و اين اختلاف و تشخيص از احتجاب فطرت است ، زيرا كه اين خطاء در مصداق محبوب است ، و اين از عادات و اطوار مختلفه و تربيتها و عقايد متشتته پيدا شده و هر يك به اندازهحجاب خود ، از محبوب مطلق خود ، محجوب است ، و هيچ يك از اينها آنچه را كه دلباخته اويندو دنبال آن مى روند و نقد عمر در راه آن صرف مى كنند ، محبوب آنها نيست ، زيرا كه هر يكاز اين امور ، محدود و ناقص است و محبوب فطرت مطلق و تام است ، و از اين جهت است كهآتش عشق آنها به رسيدن به آنچه به آن متعلقند فرو ننشيند. چنانچه اگر سلطنت يكمملكت را به يكى دهند كه عشق به سلطنت داشت و گمان مى كرد به رسيدن به آن ، مطلوبحاصل است و آرزويى ديگر در كار نيست ، چون به آن محبوب خيالى مجازى رسيد ، سلطنتمملكت ديگر طلب كند و چنگال عشقش به مطلوب ديگرى بند شود. و اگر آن مملكت رابگيرد ، به ممالك ديگر طمع كند. و اگر تمام بسيط ارض در تحت سلطنت و قدرت او آيد ، و احتمال دهد كه در كروات ديگر ، ممالكى هست از اين جا وسيعتر و بالاتر ، آرزوىوصول به آن كند. و اگر جميع عالم ملك را در تحت سيطره خود درآورد. و از عالم ملكوتخبر بشنود ـ ولو مؤمن به آن نباشد ـ آرزو كند كه كاش اين خبرها كه مىدهند و اين سلطنتها و قدرتها كه مى گويند راست بود و من به آنها مى رسيدم !
و همين طور خاصيت ديگر كه عبارت از زياد شدن ايمان است از تلاوت آيات شريفه . اينهمه آيات تدوينيّه و تكوينيّه ، بر ما خوانده مى شود و ارائه داده مى شود ، عوض آن كهبر ايمان ما افزايش حاصل آيد ، بر احتجاب ما مى افزايد. در ايام عمر ، چقدرها قرآن شريف ـ كه بزرگترين آيات الهيّه است ـ ما خودمى خوانيم و از ديگران استماع مى كنيم و نور ايمان در قلب ما پيدا نشده ، و تذكّر وتنبّهى از آن آيات براى ما حاصل نيامده . اكنون درست تفكر كن ! بيا ببين صدر يا ذيل اين آيه شريفه كه آيهچهل و (چهارم) (153) از سوره مباركه فصّلت است با ما تطبيق مى كند؟ مىفرمايد : قل هو للّذين آمنوا هدى و شفاء و الّذين لا يؤ منون فى آذانهم و قر و هو عليهم عمىاولئك ينادون من مكان بعيد (154) كجاست آن هدايت و شفاى امراض باطنى كه براى مؤمنين از قرآن شريفحاصل مى شود ؟! چه شده است كه در گوش ما اين آيات شريفه فرو نمى رود و براى ماخود ، حجاب فوق حجاب مى شود ؟! اين نيست جز آن كه نور ايمان در قلب مانازل نشده ، و علوم ما به همان حد علمى باقى مانده و به لوح قلب وارد نگرديده ، و دراين باب ، در قرآن شريف آيات بسيارى است (155) كه با مقايسه حال خود با آن آيات و تطبيق آن آيات با صفات خود ، به خوبى حال ما معلوم خواهد شد. و اما خاصيت سوم كه مى فرمايد : و على ربّهم يتوكّلون . حقيقتتوكل واگذار كردن جميع امور است به وكيل و اعتماد نمودن به وكالت اوست ، و صرفنظر نمودن از ديگران است ، و چشم اميد از ديگران بستن است . و آن مبتنى بر چهار امر استكه اركان توكل است : اول ، علم به آن كه وكيل حاجت انسان را مى داند. دوم ، علم به آن كه قدرت به قضاى حاجت دارد. سوم ، علم به آن كه رحمت و شفقت به موكل دارد. چهام ، آن كه بخل از ساحت او