بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب یکصد و هشتاد پرسش, آیت الله ناصر مکارم شیرازى ( )
 
 

بخش های کتاب

     001 -
     002 -
     003 -
     004 -
     005 -
     006 -
     007 -
     008 -
     009 -
     010 -
     011 -
     012 -
     013 -
     014 -
     015 -
     016 -
     017 -
     018 -
     019 -
     020 -
     021 -
     022 -
     023 -
     024 -
     025 -
     026 -
     027 -
     028 -
     029 -
     030 -
     031 -
     032 -
     033 -
     FEHREST - يکصد و هشتاد پرسش و پاسخ - فهرست
 

 

 
 

 

 

مى شود.» از جمله در حديثى از امام صادق ((عليه السلام))مى خوانيم: «اذا اراد الامام ان يعلم شيئا اعلمه اللّه بذلك»: «هنگامى كه امام اراده مى كند چيزى را بداند خدا به او تعليم مى دهد.»(1)

اين وجه جمع، بسيارى از مشكلات را در زمينه علم پيامبر ((صلى الله عليه وآله)) و امام ((عليه السلام))حل مى كند، از جمله اينكه: چگونه آنها، آب يا غذائى را كه مثلاً مسموم بود مى خوردند، در حالى كه جايز نيست انسان به كارى كه موجب خطر براى او است اقدام كند، بايد گفت در اين گونه موارد پيامبر((صلى الله عليه وآله)) يا امام ((عليه السلام)) اجازه نداشته اند كه اراده كنند تا اسرار غيب بر آنها آشكار گردد.

همچنين گاه مصلحت ايجاب مى كند پيامبر (صلى الله عليه وآله) يا امام ((عليه السلام))مطلبى را نداند، يا آزمايشى براى او صورت گيرد كه موجب تكامل او گردد، همانگونه كه در داستان «ليلة المبيت» آمده است كه على ((عليه السلام))در بستر پيغمبر (صلى الله عليه وآله) خوابيد، در حالى كه از خود آن حضرت نقل شده است كه نمى دانست صبحگاهان كه مشركان قريش به آن بستر حمله مى كنند شهيد خواهد شد يا جان به سلامت مى برد؟

در اينجا مصلحت اين است كه امام ((عليه السلام)) از سر انجام اين كار آگاه نگردد، تا آزمون الهى تحقق يابد، و اگر امام ((عليه السلام)) مى دانست كه در بستر پيامبر (صلى الله عليه وآله)مى خوابد و صبح سالم برمى خيزد چندان افتخارى محسوب نمى شد، و آنچه در آيات قرآن و روايات در اهميت اين ايثارگرى وارد شده است چندان موجّه به نظر نمى رسيد.

آرى مسأله علم ارادى، پاسخى است براى تمام اينگونه اشكالات.

5 ـ راه جمع ديگرى نيز براى روايات مختلف در علم غيب وجود دارد (هرچند اين راه فقط در مورد قسمتى از اين روايات صادق است) و آن اينكه مخاطبين در اين روايات مختلف بودند، آنها كه استعداد و آمادگى پذيرش مسأله علم غيب را درباره امامان داشتند حق مطلب به آنها گفته مى شد، ولى در برابر افراد مخالف يا ضعيف و كم استعداد سخن، به اندازه فهم شنونده مطرح مى گشت.


1 ـ كتاب «كافى» باب «ان الائمة اذا شاؤا ان يعلموا علموا» (حديث 3) روايات ديگرى در همين باب نيز به اين مضمون نقل شده است.

[ 201 ]

مثلاً در حديث مى خوانيم كه ابوبصير و چند تن از ياران بزرگ امام صادق ((عليه السلام))در مجلسى بودند امام غضبناك وارد مجلس شد هنگامى كه نشست در حضور جمع فرمود: «عجيب است كه عده اى گمان مى كنند ما علم غيب داريم، هيچكس جز خداوند متعال از غيب آگاه نيست، من الان مى خواستم كنيزم را تأديب كنم از دست من گريخت، ندانستم در كداميك از اطاقهاى خانه است»!!(1)

راوى حديث مى گويد: هنگامى كه امام ((عليه السلام)) از مجلس برخاست من و بعضى ديگر از ياران حضرت وارد اندرون منزل شديم و گفتيم: فدايت شويم شما درباره كنيزتان چنين گفتى، در حالى كه ما مى دانيم شما علوم زيادى داريد و ما نامى از علم غيب نمى بريم؟

امام ((عليه السلام)) سپس شرحى در اين زمينه داد كه مفهومش آگاهى او بر اسرار غيب بود.

