|
|
|
|
|
|
و اما اينكه جمله اى استينافى و يا عطف بر جمله (وقال الّذين لا يرجون لقاءنا) باشد و آيات ما بين آن دو جمله هاى معترضه باشد، ازسياق بعيد است . و بنابراين قول ، لفظ (قال ) به همان معناى ظاهرى به كار رفته، و مراد از (قوم ) آن عده از مردمند كه بر رسالت و كتاب او طعنه مى زدند.
و كذلك جعلنا لكل نبى عدوا من المجرمين و كفى بربك هاديا و نصيرا
|
يعنى همان طور كه اين مجرمين را دشمن تو كرديم ، براى هر پيغمبرى دشمنى از قومشقرار داديم ، يعنى اين از سنت جارى در ميان انبياء و امتها است ، پس تو خيلى ناراحت نباش ،و دشمنى هاى اينان بر تو گران نيايد. پس اين آيه در مقام تسليترسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است . و معناى قرار دادن دشمن از مجرمين اين است كه خداوند گناهكاران را به جرم گناهشان ، بر دلهايشان مهر مى زند، در نتيجه دشمن حق مى شوند و داعى به سوى حق رادشمن مى دارند، پس دشمنيشان با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به طور مجاز بهخدا نسبت داده مى شود. و اينكه فرمود: (و كفى بربك هاديا و نصيرا) معنايش - به طورى كه از سياق برمى آيد اين است كه امر دشمنى و عناد آنان ، تو را بههول و هراس نيندازد، و از ايشان در كار اهتداى مردم و نفوذ دينت در مردم و بين مردم نترسكه پروردگارت برايت بس است ، كه هر كس از مردم استحقاق هدايت دارد، و استعداد آن رادارد، هدايت كند، و لو اينكه اينان كافر شوند، و طغيان كنند. پس اهتداى مردم منوط و وابسته به اهتداى اين كفار نيست ، و خدايت براى نصرت تو، و دينتو بس است كه بدان مبعوثت كرده يارى مى كند، هر چند كه اينان از آن دورى كنند، و تورا و دينت را يارى نمايند، پس اين جمله به منظور استغناء از كفار بيان شده . پس معلوم شد كه صدر آيه براى تسلى رسول خدا (صلى الله عليه و آله )، وذيل آن به منظور استغناء از مجرمين قومش ابراز شده است ، و در جمله (و كفى بربك )كه اولا صفت ربوبيت از ميان صفات خداوندى اخذ شده ، و در ثانى آن را اضافه به كافخطاب نموده و نفرموده : (و كفى باللّه ) به منظور تاييد آن جناب بوده است . بحث روايتى رواياتى در باره حبط اعمال و در ذيل آيات گذشته مربوطبهاهل جنت و نار) در تفسير برهان از كتاب (الجنة و النار) به سند خود از جابر بن يزيد جعفى از امامباقر (عليه السلام ) روايت كرده كه در ضمن حديثى كه در آن مساله قبض روح كفار راذكر مى كند، فرموده است : پس وقتى جان به گلوگاه مى رسد، ملائكه به پشت و روى اومى كوبند، و گفته مى شود: (در آريد جانهاى خود را، امروز به خاطر سخنانى كهدرباره خدا مى گفتيد، و به ناحق ، نسبت ها مى داديد، و به خاطر اينكه از آيات او استكبارمى ورزيديد به عذاب خوارى گرفتار و كيفر مى شويد) و اين همان است كه آيهشريفه (يوم يرون الملائكة لا بشرى يومئذ للمجرمين و يقولون حجرا محجورا) متعرضآن است ، پس ملائكه مى گويند بهشت بر شما حرام و محرم است . و در الدرالمنثور است كه عبدالرزاق ، فاريابى ، ابن منذر و ابن ابى حاتم ، از على بنابيطالب روايت كرده اند كه گفت : كلمه (هباء) به معناى باد غبارى است كه بالا مىشود و مى رود و اثرى از آن باقى نمى ماند، خدا هم بااعمال كفار اين طور معامله مى كند. باز در همان كتاب است كه سمويه در كتاب فوائدش ، از سالم مولاى ابى حذيفه روايتكرده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: در روز قيامت مردمى را مىآورند كه با آنان حسناتى است مانند كوههاى تهامه ، تا مى رسند خداى تعالى اعمالشانرا چون غبار پراكنده مى كند، و خودشان را به آتش مى اندازد. سالم مى گويد: عرضه داشتم يا رسول اللّه پدر و مادرم فدايت ، براى ما اين قوم رامعرفى كن ، فرمود: قومى هستند كه نماز مى خوانند و روزه مى گيرند و مقدارى از سنتشب را نيز اتيان مى كنند، و ليكن وقتى به چيزى از حرام بر مى خورند، به سويش مىپرند، خداى تعالى هم اعمالشان را هيچ و پوچ مى كند. و در كافى به سند خود از سليمان بن خالد روايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليهالسلام ) از آيه (و قد منا الى ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا) پرسيدم ، فرمود:به خدا سوگند اعمالشان از سفيدى پارچه چلوار سفيدتر است ، و ليكن وقتى حرامى بهايشان پيشنهاد مى شود دل از آن نمى كنند. مؤ لف : و اين معنا در همان كتاب و غير آن از آن جناب و از پدرش (عليه السلام ) به چندطريق روايت شده . و در كافى نيز به سند خود از عبد لاعلى و به اسناد ديگر از سويد بن غفله روايت كردهكه گفت امير المؤ منين (عليه السلام ) در حديثى فرمود: مومن را در قبرش مى گذارند،آنگاه قبرش را دو ملك گشاد مى كنند، تا آنجا كه چشمش كار كند آن را گشاد مى كنند آنگاهدرى از بهشت به رويش باز نموده ، به او مى گويند بخواب با چشم روشن ، همچونخواب جوان نورس ، چون خداى تعالى مى فرمايد: (اصحاب الجنة يومئذ خير مستقرا واحسن مقيلا). مؤ لف : اين روايت - به طورى كه ملاحظه مى فرماييد - آيه شريفه را جزو آياتبرزخ قرار داده ، و با جمله (به او مى گويند بخواب ...) به نكته تعبير آيه بهمقيل اشاره مى كند (توجه داشته باش ). و در الدرالمنثور است كه ابو نعيم از طريق كلبى از ابى صالح از ابن عباس روايت كردهكه گفت : عقبه بن ابى معيط، از هيچ سفرى نمى آمد مگر آنكه طعامى مى ساخت و همهاهل مكه را دعوت مى كرد، و بسيار با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) مى نشست ، و ازگفتگوى او خوشش مى آمد، ولى در آخر بدبختى گريبانگيرش شد. پس روزى از سفرى بيايد، و طعامى درست كرد، ورسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را به طعام خود دعوت كرد، حضرت فرمود: هرگزطعام تو را نخواهم خورد مگر وقتى كه شهادت دهى معبودى جز خدا نيست و منرسول خدايم ، عقبه گفت : برادر زاده بخور، فرمود نمى خورم مگر وقتى به اين معناشهادت دهى ، پس شهادت داد، و حضرت از طعامش خورد. وقتى اين خبر به گوش ابى بنخلف رسيد نزد او شد و گفت اى عقبه تو هم از دين در آمدى ؟ !و ابى از دوستان عقبه بود.گفت : نه ، در نيامدم ، ولى اين مرد بر من وارد شد، و از غذا خوردن امتناع كرد، مگر وقتىكه شهادت دهم ، من شرم كردم كه غذا نخورده از خانه ام بيرون شود، شهادت دادم ، ابىگفت من از تو خوشنود نمى شوم مگر آنكه بروى آب دهان به روى او بيندازى ، عقبه همينكار را كرد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود تو را خارج مكه نبينم كه بهقتلت مى رسانم ، در جنگ بدر عقبه اسير شد، و به طور صبر كشته گشت ، ولى تا آنروز هيچ كس را با شكنجه نكشته بودند. مؤ لف : در روايات بسيارى در ذيل : (يقول يا ليتنى اتخذت معالرسول سبيلا) آمده كه سبيل ، على (عليه السلام ) است ، ولى اينگونه روايات مربوطبه بطن قرآن و يا از قبيل تطبيق آيه با مصداق است نه تفسير. سوره فرقان ، آيات 32 - 40
