|
|
|
|
|
|
جزئيات و تفاصيل مسئله معاد، چيزى نيست كه دست براهين عقلى بدان برسد، و بتواندآنچه از جزئيات معاد، كه در كتاب و سنت وارد شده ، اثبات نمايد، و علتش هم بنا بگفتهبوعلى سينا اين است كه : آن مقدماتى كه بايد براهين عقلى بچيند، و بعد از چيدن آنها يكيك آن جزئيات را نتيجه بگيرد، در دسترس عقل آدمى نيست ، ولكن با در نظر گرفتن اينمعنا، كه آدمى بعد از جدا شدن جانش از تن ، تجردى عقلى و مثالى به خود مى گيرد وبراهين عقلى دسترسى باين انسان مجرد و مثالى دارد، لذا كمالاتى هم كه اين انسان درآينده در دو طريق سعادت و شقاوت بخود مى گيرد، در دسترس براهين عقلى هست . آرى انسان از همان ابتداى امر، هر فعلى كه انجام دهد، از آنفعل هيئتى و حالى از سعادت و شقاوت در نفسش پديد مى آيد، كه البته ميدانيد مرادبسعادت ، آن وضع و آن چيزيست كه براى انسان از آن جهت كه انسان است خير است ، و مرادبشقاوت هر چيزى است كه براى او، از اين جهت كه انسان است مضر است . آنگاه اگر همين فعل تكرار بشود، رفته رفته آن حالتى كه گفتيم : از هر فعلى در نفسپديد مى آيد، شدت يافته ، و نقش مى بندد، و بصورت يك ملكه (و يا بگو طبيعت ثانوى)، در مى آيد، و سپس اين ملكه در اثر رسوخ بيشتر، صورتى سعيده ، و يا شقيه در نفس ايجاد مى كند، و مبدء هيئت ها و صورتهاى نفسانى ميشود،حال اگر آن ملكه سعيده باشد، آثارش وجودى ، و مطابق ، و ملايم با صورت جديد، و بانفسى ميشود كه در حقيقت بمنزله ماده ايست كهقابل و مستعد و پذيراى آنست ، و اگر شقيه باشد، آثارش امورى عدمى ميشود، كه باتحليل عقلى به فقدان و شر برگشت مى كند. پس نفسيكه سعيد است ، از آثاريكه از او بروز مى كند لذت مى برد، چون گفتيم : نفس اونفس يك انسان است ، و آثار هم آثار انسانيت او است ، و او مى بيند كه هر لحظه انسانيتشفعليتى جديد بخود مى گيرد. و برعكس نفس شقى ، آثارش همه عدمى است ، كه باتحليل عقلى سر از فقدان و شر در مى آورد، پس همانطور كه گفتيم : نفس سعيد بآنآثار انسانى كه از خود بروز ميدهد، بدان جهت كه نفس انسانى استبالفعل لذت مى برد، نفس شقى هم هر چند كه آثارش ملايم خودش است ، چون آثار آثاراو است ، ولكن بدان جهت كه انسان است از آن آثار متالم ميشود. اين مطلب مربوط به نفوس كامله است ، در دو طرف سعادت و شقاوت ، يعنى انسانيكه همذاتش صالح و سعيد است ، و هم عملش صالح است ، و انسانيكه هم ذاتش شقى است ، و همعملش فاسد و طالح است ، و اما بالنسبه بنفوس ناقص ، كه در سعادت و شقاوتش ناقص است ، بايد گف ت : اينگونه نفوس دو جورند، يكى نفسى است كه ذاتا سعيد است . ولى فعلا شقى است و دوم آن نفسى كه ذاتا شقى است ولى از نظرفعل سعيد است . اما قسم اول ، نفسى است كه ذاتش داراى صورتى سعيد است ، يعنى عقائد حقه را كه ازثابتات است دارد، چيزيكه هست هيئت هائى شقى و پست ، و در اثر گناهان و زشتيهائيكهمرتكب شده بتدريج از روزيكه در شكم مادر باين بدن متعلق شده ، و در دار اختيار قرارگرفته ، در او پيدا شده ، و چون اين صورتها با ذات او سازگارى ندارد، ماندنش در نفس قسرى و غير طبيعى است ، و برهان عقلى اين معنا را ثابت كرده : كه قسر و غير طبيعىدوام نمى آورد، پس چنين نفسى ، يا در دنيا، يا در برزخ ، و يا در قيامت ، (تا ببينى ،رسوخ و ريشه دواندن صور شقيه تا چه اندازه باشد)، طهارت ذاتى خود را باز مىيابد. و همچنين نفسى شقى ، كه ذاتا شقى است ، ولى بطور عاريتى هيئتهاى خوبى در اثراعمال صالحه بخود گرفته ، از آنجا كه اين هيئت ها و اين صورتها با ذات نفسسازگارى ندارد، و براى او غير طبيعى است ، و گفتيم غير طبيعى دوام ندارد، يا دير، و يابزودى ، يا در همين دنيا، و يا در برزخ ، و يا در قيامت ، اين صورتهاى صالحه را ازدست ميدهد. باقى ميماند آن نفسيكه در زندگى دنيا هيچ فعليتى نه از سعادت و نه از شقاوت بخودنگرفته ، و همچنان ناقص و ضعيف از دار دنيا رفته ، اينگونه نفوس مصداق (مرجون لامراللّه )اند، تا خدا با آنها چه معامله كند. اين آن چيزيست كه براهين عقلى در باب مجازات بثواب و عقاب در برابراعمال ، بر آن قائم است ، و آنرا اثر و نتيجهاعمال ميداند، چون بالاخره روابط وضعى و اعتبارى ، بايد بروابطى وجودى و حقيقىمنتهى شود. باز مطلب ديگريكه در دسترس برهانهاى عقلى است ، اين استكه برهان عقلى مراتبكمال وجودى را مختلف ميداند، بعضى را ناقص ، بعضى راكامل ، بعضى را شديد، بعضى را ضعيف ، كه در اصطلاح علمى اين شدت و ضعف راتشكيك ميگويند، مانند نور كه قابل تشكيك است ، يعنى از يك شمع گرفته ، ببالا مىرود، نفوس بشرى هم در قرب بخدا، كه مبدء هركمال و منتهاى آنست ، و دورى از او مختلف است ، بعضى از نفوس در سير تكاملى خودبسوى آن مبدئى كه از آنجا آمده اند، بسيار پيش مى روند، و بعضى ديگر كمتر و كمتر،اين وضع علل فاعلى است ، كه بعضى فوق بعضى ديگرند، و هر علت فاعلى واسطهگرفتن فيض از مافوق خود، و دادنش بمادون خويش است ، كه در اصطلاح فلسفى از آن(ما به ) تعبير مى كنند، پس بعضى از نفوس كه همان نفوس كامله ازقبيل نفوس انبياء (عليهم السلام )، و مخصوصا آنكه همه درجاتكمال را پيموده ، و بهمه فعلياتى كه ممكن بوده رسيده ، واسطه ميشود بين مبدء فيض ،و علت هاى مادون ، تا آنان نيز هيئت هاى شقيه و زشتى كه بر خلاف ذاتشان در نفوسضعيفشان پيدا شده ، زايل سازند، و اين همان شفاعت است البته شفاعتى كه مخصوص گنهكاران است . يك بحث اجتماعى درباره حكومت و قانون و بررسى شفاعت از نظر اجتماعى
