بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تشيّع چیست ؟ و شیعه کیست ؟, سید محسن حجت   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     TASHA001 -
     TASHA002 -
     TASHA003 -
     TASHA004 -
     TASHA005 -
     TASHA006 -
     TASHA007 -
     TASHA008 -
     TASHA009 -
     TASHA010 -
     TASHA011 -
     TASHA012 -
     TASHA013 -
     TASHA014 -
     TASHA015 -
     TASHA016 -
     TASHA017 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

پرسش :
اگر كسى ادعا كند كه وقتى اساس و اصل دين بايد از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آلهاخذ شود (كه چنين نيز هست ) چه فرقى مى كند كه احاديث و گفته هاى پيامبر صلّى اللّهعليه و آله از طريق اهل بيت آن حضرت صلّى اللّه عليه و آلهنقل شود يا از طريق ديگران .
تمام اصحاب پيامبر نيز از آن حضرت نقل حديث كرده اند، چنانكه در كتب ((صحاح سته ))و ديگر مجاميع و متون حديثى و روايى اهل تسنن ، آن روايات موجود است و مسلمانان سنّىمذهب نيز به آن عمل مى كنند. پس امتيازى براى شيعيان در اين رابطه وجود ندارد.
پاسخ :
در جواب بايد گفت : اولاً: تمام احكام صادره از نبى اكرم صلّى اللّه عليه و آله بالفظنيست ؛ زيرا ((سنت )) كه عبارت از روش و طريقه آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله استبه ((قول )) يعنى گفتار و ((فعل )) يعنى كردار و ((تقرير))، يعنى امضاى آنبزرگوار صلّى اللّه عليه و آله اطلاق مى شود و چون اصحاب ، هميشه با آن حضرتصلّى اللّه عليه و آله نبوده اند، مسلّماً تمام گفتار، رفتار، امضا و تقرير آن وجود مباركرا نيز متوجه نشده اند، بلكه خيلى از اصحاب هر روز يا حتى هر ماه هم پيامبر را نمىديدند؛ چون اگر ساكن مدينه بودند، گرفتاريهاى شغلى و كسبى و اگر ساكن خارجمدينه بودند، دورى راه و بعد مسافت مانع ديدار هميشگى آنان با پيامبر مى شد.
ثانياً: بعضى از اصحاب همان طورى كه از شخصرسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله نقل روايت مى كنند، از ديگر اصحاب همنقل مى كنند و يقيناً در بين آنها افراد كذاب ، وضاع ، استفاده جو و منافق هم وجود داشتهاست كه گاهى مطلبى را به دروغ به پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نسبت مى دادند،بعد ديگران آن را شنيده و اينجا و آنجا نقل مى نمودند، يالااقل احتمال خطا، نسيان ، اشتباه و عدم ضبط در آنها داده مى شود وايناحتمال دافع ندارد.
ثالثاً: احاديث پيامبر بزرگوار صلّى اللّه عليه و آلهمثل قرآن كريم مشتمل است بر خاص و عام ، مطلق و مقيد،مجمل و مبين ، نص و ظاهر و ناسخ و منسوخ و چه بسيار كسانى بودند كه عام را شنيده وبراى ديگران روايت مى كردند و خاص هرگز به گوش آنان و حتى ديگران نمى رسيد.يا منسوخ را شنيده و نقل كرده و ناسخ را متوجه نشده اند. يا جعليات و اكاذيب را به ناماحاديث شنيده پس از قبول ، اينجا و آنجا نقل كرده اند. براى تاءييد اين بحث ، كلامى را ازمولاى متقيان على عليه السّلام متذكر مى شويم .
آن حضرت در جواب كسى كه در رابطه با احاديث مجعوله و آنچه كه در دست مردم است سؤال نموده بود، چنين فرمود:
((انّ فى ايدى الناس حقّاً و باطلاً و صدقاً و كذباً و ناسخاً و منسوخاً و عاماً و خاصاً ومحكماً و متشابهاً و حفظاً و وهماً و لقد كذب علىرسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله على عهده حتّى قام خطيباًفقال : من كذب علىّ متعمداً فليتبواء مقعده من النار.
