|
|
|
|
|
|
و چون از شما پيمان گرفتيم در حاليكه كوه را بالاى سرتان برده بوديم كه آنكتابيكه بشما داده ايم محكم بگيريد و مندرجات آنرا بخاطر آريد شايد پرهيزكارى كنيد(63)بعد از آن پيمان باز هم پشت كرديد و اگر كرم و رحمت خداشامل شما نبود از زيانكاران شده بوديد (64)آنها را كه از شما در روز شنبه تعدى كردند بدانستيد كه ما بايشان گفتيم : بوزينگانمطرود شويد (65)و اين عذاب را مايه عبرت حاضران و آيندگان و پند پرهيزكاران كرديم (66)و چون موسى بقوم خويش گفت : خدا بشما فرمان ميدهد كه گاوى را سر ببريد گفتندمگر ما را ريشخند مى كنى ؟ گفت از نادان بودن بخدا پناه مى برم (67)گفتند: براى ما پروردگار خويش بخوان تا بما روشن كند گاو چگونه گاوى است گفت: خدا گويد گاويست نه سالخورده و نه خردسال بلكه ميانه اين دوحال پس آنچه را فرمان يافته ايد كار بنديد(68)گفتند: براى ما پروردگار خويش را بخوان تا براى ما روشن كند كه رنگش چگونه استگفت خدا مى گويد كه آن گاوى است زرد پر رنگ كه بينندگان را شادمان مى سازد(69)گفتند براى ما پروردگار خويش را بخوان تا به ما روشن كند چگونه گاوى باشد كهگاوان چنين بما مشتبه شده اند و اگر خدا بخواهد هدايت شويم (70)گفت : خدا گويد كه آن گاويست نه رام كه زمين شخم زند و كشت آب دهد بلكه از كار بركنار است و نشاندار نيست گفتند حالا حق مطلب را گفتى پس گاو را سر بريدند درحاليكه هنوز ميخواستند نكنند (71)و چون كسى را كشته بوديد و درباره او كشمكش مى كرديد و خدا آنچه را نهان ميداشتيدآشكار كرد (72)گفتيم پاره اى از گاو را بكشته بزنيد خدا مردگان را چنين زنده مى كند و نشانه هاىقدرت خويش بشما مى نماياند شايد تعقل كنيد (73)از پس اين جريان دلهايتان سخت شد كه چون سنگ يا سخت تر بود كه بعضى سنگهاجويها از آن بشكافد و بعضى آنها دو پاره شود و آب از آن بيرون آيد و بعضى از آنهااز ترس خدا فرود افتد و خدا از آنچه مى كنيدغافل نيست (74) برداشتن كوه بمنظور اكراه مردم نبوده بيان و رفعنا فوقكم الطور) الخ ، طور نام كوهى است ، همچنانكه در آيه : (و اذ نتقناالجبل فوقهم ، كانه ظله )، بجاى نام آ ن ، كلمهجبل - كوه - را آورده ، و كلمه (نتق ) بمعناى از ريشه كشيدن و بيرون كردن است . از سياق آيه ، كه اولپيمان گرفتن را، و امر بقدردانى از دين را، ذكر نموده و در آخر آيه يادآورى آنچه دركتابست خاطر نشان كرده ، و مسئله ريشه كن كردن كوه طور را در وسط اين دو مسئله جاى داده، بدون اينكه علت اينكار را بيان كند، بر مى آيد: كه مسئله كندن كوه ، براى ترساندنمردم بعظمت قدرت خدا است ، نه براى اينكه ايشانرا مجبور برعمل بكتابيكه داده شده اند بسازد، و گرنه اگر منظور اجبار بود، ديگر وجهى براىميثاق گرفتن نبود. پس اينكه بعضى گفته اند: (بلند كردن كوه ، و آنرا بر سر مردمنگه داشتن ، اگر بظاهرش باقى بگذاريم ، آيتى معجزه بوده ، كه مردم را مجبور و مكرهبر عمل مى كرده ، و اين با آيه : (لا اكراه فى الدين )، و آيه : (اءفانت تكره الناسحتى يكونوا مؤ منين )، (آيا تو ميتوانى مردم را مجبور كنى ، كه ايمان بياورند؟) نميسازد،حرف صحيحى نيست ، براى اينكه همانطور كه گفتيم ، آيه شريفه بيش از اين دلالتندارد، كه قضيه كندن كوه ، و بالاى سر مردم نگه داشتن آن ، صرفا جنبه ترساندنداشته ، و اگر صرف نگه داشتن كوه بالاى سر بنىاسرائيل ، ايشانرا مجبور بايمان و عمل مى كرد، بايستى بگوئيم : بيشتر معجزات موسىعليه و السلام ، نيز باعث اكراه و اجبار شده . گوينده سابق كه ديديد گفت : آيه مورد بحث با آيه (256 - بقره ) و آيه (99 -يونس ) نميسازد، در مقام جمع بين دو آيه گفته است : بنىاسرائيل در دامنه كوه قرار داشتند، و در آنحال زلزله اى ميشود، بطوريكه قله كوه بر سرمردم سايه مى افكند، و مردم مى ترسند، نكند همين الان كوه بر سرشان فرو ريزد، وقرآن كريم از اين جريان اينطور تعبير كرد: كه كوه را كنديم ، و بر بالاى سر شمانگه داشتيم . در پاسخ اين سخن ميگوئيم : اين حرف اساسش انكار معجزات ، و خوارق عادات است ، كه مادرباره آن قبلا صحبت كرديم ، و آنرا اثبات نموديم ، و اگر بنا شودامثال اين تاءويل ها را در معارف دين راه دهيم ، ديگر ظهورى براى هيچيك از آيات قرآنىباقى نمى ماند، و نيز ديگر براى بلاغت كلام ، فصاحت آن ، اصلى كه مورد اعتمادباشد، و قوام فصاحت و بلاغت بدان باشد، نخواهد داشت . نمى شود به خدا نسبت اميد داد (لعلكم تتقون ) الخ ، كلمه (لعل ) اميد را مى رساند، و آنچه در اميدوارى لازم است ،اين استكه گفتنش در كلام صحيح باشد، حال چه اينكه اين اميد قائم بنفس خود متكلم باشد،(مانند موارديكه ما انسانها اظهار اميد مى كنيم )، و يا آنكه قائم بنفس گوينده نيست ، (چونگوينده خداست ، كه اميد در او معنا ندارد) ولى قائم بشخص مخاطب ، و يا بمقام مخاطبباشد، مثل آنجائى كه مقام مقام اميد است ، هر چند كه نه گوينده اميدى داشته باشد، و نه شنونده ، و چون بطور كلى اميد ناشى ازجهل باينده است ، و اميد خالى از جهل نيست ، و خدايتعالى هم منزه ازجهل است ، لاجرم هر جا در كلام خدايتعالى واژه اميد بكار رفته ، بايد گف ت : يا بملاحظهمخاطب است ، يا بمقام مخاطب و گفتگو، و گرنه اميد در حق خدايتعالىمحال است ، و نميشود نسبت اميد بساحت مقدسش داد، چون خدا عالم بعواقب امور است ، همچنانكهراغب هم در مفردات خود باين معنا تنبيه كرده است . (كونوا قردة خاسئين )، يعنى ميمونهائى خوار و بيمقدار باشيد. (فجعلناها نكالا( الخ ، يعنى ما اين عقوبت مسخ را مايه عبرت كرديم ، تا همه از آنعبرت بگيرند، و كلمه (نكال ) عبارتست از عمل توهين آميز، نسبت بيك نفر، تا ديگران ازسرنوشت او عبرت بگيرند. نكاتى كه باعث بيان داستان گاو بنى اسرائيل با اسلوب مخصوص شده (و اذ قال