لذا در حديث «مفضل بن عمر» مى خوانيم كه مى گويد از امام صادق(عليه السلام) درباره «صراط» سؤال كردم فرمود: صراط همان طريق به سوى معرفت و شناخت خداوند متعال است.
سپس افزود: دو صراط است، صراطى در دنيا و صراطى در آخرت، و امّا صراط در دنيا همان امام واجب الاطاعه است، هركس او را بشناسد و به هدايت او اقتداء كند از صراطى كه پلى است بر جهنم در آخرت مى گذرد، و هر كس او را در دنيا نشناسد قدمش بر صراط آخرت مى لرزد و در آتش جهنم سقوط مى كند»(1).
در تفسير امام حسن عسكرى(عليه السلام) اين دو صراط (صراط دنيا و آخرت) به صراط مستقيم معتدل بين «غلّو» و «تقصير» و «صراط آخرت» تفسير شده است(2).
اين نكته نيز قابل توجّه است كه در روايات اسلامى عبور از اين راه پر خطر مشكل شمرده شده است، در حديثى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) (وهم از امام صادق (عليه السلام)) آمده است: اِنَّ عَلَى جَهَنَّمَ جِسْراً اَدَقُّ مِنْ الشَّعْرِ وَ اَحَدُّ مِنْ السَّيفِ: «بر دوزخ پلى است باريكتر از مو و تيزتر از شمشير»!(3).
صراط «مستقيم» و حقيقت «ولايت» و «عدالت» در اين دنيا نيز چنين است، باريكتر از مو، و تيزتر از شمشير، چرا كه خطّ مستقيم خط باريكى بيش نيست، و بقيه هر چه هست خطوط انحرافى در چپ و راست است.
و طبيعى است كه صراط قيامت كه تجسّم عينى از اين صراط است چنين باشد.
ولى با اين حال همان گونه كه قبلاً نيز اشاره شد گروهى با سرعت در سايه ايمان و اعمال صالح از اين جاده خطرناك مى گذرند.
بدون شك ارتباط با پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله) و خاندان رسول الله (صلى الله عليه وآله)مى تواند عبور از اين جاده مخوف را آسان سازد، در حديثى از پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله)مى خوانيم: اِذا كانَ
1 ـ معانى الاخبار صفحه 32 حديث1.
2 ـ بحار جلد 8 صفحه 69 حديث 18.
3 ـ ميزان الحكمه جلد 5 صفحه 348 ـ در حديث امام صادق(عليه السلام) به جاى جمله: انّ على جهنّم جسْراً كلمه الصراط آمده است (بحار جلد 8 صفحه 64 حديث 1).
[ 381 ]
يَوْمُ الْقِيامَةِ وَ نُصِبَ الصِّراطُ عَلَى جَهَنَّمَ لَمْ يَجُزْ عَلَيْهِ اِلا مَنْ كانَ مَعَهُ جَوازٌ فيه وَلايَةُ عَليِّ بْنِ اَبي طالِب(عليه السلام)!: «روز قيامت هنگامى كه صراط روى جهنم قرار داده شود تنها كسانى از آن عبور مى كنند كه اجازه اى داشته باشند و در آن اجازه ولايت علي بن ابي طالب(عليه السلام) بوده باشد»(1).
نظير همين معنى به تعبير ديگر درباره بانوى اسلام فاطمه زهرا (سلام الله عليها) آمده است.
بديهى است ولايت على(عليه السلام) و فاطمه (عليه السلام) از ولايت پيغمبر(صلى الله عليه وآله) و علاقه به قرآن و اسلام و ساير پيشوايان معصوم جدا نيست، در واقع تا ارتباطى از نظر ايمان و اخلاق و عمل، با اين پيشوايان بزرگ برقرار نباشد عبور از صراط ممكن نيست، و در اين زمينه روايات متعددى وارد شده است، (علاقمندان براى آگاهى بيشتر مى توانند به بحارالانوار جلد 8 فصل صراط، مخصوصاً روايات 12، 13، 14، 15، 16، 17 مراجعه كنند).
آخرين سخن در اينجا درباره بعد تربيتى ايمان به چنين صراطى است، گذرگاه مخوف، لغزنده، خطرناك، باريكتر از مو، تيزتر از شمشير، گذرگاهى كه مواقف و ايستگاههاى متعددى دارد، و در هر موقف از چيزى سؤال مى كنند، در يك جا از نماز، جاى ديگرى از امانت وصله رحم، جائى از عدالت، و مانند آن، گذرگاهى كه اجازه عبور از آن بدون ولايت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اميرمؤمنان على(عليه السلام) و تخلّق به اخلاق آنها امكان پذير نيست، و بالاخره گذرگاهى كه هركس به مقدار نور ايمان و عمل صالحش توانائى عبور از آن را دارد، و اگر كسى نتواند به سلامت از آن بگذرد سقوطش در دوزخ حتمى است، و هرگز به كانون نعمتهاى معنوى و مادى پروردگار، يعنى بهشت راه نخواهد يافت.
توجّه به اين معانى، و ايمان به آن بدون شك بازتاب گسترده اى در اعمال انسان و تربيت او خواهد داشت، و او را به دقت هرچه بيشتر در انتخاب راههاى زندگى، و جدا سازى دقيق حق از باطل، و تخلق به اخلاق اولياء الله وادار مى سازد.(2)
1 ـ بحار الانوار جلد 8 صفحه 68 حديث 11.