دور است . اكنون مراجعه به حال خود كنيم ، اين چهار علم از براى ماحاصل است نسبت به ذات مقدس حق تعالى ، همه او را عالم به ذرات كائنات مى دانيم ، علماو را محيط به تمام موجودات مى دانيم ، و قدرت كامله او را نافذ در ارضين و سموات مىدانيم ، و رحمت عامه شامله او را به همه موجودات مى دانيم و او را مبرّى از همه نقايص ـ كه بخل نيز از آنها است ـ مى دانيم ، با اين كه علما اركانتوكل براى ما حاصل است و شك در هيچ يك از اين امور اربعه نداريم ، با اين وصف ، آثارى از توكل در ما نيست . ما به مردم و چشم اميد ما به خلايق بيشتر است از خالق . حاجات خود را از مخلوق ضعيف مىخواهيم و دست طمع خود را پيش دونان دراز مى كنيم . دائما در پى جلب قلوب مردم هستيم ، با آن كه مقلب القلوب را حق مى دانيم . اينها نيست جز آن كه مذكور داشتيم كه علم به ايناركان ، غير از ايمان است ، چون قلب ما از اين علوم خالى است و اين اركان را در قلب واردننموديم ، از علم خود نتيجه اى حاصل نكنيم . از اين جا معلوم مى شود كه درست گفته آنكه گفته :
پس اين خاصيت ايمانى نيز از ما مسلوب است و اگر خواص و علائم ايمان نبود ، خود ايماننيز نيست . آيات شريفه ، كه خود شاهد اين مقاله است ، بيش از آن است كه در اين مختصرگنجد (157) . اين انموذجى است كه از آن ، ديگر آيات نيز معلوم شود. و اما روايات شريفه نيز بسيار است و ما به ذكر بعضى از آن ، اين اوراق را مزين مىكنيم ، شايد از بركت كتاب شريف الهى و انفاس قدسيه حضرت اولياى نعم ـ عليهم الصلاة و السلام ـ قلوب مظلمه قاسيه را نورىحاصل شود ، و از اين حجابهاى ظلمانى عالم طبيعت خلاصى پيدا شود. در كافى شريف در باب اين كه ايمان مشارك اسلام (است) و اسلام مشارك ايمان نيست سند به سماعه رساند : قال ، قلت لابى عبدالله ـ عليه السلام ـ : اخبرنى عن الاسلام والايمان ، اهما مختلفان ؟ الى ان قال : فقال : الاسلام : شهادة ان لا اله الاّ اللّه و التّصديقبرسول اللّه ، و حقنت الدّماء ، و عليه جرت المناكح و المواريث ، و على ظاهره جماعة النّاس. و الايمان : الهدى و ما يثبت فى القلوب من صفة الاسلام و ما ظهر منالعمل به (158) الحديث . از اين حديث شريف ظاهر شود كه شهادت به وحدانيّت و اعتقاد به رسالت اسلام است .ولى ايمان نور هدايتى است كه در قلب جلوه كند. و آنچه صفت اسلام است ، اگر در قلب ثابت شد و به قلب رسيد ، آن ايمان است ، و لازمهايمان عمل است . و از احاديث بسيار ظاهر شود كهعمل به اركان از ايمان است (159) . و اين نه آن است كه در حقيقت ايمان ، عمل به اركان مدخليت دارد ، بلكه براى آن است كه لازمه ايمان به اركان است (چنانچهپيش از اين مذكور شد). و در حديث شريف كافى فرمايد : فاذا اتى العبد كبيرة من كبار المعاصى او صغيرة من صغار المعاصى الّتى نهى اللّه ـ عز و جلّ عنها كان خارجا من الايمان ، ساقطا عنه اسم الايمان ، و ثابتا عليه اسمالاسلام ، فان تاب و استغفر عاد الى دار الايمان. (160) الحديث . و هم در كافى شريف در باب وجوب جمع بين خوف و رجا سند به حضرت صادق ـ عليه السلام ـ رساند : قال : كان ابىيقول : انّه ليس من عبد مؤمن الا (و) فى قلبه نوران : نور خيفة و نور رجاء ، لو وزن هذا لميزد على هذا (161) و در حديث ديگر است كه مؤمن ، مؤمن نيست مگر آن كه در آن خوف و رجا باشد و خائف وراجى نشود تا آن كه عامل باشد به آن چه خائف و راجى است. (162) و در روايات شريفه ، اوصاف مؤمنين را شمرده اند و آنها را متصف به صفاتى كردند ، ازقبيل توكل و تسليم و رضا و خوف و رجا و امثال آن (163) . و البته كسى كه متصف به آن صفات نباشد ، ازاهل ايمان نخواهد بود. و اين نيست جز آن كه اين علم و ادراك كه در ما هست ، ايمان نيست ، و الاملازم با اين اوصاف شريفه و اعمال صالحه بوديم ، والله العالم . فصل چهارم در بيان آنكه ايمان بر طبق فطرت است و كفر خارج از طريقه فطرتاست : بدان كه در فصل سابق مذكور شد كه مقصود از فطريات آن امورى است كه جميع سلسلهبشرى در آن متفق باشند ، و هيچ عادتى و مذهبى و محيطى و اخلاقى در آن تاثيرى نكند.وحشيت و تمدن ، بدويت و حضريت ، علم و جهل و ايمان و كفر و ساير طبقه بنديهاى سلسلهبشرى امور فطريه را تغيير ندهد و آنچه اختلاف بين آنها است ، دراصل امر فطرى نيست ، بلكه در اشتباهات در مصداق است . پس گوئيم : اصول و اركان ايمان ، كه عبارت از معرفت و توحيد و ولايت ـ كهايمان به رسل است ـ و ايمان به يوم المعاد و ايمان به ملائكه و كتب الهيه (است) ، از فطريات است ، الا آن كه بعضى از آنها از فطريات اصليه است چون معرفت وتوحيد ، و بعضى ديگر از متفرعات است . و تفصيل آن به طور استيفا خارج از مقصد ومقصود و جزء مباحث علميه اى است كه مقدمات طولانى دارد و ما در اين اوراق از آن احتراز مىنمائيم ولى از اشاره اجماليه چاره نيست . پس بايد دانست كه توجه به كمال مطلق و عشق بهكمال مطلق را سابقا مذكور داشتيم كه از فطريات است . و اكنون گوئيم كه اينكمال مطلق و جمال على الاطلاق كه همه سلسله بشر عاشق و فريفته آنند ، حق تعالى ـ جل جلاله ـ است ، زيرا كه به برهان ثابت است كه ذات مقدس بسيطالحقيقه (164) است ، و بسيط الحقيقه بايدكمال و جمال مطلق باشد ، و ديگر موجودات جلوه اى از جلواتفعل و رشحه (اى) از رشحات فيض مقدس اويند ، پس هر يك را محدوديت و تعينى است كهتنزل از كمال مطلق دارند. و همين معشوق حقيقى كه ذات مقدس است ، بايد واحد على الاطلاقباشد ، والا از بساطت حقيقت خارج شود و كمال مطلق نبود. و نيز اين ذات معشوقه همه سلسلهبشر به فطرت اصليه ، داراى همه كمالات است ـ و الا ازكمال مطلق خارج شود ـ و معشوق كمال مطلق است . و در سوره مباركه توحيد ، كه نسب حق را بيانكند (165) ، به همين برهان هويت مطلقه ، اثبات احديت و جامعيت و تنزيه ازنقص را به طورى بديع كه متعمقان ادراك كنند ، فرموده . و چون حقيقت ولايت به نزد اهل معرفت عبارت از فيض منبسط مطلق است (166) ، و آن فيض خارج از همه مراتب حدود و تعينات است ، و از آن تعبير بهوجود مطلق شود ، فطرت به آن حقيقت متعلق است اما تعلق تبعى ، چنانچه خود آنحقيقت ، حقيقت مستظله است ، و آن را تعبير به ظل الله كنند ، و آن را مشيت طلقه