و قال الّذين كفروا لو لا نزل عليه القرآن جمله وحده كذلك لنثبت به فوادك و رتلناهترتيلا(32) و لا ياتونك بمثل الا جئناك بالحق و احسن تفسيرا(33) الّذين يحشرون علىوجوههم الى جهنم اولئك شر مكانا و اضل سبيلا(34) و لقد آتينا موسى الكتاب و جعلنامعه اخاه هارون وزيرا(35) فقلنا اذهبا الى القوم الّذين كذبوا باياتنا فدمرناهمتدميرا(36) و قوم نوح لما كذبوا الرسل اغرقناهم و جعلناهم للناس آية و اعتدناللظالمين عذابا اليما(37) و عادا و ثمود و اصحاب الرس و قرونا بين ذلك كثيرا(38) وكلا ضربنا له الامثال و كلا تبرنا تتبيرا(39) و لقد اتوا على القرية التى امطرت مطرالسوء افلم يكونوا يرونها بل كانوا لا يرجون نشورا(40)
|
ترجمه آيات و آنان كه كافر شدند گفتند: چرا قرآن يكجا بر اونازل نشد؟ چنين نازل شد تا قلب تو را به آن استوارى دهيم ، و آن را به نظمى دقيقمنظم كرديم (32). مثالى براى تو نمى آورند مگر آن كه حق را با توضيح بهترى به سوى تو آوريم(33). كسانى كه بر صورتهايشان به سوى جهنم محشور مى شوند جايشان بدتر و راهشانگمراهانه تر است (34). موسى را كتاب (تورات ) داديم و برادرش هارون گفتيم : به سوى قومى كه آيه هاى ما را دروغ شمردند برويد، و هلاكشان كرديم هلاكىعجيب !(36). و قوم نوح چون پيغمبران را دروغگو شمردند، غرقشان كرديم و عبرت براى مردمانساختيم ، و براى ستمگران عذابى دردآور آماده كرديم (37). و مردم عاد و ثمود و اصحاب رس و نسلهاى ما بين آنها (را هلاك كرديم ) (38). براى همه مثلها زديم و همه را نابود كرديم ، نابود كردنىكامل (39). بر آن دهكده كه باران بد بر آ ن باريده شد گذر كرده اند، مگر آن را نديده اند: (چرا)اما آنان به زندگى دوباره ايمان و اميد ندارند (40). بيان آيات در اين آيات ، طعنه ديگرى كه كفار به قرآن كريم زده اندنقل شده و آن اين است كه چرا قرآن يكباره نازل نشد؟ و از آن پاسخ داده شده است . توضيح و تقرير طعنه و اعتراض به ديگر كفار به قرآن از جهت تدريجىبودننزول آن
و قال الّذين كفروا لو لا نزل عليه القرآن جمله واحدة
|
مراد از اين (كفار) مشركين مكه اند، كه دعوت قرآن را رد كردند، و قرآن كريم طعنهايشان را قبلا حكايت كرده و فرموده بود: (قال الّذين كفروا ان هذا الا افك افتريه ...) (لو لا نزل عليه القرآن جمله واحدة ) - در سابق گذشت كه فرق ميان(انزال ) و (تنزيل ) اين است كه انزال ،نازل شدن به يكدفعه و يكباره هر چيز است ، به خلافتنزيل كه به معناى نازل شدن آن به تدريج است . ليكن بعضى از مفسرين گفته اند:در خصوص اين آيه معناى تدريج از آن گرفته شده ، چون اگر معناى اصلى آن محفوظباشد، صدر و ذيل جمله با هم تناقض پيدا مى كند، زيرا درذيل جمله فرموده (چرا جمله واحده و يكباره نازل نشده ). پس كلمه(تنزيل ) در اينجا همان معناى انزال را مى دهد، و گرنه معنايش اين مى شود كه چراقرآن يكباره تدريجا نازل نشد، و معلوم است كه تدريج با يكبارگى نمى سازد.بنابراين معنايش اين است كه : چرا قرآن يكباره و غير متفرقنازل نشد؟ همانطور كه تورات و انجيل و زبور يكبارهنازل شدند. ليكن نكته اى در اينجا هست كه تعبير به تنزيل را توجيه مى كند و منافاتى در صدر و ذيلآيه هم پديد نمى آيد، و آن اين است كه ميان تورات وانجيل و قرآن غير از مساءله دفعى و تدريجى بودن ، فرق ديگرى نيز هست و آن اين استكه آن دو كتاب به صورت لوحى نوشته شدهنازل شدند به خلاف قرآن كه اصلا از مقوله كاغذ و خط نبوده ، بلكه از مقوله صدا ومسموعات بوده است . و معلوم است كه كتابى كه به اين طريق وحى مى شود تدريجىبودن را لازم دارد، چون بايد كلمه كلمه خوانده و شنيده شود. و طعنه كفار هم اين نبود كه چرا يكباره به صورت كتابى در بين دو جلدنازل نشده ، - البته نحوه نزول قرآن بهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را يا ديده بودند و يا از ديگران شنيده بودند -بلكه پيشنهادشان اين بود كه چرا آن فرشته اى كه وحى را مى آورد و براى او مىخواند همه را تا به آخر و يكباره نمى خواند؟ خلاصه ، چرا آيه به آيه ، و سوره بهسوره ، همچنان نمى خواند تا بعد از مدتى همه اش تمام شود؟ و اين معنا با كلمه(تنزيل ) كه تدريج را مى رساند موافق تر است . و اما اينكه مرادشان از اين پيشنهاد اين باشد كه به صورت كتابى نوشته شده و همهاش در يك جلد نازل شود، آنچنان كه تورات وانجيل و زبور (به طورى كه يهود و نصارى معتقد بودند)نازل شده ، احتمالى است كه كلام قرآن هيچ دلالتى بر آن ندارد، علاوه بر اين مشركينمكه اصلا ايمانى به تورات و انجيل نداشتند تا پيشنهاد كنند كه اين كتاب آسمانى مانندآن دو كتاب نازل شود. به هر حال اينكه گفتند: (لو لا نزل عليه القرآن جملة واحدة ) اعتراضى است از ايشانبر قرآن كريم از جهت نزولش ، و خواسته اند بگويند: اين كتاب ، آسمانى نيست ، و ازناحيه خداى سبحان نيامده ، چون اگر كتابى آسمانى ، و متضمن دين آسمانى مى بود كهخدا آن را از مردم خواسته و رسولى فرستاده تا آن را به بشر ابلاغ كند مى بايستدينى كامل و تام الاجزاء باشد و اصول و فروعش ، فرائض و سنت هايش ، همه يكجانازل شده باشد و حال آنكه اين كتاب بدين گونه نيست ، يكجانازل نشده و اجزايش هم منظم و مركب نيست ، بلكه سخنانى است پراكنده ، كه در هر واقعهاى يك قسمت آن را مى آورد - البته قسمتى را مى آورد كه تا اندازه اى با آن واقعه وحادثه ارتباط دارد - آن وقت جمله هاى رديف شده آن را آيات الهى ناميده و به خدا نسبتشمى دهد و ادعاء مى كند قرآنى است كه از جانب خدا بر اونازل شده و حال آنكه اين طور نيست ، بلكه خودش در هر واقعه اى مى نشيند و سخنىمناسب با آن را مى سازد و آن گاه به خدا افتراء و دروغ مى بندد. اين مردى خارج از دين وگمراه است . اين بود تقرير و بيان اعتراض مشركين ، آن طور كه از مجموع اعتراض وجواب به دست مى آيد.