2 ـ تفسير پيام قرآن 6/191
[ 382 ]
100 ـ فلسفه شفاعت چيست؟ وآيا شفاعت تشويق به گناه نمى باشد؟
شفاعت نه تشويق به گناه است و نه چراغ سبز براى معاصى، نه عامل عقب افتادگى و نه چيزى شبيه پارتى بازى در جامعه هاى دنياى امروز، بلكه يك مسأله مهم تربيتى است كه ازجهات گوناگون آثار مثبت و سازنده دارد، از جمله:
الف: ايجاد اميد و مبارزه با روح يأس ـ بسيار مى شود كه غلبه هواى نفس سبب ارتكاب گناهان مهمى مى شود و به دنبال آن روح يأس بر كسانى كه مرتكب آن گناهان شده اند غلبه مى كند، و اين يأس آنها را به آلودگى بيشتر، وغوطهور شدن در گناهان سوق مى دهد، زيرا آنها فكر مى كنند آب از سرشان گذشته، بنابراين چه يك قامت چه صد قامت!.
ولى اميد به شفاعت اولياء الله به آنها نويد مى دهد كه اگر همين جا متوقف شوند، و خود را اصلاح كنند، ممكن است گذشته آنها از طريق شفاعت نيكان و پاكان جبران گردد، بنابراين اميد شفاعت به متوقف شدن گناه و بازگشت به سوى صلاح و تقوى كمك مى كند.
ب: ايجاد رابطه اى معنوى با اولياءالله ـ با توجه به آنچه در تفسير مفهوم شفاعت در بالا گفته شد گرفتن اين نتيجه آسان است كه شفاعت منوط به وجود نوعى رابطه در ميان «شفيع» و «شفاعت شونده» است، رابطه اى معنوى از نظر ايمان، و بعضى از صفات فاضله ـ و انجام حسنات.
مسلماً كسى كه اميد به شفاعت دارد سعى مى كند به نوعى اين رابطه را برقرار سازد، و كارى كه موجب رضاى آنها است انجام دهد، پلهاى پشت سر را خراب نكند، پيوندهاى محبت و دوستى را تا به آخر نگسلد.
[ 383 ]
مجموعه اين امور عامل مؤثرى براى تربيت او خواهد بود، و سبب مى شود كه تدريجاً از صف آلودگان درآيد، يا لااقل در كنار پاره اى از آلودگيها به اعمال نيك روى آورد، و از سقوط بيشتر در دامان شيطان رهائى يابد.
ج : تحصيل شرائط شفاعت ـ در آيات قرآن شرائط مختلفى درباره شفاعت ذكر شده كه از همه مهمتر اذن و اجازه پروردگار بود، مسلّماً كسى كه اميد و انتظار شفاعت دارد، بايد اين اذن و اجازه را به نحوى فراهم سازد، يعنى كارى انجام دهد كه محبوب و مطلوب خدا است.
در بعضى از آيات آمده است كه در قيامت شفاعت تنها براى كسانى مفيد خواهد بود كه خداوند رحمان اجازه براى شفاعت او داده و از گفتار او راضى است (طه 109).
در آيه 28 انبياء آمده است تنها كسانى مشمول بخشودگى از طريق شفاعت مى شدند كه به مقام ارتضاء (خشنودى خدا) برسند، و طبق آيه 87 مريم داراى عهد الهى هستند، و چنانكه گفتيم همه اين مقامات در سايه ايمان به خدا و دادگاه عدل او و اعتراف به حسنات و سيئات (نيكى اعمال نيك و بدى اعمال بد) و گواهى به صحت تمام مقرراتى كه از سوى خدا نازل شده است پيدا مى شود.
بعلاوه در بعضى از آيات آمده است كه شفاعت شامل ظالمان نمى شود، به اين ترتيب اميدواران شفاعت بايد از صف ظالمان (ظلم به هر معنى كه تفسير شود) خارج گردند.
مجموعه اين جهات سبب مى شود كه اميدواران شفاعت در اعمال گذشته خويش تجديد نظر كنند و نسبت به آينده تصميمهاى بهترى بگيرند، اين خود نيز يك نقطه مثبت و عامل مؤثر تربيت است.
د: توجه به سلسله شافعان ـ توجه به اشاراتى كه درباره شفيعان در آيات قرآنى آمده، و همچنين تصريحاتى كه در روايات اسلامى شده است، دليل ديگرى بر جنبه هاى تربيتى مسأله شفاعت است.
[ 384 ]
در حديثى از پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: الشُّفَعاءُ خَمْسَةٌ الْقُرْآنُ، وَ الرَّحِمُ، وَالأمانَةُ، وَ نَبِيُّكُمْ، وَ اَهْلُ بَيْتِ نَبِيِّكُمْ: «شفيعان در قيامت پنج اند: قرآن، صله رحم، امانت، و پيغمبر شما و اهل بيت پيغمبرتان(1).
در حديث ديگرى كه در مسند احمد از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) آمده است، مى خوانيم: تَعَلَّمُوا الْقُرآنَ فَاِنَّهُ شَافِعٌ يَوْمَ القِيامَةِ: «قرآن را فراگيريد كه شفاعت كننده روز قيامت است»(2).