و حقيقت محمديه و علويه دانند. (167) و چون فطرت فناى در كمال مطلق را خواهد ، حصول آن حقيقت ـ كه حقيقت ولايت است ـ حصول فناى در كمال مطلق است ، پس حقيقت ولايت نيز از فطريات (است) و از اين جهت استكه در روايات شريفه : فطرة الله التى فطر الناسعليها (168) را گاهى تفسير فرموده به فطرت معرفت (169) و گاهى به فطرتتوحيد (170) و گاهى به فطرت ولايت (171) و گاهى به اسلام. (172) و در بعضى از روايات است كه از حضرت باقر ـ عليه السلام ـ روايتشده كه فرمود : فطرة الله التى فطر الناس عليها لا اله الا الله و محمدرسول الله و على اميرالمؤمنين ولى الله (173) است . و تا اين جا توحيداست . و اين حديث شريف شاهد مقاله ماست كه ولايت از شعبه توحيد است ، زيرا كه حقيقت ولايتفيض مطلق است ، و فيض مطلق ظل وحدت مطلقه است . و فطرت ، بالذات متوجهكمال اصلى ، و بالتبع متوجه كمال ظلى است . و اين كلام را بيانى ديگر است كه از آنناچار صرف نظر كنيم . پس معلوم شد معرفت و توحيد و ولايت از امور فطريه است . و نيز در فطرت جميع عايله بشرى ثبت است عشق به بقاى ابدى ، منتهى آن كه از براىمحجوبين از فطرت اصليه از باب اشتباه در تطبيق ، نتيجه اين محبت پيوستگى به دنيا ومحبت به دنيا شده و تنفر از موت . و عمده تنفر از موت از باب اين است كه ، در قلب محجوبين ، ايمان به عوالم بعد الموتو حيات و بقاى ابدى وارد نشده ، و موت را فنا گمان مى كنند ، و چون فطرت از فنامنزجر و متنفر است و به بقا عاشق است ، تنفر از موت در محجوبان پيدا شده . با آن كهفطرت اصليه كه عاشق بقاى ابدى است ، همين عشق پيوستگى به معاد و عالم مابعدالموت است ، زيرا كه حيات دنياوى ممكن نيست ابدى باشد و چونزايل است فطرت از آن متنفر است و نشئه ثانيه غيبيه كه نشئه باقيه است ، معشوقفطرت است . پس ايمان به يوم الاخره ، يعنى نشئه مابعد الدنيا از فطريات است . و نيز در فطرت تمام بشر ثبت است عشق به راحت حريت و مقصود از حريت ، حريت مطلقهاست كه نفوذ اراده از شؤون آن است . و در حيات دنياوى اين دو امر ، ممكن نيست ، زيرا كهراحت مطلقه به هيچ وجه يافت نشود ، بلكه تمام راحتيهاى آن مشوب به رنج و تعب است ، چه در تحصيل آن و تمهيد مقدمات كثيره براىحصول آن ، و چه در حين حصول آن ، و چه بعد ازحصول آن . مثلا ، يكى از لذات جسمانى كه نفس به آن متوجه است و از طرق استراحت مى داند ، لذتذائقه است ـ كه لذت اكل باشد ـ كه مااهل دنيا و محجوبان آن را اهميت مى دهيم . اكنون اگر از روى دقت حساب شود ، براى تحصيل مقدمات يك غذاى لذيذ در دنيا ، چهتعبهائى اهل دنيا به خود راه مى دهند ؟! از مقدمات بعيده اگر حساب شود ، مصيبت عظيم رخمى دهد تا وقتى كه آن را تحصيل كرد ، با آن همه مزاحمات و معارضات بيشمار ، در طبخ واصلاح آن محتاج به تعبهاى بسيار است . حتى در وقتاكل نيز مقدماتى دارد كه خالى از زحمت و تعب نيست . منتهى آن كه انسان ، چون مانوس است ، به نظرش نمى آيد. و پس از خوردن ، اول تعبهاى هضم و دفع كه هر يك مصيبتى است كه اگر عام البلوى نبود و انس نبود ، هيچوقت انسان حاضر