موسى لقومه : ان اللّه ياءمركم : ان تذبحوا بقرة )، الخ ، اين آيه راجعبداستان گاو بنى اسرائيل است ، و بخاطر همين قصه بود، كه نام سوره مورد بحث ،سوره بقره شد، و طرز بيان قرآن از اين داستان عجيب است ، براى اينكه قسمت هاى مختلفداستان از يكديگر جدا شده ، در آغاز داستان ، خطابرا متوجه رسولخدا صلى الله عليه وآله و سلم مى كند، و مى فرمايد: (و اذ قال موسى لقومه )، (بياد آر موسى را، كهبقومش گفت ) الخ ، و آنگاه در ذيل داستان ، خطابرا متوجه بنىاسرائيل مى كند، و مى فرمايد: (و اذ قتلتم نفسا، فاداراتم فيها) (و چون كسى راكشتيد و درباره قاتلش اختلاف كرديد). از سوى ديگر، يك قسمت از داستانرا از وسط بيرون كشيده ، و در ابتداءنقل كرده ، و آنگاه بار ديگر، صدر و ذيل داستان را آورده ، (چون صدر قصه جنايتى استكه در بنى اسرائيل واقع شد، و ذيلش داستان گاو ذبح شده بود، و وسط داستان كهدستور ذبح گاو است ، در اول داستان آمده ). باز از سوى ديگر، قبل از اين آيات خطاب همه متوجه بنىاسرائيل بود، بعد در جمله : (و اذ قال موسى لقومه )، ناگهان خطابمبدل بغيب شد، يعنى بنى اسرائيل غايب فرض شد، و در وسط باز بنىاسرائيل مخاطب قرار مى گيرند، و به ايشان مى فرمايد: (و اذ قتلتم نفسا فاداراتمفيها)، حال ببينيم چه نكته اى اين اسلوب را باعث شده . اما التفات در آيه : (و اذ قال موسى لقومه )، كه روى سخن را از بنىاسرائيل برسول گرامى اسلام برگردانده ، و در قسمتى از داستان آنجناب را مخاطبقرار داده ، چند نكته دارد. اول اينكه بمنزله مقدمه ايست كه خطاب بعدى را كه بزودى متوجه بنىاسرائيل مى كند، و مى فرمايد: (و اذ قتلتم نفسا فاداراتم فيها، واللّه مخرج ما كنتمتكتمون ، فقلنا اضربوه ببعضها، كذلك يحيى اللّه الموتى ، و يريكم آياته ، لعلكمتعقلون )، توضيح مى دهد، (و يهوديان عصر قرآن را متوجه بآن داستان ميسازد). بى ادبى بنى اسرائيل و آزار حضرت موسى عليه و السلام توسط آنان كه از آياتقرآنى استفاده مى شود نكته دوم اينكه آيه : (و اذ قتلتم نفسا)، كه گفتيم : خطاب به بنىاسرائيل است ، در سلك آيات قبل از داستان واقع است ، كه آنها نيز خطاب به بنىاسرائيل بودند، در نتيجه آيه مورد بحث و چهار آيه بعد از آن ، جمله هاى معترضه اىهستند، كه هم خطاب بعدى را بيان مى كنند، و هم بر بى ادبى بنىاسرائيل دلالت مى كند، كه پيغمبر خود را اذيت كردند، و باو نسبت دادند: كه ما را مسخرهمى كنى ، و با آن توضيح خواهى هاى بيجاى خود كه پرسيدند: گاوى كه ميگوئىچطور گاوى باشد؟ اوامر الهى و بيانات انبياء را نسبت ابهام دادند، و طورى سخن گفتند،كه از سراپاى سخنشان توهين و استخفاف بمقام والاى ربوبيت استشمام ميشود، چند نوبتبموسى گفتند: به پروردگارت بگو، كانه پروردگار موسى را پروردگار خودنميدانستند، (ادع لنا ربك يبين لنا ما هى )، (از پروردگارت براى ما بپرس : كه آنگاو چگونه گاوى باشد؟) و باين اكتفاء نكرده ، بار ديگر همين بى ادبى را تكرارنموده گفتند: (ادع لنا ربك يبين لنا : ما لونها)؟ (از پروردگارت بخواه ، تا رنگ آنگاو را برايمان روشن سازد)، باز باين اكتفاء نكرده ، بار سوم گفتند: (ادع لنا ربكيبين لنا ما هى ؟ ان البقر تشابه علينا)، (از پروردگارت بخواه ، اين گاو را براى مامشخص كند، كه گاو بر ما مشتبه شده ). بطوريكه ملاحظه مى كنيد، اين بى ادبان ، حتى يكبار هم نگفتند: (از پروردگارمانبخواه )، و از اين گذشته ، مكرر گفتند: (قضيه گاو براى ما مشتبه شده )، و با اين بىادبى خود، نسبت گيجى و تشابه به بيان خدا دادند. علاوه بر همه آن بى ادبيها، و مهم تر از همه آنها، اينكه گفتند: (ان البقر تشابهعلينا)، (جنس گاو برايمان مشتبه شده )، و نگفتند: (ان البقرة تشابهت علينا)، آنگاو مخصوص كه بايد بوسيله زدن دم آن بكشته بنىاسرائيل او را زنده كنى ، براى ما مشتبه شده )، كانه خواسته اند بگويند: همه گاوها كهخاصيت مرده زنده كردن ندارند، و اين خاصيت مال يك گاو مشخص است ، كه اين مقدار بيانتو آن گاو را مشخص نكرد. و خلاصه تاءثير نامبرده را از گاو دانسته اند، نه از خدا، با اينكه تاءثير همه از خداىسبحان است ، نه از گاو معين ، و خدايتعالى هم نفرموده بود: كه گاو معينى را بكشيد،بلكه بطور مطلق فرموده بود: يك گاو بكشيد، و بنىاسرائيل ميتوانستند، از اين اطلاق كلام خدا استفاده نموده ، يك گاو بكشند. از اين هم كه بگذريم ، در ابتداى گفتگو، موسى عليه السلام را نسبت جهالت و بيهودهكارى و مسخرگى دادند، و گفتند: (اتتخذنا هزوا)، آيا ما رامسخره گرفته اى ؟ و آنگاهبعد از اين همه بيان كه برايشان كرد، تازه گفتند،: (الان جئت بالحق ) (حالا حق راگفتى )، كانه تاكنون هر چه گفتى باطل بوده ، و معلوم است كه بطلان پيام يك پيامبر،مساوى است با بطلان بيان الهى . و سخن كوتاه اينكه : پيش انداختن اين قسمت از داستان ، هم براى روشن كردن خطاب بعدىاست ، و هم افاده نكته اى ديگر، و آن اين استكه داستان گاو بنىاسرائيل ، اصلا در تورات نيامده ، البته منظور ما توراتهاى موجود فعلى است ، و بهمينجهت جا نداشت كه يهوديان در اين قصه مورد خطاب قرار گيرند، چون يا اصلا آنرا درتورات نديده اند، و يا آنكه دست تحريف با كتاب آسمانيشان بازى كرده بهرحال هر كدام كه باشد، جا نداشت ملت يهود مخاطب بآن قرار گيرد، و لذا از خطاب بهيهود اعراض نموده ، خطاب را متوجه رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم نمود. آنگاه بعد از آنكه اصل داستان را اثبات كرد، به سياق قبلى كلام برگشته ، خطابرامانند سابق متوجه يهودنمود. بله ، در تورات در اين مورد حكمى آمده ، كه بى دلالت بر وقوع قصه نيست ، اينك عينعبارت تورات : داستان گاو در تورات در فصل بيست و يكم ، از سفر تثنيه اشتراع ميگويد: هر گاه در