همين معنى در نهج البلاغة در كلام مولاى متقيان اميرالمؤمنين علي(عليه السلام) آمده است: فَاِنَّهُ شافِعٌ مُشَفَّعٌ: «قرآن شفاعت كننده اى است كه شفاعتش پذيرفته مى شود»(3).
از روايات متعددى نيز استفاده مى شود كه بهترين شفاعت كننده «توبه» است علي(عليه السلام) مى فرمايد: لاشَفيعَ اَنْجَحُ مِنَ التَّوْبَةِ: «شفاعت كننده اى موفقتر از توبه نيست»(4).
در بعضى از احاديث نيز تصريح به شفاعت انبياء و اوصياء و مؤمنين و ملائكه شده است، مانند حديثى از پيغمبر(صلى الله عليه وآله) كه مى فرمايد: (الشَّفاعَةُ للأَنْبِياءِ وَ الأوْصِياءِ وَالْمُؤْمِنينَ وَ الْملائِكَةِ، وَ في الْمُؤْمِنينَ مَنْ يَشْفَعُ مِثْلَ رَبيعَة وَ مُضَر! وَاقَلُّ الْمُؤْمِنينَ شَفاعَةً مَنْ يَشْفَعُ ثَلاثينَ اِنْساناً)!: «شفاعت براى انبياء و اوصياء و مؤمنين و فرشتگان است، و در ميان مؤمنين كسانى هستند كه به اندازه قبيله «ربيعه» و «مُضر» را شفاعت مى كنند! و كمترين شفاعت مؤمن آن است كه درباره سى نفر شفاعت كند»!(5).
در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) آمده است كه روز قيامت خداوند «عالم» و «عابد» را مبعوث مى كند، هنگامى كه در برابر دادگاه عدل الهى قرار گيرند قيلَ لِلْعابِدِ اِنْطَلِقْ اِلى الجَنَّةِ، وَ قيلَ لِلْعالِمِ قِفْ تَشْفَعْ لِلنَّاسِ بِحُسْنِ تَأديبِكَ لَهُمْ: «به عابد
1 ـ ميزان الحكمه جلد 5 صفحه 122.
2 ـ مسند احمد جلد 5 صفحه 251 (چاپ بيروت دار صادر).
3 ـ نهج البلاغه خطبه 176.
4 ـ نهج البلاغه كلمات قصار كلمه 371.
5 ـ بحارالأنوار جلد 8 صفحه 58 حديث 75.
[ 385 ]
گفته مى شود: حركت كن به سوى بهشت، و به عالم گفته مى شود: بايست و براى مردم شفاعت كن به خاطر تربيت خوبت نسبت به آنها»!(1)
ضمناً اين تعبيرات مخصوصاً تعبيرى كه در روايت اخير آمده به خوبى نشان مى دهد كه شفاعت مولود نوعى پيوند معنوى با نيكان و پاكان و مؤمنان و دانشمندان است.
درباره شهيدان نيز از پيغمبر اكرم نقل شده كه فرمود: وَيَشْفَعُ الرَّجُلُ مِنْهُمْ في سَبْعينَ اَلْفاً مِنْ اَهْلِ بَيْتِهِ وَ جيرانِهِ: «يك نفر از آنها درباره هفتاد هزار نفر از خانواده و همسايگان (وغير آنها) شفاعت مى كند»!(2).
حتى از روايتى استفاده مى شود كه «شفيع انسان اطاعت خداوند و عمل به حق است» (شافِعُ الْخَلْقِ: الْعَمَلُ بِالحَقِّ وَلُزُومُ الصِّدْقِ)(3).
كوتاه سخن اينكه از مجموع اين روايات و روايات فراوان ديگرى كه در منابع اسلامى وارد شده يك نتيجه روشن گرفته مى شود كه شفاعت از مهمترين مسائل تربيتى در اسلام است كه ارزشهاى والاى اسلامى را با توجه به نوع شفاعت كننندگان نشان مى دهد، و همه مسلمانان را به سوى اين ارزشها و صفات شفاعت كنندگان و ايجاد رابطه با آنها ترغيب و تشويق مى نمايد، و هرگونه تفسير نادرست و تحريف باطل را از مسأله شفاعت مى زدايد(4).(5)
1 ـ همان مدرك صفحه 56 حديث 66.
2 ـ مجمع البيان جلد 2 صفحه 538 (ذيل آيه 171 آل عمران).
3 ـ غرور الحكم.
4 ـ در الميزان بعد از آنكه شفاعت را به معنى تأثير اسباب در مسبّبات، تفسير مى كند، شافعان را به دو دسته در عالم تكوين و تشريع تقسيم مى نمايد و از جمله شافعان تشريعى، توبه و ايمان و عمل صالح و قرآن و انبياء و فرشتگان و مؤمنان را مى شمارد و در اين زمينه به آياتى كه دلالت بر تأثير اين امور يا اين اشخاص در آمرزش گناهان دارند استدلال مى نمايد (هرچند عنوان شفاعت در آنها نيست) مانند 54 زمر و 28 حديد و 9 مائده و 16 مائده و 64 نساء و 7 مؤمن و 286 بقره.
5 ـ تفسير پيام قرآن 6/523
[ 386 ]
101 ـ آيا توحيد با شفاعت تضاد دارد؟
پندار تضاد شفاعت با توحيد يكى از اشكالات معروف است كه به خاطر تبليغات زياد و هابيان و سرمايه گزارى آنها روى اين مسأله بايد دقيقاً مورد توجه قرار گيرد.