براى تحمل هيچ يك نبود. اينحال لذات اين عالم است . اكنون ملاحظه كن كه دردها و رنجها و مصيبتها و ساير امور را كه انسان در هر روززندگانى اين عالم به آن مبتلاست . پس آنچه كه انسان عاشق اوست ـ كه راحتىمطلق است ـ در اين عالم ميسور نيست ، ولى در عالم ملكوت ـ به طورى كهارباب شرايع خبر دادند (174) ـ اين راحتى مطلق موجود است . پسانسان بالفطره متوجه عالمى است كه در آن راحتى بى رنج و تعب ، و لذتى بى مزاحم وكدورت است . و نيز انسان به حسب فطرت ، عاشق حريت و آزادى است كه هر چه بخواهد بكند ، حتى ارادهاو نيز نافذ باشد ، به طورى كه در مقابل سلطنت و قدرت او مدافع و مزاحمى نباشد. ومعلوم است كه در اين عالم ، همچو قدرت و نفوذ اراده يافت نشود ، لااقل طبايع اين عالم تعصى دارند كه تحت اراده انسان باشند ـ چنانچه واضحاست ـ و اين طور سلطنت جز در عالم مابعد الطبيعه ـ كه بهشتاهل طاعت است ـ يافت نشود. پس انسان به حسب فطرت ، مؤمن به نشئه غيبيه است . و معلوم است كه عشق فعلى و عاشق فعلى معشوق فعلى لازم دارد ، چه كه متضايفين متكافئيندر قوه و فعل هستند. پس بايد معشوقهاى فطرت ، بالفعل باشد تا فطرت به آنها متوجه باشد. و گمان نشود كه شايد انسان در خطا و غلط باشد ، و نفس متوجه به صورتهاى ذهنيه وخيالات موهومه باشد ، كه اصل ندارد. زيرا كه صورتهاى خياليه ، خود ، معشوق نفسنتواند بود ، زيرا كه آن صورتها همه محدودند و نفس عاشق غير محدود است . و ديگر آنكه ، چون كه اين فطرت ، لازمه وجود است ، در آن خطا و غلط راه ندارد ، چنانچه بهبرهان لمّى معلوم شده است در علوم عاليه (175) . و اين رواق گنجايش برهان ندارد ، تا اسن قدر نيز از وظيفه و قرار دادخارج شد ، چنانچه از ساير فطرتها نيز صرف نظر نموديم . و از آنچه مذكور شد معلوم شود كه كفر مورد تنفر فطرت است و از فطريات محجوبهاست نه مخموره ، والحمد لله اولا و آخرا. فصل پنجم ، راه تحصيل ايمان : اكنون كه معلوم شد ايمان غير از علم است ، و آنچه كه در ما از معارف و حقايق توحيد واسماء و صفات است علم است و قلب ما را از آنها خبرى نيست ، و معلوم شد كه تا اين اموربه قلب نرسد و قلب به آنها مؤمن نشود اثرش كم است ، بايد انسان در صددتحصيل ايمان برآيد كه اگر خداى نخواسته از اين عالم ـ كه دار تغير وتبدل است و هر يك از ملكات و اوصاف و احوال قلبى را مى توان در آن تغيير داد ـ بيرون رويم و از ايمان دست ما تهى باشد ، خسارتهاى فوق العاده به ما وارد خواهد آمد ودر خسران بزرگ واقع خواهيم شد و ندامتهاى بى پايان نصيب ما خواهد گرديد. و در آنعالم ، ممكن نيست هيچ حالى از احوال نفس تغيير كند ، يا اگر ايمان در اين جاحاصل نشد ، آنجا بتوان حاصل نمود. پس انسان بايد در همين عالم ، اين چند صباح را مغتنم شمارد و ايمان را با هر قيمتى هست ، تحصيل كند و دل را با آن آشنا كند. و اين در اول سلوك انسانى صورت نگيرد ، مگر آن كهاولا ، نيت را در تحصيل معارف و حقايق ايمانيه خالص كند و قلب را با تكرار و تذكر ، بهاخلاص و ارادت آشنا كند تا اخلاص در قلب جايگزين شود ، چه كه اگر