آن سرزمينى كه رب معبودتو، بتو داده ، كشته اى در محله اى يافته شد، و معلوم نشد چه كسى او را كشته ، ريشسفيدان محل ، و قاضيان خود را حاضر كن ، و بفرست تا در شهرها و قراى پيرامون آنكشته و آن شهر كه بكشته نزديك تر است ، بو سيله پير مردانمحل ، گوساله اى شخم نكرده را گرفته ، به رودخانه اى كه دائما آب آن جارى است ،ببرند، رودخانه اى كه هيچ زراعت و كشتى در آن نشده باشد، و در آنجا گردن گوساله رابشكنند، آنگاه كاهنانيكه از دودمان لاوى باشند، پيش بروند، چون رب كه معبود تو است ،فرزندان لاوى را براى اين خدمت برگزيده ، و ايشان بنام رب بركت يافته اند، و هرخصومت و زد و خوردى بگفته آنان اصلاح ميشود، آنگاه تمام پير مردان آن شهر كه نزديكبكشته هستند، دست خود را بالاى جسد گوساله گردن شكسته ، و در رودخانه افتاده ،بشويند، و فرياد كنند، و بگويند: دستهاى ما اين خون را نريخته ، و ديدگان ما آنرانديده ، اى رب ! حزب خودت اسرائيل را كه فدا دادى ، بيامرز، و خون بنا حقى را دروسط حزبت اسرائيل قرار مده ، كه اگر اينكار را بكنند، خون بر ايشان آمرزيده ميشود،اين بود آن عبارتى كه گفتيم : تا حدى دلالت بر وقوع داستان بقره در بنىاسرائيل دارد. حال كه اين مطالب را كه خيلى هم طول كشيد توجه فرمودى ، فهميدى كه بيان اينداستان در قرآن كريم ، باين نحو كه ديدى ، ازقبيل قطعه قطعه كردن يك داستان نيست ، بلكهاصل نقل داستان بنايش بر اجمال بوده ، كه آنهم در آيه : (و اذ قتلتم نفسا) الخ آمده ،و قسمت ديگر داستان ، كه با بيان تفصيلى ، و بصورت يك داستان ديگرنقل شده ، بخاطر نكته اى بوده ، كه آنرا ايجاب مى كرده . داستان گاو بنى اسرائيل و برخورد آنان با پيامبر عصر خود (و اذ قال موسى لقومه ) الخ ، خطاب در اين آيه برسولخدا صلى الله عليه و آلهو سلم است و كلامى است در صورت داستان ، و مقدمه ايست توضيحى ، براى خطاب بعدى، و در آن نامى از علت كشتن گاو، و نتيجه اى كه از آن منظور است ، نبرده ، بلكهسربسته فرموده : خدا دستور داده گاوى را بكشيد، و اما اينكه چرا بكشيد، و كشتن آن چهفائده اى دارد؟ هيچ بيان نكرد، تا حس كنجكاوى شنونده تحريك شود، و در مقام تجسس برآيد، تا وقتى علت را شنيد، بهتر آنرا تحويل بگيرد، و ارتباط ميان دو كلام را بهتربفهمد. و بهمين جهت وقتى بنى اسرائيل فرمان : (ان اللّه يامركم ان تذبحوا بقرة ) راشنيدند، تعجب كردند، و جز اينكه كلام موسى پيغمبر خدا راحمل بر اين كنند كه مردم را مسخره كرده ، محمل ديگرى براى گاوكشى نيافتند، چون هرچه فكر كردند، هيچ رابطه اى ميان درخواست خود، يعنى داورى در مسئله آن كشته ، و كشفآن جنايت ، و ميان گاوكشى نيافتند، لذا گفتند: آيا ما را مسخره مى كنى ؟. و منشاء اين اعتراضشان ، نداشتن روح تسليم ، و اطاعت ، و در عوض داشتن ملكه استكبار، وخوى نخوت و سركشى بود، و باصطلاح ميخواستند بگويند: ما هرگز زير بار تقليدنمى رويم ، و تا چيزيرا نبينيم ، نمى پذيريم ، همچنانكه در مسئله ايمان بخدا باوگفتند: (لن نومن لك ، حتى نرى اللّه جهرة )، ما بتو ايمان نمى آوريم ، مگر وقتى كهخدا را فاش و هويدا ببينيم ). و باين انحراف مبتلا نشدند، مگر بخاطر اينكه ميخواستند در همه اموراستقلال داشته باشند، چه امورى كه در خور استقلالشان بود، و چه آن امورى كه در خورآن نبود، لذا احكام جارى در محسوسات را در معقولات هم جارى مى كردند، و از پيامبر خودميخواستند: كه پروردگارشان را بحس باصره آنان محسوس كند، و يا مى گفتند: (ياموسى اجعل لنا الها، كما لهم آلهة ، قال انكم قوم تجهلون )، اى موسى براى ما خدائىدرست كن ، همانطور كه آنان خدايانى دارند، گفت : براستى شما مردمى هستيد كه ميخواهيدهميشه نادان بمانيد، و خيال مى كردند: پيغمبرشان هممثل خودشان بوالهوس است ، و مانند آنان اهل بازى و مسخرگى است ، لذا گفتند: آيا ما رامسخره مى كنى ؟ يعنى مثل ما سفيه و نادانى ؟ تا آنكه اين پندارشان را رد كرد، و فرمود:(اعوذ باللّه ان اكون من الجاهلين )، و در اين پاسخ از خودش چيزى نگفت ، و نفرمود: منجاهل نيستم ، بلكه فرمود: پناه بخدا مى برم از اينكه از جاهلان باشم ، خواست تابعصمت الهى كه هيچوقت تخلف نمى پذيرد، تمسك جويد، نه بحكمت هاى مخلوقى ، كهبسيار تخلف پذير است ، (بشهادت اينكه مى بينيم ، چه بسيار آلودگانى كه علم و حكمتدارند، ولى از آلودگى جلوگير ندارند). بنى اسرائيل معتقد بودند: آدمى نبايد سخنى را از كسى بپذيرد، مگر بادليل ، و اين اعتقاد هر چند صحيح است ، و لكن اشتباهى كه ايشان كردند، اين بود: كهخيال كردند آدمى ميتواند بعلت هر حكمى بطورتفصيل پى ببرد، و اطلاع اجمالى كافى نيست ، بهمين جهت از آنجناب خواستند تاتفصيل اوصاف گاو نامبرده را بيان كند، چون عقلشان حكم مى كرد كه نوع گاو خاصيتمرده زنده كردن را ندارد، و اگر براى زنده كردنمقتول ، الا و لابد بايد گاوى كشته شود، لابد گاو مخصوصى است ، كه چنين خاصيتىدارد، پس بايد با ذكر اوصاف آن ، و با بيانىكامل ، گاو نامبرده را مشخص كند. لذا گفتند: از پروردگارت بخواه ، تا براى ما بيان كند: اين گاو چگونه گاوى است ، وچون بى جهت كار را بر خود سخت گرفتند، خدا هم بر آنان سخت گرفت ، و موسى درپاسخشان فرمود: بايد گاوى باشد كه نه لاغر باشد، و نه پير و نازا، و نه بكر،كه تاكنون گوساله نياورده باشد، بلكه متوسطالحال باشد. كلمه (عوان ) در زنان و چارپايان ، عبارتست از زن و يا حيوان ماده اى كه در سنين متوسطاز عمر باشد، يعنى سنين ميانه باكره گى و پيرى . آنگاه پروردگارشان بحالشان ترحم كرد، و اندرزشان فرمود، كه اينقدر درسئوال از خصوصيات گاو اصرار نكنند، و دائره گاو را بر خود تنگ نسازند، و بهمينمقدار از بيان قناعت كنند، و فرمود: (فافعلوا ما تومرون )، همين را كه از شما خواستهاند بياوريد. ولى بنى اسرائيل با اين اندرز هم از سئوال باز نايستادند، و دوباره گفتند: ازپروردگارت بخواه ، رنگ آن گاو را براى ما بيان كند، فرمود: گاوى باشد زرد رنگ ،ولى زرد پر رنگ ، و شفاف ، كه بيننده از آن خوشش آيد، در اينجا ديگر وصف گاو تمامشد، و كاملا روشن گرديد، كه آن گاو عبارت است ، از چه گاوى ، و داراى چه رنگى . ولى با اينحالباز راضى نشدند، و دوباره همان حرف اولشانرا تكرار كردند، آنهم با عبارتى كهكمترين بوئى از شرم و حيا از آن استشمام نميشود، و گفتند از پروردگارت بخواه ،براى ما بيان كند: كه اين گاو چگونه گاوى باشد؟ چون گاو براى ما مشتبه شده ، و ماانشاءاللّه هدايت ميشويم . موسى عليه السلام براى بار سوم پاسخ داد: و در توضيح ماهيت آن گاو، و رنگشفرمود: (گاوى باشد كه هنوز براى شخم و آب كشى رام نشده باشد، نه بتواند شخمكند، و نه آبيارى ، وقتى بيان گاو تمام شد، و ديگر چيزى نداشتند بپرسند، آنوقتگفتند: (حالا درست گفتى )، عينا مثل كسيكه نمى خواهد سخن طرف خود را بپذيرد، ولى چونادله او قوى است ، ناگزير ميشود بگويد: بله درست است ، كه اين اعترافش از روىناچارى است ، و آنگاه از لجبازى خود عذر خواهى كند، باينكه آخر تاكنون سخنت روشننبود، و بيانت تمام نبود، حالا تمام شد، دليل بر اينكه اعتراف به (الان جئت بالحق )ايشان ، نظير اعتراف آن شخص است اين است كه در آخر مى فرمايد: (فذبحوها، و ماكادوا يفعلون )، گاو را كشتند، اما خودشان هرگز نميخواستند بكشند، خلاصه هنوزايمان درونى بسخن موسى پيدا نكرده بودند، و اگر گاو را كشتند، براى اين بود كهديگر بهانه اى نداشتند، و مجبور بقبول شدند. (و اذ قتلتم نفسا، فاداراتم فيها)، الخ در اينجاباصل قصه شروع شده ، و كلمه (اداراتم ) دراصل تداراءتم بوده ، و تدارء بمعناى تدافع و مشاجره است ، و از ماده(دال - را - همزه ) است ، كه بمعناى دفع است ، شخصى را كشته بودند، و آنگاهتداف ع مى كردند، يعنى هر طائفه خون او را از خود دور مى كرد، و بديگرى نسبت ميداد. و خدا ميخواست آنچه آنان كتمان كرده بودند، بر ملا سازد، لذا دستور داد: (فقلنا اضربوه ببعضها)، الخ ، ضميراول به كلمه (نفس ) برمى گردد، و اگر مذكر آورد، باعتبار اين بود كه كلمه(قتيل ) بر آن صادق بود، و ضمير دومى به بقره برمى گردد، كه بعضى گفته اند:مراد باين قصه بيان حكم است ، و ميخواهد مانند تورات حكمى از احكام مربوط بكشف جنايترا بيان كند، و بفرمايد بهر وسيله شده بايدقاتل را بدست آورد، تا خونى هدر نرفته باشد، نظير آيه : (و لكم فى القصاصحيوه )، قصاص مايه زندگى شما است ، نه اينكه راستى راستى موسى عليه السلامبا دم آنگاو بمرده زده باشد، و بمعجزه نبوت مرده را زنده كرده باشد. و لكن خواننده عزيز توجه دارد: كه اصل سياق كلام ، و مخصوصا اين قسمت از كلام ، كهمى فرمايد: (پس گفتيم او را به بعضى قسمتهاى گاو بزنيد، كه خدا اينطور مردگانرا زنده مى كند)، هيچ سازگارى ندارد. تشبيه قساوت قلوب به سنگ سخت (ثم قست قلوبكم من بعد ذلك ، فهى كالحجاره ، او اشد قسوه ) الخ ، كلمه قسوةوقتى در خصوص قلب استعمال ميشود، معنى صلابت و سختى را ميدهد، و بمنزله صلابتسنگ است ، و كلمه (اءو) بمعناى (بل ) است ، و مراد باينكه بمعناى (بلكه ) است ، ايناستكه معنايش با مورد (بلكه ) منطبق است . آيه شريفه شدت قساوت قلوب آنان را، اينطور بيان كرده : كه (بعضى از سنگها احيانامى شكافند، و نهرها از آنها جارى ميشود)، و ميانه سنگ سخت ، و آب نرم مقابله انداخته ،چون معمولا هر چيز سختى را بسنگ تشبيه مى كنند، همچنانكه هر چيز نرم و لطيفى را بآبمثل مى زنند، مى فرمايد: سنگ بآن صلابتش مى شكافد، و انهارى از آب نرم از آن بيرونمى آيد، ولى از دلهاى اينان حالتى سازگار با حق بيرون نميشود، حالتى كه با سخنحق ، و كمال واقعى ، سازگار باشد. (و ان منها لما يهبط من خشيه اللّه ) الخ ، هبوط سنگها همان سقوط و شكافتن صخره هاىبالاى كوهها است ، كه بعد از پاره شدن تكه هاى آن در اثر زلزله ، و يا آب شدنيخهاى زمستانى ، و جريان آب در فصل بهار، بپائين كوه سقوط مى كند. و اگر اين سقوط را كه مستند بعوامل طبيعى است ، هبوط از ترس خدا خوانده ، بدين جهتاست كه همه اسباب بسوى خداى مسبب الاسباب منتهى ميشود، و همينكه سنگ در برابرعوامل خاص بخود متاءثر گشته و تاءثير آنها را مى پذيرد، و از كوه مى غلطد، همين خودپذيرفتن و تاءثر از امر خداى سبحان نيز هست ، چون در حقيقت خدا باو امر كرده كه سقوطكند، و سنگها هم بطور تكوين ، امر خدايرا مى فهمند، همچنانكه قرآن كريم مى فرمايد:(و ان من شى ء الا يسبح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم )، هيچ موجودى نيست ، مگرآنكه با حمد خدا، پروردگارش را تسبيح ميگويد، ولى شما تسبيح آنها را نمى فهميد ونيز فرموده : (كل له قانتون )، همه در عبادت اويند، و خشيت جز همينانفعال شعورى ، چيز ديگرى نيست ، و بنابراين سنگ كوه از خشيت خدا فرو مى غلطد، و آيهشريفه جارى مجراى آيه : (و يسبح الرعد بحمده ، و الملائكه من خيفته )، رعد بحمد خداو ملائكه از ترس ، او را تسبيح ميگويند). و آيه (و لله يسجد من فى السماوات و الارض ، طوعا و كرها، و ظلالهم بالغدو والاصال )، براى خدا همه آنكسانيكه در آسمانها و زمينند سجده مى كنند، چه با اختيار وچه بى اختيار، و حتى سايه هايشان در صبح و شب ميباشد كه صداى رعد آسمانرا، تسبيحو حمد خدا دانسته ، سايه آنها را سجده خداى سبحان معرفى مى كند و ازقبيل آياتى ديگر، كه مى بينيد سخن در آنها از بابتحليل جريان يافته است . و سخن كوتاه اينكه جمله (و ا ن منها لما يهبط) الخ ، بيان دومى است براى اين معنا: كهدلهاى آنان از سنگ سخت تر است ، چون سنگها از خدا خشيت دارند، و از خشيت او از كوهبپائين مى غلطند، ولى دلهاى اينان از خدا نه خشيتى دارند، و نه هيبتى . بحث روايتى (شامل رواياتى در ذيل آيات گذشته و درباره داستان گاو بنىاسرائيل ) در محاسن از امام صادق عليه السلام روايت كرده ، كه در تفسير جمله : (خذوا ما آتينا كمبقوة )، در پاسخ كسيكه پرسيد: منظور قوت بدنى است ؟ يا قلبى ؟ فرمود: هر دومنظور است . مؤ لف : اين روايت را عياشى هم در تفسير خود آورده . و در تفسير عياشى ، از حلبى روايت كرده ، كه در تفسير جمله : (و اذكروا ما فيه )گفته است : يعنى متذكر دستوراتيكه در آنست ، و نيز متذكر عقوبت ترك آن دستوراتبشويد. مؤ لف : اين نكته از موقعيت و مقام جمله : (و رفعنا فوقكم الطور خذوا) نيز استفادهميشود. و در درمنثور استكه ، از ابى هريره روايت شده كه گفت : رسولخدا صلى الله عليه و آلهو سلم فرمود: اگر بنى اسرائيل در قضيه ذبح بقره نگفته بودند: (و انا انشاءاللّهلمهتدون ( هرگز و تا ابد هدايت نميشدند، و اگر از هماناول بهر گاو دست رسى مى يافتند، و ذبح مى كردند،قبول ميشد، و لكن خودشان در اثر سئوالهاى بى جا، دائره آنرا بر خود تنگ كردند، و خداهم بر آنها تنگ گرفت . و در تفسير عياشى از على بن يقطين روايت كرده كه گفت : از ابى الحسن عليه السلامشنيدم مى فرمود: خداوند بنى اسرائيل را دستور داد: يك گاو بكشند، و از آن گاو هم تنهابدم آن نيازمند بودند، ولى خدا بر آنان سخت گيرى كرد. و در كتاب عيون اخبار الرضا، و تفسير عياشى ، از بزنطى روايت شده كه گفت : ازحضرت رضا عليه السلام شنيدم ، مى فرمود: مردى از بنىاسرائيل يكى از بستگان خود را بكشت ، و جسد او را برداشته در سر راه وارسته تريناسباط بنى اسرائيل انداخت ، و بعد خودش بخونخواهى او برخاست . بموسى عليه السلام گفتند: كه سبط آل فلان ، فلانى را كشته اند، خبر بده ببينيم چهكسى او را كشته ؟ موسى عليه السلام فرمود: بقره اى برايم بياوريد، تا بگويم : آنشخص كيست ، گفتند: مگر ما را مسخره كرده اى ؟ فرمود: پناه مى برم بخدا از اين كه ازجاهلان باشم ، و اگر بنى اسرائيل از ميان همه گاوها، يك گاو آورده بودند، كافى بود،و لكن خودشان بر خود سخت گرفتند، و آنقدر از خصوصيات آن گاو پرسيدند، كهدائره آنرا بر خود تنگ كردند، خدا هم بر آنان تنگ گرفت . 309
يكبار گفتند: از پروردگارت بخواه تا گاو را براى ما بيان كند كه چگونه گاوى است، فرمود: خدا مى فرمايد: گاوى باشد كه نه كوچك و نه بزرگ بلكه متوسط و اگرگاوى را آورده بودند كافى بود بى جهت بر خود تنگ گرفتند خدا هم بر آنان تنگگرفت . يك بار ديگر گفتند: از پروردگارت بپرس : رنگ گاو چه جور باشد، با اينكه از نظررنگ آزاد بودند، خدا دائره را بر آنان تنگ گرفت ، و فرمود: زرد باشد، آنهم نه هرگاو زردى ، بلكه زرد سير، و آنهم نه هر رنگ سير، بلكه رنگ سيرى كه بيننده راخوش آيد، پس دائره گاو بر آنان تا اين مقدار تنگ شد، و معلوم است كه چنين گاوى درميان گاوها كمتر يافت ميشود، و حال آنكه اگر ازاول يك گاوى را بهر رنگ و هر جور آورده بودند كافى بود. باز باين مقدار هم اكتفا ننموده ، با يك سئوال بيجاى ديگر همان گاو زرد خوش رنگ را هممحدود كردند، و گفتند: از پروردگارت بپرس : خصوصيات اين گاو را بيشتر بيان كند،كه امر آن بر ما مشتبه شده است ، و چون خود بر خويشتن تنگ گرفتند، خدا هم بر آنانتنگ گرفت ، و باز دائره گاو زرد رنگ كذائى را تنگ تر كرد، و فرمود: گاو زردرنگى كه هنوز براى كشت و زرع و آب كشى رام نشده ، و رنگش يكدست است خالى در رنگآن نباشد. گفتند: حالا حق مطلب را اداء كردى ، و چون بجستجوى چنين گاوى برخاستند غير از يكراءس نيافتند، آنهم از آن جوانى از بنى اسرائيل بود، و چون قيمت پرسيدند گفت : بهپرى پوستش از طلا، لاجرم نزد موسى آمدند، و جريان را گفتند: دستور داد بايد بخريد،پس آن گاو را بآن قيمت خريدارى كردند، و آوردند. موسى عليه و السلام دستور داد آنرا ذبح كردند، و دم آنرا بجسد مرد كشته زدند، وقتىاينكار را كردند، كشته زنده شد، و گفت : يارسول اللّه مرا پسر عمويم كشته ، نه آن كسانى كه متهمبقتل من شده اند. آنوقت قاتل را شناختند، و ديدند كه بوسيله دم گاو زنده شد، بفرستاده خدا موسى عليهو السلام گفتند: اين گاو داستانى دارد، موسى پرسيد: چه داستانى ؟ گفتند: جوانى بوددر بنى اسرائيل كه خيلى بپدر و مادر خود احسان مى كرد، روزى جنسى را خريده بود، آمدتا از خانه پول ببرد، ولى ديد پدرش سر بر جامه او نهاده ، و بخواب رفته ، و كليدپولهايش هم زير سر اوست ، دلش نيامد پدر را بيدار كند، لذا از خير آن معامله گذشت وچون پدر از خواب برخاست ، جريانرا بپدر گفت ، پدر او را احسنت گفت ، و گاوى درعوض باو بخشيد، كه اين بجاى آن سودى كه از تو فوت شد، و نتيجه سخت گيرىبنى اسرائيل در امر گاو، اين شد كه گاو داراى اوصاف كذائى ، منحصر در همين گاوشود، كه اين پدر بفرزند خود بخشيد، و نتيجه اين انحصار هم آن شد كه سودى فراوانعايد آن فرزند شود، موسى گفت ببينيد نتيجه احسان چه جور و تا چه اندازه به نيكوكارمى رسد. مؤ لف : روايات بطوريكه ملاحظه مى فرمائيد، بااجمال آنچه كه ما از آيات شريفه استفاده كرديم منطبق است . بحث فلسفى (درباره دو معجزه : زنده كردن مردگان و مسخ ) اين سوره بطوريكه ملاحظه مى كنيد، عده اى از معجزات را در قصص بنىاسرائيل و ساير اقوام مى شمارد، يكى شكافتن دريا، و غرق كردن فرعون ، در آيه : (واذ فرقنا بكم البحر فانجيناكم و اغرقنا آل فرعون ) الخ ، است ، و يكى گرفتنصاعقه بر بنى اسرائيل و زنده كردن آنان بعد از مردن است ، كه آيه : (و اذ قلتم ياموسى لن نومن لك ) الخ ، متعرض آنست ، و يكى سايه افكندن ابر بر بنىاسرائيل ، و نازل كردن من و سلوى در آيه : (و ظللنا عليكم الغمام ) الخ است ، و