كذلك لنثبت به فوادك و رتلناه ترتيلا و لا ياتونكبمثل الا جئناك بالحق و احسن تفسيرا
|
توضيح اينكه در بيان علت و حكمت تدريجى قرآن فرمود: كذلك لنثبت به فؤادك...) كلمه (ثبات ) ضد زوال را معنا مى دهد و اثبات و تثبيت هر دو به يك معناست ، تنهافرقى كه ميان آن دو مى باشد اين است كه اثبات دفعه را مى رساند و تثبيت متضمنتدريج است . و كلمه (فواد) به معناى قلب است و مراد از آن - همچنان كه مكرر گذشته - چيزىاست كه انسان با آن اشياء را درك مى كند و آن همان نفس انسان است ، و كلمه(ترتيل ) - به طورى كه گفته اند - به معناىترسيل يعنى پشت سر هم آوردن چيزى است . و كلمه (تفسير) به طورى كه راغب گفته: به معناى مبالغه در اظهار معناى معقول است به خلاف كلمه (فسر) - به فتح فاء وسكون سين - كه تنها به معناى اظهار آن معناست بدون مبالغه . و از ظاهر سياق بر مىآيد كه كلمه (كذلك ) متعلق است به فعلى مقدر كه جمله لنثبت آن راتعليل مى كند، و جمله (رتلناه ) نيز عطف بر آنتعليل است و تقدير كلام : (نزلناه (القرآن ) نجوما متفرقة لا جملة واحدة لنثبت بهفوادك - آن را(قرآن را) متفرق نازل كرديم و نه يكجا تا قلب ترا به تدريج آرامشدهيم مى باشد). و اينكه بعضى گفته اند: كلمه (كذلك ) تتمه سخنان كفار است سخنبسيار بى معنايى است . پس اينكه فرمود: (كذلك لنثبت به فوادك ) بيان تامى است براى علت به تدريجنازل شدن . توضيح اينكه : به طور كلى تعليم هر علمى و مخصوصا علمى كه مربوط بهعمل باشد از اين راه صورت مى گيرد كه معلممسائل آن علم را يكى يكى به شاگرد القاء كند، تا همهفصول و ابوابش تمام شود. در چنين صورت است كه بعد از تمام شدن تعليم و تعلم ، يك صورت اجمالى ازمسائل در ذهن شاگرد نقش مى بندد. - البته همانطور كه گفتيم صورت اجمالى نهتفصيلى - و در نتيجه در مواقع احتياج بايد دوباره به مسائلى كه خوانده مراجعه نمايدتا به طور مفصل آن را درك كند، چون با صرف تلقى از معلم ، در نفس مستقر نمى شودبه طورى كه نفس بر آن معلومات نشو و نماء نموده و آثار مطلوب بر آن مترتب شودبلكه محتاج است به اينكه وقت احتياج به آن فرا رسد و آن معلومات را عملا پياده كند. بيان اينكه نزول تدريجى آيات به هنگام حاجت به آنها كاملترين راه تعليممعارفالهى است با اين بيان روشن مى گردد كه تعليم ، غير از تثبيت در فواد است . آرى ، فرق است بيناينكه طبيب يك مساءله بهداشتى را به شاگرد خود (بطور نظرى ) ياد دهد و بين اينكههمين مساءله را در بالين مريضى (بطور عملى ) به او بياموزد و از مريض نشانه هاىمرض را بپرسد و او پاسخ دهد و اين پاسخ و پرسش را با قواعدى كه به شاگرددرس داده تطبيق كند كه در اين صورت آنچه مى گويد با آنچه مى كند تطبيق كرده است . از اينجا معلوم مى شود كه القاى يك نظريه علمى در هنگام احتياج و رسيدن هنگامعمل در دل شاگردى كه مى خواهد آن را بياموزد بهتر ثبت مى گردد و در قلب مى نشيند ، وپا بر جاتر هم خواهد بود، يعنى به زودى فراموش نمى شود، مخصوصا در معارفى كهفطرت بشرى هم مؤ يد آن باشد و بشر را بدان رهنمون شود كه در چنين معارفى فطرت، آماده پذيرفتن آن است ، چون نسبت به آن احساس احتياج مى كند، (نظير همان القاآتى كهاستاد طب به شاگرد خود در بالين مريض مى كند). معارف الهى كه دعوت اسلامى متضمن آن بوده و قرآن كريم به آن ناطق است شرايع واحكامى است عملى و قوانينى است فردى و اجتماعى كه حيات بشريت را با سعادت همراه مىكند، چون مبنى بر اساس اخلاق فاضله اى است كه مرتبط است با معارف كلى الهى كه آننيز بعد از تجزيه و تحليل به توحيد منتهى مى گردد، همچنان كه توحيد هم اگرتركيب شود به صورت همان معارف و دستورات اخلاقى و احكام عملى جلوه مى كند. در چنين مكتبى بهترين راه براى تعليم و كاملترين طريق و راه تربيت اين است كه : آن رابه تدريج بيان نمايد و هر قسمت آن را به حادثه اى اختصاص دهد كه احتياجاتگوناگونى به آن بيان دارد و آنچه از معارف اعتقادى و اخلاقى و عملى كه مرتبط با آنحادثه مى شود بيان كند، و نيز متعلقات آن معارف ازقبيل اسباب عبرت گيرى و پندگيرى از سرگذشتهاى گذشتگان و سر انجام كسانى كهبه غير آن دستور عمل كردند و سر نوشت طاغيان و مشرك ينى كه ازعمل به آن معارف سرپيچى نمودند، را بيان نمايد. اتفاقا قرآن كريم هم همين رويه را دارد، يعنى آيات آن هر يك در هنگام احساس حاجتنازل شده ، در نتيجه بهتر اثر گذاشته است ، همچنان كه خود قرآن فرموده : (و قرآنافرقناه لتقراه على النّاس على مكث و نزلناه تنزيلا) و نيز همين معنا مورد نظر آيه موردبحث است كه مى فرمايد: (كذلك لنثبت به فوادك ) - و خدا داناتر است . پاسخ به اشكالى در ارتباط با نزول تدريجى آيات بله ، در اين جا اشكالى باقى مى ماند و آن اين است كه : اين قسم تعليم ، يعنى هرمساءله را در موقع رسيدن به مورد حاجت درس دادن ، غرض از تعليم را تباه مى كند،براى اينكه فاصله زمانى كه ميان دو مساءله قرار مى گيرد، باعث م ى شود كه اثرمساءله اول از بين برود و آن شوق و ذوقى كه شاگرد را وادار مى كرد به حفظ و ضبطآن مساءله سرد شود. به خلاف اين كه مطالبمتصل و پيوسته به وى القاء شود كه در اين صورت ذهن را براى فهميدن آن آماده تر مىكند مخصوصا، ضبط كردن كه بدون اتصال مزبور، صورت نمى گيرد. خداى تعالى از اين اشكال پاسخ داده كه : (و رتلناه ترتيلا) و معنايش - بطورىكه از سياق بر مى آيد - اين است كه : ما اين تعليمات را با اينكه قسمت قسمت ،نازل كرديم در عين حال بين دو قسمت آن فاصله زيادى نگذاشتيم ، بلكه قسمت هاىگوناگون آن را پشت سر هم نازل كرديم تا روابط بين آنهاباطل نگشته ، آثار اجزاى آن از هم گسسته نشود و در نتيجه غرض از تعليم آن تباهنگردد. علاوه بر اين ، در اينجا مطلب ديگرى است و آن اينكه قرآن كريم كتاب بيان و احتجاج است، هم بر موافق احتجاج مى كند و هم بر مخالف و