عقائد و هابيان عمدتا روى چند محور دور مى زند كه از همه واضحتر همان مسأله توحيد افعالى و توحيد عبادت است، آنها اين شاخه هاى توحيد را چنان تفسير مى كنند كه با مسأله شفاعت و توسل و استمداد از ارواح اولياء و انبياء، و شفاعت آنها در پيشگاه خداوند، تضاد دارد، و به همين دليل تمام فرق مسلمين را (غير از وهابيون) كه معتقد به اين امورند مشرك دانسته! و اگر تعجب نكنيد جان و مال و ناموس آنها را همچون مشركان جاهليت عرب مباح مى شمرند!.
آنها به خاطر همين عقيده خونهاى گروه زيادى از مسلمين حجاز و عراق را ريختند و اموالشان را غارت كردند و جناياتى مرتكب شدند كه در تاريخ اسلام بى سابقه بود.
محمد بن عبد الوهاب بنيانگذار اين فرقه (متوفاى 1206) در كتابى كه بنام «رساله اربع قواعد» معروف است سخنى در اين زمينه دارد كه خلاصه اش چنين است:
رهائى از شرك تنها با شناخت «چهار قاعده» ممكن است:.
1 ـ مشركانى كه پيامبر با آنها نبرد كرد اقرار داشتند كه خداوند خالق و رازق و تدبير كننده جهان هستى است، چنانكه قرآن در آيه 31 يونس مى فرمايد: (قُلْ مَنْ
[ 387 ]
يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَالأرْضِ اَمْ مَنْ يَمْلكُ السَّمْعَ وَالأبْصارَ وَ مَنْ يُخْرِجُ الحَيَّ مِنَ المَيِّتِ وَ يُخْرِجُ المَيِّتَ مِنَ الحَىِّ وَ مَنْ يُدَبِّرُ الأمْرَ فَسَيَقُولُونَ الله فَقُلْ اَفَلا تَتَّقُون):
«بگو چه كسى شما را از آسمان و زمين روزى مى دهد؟ و يا چه كسى مالك (و خالق) گوش و چشمها است؟ چه كسى زنده را از مرده و مرده را از زنده خارج مى سازد؟ و چه كسى امور (جهان) را تدبير مى كند؟ به زودى (در پاسخ تو) مى گويند: خدا! بگو پس چرا تقوى پيشه نمى كنيد؟ (و از خدا نمى ترسيد).
به اين ترتيب آنها معتقد به توحيد رازقيت، خالقيت، مالكيت و تدبير بودند.
2 ـ مشكل كار مشركان اين بود كه مى گفتند: توجه و عبادت ما نسبت به بتها به خاطر اين است كه مى خواهيم براى ما نزد خدا شفاعت كنند، و ما را مقرب سازند! (وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ الله ما لايَضُرُّهُمْ وَ لايَنْفَعُهُمْ وَيَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعائُنا عِنْدَالله): «آنها جز خدا موجوداتى را مى پرستيدند كه نه زيان به آنها مى رساند و نه سودى به آنها مى بخشد، و مى گويند: اينها شفيعان ما نزد خدا هستند»! (يونس 18).
3 ـ پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله) با تمام كسانى كه عبادت غير خدا مى كردند پيكار كرد، اعم از آنها كه اشجار و احجار و خورشيد و ماه را مى پرستيدند يا آنها كه فرشتگان و انبياء و صالحين را عبادت مى نمودند، و پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله)هيچ تفاوتى ميان آنها نگذاشت.
4 ـ مشركان عصر ما (منظور تمام فرق مسلمين غير از وهابيان است) از مشركان عصر جاهليت بدترند! زيرا آنها به هنگام آرامش خاطر بتها را عبادت مى كردند ولى در شدائد و سختيها فقط خدا را مى خواندند، چنانكه در آيه 65 عنكبوت آمده: (فَاِذا رَكِبُوا في الفُلْكِ دَعَوُا الله مُخْلِصينَ لَهُ الدِّيْنَ فَلَمّا نَجّاهُمْ اِلَى البَرِّ اِذا هُمْ يُشْرِكُونَ): «هنگامى كه سوار بر كشتى مى شدند خدا را با اخلاص مى خواندند (و غير او را فراموش مى كردند) اما هنگامى كه خدا آنها را به خشكى مى رساند و نجات مى دهد باز مشرك مى شوند».(1)
1 ـ «رساله اربع قواعد» (نوشته محمد بن عبدالوهاب پيشواى وهابيان) صفحه 24 تا 27 بنا به نقل كشف الأرتياب صفحه 163.
[ 388 ]
عجب اينكه آنها به قدرى به اين گفتار خود كه در حقيقت سفسطه و مغالطه اى بيش نيست پايبندند كه به سادگى جان و مال مخالفان را مباح مى شمرند، و قتل آنها را مجاز مى دانند، چنانكه شيخ «سليمان» از سران اين فرقه گمراه در كتاب «الهدية السنيّه» مى گويد: كتاب و سنت بر اين معنى گواهى مى دهند كه هر كس فرشتگان و انبيا يا (مثلا) ابن عباس و ابوطالب و امثال آنان را واسطه ميان خود و خدا قرار دهد، تا براى او به خاطر قربشان در درگاه خدا شفاعت كنند، همان گونه كه مقربان سلاطين نزد آنها شفاعت مى كنند، چنين كسانى كافر و مشركند و خون و مال آنها مباح است، هرچند شهادتين بگويند و نماز بخوانند و روزه بگيرند»!(1).