آنچه اصول اجتماعى دست ميدهد، اينستكه مجتمع بشرى بهيچ وجه قادر بر حفظ حيات ، وادامه وجود خود نيست ، مگر با قوانينى كه از نظر خود اجتماع معتبر شمرده شود، تا آنقوانين ، ناظر بر احوال اجتماع باشد، و در اعمال يك يك افراد حكومت كند، و البته بايدقانونى باشد كه از فطرت اجتماع ، و غريزه افراد جامعه ، سرچشمه گرفته باشد، وبر طبق شرائط موجود در اجتماع وضع شده باشد، تا تمامى طبقات هر يك بر حسب آنچهبا موقعيت اجتماعيش سازگار است ، راه خود را بسوىكمال حياة طى كند، و در نتيجه جامعه بسرعت روبكمال قدم بر دارد، و در اين راه طبقات مختلف ، باتبادل اعمال ، و آثار گوناگون خود، و با برقرار كردن عدالت اجتماعى ، كمك كاريكدگر در سير و پيشرفت شوند. از سوى ديگر، اين معنا مسلم است ، كه وقتى اين تعاون ، و عدالت اجتماعى برقرار ميشود،كه قوانين آن بر طبق دو نوع مصالح و منافع مادى و معنوى هر دو وضع شود، و در وضعقوانين ، رعايت منافع معنوى هم بشود، (زيرا سعادت مادى و معنوى بشر، مانند دوبال مرغ است ، كه در پروازش بهر دو محتاج است ، اگر كمالات معنوى ازقبيل فضائل اخلاقى در بشر نباشد، و در نتيجهعمل افراد صالح نگردد، مرغى ميماند كه ميخواهد با يكبال پرواز كند) چون همه ميدانيم كه اين فضائل اخلاقى است ، كه راستى ، و درستى ، ووفاى بعهد، و خير خواهى ، و صدها عمل صالح ديگر درست مى كند. و از آنجائيكه قوانين ، و احكاميكه براى نظام اجتماع وضع ميشود، احكامى است اعتبارى ، وغير حقيقى ، و به تنهائى اثر خود را نمى بخشد (چون طبع سركش و آزادى طلب بشر،همواره ميخواهد از قيد قانون بگريزد)، لذا براى اينكه تاءثير اين قوانينتكميل شود، باحكام ديگرى جزائى نيازمند ميشود، تا از حريم آن قوانين حمايت ، و محافظتكند، و نگذارد يكدسته بوالهوس از آن تعدى نموده ، دسته اى ديگر در آنسهل انگارى و بى اعتنائى كنند. و بهمين جهت مى بينيم هر قدر حكومت (حال ، هر حكومتى كه باشد) بر اجراء مقررات جزائىقويتر باشد، اجتماع در سير خود كمتر متوقف ميشود، و افراد كمتر از مسير خود من حرف وگمراه گشته ، و كمتر از مقصد باز ميمانند. و بر خلاف ، هر چه حكومت ضعيف تر باشد، هرج و مرج درداخل اجتماع بيشتر شده ، و جامعه از مسير خود منحرف و منحرف تر ميشود، پس بهمين جهتيكى از تعليماتيكه لازم است در اجتماع تثبيت شود، تلقين و تذكر احكام جزائى است ، تااينكه همه بدانند: در صورت تخلف از قانون بچه مجازات ها گرفتار مى شوند، و نيزايجاد ايمان بقوانين در افراد است ، و نيز يكى ديگر اين است كه با ندانم كاريها، وقانون شكنى ها، و رشوه گيريها، اميد تخلص از حكم جزاء را در دلها راه ندهند، و شديدااز اين اميد جلوگيرى كنند. باز بهمين جهت بود كه دنيا عليه كيش مسيحيت قيام كرد، و آنرا غيرقابل قبول دانست ، براى اينكه در اين كيش بمردم ميگويند: كه حضرت مسيح خود را بربالاى دار فدا، و عوض گناهان مردم قرار داد، و اين را بمردم تلقين كردند، كه اگربيائيد ، و با نمايندگان او صحبت كنيد، و از او خواهش كنيد، تا شما را از عذاب روز قيامتبرهاند، آن نماينده اين وساطت را برايتان خواهد كرد، و معلوم است كه چنين دينى اساسبشريت را منهدم مى كند، و تمدن بشر را با سير قهقرى به توحشمبدل ميسازد. همچنانكه ميگويند: آمار نشان داده كه دروغگويان و ستمكاران در ميان متدينين بيشتر ازديگرانند، و اين نيست مگر بخاطر اينكه ، اين عده همواره دم از حقانيت دين خود مى زنند، وگفتگو از شفاعت مسيح در روز قيامت مى كنند، و لذا ديگر هيچ باكى از هيچ عملى ندارند،بخلاف ديگران ، كه از خارج چيزى و تعليماتى در افكارشان وارد نگشته ، بهمانسادگى فطرت ، و غريزه خدادادى خود باقى مانده اند واحكام فطرت خود را باتعليماتيكه احكام فطرى ديگر آنرا باطل كرده ،باطل نمى كنند و بطور قطع حكم مى كنند باينكه تخلف از هر قانونى كه مقتضاىانسانيت ، و مدينه فاضله بشريت است ، قبيح و ناپسند است . و اى بسا كه جمعى از اهل بحث ، مسئله شفاعت اسلام را هم ، از ترس اينكه با همين قانونشكنى هاى زشت تطبيق نشود، تاءويل نموده ، و برايش معنائى كرده اند، كه هيچ ربطىبشفاعت ندارد، و حال آنكه مسئله شفاعت ، هم صريح قرآن است ، و هم روايات وارده دربارهآن متواتر است . و بجان خودم ، نه اسلام شفاعت بآن معنائى كه آقايان كرده اند كه گفتيم هيچ ربطىبشفاعت ندارد اثبات كرده ، و نه آن شفاعتى را كه با قانون شكنى يعنى يك مسئله مسخرهو زشت منطبق ميشود، قبول دارد. اينجاست كه يك دانشمند كه ميخواهد در معارف دينى اسلامى بحث كند، و آنچه اسلامتشريع كرده ، با هيكل اجتماع صالح ، و مدينه فاضله تطبيق نمايد، بايد تمامىاصول و قوانين منطبقه بر اجتماع را بر رويهم حساب كند و نيز بداند كه چگونه بايدآنها را با اجتماع تطبيق كرد، و در خصوص مسئله شفاعت بدست آورد: كه اولا شفاعت دراسلام بچه معنا است ؟ و ثانيا اين شفاعتى كه وعده اش را داده اند، در چه مكان و زمانىصورت مى گيرد؟ و ثالثا چه موقعيتى در ميان ساير معارف اسلامى دارد؟ كه اگر اين طريقه را رعايت كند، مى فهمد كه اولا آن شفاعتى كه قرآن اثباتش كرده ،اين است كه مؤ منين يعنى دارندگان دينى مرضى ، در روز قيامت جاويدان در آتش دوزخنميمانند ، البته همانطور كه گفتيم ، بشرطى كه پروردگار خود را با داشتن ايمانمرضى ، و دين حق ديدار نموده باشد، پس اين وعده اى كه قرآن داده مشروط است ، نه مطلق، (پس هيچكس نيست كه يقين داشته باشد كه گناهانش با شفاعت آمرزيده ميشود، و نمىتواند چنين يقينى پيدا كند). علاوه بر اين ، قرآن كريم ناطق باين معنا است : كه هر كسى نميتواند اين دو شرط را درخود حفظ كند، چون باقى نگهداشتن ايمان بسيار سخت است ، و بقاى آن از جهت گناهان ، ومخصوصا گناهان كبيره ، و باز مخصوصا تكرار و ادامه گناهان ، در خطرى عظيم است ،آرى ايمان آدمى دائما در لبه پرتگاه قرار دارد، چون منافيات آن دائما آنرا تهديدبنابودى مى كند. و چون چنين است ، پس يك فرد مسلمان دائما ترس اين را دارد، كه مبادا گرانمايه ترينسرمايه نجات خود