|
|
|
|
|
|
امروز هم حق و حقيقت در برابر تمدن مادى كه ارمغان غربى ها است بهمين بلا مبتلا شده ،چون اساس تمدن نامبرده بر حس و ماده است ، و از ادله ايكه دور از حس اند، هيچ دليلى راقبول نمى كند، و در هر چيزيكه منافع و لذائذ حسى و مادى را تاءمين كند، از هيچ دليلىسراغ نمى گيرد، و همين باعث شده كه احكام غريزى انسان بكلىباطل شود، و معارف عاليه و اخلاق فاضله از ميان ما رخت بربندد، و انسانيت در خطرانهدام ، و جامعه بشر در خطر شديدترين فساد قرار گيرد، كه بزودى همه انسانها باينخطر واقف خواهند شد، و شرنگ تلخ اين تمدن را خواهند چشيد. در حاليكه بحث عميق در اخلاقيات خلاف اين را نتيجه ميدهد، آرى هر سخنى و دليلىقابل پذيرش نيست ، و هر تقليدى هم مذموم نيست ، هر تقليدى مذموم نيست توضيح اينكه نوع بشر بدان جهت كه بشر است باافعال ارادى خود كه متوقف بر فكر و اراده او است ، بسوىكمال زندگيش سير مى كند، افعاليكه تحققش بدون فكرمحال است . پس فكر يگانه اساس و پايه ايست كه كمال وجودى ، و ضرورى انسان بر آن پايه بناميشود، پس انسان چاره اى جز اين ندارد، كه درباره هر چيزيكه ارتباطى باكمال وجودى او دارد، چه ارتباط بدون واسطه ، و چه با واسطه ، تصديق هائى عملى ويا نظرى داشته باشد، و اين تصديقات همان مصالح كليه ايست كه ماافعال فردى و اجتماعى خود را با آنها تعليل مى كنيم ، و ياقبل از اينكه افعال را انجام دهيم ، نخست افعال را با آن مصالح در ذهن مى سنجيم ، و آنگاهبا خارجيت دادن بآن افعال ، آن مصالح را بدست مى آوريم ، (دقت فرمائيد). از سوى ديگر در نهاد انسان اين غريزه نهفته شده : كه همواره بهر حادثه بر ميخورد، ازعلل آن جستجو كند، و نيز هر پديده اى كه در ذهنش هجوم مى آورد علتش را بفهمد، و تانفهمد آن پديده ذهنى را در خارج تحقق ندهد، پس هر پديده ذهنى را وقتى تصميم مى گيرددر خارج ايجاد كند، كه علتش هم در ذهنش وجود داشته باشد و نيز درباره هيچ مطلب علمى ،و تصديق نظرى ، داورى ننموده ، و آنرا نمى پذيرد، مگر وقتى كه علت آنرا فهميدهباشد، و باتكاء آن علت مطلب نامبرده را بپذيرد. اين وضعى است كه انسان دارد، و هرگز از آن تخطى نمى كند، و اگر هم بمواردىبرخوريم كه بر حسب ظاهر برخلاف اين كليت باشد، باز با دقت نظر و باريك بينىشبهه ما از بين مى رود، و پى مى بريم كه در آن مورد هم جستجوى از علت وجود داشته ،چون اعتماد و طمانينه بعلت امرى است فطرى و چيزيكه فطرى شد، ديگر اختلاف وتخلف نمى پذيرد. و همين داعى فطرى ، انسان را بتلاشهائى فكرى و عملى وادار كرد، كه مافوق طاقتشبود، چون احتياجات طبيعى او يكى دو تا نبود، و يك انسان به تنهائى نمى توانست همهحوائج خود را بر آورد، در همه آنها عمل فكرى انجام داده ، و بدنبالشعمل بدنى هم انجام دهد، و در نتيجه همه حوائج خود را تاءمين كند، چون نيروى طبيعىشخص او وافى باينكار نبود، لذا فطرتش راه چاره اى پيش پايش گذاشت و آن اين بودكه متوسل بزندگى اجتماعى شود، و براى خود تمدنى بوجود آورد، و حوائج زندگى رادر ميان افراد اجتماع تقسيم كند، و براى هر يك از ابواب حاجات ، طائفه اى راموكل سازد، عينا مانند يك بدن زنده ، كه هر عضو از اعضاء آن ، يك قسمت از حوائج بدن رابر مى آورد، و حاصل كار هر يك عايد همه ميشود. از سوى ديگر، حوائج بشر حد معينى ندارد، تا وقتى بدان رسيد، تمام شود، بلكه روزبروز بر كميت و كيفيت آنها افزوده مى گردد، و در نتيجه فنون ، و صنعت ها، و علوم ، روزبروز انشعاب نوى بخود مى گيرد، ناگزير براى هر شعبه از شعب علوم ، و صنايع ،به متخصصين احتياج پيدا مى كند، و در صدد تربيت افراد متخصص بر مى آيد، آرى اينعلومى كه فعلا از حد شمار در آمده ، بسيارى از آنها در سابق يك علم شمرده ميشد، و همچنينصنايع گونه گون امروز، كه هر چند تاى از آن ، در سابق جزء يك صنعت بود، و يكنفر متخصص در همه آنها بود، ولى امروز همان يك علم ، و يك صنعت ديروز، تجزيه شده ،هر باب ، و فصل ،از آن علم و صنعت ، علمى و صنعتى جداگانه شده ، مانند علم طب ، كه درقديم يك علم بود، و جزء يكى از فروع طبيعيات بشمار مى رفت ، ولى امروز بچند علمجداگانه تقسيم شده ، كه يك فرد انسان (هر قدر هم نابغه باشد)، در بيشتر از يكى ازآن علوم تخصص پيدا نمى كند. در زندگى اجتماعى ، انسان ناچار از تقليد است و چون چنين بود، باز با الهام فطرتش ملهم شد باينكه در آنچه كه خودش تخصص دارد،بعلم و آگهى خود عمل كند، و در آنچه كه ديگران در آن تخصص دارند، از آنان پيروىنموده ، به تخصص و مهارت آنان اعتماد كند. اينجاست كه ميگوئيم : بناى عقلاى عالم بر اين است كه هر كسباهل خبره در هر فن مراجعه نمايد، و حقيقت و واقع اين مراجعه ، همان تقليد اصطلاحى استكه معنايش اعتماد كردن بدليل اجمالى هر مسئله ايست ، كه دسترسىبدليل تفصيلى آن از حد و حيطه طاقت او بيرون است . همچنانكه بحكم فطرتش خود را محكوم ميداند، باينكه در آن چه كه در وسع و طاقت خودشاست به تقليد از ديگران اكتفاء ننموده ، خودش شخصا به بحث و جستجو پرداخته ،دليل تفصيلى آنرا بدست آورد. و ملاك در هر دو باب اين است كه آدمى پيروى از غير علم نكند، اگر قدرت بر اجتهاد دارد،بحكم فطرتش بايد باجتهاد، و تحصيل دليل تفصيلى ، و علت هر مسئله كه مورد ابتلاىاو است بپردازد، و اگر قدرت بر آن ندارد، از كسى كه علم بآن مسئله را دارد تقليد كند،و از آنجائيكه محال است فردى از نوع انسانى يافت شود، كه در تمامى شئون زندگىتخصص داشته باشد، و آن اصولى را كه زندگيش متكى بدانها است مستقلا اجتهاد وبررسى كند، قهرا محال خواهد بود كه انسانى يافت شود كه از تقليد و پيروى غير،خالى باشد، و هر كس خلاف اين معنا را ادعا كند، و يا درباره خود پندارى غير اين داشتهباشد، يعنى ميپندارد كه در هيچ مسئله از مسائل زندگى تقليد نمى كند، در حقيقت سند سفاهتخود را دست داده . بله تقليد در آن مسائلى كه خود انسان ميتواندبدليل و علتش پى ببرد، تقليد كوركورانه و غلط است ، همچنانكه اجتهاد در مسئله اى كهاهليت ورود بدان مسئله را ندارد، يكى از رذائل اخلاقى است ، كه باعث هلاكت اجتماع مىگردد، و مدينه فاضله بشرى را از هم مى پاشد، پس افراد اجتماع ، نمى توانند در همهمسائل مجتهد باشند، و در هيچ مسئله اى تقليد نكنند، و نه ميتوانند در تمامىمسائل زندگى مقلد باشند، و سراسر زندگيشان پيروى محض باشد، چون جز از خداىسبحان ، از هيچ كس ديگر نبايد اينطور پيروى كرد، يعنى پيرو محض بود، بلكه دربرابر خداى سبحان بايد پيرو محض بود، چون او يگانه سببى است كه ساير اسبابهمه باو منتهى ميشود.