آنها پايبند بودن خود را به اين حكم زشت و شرم آور يعنى مباح شمردن خون و مال مسلمين در حوادث مختلف تاريخى از جمله در قتل عام معروف مردم طائف در حجاز (در صفر سال 1343) و قتل عام معروف مردم كربلا در عراق (در 18 ذي الحجة سال 1216) به ثبوت رساندند كه در بسيارى از تواريخ آمده است.
نقاط انحرافى اين استدلال
1 ـ از آيات قرآن اين حقيقت به خوبى روشن مى گردد كه شفاعت يك اصل مسلم قرآنى و اسلامى است، منتها شرائطى براى «شفاعت كننده» و «شفاعت شونده» در آن آمده است، بنابراين ممكن نيست كسى دم از اسلام و قرآن بزند و اين اصل را با اين همه مدارك روشن انكار نمايد، و ما تعجب مى كنيم چگونه اينها خود را مسلمان مى دانند، و اين اصل را كه از ضروريات اسلام و قرآن است انكار مى كنند؟ مگر ممكن است مسلمان منكر ضروريات اسلام، و حقايق قرآن باشد؟!.
2 ـ شفاعتى كه قرآن ذكر كرده و از آن دفاع مى كند شفاعتى است كه خط اصلى آن به «اذن خدا» برمى گردد، و تا او اجازه شفاعت ندهد كسى حق شفاعت را ندارد، و به تعبير ديگر شفاعتى است از بالا و به اذن پروردگار، نه شفاعتى همچون شفاعت اطرافيان سلاطين جور شفاعتى از سوى پائين و بر اساس روابط شخصى.
1 ـ الهدية السنية صفحه 66.
[ 389 ]
اينگونه شفاعت تأكيدى است بر مسأله توحيد، چرا كه خط اصليش از ناحيه خدا گرفته مى شود، توحيدى خالى از هرگونه شرك، ولى وهابيان كه شفاعت قرآنى را با شفاعتهاى شيطانى اطرافيان سلاطين اشتباه كرده اند، آن را انكار كرده، و با اصل توحيد در تضاد مى دانند در حقيقت آنها به پندارهاى خود در اين مسأله ايراد كرده اند نه به مساله شفاعت قرآنى.
3 ـ شفاعت در حقيقت يكنوع سببيت براى نجات است، همان گونه كه اعتقاد به وجود اسباب در عالم آفرينش و تكوين (مانند تأثير تابش آفتاب و بارش باران در پرورش گياهان) با اصل توحيد هرگز منافات ندارد، زيرا تأثير اين اسباب همه به فرمان و اذن خدا است، و در حقيقت كار آنها يكنوع شفاعت تكوينى است، همچنين در عالم شريعت نيز وجود چنين اسبابى براى مغفرت و آمرزش و نجات آن هم به اذن الله نه تنها منافات با توحيد ندارد بلكه تأكيدى بر آن است، و اين همان چيزى است كه آن را شفاعت تشريعى مى ناميم.
4 ـ شفاعتى را كه قرآن درباره بتها نفى مى كند از يك سو به خاطر آن است كه بت پرستان موجوداتى را كه از هر جهت بى خاصيت بوده، شفيعان خود در درگاه خدا قرار مى دادند، و لذا در آغاز آيه 18 سوره يونس كه مخصوصاً مورد استناد آنها است صريحاً مى گويند: (وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ الله ما لا يَضُرُّهُمْ وَ لايَنْفَعُهُمْ وَ يَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعائُنا عِنْدالله): «آنها غير از خدا معبودهائى را مى پرستند كه نه زيانى به آنها مى رساند و نه سودى، و مى گويند اينها شفيعان ما نزد خدا هستند»!.
مسلّماً اين ربطى به شفاعت انبياء و اولياء ندارد، اين مخصوص بتها است همان سنگها و فلزّات بى عقل و شعور.
از سوى ديگر، قرآن شفاعتى را مذمّت مى كند كه بر اساس اعتقاد به استقلال شفاعت كننده، و تأثير او در سرنوشت انسانها بدون اذن خدا باشد ولذا در آيه 3 سوره زمر كه مخصوصاً مورد استناد آنها است، مى خوانيم: (وَالَّذينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ اَوْلِياءَ ما نَعْبُدُهُمْ اِلاّ لِيُقَرِّبُونا اِلى الله زُلْفاً اِنَّ الله يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ فيما هُمْ فيه يَخْتَلِفُونَ): «كسانى كه غير از خدا را اولياء خود قرار دادند و مى گفتند: اينها را عبادت نمى كنيم مگر به خاطر اينكه ما را به خداوند نزديك كند، خداوند روز قيامت ميان آنها در آنچه اختلاف داشتند داورى خواهد كرد.»
[ 390 ]
مطابق اين آيه آنها معبودان خود را ولى و سرپرست و حامى و حافظ خويش مى پنداشتند و آنها را پرستش مى كردند، و اين هر دو كار غلط و ناروا بود (آنها را ولىّ خود شمردن و آنها را عبادت كردن).