وانّما اتاك بالحديث اربعة رجال ، ليس لهم خامس ؛رجل منافق مظهرٌ للايمان ، متصنع بالاسلام لايتاءثم و لايتحرّج ، يكذب علىرسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله متعمداً، فلو علم الناس انه منافق كاذب لم يقبلوا منه ولم يصدّقوا قوله و لكنّهم قالوا: صاحب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله رآه و سمع منهو لقف عنه فياءخذون بقوله و قد اخبرك اللّه عن المنافقين بما اخبرك و وصفهم بما وصفهمبه لك ثمّ بقوا بعده ، فتقرّبوا الى ائمة الضلالة و الدعاة الى النار بالزور والبهتان ، فولوهم الاعمال و جعلوهم حكاماً على رقاب الناس ، فاكلوا بهم الدنيا و انماالناس مع الملوك و الدنيا، الاّ من عصم اللّه فهذا احد الاربعة .
و رجل سمع من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله شيئاً، لم يحفظه على وجهه ، فوهم فيهولم يتعمّد كذباً، فهو فى يديه ويرويه ويعمل به ويقول : انا سمعته من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله فلو علم المسلمون ، انّه و هم فيه ،لم يقبلوه منه و لو علم هو انّه كذلك ، لرفضه .
و رجل ثالث سمع من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله شيئاً ياءمر به ، ثمّ انّه نهى عنهو هو لايعلم ، او سمعه ينهى عن شى ء، ثم امر به و هو لايعلم فحفظ المنسوخ ولم يحفظالناسخ ، فلو علم انّه منسوخ ، لرفضه ولو علم المسلمون اذ سمعوه منه ، انّه منسوخ ،لرفضوه .
وآخر رابع ، لم يكذب على اللّه ولا على رسوله ، مبغض للكَذِب خوفا من اللّه وتعظيمالرسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ولم يهمبل حفظ ما سمع على وجهه ، فجاء به على ما سمعه ، لم يزد فيه ولم ينقص منه ، فهوحفظ الناسخ ، فعمل به وحفظ المنسوخ ، فجنّب عنه وعرف الخاص والعام والمحكموالمتشابه ، فوضع كل شى ء موضعه .
وقد كان يكون من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله الكلام له وجهان ، فكلام خاص وكلامعام ، فيسمعه من لا يعرف ما عنى اللّه سبحانه به ولا ما عنىرسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله فيحمله السامع ويوجّهه على غير معرفة بمعناه وماقصد به وما خرج من اجله وليس كل اصحاب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله من كانيساءله و يستفهمه ، حتّى ان كانوا ليحبّون ان يجى ء الاعرابى والطارئ ، فيساءله عليهالسلام ، حتى يسمعوا وكان لا يمرّ بى من ذلك شى ء الاّ سالته عنه وحفظته ، فهذه وجوهما عليه الناس فى اختلافهم وعللهم فى رواياتهم )).(285)
((همانا احاديث در دسترس مردم مشتمل است بر حق وباطل و راست و دروغ و نسخ ‌كننده و نسخ ‌شده و عام (كهشامل همه مى شود) و خاص (كه يك عده را شامل مى شود) و محكم (كه معناى آن آشكار است )و متشابه (كه معناى آن واضح نيست ) و محفوظ (از غلط و اشتباه ) و موهوم (كه از روى حدسو گمان است ) و در زمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به آن حضرت دروغها بستند تااينكه حضرت خطبه اى ايراد نموده و فرمود: هر كس عمدا و دانسته به من دروغ ببندد،بايد نشيمنگاه خود رادر آتش (دوزخ ) قرار بدهد. همانا حديث را از پيامبر صلّى اللّه عليهو آله چهار كس براى تو نقل مى كنند كه پنجمى براى آنان وجود ندارد:
اوّل : مرد منافق و دورويى كه اظهار اسلام نموده و خود را به آداب دين نمودار مى سازد، درحالى كه از گناه پرهيز نكرده و باك ندارد، عمدا و دانسته بهرسول خدا صلّى اللّه عليه و آله دروغ مى بندد.