آيات 82 - 75 بقره اءفتطمعون ان يؤ منوا لكم و قد كان فريق منهم يسمعون كلام اللّه ثم يحرفونه من بعدما عقلوه و هم يعلمون - 75 و اذا لقوا الذين اءمنوا قالوا آمنا و اذا خلا بعضهم الى بعض قالوا اءتحدثونهم بما فتحاللّه عليكم ليحاجوكم به عند ربكم اءفلا تعقلون - 76 اءو لا يعلمون اءن اللّه يعلم ما يسرون و ما يعلنون - 77. و منهم اءميون لا يعلمونالكتاب الا اءمانى و ان هم الا يظنون - 8 فويل للذين يكتبون الكتاب باءيديهم ثم يقولون هذا من عند اللّه ليشتروا به ثمناقليلا فويل لهم مما كتبت ايديهم و ويل لهم مما يكسبون - 79 و قالوا لن تمسنا النار الا اءياما معدودة قل اءتخذتم عنداللّه عهدا فلن يخلف اللّه عهدهاءم تقولون على اللّه مالا تعلمون - 80 بلى من كسب سيئة و احاطت به خطيئته فاولئك اءصحاب النار هم فيها خالدون - 81 و الذين آمنوا و عملوا الصالحات اولئك اصحاب الجنة هم فيها خالدون - 82. ترجمه آيات : آيا طمع داريد كه اينان بشما ايمان آورند با اينكه طائفه اى از ايشان كلام خدا را مىشنيدند و سپس با علم بدان و با اينكه آنرا مى شناختند تحريفش مى كردند (75)و چون مؤ منان را مى بينند گويند: ما ايمان آورده ايم و چون با يكديگر خلوت مى كنندميگويند: چرا ايشانرا باسراريكه مايه پيروزى آنان عليه شما است آگاه مى كنيد تا روزقيامت نزد پروردگارتان عليه شما احتجاج كنند چراتعقل نمى كنيد (76)آيا اينان نمى دانند كه خدا بآنچه كه پنهان ميدارند مانند آنچه آشكار مى كنند آگاه است؟! (77)و پاره اى از ايشان بيسوادهائى هستند كه علمى بكتاب ندارند و از يهودى گرى نامىبجز مظنه و پندار دليلى ندارند (78)پس واى بحال كسانيكه كتاب را با دست خود مى نويسند و آنگاه مى گويند اين كتاب ازناحيه خداست تا باين وسيله بهائى اندك بچنگ آورند پس واى بر ايشان از آنچه كهدستهاشان نوشت و واى بر آنان از آنچه بكف آوردند (79)و گفتند آتش جز چند روزى بما نمى رسد، بگو مگر از خدا عهدى در اين باره گرفته ايدكه چون خدا خلف عهد نمى كند چنين قاطع سخن ميگوئيد؟ و يا آنكه عليه خدا چيزى ميگوئيدكه علمى بدان نداريد؟ (.8)بله كسى كه گناه مى كند تا آنجا كه آثار گناه بر دلش احاطه يابد اين چنين افراداهل آتشند و بيرون شدن از آن برايشان نيست (81)و كسانيكه ايمان آورده و عمل صالح مى كنند اهل بهشتند و ايشان نيز در بهشت جاودانند(82). بيان سياق اين آيات ، مخصوصا ذيل آنها، اين معنا را دست ميدهد: كه يهوديان عصر بعثت ، درنظر كفار، و مخصوصا كفار مدينه ، كه همسايگان يهود بودند، از پشتيبانان پيامبر اسلامشمرده ميشدند، چون يهوديان ، علم دين و كتاب داشتند، و لذا اميد به ايمان آوردن آنانبيشتر از اقوام ديگر بود، و همه ، توقع اين را داشتند كه فوج فوج بدين اسلام درآيند، و دين اسلام را تاءييد و تقويت نموده ، نور آنرا منتشر، و دعوتش را گسترده سازند. ولكن بعد از آنكه رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم بمدينه مهاجرت كرد، يهود ازخود رفتارى را نشان داد، كه آن اميد را مبدل به ياءس كرد، و بهمين جهت خداى سبحان دراين آيات مى فرمايد: (افتطمعون اءن يؤ منوالكم ؟ و قد كان فريق منهم يسمعون كلاماللّه ،) الخ ، يعنى آيا انتظار داريد كه يهود بدين شما ايمان بياورد، در حاليكه يكعده از آنان بعد از شنيدن آيات خدا، و فهميدنش ، آنرا تحريف كردند، و خلاصه كتمانحقايق ، و تحريف كلام خدا رسم ديرينه اين طائفه است ، پس اگرنكول آنانرا از گفته هاى خودشان مى بينند، و مى بينيد كه امروز سخنان ديروز خود راحاشا مى كنند، خيلى تعجب نكنيد. (اءفتطمعون ان يؤ منوالكم ) در اين آيه التفاتى از خطاب به بنىاسرائيل ، خطاب به رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم مسلمانان بكار رفته ، و بااينكه قبلا همه جا خطاب به يهود بود، در اين آيه يهود غايب فرض شده ، و گويا و جهشاين باشد كه بعد از آنكه داستان بقره را ذكر كرد، و در خود آن داستان ناگهان روىسخن از يهود برگردانيد، و يهود را غايب فرض كرد، براى اينكه داستان را از توراتخود دزديده بودند، لذا در اين آيه خواست تا همان سياق غيبت را ادامه داده ، بيان را باسياق غيبت تمام كند، و در سياق غيبت به تحريف توراتشان اشاره نمايد، لذا ديگر روىسخن بايشان نكرد، و بلكه ايشان را غايب گرفت . (و اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا و اذا خلا) الخ ، (در اين آيه شريفه دو جمله شرطيهمدخول (اذا) واقع شده ، ولى تقابلى ميان آندو نشده ، يعنى نفرموده : (چون مؤ منين را مىبينند، ميگويند: ايمان آورديم ، و چون با يكدگر خلوت مى كنند، ميگويند: ايمان نياورديم) بلكه فرموده : (چون مؤ منين را مى بينند، ميگويند: ايمان آورديم و چون با يكدگر خلوتمى كنند، مى گويند: چرا از بشارتهاى تورات براى مسلماناننقل مى كنيد؟ و باصطلاح سوژه بدست مسلمانان ميدهيد؟) و بدين جهت اينطور فرمود، تا دومورد از جرائم و جهالت آنانرا بيان كرده باشد. بخلاف آيه : (و اذا لقوا الذين آمنوا، قالوا: آمنا و اذا خلوا الى شياطينهم ، قالوا: انا معكم، انما نحن مستهزؤ ن ،) كه ميان دو جمله شرطيه مقابله شده است . دو عمل جاهلانه يهود كه خداوند از آنها پرده برمى دارد و دو جريمه و جهالت يهوديان ، كه در آيه مورد بحث بدان اشاره شده ، يكى نفاق ايشاناست ، كه در ظاهر اظهار ايمان مى كنند، تا خود را از اذيت و طعن وقتل حفظ كنند، و دوم اين است كه خواستند حقيقت و منويات درونى خود را از خدا بپوشانند، وخيال كردند اگر پرده پوشى كنند، ميتوانند امر را بر خدا مشتبه سازند، با اينكه خدابآشكار و نهان ايشان آگاه است ، همچنانكه در اين آيه از سخنان محرمانه ايشان خبر داد. بطوريكه از لحن كلام بر مى آيد، جريان از اين قرار بوده : كه عوام ايشان از سادهلوحى ، وقتى بمسلمانان مى رسيده اند، اظهار مسرت ميكردند، و پاره اى از بشارتهاىتورات را بايشان مى گفتند، و يا اطلاعاتى در اختيار مى گذاشتند، كه مسلمانان از آنهابراى تصديق نبوت پيامبرشان ، استفاده مى كردند، و رؤ سايشان از اينكار نهى مىكردند، و مى گفتند: اين خود فتحى است كه خدا براى مسلمانان قرار داده ، و ما نبايد آنرابراى ايشان فاش سازيم ، چون با همين بشارت ها كه در كتب ما است ، نزد پروردگارخود عليه ما احتجاج خواهند كرد. كاءنه خواسته اند بگويند: اگر ما اين بشارتها را در اختيار مسلمانان قرار ندهيم ،(العياذباللّه )، خود خدا اطلاع ندارد، كه موسى عليه و السلام ما را به پيروى پيامبراسلام سفارش كرده ، و چون اطلاع ندارد، ما را با آن مؤ اخذه نمى كند، و معلوم است كهلازمه اين حرف اين است كه خدايتعالى تنها آنچه آشكار است بداند، و از نهانيها خبرنداشته باشد، و بباطن امور علمى نداشته باشد، و اين نهايت درجهجهل است . لذا خداى سبحان با جمله : (اولا يعلمون ان اللّه يعلم ما يسرون و ما يعلنون ؟) الخ اينپندار غلطشان را رد مى كند، چون اين نوع علم - يعنى علم بظواهر امور به تنهائى ، وجهل بباطن آن ، - علمى است كه بالاخره منتهى بحس ميشود، و حس احتياج به بدن مادىدارد، بدينكه مجهز بآلات و ابزار احساس ، از چشم ، و گوش ، وامثال آن باشد، و باز بدينكه مقيد بقيود زمان و مكان ، و خود مولودعلل ديگرى مانند خود مادى باشد، و چيزيكه چنين است مصنوع است نه صانع عالم . ريشه مادى عقايد يهود و اين جريان يكى از شواهد بيان قبلى ما است ، كه گفتيم بنىاسرائيل بخاطر اينكه براى ماده اصالت قائل بودند، درباره خدا هم باحكام ماده حكم مىكردند، و او را موجودى فعال در ماده مى پنداشتند، چيزيكه هست موجوديكه قاهر بر عالمماده است ، اما عينا مانند يك علت مادى ، و قاهر برمعلول مادى . البته اين طرز فكر، اختصاص به يهود نداشت ، بلكه هراهل ملت ديگر هم كه اصالت را براى ماده قائل بودند، وقائل هستند، آنها نيز درباره خداى سبحان حكمى نمى كنند، مگر همان احكاميكه براى ماديات، و بر طبق اوصاف ماديات مى كنند، اگر براى خدا حيات ، و علم ، و قدرت ، و اختيار، واراده ، و قضاء، و حكم ، و تدبير، امر و ابرام قضاء، و احكامى ديگر، قائلند، آن حيات وعلم و قدرت و اوصافى را قائلند كه براى يك موجود مادى قائلند، و اين دردى است بىدرمان ، كه نه آيات خدا درمانش مى كند، و نه انذار انبياء، (و ما تغنى الايات و النذر عنقوم لا يؤ منون ). حتى اين طبقه از دين داران ، كار را بجائى رساندند، و درباره خدااحكامى جارى ساختند، كه حتى كسانى هم كه دين آنانرا ندارند، و هيچ بهره اى از دين حق ومعارف حقه آن ندارند، طرز تفكر آنان را مسخره كردند، از آن جمله گفتند: مسلمانان ازپيامبر خود روايت مى كنند كه خدا آدم را بشكل و قيافه خودش آفريده ، و خودشان هم كهامت آن پيامبرند، خدا را بشكل آدم مى آفرينند. پس امر اين مادى گرايان ، دائر است بين اينكه همه احكام ماده را براى پروردگار خوداثبات كنند، همچنانكه مشبهه از مسلمانان ، و همچنين ديگران كه بعنوان مشبهه شناخته نشدهاند، اينكار را كرده و مى كنند، و بين اينكه اصلا از اوصاف جمال خداوندى ، هيچ چيز را نفهمند، و اوصافجمال او را باوصاف سلبى ارجاع داده ، بگويند: الفاظى كه اوصاف خدا را بيان مىكند، در حق او باشتراك لفظى استعمال ميشود، و اينكه ميگوئيم : خدا موجودى است ، ثابت ،عالم ، قادر، حى ، وجود و ثبوت و علم و قدرت و حيات او معنائى دارد، كه ما نمى فهميم ،و نمى توانيم بفهميم ، ناگزير بايد معانى اين كلمات را به امورى سلبى ارجاع دهيم ،يعنى بگوئيم : خدا معدوم ، و زايل ، و جاهل ، و عاجز، و مرده ، نيست ، اينجا است كه صاحبانبصيرت بايد عبرت گيرند، كه انس بماديات كار آدمى را بكجا مى كشاند؟ چون اينطرز فكر از اينجا سر در مى آورد كه بخدائى ايمان بياورند، كه اصلا او را درك نكنند،و خدائى را بپرستند كه او را نشناسند، و نفهمند، و ادعائى كنند كه نه خودشان آنراتعقل كرده باشند، و نه احدى از مردم . با اينكه دعوت دينى با معارف حقه خود، بطلان ايناباطيل را روشن كرده ، از يكسو به عوام مردم اعلام داشته : در ميان دو اعتقادباطل تشبيه و تنزيه سخن حق و لب حقيقت را رعايت كنند، يعنى درباره خداى سبحاناينطور بگويند: كه او چيزى است ، نه چون چيزهاى ديگر، و او علمى دارد، نه چون علومما، و قدرتى دارد، نه چون قدرت ما، و حياتى دارد، نه چون حيات ما، اراده مى كند، اما نهچون ما، و سخن ميگويد: ولى نه چون ما با باز كردن دهان . و از سوى ديگر بخواص اعلام داشته : تا در آياتش تدبر و در دينش تفقه كنند، وفرموده : (هل يستوى الذين يعلمون ، و الذين لا يعلمون ؟ انما يتذكر اولواالالباب )،(آيا آنانكه ميدانند، برابرند با كسانيكه نميدانند؟ نه ، تنها كسانى متذكر ميشوند كهصاحبان عقلند). و از سوى ديگر در تكاليف ، طائفه عوام ، و طائفه خواص ، را يكسان نگرفته ، و بيكجور تكاليف را متوجه ايشان نكرده ، و اين است وضع تعليم آن دينى كه بايشان و در حقايشان نازل شده ، مگر آنكه اصلا كارى با دين نداشته باشند، و گرنه اگر بخواهنددين خدايرا محفوظ نگه بدارند، راه براى همه هموار است . (و منهم اءميون لا يعلمون الكتاب ، الا اءمانى ) كلمه (امى ) بمعناى كسى است كه قادربر خواندن و نوشتن نباشد، كه اگر بخواهيم با زبان روز ترجمه اش كنيم ، بچه نهنه ميشود، و از اين جهت چنين كسانى را (امى - بچه نه نه )، خوانده اند، كه مهر و عاطفهمادرى باعث شده كه او را از فرستادن بمدرسه باز بدارد، و در نتيجه از تعليم وتربيت استاد محروم بماند، و تنها مربى او همان مادرش باشد. و كلمه (امانى ) جمع امنيه است ، كه بمعناى اكاذيب است ، وحاصل معناى آيه اين است : كه ملت يهود، يا افراد باسوادى هستند، كه خواندن و نوشتن راميدانند، ولى در عوض بكتب آسمانى خيانت مى كنند، و آنرا تحريف مينمايند، و يا مردمىبى سواد و امى هستند، كه از كتب آسمانى هيچ چيز نميدانند، و مشتى اكاذيب و خرافات رابعنوان كتاب آسمانى پذيرفته اند. (فويل للذين يكتبون ) كلمه ويل ، بمعناى هلاكت و عذاب شديد، و نيز بمعناى اندوه، و خوارى و پستى است ، و نيز هر چيزى را كه آدمى سخت از آن حذر مى كند،ويل ميگويند، و كلمه (اشتراء) بمعناى خريدن است . (فويل لهم مما كتبت ايديهم ، و ويل لهم ) ضميرهاى جمع در اين آيه ، يا به بنىاسرائيل برمى گردد، و يا تنها بكسانيكه تورات را تحريف كردند، براى هر دو وجهىاست ، ولى بنا بر وجه اول ، ويل متوجه عوام بى سوادشان نيز ميشود. معناى خطئيه و سرنوشت انسان محاط بدن (بلى من كسب سيئة ، و احاطت به خطيئته ) الخ ، كلمه خطيئه بمعناى آن حالتى استكه بعد از ارتكاب كار زشت بدل انسان دست ميدهد، و بهمين جهت بود كه بعد از ذكر كسبسيئه ، احاطه خطيئه را ذكر كرد، و احاطه خطيئه (كه خدا همه بندگانش را از اين خطر حفظفرمايد،) باعث ميشود كه انسان محاط بدان ، دستش از هر راه نجاتى بريده شود، كانهآنچنان خطيئه او را محاصره كرده ، كه هيچ راه و روزنه اى براى اينكه هدايت بوى روىآورد، باقى نگذاشته ، در نتيجه چنين كسى جاودانه در آتش خواهد بود، و اگر در قلب اومختصرى ايمان وجود داشت و يا از اخلاق و ملكات فاضله كه منافى با حق نيستند، ازقبيل انصاف ، و خضوع ، در برابر حق ، و نظير اين دو پرتوى مى بود، قطعا امكان اينوجود داشت ، كه هدايت و سعادت در دلش رخنه يابد، پس احاطه خطيئه در كسى فرضنميشود، مگر با شرك بخدا، كه قرآن درباره اش فرموده : (ان اللّه لا يغفر ان يشركبه ، و يغفر مادون ذلك لمن يشاء)، (خدا اين جرم را كه بوى شرك بورزند، نمى آمرزد،و پائين تر از آنرا از هر كس بخواهد مى آمرزد)، و نيز از جهتى ديگر، مگر با كفر وتكذيب آيات خدا كه قرآن درباره اش مى فرمايد: (و الذين كفروا و كذبوا باياتنااولئك اصحاب النار هم فيها خالدون )، (و كسانيكه كفر بورزند، و آيات ما را تكذيبكنند، اصحاب آتشند، كه در آن جاودانه خواهند بود)، پس در حقيقت كسب سيئه ، و احاطهخطيئه بمنزله كلمه جامعى است براى هر فكر و عملى كه خلود در آتش بياورد. 326
اين را هم بايد بگوئيم : كه اين دو آيه از نظر معنا قريب به آيه : (ان الذين آمنوا، والذين هادوا و الصابئين ،) الخ است ، كه تفسيرش گذشت ، تنها فرق ميان آن ، و آيهبقره اين است كه آيه مورد بحث ، در مقام بيان اين معنا است كه ملاك در سعادت تنها و تنهاحقيقت ايمان است ، و عمل صالح ، نه صرف دعوى ، و دو آيه سوره بقره در مقام بيان اينجهت است كه ملاك در سعادت حقيقت ايمان و عمل صالح است ، نه نامگذارى فقط. بحث روايتى (شامل دو روايت درباره جمعى از يهود و مراد از سيئه )
در مجمع البيان در ذيل آيه : (و اذا لقوا الذين ) الخ ، از امام باقر (عليه السلام )روايت آورده ، كه فرمود: قومى از يهود بودند كه با مسلمانان عناد و دشمنى نداشتند، وبلكه با آنان توطئه و قرارداد داشتند، كه آنچه در تورات از صفات محمد صلى اللهعليه و آله و سلم وارد شده ، براى آنان بياورند، ولى بزرگان يهود ايشانرا از اينكارباز داشتند، و گفتند: زنهار كه صفات محمد صلى الله عليه و آله و سلم را كه درتورات است ، براى مسلمانان نگوئيد. كه فرداى قيامت در برابر پروردگارشان عليهشما احتجاج خواهند كرد، در اين جريان بود كه اين آيهنازل شد. و در كافى از يكى از دو امام باقر و صادق (عليهماالسلام ) روايت آورده : كه درذيل آيه : (بلى من كسب سيئه ) الخ ، فرمود: يعنى وقتى كه ولايت امير المؤ منين راانكار كنند، در آنصورت اصحاب آتش و جاودان در آن خواهند بود. مؤ لف : قريب باين معنا را مرحوم شيخ در اماليش از رسولخدا صلى الله عليه و آله وسلم روايت كرده ، و هر دو روايت از باب تطبيق كلى بر فرد و مصداق بارز آنست ، چونخداى سبحان ولايت را حسنه دانسته ، و فرموده :(قل لا اساءلكم عليه اجرا الا المودة فى القربى و من يقترف حسنة ، نزدله فيهاحسنا)، (بگو من از شما در برابر رسالتم مزدى نمى طلبم ، مگر مودت نسبت بهقربايم را، و هر كس حسنه اى بياورد، ما حسنى در آن مى افزائيم ). ممكن است هم آنرا از باب تفسير دانست ، به بيانيكه در سوره مائده خواهد آمد، كه اقراربولايت ، عمل بمقتضاى توحيد است ، و اگر تنها آن را به على عليه و السلام نسبت داده ،بدين جهت است كه آنجناب در ميان امت اولين فردى است كه باب ولايت را بگشود، در اينجاخواننده عزيز را بانتظار رسيدن تفسير سوره مائده گذاشته مى گذريم . 