را از دست بدهد، و اين اميد هم دارد، كه بتواند با توبه و جبرانمافات آن را حفظ كند، پس چنين كسى دائما در ميان خوف و رجاء قرار دارد، و خداى خود را،هم از ترس مى پرستد، و هم باميد، و در نتيجه در زندگيش هم در حالتاعتدال ، ميان نوميدى ، كه منشاء خموديها است ، و ميان اطمينان بشفاعت ، كه كوتاهيها وكسالتها است ، زندگى مى كند، نه بكلى نوميد است ، و نه بكلى مطمئن ، نه گرفتارآثار سوء آن نوميدى است ، و نه گرفتار آثار سوء اين اطمينان . و ثانيا مى فهمد، كه اسلام قوانينى اجتماعى قرار داده ، كه هم جنبه ماديات بشر راتاءمين مى كند، و هم جنبه معنويات او را، بطوريكه اين قوانين ، تمامى حركات و سكناتفرد و اجتماع را فرا گرفته ، و براى هر يك از مواد آن قوانين ، كيفر و پاداشى مناسببا آن مقرر كرده ، اگر آن گناه مربوط بحقوق خلق است ، دياتى ، و اگر مربوطبحقوق دينى و الهى است ، حدودى و (تعزيرهائى ) معلوم كرده ، تا آنجا كه يك فرد رابكلى از مزاياى اجتماعى محروم نموده ، سزاوار ملامت و مذمت و تقبيح دانسته است . و باز براى حفظ اين احكام ، حكومتى تاءسيس كرده ، و اولى الامرى معين نموده ، و از آنهمگذشته ، تمامى افراد را بر يكدگر مسلط نموده ، و حق حاكميت داده ، تا يك فرد (هر چنداز طبقه پائين اجتماع باشد)، بتواند فرد ديگرى را (هر چند كه از طبقات بالاى اجتماعباشد)، امر بمعروف و نهى از منكر كند. و سپس اين تسلط را با دميدن روح دعوت دينى ، زنده نگه داشته است ، چون دعوت دينىكه وظيفه علماى امت است ، متضمن انذار و تبشيرهائى بعقاب و ثواب در آخرت است ، و باينترتيب اساس تربيت جامعه را بر پايه تلقين معارف مبدء و معاد بنا نهاده . اين است آنچه كه هدف همت اسلام از تعليمات دينى است ، خاتم پيامبران آنرا آورد، و هم درعهد خود آنجناب ، و هم بعد از آنجناب تجربه شد، و خود آن حضرت آنرا در مدت نبوتشپياده كرد، و حتى يك نقطه ضعف در آن ديده نشد، بعد از آن جناب هم تا مدتى بآن احكامعمل شد، چيزيكه هست بعد از آن مدت بازيچه دست زمامداران غاصب بنى اميه ، و پيروانايشان قرار گرفت ، و با استبداد خود، و بازى گرى با احكام دين ، وابطال حدود الهى ، و سياسات دينى ، دين مبين اسلام را از رونق انداختند، تا كار بجائىرسيد كه همه ميدانيم ، تمامى آزادى ها كه اسلام آورده بود از بين رفت ، و يك تمدنغربى جاى گزين تمدن واقعى اسلامى شد، و از دين اسلام در بين مسلمانان چيزى باقىنماند، مگر بقدر آن رطوبتى كه پس از خالى كردن كاسه آب در آن ميماند. و همين ضعف واضح كه در سياست دين پيدا شد، و اين ارتجاع و عقب گردى كه مسلمانانكردند، باعث شد از نظر فضائل و فواضلتنزل نموده ، بانحطاط اخلاقى و عملى گرفتار شوند، و يكسره در منجلاب لهو و لعب وشهوات و كارهاى زشت فرو روند، و در نتيجه تمام قرق هاى اسلام شكسته شد، وگناهانى در بينشان پديد آمد، كه حتى بى دينان هم از آن شرم دارند. اين بود علت انحطاط، نه بعضى از معارف دينى ، كه بغير از سعادت انسان در زندگىدنيا و آخرتش اثرى ندارد، خداوند همه مسلمانان رابعمل باحكام ، و معارف اين دين حنيف يارى دهد. و آن آمارى هم كه نام بردند، (بفرضى كه درست باشد)، از جمعيت متدينى گرفته اند،كه سرپرست نداشته اند، و در تحت سيطره حكومتى كه معارف و احكام دين را موبمو درآنان اجراء كند نبوده اند، پس در حقيقت آمارى كه گرفته شده ، از يك جمعيت بى دين گرفته اند، بى دينى كه نامدين بر سر دارند، بخلاف آن جمعيت بى دينى كه تعليم و تربيت اجتماعى غير دينى رابا ضامن اجراء داشته اند، يعنى سرپرستى داشته اند، كه قوانين اجتماعى را موبمو درآنان اجراء كرده ، و صلاح اجتماعى آنانرا حفظ نموده ، پس اين آمارگيرى هيچ دلالتىبرمقصود آنان ندارد. 284 آيات 49 - 61 بقره و اذ نجينكم من آل فرعون يسومونكم سوء العذاب يذبحون اءبنائكم و يستحيون نسائكم وفى ذلكم بلاء من ربكم عظيم - 49 و اذ فرقنا بكم البحر فانجينكم و اغرقنا آل فرعون و انتم تنظرون - 50 و اذ وعدنا موسى اءربعين ليلة ثم اتخذتمالعجل من بعده و انتم ظالمون - 51 ثم عفونا عنكم من بعد ذلك لعلكم تشكرون - 2 و اذ آتينا موسى الكتب و الفرقان لعلكم تهتدون - 53 و اذ قال موسى لقومه يقوم اءنكم ظلمتم اءنفسكم باتخاذكمالعجل فتوبوا الى بارئكم فاقتلوا انفسكم ذلكم خير لكم عند بارئكم فتاب عليكم انههو التواب الرحيم - 54 و اذ قلتم يا موسى لن نومن لك حتى نرى اللّه جهرة فاءخذتكم الصاعقة و انتم تنظرون- 55 ثم بعثنكم من بعد موتكم لعلكم تشكرون - 56 و ظللنا عليكم الغمام و اءنزلنا عليكم المن و السلوى كلوا من طيبت ما رزقنكم و ما ظلمونا ولكن كانوا انفسهم يظلمون - 57 و اذ قلنا ادخلوا هذه القرية فكلوا منها حيث شئتم رغدا و ادخلوا الباب سجدا و قولوا حطةنغفر لكم خطيكم و سنزيد المحسنين - 58. فبدل الذين ظلموا قولا غير الذى قيل لهم فانزلنا على الذين ظلموا رجزا من السماء بماكانوا يفسقون - 59 و اذ استسقى موسى لقومه فقلنا اضرب بعصاك الحجر فانفجرت منه اثنتا عشرة عينا قدعلم كل اناس مشربهم كلوا و اشربوا من رزق اللّه و لا تعثوا فى الارض مفسدين - 60 و اذ قلتم ياموسى لن نصبر على طعام وحد فادع لنا ربك يخرج لنا مما تنبت الارض منبقلها و قثائها و فومها و عدسها و بصلها قال اتستبدلون الذى هو ادنى بالذى هو خيراهبطوا مصرا فان لكم ما سئلتم و ضربت عليهم الذلة و المسكنة و باءو بغضب من اللّهذلك بانهم كانوا يكفرون بايات اللّه و يقتلون النبين بغير الحق ذلك بما عصوا و كانوابعتدون -61. ترجمه آيات و چون از فرعونيان نجاتتان داديم كه بدترين شكنجه ها را بشما ميدادند و آن اين بودكه پسرانتان را سر مى بريدند و زنانتان را زنده نگه ميداشتند و در اين كارها بلائىبزرگ از پروردگار شما بود (49)و چون دريا را براى شما