|
|
|
|
|
|
و كوتاه سخن اينكه دوستى با كفار طغيان و افساد نظام دين است ، كه بدترين وخطرناكترين ضرر را براى دين دارد، حتى ضررش از ضرر كفر كفار و شرك مشركيننيز بيشتر است ، زيرا آنكس كه كافر و مشرك است ، دشمنيش براى دين آشكار است ، و بهسهولت مى توان خطرش را از حومه دين دفع نموده و از خطرش برحذر بود، و امامسلمانى كه دعوى صداقت و دوستى با دين مى كند، و دردل دوستدار دشمنان دين است ، و قهرا اين دوستى اخلاق و سنن كفر را در دلش رخنه داده ،چنين كسى و چنين كسانى ندانسته حرمت دين و اهل دين را از بين مى برند، و خود را بههلاكتى دچار مى سازند كه ديگر اميد حيات و بقائى باقى نمى گذارد. و سخن كوتاه اينكه اين قسم دوستى طغيان است ، و امر طاغى به دست خود خداى سبحاناست ، اين نكته را در اينجا داشته باش تا ببينيم از آيات سوره فجر چه استفاده مى كنيم : (الم تركيف فعل ربك بعاد، ارم ذات العماد، التى لم يخلق مثلها فى البلاد و ثمودالذين جابوا الصخر بالواد، و فرعون ذى الاوتاد، الذين طغوا فى البلاد، فاكثروافيها الفساد، فصب عليهم ربك سوط عذاب ، ان ربك لبالمرصاد). خوب ، از اين آياتاستفاده كرديم كه طغيان طاغى ، وى را به كمين گاه خدا مى كشاند، كمين گاهى كه غير از خدا در آن نيست ، و تازيانه عذاب را بر سرش فرود مىآورد، و كسى نيست كه مانع او شود. از اينجا معلوم مى شود تهديد به تحذير از خود خدا در جمله : (و يحذركم اللّه نفسه )براى آن است كه دوستى با كفار، از مصاديق طغيان بر خدا بهابطال دين او و افساد شرعيت او است . دليل بر گفتار ما آيه زير است ، كه مى فرمايد: (فاست قم كما امرت و من تاب معك و لاتطغوا انه بماتعملون بصير و لا تركنوا الى الذين ظلموا، فتمسكم النار، و ما لكم مندون اللّه من اولياء، ثم لا تنصرون ) و اين همان آيه اى است كه (بطورى كه در حديثآمده ) رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود اين آيه مرا پير كرد، و دلالتش بر نظرما از اين باب است كه اين دو آيه - بطورى كه بر هيچ متدبرى پوشيده نيست ، - ظهوردراين دارند كه اعتماد به كفار ستمگر، طغيان است طغيانى كه دنبالش فرا رسيدن آتشحتمى است ، آنهم فرا رسيدنى كه ناصر و دادرسى با آن نيست ، و اين همان انتقام الهىاست ، كه به بيان گذشته ما عاصم و بازدارنده اى از آن نيست . از اينجا اين نكته هم روشن مى شود كه جمله : (و يحذركم اللّه نفسه ) دلالت دارد براينكه تهديد در آن به عذابى حتمى است ، چون از خود خدا تحذير كرده ، و تحذير از خودخدا دلالت دارد كه ديگر حايلى بين او و عذاب وجود ندارد و كسى نمى تواند خدا را بااينكه تهديد به عذاب كرده از عذابش جلوگير شود، پس نتيجه قطعى مى دهد كه عذابنامبرده واقع شدنى است ، همچنان كه دو آيه سوره هود نيز اين معنا را مى فهماند. و اينكه فرمود: (و الى اللّه المصير) دلالت دارد بر اينكه شما از اين عذاب راهگريزى نداريد، و خدا هم از آن صرفنظر نمى كند، و اين خود تهديد در جمله قبلى راتاكيد مى نمايد. و اين آيات يعنى آيه : (لا يتخذ المومنون الكافرين اولياء) و آياتبعدش از خبرهاى غيبى قرآن كريم است ، كه توضيح آن ان شاء اللّه در سوره مائده مىآيد.
قل ان تخفوا ما فى صدوركم او تبدوه ، يعلمه اللّه ...
|
بگو اگر آنچه دردل داريد چه نهان كنيد و چه اظهار نمائيد خدا آنرا مى داند، اين آيه نظير آيه : (و ان تبدوا ما فى انفسكم او تخفوه ، يحاسبكم به اللّه ) است با اينتفاوت كه در آيه مورد بحث ابتدا نهان داشتن را و سپس اظهار كردن را آورده ، و در آيهسوره بقره بعكس ذكر فرموده ، و اين بطورى كه گفته اند بدان جهت است كه آيه موردبحث فرموده چه آن كنيد و چه اين كنيد خدا آنرا مى داند و در آيه سوره بقره فرموده :(خدا آن را حساب مى كند)، و مناسب تر بهحال دانستن اين است كه متعلق به مخفى شود، و مناسب تر بهحال حساب كردن اين است كه متعلق به ظاهر و آشكار گردد. در آيه شريفه رسول گرامى خود را ماءمور نموده اين حقيقت را ابلاغ كند كه آنچه در نفسدارند چه پنهانش كنند و چه اظهارش بدارند، خدا آنرا مى داند و خودش آنرا بيان نكرده ،با اينكه در آيات سابق حقايق را خود خدا بيان مى كرد و اين تغيير سياق جز براى ايننبوده كه بفهماند خدا بزرگتر از آن است كه خودش با افرادى كه مى داند در آينده با اومخالفت مى كنند، هم كلام شود، همچنانكه نظير اين تغيير سياق را در جمله (و منيفعل ذلك ...) ديديم . و در جمله : (و يعلم ما فى السموات و الارض ، و اللّه علىكل شى ء قدير) مشابهتى با آيه سوره بقره هست ، كه در سابق درباره اين مشابهت سخن رفت .
يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا، و ما عملت من سوء
|
از اتصال سياق كلام برمى آيد كه اين آيه تتمه گفتار در آيه قبلى باشد، كه در آنرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را ماءمور به ابلاغ كرده بود، و ظرف (يوم ) متعلقبه مطلبى تقديرى است ، و تقدير كلام (اذكر يوم تجد...) است ، يعنى بياد آر روزىرا كه چنين و چنان مى شود، و يا متعلق به جمله : (يعلمه اللّه و يعلم ...) است ، خداوند هميشه عالم است نه فقط روز قيامت خواهى گفت در اين صورت معناى آيه اين مى شود كه خدا در آنروز علم پيدامى كند، وحال آنكه خدا هميشه عالم است ، جواب مى گوئيم اين عيبى ندارد، براى اينكه كلمه روزىكه ظرف است براى علم خدا بدانچه كه ما از احوال قيامت مشاهده مى كنيم ، نه بهاصل روز قيامت ، و به عبارتى ديگر كلمه روز ظرف است براى علم خدا بالنسبه بهظهور امر براى ما، نه بالنسبه به تحقق آن از ناحيه خدا همچنانكه آيه زير كه مىفرمايد خدا در قيامت مالك و قادر است منافات ندارد با اينكه در دنيا هم مالك و قادرباشد، چون گفتيم منظور ظهور ملك و قدرت خدا در قيامت است و آيه چنين است : (يوم همبارزون لا يخفى على اللّه منهم شى ء لمن الملك اليوم للّه الواحد القهار). و نيز فرموده : (لا عاصم اليوم من امر اللّه ) يعنى امروز كسى نيست كه شما را از خشمخدا نگهدارد. و باز مى فرمايد: (و لو يرى الذين ظلموا اذيرون العذاب ان القوه للّه جميعا). و نيز مى فرمايد: (و الامر يومئذ للّه ) با اينكه همه مى دانيم كه ملك و قدرت و قوت وامر تنها در قيامت از آن خدا نيست در دنيا نيز حقيقت ملك و قدرت و امر از آن او است ، و اگردر اين آيات مختص روز قيامت شده ، بدين جهت بوده كه اين حقايق در قيامت براى ما روشنمى شود، بطورى كه ديگر شكى برايمان نمى ماند، (بخلاف دنيا كه ملكيت هاى موهومنمى گذارد آنطور كه بايد متوجه مالكيت خدا شويم ) پس روشن شد كه اگر ظرف (يوم) را متعلق بجمله (يعلمه اللّه ) بدانيم مستلزم اين نيست كه خدا را تنها درقيامت ، عالمبه سرائر و باطن خوب يابد مردم بدانيد. علاوه بر اينكه كلمه (محضرا) هم بر اين معنا دلالت دارد، زيرا مى توانست بفرمايد:(حاضرا)، ولى احضار كه به معناى حاضر ساختن موجود غايب از انظار است ، بما مىفهماند اعمال نزد خدا محفوظ بوده و خدا در دنيا هم عالم بدان بوده و آنرا محفوظ داشته ،روز قيامت براى صاحبانش اظهار مى دارد، همچنانكه در جاى ديگر فرمود: (و ربك علىكل شى ء حفيظ). و نيز فرموده : (و عندنا كتاب حفيظ). و كلمه (تجد) از ماده وجدان است ، كه ضد فقدان را معنا مى دهد، و كلمه (من ) در جمله: (من خير) و جمله (من سوء) بيانيه است ، و بطورى كه از ظاهر سياق برمى آيدجمله : (ما عملت من سوء...) عطف است بر تجسماعمال دلالت مى كند، كه بحث درباره آن در سوره بقره گذشت .
تود لو ان بينها و بينه امدا بعيدا
|
ظاهرا اين جمله خبرى است از مبتدائى كه حذف شده ، و آن مبتدا ضميرى است كه به كلمهنفس برمى گردد، و كلمه : (لو) براى تمنى است ، كه در قرآن در موارد بسيارىقبل از حرف (ان ) بفتحه همره استعمال شده ، پس اينكه بعضى گفته اند چنيناستعمالى جايز نيست ، و بايد مواردى كه در قرآن آمده به نحوىتاءويل كرد حرف صحيحى نيست . و كلمه (امد) معناى فاصله زمانى را افاده مى كند. راغب در مفردات خود گفته كلمه(امد) و كلمه (ابد) معنائى نزديك بهم دارند. با اين فرق كه كلمه (ابد) عبارتاست از مدت زمانى كه حدى معين ندارد، و به همين جهت به هيچ قيدى مقيد نمى شود، و گفتهنمى شود: (ابد توقف فلانى در اين شهر)، و اما امد، مدتى است كه حد برمى دارد، وليكن در صورتى كه مطلق ذكر شود حدش براى مامجهول است ، گاهى هم بطور انحصار و مقيد مى آيد،مثل اينكه بگوئى : (امد توقف زيد در اين شهر) يعنى زمان توقف او. و فرق بين دو كلمه (زمان ) و (اءمد) اينست كه امد همواره به اعتبار هد ف و غايتاستعمال مى شود، ولى زمان هم در مبداء به كار مى رود و هم در غايت و نهايت ، و لذابعضى گفته اند دو كلمه (امد) و (مدى ) معنائى نزديك به هم دارند. جمله (تود لو ان بينها و بينه امدا بعيدا) دلالت دارد بر اينكه حاضر شدنعمل زشت باعث ناراحتى نفس مى شود، همچنان كه از راه مقابله فهميده مى شود كهعمل خير باعث مسرت نفس مى گردد، و اگر فرمود صاحبعمل زشت دوست مى دارد كه : اى كاش بين او و آنعمل ، فاصله اى زمانى مى بود، و نفرمود دوست مى دارد كه كاش آنعمل را نكرده بود، براى اين است كه عمل خود را حاضر مى بيند و مى بيند كه خداىتعالى عملش را حفظ كرده ، ديگر هيچ آرزوئى نمى تواند داشته باشد، بجز اينكهبگويد اى كاش در چنين موقعيتى كه سخت تريناحوال است بين من و اين عمل زشت فاصله زيادى بود، واينطور نزدم حاضر نمى شد،همچنانكه به همنشين بد خود نظير اين سخن را مى گويد و خداى تعالى آن را چنين حكايتمى كند، (نقيض له شيطانا فهو له قرين ) تا آنجا كه مى فرمايد: (حتى اذا جاءناقال يا ليت بينى و بينك بعد المشرقين فبئس القرين ).
و يحذركم اللّه نفسه ، و اللّه روف بالعباد
|
در اينجا دوباره تحذير را ذكر نموده و اين اهميت مطلب را مى رساند و بر كسى پوشيدهنيست كه تهديد را به نهايت درجه مى رساند ممكن هم هست تحذير دوم ناظر به عواقبمعصيت در آخرت باشد، همچنانكه مورد نظر اين آيه هم همين است ، و تحذيراول ناظر به وبال و آثار سوء دنيائى و يا اعم از دنيائى و آخرتى باشد. و اما اينكه فرمود: (واللّه روف بالعباد) در عين اينكه از رافت و مهر خداى تعالى نسبتبه بندگانش حكايت مى كند، و مخصوصا ذكر كلمه (عباد) كه يادآور بندگى و رقيتاست و حاكى ديگرى از اين رافت است ، در عينحال دليل ديگرى بر تشديد آن تهديد نيز مى باشد براى اينكهامثال اين تعبيرها در مورد تهديد و تحذير مى فهماند كه تهديد كننده و گوينده آن ،خيرخواه و رؤ وف به شنونده است و جز خير و صلاح او را نمى خواهد، همچنان كه خود مابه كسى كه نسبت به او رؤ وف هستيم مى گوئيم : زنهار، مبادا در فلان كار سر به سرمن بگذارى ، چون سوگند خورده ام هركس متعرض من شود مسامحه درباره اش روا ندارم ،جلوتر خبرت كردم چون دوستت دارم . در نتيجه برگشت معنا به اين مى شود (و خدا داناتر است ) كه مثلا فرموده باشد خداىتعالى به خاطر راءفت نسبت به بندگان خودش آنان راقبل از اينكه متعرض امثال اين نافرمانيها شوند، و بهوبال آن گرفتار آيند، و بالى كه حتمى و غيرقابل تخلف است يعنى نه شفاعتى دفعش مى كند و نه هيچ دافعى ديگر، هشدار مى دهد. سخنى درباره (حب ) و (دوست داشتن خدا)درذيل جمله : (ان كنتم تحبون اللّه ...)
قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعونى يحببكم اللّه
|
در تفسير آيه : (و الذين آمنوا اشد حبا للّه ...)، گفتارى پيرامون مساءله (حب )داشتيم و گفتيم كه حب نسبت به خداى تعالى معناى حقيقى و واقعى كلمه است ، همانطور كهبه غير خداى تعالى تعلق مى گيرد. در اينجا اين بحث را اضافه مى كنيم كه : خداى سبحان به طورى كه كلام مجيدش بابانگ رسا اعلام مى دارد و جاى ترديد باقى نمى گذارد، بنده خود را به سوى ايمان وپرستش خالصانه خود، و اجتناب از شرك دعوت مى كند، از آن جمله مى فرمايد: (الا للّهالدين الخالص ). و نيز مى فرمايد: (و ما امروا الا ليعبدوا اللّه مخلصين له الدين ) و آياتى ديگر از اينقبيل . در اين هم شكى نيست كه اخلاص در دين وقتى به معناى واقعى كلمه ، محقق مى شود كهشخص عابد همانطور كه هيچ چيزى را اراده نمى كند مگر با حب قلبى و علاقه درونى ، درعبادتش هم چيزى به جز خود خدا نخواهد، تنها معبود و مطلوبش خدا باشد، نه صنم ، و نههيچ شريك ديگر، و نه هيچ هدفى دنيوى ، بلكه و حتى هيچ هدف اخروى ، يعنى رسيدنبه بهشت و خلاصى از آتش و امثال اينها، پس خالص داشتن دين براى خدا به همين است كهدر عبادتش محبتى بغير خدا نداشته باشد. حب چيست و چه آثارى دارد؟ حال ببينيم حب چيست ؟ و چه آثارى دارد؟ حب در حقيقت تنها وسيله اى است براى اينكه ميان هرطالبى با مطلوبش رابطه برقرار كند و هر مريدى را به مرادش برساند، و حب اگرمريد را به مراد و طالب را به مطلوب و محب را به محبوب مى رساند، براى اين است كهنقص محب را به وسيله محبوب برطرف سازد تا آنچه را ندارد دارا شود، و كمبودش تمام وكامل گردد. پس براى محب هيچ بشارتى بزرگتر از اين نيست كه به او بفهمانند محبوبش دوستشدارد، اينجا است كه دو حب با هم تلاقى مى كنند و از دو سو غنج ودلال رد و بدل مى شود. پس انسان اگر غذا را دوست دارد و به سوى آن كشيده مى شود و در صدد تهيه كردنشبر مى آيد، براى اين است كه به وسيله آن نقصى را كه (همان گرسنگى باشد) در خوداحساس مى كند برطرف نمايد، و يا اگر عمل زناشوئى را دوست مى دارد و در صددرسيدن به آن بر مى آيد براى اين است كه نقصى را كه در خود سراغ دارد (كه همانشهوت است ) از خود برطرف نمايد. و همچنين دلش براى ديدن دوستش پر مى زند و اين علاقه باعث مى شود كه بپا خيزد و درصدد ديدار با او برآيد. و به وسيله انس با او، تنگى حوصله خود را جبران كند. و بههمين منوال اگر عبد مولاى خود را دوست مى دارد و يا خادم به مخدوم خود علاقه مى ورزدبراى اين است كه خود را اسير و گرفتار حق او مى داند، عبد، خود را اسير حقوق مولا،وخادم ، خود را رهين احسان مخدوم مى داند و مى خواهد سنگينى اين حق را از دوش خود بيفكند. و اگر شما خوانندگان عزيز ساير موارد علاقه و محبت را يك يك در نظر بگيريد و ياداستانهاى عشاق تاريخ را بخوانيد بدون شك مى بينيد كه با همه اختلافى كه در آنانهست ، در اين مطلب شريك اند، كه مى خواهند باوصل به محبوب ، خلاى را از خود پر كنند. پس بنده مخلص كه اخلاص خود را با محبت به خدا اظهار مى دارد، هيچ هدفى جز اين نداردكه خدا هم او را دوست بدارد، همانطور كه او خدا را دوست مى دارد و خدا براى او باشدهمانطور كه او براى خدا است ، اين است حقيقت امر. چيزى كه هست خداى سبحان در كلام مجيدش هر حبى را حب نمى شمارد چون حب (كه حقيقتشعلقه و رابطه اى است ميان دو چيز)، وقتى حب واقعى است كه با ناموس حب حاكم در عالموجود، هماهنگ باشد، چون دوست داشتن هر چيز مستلزم دوست داشتن همه متعلقات آنست و باعثمى شود كه انسان در برابر هر چيزى كه در جانب محبوب است تسليم باشد. لازمه دوست داشتن خدا، قبول دين او و اطاعت و تسليم در برابر او است در مورد دوستى خدا هم همينطور است . خداى سبحان كه خداى واحد است و هر موجودى درتمامى وجوديش به او متكى است ، و همه تلاشش در يافتن وسيله اى به سوى او است ،خدائى كه تمامى خرد و كلان عالم به سوى او باز مى گردد، بايد دوستى و اخلاص بااو تواءم با قبول دين او باشد كه همان دين توحيد و طريقه اسلام است . كسى كه خدا را دوست مى دارد بايد به قدر طاقت و كشش ادراك و شعورش از دين اوپيروى كند و دين نزد خدا اسلام است و اسلام همان دينى است كه سفراى خدا مردم را بهسوى آن مى خوانند و انبيايش و رسولانش به سوى آن دعوت مى كنند و مخصوصا آخريناديان الهى يعنى دين اسلام كه در آن اخلاصى هست كه ما فوق آن تصور ندارد، دينفطرى است كه خاتم همه شرايع و طرق نبوت است ، و با رحلت خاتم الانبياء (صلىاللّه عليه و آله ) مساءله نبوت ختم گرديد واين نكته اى كه ما تذكر داديم مطلبى استكه هيچ متدبر در قرآن ، در آن مطلب ترديد نمى كند. و چگونه ممكن است ترديد كند، با اينكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) طريقه وراهى را كه پيموده ، راه توحيد و طريقه اخلاص معرفى نموده است ، چون پروردگارشاو را دستور داده كه راه خود را چنين معرفى كند و فرموده :(قل هذه سبيلى ادعوا الى اللّه على بصيره ، انا و من اتبعنى ، و سبحان اللّه و ما انا منالمشركين ) كه در اين آيه سبيل خود را عبارت دانسته از دعوت به سوى خدا با بصيرت ، و پرستش خالصانه و بدون شركپس سبيل پيامبر اسلام دعوت و اخلاص و پيروى او در اين دعوت و اخلاص است . پس دعوت و اخلاص بالاصاله صفت خود آن جناب و به تبع صفت پيروان او است . آنگاه در آيه : (ثم جعلناك على شريعه من الامر فاتبعها) مى فرمايد: شريعتى را كهتشريع كرده تبلور دهنده اين سبيل ، يعنى سبيل دعوت و اخلاص است . و نيز در آيه : (فان حاجوك فقل اسلمت وجه ى للّه و من اتبعن ) آنسبيل را براى بار دوم روش تسليم خدا شدن خوانده : و در آيه شريفه : (و ان هذاصراطى مستقيما فاتبعوه ) روش اسلام را به خودش نسبت داده ، و آن را صراط مستقيم خودخوانده است . پس با اين بيان و اين آيات روشن گرديد كه اسلام يعنى شريعتى كه براى پيامبراسلام تشريع شده ، (و عبارت است از مجموع معارف اصولى و اخلاقى و عملى و سيره آنجناب در زندگى )، همان سبيل اخلاص است ، اخلاص براى خداى سبحان كه زيربنايش حباست پس اسلام دين اخلاص و دين حب است . معناى آيه (ان كنتم تحبون اللّه ...) و از