واضح است كه در آن مجلس افرادى بوده اند كه آمادگى و استعداد لازم براى درك اين معانى و معرفت مقام امام نداشتند.

بايد توجه داشت كه اين طرق پنجگانه منافاتى باهم ندارند و همه آنها مى تواند صادق باشد (دقت كنيد).

* * *

2 ـ راه ديگرى براى اثبات علم غيب پيشوايان

در اينجا دو راه ديگر براى اثبات اين واقعيت كه پيامبر ((صلى الله عليه وآله)) و امامان معصوم ((عليهم السلام)) اجمالاً از اسرار غيب آگاه بودند وجود دارد.

نخست اين كه: مى دانيم دايره مأموريت آنها محدود به مكان و زمان خاصى نبوده، بلكه رسالت پيامبر ((صلى الله عليه وآله)) و امامت امامان ((عليهم السلام)) جهانى و جاودانى است، چگونه ممكن است كسى چنين مأموريت گسترده اى داشته باشد، در حالى كه هيچگونه آگاهى جز بر زمان و محيط محدود خود نداشته باشد؟ آيا كسى را كه مثلاً


1 ـ «اصول كافى» جلد 1 باب نادر فيه ذكر الغيب حديث 3.

[ 202 ]

مأمور امارت و استاندارى بخش عظيمى از كشورى مى كنند مى تواند از آن منطقه آگاهى نداشته باشد و در عين حال مأموريت خود را به خوبى انجام دهد؟!.

به تعبير ديگر: پيامبر ((صلى الله عليه وآله)) و امام (عليه السلام) در مدت حيات خود بايد آنچنان احكام الهى را بيان و اجرا كند كه جوابگوى نيازمنديهاى همه انسانها در هر زمان و مكان باشد، و اين ممكن نيست مگر اينكه لااقل بخشى از اسرار غيب را بداند.

ديگر اينكه سه آيه در قرآن مجيد است كه اگر آنها را در كنار هم بچينيم مسأله علم غيب پيامبر ((صلى الله عليه وآله)) و امامان ((عليهم السلام)) از آن روشن مى شود، نخست اينكه قرآن در مورد كسى كه تخت ملكه «سبا» را در يك چشم برهم زدن نزد «سليمان» آورد (يعنى آصف بن برخيا) مى گويد: «قال الذى عنده علم من الكتاب انا اتيك به قبل ان يرتد اليك طرفك فلما رآه مستقرا عنده قال هذا من فضل ربى»: «كسى كه دانشى از كتاب داشت گفت من آن را پيش از آنكه چشم برهم زنى نزد تو خواهم آورد، و هنگامى كه (سليمان) آن را نزد خود مستقر ديد گفت: اين از فضل پروردگار من است» (نمل ـ 40).

در آيه ديگر مى خوانيم: «قل كفى باللّه شهيداً بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب»: «بگو كافى است براى گواه ميان من و شما، خداوند و كسى كه علم كتاب نزد او است» (رعد 43).

از سوى ديگر در احاديث متعددى كه در كتب اهل سنت و شيعه نقل شده چنين مى خوانيم كه ابوسعيد خدرى مى گويد از رسول خدا ((صلى الله عليه وآله))معنى «الذى عنده علم من الكتاب» را سؤال كردم، فرمود: او وصى برادرم سليمان بن داود بود، گفتم: «و من عنده علم الكتاب» كيست؟ فرمود: «ذاك اخى على بن ابيطالب»! «او برادرم على بن ابى طالب است».(1)

با توجه به اينكه «علم من الكتاب» كه در مورد «آصف» آمده «علم جزئى» را مى گويد، و «علم الكتاب» كه درباره على ((عليه السلام)) آمده «علم كلى» را مى گويد، تفاوت ميان مقام علمى «آصف» و على ((عليه السلام)) روشن مى گردد.


1 ـ به جلد 3 «احقاق الحق» صفحه 280 - 281 و «نورالثقلين» جلد 2 صفحه 523 مراجعه شود.