پاسخگوى هر مشكلى است كه برايشانپيش بيايد و يا اشكالى كه به روش تشكيك يا اعتراض بر حق و حقيقت بكنند و هر امرىكه براى آنان مشتبه شده باشد، از قبيل معارف و حكم واقعه درملل و اديان پيشين ، همه را برايشان بيان مى كند و حقيقت آنچه را كه علماى ايشان تحريفكرده اند روشن مى سازد همچنان كه اين معنا از مقايسه و سنجش عقايد بت پرستان دربارهخدا و ملائكه و قديسين از بشر، با آنچه در قرآن در اين باره آمده و نيز مقايسه بين قرآنو كتب عهدين در اخبار و داستانهاى انبياء و همچنين معارف مربوط به مبدا و معاد به خوبىروشن مى گردد. و اين نوع از احتجاج و بيان ، حقش ادا نمى شود مگر به تدريج و به ترتيبى كه براىمردم پيش آمده ، و تدريجا از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) مى پرسند و يا شبهههايى كه براى مؤ منين پيش آمده و يا ديگران در برابر مؤ منين به تدريج القاء مى كنندو مؤ منين روز به روز از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) مى پرسند. آيه مورد بحث به همين معنا اشاره نموده مى فرمايد: (و لاياتونكبمثل الا جئناك بالحق و احسن تفسيرا) كلمه (مثل ) به معناى (وصف ) است و معناىآيه اين است كه : اينان هيچ وصفى خالى از حقيقت درباره تو يا غير تو نمى كنند و در اينباره از حق 15 ص : 293 اختيارت مى گذاريم ، چون آنچه آنان مى گويند ياباطل محض است كه حق آن را دفع مى كند و يا حق است و آنان از جاى خود منحرفش كرده اندكه تفسير احسن ما آن را رد نموده به جاى خود بر مى گرداند و استوارش مى كند. پس ، با بيانى كه گذشت روشن شد كه جمله (كذلك لنثبت به فوادك ... و احسنتفسيرا) به دو طريق ، كلام آنان را كه گفتند: (لو لانزل عليه القرآن جملة واحدة ) جواب مى دهد: اول اينكه : علت نازل نشدن بدان گونه را از آن ناحيه كه مربوط بهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است بيان نموده مى فرمايد: علتش اين است كه ماخواستيم فوآد تو را تثبيت كنيم ، لذا آن را تدريجىنازل كرديم . دوم اينكه : علت آن را از آن ناحيه كه مربوط به مردم مى شود بيان نموده مى فرمايد:خواستيم تا هر وقت دشمنان ما ايرادى به پيامبرمان بگيرند ومثل و وصف باطلى برايش بياورند، در همان وقت جوابشان را داده حق را بيان كنيم ، اگرآنها با ايرادهاى خود حق را از صورتى كه دارد تغيير داده از جاى خود تحريف كردند، مابا بهترين تفسير دوباره حق را بجاى خودش برگردانيم ، و اين غرض ، بانزول تدريجى حاصل مى شود. جمله بعدى هم كه مى فرمايد: (الذين يحشرون على وجوههم الى جهنم اولئك شر مكانا واضل سبيلا) نيز ملحق به همين جواب دومى و نظير متمم آن است كه توضيحش - ان شاءاللّه - خواهد آمد. و نيز، روشن گرديد كه آيات سه گانه همه اش ، در مقام بيان يك غرض است ، و آنپاسخ ، از ايرادى است كه به قرآن كرده اند - اين بود نظريه ما. وجوهى كه مفسرين در توجيه نزولتدريجى قرآن گفته اند و بيان ضعف آن وجوه ولى بعضى از مفسرين بين مضامين آيات مذكور، تفرقه انداخته اند و جمله (كذلك لنثبت) به فوادك را جواب از (لو لا نزل عليه القرآن جملة واحدة ) گرفته و جمله(رتلناه ترتيلا) را خبر از ترسيل قرآن درنزول ، يادر قرائت بر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و بى ربط به ماقبل دانسته اند. و جمله (و لا ياتونك بمثل ) را نظير بيانى براى جمله (كذلك لنثبتبه فوادك ) دانسته اند كه كيفيت تثبيت فوآد را روشن مى كند. بعضى ديگر از مفسرين آن را ناظر به خصوص مثلى كه براىرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) زده اند دانسته و گفته اند: خداى تعالى در اين جملهحق مطلب را در آن باره با احسن التفسير بيان كرده . بعضى ديگر، غير اين را گفته اند و جمله (الّذين يحشرون...) را به كلى از غرض دو آيه قبل ، اجنبى دانسته اند. ولى ، دقت در آنچه ما در توجيه مضمون دو آيهاول آورديم ، و نيز آنچه به زودى در معناى آيه سوم خواهيم آورد، فساد و بطلانتفسيرهاى گذشته را روشن مى كند. و معلوم مى سازد كه آيات سه گانه همه اش ، در مقامبيان يك غرض است و آن عبارت است از پاسخ ايرادى كه به عنوان طعنه بر قرآن كريمزدند كه چرا تدريجى نازل شده . و نيز بعضى از مفسرين گفته اند: جواب از طعنه كفار، به جمله (كذلك لنثبت به فوادك) جوابى است از راه بيان پاره اى از فوائدنزول تدريجى و گرنه فوائد ديگرى غير آنچه خداى تعالى بيان كرده دارد،و آنفوائد را (به صورتى كه در ذيل مى آيد) ذكر كرده اند: اول اينكه : كتب آسمانى سابق ، اگر يكباره نازل شدند به اين جهت است كه انبياءگذشته سواد داشتند و مى توانستند بخوانند و بنويسند و لذا احتياجى نبود كه بهتدريج نازل شوند، به خلاف قرآن كريم ، كه چون بر پيغمبرىنازل مى شد كه سواد نداشت و خواندن و نوشتن را نمى دانست ، لذا چاره اى جز اين نبودكه قسمت ، قسمت نازل شود و تكرار شود تا آن جناب بتواند حفظ كند. دوم اينكه : كتب آسمانى قبل از قرآن ، دليل بر صحتش و اينكه از ناحيه خدانازل شده اعجازش نبود. به خلاف قرآن كه دليل صحت آن ، اعجاز و نظم معجزه آساى آناست كه تا روز قيامت كسى نمى تواند نظيرش را بياورد و اين اعجاز، در جزء جزء آن حتىدر كوتاهترين جزء كه هر يك به نام سوره اى ناميده شده هست . و اين هم واضح است كه معجزه بودن يك كتاب ، دائر مدار اين است كه مطابق با مقتضاىحال باشد و چون احوال ، تدريجى و تجدد پذير است به ناچار قرآن هم لازم بود بهتدريج نازل شود. سوم اينكه : در قرآن كريم ناسخ و منسوخ هست و ممكن نيست ميان آن دو جمع كرد و هر دو رايكباره نازل نمود، چون ناسخ چيزى مى گويد و منسوخ چيزى ديگر، و با هم منافاتدارند. و نيز در قرآن پاسخ هايى است از سوالاتى كه ازرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كرده اند، و باز در آن آياتى است كه پاره اى از اموررا كه رخ مى داده