بشكافتيم و نجاتتان داديم و فرعونيان را در جلو چشم شماغرق كرديم (50)و چون با موسى چهل شب وعده كرديم ، و پس از او گوساله پرستيديد و ستمكار بوديد(51)آنگاه از شما درگذشتيم شايد سپاس بداريد (52)و آن كتاب و فرمان بموسى داديم شايد هدايت يابيد (53)و موسى بقوم خود گفت : اى قوم شما با گوساله پرستى بخود ستم كرديد، پسبسوى خالق خود باز آئيد و يكدگر را بكشيد كه اين نزد خالقتان براى شما بهتر استپس خدا بر شما ببخشيد كه او بخشنده و رحيم است (54)و چون گفتيد: اى موسى ترا باور نكنيم تا خدا را آشكار ببينيم در نتيجه صاعقه شما رابگرفت در حاليكه خود تماشا مى كرديد (55) آنگاه شما را از پس مرگتان زنده كرديمشايد سپاس بداريد (56)و ابر را سايبان شما كرديم و ترنجبين و مرغ بريان براى شما فرستاديم و گفتيم ازچيزهاى پاكيزه كه روزيتان كرده ايم بخوريد، و اين نياكان شما بما ستم نكردند بلكهبخودشان ستم مى كردند (57)و چون گفتيم باين شهر در آئيد و از هر جاى آن خواستيد بفراوانى بخوريد و از اين درسجده كنان درون رويد و بگوئيد: گناهان ما را فرو ريز تا گناهان شما را بيامرزيم ونيكوكاران را فزونى دهيم (58)و كسانيكه ستم كردند سخنى جز آنچه دستور داشتند بگفتند و بر آنها كه ستم كردندبخاطر كارهاى ناروا كه همى كردند از آسمان عذابىنازل كرديم (59)و چون موسى براى قوم خويش آب همى خواست گفتيم عصاى خود باين سنگ بزن تا دوازدهچشمه از آن بشكافد كه هر گروهى آبخور خويش بدانست روزى خدا را بخوريد وبنوشيد و در زمين به تباهكارى سر مكشيد (60) و چون گفتيد اى موسى ما بيك خوراك نمى توانيم بسازيم پروردگار خويش را بخوانتا از آنچه زمين همى روياند از سبزى و خيار و سير و عدس و پيازش براى ما بيرونآورد، گفت چگونه پست تر را با بهتر عوض مى كنيد بشهر فرود آئيد تا اين چيزها كهخواستيد بيابيد و ذلت و مسكنت بر آنان مقرر شد و بغضب خدا مبتلا شدند زيرا آيه هاىخدا را انكار همى كردند و پيامبران را بناروا همى كشتند زيرا نافرمان شده بودند وتعدى همى كردند. توضيح و بيان آيات مربوط به بنى اسرائيل بيان (و يستحيون نسائكم ) الخ ، يعنى زنان شما را نمى كشتند، و براى خدمتگذارى وكلفتى خود زنده نگه ميداشتند، و آنانرا مانند پسران شما نمى كشتند، پس كلمه (استحياء)بمعناى طلب حياة است ، ممكن هم هست معناى آن اين باشد كه با زنان شما كارهائى مىكردند، كه حياء و شرم از ايشان برود، و معناى (يسومونكم )... (تكليف مى كنند شما رايا ميرنجانند شما را بعذاب سخت ) مى باشد. (و اذ فرقنابكم ) الخ ، كلمه فرق بمعناى تفرقه است ، كه درمقابل جمع بكار مى رود، همچنانكه كلمه (فصل ) درمقابل وصل است ، و (فرق در دريا) بمعناى ايجاد شكافى در آنست ، و حرف (با) در كلمه(بكم ) باى سببيت ، و يا ملابسه است ، كه اگر سببيت باشد، معنايش اين ميشود: كه مادريا را بخاطر نجات شما باز كرديم ، و اگر ملابسه باشد، معنا اين ميشود: كه ما دريارا براى مباشرت شما در دخول دريا، شكافتيم ، و باز كرديم . (و اذ واعدنا موسى اربعين ليلة )، خدايتعالى داستان ميقاتچهل روزه موسى را در سوره اعراف نقل كرده ، آنجا كه مى فرمايد: (و واعدنا موسىثلاثين ليلة ، و اءتممناها بعشر، فتم ميقات ربه اربعين ليلة )، (ما با موسى سى شبقرار گذاشتيم ، و سپس آنرا چهل شب تمام كرديم )، پس اگر در آيه مورد بحث از هماناول مى فرمايد چهل شب قرار گذاشتيم ، يا از باب تغليب است ، و يا آنكه ده روزه آخرىبيك قراردادى ديگر قرار شده ، پس چهل شب مجموع دو قرارداد است ، همچنانكه روايات نيزاين را ميگويد. (فتوبوا الى بارئكم ) الخ ، كلمه (بارى ء) از اسماء حسناى خداست ، همچنانكه درآيه : (هو اللّه ، الخالق البارى ء، المصور، له الاسماء الحسنى ، او، اللّه )، (و خالق، و بارى ء، و مصور، است و او داراى اسماء حسنى است )، آنرا يكى از اسماء نامبرده شمردهاست ، و اين اسم در قرآن كريم در سه جا آمده ، كه دو تاى آنها در همين آيه است . و اگر از ميان همه اسماء حسنى كه بمعنايش با اين مورد مناسبند نام (بارى ء) در اين آيهاختصاص بذكر يافته ، شايد علتش اين بوده باشد، كه اين كلمه قريب المعناى با كلمهخالق و موجد است ، كه از ماده (ب - ر - ء) اشتقاق يافته ، وقتى ميگوئى : (برءيبرء برائا) معنايش اين است كه فلانى فلان چيز را جدا كرد، و خدايتعالى از اين روبارى ء است ، كه خلقت يا خلق را از عدم جدا مى كند، و يا انسان را از زمين جدا مى كند، پسكانه فرموده : (اين توبه شما كه يكديگر كشى باشد، هر چند سخت ترين اوامر خدا است، اما خدائيكه شما را باين نابود كردن امر كرده ، همان كسى است كه شما را هستى داده ، ازعدم در آورده ، آنروز خير شما را در هستى دادن بشما ديد، و لذا ايجادتان كرد، امروزخيرتان را در اين مى بيند، كه يكدگر را بكشيد، و چگونه خيرخواه شما نيست ؟ با اينكهشما را آفريد؟ پس انتخاب كلمه (بارى ء)، و اضافه كردن آن بضمير (كم - شما)، درجمله (بارئكم )، براى اشعار بخصوصيت است ، تا محبت خود را در دلهاشان برانگيزد. (ذلكم خير لكم عند بارئكم )، ظاهر آيه شريفه و ماقبل آن اين است كه اين خطابها و انواع تعديها و گناهانى كه از بنىاسرائيل در اين آيات شمرده ، همه آنها بهمه بنىاسرائيل نسبت داده شده ، با اينكه ميدانيم آن گناهان از بعضى از ايشان سر زده ، و اينبراى آنست كه بنى اسرائيل جامعه اى بودند، كه قوميت در آنها شديد بود، چون يك تنبودند، در نتيجه اگر عملى از بعضى سر مى زد، همه بدان راضى ميشدند، وعمل بعضى را بهمه نسبت ميدادند، و گرنه همه بنىاسرائيل گوساله نپرستيدند، و همه آنان پيغمبران خدايرا نكشتند، و همچنين ساير گناهانرا همگى مرتكب نشدند، و بنابراين پس جمله : (و اقتلوا انفسكم )، هم قطعا خطاب بهمهنيست ، بلكه منظور آنهايند كه