاشته شده بود، بر جهان اسلام حكومت نمى كرد و دردوره حكومت اينان كار به جايى كشيد كه خليفه وقت كه به اصطلاح جانشين پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و يگانه حامىدين شمرده مى شد، بى محابا تصميم گرفت بالاى خانه كعبه غرفه اى بسازد تا درموسم حج در آنجا مخصوصا به خوشگذرانى بپردازد!(72) يزيد هوس باز! زمانى ، ارتش اسلام در (فرقدونه ) براى حمله به روم به انتظار يزيد متوقّف ماندهبود. مجاهدين مسلمان ، از سوء موقعيّت گرفتار قحط و غلا گشته مبتلا به تب غش شدهبودند و مرگ مثل برگ خزان آنها را بر زمين مى ريخت ، ولى يزيد، سرفرماندهى ! آنها،در (ديرمران ) سرگرم باده گسارى بود! هرچه به او گزارش دادند مؤ ثر نيفتاد تابالا خره موضوع را با پدرش ، معاويه ، در جريان گذاشتند. معاويه او را از واقعه تب وغش اردو در (فرقدونه ) و گرفتارى آنها به قحط و غلا و فقد خواربار باخبر ساخت .در جواب نامه پدر، پيامى به شعر فرستاد كه ابيات آن در لشگر منتشر شد. مضمونشعر اين بود: مرا چه باك كه اردو در فرقدونه در خطر تب قرار داشته و با مرگ دستبگريبان است ؟! من در (ديرمران ) بر متكاها تكيه زده و ام كلثوم در كنار من است !
ما ان ابالى بما لاقت جموعهم
|
بفرقدونة ، من حمى و من موم
|
و إ نّنى اءتّكى الا نماط مرتفقا
|
بدير مران ، عندى اُمّ كلثوم !
| آرى ، لشگر اسلام مثل برگ خزان از گرسنگى و ناخوشى پاريز است و كشورمثل خرابه ها ويران ، و او بر خرابى هر دو مى خندد! بر روى خرابه هاى مدينه و مكّه كه(مادر كشور) بودند ترنّم مى كردند كه حباب هاى شراب نمايش هروله حاجيان را مى دهد.اگر آنجا در بمباران مكّه چند نفرى از هروله باز ماندند، اينجا هزاران حباب است كه دروقت غلغل ريختن شراب به پياله زير و بالا مى روند و ورمى جهند، با اين تفاوت كهباده وقتى از شيشه در پياله مى ريزد و از مقام خود فرو مى آيد، صدهزار حاجى مى سازدكه به هروله ور مى جهند! و با اين هزل خود، نه تنها دين و آيين را مسخره مى كرد، بلكهكشور و كشوردارى را نيز به مسخره مى گرفت . گويى مى گفت خورشيدى كه از مشرقدست ساقى مى تابد و به مغرب دهان من فرو مى رود، براى مشرق و مغرب كشور كافىاست !
و مشرقها الساقى و مغربها فمى
|
إ ذا نزلت من دنها فى زجاجة
|
حكت نفرا بين الحطيم و زمزم (73)
| زمانى كه يزيد مى خواست شهرهاى مقدّس و منازل قدس مانند (مكّه مكرّمه ) و (مدينه منوّره) را درهم كوبد و با اين شعر و منطق ! شاعرانه تلافى كند، حتى سران بنى اُميّه هممانند عمرو بن سعيد بن عاص و ابن زياد معلومالحال اين ماءموريت را قبول نكردند. براى جنگ با مدينه ، عمرو بن سعيد را مقامفرماندهى داد و او قبول نكرد، خواست ابن زياد را روانه كند او همقبول نكرد و گفت : والله من هرگز (كشتن پسر پيغمبر صلى الله عليه و آله ) و (جنگبا قبلة مسلمين )، اين دو ننگ بزرگ را، براى رضايت اين فاسق ، به خود نمى خرم ، لذامسلم بن عقبه را فرستاد. (74) آرى يزيد سربازانى از مردم شام را فراهم آورد و بهسرپرستى مسلم بن عقبه سفّاك براى سركوبى مدينهگسيل داشت . مسلم مردم مدينه را سخت به وحشت افكند و اموالشان را غارت كرد و نواميسآنان را بر سربازان خود مباح نمود. وى مدينه را (گنديده ) ناميد، در حاليكهرسول خدا صلى الله عليه و آله آن را (پاكيزه ) نام نهاده بود و بيش از چهارهزار نفراز ساكنين آن را كشت و از بقيه به اين عنوان بيعت گرفت كه بردگان يزيد باشند.(75) يزيد شرابخوار! بعد از قتل امام حسين عليه السلام روزى يزيد در مجلس شراب نشسته بود و ابن زياد نيزطرف راست او قرار داشت . وى به ساقى گفت : جام شرابى به من ده كه مغز استخوانم رانشئه سازد! سپس فرمان داد كه مانند همان جام را به ابن زياد تقديم دارد. (76) يزيد شراب را خورد و زيادى آن را بر سر امام حسين عليه السلام ريخت . زن يزيد آب وگلاب برگرفت و سر امام عليه السلام را پاك بشست و همان شب فاطمه عليه السلام رابه خواب ديد كه از وى تفقّد مى كند. پس يزيد دستور داد تا سر امام حسين عليه السلامو اهل بيت و اصحاب او را به دروازه هاى شهر بردند و بياويختند. (77) كار يزيد، شرب خمر و ترك صلاة و بازى با سگان و محاوله و طنبور و ناى و وطىمادران و خواهران و دختران بوده است . (78)
پرتو نيكان نگيرد هركه بنيادش بد است
|
تربيت ، نااهل را چون گردكان برگنبداست
|
|
|
|
|
|
|
|
|