بيانات طولانى گذشته معناى آيه مورد بحث ما روشن مى گردد، و معلوم مى شود آيه: (قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعونى يحببكم اللّه )، چه معنائى دارد، پس مراد از آيه(و خدا داناتر است ) اين شد كه اگر مى خواهيد در عبادت خود خالص شويد و عبادتشما بر اساس حب حقيقى باشد، اين شريعت را كه زير بنايش حب است و تبلور دهندهاخلاص و اسلام مى باشد و صراط مستقيم خدا است و سالك خود را با نزديك ترين راه بهخدا مى رساند، پيروى كنيد، كه اگر مرا درسبيل و طريقه ام كه چنين وضعى دارد پيروى كنيد، خداى تعالى شما را دوست مى دارد وهمين بزرگترين بشارت براى محب است ، در اينجا است كه آنچه را مى خواهيد مى يابيد، وهمين است آن هدف واقعى و جدى كه هر محبى در محبتش بهدنبال آن است ، اين آن مطلبى است كه آيه شريفه با اطلاقش آنرا افاده مى كند. و اما اگر از اطلاقش صرفنظر نموده و وقوعش را بعد از آياتى در نظر بگيريم كه ازدوستى با كفار نهى مى كرد و بخواهيم ارتباطش را با آن آيات حفظ كنيم ، و در نظربگيريم كه در معناى ولايت دوستى بين ولى و متولى برقرار است ، نتيجه مى گيريم كهآيه شريفه مى خواهد بشر را از همين راه ولايت به پيروى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) دعوت كند، البتهدر صورتى كه در دعوى ولايت خدا صادق بوده و به راستى از حزب خدا باشند، مىفرمايد ولايت خدا با پيروى كفار و تابع هوا و هوس هاى آنان شدن ، نمى سازد، ولايت همكه جز با پيروى معنا ندارد، پس اگر واقعا دوستدار خدايند، بايد پيامبر او را پيروىكنند نه مال و جاه و مطامع و لذاتى را كه نزد كفار است ، در آيه زير كه فرموده : (ثم جعلناك على شريعه من الامر، فاتبعها و لا تتبع اهواء الذين لا يعلمون ، انهم لنيغنوا عنك من اللّه شيئا، و ان الظالمين بعضهم اولياء بعض ، و اللّه ولى المتقين ). توجه مى كنيد كه چگونه در آيه دوم از معناى اتباع به معناى ولايتمنتقل مى شود. پس بر كسى كه مدعى ولايت خدا و دوستى او است واجب است كه ازرسول او پيروى كند تا اين پيرويش به ولايت خدا و به حب او منتهى شود. و اگر در آيه مورد بحث به جاى ولايت خدا حب خدا را آورده ، جهتش اين است كه اساس ، وزير بناى ولايت حب است و اگر تنها به ذكر حب خدا اكتفا نمود و سخنى از (حب )رسول و ساير دوستان خدا نكرد، براى اين بود كه در حقيقت ولايت و دوستى بارسول خدا و مؤ منين ، به دوستى خدا برگشت مى كند. مغفرت الهى و در نتيجه ، افاضه رحمت الهى ، اثر نزديكى خدا به بنده است
و يغفر لكم ذنوبكم و اللّه غفور رحيم
|
رحمت واسعه الهيه و فيوضات صورى و معنوى غير متناهى كه نزد خدا است ، موقوف برشخص و يا صنفى معين از بندگانش نيست ، و هيچ استثنائى نمى تواند حكم افاضه علىالاطلاق خدا را مقيد كند و هيچ چيزى نمى تواند او را ملزم بر امساك و خوددارى از افاضهنمايد، مگر اينكه طرف افاضه استعداد افاضه او را نداشته باشد و يا خودش مانعى رابه سوء اختيار خود پديد آورد، و در نتيجه از فيض او محروم شود. و آن مانعى كه مى تواند از فيض الهى جلوگيرى كند گناهان است كه نمى گذارد بنده اواز كرامت قرب به او و لوازم قرب (بهشت و آنچه در آن است ) برخوردار گردد، و ازالهاثر گناه از قلب ، و آمرزش و بخشيدن آن تنها كليدى است كه در سعادت را باز مى كند،و آدمى را به دار كرامت وارد مى سازد، و بدين جهت است كهدنبال جمله (يحببكم اللّه ) فرمود: (و يغفر لكم ذنوبكم )، چون كلمه حب همانطوركه در سابق گذشت محب را به سوى محبوب جذب مى كند، (و نيز محبوب را به سوى محبمى كشاند). پس همانطور كه حب بنده باعث قرب او به خدا گشته و او را خالص براى خدا مى سازد وبندگيش را منحصر در خدا مى كند، محبت خدا به او نيز باعث نزديكى خدا به او مى گردد ودر نتيجه حجابهاى بعد و ابرهاى غيبت را از بين مى برد، و حجاب و ابرى به جز گناهنيست . پس نزديكى خدا به بنده ، گناهان او را از بين مى برد و مى آمرزد و اما كرامت هاى بعد ازمغفرت ، ديگر هيچ بهانه نمى خواهد، بلكه افاضه وجود الهى كافى در آنست كه بيانشدر سابق گذشت . دقت در آيه شريفه (كلا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون ، كلا انهم عن ربهم يومئذلمحجوبون ) و نيز دقت در آيه : (يحببكم اللّه و يغفر لكم ذنوبكم ) در تاءييد بيانما كافى است .
در حالى كه آيه قبلى مردم را دعوت مى كرد به پيروى ازرسول و پيروى كه معناى لغويش دنبال روى است وقتى فرض دارد كه متبوع درحال رفتن به راهى باشد و تابع دنبال او، آن راه را برود و راهى كهرسول خدا مى رود صراط مستقيم است كه صراط خداست و شريعتى است كه او براىپيغمبرش تشريع كرده و اطاعت آن جناب را در پيمودن آن راه بر مردم واجب ساخته ، با اينحال براى بار دوم در اين آيه نيز معناى پيروىرسول را در قالب عبارت : (اطاعت او كنيد) تكرار فرمود تا اشاره كرده باشد بهاينكه سبيل اخلاص كه همان راه رسول است عينا همان مجموع اوامر و نواهى و دعوت و ارشاداو است . پس پيروى از رسول و پيمودن راه او، اطاعت خدا ورسول او است در شريعتى كه تشريع شده ، و شايد اينكه نام خدا را بارسول ذكر كرد براى اشاره به اين باشد كه هر دو اطاعت يكى است ، و ذكررسول با نام خداى سبحان براى اين بود كه سخن در پيروى آن جناب بود. از اينجا روشن مى شود اينكه بعضى از مفسرين گفته اند: معناى آيه : (اطيعوا اللّه فىكتابه و الرسول فى سنته ) سخن درستى نيست . براى اينكه گفتيم از مقام آيه استفاده مى شود كه گوئى جمله : (اطيعوا اللّه والرسول ...) بيانگر آيه (قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعونى ...) است . چرا كه آيه شريفه اشعار دارد بر اينكه اطاعت خدا واطاعترسول يك اطاعت است ، و به همين جهت امر به اطاعت در آيه تكرار نشد، و اگر مورد اطاعتخدا غير مورد اطاعت رسول بود، مناسب بود كه بفرمايد: (اطيعوا اللّه و اطيعواالرسول ) همانطور كه در آيه شريفه : (اطيعوا اللّه و اطيعواالرسول و اولى الامر منكم ) بخاطر اقتضاء مقام ، كلمه (اطيعوا) تكرار شده است . اين را هم بگوئيم و بگذريم ، كه سخن در آيه شريفه ، از حيث اطلاقش و منطبق بودناطلاقش بر مورد، نظير همان مطلبى است كه در آيه قبلى بيان شد.