اخلاص در كارنباشد ناچار دست تصرف ابليس به كار خواهد بود و با تصرف ابليس و نفس ـ كه قدم خودخواهى و خودبينى است ـ هيچ معرفتىحاصل نشود ، بلكه خود علم التوحيد بى اخلاص ، انسان را از حقيقت توحيد و معرفت دورمى كند و از ساحت قرب الهى تبعيد مى نمايد. ملاحظه حال ابليس كن كه چون خودخواهى و خودبينى و خودپسندى در او بود ، علمش بههيچ وجه عملى نشد و راه سعادت را به او نشان نداد. ميزان در رياضات حقه و باطله به يك معنى دقيق عرفانى ، قدم نفس و خودخواهى و قدم حقو حق طلبى است . نمازى كه براى شهوات دنيا يا آخرت باشد ، نمازى نيست كه معراج مؤمن و مقرب متقين (176) باشد. آن نماز ، انسان را به حورالعين نزديك كند و ازساحت قرب الهى دور نمايد. علم توحيدى كه براى نمايش در محضر عوام يا علماء باشد از نورانيت عارى و برى است وغذائى است كه با دست شيطان براى نفس اماره تهيه شود ، خود آن ، انسان را از توحيدبيرون برد و به تشريك نزديك كند ، و ما پس از اين ـ ان شاء الله ـ درباب اخلاص ، مراتب و حقايق آن را بيان مى كنيم . بالجمله : پس از تحصيل اخلاص ، ممكن است راه به حقيقت پيدا كرد چنانچه در قرآن شريفدر سوره مباركه و الصافات در آيه 159 و 160 مى فرمايد : سبحان الله عما يصفون# الا عباد الله المخلصين جز بندگان مخلص كه خلوص از مراتب شرك و دوبينى دارندو خالص از كثافات طبيعت شدند ، خداوند منزّه است از توصيف ديگران ، گرچه مخلصين(با فتح لام) مقام بالاتر از مخلصين (باكسر لام) است ، و ما ـ ان شاء الله ـ در محل خود بيان آن را خواهيم كرد (177) . در هر صورت ، اخلاص در تحصيل توحيد و تجريد ، ز مهمات سلوك است وكيفيت تحصيل آن را در باب خود ، مذكور مى داريم . و پس از آن ، از گناهان و مخالفات ، توبه خالصى كند با شرايط خود ، كه در باب توبه بيايد. و چون قلب را از كثافات خالى كرد ، مهياى براى ذكر خدا و قرائت كتاب خدا شود و تاقذارات و كثافات عالم طبيعت در آن است ، استفادت از ذكر و قرآن شريف ميسور نشود ، چنانچه در كتاب الهى اشاره به آن فرمايد در سوره مباركه واقعه (آيه 77 الى 79) : انه لقرآن كريم * فى كتاب مكنون * لا يمسه الا المطهرون (178) و در سوره مؤمن (آيه) 13 فرمايد : هو الذى يريكم آياته و ينزل لكم من السماء رزقا و ما يتذكر الا من ينيب (179) پس از آن كه دل را براى ذكر خدا و قرآن شريف مهيا نمود ، آيات توحيد و اذكار شريفهتوحيد و تنزيه را با حضور قلب و حال طهارت ، تلقين قلب كند ، به اين معنى كه قلبرا چون طفلى فرض كند كه زبان ندارد و مى خواهد او را به زبان آورد ، چنانچه آن جا يككلمه را تكرار كند و به دهان طفل گذارد تا او ياد گيرد ، همين طور كلمه توحيد را باطمانينه و حضور قلب ، بايد انسان تلقين قلب كند و بهدل بخواند تا زبان قلب باز شود. و اگر وقتى چون اواخر شب يا بين الطلوعين ، بعد ازفريضه صبح براى اين كار اختصاص دهد خيلى بهتر است . پس در آن وقت ، با طهارتوجهه قرآن و ذكر را متوجه قلب كند ، و آيات شريفه الهيه كهمشتمل بر تذكر و مشتمل بر توحيد است به قلب بخواند به طور تلقين و تذكير.
|