ناشايست دانسته ، و نيز در آن آياتى است كه بعضى از آنچه را كهپيش مى آمده حكايت كرده است و يا از آنچه به زودى و در زمان خودرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) رخ مى دهد خبر داده مانند: اخبار از فتح مكه ودخول در مسجد الحرام و اخبار از غلبه روم بر فارس (ايران ) وامثال آن ، به همين جهت حكمت الهى نزول تدريجى قرآن را اقتضا مى كرد. ولى ، هيچ يك از اين وجوه آن طور قوى نيست كهنزول دفعى قرآن را محال و يا غلط كند. اما وجه اول : براى اينكه بى سواد بودن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) هيچدلالتى ندارد بر اينكه حتما بايد قرآن به تدريجنازل شود، چون همواره با آن جناب اشخاصى با سواد بودند و ممكن بود قرآن يكبارهنازل شود ولى آنان كم كم براى آن حضرت بخوانند تا حفظ شود. علاوه بر اين ، خداىتعالى به آن جناب وعده داده بود كه قرآن را از ياد نمى برد و فرموده بود: (سنقرئكفلا تنسى ) و نيز فرموده بود: (انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون ) بازفرموده بود: (انه لكتاب عزيز لا ياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه ) و قدرتخداى تعالى بر حفظ كتابش در دو صورت نزول دفعى ونزول تدريجى ، يكسان است . اما وجه دوم : آن نيز، وجه صحيحى نيست ، براى اينكه همان طور كه كتابى كه جزء جزءنازل شده ، اگر به مقتضاى حال باشد بليغ است و الا، نه ، همچنين كتابى هم كه دفعهنازل شده چنانچه در نظم آن رعايت مقتضاى حال شده باشد بليغ است ، و اگر نشدهباشد بليغ نيست . خلاصه ، همان طور كه اولى براى خود مقتضاى حالى دارد دومى نيزدارد، پس بلاغت يك كتاب به نازل شدن تدريجى آن بستگى ندارد، تا اگر دفعىنازل شود بليغ نباشد. اما وجه سوم : ناتمامى آن نيز، از اين جهت است كه گوينده آنخيال كرده نسخ ، ابطال حكم سابق است ،(لذا گفته :نزول دفعى كتابى كه مشتمل بر ناسخ و منسوخ استمعقول نيست ، چون بايد به حكم منسوخ مدتىعمل شود بعدا ناسخ نازل شود و آن را نسخ كند) ولى نسخ ،ابطال نيست بلكه تعيين مدت اعتبار منسوخ است . بنابراين ، چه مانعى دارد كتابى كهمشتمل بر ناسخ و منسوخ است ، يكباره نازل شود؟ آنگاه از ناسخ آن بفهمند كه حكم منسوختا فلان مدت اعتبار دارد، البته اين در صورتى است كه مصلحت هم اقتضاى آن را بكند. همچنان كه ممكن است بيان حكم مسائلى كه هنوز از آنها سؤ الى نشده ، جلوترنازل شود تا هر وقت سؤ ال شد به آن پاسخ ها مراجعه نمايد. و نيز، ممكن است انكار و تقبيحپاره اى كارها كه هنوز واقع نشده و همچنين حكايت پاره اى جريانات كه هنوز رخ نداده استو يا اخبار به بعضى مغيبات ، جلوتر نازل شود. پس ، هيچ يك از موانع مذكور مانعنازل شدن دفعى قرآن نيست ، لذا حق همان است كه ما گفتيم و بيانى كه ما در تفسير آيهگذرانديم بيا نى است تمام كه با وجود آن ، هيچ احتياجى به اين وجوه نيست . مفاد آيه : (الذين يحشرون على وجوههم الى جهنم ...)
الّذين يحشرون على وجوههم الى جهنم اولئك شر مكانا واضل سبيلا
|
اتصال اين آيه با آيات سابق و سياقى كه داشتند، اين معنا را مى رساند كه افرادى كهبه قرآن طعنه زده اند خواسته اند از طعنه خود نتيجه اى بگيرند كه لايق به مقامرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نبوده ،مثلا، او را به سوء مكانت و گمراهى متهم كنند،ولى قرآن كريم به منظور حفظ احترام و صيانت مقام نبوت ، آن را حكايت نكرده ، تنهافرموده است كسانى كه بر صورت به سوى جهنم سرازير مى شوند داراى سوء مكانتىبيشتر و گمراهى شديدترند و با همين تعبير فهمانده كه آنها چه گفته بودند. پس اينكه فرمود: (الّذين يحشرون على وجوههم الى جهنم ) كنايه است از كسانى كهكافر شدند و به قرآن كريم طعنه زده و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را به آناوصاف توصيف كردند، و معلوم است كه كنايه ، از تصريح ، بليغ تر است . پس مراداز آيه شريفه اين است كه اين طعنه زنندگان به قرآن ، كه تو را به اوصاف چنين وچنان وصف مى كنند خودشان بد مكان تر و گمراه ترند، نه تو. بنابراين ، اساس اين آيه بر (قصر قلب ) است - كه بارها در اين تفسير معنا شده- و دو لفظ (شر) و (اضل ) از معناىتفضيل ، منسلخ شده ، يعنى ديگر معناى (بدتر) و (گمراه تر) نمى دهد، و يا اگربدهد به عنوان استهزاء يا چيزى مانند آن مى باشد. به عبارت ساده تر اينكه : معناىآيه اين نيست كه آنان بد مكان تر و گمراه تر از تو هستند تا كسى بگويد مگر آن جناببد مكان و گمراه بود تا كفار گمراه تر از او باشند؟ بلكه معنايش اين است كه اينها كهبه تو مى گويند بد مكان و گمراه ، خودشان بد مكان و گمراهند، و يا اينكه بر فرضهم كه او بد مكان و گمراه باشد، اين گمراهى در خود آنان بيشتر است ، پس اين اعتراضرا ديگران بايد بكنند نه آنها. در اين آيه به طور كنايه فرموده : به صورت به سوى جهنم محشور مى شوند و اينوصف كسانى است كه منكر معاد هستند و خدا گمراهشان كرده همچنان كه در جاى ديگر درباره شان فرموده است :
و من يهد اللّه فهو المهتد و منيضلل فلن تجد لهم اولياء من دونه و نحشرهم يوم القيمة على وجوههم عميا و بكما و صما ماءويهم جهنم كلما خبت زدناهم سعيراذلك جزاوهم باءنهم كفروا باياتنا
|