[ 203 ]

از سوى سوم در آيه 89 سوره نحل مى خوانيم: «وَنَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لكُلِّ شىء»: «ما قرآن را بر تو نازل كرديم كه بيانگر هر چيزى است».

روشن است كسى كه عالم به اسرار چنين كتابى باشد، بايد اسرار غيب را بداند، و اين دليلى است آشكار بر اينكه ممكن است انسانى از اولياء اللّه، از اسرار غيب به فرمان خدا آگاه گردد.(1)

 


1 ـ تفسير نمونه 25/146.

[ 204 ]

 

 

 

 

 

59 ـ آياامكان نسيان وفراموشى درانبياء باعصمت آنان سازگاراست؟

از آيات متعددى در سوره كهف استفاده مى شود كه موسى گرفتار فراموشكارى شد در يكجا مى فرمايد: هنگامى كه آن دو (موسى و دوست همسفرش) به محل تلاقى دو دريا رسيدند ماهى خود را (كه براى تغذيه آورده بودند) فراموش كردند، و ماهى، راه خود را در پيش گرفت و رفت»! «فَلَمّا بَلَغا مَجْمَعَ بَيْنِهِما نَسِيا حُوتَهُما فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِى الْبَحْرِ سَرَباً» (كهف 61) بنابر اين فراموشى به هر دو دست داد.

و در دو آيه بعد از آن، از زبان دوست موسى نقل مى كند «من ماهى را فراموش كردم، و فقط شيطان بود كه ياد آن را از خاطر من برد» «فَاِنِّى نَسِيتُ الْحُوتَ وَما اَنْسانِيهُ اِلاَّ الشَّيْطانُ اَنْ اَذْكُرَهُ» (كهف 63).

اگر دوست او يوشع بن نون بوده ـ همان گونه كه در ميان مفسران مشهور است ـ و در آن حال پيامبر بوده معلوم مى شود نسيان و فراموشكارى براى پيامبران جايز است.

و باز در چند آيه بعد، از قول موسى (عليه السلام) مى خوانيم هنگامى كه آن مرد الهى (خضر) را ملاقات كرد با او عهد كرد كه از اسرار اعمالش سؤالى نكند تا خودش توضيح دهد، ولى موسى بار اول فراموش كرد، زيرا هنگامى كه خضر، آن كشتى سالم را سوراخ كرد بانگ اعتراض موسى بلند شد كه چرا چنين مى كنى، و هنگامى كه خضر پيمانش را به او يادآورى نمود گفت: «مرا به خاطر اين فراموشكارى مؤاخذه مكن» «قالَ لاتُؤاخِذْنِى بِما نَسِيتُ» (كهف 73) و اين مسأله براى بار دوم و سوم نيز تكرار شد.

آيا از مجموع اين آيات استفاده نمى شود كه امكان نسيان و فراموشى براى پيامبران وجود دارد؟ و آيا يكى از شاخه هاى عصمت مصونيت از نسيان و خطا نيست؟

[ 205 ]

در جواب اين سؤال، مفسران طرق مختلفى را پيموده اند: بعضى گفته اند «نسيان» گاهى به معنى ترك نمودن چيزى است، هر چند آن را فراموش نكرده باشد، همان گونه كه در داستان حضرت آدم مى خوانيم وَلَقَدْ عَهِدْنا اِلى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِىَ... «ما با آدم عهد و پيمان بستيم و او فراموش كرد» (طه 115).

مسلماً آدم پيمان الهى را در مورد نخوردن از درخت ممنوع، فراموش نكرده بود، ولى چون نسبت به آن بى اعتنائى كرد تعبير به فراموش شده است.

بعضى نيز گفته اند «نسيان كننده» در حقيقت، دوست همراه موسى (عليه السلام) بود، نه موسى، و پيامبر بودن او مسلّم نيست، حدّاقل از نظر آيات قرآن، چنين چيزى ثابت نيست، در آيات مورد بحث مى خوانيم كه دوست موسى (عليه السلام) افتادن ماهى به دريا و زنده شدن و حركت او را ديده بود، و تصميم داشت اين مسأله را با موسى (عليه السلام) در ميان بگذارد، ولى فراموش كرد، بنابر اين فراموش كننده، تنها او بوده است، زيرا او اين صحنه را مشاهده كرد، و اگر در جمله «نسيا» به هر دو نسبت داده شده، از قبيل نسبت دادن كار فرد به گروه است، كه بسيار رايج مى باشد.