327 آيات 83 - 88 بقره و اذ اءخذنا ميثاق بنى اسرائيل لا تعبدون الا اللّه و بالولدين احسانا و ذى القربى واليتامى و المساكين و قولوا للناس حسنا و اءقيموا الصلوة و آتوا الزكوة ثم توليتم الاقليلا منكم و اءنتم معرضون - 83 و اذ اءخذنا ميثاقكم لا تسفكون دماءكم و لا تخرجون انفسكم من دياركم ثم اءقررتم و انتمتشهدون - 84 ثم اءنتم هؤ لاء تقتلون اءنفسكم و تخرجون فريقا منكم من ديارهم تظاهرون عليهم بالاثمو العدوان و ان ياءتوكم اسارى تفادوهم و هو محرم عليكم اخراجهم اءفتومنون ببعضالكتاب و تكفرون ببعض فما جزاء من يفعل ذلك منكم الاخزى فى الحيوة الدنيا و يومالقيمة يردون الى اشد العذاب و ما اللّه بغافل عما تعملون - 85 اولئك الذين اشتروا الحيوة الدنيا بالاخرة فلا يخفف عنهم العذاب و لا هم ينصرون - 86 و لقد آتينا موسى الكتاب و قفينا من بعده بالرسل و آتينا عيسى بن مريم البينات وايدناه بروح القدس اءفكلما جاءكم رسول بما لا تهوى انفسكم استكبرتم ففريقا كذبتمو فريقا تقتلون - 87 و قالوا قلوبنا غلف بل لعنهم اللّه بكفرهم فقليلا ما يؤ منون - 88. ترجمه آيات و ياد آوريد هنگامى را كه از بنى اسرائيل عهد گرفتيم كه جز خداى را نپرستيد و نيكىكنيد درباره پدر و مادر و خويشان و يتيمان و فقيران و بزبان خوش با مردم تكلم كنيد ونماز بپاى داريد و زكوة مال خود بدهيد پس شما عهد را شكستيد و روى گردانيديد جز چندنفرى و شمائيد كه از حكم و عهد خدا برگشتيد. (83)و چون از شما اين پيمانتان بگرفتيم كه خون يكدگر مريزيد و يكدگر را از دياربيرون مكنيد و آنگاه شما اقرار هم كرديد و شهادت داديد (84)ولى همين شما خودتان يكديگر را مى كشيد و طائفه اى از خود را از ديارشان بيرون مىكنيد و عليه ايشان پشت به پشت هم ميدهيد و درباره آنان گناه و تجاوز مرتكب ميشويد واگر به اسيرى نزد شما شوند فديه مى گيريد با اينكه فديه گرفتن بر شما حرامبود همچنانكه بيرون كردن حرام بود پس چرا به بعضى از كتاب ايمان مى آوريد و بهبعضى ديگر كفر مى ورزيد و پاداش كسيكه چنين كند بجز خوارى در زندگى دنيا واينكه روز قيامت بطرف بدترين عذاب برگردد چيست ؟ و خدا از آنچه مى كنيدغافل نيست (85)اينان همانهايند كه زندگى دنيا را با بهاى آخرت خريدند و بهمين جهت عذاب از ايشانتخفيف نمى پذيرد و نيز يارى نميشوند (86)ما به موسى كتاب داديم و در پى او پيامبرانى فرستاديم و به عيسى بن مريممعجزاتى داديم و او را با روح القدس تاءييد كرديم آيا اين درست است كه هر وقترسولى بسوى شما آمد و كتابى آورد كه بابميل شما نبود استكبار بورزيد طائفه اى از فرستادگان را تكذيب نموده و طائفه اى رابقتل برسانيد (87)و گفتند: دلهاى ما در غلاف است بلكه خدا بخاطر كفرشان لعنتشان كرده و در نتيجه كمترايمان مى آورند (88). وجه تغيير سياق آيات از غيبت به خطاب بيان (و اذ اخذنا ميثاق بنى اسرائيل ) الخ ، اين آيه شريفه با نظم بديعى كه دارد، درآغاز با سياق غيبت آغاز شده ، و در آخر با سياق خطاب ختم ميشود، دراول بنى اسرائيل را غايب بحساب آورده ، مى فرمايد: (و چون از بنىاسرائيل ميثاق گرفتيم )، و در آخر حاضر بحساب آورده ، روى سخن بايشان كرده ، مىفرمايد: (ثم توليتم ، پس از آن همگى اعراض كرديد، مگر اندكى از شما) الخ . از سوىديگر، در آغاز ميثاق را كه بمعناى پيمان گرفتن است ، و جز با كلام صورت نمى گيرد،ياد مى آورد، و آنگاه خود آن ميثاق را كه چه بوده ؟ حكايت مى كند، و اين حكايت را نخست باجمله خبرى (لا تعبدون الا اللّه )الخ ، و در آخر با جمله انشائيه (و قولوا للناس حسنا) الخ ، حكايت مى كند. شايد وجه اين دگرگونى ها، اين باشد كه در آياتقبل ، اصل داستان بنى اسرائيل با سياق خطاب شروع شد، چون ميخواست ايشانراسرزنش كند، و اين سياق همچنان كوبنده پيش آمد، تا بعد از داستان بقره ، بخاطر نكتهايكه ايجاب مى كرد، و بيانش گذشت ، مبدل بسياق غيبت شد، تا كار منتهى شد بآيه موردبحث ، در آنجا نيز مطلب با سياق غيبت شروع ميشود، و مى فرمايد، (و اذ اخذنا ميثاق بنىاسرائيل ) و لكن در جمله (لا تعبدون الا اللّه ) الخ كه نهييى است كه بصورت جملهخبريه حكايت ميشود سياق بخطاب برگشت ، و اگر نهى را با جمله خبريه (جز خدا رانمى پرستيد) آورد، بخاطر شدت اهتمام بدان بود، چون وقتى نهى باين صورت در آيد،مى رساند كه نهى كننده هيچ شكى در عدم تحقق منهى خود در خارج ندارد، و ترديد ندارددر اينكه ، مكلف كه همان اطاعت داده ، نهى او را اطاعت مى كند، و بطور قطع آنعمل را مرتكب نميشود، و همچنين اگر امر بصورت جمله خبريه اداء شود، اين نكته را افادهمى كند، مانند جمله (و بالوالدين احسانا، و ذى القربى ، و اليتامى ، و المساكين )،(بپدر و مادر و خويشاوندان و يتيمان و مساكين احسان مى كنيد) بخلاف اينكه امر بصورتامر، و نهى بصورت نهى اداء شود، كه اين نكته را نميرساند. بعد از سياق غيبت همانطور كه گفتيم مجددا منتقل بسياق خطابى ميشود، كهقبل از حكايت ميثاق بود، و اين انتقال فرصتى داده براى اينكه بابتداى كلام برگشتشود، كه روى سخن به بنى اسرائيل داشت ، و در نتيجه دو جمله : (و اقيموا الصلوة وآتوا الزكاة )، و (ثم توليتم ) الخ ، بهممتصل گشته ، سياق كلام از اول تا بآخر منتظم ميشود. (و بالوالدين احسانا)، اين جمله امر و يا بگو خبرى بمعناى امر است ، و تقدير آن(احسنوا بالوالدين احسانا، و ذى القربى ، و اليتامى ، و المساكين ) ميباشد، ممكن همهست تقدير آنرا (و تحسنون بالوالدين احسانا) گرفت ، (خلاصه كلام اينكه كلمه(احسانا) مفعول مطلق فعلى است تقديرى حال يا آنفعل صيغه امر است ، و يا جمله خبرى ) رعايت ترتيب در طبقاتيكه امر به احسان آنها شده است نكته ديگريكه در آيه رعايت شده ، اين است كه در طبقاتيكه امر باحسان بآنان نموده ،ترتيب را رعايت كرده ، اول آن طبقه اى را ذكر كرده ، كه احسان باو از همه طبقات ديگرمهم تر است ، و بعد طبقه ديگريرا ذكر كرده ، كه باز نسبت بساير طبقات استحقاقبيشترى براى احسان دارد، اول پدر و مادران را ذكر كرده ، كه پيداست از هر طبقه ديگرىباحسان مستحق ترند، چون پدر و مادر ريشه و اصلى است كه آدمى بآن دو اتكاء دارد، وجوانه وجودش روى آن دو تنه روئيده ، پس آندو از ساير خويشاوندان بآدمى نزديكترند. بعد از پدر و مادر، ساير خويشاوندان را ذكر كرده ، و بعد از خويشاوندان ، درميانه اقرباء، يتيم را مقدم داشته ، چون ايتام بخاطر خوردسالى ، و نداشتن كسيكهمتكفل و سرپرست امورشان شود، استحقاق بيشترى براى