يكىانفجار چشمه هائى از يك سنگ در آيه : (و اذ استسقى موسى لقومه ) الخ است ، و يكىبلند كردن كوه طور بر بالاى سر بنى اسرائيل در آيه : (و رفعنا فوقكم الطور)الخ است ، و يكى مسخ شدن جمعى از بنى اسرائيل در آيه (: فقلنا لهم كونوا قرده )الخ است ، و يكى زنده كردن آن مرد قتيل است ، با عضوى از گاو ذبح شده ، در آيه :(فقلنا اضربوه ببعضها) الخ ، و باز يكى ديگر زنده كردن اقوامى ديگر در آيه :(الم تر الى الذين خرجوا من ديارهم ) الخ است ، و نيز زنده كردن آنكسى كه از قريهخرابى مى گذشت در آيه : (او كالذى مر على قريه و هى خاويه على عروشها) الخ ، ونيز احياء مرغ سر بريده بدست ابراهيم عليه و السلام در آيه (و اذقال ابراهيم رب ارنى كيف تحيى الموتى ) الخ است ، كه مجموعا دوازده معجزه خارقالعاده ميشود، و بيشترش بطوريكه قرآن كريم ذكر فرموده در بنىاسرائيل رخ داده است . و ما در سابق امكان عقلى وقوع معجزه را اثبات كرديم ، و گفتيم : كه معجزه در عين اينكهمعجزه است ، ناقض و منافى با قانون عليت و معلوليت كلى نيست ، و با آن بيان روشنگرديد كه هيچ دليلى بر اين نداريم كه آيات قرآنى را كه ظاهر در وقوع معجزه استتاءويل نموده ، از ظاهرش برگردانيم ، چون گفتيم : حوادثى است ممكن ، نه از محالاتعقلى ، از قبيل انقسام عدد سه بدو عدد جفت ، و متساوى ، و يا تولد مولودى كه پدر خودشنيز باشد، چون اينگونه امور امكان ندارد. بله در ميانه همه معجزات ، دو تا معجزه هست كه احتياج به بحث ديگرى جداگانه دارد،يكى زنده كردن مردگان ، و دوم معجزه مسخ . درباره اين دو معجزه بعضى گفته اند: اين معنا درمحل خودش ثابت شده : كه هر موجود كه داراى قوه و استعداد وكمال و فعليت است ، بعد از آنكه از مرحله استعداد بفعليت رسيد، ديگرمحال است بحالت استعداد برگردد، و همچنين هر موجوديكه از نظر وجود، داراىكمال بيشترى است ، محال است برگردد، و بموجودى ناقص تر از خودمبدل شود، و در عين حال همان موجود اول باشد. و انسان بعد از مردنش تجرد پيدا مى كند، يعنى نفسش از ماده مجرد ميشود، و موجودى مجردمثالى يا عقلى مى گردد، و مرتبه مثاليت و عقليت فوق مرتبه ماديت است ، چون وجود، درآندو قوى تر از وجود مادى است ، با اين حال ديگرمحال است چنين انسانى ، يا بگو چنين نفس تكامل يافته اى ، دوباره اسير ماده شود، وباصطلاح زنده گردد، و گرنه لازم مى آيد كه چيزى بعد از فعليت بقوه و استعدادبرگردد، و اين محال است ، و نيز وجود انسان ، وجودى قوى تر از وجود ساير انواعحيوانات است ، و محال است انسان برگردد، و بوسيله مسخ ، حيوانى ديگر شود. اين اشكالى است كه در باب زنده شدن مردگان و مسخ انسانها بصورت حيوانى ديگرشده است ، و ما در پاسخ ميگوئيم : بله برگشت چيزيكه از قوه بفعليت رسيده ، دوبارهقوه شدن آن محال است ، ولى زنده شدن مردگان ، و همچنين مسخ ، از مصاديق اين امرمحال نيستند. توضيح اينكه : آنچه از حس و برهان بدست آمده ، اين استكه جوهر نباتى مادى وقتى درصراط استكمال حيوانى قرار مى گيرد، در اين صراط بسوى حيوان شدن حركت مى كند، وبصورت حيوانيت كه صورتى است مجرد بتجرد برزخى در مى آيد، و حقيقت اين صورتاين است كه : چيزى خودش را درك كند، (البته ادراك جزئى خيالى )، و درك خويشتن حيوان، وجود كامل جوهر نباتى است ، و فعليت يافتن آن قوه و استعدادى است كه داشت ، كه باحركت جوهرى بآن كمال رسيد، و بعد از آنكه گياه بود حيوان شد، و ديگرمحال است دوباره جوهرى مادى شود، و بصورت نبات در آيد، مگر آنكه از ماده حيوانى خودجدا گشته ، ماده با صورت ماديش بماند، مثل اينكه حيوانى بميرد، و جسدى بى حركتشود. از سوى ديگر صورت حيوانى منشاء و مبدء افعالى ادراكى ، و كارهائى است كه از روىشعور از او سر مى زند، و در نتيجه احوالى علمى هم بر آنافعال مترتب ميشود،و اين احوال علمى در نفس حيوان نقش مى بندد، و در اثر تكرار اينافعال ، و نقش بندى اين احوال در نفس حيوان ، از آنجا كه نقش هائى شبيه بهم است ، يكنقش واحد و صورتى ثابت ، و غير قابل زوال ميشود، و ملكه اى راسخه مى گردد، و يكصورت نفسانى جديد مى شود، كه ممكن است نفس حيوانى بخاطر اختلاف اين ملكات متنوعشود، و حيوانى خاص ، و داراى صورت نوعيه اى خاص بشود، مثلا در يكى بصورت مكر،و در نوعى ديگر كينه توزى ، و در نوعى ديگر شهوت ، و در چهارمى وفاء، و در پنجمىدرندگى ، و امثال آن جلوه كند. و اما مادام كه اين احوال علمى حاصل از افعال ، در اثر تكرار بصورت ملكه در نيامدهباشد، نفس حيوان بهمان سادگى قبليش باقى است ، و مانند نبات است ، كه اگر ازحركت جوهرى باز بايستد، همچنان نبات باقى خواهد ماند، و آن استعداد حيوان شدنش ازقوه بفعليت درنمى آيد. و اگر نفس برزخى از جهت احوال حاصله از افعالش ، در همانحال اول ، و فعل اول ، و با نقشبندى صورت اول ،تكامل مى يافت ، قطعا علاقه اش با بدن هم در همان ابتداى وجودش قطع ميشد، و اگر مىبينيم قطع نمى شود، بخاطر همين است كه آن صورت در اثر تكرار ملكه نشده ، و درنفس رسوخ نكرده ، بايد با تكرار افعالى ادراكى ماديش ، بتدريج و خورده خوردهصورتى نوعى در نفس رسوخ كند، و حيوانى خاص بشود، - البته در صورتيكهعمر طبيعى ، و يا مقدار قابل ملاحظه اى از آنرا داشته باشد - و اما اگر بين او و بينعمر طبيعيش ، و يا آنمقدار قابل ملاحظه از عمر طبيعيش ، چيزى ازقبيل مرگ فاصله شود، حيوان بهمان سادگى ، و بى نقشى حيوانيتش باقى ميماند، وصورت نوعيه اى بخود نگرفته ، مى ميرد. و حيوان وقتى در صراط انسانيت قرار بگيرد، وجودى است كه علاوه بر ادراك خودش ،تعقل كلى هم نسبت بذات خود دارد، آنهم تعقل مجرد از ماده ، و لوازم آن ، يعنى اندازه ها، وابعاد، و رنگها، و امثال آن ، در اينصورت با حركت جوهرى از فعليت مثالى كه