و اگر گفته شود چگونه ممكن است مسأله اى به اين مهمى به فراموشى سپرده شود، در پاسخ مى گوييم دوست موسى (عليه السلام)، معجزاتى مهمتر از آن ديده بود، بعلاوه آنها در اين سفر استثنائى، به دنبال مسأله مهمترى بودند كه به خاطر آن فراموش كردن اين صحنه جاى تعجّب نيست.

و اين كه فراموشى مزبور به شيطان نسبت داده شده ممكن است به خاطر اين باشد كه جريان زنده شدن ماهى، ارتباط نزديكى با پيدا كردن آن مرد عالم داشت كه بنا بود، موسى (عليه السلام) از علم او بهره بگيرد، و از آنجا كه شيطان كارش اغواگرى است و مى خواهد هيچ كس به هدف مقدسش نرسد، يا ديرتر برسد، اين فراموشى را در ذهن «دوست موسى» (عليه السلام) به وجود آورد.

در بعضى از روايات از پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله) نقل شده است كه هنگامى كه ماهى حركت كرد و به دريا افتاد و راه خود را پيش گرفت و رفت، موسى (عليه السلام) در خواب بوده، و دوستش (كه اين ماجرا را ديده بود) نخواست موسى (عليه السلام) را از خواب بيدار

[ 206 ]

كند و ماجرا را بگويد، و بعد از بيداريش، فراموش كرد جريان را به او بازگو كند، و لذا يك شبانه روز ديگر به راه خود ادامه دادند، سپس دوست موسى (عليه السلام) ماجرا را به خاطر آورد و بازگو كرد، ناچار آنها به مكان اوّل كه ماهى در آب افتاده بود، بازگشتند.(1)

بعضى نيز گفته اند كه پيامبران در برابر نسيان و فراموشى معصومند، اما نسيانهايى كه به نوعى با دعوت آنها ارتباط داشته باشد، ولى نسيان در يك كار عادى روزانه كه هيچ ارتباطى با مسأله وحى و نبوّت و تعليم و تربيت و تبليغ ندارد، بلكه عدم ارتباط آن را همه مى دانند، لطمه اى به مقام عصمت انبياء نمى زند و نسيانى كه در آيات بالا آمده است از همين قبيل است.(2)

 


1 ـ تفسير مراغى، جلد 15، صفحه 174.

2 ـ تفسير پيام قرآن 7/126.

[ 207 ]

 

 

 

 

 

60 ـ روح القدس كيست؟

در آيه 87 سوره بقره آمده است «وأيّدناه بروح القُدُس» «و او (عيسى بن مريم) را به وسيله روح القدس تأييد نموديم.»

در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه منظور از روح القدس چه مى باشد؟

 

مفسّران بزرگ درباره روح القدس، تفسيرهاى گوناگونى دارند:

1 ـ برخى گفته اند منظور جبرئيل است، بنابراين، معنى آيه مورد بحث چنين خواهد بود خداوند عيسى را به وسيله جبرئيل كمك و تأييد كرد.

شاهد اين سخن آيه 102 نحل است «قل نزله روح القدس من ربك بالحق»: «بگو روح القدس آن را به حقيقت بر تو نازل كرده است».

اما چرا جبرئيل را روح القدس مى گويند؟ به خاطر اين است كه از طرفى جنبه روحانيت در فرشتگان مسأله روشنى است و اطلاق كلمه «روح» بر آنها كاملاً صحيح است، و اضافه كردن آن به «القدس» اشاره به پاكى و قداست فوق العاده اين فرشته است.

2 ـ بعضى ديگر معتقدند «روح القدس» همان نيروى غيبى است كه عيسى ((عليه السلام)) را تأييد مى كرد، و با همان نيروى مرموز الهى مردگان را به فرمان خدا زنده مى نمود.