گوساله پرستيدند، همچنانكه آيه : (انكم ظلمتم انفسكمباتخاذكم العجل )، (شما با گوساله پرستى خود بخويشتن ستم كرديد)، نيز بر اينمعنا دلالت دارد، و جمله (ذلكم خير لكم عند بارئكم )، الخ تتمه اى از حكايت كلامموسى عليه السلام است ، و اين خود روشن است . و جمله (فتاب عليكم ) الخ ، دلالت دارد بر اينكه بعد از آن كشتار، توبه شانقبول شده ، و در روايات هم آمده : كه توبه ايشانقبل از كشته شدن همه مجرمين نازل شد. از اينجا مى فهميم ، كه امر بيكديگر كشى ، امرى امتحانى بوده ، نظير امر بكشتن ابراهيماسماعيل ، فرزند خود را، كه قبل از كشته شدناسماعيل خطاب آمد: (يا ابراهيم قد صدقت الرويا)، (اى ابراهيم تو دستورى را كه درخواب گرفته بودى ، انجام دادى ). در داستان موسى عليه السلام هم آن جناب فرمان داده بود كه : (بسوى آفريدگارتانتوبه ببريد، و يكدگر را بكشيد كه اين در نزد بارى ء شما، برايتان بهتر است )،خداى سبحان هم همين فرمان او را امضاء كرد، و كشتن بعض را كشتنكل بحساب آورده ، توبه را بر آنان نازل كرد، (فتاب عليكم ) الخ . (رجزا من السماء) رجز بمعناى عذابست . (و لا تعثوا) الخ ، كلمه عيث ، و عثى ، هر دو بمعناى شديدترين فساد است . (و قثائها و فوم ها) الخ ، قثاء خيار، و فوم سير، و يا گندم است . (و بائوا بغضب ) يعنى برگشتند. (ذلك بائهم كانوا يكفرون ) الخ ، اين جملهتعليل مطالب قبل است . (ذلك بما عصوا) الخ ، اين نيز تعليل آنتعليل است ، در نتيجه نافرمانى و مداومت آنان در تجاوز، علت كفرشان بآيات خدا وپيغمبركشى شد، همچنانكه در جاى ديگر عاقبت نافرمانى را كفر دانسته ، و فرموده :(ثم كان عاقبة الذين اساوا السوآى ، ان كذبوا بآيات اللّه ، و كانوا بها يستهزئون)، (پس عاقبت آنها كه بدى مى كردند، اين شد كه بآيات خدا تكذيب نموده آنها رااستهزاء كنند)، و در تعليل دوم كه تعليل بمعصيت است ، وجهى است كه در بحث بعدىخواهد آمد انشاءاللّه تعالى . بحث روايتى در تفسير عياشى ، در ذيل آيه (و واعدنا موسى اربعين ليلة )، از امام ابى جعفر عليه والسلام روايت آورده كه فرمود: (در علم و تقدير خدا گذشته بود، كه موسى سى روز درميقات باشد، ولكن از خدا بدائى حاصل شد، و ده روز بر آن اضافه كرد، و در نتيجهميقات اولى و دومى چهل روز تمام شد. مؤ لف : اين روايت بيان قبلى ما را كه گفتيم :چهل روز مجموع دو ميقات است ، تاءييد مى كند. و در در منثور است ، كه على عليه و السلام درذيل آيه : (و اذ قال موسى لقومه يا قوم انكم ظلمتم انفسكم ) الخ ، فرمود: بنىاسرائيل از موسى عليه و السلام پرسيدند: توبه ما چيست ؟ فرمود: بجان هم بيفتيد، ويكدگر را بكشيد، پس بنى اسرائيل كاردها برداشته ، برادر برادر خود را، و پدرفرزند خود را بكشت ، و باكى نكرد از اينكه چه كسى در جلو كاردش مى آيد، تا هفتادهزار نفر كشته شد، پس خدايتعالى بموسى وحى كرد: بايشان دستور ده : دست از كشتاربردارند، كه خدا هم كشته ها را آمرزيد، و هم از زنده ها درگذشت . و در تفسير قمى از معصوم نقل شده كه فرمود: وقتى موسى از ميانه قوم بسوى ميقاتبيرون شد، و پس از انجام ميقات بميانه قوم برگشت ، و ديد كه گوساله پرست شدهاند، بايشان گفت : اى قوم شما بخود ظلم كرديد، كه گوساله پرستيديد، اينك بايد كهتوبه بدرگاه آفريدگار خود بريد، پس بكشتار يكدگر بپردازيد، كه اين بهترينراه توبه شما نزد پروردگار شما است ، پرسيدند: چطور خود را بكشيم ؟ فرمود:صبح همگى با كارد يا آهن در بيت المقدس حاضر شويد، همينكه من بمنبر بنىاسرائيل بالا رفتم ، روى خود را بپوشانيد، كه كسى كسى را نشناسد، آنگاه بجان همبيفتيد، و يكدگر را بكشيد. فرداى آنروز هفتاد هزار نفر از آنها كه گوساله پرستيدند، در بيت المقدس جمع شدند،همينكه نماز موسى و ايشان تمام شد، موسى بمنبر رفت ، و مردم بجان هم افتادند، تاآنكه جبرئيل نازل شد، و گفت : بايشان فرمان بده : دست از كشتن بردارند، كه خداتوبه شان را پذيرفت ، چون دست برداشتند، ديدند ده هزار نفرشان كشته شده ، و آيه :(ذلكم خير لكم عند بارئكم ، فتاب عليكم ، انه هو التواب الرحيم )، راجع باينداستان نازل شده . مؤ لف : اين روايت بطوريكه ملاحظه مى فرمائيد دلالت دارد بر اينكه جمله : (ذلكمخير لكم ، عند بارئكم )، هم سخن موسى بوده ، و هم وحى خدا، معلوم ميشوداول موسى آن فرمان را داده ، و بعد خدا هم آنرا امضاء كرده است ، و در حقيقت كشف كرده است، از اينكه اين فرمان فرمانى تمام بوده ، نه ناقص ، چون از ظاهر امر برمى آيد كهناقص بوده باشد، زيرا مى فهماند موسى كشته شدن همه را خير آنان دانسته ، درحاليكه همه كشته نشدند، لذا خداى سبحان آن مقدار قتلى را كه واقع شده ، همان خيرىمعرفى كرده كه موسى عليه و السلام گفته بود، و اين مطلب در سابق هم گذشت . و نيز در تفسير قمى در ذيل جمله : (و ظللنا عليكم الغمام ، و انزلنا عليكم ) الخ ،فرموده : وقتى موسى بنى اسرائيل را از دريا عبور داد، در بيابانى وارد شدند،بموسى گفتند: اى موسى ! تو ما را در اين بيابان خواهى كشت ، براى اينكه ما را ازآبادى به بيابانى آورده اى ، كه نه سايه ايست ، نه درختى ، و نه آبى ، و روزهاابرى از كرانه افق برميخاست ، و بر بالاى سر آنان مى ايستاد، و سايه مى انداخت ، تاگرماى آفتاب ناراحتشان نكند، و در شب ، منّ بر آنهانازل ميشد، و روى گياهان و بوته ها و سنگها مى نشست ، و ايشان ميخوردند، و آخر شبمرغ بريان بر آنها نازل ميشد، و داخل سفره هاشان مى افتاد. و چون ميخوردند و سير مى شدند، و دنبالش آب مينوشيدند، آن مرغها دوباره پرواز مىكردند، و مى رفتند. و سنگى با موسى بود، كه همه روزه آن را در وسط لشكر مى گذاشت ، و آنگاه باعصاى خود بآن مى زد، دوازده چشمه از آن ميجوشيد، و هر چشمه بطرف تيره اى از بنىاسرائيل كه دوازده تيره بودند، روان ميشد. و در كافى در ذيل جمله (و ما ظلمونا، ولكن كانوا انفسهم يظلمون )، از حضرت ابىالحسن ماضى موسى بن جعفر عليه و السلام روايت كرده ، كه فرمود: خدا عزيزتر و منيعتر از آنست كه كسى باو ظلم كند، و يا نسبت ظلم بخود دهد، ولكن خودش رابا ما قاطىكرده ، و ظلم ما را ظلم خود حساب كرده ، و ولايت ما را ولايت خود دانسته ، و در اين بارهقرآنى (آيه اى از قرآن ) بر پيغمبرش نازل كرده ، كه (و ما ظلمونا، ولكن كانوا انفسهميظلمون )، راوى ميگويد: عرضه داشتم : اين فرمايش شما معناى ظاهر قرآن(تنزيل ) است ، يا معناى باطن آن (تاءويل ) است ؟ فرمود:(تنزيل ) است . مؤ لف : قريب باين معنا از امام باقر عليه و السلام نيز روايت شده ، و كلمه (يظلم ) درجمله : (اعز و امنع من ان يظلم )، صيغه مجهول است ، و ميخواهد جمله (و ما ظلمونا) راتفسير كند، و جمله (و يا نسبت ظلم بخود دهد) صيغه معلوم است . و اينكه فرمود: (ولكن خودش را با ما قاطى كرده )، معنايش اين است كه اگر فرموده :(بما)، و نفرموده : (بمن ظلم نكردند)، از اين باب است كه ما انبياء و اوصياء و امامان را ازخودش دانسته . و اينكه فرموده : (بله ، اين تنزيل است ) وجهش اين است كه نفى در اينگونه موارد درجائى صحيح است كه اثباتش هم صحيح باشد، و ياحداقل كسى صحت اثبات آنرا توهم بكند، هيچوقت نميگوئيم (ديوار نمى بيند و ظلم نمىكند)، مگر آنكه نكته اى ايجاب كرده باشد، و خداى سبحاناجل از آنست كه در كلام مجيدش توهم مظلوميت را براى خود اثبات كند، و يا وقوع چنينچيزيرا جائز و ممكن بداند، پس اگر فرموده : (بما ظلم نكردند)، نكته اين نفى همانقاطى كردنى است كه امام فرمود، چون رسم است بزرگان همواره خدمتكاران و اعوان خودرا با خود قاطى كرده ، و در سخن گفتن كلمه (ما) را بكار مى برند. و در تفسير عياشى در ذيل جمله (ذلك بانهم يكفرون بآيات الله )، از امام صادق عليهو السلام روايت كرده ، كه آنجناب قرائت كردند: (ذلك بانهم كانوا يكفرون بآيات اللّه، و يقتلون النبيين بغير الحق ، ذلك بما عصوا و كانوا يعتدون )، و سپس فرمودند: بخداسوگند انبياء را با دست خود نزدند، و با شمشيرهاى خود نكشتند، ولكن سخنان ايشانراشنيدند، و در نزد نااهلان ، آنرا فاش كردند، در نتيجه دشمن ايشانرا گرفت ، و كشت ،پس مردم كارى كردند كه انبياء هم كشته شدند، و هم تجاوز شدند، و هم گرفتار مصائبگشتند. مؤ لف : در كافى نظير اين روايت آمده ، و شايد امام عليه و السلام اين معنا را از جمله :(ذلك بما عصوا و كانوا يعتدون )، استفاده كرده ، چون معنا نداردقتل و مخصوصا قتل انبياء و كفر بآيات خدا را به معصيتتعليل كنند، بلكه امر بعكس است ، چون شدت و اهميت از اينطرف است ، ولكن عصيانبمعناى نپوشيدن اسرار، و حفظ نكردن آن ، ميتواند علت كشتن انبياء واقع شود، و اين را باآن تعليل كنند.
آيه 62 بقره ان الذين آمنوا و الذين هادوا و النصارى و الصابئين من آمن باللّه و اليوم الاخر وعمل صالحا فلهم اءجرهم عند ربهم و لا خوف عليهم و لا هم يحزنون -62. ترجمه آيه بدرستى كسانيكه مؤ منند و كسانيكه يهودى و نصرانى و صابئى هستند هر كدام بخدا ودنياى ديگر معتقد باشند و كارهاى شايسته كنند پاداش آنها پيش پروردگارشان است نهبيمى دارند و نه غمگين شوند (62). ايمان ظاهرى و ايمان واقعى بيان در اين آيه مسئله ايمان تكرار شده ، و منظور از ايمان دومى بطوريكه از سياق استفادهميشود، حقيقت ايمان است ، و اين تكرار مى فهماند: كه مراد از (الذين آمنوا)، در ابتداىكسانى هستند كه ايمان ظاهرى دارند، و باين نام و باين سمت شناخته شده اند، بنابراين معناى آيه اين ميشود: (اين نامها و نامگذاريها كه داريد، ازقبيل مؤ منين ، يهوديان ، مسيحيان ، صابئيان ، اينها نزد خدا هيچ ارزشى ندارد، نه شما رامستحق پاداشى مى كند، و نه از عذاب او ايمن ميسازد). همچنانكه يهود و نصارى بنا بحكايت قرآن مى گفته اند: (لنيدخل الجنة ، الا من كان هودا او نصارى )، (داخل بهشت نميشود، مگر كسى كه(بخيال ما يهوديان ) يهودى باشد، و يا كسيكه (بزعم ما مسيحيان )، نصارى باشد)،بلكه تنها ملاك كار، و سبب احترام ، و سعادت ، حقيقت ايمان بخدا و روز جزاء است ، و نيزعمل صالح است . و بهمين جهت در آيه شريفه نفرمود: (من آمن منهم )، (هر كس از ايشان ايمان بياورد)،يعنى ضميرى بموصول (الذين ) برنگرداند، با اينكه در صله برگرداندن ضميربموصول لازم بود، تا آن فائده موهومى را كه اين طوائف براى نامگذاريهاى خودخيال مى كردند، تقرير نكرده باشد، چون اگر ضمير برمى گرداند، نظم كلام ، اينتقرير و امضاء را مى رسانيد. و اين مطلب در آيات قرآن كريم مكرر آمده ، كه سعادت و كرامت هر كسى دائر مدار ووابسته بعبوديت است ، نه بنام گذارى ، پس هيچ يك از اين نامها سودى براى صاحبشندارد، و هيچ وصفى از اوصاف كمال ، براى صاحبش باقى نمى ماند، و او را سود نمىبخشد، مگر با لزوم عبوديت . و حتى اين نامگذاريها، انبياء را هم سود نميدهد، تا چه رسد بپائين تر از آنان همچنانكهمى بينيم : خدايتعالى در عين اينكه انبياء خود را با بهترين اوصاف مى ستايد مع ذلكدرباره آنان مى فرمايد: (و لو اشركوا، لحبط عنهم ما كانوا يعملون )، (انبياء هم اگرشرك بورزند، اعمالى كه كرده اند بى اجر ميشود). و در خصوص اصحاب پيامبر اسلام ، و كسانيكه به وى ايمان آوردند، با آنكه در جاىديگر از عظمت شاءن و علو قدرشان سخن گفته ، مى فرمايد: (وعداللّه الذين آمنوا، وعملوا الصالحات منهم : مغفرة و اجرا عظيما)، (خدا به بعضى از كسانيكه ايمان آورده ، وعمل صالح كرده اند، وعده مغفرت و اجر عظيم داده است )، كه كلمه (منهم )، وعده نامبرده رامختص به بعضى از ايشان كرده ، نه همه آنان . و نيز درباره ديگران كه آيات خدا بسويشان آمده ، فرموده : (و لو شئنا لرفعناه بها،ولكنه اخلد الى الارض ، و اتبع هويه )، (و اگر ميخواستيم او را با آيات خود بلند مىكرديم ، ولى او بزمين گرائيد، و از هواى خود پيروى كرد)، و از اينقبيل آيات ديگريكه تصريح دارد: بر اينكه كرامت و سعادت مربوط بحقيقت است ، نهبظاهر. بحث روايتى در در المنثور است كه : از سلمان فارسى روايت شده ، كه گفت : ازرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از اهل دينى كه من از آنان بودم (يعنى مسيحيان )پرسيدم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شمه اى از نماز و عبادت آنان بگفت ، واين آيه نازل شد: (ان الذين آمنوا و الذين هادوا) الخ . مؤ لف : در روايات ديگرى بچند طريق نيز آمده : كه آيه شريفه درباره مردم مسلمان(ايرانيان ) نازل شد. و در معانى الاخبار، از ابن فضال روايت كرده كه گفت : از حضرت رضا عليه و السلامپرسيدم : چرا نصارى را نصارى ناميدند؟ فرمود: چون ايشان ازاهل قريه اى بودند، بنام ناصره ، كه يكى از قراء شام است ، كه مريم و عيسى بعد ازمراجعت از مصر، در آن قريه منزل كردند. مؤ لف : در اين روايت بحثى است كه انشاءاللّه تعالى در تفسير سورهآل عمران ، در ضمن داستانهاى عيسى عليه و السلام متعرض آن ميشويم . و در روايت آمده كه يهود بدان جهت يهود ناميده شده اند، كه از فرزندان يهودا، پسريعقوبند. و در تفسير قمى آمده : كه امام فرمود: صابئى ها قومى جداگانه اند، نه مجوسند، و نهيهود، و نه نصارى ، و نه مسلمان ، آنها ستارگان و كواكب را مى پرستند. مؤ لف : اين همان وثنيت است ، چيزيكه هست پرستش و ثن و بت ، منحصر در ايشان نيست ،و غير از صابئين كسانى ديگر نيز بت پرست هستند، تنها چيزيكه صابئين بداناختصاص دارند، اين استكه علاوه بر پرستش بت ، آنها كواكب را نيز مى پرستند. بحث تاريخى (درباره صائبين ) ابوريحان بيرونى در كتاب آثار باقيه خود، چنين مى نويسد: اولين كسى كه در تاريخاز ايشان ، يعنى مدعيان نبوت ، نامشان آمده ، يوذاسف است ، كه بعد ازيكسال از سلطنت طهمورث ، در سرزمين هند ظهور كرد، و دستور فارسى نويسى را بياورد، و مردم را بكيش صابئيان دعوت كرد، و خلقى بسيارپيرويش كردند، سلاطين پيشدادى ، و بعضى از كيانيها، كه در بلخ توطن كرده بودند دونير، يعنى آفتاب و ماه را، و كليات عناصر را، تعظيم و تقديس مى كردند، اين بود تاآنكه وقت ظهور زردشت رسيد، يعنى سى سال بعد از تاج گذارى بشتاسب ، در آن ايامبقيه آن صابئى مذهب ها در حران بودند، و اصلا بنام شهرستان ناميده ميشدند، يعنىبايشان مى گفتند حرانيها. البته بعضى هم گفته اند: حرانى منسوب به هادان پسر ترخ ، برادر ابراهيم عليه والسلام است ، زيرا او در بين رؤ ساى حرانيها متعصب تر بدين خود بود. ولى ابن سنكلاى نصرانى ، در كتابيكه در رد صابئى ها نوشته ، و آنرا از دروغها واباطيل پر كرده ، حكايت مى كند، كه حرانيها مى گفتند: ابراهيم از ميان حرانيان بيرونرفت ، براى اينكه در غلاف عورتش برص افتاده بود، و در مذهب حرانيها هر كس مبتلا بهبرص ميشد نجس و پليد مى بود، و بهمين جهت بود كه ابراهيم ختنه كرد، و غلاف خود رابريد، و آنگاه به بتخانه رفت ، و از بتى صدائى شنيد: كه ميگفت : اى ابراهيم براىخاطر تنها يك عيب از ميان ما بيرون رفتى ، و وقتى برگشتى با دو تا عيب آمدى ، از ميانما بيرون شو، و ديگر حق ندارى بسوى ما برگردى ، ابراهيم از گفتار آن بت در خشمشد، و او را ريز ريز كرد، و از ميان حرانيان بيرون شد، ولى چيزى نگذشت ، كه از كردهخود پشيمان شد، و خواست تا پسر خود را بعنوان پيشكشى براى ستاره مشترى قربانىكند، چون صابئى ها را عادت همين بود، كه فرزندان خود را براى معبود خود قربان مىكردند، و چون ستاره مشترى بدانست ، كه ابراهيم از در صدق توبه كرده ، بجاىپسرش قوچى فرستاد، تا آنرا قربانى كند. عبد المسيح بن اسحاق كندى ، در جوابى كه از كتاب عبداللّه بناسماعيل هاشمى نوشته ، حكايت مى كند: كه حرانيان معروفند به قربانى دادن از جنسبشر، ولكن امروز نميتوانند اين عمل را علنا انجام دهند، ولى ما از اين طائفه جز اين سراغنداريم ، كه مردمى يكتاپرستند، و خدايتعالى را از هر كار زشتى منزه ميدارند، و او راهمواره با سلب وصف مى كنند، نه با ايجاب . باين معنا كه نميگويند خدا عالم ، و قادر، وحى ، و چه و چه است ، بلكه ميگويند: خدامحدود نيست ، ديده نميشود، ظلم نميكند، و اگر اسماء حسنائى براى خدا قائلند، بعنوانمجاز قائلند، نه حقيقت ، چون در نظر آنان ، صفتى حقيقى وجود ندارد. و نيز تدبير بعضى نواحى عالم را بفلك و اجرام فلكى نسبت مى دهند، و درباره فلكقائل بحياة ، و نطق ، و شنوائى ، و بينائى ، هستند، و از جمله عقائد آنان اين است كه انواررا بطور كلى احترام مى كنند، و از جمله آثار باستانى صابئين ، گنبد بالاى محرابىاست كه در مقصوره جامع دمشق قرار دارد، اين قبه نمازخانه صابئين بوده ، يونانيها و روميها هم بدين ايشان بوده اند، و بعدها اينقبه و جامع بدست يهوديان افتاد، و آنجا را كنيسه خود كردند، و بعد مسيحيان بريهوديان غالب شده ، آنجا را كليساى خود قراردادند، تا آنكه اسلام آمد، و مردم دمشق مسلمانشدند، و آن بنا را مسجد خود كردند. صابئى ها، هيكل ها، و بتهائى بنامهاى آفتاب ، داشتند، كه بنا بگفته ابو معشر بلخى دركتابش كه درباره معابد روى زمين نوشته ، هر يك از آن بتهاشكل خاصى داشته اند، مانند هيكل بعلبك ، كه بت آفتاب بوده ، وهيكل قران كه بت ماه بوده ، و ساختمانش بشكل طيلسان (نوعى از لباس ) كرده اند، و درنزديكيش دهى است بنام سلمسين ، كه نام قديمش صنم مسين (بت قمر) بوده ، و نيز دهىديگر است ، بنام ترع عوز، يعنى دروازه زهره كه ميگويند: كعبه و بتهاى آنجا نيز از آنصابئيها بوده ، و بت پرستان آن ناحيه ، از صابئين