فان تولوا فان اللّه لا يحب الكافرين
|
در اين آيه شريفه دلالتى هست بر اينكه هركس از دستور (اطيعوا اللّه والرسول ) سرپيچى كند كافر است ، همچنان كه ساير آياتى هم كه از دوستى كفارنهى مى كند بر اين معنا دلالت دارد و نيز در اين آيه شريفه اشعارى است به اينكه اينآيه چيزى شبيه به بيان ، براى آيه قبلش مى باشد، چون آيه قبلى اثبات دوستى خدابراى مؤ منين مى كرد كه تسليم فرمان اتباع بودند، و اين آيه نيز پس از دستور بهاطاعت خدا و رسول مى فرمايد: (خدا كافرين به امر اتباع را دوست نمى دارد)، پس آيهدوم بيانگر آيه اول است . (دقت بفرمائيد) چهار نكته كه از آيات كريمه گذشته استفاده شد از سخنانى كه پيرامون اين آيات كريمه به ميان آمد، چند نكته به دست آمد: اول اينكه : تقيه به طور اجمال و سربسته امرى است مشروع . دوم اينكه : مواخذه و عذاب كسى كه كفار را دوست بدارد و نهى خدا از آن را اعتنا نكند، حتمىو قطعى است ، و به هيچ وجه تخلف نمى پذيرد، و جزء قضاهاى حتمى خدا است . سوم اينكه : شريعت الهى دستوراتى عملى و اخلاقى و عقيدتى است كه در حقيقت اخلاصللّه را تبلور داده و مجسم مى سازد، همچنان كه اخلاص للّه مجسم شده حب للّه ، و دوستى اواست . و به عبارتى ديگر دين خدا كه مجموع معارف الهى و دستورات اخلاقى و احكام عملى است ،با همه عرض عريضش جز به اخلاص فقط،تحليل نمى شود، يعنى اگر آنرا موشكافى كنيم ، مى بينيم كه تنها و تنها به اخلاصمنتهى مى شود، و اخلاص همين است كه انسان براى خود و صفاتش (يعنى اخلاقش )، واعمال ذاتش ، و افعال خود زير بنائى به غير از خداى واحد قهار سراغ نداشته باشد، واين اخلاص نامبرده را اگر تحليل و موشكافى كنيم جز به حب منتهى نمى شود، اين از جهتتحليل ، و اما از جهت تركيب ، حب نامب رده به اخلاص منتهى مى شود و اخلاص به مجموعاحكام شريعت ، همچنان كه دين به يك نظر ديگر به تسليم و تسليم به توحيد منتهى مىگردد. چهارم اينكه : دوستى كفار كفر است ، و مراد از اين كفر، كفر در فروع دين است ، نه دراصول دين ، نظير كفر مانع زكات و تارك صلات و ممكن است كفر چنين افراد، عاقبت كارآنان باشد، و به بيانى كه گذشت و در آينده نيز در سوره مائده ان شاء اللّه مى آيد، ازاين نظر باشد كه دوستى كفار سرانجام كار انسان را به كفر مى كشاند. بحث روايتى در درالمنثور در تفسير آيه : (لا يتخذ المومنون الكافرين اولياء...) آمده كه ابناسحاق و ابن جرير و ابن ابى حاتم از ابن عباس روايت آورده اند كه گفت حجاج بن عمروهم پيمان قبيله كعب بن اشرف و ابن ابى الحقيق و قيس بن زيد، پنهان از ديگران تصميمگرفته بودند چند نفر از مسلمانان مدينه را از دين خود گمراه سازند. رفاعة بن منذر و عبد اللّه بن جبير و سعد بن خثيمه از جريان خبر داشتند به آن چند نفرمسلمان هشدار دادند كه با اين اشخاص نشست و برخاست نكنيد، اين يهوديان دردل تصميم دارند شما را گمراه كنند و از دين مرتد سازند، ولى مسلمانان اعتنا نكردند، دراين باره بود كه آيه : (لا يتخذ المومنون الكافرين ) تا جمله (واللّه علىكل شى ء قدير) نازل گرديد. مؤ لف : ظاهرا منظور روايت ، تطبيق يك مصداق بر عموم آيه است براى اين كه در عرفقرآن كلمه (كافرين ) اعم از يهود و نصارا و مشركين است و مسلمانان را بط ور كلى ازدوستى عموم كفار نهى مى كند و اگر بنا باشد داستان نامبرده سببنزول باشد، بايد سبب نزول آياتى باشد كه خصوص يهود ونصارا را نام مى برد، نهسبب نزول آيات مورد بحث كه نامى از اهل كتاب نمى برد. و در تفسير صافى در ذيل آيه : (الا ان تتقوا منهم تقيه ...) در كتاب احتجاج از اميرالمؤ منين (عليه السلام ) روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: خداى تعالى تو رادستور داده تا در دين خودت تقيه كنى ، براى اينكه مى فرمايد: زنهار، زنهار، مبادا خودرا به هلاكت افكنى و تقيه اى را كه به تو دستور داده ام ترك نمائى ، زيرا با تركتقيه سيل خون از خود و برادرانت براه مى اندازى و نعمت هاى خودت و آنان را در معرضزوال قرار داده ، آنان را خوار و ذليل دست دشمنان دين نمايى ، با اينكه خداى تعالى بهتو دستور داده كه وسيله عزت آنان را فراهم سازى . و در تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود:رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بارها مى فرمود دين ندارد كسى كه تقيه ندارد، ونيز مى فرمود: خداى تعالى خودش فرموده : (الا ان تتقوا منهم تقيه .) و در كافى از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: (تقيه در هر چيزىبراى آدمى خواه ناخواه پيش مى آيد، و خدا هم به همين جهت آن راحلال فرموده ). مؤ لف : اخبار در مشروعيت تقيه از طرق ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) بسيار زياد است ، وشايد به حد تواتر برسد و خواننده محترم توجه فرمود كه آيه شريفه هم بر آندلالت دارد، دلالتى كه به هيچ وجه نمى توان آن را انكار نمود. چند روايت درباره حب خدا و در معانى الاخبار از سعيد بن يسار روايت آمده كه گفت : امام صادق (عليه السلام ) به منفرمود: مگر دين چيزى بجز حب مى تواند باشد؟ خداىعزوجل مى فرمايد: (قل ان كنتم تحبون اللّه ، فاتبعونى يحببكم اللّه ). مؤ لف : اين حديث را صاحب كافى از امام باقر (عليه السلام ) و همچنين قمى و عياشى هر يك آن را در تفسير خود از حذاء از آن جناب آورده اند، و نيز عياشى در تفسيرخود از بريد و از ربعى كه اينها از آن جنابنقل كرده اند و اين روايت مويد بيانى است كه ما در سابق توضيحش را داديم . و در كتاب معانى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: خداىعزوجل هيچ بنده نافرمانى را دوست نمى دارد آنگاه به اين شعر تمسك جست كه شاعرگفته است :
(تعصى الاله و انت تظهر حبه
|