البته اين نيروى غيبى به صورت ضعيفتر در همه مؤمنان با تفاوت درجات ايمان وجود دارد و همان امدادهاى الهى است كه انسان را در انجام طاعات و كارهاى مشكل مدد مى كند و از گناهان باز مى دارد، لذا در بعضى از احاديث در مورد بعضى

[ 208 ]

شعراى اهل بيت ((عليهم السلام)) مى خوانيم كه پس از خواندن اشعارش براى امام به او فرمود: «انما نفث روح القدس على لسانك:» «روح القدس بر زبان تو دميد و آنچه گفتى به يارى او بود».(1)

3 ـ بعضى از مفسران نيز روح القدس را به معنى «انجيل» تفسير كرده اند.(2)

ولى دو تفسير اول نزديكتر به نظر مى رسد.(3)

 


1 ـ در مورد شاعر معروف معاصر پيامبر (صلى الله عليه وآله) حسان بن ثابت نيز مى خوانيم كه پيامبر (صلى الله عليه وآله)درباره او فرمود: لن يزل معك روح القدس ما ذببت عنا: «اى حسان مادام كه با اشعارت از ما دفاع كنى روح القدس با تو است» (سفينة البحار جلد 2 صفحه 495 ماده كميت).

2 ـ تفسير المنار ذيل آيه مورد بحث.

3 ـ نمونه 1/338

[ 209 ]

 

 

 

 

 

61 ـ چرا پيامبران از منطقه خاصّى برخاستند؟

گاهى اين سؤال عنوان مى شود كه پيامبران اولوالعزم كه داراى شريعت و كتاب آسمانى بودند طبق صريح تواريخشان، از شرق ميانه برخاستند. نوح (عليه السلام) از سرزمين «عراق» برخاست(1) و مركز دعوت ابراهيم (عليه السلام)، عراق و شام بود، و به مصر و حجاز نيز سفر كرد.

موسى (عليه السلام) از مصر برخاست، سپس به فلسطين آمد، مركز تولد و قيام و دعوت مسيح (عليه السلام) نيز شام و فلسطين بود، و پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) از سرزمين حجاز برخاست.

پيامبران ديگر نيز غالباً در همين مناطق مى زيستند به طورى كه مى توان گفت: شرق ميانه، منطقه پيامبرخيز جهان بوده است!

آيا دليلى دارد كه آنها همگى از اين منطقه جهان برخيزند؟ و آيا مناطق ديگر، نيازى به ظهور پيامبران يا پذيرش آنها را نداشته است؟

 

با توجه به وضع پيدايش جوامع بشرى، و ظهور تمدّن انسانى، اين مسأله جاى شگفتى نيست، زيرا مورخان بزرگ جهان، تصريح مى كنند كه مشرق زمين (مخصوصاً شرق ميانه) گهواره تمدن انسانى است و منطقه اى كه به نام هلال


1 ـ در حديثى از امام صادق (عليه السلام) مى خوانيم كه فرمود: كانت الكوفة و مسجدها فى زمن نوح (عليه السلام) و كان منزل نوح و قومه فى قرية على متن الفرات ممايلى غربى الكوفة: «كوفه و مسجدش، در زمان نوح (عليه السلام) وجود داشت و منزل نوح و قومش در يك آبادى، در كنار فرات در طرف غربى كوفه بود» (تفسير عياشى تفسير سوره هود، حديث 19).

[ 210 ]

خصيب (هلال خصيب به معنى هلال پربركت است و اشاره به منطقه اى است كه از دره نيل شروع مى شود و تا مسير دجله و فرات و اروند رود، ادامه پيدا مى كند، و به صورت يك هلال بزرگ روى نقشه جغرافيا منعكس است) زادگاه تمدنهاى بزرگ جهان است.

تمدن مصر باستان كه قديمى ترين تمدّن شناخته شده جهان است، و تمدّن بابل در عراق، و تمدن يمن در جنوب حجاز، و همچنين تمدّن ايران و شامات همه نمونه تمدنهاى معروف بشرى هستند.

آثار تاريخى مهمى كه در اين مناطق باقى مانده، و سنگ نوشته ها، همه شاهد گوياى اين مدّعا است.