پس اگر مردم بدانند كه او كاذب و دروغگوست ، حديثش را باور نخواهند كرد، ولكن (بهظاهر او نگاه كرده ) مى گويند: او از اصحابرسول خدا صلّى اللّه عليه و آله است كه آن حضرت را ملاقات نموده و حديث را از او شنيدهاست و به اين جهت گفتارش را مى پذيرند. به تحقيق كه خداوند مردم دورو و منافق را (درقرآن كريم ) به شما معرفى نموده و وصف آنان را بيان كرده است .
اين افراد دورو و منافق بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به حكام ظالم وپيشوايان گمراه و به آنانكه به وسيله دروغ و بهتان ، خواننده مردم به سوى جهنمبودند، پيوستند. پس با جعل احاديث ، آنها را صاحب اختيار و حاكم برمال و جان مردم گردانيدند و به وسيله ايشان از دنيا به نفع خود استفاده كردند. مردم هم(در مقابل آنان حركتى از خود بروز ندادند؛ زيرا آنان ظاهر را مى بينند) هميشه باپادشاهان و ملوك همراهند، مگر كسانى كه خداوند ايشان را (از شرّ شيطان و نفس ) نگاهدارد، پس اين منافق يكى از آن چهار نفر مى باشد.
دوّم : كسى كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله چيزى را شنيده و آن را درست حفظ نكردهو به اشتباه و خطا، ندانسته چيزى را به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله نسبت داده است ،در حالى كه تعمد به دروغ نداشته است ، پس آنچه را كه به زعم خودش ازرسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شنيده نقل نموده و به آنعمل مى نمايد و مى گويد: من اين را از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شنيده ام . پساگر مسلمانان مى دانستند كه او حديث را اشتباه فهميده ، از او نمى پذيرفتند و اگر اونيز مى دانست كه اشتباه كرده ، آن را نقل نمى كرد.
سوّم : كسى كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله چيزى را شنيده كه به آن امر مىنموده و بعد از آن نهى كرده و او از نهى آن حضرت آگاه نيست ، يا چيزى را شنيده كه ازآن نهى مى نموده و بعد به آن امر فرموده و او نمى داند، پس نسخ شده را نگاه داشته واز نسخ كننده اطلاع ندارد. او اگر مى دانست كه آن حديث نسخ شده ،نقل نمى نمود و اگر مسلمانان هم موقعى كه آن را از او شنيدند، مى دانستند كه نسخ شده ،به آن عمل نمى كردند.
چهارم : كسى كه بر خدا و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله دروغ نبسته و از ترس خدا وبه احترام رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله دروغ را دشمن داشته و خطا و اشتباه هم نكردهاست ، بلكه آنچه را كه شنيده به همان قسم حفظ ونقل نموده است ، نه چيزى به آن افزوده و نه چيزى از آن كاسته است . ناسخ را حفظ و بهآن عمل نموده و منسوخ را شناخته و از آن دورى كرده است . عام و خاص را شناخته و هر يك رادر موضع خود قرار داده است (طورى كه عام را به جاى خاص و خاص را به جاى عاماستعمال نكرده است ). متشابه را از محكم تشخيص داده (در متشابهتاءمل واحتياط و به محكم و حديثى كه معناى آن روشن استعمل نموده است ).
و از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله (گاهى به مقتضاى وقت و زمان ) سخنى صادر مىشد كه داراى دو معنا بود؛ سخنى كه به چيز و وقت معينى اختصاص داشت و سخنى كه همهچيز و همه وقت را شامل مى شد (در حالى كه در ظاهر، آن دو سخن يكى معلوم شده و ازقراين و جهات ديگر، مراد آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله ظاهر مى گشت ).
پس كسى كه نمى دانست ، خدا و رسول او، از آن سخن چه خواسته اند، آن را شنيده و ازروى نفهمى برخلاف واقع و بر ضد آنچه به آن قصد شده و به غير آنچه براى آنبيان گشته ، معنا و توجيه مى نمود. و چنين نبوده كه همه اصحابرسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از آن حضرت (مطلبى ) سؤال كنند و براى فهم آن كنجكاوى نمايند تا جايى كه دوست داشتند، باديه نشينى ومسافرى از راه برسد و چيزى از آن حضرت بپرسد تا ايشان بشنوند.