. پس در اين كنايه ، افزون بر اينكه كنايه بليغ تر از تصريح است ، تهديد كفار استبه شر مكان و به عذاب اليم و نيز در معناى احتجاجى است بر ضلالت آنان ، چون هيچضلالتى بدتر از اين نيست كه انسان با صورت ، خود را روى زمين بكشد و بدون اينكهجايى را ببيند پيش برود و هيچ نداند كه به كجا منتهى مى شود و در پيش رو با چهچيرهايى مواجه مى گردد و اين ضلالتى كه در حشرشان بر صورت ، به سوى جهنمدارند مجسم و ممثل ضلالتى است كه در دنيا داشتند براى اينكه در دنيا هم به بيراهه مىرفتند و هيچ توجهى به صداى انبياء كه راهداران سعادت بشرند و از هر طرف ايشان راصدا مى زدند نمى كردند. پس مثل اينكه فرموده : اينها گمراهانى هستند كه در روز حشربر صورتهايشان محشور مى شوند و كسى به چنين بلايى مبتلا نمى شود مگر آنكه دردنيا از گمراهان باشد. مفسرين در وجه اتصال اين آيه به ما قبلش اختلاف كرده اند. بعضى به كلى آن رامسكوت گذاشته اند. در مجمع البيان گفته : مشركين بهرسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و مؤ منين مى گفتند: اينها بدترين خلقند، خداى تعالىدر پاسخشان فرموده : (اولئك شر مكانا واضل سبيلا). بعضى گفته اند: اين آيه متصل است به آيه (و اصحاب الجنة يومئذ خيرمستقرا و احسن مقيلا) كه قبل از اين آيات مورد بحث بود، ولى خواننده توجه فرمود كه ازسياق چه بر مى آمد. و وجوهى كه در معناى حشر بر وجوه گفته شده است و نيز مفسرين در مراد از (حشر برصورت ) اختلاف كرده اند: بعضى گفته اند: همانمعناى ظاهرش مراد است كه با صورت به سوى جهنم مى افتند. بعضى ديگر گفته اند:مراد از آن اين است كه او را در حالى كه صورتش روى زمين است به سوى جهنم مى كشند. بعضى گفته اند: به معناى انتقال از مكانى به مكانى ديگر است به طور منكوس و وارونه ، يعنى دستها پايين و پاها بالا. ولى اگر اين مراد بود جا داشت بفرمايدبرسرهايشان محشور مى شوند، همچنان كه قرآن كريم در جاى ديگر دربارهاحوال بعد از اين گونه محشور شدن ، مى فرمايد: (يوم يسحبون فى النار على وجوههم). بعضى ديگر گفته اند: مراد شدت ذلت و خوارى است كه از باب مجاز اين طور تعبيرآورده . ولى اين حرف باطل است چون حمل بر مجاز وقتى صحيح است كه نشود كلام را برحقيقت حمل كرد. بعضى ديگر گفته اند: اين تعبير اصطلاحى است از عرب كه وقتى مى خواهند بگويندفلانى بدون هدف به راه افتاد مى گويند (فلان مر على ) وجهه . ولى اين حرف همصحيح نيست براى اينكه برگشتش به اين است كه اينها نمى دانند به سوى چه مكانىمحشور مى شوند و اين با تصريح آيه به اينكه حشرشان به جهنم است مناسبت ندارد. بعضى ديگر گفته اند: اين تعبير از باب كنايه و يا استعاره تمثيليه(مثل زدن ) است و مراد اين است كه اينان محشور مى شوند در حالى كه دلهايشان علاقه مندبه دنياى پست و زخارف آن ، و صورتهايشان متوجه آن است . بعضى ديگر به اينتفسير ايراد گرفته اند كه : شدت حشر كجا مهلت مى دهد كه كسى دلبستگى به دنياداشته باشد و شايد مراد از اين تفسير اين باشد كه آثار آن دلبستگى در آنجا ظاهر مىشود. ولى ، حل اشكال اين طور صحيح است كه بگوئيم : مقتضاى آيات تجسماعمال اين است كه همين دلبستگى به دنيا به صورت عذاب برايشان مجسم مى شود و بهغير آن شغل و همى ندارند. ياداورى هلاك ساختن اقوام كافر پيشين : قوم موسى عليه السّلام ، قوم نوحعليهالسّلام ، قوم عاد و ثمود و اصحاب الرّسّ و اقوام بسيار ديگر
و لقد آتينا موسى الكتاب و جعلنا معه اخاه هرون وزيرا
|
در اين آيه در قبال تكذيب كفار قريش به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و كتابش ،به نبوت و رسالت موسى و كتابش و اينكه هارون را در كار او شريك كرد استشهاد شدهتا زمينه را براى بيان عذاب آل فرعون و هلاكت آنان باز نمايد، و معناى آيه روشن است .
فقلنا اذهبا الى القوم الّذين كذبوا بآياتنا فدمرناهم تدميرا
|
در مجمع البيان گفته : كلمه (تدمير) به معناى هلاك كردن به خاطر امر عجيبى است واز اين قبيل است (تنكيل )، مثلا گفته مى شود: فلانى بر فلانى تدمير كرد، يعنى به نحوى ناخوشايند به او حمله كرد). و مراد از (آيات )، آيات آفاق و انفس است ، كه همه بر يكتايى خدا كه كفار منكر آنبودند دلالت مى كند. ابو السعود در تفسير خود گفته : مقصود از آن ، معجزات نه گانه اى است كه به دستموسى (عليه السلام ) ظاهر شد، ممكن است شما خوانندهاشكال كنيد كه آيه شريفه مى فرمايد: ما به موسى و هارون گفتيم آيات ما را ببريدنزد اين قوم كه آيات ما را تكذيب كردند و ما آنها را هلاك كرديم و چگونه آيات راقبل از آنكه موسى و هارون برايشان ببرند تكذيب كردند؟ و موسى و هارون كه هنوز اينتكذيب را از قوم نديده چطور خداوند مى فرمايد آيات ما را ببرند نزد قومى كه آيات مارا تكذيب كردند؟ خلاصه ، تكذيب آيات بايد بعد از آوردن آن باشد و آوردن آن هم بايدبعد از ماءموريت باشد. در جواب مى گوييم : اين توصيف ، توصيف فرعونيان در زمان رسالت موسى و هارونبه سوى ايشان نيست تا اين اشكال وارد شود، بلكه توصيف ايشان است در هنگامى كهداستانشان براى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) حكايت مى شود، تا علت استحقاقشانرا - استحقاق تدمير و هلاكى كه بعدا بدان اشاره مى كند - بيان كرده باشد. و معنايشاين است كه موسى و هارون نزد فرعونيان رفتند و همه آيات ما را نشانشان دادند، ولى آنرا تكذيب كردند و به تكذيب خود ادامه دادند، پس ما ايشان را هلاك كرديم . اگر مجبورباشيم آيات را حمل بر معجزات موسى كنيم نظريه ابو السعود خوب است . اما وجه اتصال اين آيه به ماقبلش ، اين است كه طعنه زنندگان به كتاب خدا و نبوترسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را تهديد مى كند به اينكه بپرهيزند از اينكه بهسرنوشت فرعونيان دچار شوند كه آنان نيز با اينكه خدا به موسى و برادرشماءموريت داده بود به سوى ايشان بروند و كتاب هم بر اونازل كرده بود، مع ذلك زير بار نرفتند، و خدا همه شان را به طرز اعجاب انگيزى هلاككرد. و به خاطر همين نكته ، مساءله فرستادن كتاب را، برارسال موسى و هارون و هلاكت فرعون مقدم داشت با اينكه از نظر زمانارسال موسى و هارون و غرق فرعون ، قبل ازنزول تورات بود. پس غرض از ذكر اين داستان ، تنها اشاره به فرستادن كتاب ورسالت موسى و هتلاكت فرعونيان به جرم تكذيب بوده است . بعضى از مفسرين گفته اند: اين دو آيهمتصل به جمله (و كفى بربك هاديا و نصيرا) است . ولى اين نظريه بعيدى است .