قدمت تمدن انسانى در اين مناطق به هفت هزار سال يا بيشتر باز مى گردد، اين از يكسو، از سوى ديگر رابطه نزديكى ميان تمدن انسانى و ظهور پيامبران بزرگ است، زيرا انسانهاى متمدن، نياز زيادترى به آئينهاى الهى دارند، تا هم قوانين حقوقى و اجتماعى را تضمين كرده، جلو تعديات و مفاسد را بگيرد، و هم فطرت الهى آنها را شكوفا سازد، به همين دليل مى گوييم نياز بشر امروز، مخصوصاً كشورهايى كه از تمدن صنعتى، سهم بيشترى دارند، به مذهب، از هر زمانى بيشتر است.

اقوام وحشى، يا نيمهوحشى، آمادگى زيادى براى پذيرش مذاهب ندارند، و اگر هم مذهب را پذيرا شوند، قدرت نشر آن را ندارند.

ولى هنگامى كه مذهب در مراكز تمدن آشكار شود، به سرعت از آنجا به نقاط ديگر نشر پيدا مى كند، زيرا مردم مناطق ديگر، براى حل مشكلاتشان دائماً در اين مناطق رفت و آمد دارند، به علاوه وسائل نشر هرچه باشد، در اين مراكز بيشتر است.

ممكن است گفته شود، پس چرا اسلام بزرگترين آئين الهى، از يك منطقه عقب افتاده برخاست؟

ولى اگر درست به نقشه جغرافيا نگاه كنيم مى بينيم اين نقطه عقب افتاده يعنى «مكّه» در واقع، مركزى بوده كه در اطراف آن، بقاياى پنج تمدن معروف بزرگ وجود داشته، و مكّه نسبت به آنها مانند مركز دايره حساب مى شده است.

[ 211 ]

در شمال، تمدن روم شرقى و شامات، در شمال شرقى، تمدن ايران و كلده و آشور، در جنوب، تمدّن يمن، و در غرب، تمدّن مصر باستان، درست به همين دليل، هنگامى كه اسلام گسترش يافت تمام قلمرو اين تمدنهاى پنجگانه را زير سيطره خود قرار داد و همه را در خود ذوب نمود، جنبه هاى مثبت هر كدام را گرفت، و جنبه هاى منفى را حذف كرد و مسائل مهم عقيدتى و عملى را بر آن افزود و تمدن باشكوه اسلامى در سرتاسر اين مناطق ظاهر گشت.

خلاصه با توجّه به آنچه در بالا گفتيم روشن مى شود چرا خداوند حكيم پيامبران بزرگ خويش را از شرق ميانه مبعوث كرده، و چرا مشرق زمين كانون ظهور اديان بزرگ الهى است.(1)

 


1 ـ پيام 7/367.

[ 212 ]

 

 

 

 

 

62 ـ آيا پيامبر خدا (ايّوب) به بيمارى نفرت انگيز مبتلا شد؟

 

چهره پاك اين پيامبر بزرگ كه مظهر صبر و شكيبائى است، تا آن پايه كه صبر ايوب در ميان همه ضرب المثل است، در قرآن مجيد سوره (ص) آمده است خداوند در آغاز و پايان داستان آن حضرت، بهترين تجليل را از او به عمل مى آورد.

ولى متأسفانه سرگذشت اين پيامبر بزرگ نيز از دستبرد جاهلان و يا دشمنان دانا مصون نمانده، و خرافاتى بر آن بسته اند كه ساحت قدس او از آن پاك و منزه است، از جمله اينكه ايوب به هنگام بيمارى بدنش كرم برداشت، و آنقدر متعفن و بدبو شد كه اهل قريه او را از آبادى بيرون كردند!

بدون شك چنين روايتى مجعول است هر چند در لابلاى كتب حديث ذكر شده باشد، زيرا رسالت پيامبران ايجاب مى كند كه مردم در هر زمان بتوانند با ميل و رغبت با آنها تماس گيرند، و آنچه موجب تنفر و بيزارى مردم و فاصله گرفتن افراد از آنها مى شود، خواه بيماريهاى تنفر آميز باشد، و يا عيوب جسمانى، و يا خشونت اخلاقى، در آنها نخواهد بود، چرا كه با فلسفه رسالت آنها تضاد دارد.

قرآن مجيد در مورد پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) مى گويد: «فبما رحمة من الله لنت لهم و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك:» «در پرتو رحمت الهى براى آنها نرم و مهربان شدى كه اگر خشن و سنگدل بودى، از گرد تو پراكنده مى شدند» (آل عمران ـ 159).