احسان دارند، (دقت بفرمائيد). كلمه (يتامى ) جمع يتيم است ، كه بمعناى كودك پدر مرده است ، و بكودكى كه مادرش مردهباشد، يتيم نميگويند، بعضى گفته اند: يتيم در انسانها از طرف پدر، و در سايرحيوانات از طرف مادر است . كلمه (مساكين ) جمع مسكين است ، و آن فقير ذليلى است كه هيچ چيز نداشته باشد، و كلمه(حسنا) مصدر بمعناى صفت است ، كه بمنظور مبالغه در كلام آمده ، و در بعضى قرائتها آنرا (حسنا) بفتحه حاء و نيز فتحه سين خوانده شده است ، كه بنا بر آن قرائت ، صفتمشبهه ميشود، و بهر حال معناى جمله اين استكه (بمردم سخن حسن بگوئيد)، و اين تعبيركنايه است از حسن معاشرت با مردم ، چه كافرشان ، و چه مؤ منشان ، و اين دستور هيچمنافاتى با حكم قتال ندارد تا كسى توهم كند كه اين آيه با آيه وجوبقتال نسخ شده ، براى اينكه مورد اين دو حكم مختلف است ، و هيچ منافاتى ندارد كه هم امربحسن معاشرت كنند، و هم حكم بقتال ، همچنانكه هيچ منافاتى نيست در اين كه هم امر بحسنمعاشرت كنند، و هم در مقام تاءديب كسى دستور بخشونت دهند. (لاتسفكون دماءكم ) الخ ، اين جمله باز مانند جملهقبل ، امرى است بصورت جمله خبرى ، و كلمه (سفك ) بمعناى ريختن است . (تظاهرون عليهم ) الخ ، كلمه (تظاهرون )، از مصدر مظاهره (باب مفاعله ) است ، ومظاهره بمعناى معاونت است ، چون ظهير بمعناى عون و ياور است ، و از كلمه (ظهر - پشت) گرفته شده ، چون ياور آدمى پشت آدمى را محكم مى كند. (و هو محرم عليكم اخراجهم )، ضمير (هو) ضمير قصه و يا شاءن است ، و اين معنا رامى دهد (مطلب از اين قرار است ، كه برون كردن آنان بر شما حرام است ) مانند ضمير (هو)در جمله (قل هو اللّه احد)، (بگو مطلب بدين قرار است ، كه اللّه يگانه است ). (افتومنون ببعض الكتاب ) الخ يعنى چه فرقى هست ميان گرفتن فديه ؟ و بيرونكردن ؟ كه حكم فديه را گرفتيد، و حكم حرمت اخراج را رها كرديد، با اينكه هر دو حكم ،در كتاب بود، آيا ببعضى از كتاب ايمان مى آوريد، و بعضى ديگر را ترك مى كنيد، وكفر مى ورزيد؟ (و قفينا) الخ اين كلمه از مصدر تقفيه است ، كه بمعناى پيروى است ، و از كلمه (قفا)پشت گردن گرفته شده ، كانه شخص پيرو، پشت گردن ودنبال سر پيشرو خود حركت مى كند. (و آتينا عيسى بن مريم البينات ) الخ ، بزودى در سورهآل عمران انشاء اللّه پيرامون اين آيه بحث مى كنيم . #(و قالوا قلوبنا غلف )، كلمه(غلف ) جمع اغلف است ، و اغلف از ماده غلاف است ، و معناى جمله اين است كه در پاسخ گفتند: دلهاى ما در زير غلافها و لفافه ها، و پرده هاقرار دارد، و اين جمله نظير آيه : (و قالوا قلوبنا فى اكنة مما تدعونا اليه )، (گفتند:دلهاى ما در كنانه ها است ، از آنچه شما ما را بدان ميخوانيد) ميباشد، و اين تعبير در هر دوآيه كنايه است از اينكه ما نميتوانيم بآنچه شما دعوتمان مى كنيد گوش فرا دهيم . بحث روايتى (شامل رواياتى در ذيل (وقلوا للناس حسنا)) در كافى از امام ابى جعفر عليه و السلام روايت آورده ، كه درذيل جمله : .(و قولوا للناس حسنا) الخ ، فرمود: بمردم بهترين سخنى كه دوستميداريد بشما بگويند، بگوئيد. و نيز در كافى از امام صادق عليه و السلام روايت كرده كه در تفسير جمله نامبرده فرموده: با مردم سخن بگوئيد، اما بعد از آنكه صلاح و فساد آنرا تشخيص داده باشيد، و آنچهصلاح است بگوئيد. و در كتاب معانى ، از امام باقر عليه و السلام روايت كرده ، كه فرموده : بمردم چيزى رابگوئيد، كه بهترين سخنى باشد كه شما دوست ميداريد بشما بگويند، چون خداى عز وجل دشنام و لعنت و طعن بر مؤ منان را دشمن ميدارد، و كسى را كه مرتكب اين جرائم شود،فاحش و مفحش باشد، و دريوزگى كند، دوست نميدارد، درمقابل ، اشخاص با حيا و حليم و عفيف ، و آنهائى را كه ميخواهند عفيف شوند، دوست ميدارد. مؤ لف : مرحوم كلينى هم در كافى مثلاين حديث را بطريقى ديگر از امام صادق عليه و السلام روايت كرده ، و همچنين عياشى ازآنجناب آورده ، و نيز كلينى مثل حديث دوم را در كافى از امام صادق ، و عياشىمثل حديث سوم را از آنجناب آورده . و چنين بنظر مى رسد كه ائمه (عليهم السلام ) اين معانى را از اطلاق كلمه حسن استفادهكرده اند، چون هم نزد گوينده اش مطلق است ، و هم از نظر مورد. و در تفسير عياشى از امام صادق عليه و السلام روايت آورده ، كه فرمود: خدايتعالى محمدصلى الله عليه و آله و سلم را با پنج شمشير مبعوث كرد 1- شمشيرى عليهاهل ذمه كه درباره اش فرموده : (قاتلوا الذين لا يؤ منون )، (با كسانيكه ايمان نمىآورند قتال كن )، و اين آيه ناسخ آن آيه ديگراست ، كه دربارهاهل ذمه مى فرمود: (و قولوا للناس حسنا) (تا آخر حديث ). مؤ لف : امام عليه و السلام باطلاق ديگر اين آيه ، يعنى اطلاق در كلمه (قولوا) تمسككرده ، چون اطلاق آن ، هم شامل كلام ميشود، و هم شامل مطلق تعرض ، مثلا وقتى ميگويند (باو چيزى جز نيك و خير مگو)، معنايش اين استكه جز بخير و نيكوئى متعرضش مشو، و تماس مگير. البته اين در صورتى است كه منظور امام عليه و السلام از نسخ ، معناى اخص آن باشد،كه همان معناى اصطلاحى كلمه است ، ولى ممكن است مراد به نسخ معناى اعم آن باشد، كهبزودى در ذيل آيه : (ما ننسخ من آية او ننسها ناءت بخير منها او مثلها)، بيان مفصلشخواهد آمد انشاءاللّه ، و خلاصه اش اين است كه نسخ بمعناى اعم ،شامل هم نسخ احكام ميشود، و هم نسخ و تغيير وتبديل موجودات ، بطور عموم ، و اين معناى از نسخ ، در كلمات ائمه (عليهم السلام ) زيادآمده ، و بنابراين آيه مورد بحث ، و آيه قتال در يك مورد نخواهند بود، بلكه آيه موردبحث كه سفارش به قول حسن مى كند، مربوط بموردى است ، و آيهقتال با اهل ذمه مربوط بموردى ديگر است .