ولى در اين باب چيزى بر من (على عليه السّلام ) نگذشت ، مگر اينكه از آن حضرتپرسيده و آن را حفظ نمودم . پس ‍ اين سببها موجب اختلاف مردم و پريشان ماندن آنان دررواياتشان است )).
ابن ابى الحديد معتزلى در شرح اين كلام اميرالمؤ منين عليه السّلام بعد از آنكه دررابطه با منافقان و نفاق آنان در زمان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و بعد از آن حضرتو همچنين كمك گرفتن امرا و حكام ظالم از آنان براى پيشبرد اهداف شوم و پستشانمطالبى بيان مى كند، چنين مى گويد:
((اما آنچه على عليه السّلام (در رابطه با كسى كه ازرسول خدا چيزى شنيده و آن را درست ضبط و حفظ ننموده و در آن اشتباه و خطا كرده است )فرموده است ، صحيح و غيرقابل ردّ است . و اصحاب ما در خبرى كه عبداللّه بن عمر از آنحضرت صلّى اللّه عليه و آله روايت كرده كه ان الميت ليعذّب ببكاء اهله عليه ؛ يعنى مردهبه گريه و زارى اهلش بر او عذاب مى بيند، گفته اند: وقتى اين خبر را از عبداللّه بنعمر براى ابن عباس روايت كردند، گفت : ابن عمر خطا كرده است ، بلكهاصل قضيه از اين قرار است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بر قبر فردى يهودى مرورنموده و فرمود: ان اهله ليبكون عليه و انّه ليعذّب ، يعنىاهل بيت او، برايش اشك مى ريزند، در حالى كه او معذّب به عذاب خداوند است (زيرا بهنبوّت پيامبر خاتم صلّى اللّه عليه و آله ايمان نياورده بود)).
ابن ابى الحديد مى گويد: اصحاب ما گفته اند كه ام المؤ منين عايشه نيز حديثمنقول از عبداللّه بن عمر را انكار نمود و گفت : ابو عبدالرحمن (كنيه ابن عمر) خطا كردهاست چنانكه در خبر كشته شدگان ((بدر)) خطا نموده است .
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((انهم ليبكون عليه و انّه ليعذب بجرمه ؛ يعنىاهل بيت ميت بر او اشك مى ريزند، در حالى كه او به خاطر جرمى كه دارد عذاب مى شود)).
ابن ابى الحديد مى گويد: اصحاب ما گفته اند كه موضع اشتباه عبداللّه بن عمر درروايت كشته شدگان ((بدر)) چنين است كه او روايت نموده ،رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بر سر چاهى كه كشته شدگان ((بدر)) را در آنانداخته بودند، ايستاد و فرمود: ((هل وجدتم ما وعدكم ربكم حقّا،؛ آيا متوجه شديد كه وعدهپروردگار شما حق است )). بعد آن حضرت به اصحاب فرمود: ((انهم يسمعون مااقول لهم ؛ آنان مى شنوند چيزى را كه من براى ايشان مى گويم )).
عايشه در مقام اعتراض بر عبداللّه بن عمرگفت : پيامبر نفرموده كه آنان مى شنوند بلكهفرموده : ((انهم يعلمون انّ الذى كنت اقوله لهم هوالحق ؛ آنان مى دانند آنچه من براىايشان گفتم حق است )). سپس عايشه براى تاءييد اين تصحيح ، استشهاد كرد به اين آيهاز قرآن : (إِنَّكَ لاَ تُسْمِعُ الْمَوْتَى ...)(286) ؛ ((اى پيامبر! مسلماً تو نمى توانى سخنترا به گوش مردگان برسانى )).(287)
به نظر ما در روايت دوم ، اين ((عايشه )) است كه خطا كرده ، نه عبداللّه بن عمر؛ زيرا:
اوّلاً : مراد از ((موتى )) و مردگان در اين آيه ، مردگان به معناى لغوى آن نيست ، بلكهخداوند انسانهاى جاهل و لجوج و نفهم را به مردگان تشبيه نموده است ؛ يعنى همان طورىكه مرده نمى شنود و نمى فهمد، انسان جاهل دل مرده نيز نخواهد شنيد و اگر كسى در خودآيه هم دقت كند، همين معنا را متوجه خواهد شد. چون خداوندمتعال خطاب به پيامبرش مى فرمايد: (إِنَّكَ لاَ تُسْمِعُ الْمَوْتَى وَلاَ تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعَآءَ إِذَاوَلَّوْاْ مُدْبِرِينَ# وَمَآ اءَنتَ بِهَدِى الْعُمْىِ عَن ضَلَلَتِهِمْ إِنْ تُسْمِعُ إِلا مَن يُؤْمِنُ بَِايَتِنَا فَهُممُّسْلِمُونَ)(288) ؛ ((اى پيامبر! مسلماً تو نمى توانى سخنت را به گوش مردگانبرسانى و نمى توانى كران را هنگامى كه روى بر مى گردانند و پشت مى كنند،فراخوانى و كسانى را كه كورند، نمى توانى از مسير گمراهى به شاهراه هدايت رهنمونباشى ، مگر آنهايى را كه به آيات و نشانه هاى ما ايمان بياورند، پس آنان مسلمانخواهند بود)).