امّا اگر كسى اولياء الله و انبياء و فرشتگان را هرگز پرستش نكند، بلكه آنها را گرامى و عزيز بشمرد و شفيعان بر درگاه خدا، باذن الله بداند هرگز مشمول اين آيات نخواهد بود.
وهّابيان به خاطر عدم احاطه بر آيات قرآنى در مورد شفاعت و مسأله كفر و ايمان و شرائطى كه خداوند براى شفاعت كننده و شفاعت شونده ذكر كرده، اين مسأله را با آنچه بت پرستان درباره بتها اعتقاد داشته اند اشتباه كرده اند و به اين ترتيب «چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند».
5 ـ اينكه وهّابيها مى گويند بت پرستان عرب همه چيز را اعم از خالقيت مالكيت و رازقيت را مخصوص خدا مى دانستند و مشكل كار آنها فقط در مسأله وساطت و شفاعت بتها بود، يكى ديگر از اشتباهات آنها است كه از كمى بضاعت علمى و عدم احاطه آنها به آيات قرآنى سرچشمه مى گيرد، زيرا از آيات متعددى استفاده مى شود كه آنها بعضى از اين صفات را براى بتها قائل بودند از جمله در آيه 65 عنكبوت مى خوانيم: (فَاِذا رَكِبُوا في الفُلْكِ دَعَوُا الله مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجّاهُمْ اِلى البَرِّ اِذا هُمْ يُشْرِكُونَ): «هنگامى كه سوار بر كشتى مى شوند خدا را با اخلاص مى خوانند (و تنها حل مشكلات را از او مى طلبند) امّا هنگامى كه آنها را نجات مى دهد و به خشكى مى رساند مشرك مى شوند» (يعنى حل مشكلات خود را از غير خدا مى خواهند).
اين تعبير به خوبى نشان مى دهد كه آنها براى حل مشكلات خود در حال عادى به سراغ بتها مى رفتند هرچند در شدائد سخت تنها دست به دامن لطف خدا مى زدند.
در آيه 40 فاطر به پبامبر(صلى الله عليه وآله) دستور مى دهد: (قُلْ اَرَأَيْتُمْ شُرَكائَكُمْ الَّذينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ الله اَرُوني ماذا خَلَقُوا مِنَ الأرْضِ اَمْ لَهُمْ شِرْكٌ في السَّمواتِ): «بگو به من
[ 391 ]
خبر دهيد كسانى را كه جز خدا مى پرستيد و همتاى خدا مى دانيد، چه چيزى از زمين را آفريده اند؟ آيا آنها شريك در آفرينش آسمانها هستند»؟!.
اگر مشركان خالق را منحصر به خدا مى دانستند و بتها را به چشم شفيعان مى نگريستند، اين سؤال معنى نداشت، چرا كه آنها در جواب مى گفتند: ما آنها را خالق نمى دانيم و تنها واسطه اى ميان خالق و مخلوق مى شناسيم، مگر واسطه بايد خالق يا شريك در خلقت باشد؟.
اين نشان مى دهد كه آنها نوعى شركت در خلقت را براى آنها قائل بودند، و پيغمبر(صلى الله عليه وآله) مأمور مى شود براى روشن ساختن كذب آنها سؤال كند چه چيزى را آنها خلقت كرده اند؟!.
آيه 111 سوره اسراء نيز نشان مى دهد كه آنها بتها را همتاى خداوند در مالكيت و حاكميت بر جهان مى پنداشتند و حتى معتقد بودند كه بتها خدا را در مشكلات يارى مى كنند!: (وَقُلْ الحَمْدُلله الَّذي لَمْ يَتَّخِذْ وَلَداً وَلَمْ يَكُنْ لَهُ شَريكٌ في الْمُلْكِ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ وَلِيٌ مِنَ الذُّلِّ وَ كَبِّرْهُ تَكْبيراً): «و بگو حمد براى خداوندى است كه نه فرزندى براى خود انتخاب كرده، و نه شريكى در حكومت دارد، و نه ولى و حمايت كننده اى در برابر ضعف و ذلت، و او را بسيار بزرگ بشمر».
اين جمله هاى سه گانه هر كدام براى نفى يكى از اعتقادات بت پرستان است كه «ملائكه را دختران خدا مى دانستند» (توجه داشته باشيد ولد به پسر و دختر هر دو گفته مى شود)(1) و آنها را شريك در خلقت، و آنها را ياور حق مى شمردند!.
روشن است اگر چنين اعتقاداتى در آن محيط وجود نداشت اين تعبيرات قرآنى مفهومى نمى توانست داشته باشد.
قابل توجّه اين كه قرآن همه جا بت پرستان را به عنوان «مشركان» و عمل آنها را به عنوان «شرك» معرّفى مى كند، اگر آنها هيچ گونه شركتى ميان «خدا» و «بتها» قائل نبودند، و تنها آنها را شفيعان درگاه خدا مى پنداشتند،، اين تعبير صحيح نبود
1 ـ ولد به معنى مولود است كه به صغير و كبير و پسر و دختر و مفرد و جمع اطلاق مى شود (به مفردات راغب رجوع كنيد).
[ 392 ]
محتواى واژه «شرك و مشرك» اين است كه آنها بتها را شريك خداوند در ربوبيت و حل مشكلات يا خلقت و مانند آن مى دانستند (البتّه بتهاى سنگى و چوبى در نظر آنها سمبل و مظهرى بود از صالحان و فرشتگان).