نسبتبمثاليت فعليت است ، ولى نسبت بفعل قوه ، استعداد است ، بتدريج بسوى تجرد عقلى قدممى گذارد، تا وقتى كه صورت انسانى درباره اش تحقق يابد، اينجاست كه ديگرمحال است اين فعليت برگردد بقوه ، كه همان تجرد مثالى بود، همانطور كه گفتيمفعليت حيوانيت محال است برگردد، و قوه شود. تازه اين صورت انسانيت هم ، افعال و بدنبال آن احوالى دارد، كه با تكرار و تراكم آناحوال ، بتدريج صورت خاصى جديد پيدا ميشود، كه خود باعث مى گردد يك نوع انسان ،با نواعى از انسان تنوع پيدا كند، يعنى همان تنوعى كه در حيوان گفتيم . حال كه اين معنا روشن گرديد فهميدى كه اگر فرض كنيم انسانى بعد از مردنش بدنيابرگردد، و نفسش دوباره متعلق بماده شود، آنهم همان ماده اى كه قبلا متعلق بآن بود، اينباعث نميشود كه تجرد نفسش باطل گردد، چون نفس اين فرد انسان ،قبل از مردنش تجرد يافته بود، بعد از مردنش هم تجرد يافت ، و بعد از برگشتن بهبدن ، باز همان تجرد را دارد. تنها چيزيكه با مردن از دست داده بود، اين بود كه آن ابزار و آلاتيكه با آنها در موادعالم دخل و تصرف مى كرد، و خلاصه ابزار كار او بودند، آنها را از دست داد، و بعد ازمردنش ديگر نميتوانست كارى مادى انجام دهد، همانطور كه يك نجار يا صنعت گر ديگر،وقتى ابزار صنعت خود را از دست بدهد، ديگر نميتواند در مواد كارش ازقبيل تخته و آهن و امثال آن كار كند، و دخل و تصرف نمايد، و هر وقت دستش بآن ابزاررسيد، باز همان استاد سابق است ، و ميتواند دوباره بكارشمشغول گردد، نفس هم وقتى بتعلق فعلى بماده اش برگردد، دوباره دست بكار شده ،قوى و ادوات بدنى خود را كار مى بندد، و آناحوال و ملكاتى را كه در زندگى قبليش بواسطهافعال مكرر تحصيل كرده بود، تقويت نموده ، دو چندانش مى كند، و دوران جديدى ازاستكمال را شروع مى كند، بدون اينكه مستلزم رجوع قهقرى ، و سير نزولى ازكمال بسوى نقص ، و از فعل بسوى قوه باشد. اشكالى بر گفتار فوق و پاسخ به آن و اگر بگوئى : اين سخن مستلزم قول بقسر دائم است ، و بطلان قسر دائم از ضرورياتاست ، توضيح اينكه نفس مجرد، كه از بدن منقطع شده ، اگر باز هم در طبيعتش امكان اينمعنا باقى مانده باشد كه بوسيله افعال مادى بعد از تعلق بماده براى بار دوم باز هماستكمال كند، معلوم ميشود مردن و قطع علاقه اش از بدن ،قبل از بكمال رسيدن بوده ، و مانند ميوه نارسى بوده كه از درخت چيده باشند، و معلوم استكه چنين كسى تا ابد از آنچه طبيعتش استعدادش را داشته محروم ميماند، چون بنا نيستتمامى مردگان دوباره بوسيله معجزه زنده شوند، و خلاء خود را پر كنند، و محروميتدائمى همان قسر دائمى است ، كه گفتيم محال است . در پاسخ ميگوئيم : اين نفوسيكه در دنيا از قوه بفعليت در آمده ، و بحدى از فعليت رسيده، و مرده اند ديگر امكان استكمالى در آينده و بطور دائم در آنها باقى نمانده ، بلكه ياهمچنان بر فعليت حاضر خود مستقر مى گردند، و يا آنكه از آن فعليت در آمده ، صورتعقليه مناسبى بخود مى گيرند، و باز بهمان حد و اندازه باقى ميمانند و خلاصه امكاناستكمال بعد از مردن تمام ميشود. پس انسانيكه با نفسى ساده مرده ، ولى كارهائى هم از خوب و بد كرده ، اگر دير مى مردو مدتى ديگر زندگى مى كرد، ممكن بود براى نفس ساده خود صورتى سعيده و يا شقيهكسب كند، و همچنين اگر قبل از كسب چنين صورتى بميرد، ولى دو مرتبه بدنيا برگردد،و مدتى زندگى كند، باز ممكن است زائد بر همان صورت كه گفتيم صورتى جديد، كسبكند. و اگر برنگردد در عالم برزخ پاداش و يا كيفر كرده هاى خود را مى بيند، تا آنجا كهبصورتى عقلى مناسب با صورت مثالى قبليش در آيد، وقتى در آمد، ديگر آن امكاناستكمال باطل گشته ، تنها امكانات استكمالهاى عقلى برايش باقى ميماند، كه در چنين حالى اگر بدنيا برگردد، ميتواند صورت عقليه ديگرى از ناحيه ماده وافعال مربوط بآن كسب كند، مانند انبياء و اولياء، كه اگر فرض كنيم دوباره بدنيابرگردند، ميتوانند صورت عقليه ديگرى بدست آورند، و اگر برنگردند، جز آنچه درنوبت اول كسب كرده اند، كمال و صعود ديگرى در مدارج آن ، و سير ديگرى در صراط آن ،نخواهند داشت ، (دقت فرمائيد). و معلوم است كه چنين چيزى قسر دائمى نخواهد بود، و اگر صرف اينكه (نفسى از نفوسميتوانسته كمالى را بدست آورد، و بخاطر عمل عاملى و تاءثير علت هائى نتوانسته بدستبياورد، و از دنيا رفته ) قسر دائمى باشد، بايد بيشتر و يا همه حوادث اين عالم ، كهعالم تزاحم و موطن تضاد است ، قسر دائمى باشد. پس جميع اجزاء اين عالم طبيعى ، در همديگر اثر دارند، و قسر دائمى كهمحال است ، اين است كه در يكى از غريزه ها نوعى از انواع اقتضاء نهاده شود، كه تقاضاو يا استعداد نوعى از انواع كمال را داشته باشد ولى براى ابد اين استعدادش بفعليتنرسيده باشد، حال يا براى اينكه امرى در داخل ذاتش بوده كه او را از رسيدنبكمال باز داشته ، و يا بخاطر امرى خارج از ذاتش بوده كه استعداد بحسب غريزه او راباطل كرده ، كه در حقيقت ميتوان گفت اين خود دادن غريزه و خوىباطل بكسى است كه مستعد گرفتن خوى كمال است ، و جبلى كردن لغو و بيهوده كارى ، درنفس او است . (دقت بفرمائيد). و همچنين اگر انسانى را فرض كنيم ، كه صورت انسانيش بصورت نوعى ديگر از انواعحيوانات ، از قبيل ميمون ، و خوك ، مبدل شده باشد، كه صورت حيوانيت روى صورتانسانيش نقش بسته ، و چنين كسى انسانى است خوك ، و يا انسانى است ميمون ، نه اينكهبكلى انسانيتش باطل گشته ، و صورت خوكى و ميمونى بجاى صورت انسانيش نقشبسته باشد. پس وقتى انسان در اثر تكرار عمل ، صورتى از صور ملكات را كسب كند، نفسش بآنصورت متصور مى شود، و هيچ دليلى نداريم برمحال بودن اينكه نفسانيات و صورتهاى نفسانى همانطور كه در آخرت مجسم ميشود، دردنيا نيز از باطن بظاهر در آمده ، و