و قوم نوح لما كذبوا الرسلاغرقناهم و جعلناهم للناس آيه و اعتدنا للظالمين عذابا اليما
|
ظاهر اين است كه كلمه (قوم ) به فعلى مقدر، منصوب شده باشد كه جمله (اغرقناهم) بر آن دلالت مى كند. مراد از تكذيب قوم نوح رسولان را، همان تكذيب نوح است ، چون تكذيب يكرسول تكذيب همه رسولان است براى اينكه همه رسولان بر كلمه حق اتفاق دارند. علاوهبر اين ، اين امتها اقوام متعددى از بت پرستان بودند كه به كلى منكر مساءله نبوتبودند، نه اينكه با شخص نوح (عليه السلام ) غرض خاصى داشته باشند. و معناى اينكه فرمود: (و جعلناهم للناس ) آيه اين است كه ما ايشان را براى مردمىكه بعد از آنها باقى ماندند و از ذريه هاى آنان بودند، آيت و مايه عبرت قرار داديم -و بقيه الفاظ آيه روشن است
و عادا و ثمود و اصحاب الرس و قرونا بين ذلك كثيرا
|
در مجمع البيان گفته : كلمه (رس ) به معناى چاهى است كه طوقه چينى شده باشد، ومى گويند (اصحاب رس ) مردمى بودند كه بعد از قوم ثمود روى كار آمدند و برلب چاهى زندگى مى كردند و خداوند پيغمبرى به سويشانگسيل داشت ، ولى ايشان او را تكذيب كردند و خدا هلاكشان كرد. بعضى ديگر گفته اند:(رس ) نام رودخانه اى بود كه قوم رس در كنار آنمنزل داشتند. و روايات شيعه نيز مؤ يد اين احتمال است . و كلمه (عادا...) عطف است بر جمله (قوم نوح ) و تقدير چنين است : (و دمرنا عادا وثمود و اصحاب الرس ... - ما عاد و ثمود و اصحاب رس را هلاك كرديم ). (و قرونا بين ذلك كثيرا) - كلمه (قرن ) به معناى مردمى است كه در يك عصرزندگى مى كنند و چه بسا بر خود عصر هم اطلاق بشود، و كلمه (ذلك ) اشاره استبه طوائفى كه قبلا نام برده شد كه اول آنان قوم نوح ، و آخرشان اصحاب رس و يا قومفرعون بودند. معناى آيه اين است كه : ما قوم عاد كه قوم هود پيغمبر بودند و ثمود را كه قوم صالحبودند و اصحاب رس و اقوامى بسيار را كه در فاصله ميان اين اقوام زندگى مى كردند،يعنى قوم نوح و اقوام بعد از ايشان را هلاك كرديم .
وكلا ضربنا له الامثال و كلا تبرنا تتبيرا
|
كلمه (كلا) منصوب به فعلى است تقديرى كه جمله (ضربنا لهالامثال ) بر آن فعل دلالت دارد، چون مثل زدن در معناى تذكر و موعظه و انذار است . وكلمه (تتبير) به معناى پاره پاره كردن است . و معناى آيه اين است كه : ما براى هرامتى مثالها زديم و يك يك را پاره پاره ساختيم .
و لقد اتوا على القرية التى امطرت مطر السوء افلم يكونوا يرونهابل كانوا لا يرجون نشورا
|
اين قريه اى كه باران بلا، بر آن باريد قريه قوم لوط است كه خداى تعالى بارانىاز سنگ سجيل بر آن بباريد، و تفصيل داستانش در سوره هاىقبل گذشت . جمله (افلم يكونوا يرونها) استفهامى است توبيخى ، چون قريه مذكور سر راهاهل حجاز به سوى شام قرار داشته است . و اينكه فرمود: (بل كانوا لا يرجون نشورا) معنايش اين است كه از معاد نمى ترسند، ويا اصلا از معاد ماءيوسند، و چنين احتمالى نمى دهند، و اين تعبير نظير جمله(بل كذبوا بالساعة ) است كه قبلا گذشت . و مراد از آن اين است كه : منشاء اصلىتكذيب آنان بر كتاب و رسالت ، و اندرز نگرفتن به اين موعظه شافيه ، و عبرتنگرفتنشان به آن چيرهايى كه مايه اعتبار عبرت گيرندگان است ، همانا اين مساءلهاساسى است كه اينان منكر معادند و به همين جهت دعوت انبياء در آنان كمترين اثر رانداشته و هيچ حكمت و موعظه اى به دلهايشان راه نمى يابد. بحث روايتى (رواياتى درباره اصحاب رس و عذاب آنان و...) در كتاب عيون به سند خود از ابو الصلت هروى از حضرت رضا (عليه السلام ) روايتكرده كه امير المؤ منين (عليه السلام ) در حديثى طولانى كه راجع به داستان اصحابرس است فرمودند: اصحاب رس مردمى بودند كه درخت صنوبرى را مى پرستيدند و نام آن را(شاه درخت ) نهاده بودند و آن درختى بود كه (يافث ) فرزند نوح آن را بعد ازداستان طوفان بر كنار چشمه اى به نام (روشن آب ) كاشته بود و اين قوم ، دوازدهشهر آباد پيرامون نهرى به نام رس داشتند و نام آنها: آبان ، آذر، دى ، بهمن ، اسفند،فروردين ، ارديبهشت ، خرداد، مرداد، تير، مهر و شهريور بود كه مردم فرس اين اسامى رابر ماههاى دوازدگانه خود قرار دادند، قوم نامبرده از آن صنوبر دوازده جوانه گرفتهدر هر يك از شهرهاى خود، يكى را كاشتند و نيز از آن چشمه كه گفتيم صنوبر بزرگبر كنار آن بود - نهرى به طرف آن جوانه ها و قريه ها بردند، و نوشيدن از آب آننهرها را بر خود حرام كردند، به طورى كه اگر كسى از آن نهرها مى نوشيد و يا بهچهارپاى خود مى داد به قتلش مى رساندند، چون مى گفتند: زنده ماندن اين دوازده خدابستگى به آب اين نهرها دارد پس سزاوار نيست كسى از آنها بخورد و مايه حيات خدايانرا كم كند. و نيز در هر ماه يك روز را در يكى از آن شهرها عيد مى گرفتند و همگى در زير درختصنوبر آن شهر جمع شده قر بانى هايى پيشكش و تقديم آن مى كردند، و آن قربانيهارا در آتشى كه افروخته بودند مى سوزاندند، وقتى دود آن بلند مى شد براى درختصنوبر به سجده مى افتادند و به گريه و زارى در مى آمدند و شيطان هم از باطن درخت، با آنان حرف مى زد. اين عادت آنان در آن دوازده شهر بود تا آنكه روز عيد شهر بزرگفرا مى رسيد، نام اين شهر اسفندار بود و پادشاهشان نيز در آنجا سكونت داشت و همهاهل شهرهاى دوازده گانه در آنجا جمع شده به جاى يك روز دوازده روز عيد مى گرفتند، وتا