مى بينيد همان طورى كه مراد در اين آيه از كر و كور، معناى لغوى آن نيست ؛ زيرا كرها وكورهاى زيادى با هدايت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله هدايت يافتند و الا ن هم افراد زيادىهستند كه از نعمت شنوايى يا بينايى محرومند، ولى از نظر تقوا و طهارت و علم و دانش ،بالاتر از افراد سالم مى باشند، بلكه مراد كسانى هستند كه گوش جان را به نواىروحبخش پيامبر نمى سپارند و با بصيرت و آگاهى به اسرار و حقايق عالم نگاه نمىكنند، نشانه هاى خدا را مى بينند، ولى چيزى از آن درك نمى كنند.
همچنين در صدر آيه هم مراد از مرده ، كسى كه روح از جسدش بيرون رفته ، نيست بلكهمراد از آن ، كسى است كه حرف ، موعظه و كلام پيامبر بر او اثر نكند، از ((تبشير)) ومژده ، احساس ((سرور)) و از ((انذار)) و تخويف ، ((هراسان )) و ترسناك نشود.
فخر رازى نيز در تفسير كبير در ذيل آيه فوق مى گويد: ((خداوندمتعال ، پيامبرش را متوجه ساخت كه تبليغ او براى يك عده بى اثر است ؛ زيرا آنانمثل مردگان يا كران و كوران هستند كه نمى فهمند، نمى شنوند و نمى بينند و ابداًتوجهى به دلايل ، براهين و آيات ندارند)).(289)
سيوطى نيز در تفسير معروف به ((جلالين )) مى گويد: ((خداوند از بابمثال كفار را به مردگان ، كران و كوران تشبيه مى كند)).(290)
البته آيه ديگرى نيز در قرآن كريم است كه خداوندمتعال به پيامبرش مى فرمايد: (... وَمَآ اءَنتَ بِمُسْمِعٍ مَّن فِى الْقُبُورِ)(291) ؛ ((تو نمىتوانى سخن خود را به گوش آنانكه در گور خفته اند برسانى )). پس مسلّماً مراد از((من فى القبور)) باز كسانى هستند كه در قبرهاى ضلالت و گمراهى مدفون شده اند.
محلّى و سيوطى در ذيل اين آيه مى گويند: ((مراد از من فى القبور كفار هستند كه خداوندمتعال آنان را به مردگان تشبيه مى كند)).(292)
فخر رازى نيز در ذيل اين آيه دو احتمال مى دهد: ((يكى اينكه مراد بيانحال كفار باشد بالنسبه به سماعشان كلام پيامبر را؛ چون همانطورى كه مرده نمىشنود، كفار هم چيزى نخواهند شنيد؛ زيرا از نظر روحى مرده اند؛ و دوم اينكه : خداوندپيامبرش را دلدارى داده و مى فرمايد اگر آنها (كفار) كلام تو را نمى شنوند، ناراحتنباش اين فقط خداوند است كه مى تواند كلامش را به هر كسى كه بخواهدبشنواند)).(293)
خلاصه ، - وزان آيه فوق - وزان اين آيه مباركه است كه خداوند مى فرمايد: (إِنَّكَ لاَتَهْدِى مَنْ اءَحْبَبْتَ وَلَ كِنَّ اللَّهَ يَهْدِى مَن يَشَآءُ ...)(294) ؛ ((اى پيامبر! تو نمىتوانى هر كه را خواستى هدايت كنى ، ولى خداوند هر كه را بخواهد مى تواند هدايتكند))؛ يعنى تو مقلب القلوب نيستى ، ولى خداوند ((مقلب القلوب )) است و بر هر كارىقادر مى باشد.