يعنى تو در عين اينكه خدا را نافرمانى مى كنى ، اظهار مى دارى كه خدا را دوست دارى واين عمل به جان خودم در بين اعمال ، عملى نوظهور است ، اگر دوستى تو با خدا صادق ودرست بود، او را اطاعت مى كردى همچنان كه هر دوستى دوست خود را اطاعت مى كند . و در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در حديثى فرمود: هركسميل دارد خدا او را دوست بدارد بايد بطاعت خداعمل كند، و ما را پيروى نمايد، مگر او نشنيدهقول خداى عزوجل به پيامبرش را كه فرمود:(قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعونى يحببكم اللّه و يغفر لكم ذنوبكم ) تا آخر حديث . مؤ لف : بزودى در تفسير آيه شريفه : (يا ايها الذين آمنوا اطيعوا اللّه و اطيعواالرسول و اولى الامر منكم . ..)، اين معنا را بيان خواهيم كرد ان شاء اللّه ، كه چگونهپيروى ائمه پيروى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است . و در درالمنثور است كه عبد بن حميد از حسن روايت آورده كه گفت :رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: هركس از سنت من روى بگرداند از من نيست ،آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود: (قل ان كنتم تحبون اللّه ، فاتبعونى يحببكم اللّه ...). و نيز در درالمنثور است كه ابن ابى حاتم و ابو نعيم در كتاب حليه و حاكم از عايشهروايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله ) فرمود: شرك ناپيداتر استاز صداى حركت ذره بر روى سنگ صاف آنهم در شب ظلمانى و سبك تر و كمترين درجه وكسى را دشمن بدارد با اينكه بداند او عادل است ، (ممكن است معناى حديث اين باشد كهكسى را به خاطر شائبه اى از جور كه در او است دوست بدارد و شخصى را به خاطراينكه تا حدودى عادل است دشمن بدارد) و آيا دين جز حب و بغض در راه خدا چيزى ديگر است؟ با اينكه خداى عزوجل فرموده : (قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعونى يحب بكم اللّه ) و نيز در آن كتاب آمده كه احمد و ابو داود و ترمذى و ابن ماجه و ابن حب ان و حاكم از ابىرافع از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نقل كرده اند كه فرمود: مبادا يكى از شما رامسلط بر اريكه حكمرانى ببينم كه وقتى دستورى از دستورات من از آنچه بدان امر و ازآن نهى كرده ام برايش پيش آيد، بگويد: ما اين حرفها سرمان نمى شود، ما تنها از آنچهدر كتاب خدا است پيروى مى كنيم . سوره آل عمران ، آيات 34 و 33 ان اللّه اصطفى آدم و نوحا و آل ابرهيم و آل عمرن على العالمين (33) ذرية بعضها منبعض و اللّه سميع عليم (34) ترجمه آيات خداى تعالى آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر همه مردم برگزيد (33). اينان نسلى هستند كه اول و آخرشان يكى و از يك سنخ است و خدا شنوا و دانا است (34). بيان آيات از اينجا آيات راجع به قصص عيسى بن مريم (عليهماالسلام ) و مطالب مربوط به آنقصص خالى از خرافاتى كه به اين قصص چسبانده اند آغاز مى شود و در اين آياتعليه اهل كتاب احتجاج شده و دو آيه مورد بحث رابط بين آياتقبل با آيات بعد است ، چون آيات قبل هم متعرضحال اهل كتاب بود.
ان اللّه اصطفى آدم و نوحا...
|
كلمه ((اصطفاء) كه مصدر فعل (اصطفى ) است ، همان طور كه بيانش درذيل آيه : (لقد اصطفيناه فى الدنيا) گذشت به معناى گرفتن خالص هر چيز، و جداكردن چيزهائى است كه آن را كدر مى سازد، در نتيجه معناى اين كلمه نزديك به معناى كلمه (اختيار) است ، و اگر بخواهيم آن را بايكى از مقامات ولايت تطبيق كنيم ، بامعناى اسلام منطبق است ، چون اسلام عبارت است ازاينكه بنده باين مقام رسيده باشد كه خود را تسليم محض امر مولى بداند، و همواره آنچهرا كه موجب خشنودى او است انجام دهد. و ليكن در آيه مورد بحث نمى توان كلمه اصطفا را به اين معنا كه گفتيم بگيريم ، چوندر آيه اصطفاى تنها نيامده ، بلكه (على العالمين ) هم با آن همراه است و اگر منظور ازاصطفاى در آيه همان اصطفاى لغوى بود، جا داشت بفرمايد: (ان اللّه اصطفى آدم و نوحاو آل ابراهيم و آل عمران من العالمين ) ولى اگر اينطور مى فرمود اسلام مختص بهنامبردگان در آيه مى شد، آن وقت معناى كلام اختلال مى يافت ، ولذا فرمود (اصطفى علىالعالمين ) و اين نوعى اختيار و برگزيدن آنان در يك يا چند امر است كه ديگران باآنان در اين امور شركت ندارند. دليل ما بر آنچه گفتيم اين كه اصطفا همه جا يك معنا نمى دهد، آيه شريفه (يا مريم اناللّه اصطفاك و طهرك و اصطفاك على نساء العالمين است )، كه دو بار كلمه نامبرده در آنآمده ، و اگر معناى اين كلمه همه جا يكى بود، بايد مى فرمود: (ان اللّه طهرك واصطفاك على نساء العالمين ). معناى اصطفاء (برگزيدن ) آدم و نوح وآل ابراهيم وآل عمران ، بر عالميان حال ببينيم معناى اصطفا در نامبردگان در آيه شريفه چيست ؟. اما اصطفاى آدم به اين معنا است كه او را اولين مخلوق و پديده از بنى نوع بشر قرار داده، در زمين جايش داد و در اين باره فرمود: (و اذقال ربك للملائكه انى جاعل فى الارض خليفه ). و نيز آن جناب اولين كسى است كه باب توبه برايش باز شد، و درباره توبه اوفرمود: (ثم اجتبيه ربه فتاب عليه و هدى ) و اولين كسى است كه برايش دينتشريع شد، و در آن باره فرمود: (فاما ياتينكم منى هدى ، فمن اتبع هداى فلايضل و لا يشقى ) و اين خصوصيات كه ذكر شد از مختصات حضرت آدم (عليه السلام )است ، و فضائل بسيار بزرگى است كه كسى چنين فضائلى ندارد. و اما نوح ، اولين پيامبر از پنج پيغمبر اولوا العزم است كه كتاب و شريعت برآناننازل گرديد، كه بيانش در تفسير آيه : (كان الناس امه واحده فبعث اللّه النبيين )گذشت ، و در حقيقت نوح پدر دوم نوع بشر است ، (چون در داستان طوفان كسى به جز اوو خاندانش در روى زمين زنده نماند، و خداى تعالى همين معنا را در آيه اى كه به وى سلامداده بيان نموده و فرموده : (و جعلنا ذريته هم الباقين ، و تركنا عليه فى الاخرين ،سلام على نوح فى العالمين ). معناى كلمه (آل ) و بيان مراد از (آل ابراهيموآل عمران ) در آيه شريفه ، آل ابراهيم و آل عمران را هم از اصطفا شدگان شمرده ، و كلمه(آل ) به معناى خاص هر چيز است . راغب در مفردات خود گفته : بعضى گفته اند كه كلمه(آل ) قلب شده كلمه (اهل ) است ، براى اينكه همين(آل ) وقتى كوچك مى شود و مى خواهند بگويند فلانى خاندانى كوچك دارد، مى گوينداو داراى اهيل است ، چيزى كه هست كلمه (آل ) اين فرق را با كلمه(اهل ) دارد كه كلمه (آل ) همواره به كلمه معرفه ، آنهم معرفه اى كه صاحب شعورباشد اضافه مى شود، و هرگز بر كلمه نكره و بر زمانها و مكانها اضافه نمى شود،گفته مى شود آل فلانى ، ولى هيچ وقت نمى گويند(آل رجل ) (آل مردى )، و نيز نمى گويند:(آل قرن دهم )، و يا (آل همدان ) و همچنين نمى گويند(آل خياط) بلكه هميشه به چيزى كه شريف ترين و برترين فرد در صنف خويشباشد اضافه مى شود، مانند (آل اللّه ) و(آل السلطان ) به خلاف كلمه (اهل ) كه به همه ك لمات نامبرده اضافه مى شود،مختص به يك مورد و دو مورد نيست ، مثلا مى گويند(اهل اللّه )، (اهل الخياط) (اهل قرن دهم )،(اهل همدان ). بعضى ديگر گفته اند: كلمه (آل ) در اصل اسم شخص است ، و وقتى بخواهند كوچكشكنند مى شود اويلا، و در مورد چيزهائى كه اختصاص ذاتى به انسان داشته باشداستعمال مى شود يا از راه خويشاوندى نزديك ، و يا از راه موالات و دوستى صميمى . پس مراد از آل ابراهيم و آل عمران ، نزديكان خاص از خاندان آن دو جناب است ، و نيز ازكسانى كه به آن خانواده ملحق مى شوند، كه بيانش گذشت . پس آل ابراهيم بطورى كه از ظاهر كلمه بر مى آيد، عبارتند از پاكان از ذريه آن جناب ، از قبيل : اسحاق و اسرائيل و انبيائى كه از ذريه آن جناب در بنىاسرائيل مبعوث شدند، و نيز اسماعيل و طاهرين از ذريه آنجناب كه سرور همه آنان محمد(صلى اللّه عليه و آله )، و اولياى از ذريه آن جناب است الا اينكه در آيه شريفه تنهانام آل عمران و آل ابراهيم ذكر شده ، معلوم مى شود به آن وسعتاستعمال نشده ، چون عمران كه در اين آيه نامش برده شده يا پدر مريم است و يا پدرموسى (عليه السلام ) و بهر تقدير يكى از ذريه ابراهيم است ، وآل ابراهيم هم ذريه او است ، پس با آوردن آل عمران دوبارهآل ابراهيم را ذكر كردند دليل بر اين است كه منظور ازآل ابراهيم ، بعضى از ايشان است نه همه آنان . خداى تعالى هم در ضمن آياتى كه در اين باره دارد فرموده : (ام يحسدون الناس على مااتيهم اللّه من فضله ، فقد آتينا آل ابراهيم الكتاب و الحكمه و آتيناهم ملكا عظيما). و ما اگر به سياق اين آيه كه از سوره نساء،نقل كرديم رجوع نموده ، آيات قبل و بعدش را در نظر بگيريم ، روشن مى شود كه آيهدر مقام انكار و اعتراض بر بنى اسرائيل است و به همين جهت روشن مى شود كه مراد ازآل ابراهيم ، بنى اسرائيل يعنى دودمان اسحاق و يعقوب نيست ، چون بنىاسرائيل هم دودمان يعقوبند، در نتيجه از آل ابراهيم تنها معصومين از دودماناسماعيل باقى مى ماند كه منظور از كلمه (آل ابراهيم )اند، كه پيامبر اسلام و دودمانشاز ايشانند. علاوه بر اينكه ما به زودى ان شاء اللّه بيان خواهيم كرد كه مراد از كلمه ((ناس ) درآيه سوره نساء، شخص رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) است كه آيه شريفه او را ازنظر آل ابراهيم هم شامل است . از اين هم كه بگذريم ذيل آيات مورد بحث كه مى فرمايد: (ان اولى الناس بابراهيمللذين اتبعوه ، و هذا النبى و الذين آمنوا...) و نيز آيه شريفه : (و اذ يرفع ابراهيمالقواعد من البيت و اسمعيل ، ربنا تقبل منا انك انت السميع العليم ربنا و اجعلنا مسلمين لك، و من ذريتنا امه مسلمه لك ، و ارنامناسكنا) - تا آنجا كه عرضه مى دارند: (ربنا وابعث فيهم رسولا منهم ، يتلو عليهم آياتك ، و يعلمهم الكتاب و الحكمه و يزكيهم )اشعار بدين معنا دارد. مراد از آل ابراهيم معصومين از ذريه ايشان است پس معلوم شد كه مراد از كلمه (آل ابراهيم ) طاهرين و معصومين از ذريه آن جناب است ،البته خصوص ذريه اى كه از ناحيه اسماعيل (عليه السلام ) پديد آمده اند، و چون آيهشريفه مورد بحث در مقام حصر نيست ، منافاتى با اصطفاى خود ابراهيم و موسى و سايرانبيا كه طاهرين از ذريه ابراهيمند ندارد. در آيه مى فرمايد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را اصطفا كرده ، و نفرموده كهديگران را اصطفا نكرده ، پس ممكن است بحكم آيات بسيارى از قرآن ، خود ابراهيم وساير انبيا هم كه از مسير اسحاق پديد آمده اند و قرآن در آياتى بسيار كه حاجت بهنقل آنها نيست ناطق به منقبت و علوشان و مقام ايشان است اصطفا شده باشند، چون اثباتشى ء نفى ماعدا نمى كند. و نيز منافات ندارد كه در مثل آيه زير بنىاسرائيل را ستوده و فرموده باشد: (و لقد آتينا بنىاسرائيل الكتاب و الحكم و النبوه ، و رزقناهم من الطيبات ، و فضلناهم على العالمين )كه همه اين مطالب روشن است . همچنانكه برترى دادن بنى اسرائيل بر عالميان منافات ندارد با برترى دادن طايفه اىديگر برعالميان و يا برترى دادن ديگران بر بنىاسرائيل ، براى اينكه برترى دادن قوم يا اقوامى مختلف بر اقوامى ديگر تنها مستلزمآنست كه در يك فضيلت دنيوى يا اخروى مقدم بر ساير مردم باشند، و اگر برترىيافتن آنان بر مردم ، منافات داشته باشد با برترى يافتن ديگران ، و نيز اگربرترى يافتن آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران بر عالميان منافات داشته باشد، بابرترى يافتن ديگران ، بايد برترى يافتن خود نامبردگان نيز نسبت بيكديگرمنافات داشته باشد، و اين خود روشن است . و نيز برترى يافتن نامبردگان منافات ندارد كه در بين خودشان هم تفاوت رتبه وبرترى يكى بر ديگرى بوده باشد، همچنانكه در آيه : (و كلا فضلنا على العالمين)، انبيا را بر همه عالميان برترى داده ، و در آيه : (و لقد فضلنا بعض النبيين علىبعض ) بعضى از انبيا را بر بعضى ديگر برترى داده است . و اما آل عمران ظاهرا مراد از آن دودمان عمران پدر مريم باشد، و كلمه (مريم ابنة عمران) در قرآن كريم مكرر آمده ، و اما عمران پدر موسى حتى در يك مورد هم ذكر نشده و اگرشده بطورى ذكر نشده كه متعين در پدر موسى باشد، و اين خود مويد هميناحتمال است كه مراد از وى عمران پدر مريم (عليهاالسلام ) باشد، و بنابراين مراد ازآل عمران عبارت مى شود از مريم و عيسى (عليهماالسلام ) يا آن دو با همسر عمران . و امااينكه نصارا قبول ندارند كه پدر مريم نامش عمران بوده ،قبول نداشته باشند، چون قرآن تابع هواهاى ايشان نيست .