به تعبير ديگر آنها براى بتها نوعى استقلال در تدبير امور جهان قائل بودند، و به اصطلاح آنها را همتاى خدا مى دانستند، نه فقط وسائط بر درگاه او.
مخصوصاً تعبيرات گوناگونى در آيات مختلف قرآن آمده كه اين مطلب را كاملاً روشن مى سازد، مثلاً در آيه 22 عنكبوت مى خوانيم: (وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ الله مِنْ وَلِيٍّ وَ لانَصير): «براى شما جز خدا ولىّ و ياورى نيست».
اين اشاره به اعتقاد بت پرستان است كه بتها را ولىّ و ياور خود (جز خدا) مى دانستند، چنانكه در آيه 10 سوره جاثيه مى خوانيم: (وَ لايُغْني عَنْهُمْ ما كَسَبُوا شَيْئاً وَلا مَا اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ الله اَوْلِياءَ): «هرگز آنچه را (مشركان) به دست آورده اند، آنان را از عذاب الهى رهائى نمى بخشد، و نه اوليائى كه غير از خدا براى خود برگزيدند» (دقت كنيد).
تعبير «مِنْ دُونِ الله» كه به طور مكرّر در ايات قرآن درباره مشركان آمده نشان مى دهد كه آنها موجوداتى را جداى از خداوند مورد توجه قرار مى دادند تا ولىّ و نصير و حامى آنها باشد اين همان شرك در ربوبيّت است، نه مسأله شفاعت.
كوتاه سخن اينكه: قرآن در آيات مختلف دو ايراد عمده بر مشركان مى گيرد: نخست اينكه آنها موجوداتى بى شعور و فاقد سمع و بصر را مبدء اثر مى دانستند، و ديگر اينكه براى آنها در كنار تدبير الهى، ربوبيتى قائل بودند.
البتّه بت پرستان عصر جاهليّت، كلمات ضد و نقيضى هم داشتند، چنان نيست كه مانند يك انسان منطقى و آگاه، سخنان خود را بى هيچ تناقض و تهافتى بيان كنند، لذا در عين اينكه بتها را شريك خدا در حلّ مشكلات مى پنداشتند و آنها را «من دون الله» وجداى از خداوند، ولىّ و حامى خود معرّفى مى نمودند گاه مسأله شفاعت در پيشگاه خدا را نيز عنوان مى كردند، و اين هرگز دليل بر عدم اعتقاد به شرك در افعال نبود.
[ 393 ]
اين چيزى است كه از مطالعه مجموع آيات، و مجموع حالات، آنها به دست مى آيد، و تازه آنها هرگز شفاعت را منوط به اذن و اجازه خدا نمى دانستند.
بنابراين به خوبى نتيجه مى گيريم كه اگر انسان فقط به سراغ اولياء الله برود، (نه بتهائى از سنگ و چوب!) و فقط آن ها را شفيع در درگاه خدا بداند (نه شريك در ولايت و حمايت و تدبير) و شفاعت آنها را نيز به اذن الله و اجازه او بداند (نه مستقلّ از او) در اين صورت هيچ ايرادى بر او وارد نيست. ايراد وقتى پيدا مى شود، كه انسان يكى از اين اصول سه گانه و يا هر سه اصل را ناديده بگيرد و راه خطا بپيمايد.(1)
1 ـ تفسير پيام قرآن 6/536
[ 394 ]
[ 395 ]
[ 396 ]
[ 397 ]
102 ـ فلسفه وضو و غسل چيست؟
شك نيست كه وضو داراى دو فايده روشن است: فايده بهداشتى و فايده اخلاقى و معنوى، از نظر بهداشتى شستن صورت و دستها آن هم پنج بار و يا لااقل سه بار در شبانه روز، اثر قابل ملاحظه اى در نظافت بدن دارد، مسح كردن بر سرو پشت پاها كه شرط آن رسيدن آب به موها يا پوست تن است، سبب مى شود كه اين اعضا را نيز پاكيزه بداريم، و همانطور كه در فلسفه غسل اشاره خواهيم كرد تماس آب با پوست بدن اثر خاصى در تعادل اعصاب سمپاتيك و پا را سمپاتيك دارد.
و از نظر اخلاقى و معنوى چون با قصد قربت و براى خدا انجام مى شود اثر تربيتى دارد مخصوصاً چون مفهوم كنائى آن اين است كه از فرق تا قدم در راه اطاعت تو گام برمى دارم مؤيد اين فلسفه اخلاقى و معنوى است.
در روايتى از امام على بن موسى الرضا (عليه السلام) مى خوانيم:
«براى اين دستور وضو داده شده و آغاز عبادت با آن است كه بندگان هنگامى كه در پيشگاه خدا مى ايستند و با او مناجات مى كنند پاك باشند، و دستورات او را بكار بندند، از آلودگيها و نجاستها بركنار شوند، علاوه بر اين، وضو سبب مى شودكه آثار خواب و كسالت از انسان برچيده شود و قلب براى قيام در پيشگاه خدا نور و صفا يابد»(1).
از توضيحاتى كه درباره فلسفه غسل خواهيم گفت نيز فلسفه وضو روشنتر مى شود.