ثانياً : از ام المؤ منين عايشه سؤ ال مى كنيم ، آيا خداوند پيامبرش را به سوى زندگانارسال نمود يا براى زندگان و مردگان و اگر براى زنده هاارسال كرد كه يقيناً هم ، چنين است ، پس پيامبر براى چه مى خواسته به مردگان چيزى رابشنواند و آيا در تاريخ ديده شده كه آن حضرت بر بالاى قبور برود و بگويد: ياايهاالموتى ! قولوا لااله الاّ اللّه تفلحوا؛ اى مردگان ! لااله الااللّه بگوييد تا رستگارشويد و بعد خداى متعال او را بفهماند كه رفتن تو بر قبور و موعظه مردگان بى اثراست ؛ زيرا آنان چيزى نخواهند شنيد.
بنابراين ، اگر مراد از موتى در آيه ، مردگان به معناى لغوى باشد، آيه بى معنا وبى مفهوم خواهد شد؛ زيرا پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را از چيزى باز مى دارد كه اوانجام نخواهد داد و اين كار لغو و يا به تعبير ديگر،تحصيل حاصل است .
ثالثاً : اگر مراد از كلمه ((موتى )) در اين آيه ، مردگان به معناى لغوى باشد،اشكال رفع نمى شود؛ زيرا مخاطب قرار دادن كسى را كه نمى شنود، لغو است و صدورلغو از پيامبر درست نخواهد بود، آن وقت پيامبر در حالى كه خداوند به او فرموده استكه نمى توانى به مردگان چيزى بشنوانى ، آنها را مخاطب قرار بدهد و به آنهابگويد: آيا ديديد كه وعده هاى خداوند حق بود. آيا اين كار بيهوده و بى خود نخواهدبود؟
همينكه رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله آنان را مخاطب قرار داده و با آنان سخن گفتهاست ، خود بزرگترين شاهد است بر اينكه آنها كلام آن حضرت را شنيده و متوجه مى شدندو از اين جهت فرقى نمى كند كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بگويد آنان مى شنوندآنچه را برايشان مى گويم يا بفرمايد آنان مى دانند. مى بينيد عايشه كه چندسال زوجه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بوده ، درست نمى تواند حديث را تشخيص بدهدو تعجب اينجاست كه ابن ابى الحديد معتزلى هم كه از علماى بزرگاهل تسنن است ، با سكوت خود تصحيح عايشه را مى پذيرد.
همچنين در روايت اول متوجه شديد كه چگونه عبداللّه بن عمر حديث را اشتباهنقل نموده است در حالى كه خداوند متعال مى فرمايد: (... وَلاَ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ اءُخْرَى...)(295) ؛ ((هيچ كس متحمل گناه و جرم ديگرى نخواهد شد))، و اگر حديث را طبقنقل ابن عمر بپذيريم ، درست در نقطه اى مقابل اين آيه قرار خواهيم گرفت ؛ چون معناىحديث اين مى شود كه اگر اهل ميت ، بر او نوحه و گريه نمايند، خداوند در عوض بر آنميت غضب نموده و او را عذاب خواهد كرد.
ابن ابى الحديد (در شرح اين جمله از كلام على عليه السّلام : ((وآخر رابع لم يكذب علىاللّه وعلى رسوله ...؛ شخص چهارم كسى است كه بر خدا ورسول او دروغ نمى بندد)) مى گويد: ((فهم العلماء الراسخون فى العلم ؛ آنان عبارتنداز علمايى كه در علم راسخ و محكم مى باشند)).(296)
وى همچنين مى گويد: ((بدانكه اميرالمؤ منين على عليه السّلام با پيامبر صلّى اللّه عليهو آله در خلوتهايى بود كه غير آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله و على عليه السّلام كسديگرى آنجا نبود و هيچ كس مطلع نمى شد كه بين آن دو چه مى گذرد و در چه رابطه اىبا هم گفتگو مى نمايند.