بوده اند، ولات ، كه يكى از بتهاىكعبه است ، بنام زحل است ، و عزى كه بتى ديگر بوده ، بمعناى زهره است ، و صابئينانبياء بسيارى داشته اند كه بيشترشان فلاسفه يونان بوده اند، مانند هرمس مصرى ، واغثاذيمون و واليس ، و فيثاغورث ، و باباسوار، جد مادرى افلاطون ، وامثال ايشان . بعضى ديگر از طوائف صابئى ها، كسانى بوده اند كه ماهى را حرام ميدانسته اند ازترس اينكه مبادا كف باشد و نيز جوجه را، چون هميشه حالت بت دارد و نيز سير را حرامميدانستند، براى اينكه صداع مى آورد، و خون را ميسوزاند، و يا منى را ميسوزاند با اينكهقوام عالم بوجود منى است ، باقلاء را هم حرام ميدانستند، براى اينكه بذهن غلظت داده ،فاسدش مى كند، ديگر اينكه اولين باريكه باقلاء روئيده شد، در جمجمه يك انسان مردهروئيده شد. و صابئين سه تا نماز واجب دارند، اول - هشت ركعت در هنگام طلوع آفتاب . و دوم - پنج ركعت در هنگام عبور آفتاب از وسط آسمان ، كه همان هنگام ظهر است ، و درهر ركعت از نمازهاشان سه سجده هست ، البته اين نماز واجب است ، و گرنه در ساعت دوم ازروز هم نمازى مستحبى دارند، و همچنين در ساعت نه از روز. سوم - نمازيست كه در سه ساعت از شب گذشته ميخوانند، و صابئى ها نماز را باطهارت و وضوء بجا مى آورند، و از جنابت غسل مى كنند، ولى ختنه را واجب نميدانند، چونمعتقدند: چنين دستورى نرسيده ، و بيشتر احكامشان در مسئله ازدواج ، و حدود، مانند احكاممسلمين است ، و در مسئله مس ميت ، و امثال آن ، احكامى نظير احكام تورات دارند. صابئى ها قربانيانى براى ستارگان ، و بتها، و هيكلهاى آنها دارند، و ذبيحه آنانرابايد كاهنان ، و فاتنان ايشان سر ببرند، كه از اينعمل تفالى دارند و ميگويند: كاهن باين وسيله ميتواند جواب سئوالهاى خود را بگيرد، و علم بدستور العملهائى كه ممكن است مقرب خدا باشد دست يابد، بعضى گفته اند:ادريسى كه تورات او را اخنوخ ناميده ، همان هرمس است ، و بعضى گفته اند: او همانيوذاسف است . و باز بعضى گفته اند: حرانيها در حقيقت صابئى نيستند، بلكه آن طائفه اند كه در كتببنام حنفاء و وثنى ها ناميده شده اند براى اينكه صابئى ها همان طائفه اى هستند كه درميان اسباط و با آنان در ايام كورش در بابل قيام كردند، و در آن ايام ، و ايام ارطحشت بهبيت المقدس رفتند، و متمايل بكيش مجوس ، و احكام دينى آنان شدند، و بدين بختنصردرآمدند، و مذهبى مركب از مجوسيت ، و يهودى گرى ، براى خود درست كردند، نظير سامرىهاى شام ، و در اين عصر بيشتر آنان در واسط، و سواد عراق ، در ناحيه جعفر، و جامده ، ودو نهر صله ، زندگى مى كنند، و خود را از دودمان انوش بن شيث ، و مخالف حرانى هاميدانند، و مذهب حرانيها را عيب گوئى مى كنند، و با آنها موافقت ندارند، مگر در مختصرى ازمسائل ، حتى اين حنفاء در هنگام نماز متوجه بقطب شمالى ميشوند، وحال آنكه حرانيها، رو بقطب جنوب نماز ميخوانند. و بعضى از اهل كتاب پنداشته اند: كه متوشلخ پسر غير فرشته اى داشته ، بنام صابى، و صابئين را بدين مناسبت صابئى ناميدند، و مردمقبل از آنكه اديان و شرايع در بشر پيدا شود، و نيزقبل از خروج يوذاسف ، در طرف شرقى زمين ، در محلى بنام شمنان زندگى مى كردند، وهمه بت پرست بوده اند، و هم اكنون بقايائى از آنها در هند، و چين ، و تغزغز، باقىمانده اند، كه اهل خراسان آنانرا شمنان ميگويند، و آثار باستانى آنها از بهارات ، واصنام ، و فرخاراتشان ، در مرز خراسان و هند باقى مانده . اينها معتقدند: باينكه دهر قديم است ، و هر كس بميرد روحش بكالبد شخصى ديگرمنتقل ميشود، و نيز معتقدند كه فلك با همه موجوداتى كه در جوف آنست ، درحال افتادن در فضائى لايتناهى است ، و چون درحال افتادن و سقوط است ، حركت دورانى بخود ميگيرد، چون هر چيزى كه گرد باشد،وقتى از بالا سقوط كند حركت دورانى بخود مى گيرد، و نيز بعضى پنداشته اند كهبعضى از ايشان قائل بحدوث عالم است ، پنداشته اند: كه يك مليونسال از پيدايش عالم مى گذرد، اين بود عين عبارات ابوريحان ، آن مقدار كه مورد حاجت مابود. مؤ لف : اينكه به بعضى از مفسرين نسبت داده كه صابئيه را بمذهبى مركب از مجوسيت ،و يهوديت ، و مقدارى از حرانيت ، تفسير كرده اند، بنظر با آيه مورد بحث سازگارتراست ، براى اينكه در آيه شريفه سياق سياق شمردن ملتها، و اقوام دين دار است .
آيات 63 - 74 بقره واذ اءخذنا ميثاقكم و رفعنا فوقكم الطور خذوا ما آتيناكم بقوة و اذكروا ما فيه لعلكمتتقون -63 ثم توليتم من بعد ذلك فلولا فضل اللّه عليكم و رحمته لكنتم من الخاسرين -64 و لقد علمتم الذين اعتدوا منكم فى السبت فقلنا لهم كونوا قردة خاسئين -65 فجعلناها نكالا لما بين يديها و ما خلفها و موعظة للمتقين -66 و اذ قال موسى لقومه ان اللّه ياءمركم ان تذبحوا بقرة قالوا اتتخذنا هزواقال اءعوذ باللّه اءن اءكون من الجاهلين -67 قالوا ادع لنا ربك يبين لنا ما هى قال انه يقول انها بقرة لا فارض و لا بكر عوان بينذلك فافعلوا ما تؤ مرون -68 قالوا ادع لنا ربك يبين لنا ما لونها قال انهيقول انها بقرة صفراء فاقع لونها تسر الناظرين -69 قالوا ادع لنا ربك يبين لنا ما هى ان البقر تشبه علينا و انا ان شاءاللّه لمهتدون -70 قال انه يقول انها بقرة لا ذلول تثير الارض و لا تسقى الحرث مسلمة لا شية فيها قالواالان جئت بالحق فذبحوها و ما كادوا يفعلون -71 و اذ قتلتم نفسا فادار اءتم فيها و اللّه مخرج ما كنتم تكتمون -72. فقلنا اضربوه ببعضها كذلك يحيى اللّه الموتى و يريكم آياته لعلكم تعقلون -73 ثم قست قلوبكم من بعد ذلك فهى كالحجارة او اشد قسوة و ان من الحجارة لما يتفجر منهالانهار و ان منها لما يشقق فيخرج منه الماء و ان منها لما يهبط من خشية اللّه و ما اللهبغافل عما تعملون - 74. ترجمه آيات :
|
|
|
|
|
|
|
|