1 ـ وسائل الشيعه جلد اول صفحه 257.
[ 398 ]
فلسفه غسل
بعضى مى پرسند: چرا اسلام دستور مى دهد كه به هنگام جنب شدن تمام بدن را بشويند در حالى كه فقط عضو معينى آلوده مى شود، و آيا ميان بول كردن و خارج شدن منى تفاوتى هست كه در يكى فقط محل را بايد شست و در ديگرى تمام بدن ر؟ اين سؤال يك پاسخ اجمالى دارد و يك پاسخ مشروح: پاسخ اجمالى آن اين است كه خارج شدن منى از انسان، يك عمل موضعى نيست (مانند بول و ساير زوائد) به دليل اينكه اثر آن در تمام بدن آشكار مى گردد، و تمام سلولهاى تن بدنبال خروج آن در يك حالت سستى مخصوص فرو مى روند و اين خود نشانه تأثير آن روى تمام اجزاء بدن است توضيح اينكه: طبق تحقيقات دانشمندان در بدن انسان دو سلسله اعصاب نباتى وجود دارد كه تمام فعاليتهاى بدن را كنترل مى كنند «اعصاب سمپاتيك» و «اعصاب پاراسمپاتيك» اين دو رشته اعصاب در سراسر بدن انسان و در اطراف تمام دستگاه ها و جهازات داخلى و خارجى گسترده اند، وظيفه اعصاب سمپاتيك «تند كردن» و به فعاليت واداشتن دستگاه هاى مختلف بدن است، و وظيفه اعصاب «پارا سمپاتيك» «كند كردن» فعاليت آنهاست، در واقع يكى نقش «گاز» اتومبيل و ديگرى نقش «ترمز» را دارد، و از تعادل فعاليت اين دو دسته اعصاب نباتى، دستگاههاى بدن بطور متعادل كار مى كند. گاهى جريان هائى در بدن رخ مى دهد كه اين تعادل را بهم مى زند، از جمله اين جريانها مسئله «ارگاسم» (اوج لذّت جنسى) است كه معمولا مقارن خروج منى صورت مى گيرد. در اين موقع سلسله اعصاب پاراسمپاتيك (اعصاب ترمز كننده) بر اعصاب سمپاتيك (اعصاب محرك) پيشى مى گيرد و تعادل به شكل منفى بهم مى خورد. اين موضوع نيز ثابت شده است كه از جمله امورى كه مى تواند اعصاب سمپاتيك را بكار وادارد و تعادل از دست رفته را تأمين كند تماس آب با بدن است و از آن جا كه تأثير «ارگاسم» روى تمام اعضاى بدن به طور محسوس ديده مى شود و تعادل اين دو دسته اعصاب در سراسر بدن بهم مى خورد دستور داده شده است كه پس از آميزش جنسى، يا خروج منى، تمام بدن با آب شسته شود و در پرتو اثر حيات بخش آن تعادل كامل در ميان اين دو دسته اعصاب در سراسر بدن برقرار گردد.(1) البته فايده غسل منحصر به اين نيست بلكه غسل كردن علاوه بر اين يك نوع عبادت و پرستش نيز مى باشد كه اثرات اخلاقى آن قابل انكار نيست و به همين دليل اگر بدن را بدون نيّت و قصد قربت و اطاعت فرمان خدا بشويند غسل صحيح نيست در حقيقت به هنگام خروج منى يا آميزش جنسى، هم روح متأثر مى شود و هم جسم، روح به سوى شهوات مادى كشيده مى شود، و جسم به سوى سستى و ركود. غسل جنابت كه هم شستشوى جسم است و هم به علت اينكه به قصد قربت انجام مى يابد شستشوى جان است، اثر دوگانه اى در آن واحد روى جسم و روح مى گذارد تا روح را به سوى خدا و معنويت سوق دهد، و جسم را به سوى پاكى و نشاط و فعاليت. از همه اينها گذشته، وجوب غسل جنابت يك الزام اسلامى براى پاك نگه داشتن بدن و رعايت بهداشت، در طول زندگى است زيرا بسيارند كسانى كه از نظافت خود غافل مى شوند ولى اين حكم اسلامى آنها را وادار مى كند كه در فواصل مختلفى خود را شستشو دهند و بدن را پاك نگاهدارند، اين موضوع اختصاصى به مردم اعصار گذشته ندارد، در عصر و زمان ما نيز بسيارند كسانى كه به علل مختلفى از نظافت و بهداشت تن غافلند. (البته اين حكم بصورت يك قانون كلى و عمومى است حتى كسى را كه تازه بدن خود را شسته شامل مى شود). مجموع جهات سه گانه فوق روشن مى سازد كه چرا بايد به هنگام خروج منى (در خواب يا بيدارى) و همچنين آميزش جنسى (اگر چه منى خارج نشود) غسل كرد و تمام بدن را شست.(2) 1 ـ و اينكه مى بينيم كه در خبرى از امام على بن موسى الرضا (عليه السلام) نقل شده كه فرمود: ان الجنابة خارجة من كل جسده فلذلك وجب عليه تطهير جسده كله: «جنابت از تمام بدن بيرون مى آيد و لذا بايد تمام بدنرا شست» (وسائل الشيعه جلد اول صفحه 466) گويا اشاره به همين موضوع است. 2 ـ تفسير نمونه 4/291 [ 399 ]
[ 400 ]