على عليه السّلام از پيامبر بسيار سؤ ال مى كرد، هم از معانى قرآن و هم از معانى كلامخود آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله و اگر احياناً او از پيامبر صلّى اللّه عليه و آلهچيزى نمى پرسيد، اين پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بود كه ابتدا به سخن مى كرد وبه او تعليم مى نمود، در حالى كه هيچ كدام از اصحاب اين چنين نبودند، بلكه آنان بهچند دسته تقسيم مى شدند:
دسته اول : كسانى بودند كه تحت تاءثير آن حضرت قرار گرفته و به خاطر هيبت وجلال آن بزرگوار، جراءت نمى كردند چيزى بپرسند، بلكه دوست داشتند، اعرابى وباديه نشينى يا غريبى بيايد و از آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله چيزى بپرسد تاآنان نيز بشنوند.
دسته دوم : افرادى بودند كه ذهن فعال و فهم درست نداشته ، در بحث و نظر هم داراىهمّت عالى و بلند نبودند.
دسته سوم : مقلدين بودند كه فكر مى كردند وظيفه آنان سكوت و ترك سؤال است .
و بالا خره دسته چهارم : عبارت بودند از مبغضين و بدگويان كه براى دين ، ارزشىقائل نمى شدند و لذا از وقت و زمان خود، در رابطه با سؤال از دقايق و غوامض دينى استفاده نمى نمودند)).
ابن ابى الحديد مى افزايد: ((على عليه السّلام به علاوه اينكه مخصوص بود از طرفنبى اكرم صلّى اللّه عليه و آله به شنيدن مطالب دينى ، داراى ذكاوت و زيركى وطهارت باطن و نورانيت نفس بود، و زمانى كهمحل قابليت داشته باشد و گوينده هم تاءثير گذار باشد و موانع هم مرتفع باشند،اثر تمام وكمال حاصل مى گردد.
پس روى اين جهت است كه على عليه السّلام (همان طورى كه حسن بصرى مى گفت ) عالمربّانى اين امت و صاحب فضل و كمال در ميان آنان است ، و از اين جهت است كه فلاسفه ، اورا امام امامان و حكيم عرب لقب داده اند)).(297)
از آنچه نگاشته شد، معلوم گرديد كه لازم است ((سنت )) پيامبر صلّى اللّه عليه و آلهكه عبارت از گفتار، رفتار و تقرير آن حضرت است ، از كسانى گرفته شود كه اطمينانكامل به صداقت ، حفظ، فهم و ضبط آنها وجود داشته باشد و در اين رابطه كسى بالاتراز اهل بيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نخواهد بود.
يكى از جهات ارجاع رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله مردم را بهاهل بيت عليهم السّلام هم همين جهت است و يقيناً كسى كه در امور دين و دنيا، بعد از وجودمقدس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله پيرو على عليه السّلام و امامان بعد از آن حضرتباشد، به خطا نرفته است .
از طرف ديگر به طور مسلّم و به ضرس قاطع مى توان ادعا كرد كهعامل اساسى و علت اصلى داخل شدن ((اسرائيليات )) كه عبارت از جعليات اشخاصىمثل ((كعب الاحبار)) و ((عبداللّه بن سلام )) است و همچنينداخل شدن ((مسيحيات )) كه جعليات مثل ((تميم دارى )) وامثال اوست ، در متون اسلامى ، دورى ناقلان آثار و راويان اخبار است از حديث شناسانواقعى و كسانى كه در دامان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله پرورش يافتند، و با تفكر وانديشه او آشنايى كامل داشتند؛ زيرا كسانى كه سيره پيامبر اكرم و اسلام ناب را بهطور كامل مى شناختند، مانع دست خوردن احاديث و راهيابى اسرائيليات و مسيحيات در آن مىشدند و همين موجب مى گرديد كه حديث سازان و دروغگويان ، بيشتر دروغها و جعليات خودرا دور از چشم افراد حديث شناس و پرورش يافته در دامان پيامبر صلّى اللّه عليه و آلهوارد حديث ، و در ميان اشخاص بى خبر از همه جا، عنوان كرده و به خورد مردم ناآگاهبدهند.