اين آيه دليل بر آن است كه پيامبر نبايد چنان باشد كه از اطرافش پراكنده شوند.(1)


1 ـ تفسير نمونه 19/303

[ 213 ]

 

 

 

 

 

63 ـ ازدواج فرزندان آدم چگونه بوده است؟

 

آيه اوّل سوره نساء چنين است «وبثّ منهما رجالاً كثيراً و نساء»

«خداوند از آدم و همسرش، مردان و زنان فراوانى بوجود آورد»، از اين تعبير استفاده مى شود كه تكثير نسل فرزندان آدم تنها از طريق آدم و همسرش صورت گرفته است و موجود ثالثى در آن دخالت نداشته است.

لازمه اين سخن آن است كه فرزندان آدم (برادر و خواهر) باهم ازدواج كرده باشند زيرا اگر آنها با نژاد و همسران ديگرى ازدواج كرده باشند «منهما» (از آن دو) صادق نخواهد بود.

اين موضوع در احاديث متعدّدى نيز وارد شده است و زياد هم جاى تعجّب نيست چه اينكه طبق استدلالى كه در بعضى از احاديث از ائمه اهل بيت نقل شده اين ازدواج ها مباح بوده زيرا هنوز حكم تحريم ازدواج خواهر و برادر نازل نشده بود، بديهى است ممنوعيّت يك كار، بسته به اين است كه از طرف خداوند تحريم شده باشد چه مانعى دارد كه ضرورت ها و مصالحى ايجاب كند كه در پاره اى از زمان ها مطلبى جائز باشد و بعداً تحريم گردد.

ولى در احاديث ديگرى تصريح شده كه فرزندان آدم هرگز باهم ازدواج نكرده اند و شديداً به كسانى كه معتقد به ازدواج آنها با يكديگرند حمله شده است.

و اگر بنا باشد كه در احاديث متعارض آنچه موافق ظاهر قرآن است ترجيح دهيم بايد احاديث دسته اوّل را انتخاب نمود زيرا موافق آيه فوق است.

[ 214 ]

در اينجا احتمال ديگرى نيز هست كه گفته شود: فرزندان آدم با بازماندگان انسان هاى پيشين ازدواج كرده اند زيرا طبق رواياتى آدم، اولين انسان روى زمين نبوده، مطالعات علمى امروز نيز نشان مى دهد كه نوع انسان احتمالاً از چند ميليون سال قبل در كره زمين زندگى مى كرده، در حالى كه از تاريخ پيدايش آدم تا كنون زمان زيادى نمى گذرد، بنابراين بايد قبول كنيم كه قبل از آدم انسان هاى ديگرى در زمين مى زيسته اند كه به هنگام پيدايش آدم در حال انقراض بوده اند، چه مانعى دارد كه فرزندان آدم با باقيمانده يكى از نسل هاى پيشين ازدواج كرده باشد ولى همانطور كه گفتيم اين احتمال با ظاهر آيه فوق چندان سازگار نيست. (اين بحث احتياج به گفتگوى بيشترى دارد كه از حوصله اين بحث خارج است).(1)

 


1 ـ تفسير نمونه 3/246

[ 215 ]

 

 

 

 

 

64 ـ فلسفه تعدد همسران پيامبر (ص) چيست؟

 

ازدواج پيامبر با زنان مختلف و متعدد براى حل يك سلسله مشكلات اجتماعى و سياسى در زندگى او بوده است.

زيرا مى دانيم هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) نداى اسلام را بلند كرد تك و تنها بود، و تا مدتها جز، عده محدود و كمى به او ايمان نياوردند، او بر ضد تمام معتقدات خرافى عصر و محيط خود قيام كرد، و به همه اعلان جنگ داد، طبيعى است كه همه اقوام و قبائل آن محيط بر ضد او بسيج شوند.

و بايد از تمام وسائل براى شكستن اتحاد نامقدس دشمنان استفاده كند كه يكى از آنها ايجاد رابطه خويشاوندى از طريق ازدواج با قبائل مختلف بود، زيرا محكمترين رابطه در ميان عرب جاهلى، رابطه خويشاوندى محسوب مى شد، و داماد قبيله را همواره از خود مى دانستند، و دفاع از او را لازم، و تنها گذاشتن او را گناه مى شمردند.