مجسم شود. در سابق هم گفتيم : كه نفس انسانيت در اول حدوثش كه هيچ نقشى نداشت ، وقابل و پذيراى هر نقشى بود، مى تواند بصورتهاى خاصى متنوع شود، بعد از ابهاممشخص ، و بعد از اطلاق مقيد شود، و بنابراين همانطور كه گفته شد، انسان مسخ شده ،انسان است و مسخ شده ، نه اينكه مسخ شده اى فاقد انسانيت باشد (دقت فرمائيد). در جرائد روز هم ، از اخبار مجامع علمى اروپا و آمريكا چيزهائى ميخوانيم ، كه امكان زندهشدن بعد از مرگ را تاءييد مى كند، و همچنين مبدل شدن صورت انسان را بصورت ديگريعنى مسخ را جائز ميشمارد، گو اينكه ما در اين مباحث اعتماد باينگونه اخبار نمى كنيم ولكن مى خواهيم تذكر دهيم كهاهل بحث از دانش پژوهان آنچه را ديروز خوانده اند، امروز فراموش نكنند. در اينجا ممكن است بگوئى : بنا بر آنچه شما گفتيد، راه براى تناسخ هموار شد، وديگر هيچ مانعى از پذيرفتن اين نظريه باقى نمى ماند. در جواب ميگوئيم : نه ، گفتار ما هيچ ربطى به تناسخ ندارد، چون تناسخ عبارت از ايناست كه بگوئيم : نفس آدمى بعد از آنكه بنوعىكمال استكمال كرد، و از بدن جدا شد، به بدن ديگرىمنتقل شود، و اين فرضيه ايست محال چون بدنى كه نفس مورد گفتگو ميخواهدمنتقل بآن شود، يا خودش نفس دارد، و يا ندارد، اگر نفس داشته باشد مستلزم آنست كه يكبدن داراى دو نفس بشود، و اين همان وحدت كثير و كثرت واحد است (كهمحال بودنش روشن است )، و اگر نفسى ندارد، مستلزم آنست كه چيزيكه بفعليت رسيده ،دوباره برگردد بالقوه شود، مثلا پيرمرد برگردد كودك شود، (كهمحال بودن اين نيز روشن است )، و همچنين اگر بگوئيم : نف ستكامل يافته يك انسان ، بعد از جدائى از بدنش ، ببدن گياه و يا حيوانىمنتقل شود، كه اين نيز مستلزم بالقوه شدنبالفعل است ، كه بيانش گذشت . بحث علمى و اخلاقى (درباره رفتار و اخلاق بنىاسرائيل ) در قرآن از همه امتهاى گذشته بيشتر، داستانهاى بنىاسرائيل ، و نيز بطوريكه گفته اند از همه انبياء گذشته بيشتر، نام حضرت موسى(عليه السلام ) آمده ، چون مى بينيم نام آن جناب در صد و سى و شش جاى قرآن ذكر شده ،درست دو برابر نام ابراهيم (عليه السلام )، كه آن جناب هم از هر پيغمبر ديگرى نامشبيشتر آمده ، يعنى باز بطوريكه گفته اند، نامش در شصت و نه مورد ذكر شده . علتى كه براى اين معنا بنظر مى رسد، اينست كه اسلام دينى است حنيف ، كه اساسشتوحيد است ، و توحيد را ابراهيم (عليه السلام ) تاءسيس كرد، و آنگاه خداى سبحان آنرابراى پيامبر گراميش محمد صلى الله عليه و آله و سلم باتمام رسانيد، و فرمود: (ملةابيكم ابراهيم هو سماكم المسلمين من قبل )، (دين توحيد، دين پدرتان ابراهيم است ، اوشما را از پيش مسلمان ناميد) و بنى اسرائيل در پذيرفتن توحيد لجوج ترين امتها بودند،و از هر امتى ديگر بيشتر با آن دشمنى كردند، و دورتر از هر امت ديگرى از انقياد در برابر حق بودند، همچنانكه كفار عرب هم كه پيامبراسلام گرفتار آنان شد، دست كمى از بنى اسرائيل نداشتند، و لجاجت و خصومت با حق رابجائى رساندند كه آيه : (ان الذين كفروا سواء عليهم ءاءنذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤمنون )، (كسانيكه كفر ورزيدند، چه انذارشان بكنى ، و چه نكنى ايمان نمى آورند) درحقشان نازل شد و هيچ قساوت و جفا، و هيچ رذيله ديگر ازرذائل ، كه قرآن براى بنى اسرائيل ذكر مى كند، نيست ، مگر آنكه در كفار عرب نيز وجودداشت ، و بهر حال اگر در قصه هاى بنى اسرائيل كه در قرآن آمده دقت كنى ، و در آنهاباريك شوى ، و باسرار خلقيات آنان پى ببرى ، خواهى ديد كه مردمى فرو رفته درماديات بودند، و جز لذائذ مادى ، و صورى ، چيزى ديگرى سرشان نميشده ، امتى بودهاند كه جز در برابر لذات و كمالات مادى تسليم نميشدند، و بهيچ حقيقت از حقائق ماوراءحس ايمان نمى آوردند، همچنانكه امروز هم همينطورند. و همين خوى ، باعث شده كه عقل و اراده شان در تحت فرمان و انقياد حس و ماده قرار گيرد، وجز آنچه را كه حس و ماده تجويز كند، جائز ندانند، و بغير آنرا اراده نكنند، و باز همينانقياد در برابر حس ، باعث شده كه هيچ سخنى را نپذيرند، مگر آنكه حس آنرا تصديقكند، واگر دست حس بتصديق و تكذيب آن نرسيد، آنرا نپذيرند، هر چند كه حق باشد. و باز اين تسليم شدنشان در برابر محسوسات ، باعث شده كه هر چه را ماده پرستىصحيح بداند، و بزرگان يعنى آنها كه ماديات بيشتر دارند، آنرا نيكو بشمارند،قبول كنند، هر چند كه حق نباشد، نتيجه اين پستى و كوتاه فكريشان هم اين شد: كه درگفتار و كردار خود دچار تناقض شوند، مثلا مى بينيم كه از يكسو در غير محسوساتدنباله روى ديگران را تقليد كوركورانه خوانده ، مذمت مى كنند، هر چند كهعمل عمل صحيح و سزاوارى باشد، و از سوى ديگر همين دنباله روى را اگر در امورمحسوس و مادى و سازگار با هوسرانيهايشان باشد، مى ستايند، هر چند كهعمل عملى زشت و خلاف باشد. يكى از عواملى كه اين روحيه را در يهود تقويت كرد، زندگى طولانى آنان در مصر، و درزير سلطه مصريان است ، كه در اين مدت طولانى ايشانراذليل و خوار كردند، و برده خود گرفته ، شكنجه دادند و بدترين عذابها را چشاندند،فرزندانشان را ميكشتند، و زنانشان را زنده نگه ميداشتند، كه همين خود عذابى دردناكبود، كه خدابدان مبتلاشان كرده بود. و همين وضع باعث شد، جنس يهود سرسخت بار بيايند، و در برابر دستورات انبياءشانانقياد نداشته ، گوش بفرامين علماى ربانى خود ندهند، با اينكه آن دستورات و اينفرامين ، همه بسود معاش و معادشان بود، (براى اينكه كاملا بگفته ما واقف شويد، مواقفآنان با موسى (عليه السلام )، و ساير انبياء را از نظر بگذرانيد)، و نيز آن روحيه باعث شد كه در برابر مغرضان و گردن كشان خود رام و منقاد باشند، وهر دستورى را از آنها اطاعت كنند.
|
|
|
|
|
|
|
|