آنجا كه مى توانستند بيشتر از شهرهاى ديگر قربانى مى آوردند و عبادت مى كردند،ابليس هم وعده ها به ايشان مى داد، و اميدوارشان مى كرد (البته ) بيشتر از آن وعده هايىكه شيطانهاى ديگر در اعياد ديگر، از ساير درختان به گوششان مى رسانيدند سالهاىدراز بر اين منوال گذشت و همچنان بر كفر و پرستش درختان ، ادامه دادند تا آنكه خداوندرسولى از بنى اسرائيل از فرزندان يهودا، به سوى ايشان فرستاد آنرسول مدتى آنها را به پرست ش خدا و ترك شرك مى خواند، ولى ايشان ايمان نياوردندپيغمبر نامبرده ، آن درختان را نفرين كرد تا خشك شدند چون چنين ديدند به يكديگرگفتند: اين مرد خدايان ما را جادو كرد، عده اى گفتند: نه ، خدايان بر ما غضب كردند، چونديدند كه اين مرد ما را مى خواند تا بر آنها كفر بورزيم و ما هيچ كارى به آن مردنكرديم و درباره آلهه خود غيرتى به خرج نداديم ، آنها هم قهر كردند و خشكيدند. پيغمبر را بكشند. پس چاهى عميق حفر كرده او را در آن افكندند و سر چاه را محكم بستند وآن قدر ناله او را گوش دادند تا براى هميشه خاموش گشت .دنبال اين جنايت خداى تعالى عذابى بر ايشان مسلط كرد كه همه را هلاك ساخت . و در نهج البلاغه ، على (عليه السلام ) فرموده : كجايند صاحبان شهرهاى رس كهپيغمبران خود را كشتند و سنت هاى مرسلين را خاموش ، و سنتهاى جباران را احياء كردند؟. بيان حد مسلحقه (جماع زنان با يكديگر) و در كافى به سند خود از محمد بن ابى حمزه و هشام و حفص از امام صادق (عليه السلام )روايت كرده كه : چند نفر زن به خدمت امام صادق (عليه السلام ) وارد شدند يكى از ايشاناز مساحقه (جماع زنان با يكديگر) پرسيد، حضرت فرمود: حدش همان حد زنا است . آنديگرى پرسيد آيا خداى تعالى اين مساءله را در قرآن كريم ذكر كرده ؟ فرمود: بلى ،پرسيد در كجا است ؟ فرمود: زنان رس . و در الدرالمنثور است كه ابن ابى الدنيا (در مذمت ملاهى ) و بيهقى و ابن عساكر از جعفر بنمحمد بن على (عليه السلام ) روايت كرده اند كه دو نفر زن از آن جناب پرسيدند: آياافتادن زن روى زنى ديگر را در كتاب خدا حرام مى دانى ؟ فرمود: بلى ، اينعمل همان زنان است كه در عهد تبع مى زيستند و آن زنان كه با رس بودند. آنگاه اضافهكرده اند كه هر نهر و چاهى را رس گويند، سپس فرمود: كسانى كه چنين كنند بر ايشانجلباب و زره و كمربند و تاج و چكمه اى از آتش درست كرده روى همه آنها پارچه اىغليظ و خشك و متعفن از آتش بر تنشان مى كنند، آنگاه جعفر فرمود: اين مساءله را به همهزنان خود ياد دهيد. مؤ لف : قمى هم از پدرش از ابن ابى عمير ازجميل از امام صادق (عليه السلام ) روايتى در اين معنا آورده . باز در تفسير قمى به سند خود از حفص بن غياث از امام صادق (عليه السلام ) روايتكرده كه در ذيل آيه : (و كلا تبرنا تتبيرا) فرمود: يعنى (كسرنا تكسيرا - شكستيمشكستنى ) و آنگاه فرمود: اين كلمه ، لغت نبطى ها است . باز در همان كتاب در روايت ابى الجارود از امام باقر (عليه السلام ) آمده كه فرمود: اماآن قريه كه باران بلا بر او باريد، سدوم قريه قوم لوط بود كه خداوند سنگهايى ازسجيل ، يعنى از گل بر سرشان بباريد. سوره فرقان ، آيات 41- 62
و اذا راوك ان يتخذونك الا هزوا اهذا الذى بعث اللّه رسولا(41) ان كاد ليضلنا عن آلهتنا لولا ان صبرنا عليها و سوف يعلمون حين يرون العذاب مناضل سبيلا(42) ارايت من اتخذ الهه هوئه افانت تكون عليه وكيلا(43) ام تحسب ان اكثرهميسمعون او يعقلون ان هم الا كالانعم بل هم اضل سبيلا(44) الم ترالى ربك كيف مدالظل و لو شاء لجعله ساكنا ثم جعلنا الشمس عليه دليلا(45) ثم قبضناه الينا قبضايسيرا(46) و هو الذى جعل لكم اليل لباسا و النوم سباتا وجعل النهار نشورا(47) و هو الذى ارسل الرياح بشرا بين يدى رحمته و انزلنا من السّماءماء طهورا(48) لنحى به بلده ميتا و نسقيه مما خلقنا انعاما و اناسى كثيرا(49) و لقدصرفناه بينهم ليذكروا فابى اكثر النّاس الا كفورا(50) و لو شئنا لبعثنا فىكل قرية نذيرا(51) فلا تطع الكافرين و جاهدهم به جهادا كبيرا(52) و هو الذى مرجالبحرين هذا عذب فرات و هذا ملح اجاج و جعل بينهما برزخا و حجرا محجورا(53) و هوالذى خلق من الماء بشرا فجعله نسبا و صهرا و كان ربك قديرا(54) و يعبدون من دون اللّهما لا ينفعهم و لا يضرهم و كان الكافر على ربه ظهيرا(55) و ما ارسلناك الا مبشرا ونذيرا(56) قل ما اسلكم عليه من اجر الا من شاء ان يتخذ الى ربه سبيلا(57) وتوكل على الحى الذى لا يموت و سبح بحمده و كفى به بذنوب عباده خبيرا(58) الذىخلق السموات و الارض و ما بينهما فى سته ايام ثم استوى على العرش الرحمنفسل به خبيرا(59) و اذا قيل لهم اسجدوا للرحمن قالوا و ما الرحمن انسجد لما تامرنا وزادهم نفورا(60) تبارك الذى جعل فى السماء بروجا وجعل فيها سرجا و قمرا منيرا(61) و هو الذى جعلالليل و النّهار خلفة لمن اءراد ان يذكر او اراد شكورا(62).
| ترجمه آيات و چون تو را ببينند جز به مسخره ات نمى گيرند (و مى گويند) آيا اين است آنكه خدابه پيغمبريش بر انگيخته است ؟ (41). اگر در مورد خدايانمان ثبات نمى ورزيديم نزديك بود ما را از (پيروى ) آنها گمراهكند، وقتى عذاب را ببينند خواهند دانست روش چه كسى گمراهانه تر بوده است (42). آيا كسى را كه هوس خويش را خداى خويش گرفته نديدى ؟ مگر تو كارگذار او هستى ؟(43).
|
|
|
|
|
|
|
|