قرائن زيادى در دست داريم كه نشان مى دهد ازدواجهاى پيامبر لااقل در بسيارى از موارد جنبه سياسى داشته است.

و بعضى ازدواجهاى او مانند ازدواج با «زينب»، براى شكستن سنت جاهلى بوده كه شرح آن در ذيل آيه 37 سوره احزاب آمده است.

بعضى ديگر براى كاستن از عداوت، يا طرح دوستى و جلب محبت اشخاص و يا اقوام متعصب و لجوج بوده است.

[ 216 ]

روشن است كسى كه در سن 25 سالگى كه عنفوان جوانى او بوده با زن بيوه چهل ساله اى ازدواج مى كند، و تا 53 سالگى تنها به همين يك زن بيوه قناعت مى نمايد و به اين ترتيب دوران جوانى خود را پشت سر گذاشته و به سن كهولت مى رسد، و بعد به ازدواجهاى متعددى دست مى زند حتماً دليل و فلسفه اى دارد، و با هيچ حسابى آن را نمى توان به انگيزه هاى جنسى پيوند داد، زيرا با اينكه مساله ازدواج متعدد در ميان عرب در آن روز، بسيار ساده و عادى بوده و حتى گاهى همسر اول به خواستگارى همسر دوم مى رفته و هيچگونه محدوديتى براى گرفتن همسرى قائل نبودند براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) ازدواجهاى متعدد در سنين جوانى نه مانع اجتماعى داشت، و نه شرائط سنگين مالى، و نه كمترين نقصى محسوب مى شد.

جالب اينكه در تواريخ آمده است پيامبر(صلى الله عليه وآله) تنها با يك زن «باكره» ازدواج كرد و او عايشه بود، بقيه همسران او همه زنان بيوه بودند كه طبعاً نمى توانستند از جنبه هاى جنسى چندان تمايل كسى را برانگيزند(1).

حتى در بعضى از تواريخ مى خوانيم كه پيامبر با زنان متعددى ازدواج كرد و جز مراسم عقد انجام نشد، و هرگز آميزش با آنها نكرد، حتى در مواردى تنها به خواستگارى بعضى از زنان قبائل قناعت كرد(2).

و آنها به همين قدر خوشحال بودند و مباهات مى كردند كه زنى از قبيله آنان به نام همسر پيامبر(صلى الله عليه وآله) ناميده شده، و اين افتخار براى آنها حاصل گشته است، و به اين ترتيب رابطه و پيوند اجتماعى آنها با پيامبر(صلى الله عليه وآله) محكمتر، و در دفاع از او مصمم تر مى شدند.

از سوى ديگر با اينكه پيامبر(صلى الله عليه وآله) مسلماً مرد عقيمى نبود ولى فرزندان كمى از او به يادگار ماند، در حالى كه اگر اين ازدواجها به خاطر جاذبه جنسى اين زنان انجام مى شد بايد فرزندان بسيارى از او به يادگار مانده باشد.


1 و 2 - بحار الانوار جلد 22 صفحه 191 و 192.

[ 217 ]

و نيز قابل توجه است كه بعضى از اين زنان مانند عايشه هنگامى كه به همسرى پيامبر(صلى الله عليه وآله) درآمد بسيار كم سن و سال بود، و سالها گذشت تا توانست يك همسر واقعى براى او باشد، اين نشان مى دهد كه ازدواج با چنين دخترى انگيزه هاى ديگرى داشته و هدف اصلى همانها بوده است كه در بالا اشاره كرديم.

گرچه دشمنان اسلام خواسته اند ازدواجهاى متعدد پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)را دستاويز شديدترين حملات مغرضانه قرار دهند، و از آن افسانه هاى دروغين بسازند، ولى سن بالاى پيامبر به هنگام اين ازدواجهاى متعدد از يك سو، و شرائط خاص سنى و قبيله اى اين زنان از سوى ديگر، و قرائن مختلفى كه در بالا به قسمتى از آنها اشاره كرديم از سوى سوم، حقيقت را آفتابى مى كند، و توطئه هاى مغرضان را فاش مى سازد.(1)

 


1 ـ تفسير نمونه 17/381

[ 218 ]

[ 219 ]

[ 220 ]