كلمه (ذريه ) بطورى كه گفته اند در اصل به معناى فرزندان صغير بوده ، و سپس درمطلق اولاد چه صغير و چه كبير استعمال شده ، و همين معنا در آيه منظور است ، و اين كلمه درآيه شريفه ، منصوب است ، چون عطف بيان مى باشد. و اينكه فرموده : (بعضها من بعض ) دلالت دارد بر اينكه هر بعضى از ايشان رافرض كنيم ، از بعضى ديگر پيدا شده ، و به بعضى ديگر منتهى مى شود، و لازمه اينسخن آن است كه مجموع آنان متشابه الاجزا باشند، و در صفات و حالات از يكديگر جدانباشند و چون گفتگو از اصطفاى ايشان بود پس مى فهميم كه آنان ذريه اى هستند كه درصفات فضيلت جداى از هم نيستند، همه در آن صفاتى كه باعث اصطفاى بر عالميان مىشود مشتركند، چون در كارهاى خدا گزاف و بيهودگى وجود ندارد، يكى از كارهاى اواصطفائى است كه منشا تمامى خيرات در عالم است . و اللّه سميع عليم يعنى خدا شنواى سخنان ايشان است ، سخنانى كه از معنويات و باطن ضميرشان خبر مىدهد، و داناى به نيات ايشان است ، بنابر اين جمله مورد بحث به منزلهتعليل اصطفاى ايشان است ، و علت اصطفاى آنان را بيان مى كند، همچنان كه جمله(ذريه بعضها من بعض ) به منزله تعليل است ، براى اينكه بيان كند چرا موهبتاصطفا شامل حال اين جماعت شد. در نتيجه از آيه شريفه اين معنا بدست مى آيد: كه خداآدم و نوح وآل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان برگزيد، و اين گزينش بدين سببشامل حال همه آنان شد كه همه آنان ذريه اى هستند كه افراد آن شبيه بيكديگرند، و درتسليم بودن دلها و ثبات قدمشان در قول به حق ،مثل هم و از جنس همند، و اگر خداى عز و جل با موهبت اصطفا به ايشان انعام كرد، براى اينبود كه او هم اقوال آنان را مى شنيد و هم داناى به ضمائر ايشان بود. بحث روايتى در كتاب عيون در حديثى كه گفتگوى حضرت رضا (عليه السلام ) با مامون را حكايتكرده ، آمده كه مامون عرضه داشت : آيا خداى تعالى عترت را بر ساير مردم برترى دادهاست ؟. حضرت فرمود: (خداى تعالى برترى عترت بر ساير مردم را در آيات محكم كتابشعلنى كرده ، مامون پرسيد آن آيات در كجاى قرآن است ؟ حضرت رضا (عليه السلام )فرمود: در آيه : (ان اللّه اصطفى آدم و نوحا وآل ابراهيم و آل عمران على العالمين ، ذريه بعضها من بعض ) (تا آخر حديث )). و در تفسير عياشى ازاحمد بن محمد از حضرت رضا از حضرت ابى جعفر (عليه السلام )روايت شده كه فرمود: هركس گمان كند كه خدا از كار خلق فارغ شده و ديگر كارى بهكار خلق ندارد، به خدا دروغ بسته است براى اينكه مشيت خدا همچنان در خلقش نافذ است ،هر چه را بخواهد اراده كرده ، و هر چه را بخواهد مى كند، براى اينكه قرآن كريم فرموده: (ذرية بعضها من بعض و اللّه سميع عليم ) ذريه ازاول تا به آخرش يك سلسله بهم پيوسته است ، اگر (مثلا) شنيديد كه خداى تعالى بهعمران وعده فرزندى پسر داد، ولى همسرش مريم را زائيد، نبايد خبر و وعده خدا را تكذيبكنيد، چون اين وعده با تولد عيسى (عليه السلام ) انجاز شد (رواياتى نظير اين روايتدر فصل بعدى مى آيد پس نبايد اينگونه وعده هاى پس و پيش شده رادليل بر فراغت خدا گرفت ). مؤ لف : در اين روايت هم دلالتى هست بر بيانى كه ما در سابق در معناى جمله (ذريهبعضها من بعض ...) داشتيم . و نيز در همان كتاب از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده كه آن جناب آيه نامبرده راتلاوت كرد و سپس فرمود: ما از آن ذريه هستيم ، و ماييم بقيه آن عترت . مؤ لف : اينكه فرمود (ما بقيه آن عترتيم ) منظورش از عترت معناى اصلى و لغوى آناست ، چون اين كلمه در اصل به معناى ريشه و پايه هر چيز است ، پايه اى كه به آنتكيه دارد، و بهمين معنا در مورد فرزندان و اقارب خيلى نزديك به انسان كه در گذشتهاند نيز استعمال مى شود. و به عبارت ديگر عترت ، عبارت است از آن عمودى كه در همه خويشاوندان محفوظ است و آناشتراك در خونى كه چون نخ تسبيح در همه افراد يك دودمان دويده و از اينجا روشن مىشود كه امام (عليه السلام ) از جمله : (ذريه بعضها من بعض ) استفاده كرده كه عمود واصل و رشته اى در ميان سلسله انبيا و اوليا محفوظ است ، و رشته اى كه از آدم تا نوح تاابراهيم و آل عمران دويده است .
|
|
|
|
|
|
|
|