آيات 89 -93 بقره
و لما جائهم كتاب من عند اللّه مصدق لما معهم و كانوا منقبل يستفتحون على الذين كفروا فلما جائهم ما عرفوا كفروا به فلعنة اللّه على الكافرين- 89 بئسما اشتروا به اءنفسهم اءن يكفروا بما اءنزل اللّه بغيا اءنينزل اللّه من فضله على من يشاء من عباده فبائوا بغضب على غضب و للكافرين عذاب مهين- 0 و اذا قيل لهم آمنوا بما اءنزل اللّه قالوا نؤ من بماانزل علينا و يكفرون بما ورائه و هو الحق مصدقا لما معهمقل فلم تقتلون اءنبياء اللّه من قبل ان كنتم مؤ منين - 91 ولقد جائكم موسى بالبينات ثم اتخذتم العجل من بعده و اءنتم ظالمون - 92 واذ اءخذنا ميثاقكم و رفعنا فوقكم الطور خذوا ما آتيناكم بقوة واسمعوا قالوا سمعنا وعصينا واشربوا فى قلوبهم العجل بكفرهم قل بئسما ياءمركم به ايمانكم ان كنتم مؤ منين- 93 ترجمه آيات و چون كتابى از نزد خدا بيامدشان ، كتابيكه كتاب آسمانيشان را تصديق ميكرد، و قبلا همعليه كفار آرزوى آمدنش مى كردند تكذيبش كردند آرى بعد از آمدن كتابى كه آن را مىشناختند بدان كفر ورزيدند پس لعنت خدا بر كافران (89)راستى خود را با بد چيزى معامله كردند خود را دادند و درمقابل اين را گرفتند كه از در حسد بآنچه خدانازل كرده كفر بورزند، كه چرا خدا از فضل خود بر هر كس از بندگانش بخواهدنازل مى كند؟ در نتيجه از آن آرزو و ساعت شمارى كه نسبت به آمدن قرآن داشتندبرگشتند و خشمى بالاى خشم ديگرشان شد تازه اين نتيجه دنيائى كفر است و كافرانعذابى خوار كننده دارند (90)و چون بايشان گفته شود بآنچه خدا نازل كرده ايمان بياوريد گويند ما بآنچه برخودمان نازل شده ايمان داريم و بغير آن كفر مى ورزند با اينكه غير آن ، هم حق است و همتصديق كننده كتاب است بگو اگر بآنچه بر خودتاننازل شده ايمان داشتيد پس چرا انبياء خدا را كشتيد؟ (91)مگر اين موسى نبود كه آنهمه معجزه براى شما آورد و در آخر بعد از غيبت او گوساله راخداى خود از در ستمگرى گرفتيد (92)و مگر اين شما نبوديد كه از شما ميثاق گرفتيم و طور را بر بالاى سرتان نگه داشتيمكه آنچه بشما داده ايم محكم بگيريد و بشنويد با اينحال نياكان شما گفتند: شنيديم ولى زير بار نمى رويم و علاقه بگوساله در دلهاشانجاى گير شد بخاطر اينكه كافر شدند بگو چه بد دستوريست كه ايمان شما بشما ميدهداگر براستى مؤ من باشيد (93) بيان آيات ، متضمن محاجّه با يهود بيان (و لما جائهم ) از سياق بر مى آيد كه مراد از اين كتاب ، قرآن است . (و كانوا من قبل يستفتحون على الذين كفروا) و نيز از سياق استفاده ميشود كهقبل از بعثت ، كفار عرب متعرض يهود ميشدند، و ايشانرا آزار مى كردند، و يهود درمقابل ، آرزوى رسيدن بعثت خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله و سلم مى كرده اند، و مىگفته اند: اگر پيغمبر ما كه تورات از آمدنش خبر داده مبعوث شود، و نيز بگفته توراتبه مدينه مهاجرت كند، ما را از اين ذلت و از شر شما اعراب نجات ميدهد. و از كلمه (كانوا) استفاده ميشود اين آرزو را قبل از هجرت رسولخدا صلى الله عليه و آله وسلم همواره مى كرده اند، به حدى كه در ميان همه كفار عرب نيز معروف شده بود و معناىجمله : (فلما جائهم ما عرفوا) الخ ، اين است كه چون بيامد آنكسى كه وى را مى شناختند، يعنى نشانيهاى تورات كه در دستداشتند با او منطبق ديدند، بآن جناب كفر ورزيدند. (بئسما اشتروا) اين آيه علت كفر يهود را با وجود علمى كه بحقانيت اسلام داشتند،بيان مى كند، و آنرا منحصرا حسد و ستم پيشگى ميداند و بنابراين كلمه (بغيا)مفعول مطلق نوعى است ، و جمله (ان ينزل اللّه ) الخ ، متعلق بهمانمفعول مطلق است ، (فباؤ ا بغضب على غضب ) حرف باء در كلمه (بغضب ) بمعناىمصاحبت و يا تبيين است و معناى جمله اين است كه ايشان با داشتن غضبى بخاطر كفرشانبقرآن ، و غضبى بعلت كفرشان بتورات كه از پيش داشتند از طرفدارى قرآنبرگشتند، و حاصل معناى آيه اين است كه يهوديانقبل از بعثت رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم و هجرتش بمدينه پشتيبان آنحضرتبودند، و همواره آرزوى بعثت او و نازل شدن كتاب او را مى كشيدند، ولى همينكه رسولخداصلى الله عليه و آله و سلم مبعوث شد، و به سوى ايشان مهاجرت كرد، و قرآن بر وىنازل شد، و با اينكه او را شناختند، كه همان كسى است كه سالها آرزوى بعثت و هجرتشرا مى كشيدند مع ذلك حسد بر آنان چيره گشت ، و استكبار و پلنگ دماغى جلوگيرشان شد،از اينكه بوى ايمان بياورند، لذا بوى كفر ورزيده ، گفته هاى سابق خود را انكاركردند، همانطور كه به تورات خود كفر ورزيدند، و كفرشان باسلام ، كفرى بالاى كفرشد. (و يكفرون بما ورائه ) الخ ، يعنى نسبت بماوراى تورات اظهار كفر نمودند، اين استمعناى جمله ، و گرنه يهوديان بخود تورات هم كفر ورزيدند. (قل فلم تقتلون ) الخ ، فاء در كلمه (فلم ، پس چرا) فاء تفريع است چون سؤال از اينكه (پس چرا پيامبران خدا را كشتيد؟) فرع و نتيجه دعوى يهود است ، كه مىگفتند: (نؤ من بما انزل علينا، تنها بتورات كه بر مانازل شده ايمان داريم )، و حاصل سؤ ال اين استكه : اگر اينكه ميگوئيد: (ما تنها بهتورات ايمان داريم ) حق است ، و راست ميگوئيد، پس چرا پيامبران خدا را مى كشتيد؟، و چرابا گوساله پرستى بموسى كفر ورزيديد؟ و چرا در هنگام پيمان دادن كه كوه طوربالاى سرتان قرار گرفته بود گفتيد: (سمعنا و عصينا) شنيديم و نافرمانىكرديم . (واشربوا فى قلوبهم العجل ) الخ ، كلمه (اشربوا) از ماده (اشراب ) است كه بمعناىنوشانيدن است ، و مراد از عجل محبت عجل است ، كه خودعجل در جاى محبت نشسته ، تا مبالغه را برساند و بفهماند كانه يهوديان از شدت محبتىكه بگوساله داشتند خود گوساله را در دل جاى دادند، و بنابراين جمله (فى قلوبهم) كه جار و مجرور است ، متعلق بهمان كلمه حب تقديرى خواهد بود، پس در اين كلام دوجور استعاره ، و يا يك استعاره و يك مجاز بكار رفته است (يكى گذاشتنعجل بجاى محبت بعجل و يكى نسبت نوشانيدن محبت با اينكه محبت نوشيدنى نيست ). (قل بئسما ياءمركم به ايمانكم ) الخ ، (اين جمله بمنزله اخذ نتيجه از ايرادهائى استكه بايشان كرد، از كشتن انبياء، و كفر بموسى ، و استكبار در بلند شدن كوه طورباعلام نافرمانى ، كه علاوه بر نتيجه گيرى استهزاء بايشان نيز هست مى فرمايد: (چهبد دستوراتى بشما مى دهد اين ايمان شما، و عجب ايمانى است كه اثرش كشتن انبياء، وكفر بموسى و غيره است ، مترجم ) بحث روايتى (شامل رواياتى در ذيل آيات گذشته ) در تفسير عياشى از امام صادق عليه و السلام روايت آورده كه در تفسير جمله : (ولماجائهم كتاب من عند اللّه مصدق ) الخ ، فرمود يهوديان در كتب خود خوانده بودند كه محمدصلى الله عليه و آله و سلم رسولخدا است ، ومحل هجرتش ما بين دو كوه (عير) و (احد) است ، پس از بلاد خود كوچ كردند، تا آنمحل را پيدا كنند، لاجرم بكوهى رسيدند كه آنرا حداد مى گفتند، با خود گفتند: لابد اينهمان (احد) است ، چون (حداد) و (احد) يكى است ، پس پيرامون آن كوه متفرق شدندبعض از آنان در (تيماء) (بين خيبر و مدينه )، و بعض ديگر در (فدك )، و بعضىدر (خيبر) منزل گزيدند، اين بود تا وقتى كه بعضى از يهوديان (تيماء) هوسكردند به ديدن بعضى از برادران خود بروند، در همين بين مردى اعرابى از قبيله (قيس) مى گذشت ، شتران او را كرايه كردند، او گفت : من شما را از ما بين (عير) و(احد) مى برم ، گفتند: پس هر وقت بآن محل رسيدى ، بما اطلاع بده . آنمرد اعرابى همچنان مى رفت تا بوسط اراضى مدينه رسيد، رو كرد به يهوديان وگفت : اين كوه عير است ، و اين هم كوه احد، پس يهوديان پياده شدند و باو گفتند: ما بهآرزويمان رسيديم ، و ديگر كارى بشتران تو نداريم ، از شتر پياده شده ، و شتران رابصاحبش دادند، و گفتند: تو ميتوانى هر جا ميخواهى بروى ما در همينجا ميمانيم ، پس نامهاى به برادران يهود خود كه در خيبر و فدك منزل گرفته بودند نوشتند، كه ما بآننقطه اى كه ما بين عير واحد است رسيديم ، شما هم نزد ما بيائيد، يهوديان خيبر در پاسخنوشتند ما در اينجا خانه ساخته ايم ، و آب و ملك و اموالى بدست آورده ايم ، نميتوانيماينها را رها نموده نزديك شما منزل كنيم ، ولى هر وقت آن پيامبر موعود مبعوث شد، بهشتاب نزد شما خواهيم آمد. توطن يهود در مدينه و اطراف آن و انكار و تكذيب آنها پيامبرصلى الله عليه و آله وسلم اين عده از يهوديان كه در مدينه يعنى ميان عير و احدمنزل كردند، اموال بسيارى كسب كردند، (تبّع ) از بسيارىمال آنان خبردار شد و بجنگ با آنان برخاست ، يهوديان متحصن شدند، تبّع ايشانرامحاصره كرد، و در آخر بايشان امان داد، پس بر او در آمدند، (تبّع ) بايشان گفت : مىخواهم در اين سرزمين بمانم ، براى اينكه مرا خيلىمعطل كرديد، گفتند تو نميتوانى در اينجا بمانى براى اينكه اينجامحل هجرت پيغمبرى است ، نه جاى تو است ، و نه جاى احدى ديگر، تا آن پيغمبر مبعوث شود، تبّع گفتحال كه چنين است ، من از خويشاوندان خودم كسانى را در اينجا ميگذارم ، تا وقتى آن پيغمبرمبعوث شد، او را يارى كنند، يهوديان راضى شدند، و تبّع دو قبيله اوس و خزرج را كهميشناخت در مدينه منزل داد. و چون نفرات اين دو قبيله بسيار شدند، اموال يهوديان را مى گرفتند، يهوديان عليهآنان خط نشان مى كشيدند، كه اگر پيغمبر ما محمّد صلى الله عليه و آله و سلم ظهوركند، ما همگى شما را از ديار و اموال خود بيرون ميكنيم ، و باين چپاولگريتان خاتمهميدهيم . ولى وقتى خدايتعالى محمّد صلى الله عليه و آله و سلم را مبعوث كرد، اوس و خزرج كههمان انصار باشند بوى ايمان آوردند، ولى يهوديان ايمان نياورده ، بوى كفر ورزيدندو اين جريان همان است كه خدايتعالى درباره اش ميفرمايد: (و كانوا منقبل يستفتحون على الذين كفروا) الخ . و در تفسير الدر المنثور استكه ابن اسحاق ، و ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابى حاتم وابو نعيم ، (در كتاب دلائل )، همگى از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : يهودقبل از بعثت براى اوس و خزرج خط نشان ميكشيد، كه اگر رسولخدا صلى الله عليه و آلهو سلم مبعوث شود به حساب شما مى رسيم ، ولى همينكه ديدند پيغمبر آخر الزمان از ميانيهود مبعوث نشد، بلكه از ميان عرب برخاست ، باو كفر ورزيدند، و گفته هاى قبلى خودرا انكار نمودند. معاذ بن جبل و بشر بن ابى البراء و داوود بن سلمه ، بايشان گفتند، اى گروه يهود! ازخدا بترسيد، و ايمان بياوريد، مگر اين شما نبوديد كه عليه ما به محمد صلى الله عليهو آله و سلم خط نشان مى كشيديد؟ با اينكه ما آنروز مشرك بوديم ، و شما بما خبر ميداديدكه : بزودى محمد صلى الله عليه و آله و سلم مبعوث خواهد شد، صفات او را براى ما مىگفتيد پس چرا حالا كه مبعوث شده بوى كفر مى ورزيد؟! سلام بن مشكم كه يكى ازيهوديان بنى النضير بود، در جواب گفت : او چيزى نياورده كه ما بشناسيم ، و او آنكسىنيست كه ما از آمدنش خبر ميداديم ، درباره اين جريان بود كه آيه شريفه : (و لما جائهمكتاب من عند اللّه ) الخ ، نازل شد. مناقشه بعضى از مفسرين در قسم دادن خدا به حقرسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم و رد آن و نيز در تفسير الدر المنثور استكه ابو نعيم ، دردلائل از طريق عطاء و ضحاك از ابن عباس روايت كرده كه گفت : يهوديان بنى قريظه وبنى النظير قبل از آنكه محمد صلى الله عليه و آله و سلم مبعوث شود، از خدا بعثت او راميخواستند تا كفار را نابود كند و مى گفتند: (پروردگارا به حق پيامبر امّىّ ما را بر اينكفار نصرت بده ولى وقتى خدا آنانرا يارى كرد و رسولخدا صلى الله عليه و آله وسلم را مبعوث كرد و بيامد آنكسى كه او را مى شناختند، يعنى رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم با اينكه هيچ شكى در نبوت او نداشتند،بوى كفر ورزيدند.
|
|
|
|
|
|
|
|