مثلاً: ((ابوهريره )) وقتى مى خواهد ((احاديث جعلى )) خودش را به عنواناقوال و كلمات رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله براى مردم بيان كند، به ((شام )) مىرود و در پناه ((معاويه )) نقل حديث مى كند، مردم هم بدون چون و چرا مى پذيرند، بعد همتوسط ناقلين و محدثين اهل سنت ، آن احاديث مجعوله در صحاح و مسانيد آنان راه پيدا مىكند، بدون اينكه فكر شود كه ابوهريره در مدينه هم بود، چرا اين احاديث را آنجانقل نكرد؟ مسلماً وجود اهل بيت رسول خدا و اصحابى كه مواظب بودند، احاديث دروغ بين مردمپخش نشود، مانع بزرگى بر سر راه او به حساب مى آمد.
دانشمند مصرى و مورخ عالى مقام ، آقاى محمود ابوريّه مى گويد: على عليه السّلام نسبتبه ابوهريره بدبين بود، و از آن حضرت نقل شده كه فرمود: ((الا انّ اكذب الناس (اوقال ) اكذب الاحياء على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله لابوهريرة الدوسى وقال مرة : لا اجد اكذب من هذا الدوسى على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله (298) ؛آگاه باشيد كه دروغگوترين مردم (يا اينكه فرمود) دروغگوترين زندگان بررسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ابوهريره دوسى است ، و بار ديگر فرمود: مندروغگوتر از اين دوسى نسبت به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله پيدا نكردم )).
از عبداللّه بن عمر نقل شده است كه : پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مردم را امر كرد بهكشتن سگها، جز سگ گله و سگ شكارى ، پس به ابن عمر خبر داده شد كه در حديثابوهريره ((سگ مزرعه )) نيز استثنا شده است . ابن عمر گفت : ابوهريره مزرعه اى داشتو براى اينكه از مزرعه اش حفاظت شود و آسيبى از طرف كسى يا حيوانى به آن واردنيايد، سگ مزرعه را نيز به آن دو سگ اول اضافه نموده است .(299)
از همه مهمتر كثرت احاديث مرويه از طريق ((ابوهريره )) است در حالى كه طبق تحقيق آقاىمحمود ابوريّه ، او ((يك سال و نُه ماه )) در زمره اصحاب پيامبر صلّى اللّه عليه و آلهبوده و در اين مدت كم ، تعداد احاديث او را ((5374)) حديث شمرده اند كه از آن جمله تعداد((446)) حديث در بخارى نقل شده است .(300)
حالا بخارى روى چه قاعده و قانونى اين احاديث را صحيح دانسته ، معلوم نيست .
تعجب اينجاست كه حفاظ و محدثين اهل تسنن ، تعداد روايات منقوله از حضرترسول صلّى اللّه عليه و آله را حدود ((750)) هزار حديث مى دانند.
احمد بن حنبل در مسند مى گويد: احاديث اين كتاب (مسند) را از ميان 750 هزار حديث جمعآورى و برداشت كردم .
از مالك نيز نقل شده است كه احاديث كتاب ((موطاء)) را از لابلاى يكصد هزار حديثمنقول از رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله جمع آورى كرده است .
در مقدمه كتاب فتح البارى (صفحه چهار)، از بخارىنقل شده است كه او روايات كتاب صحيح را از ميان ششصد هزار حديث انتخاب نموده است .
از مسلم نيز نقل مى كنند كه گفت : احاديث صحيح را از ميان 300هزار حديث انتخاب و دركتاب صحيح جمع آورى نمودم .(301)
ابوبكر بن داسه مى گويد از ابو داوود شنيدم كه گفت : من ازرسول خدا صلّى اللّه عليه و آله 500 هزار حديث ياد داشت نمودم و از ميان آنها احاديث سننرا كه به 4000 حديث مى رسد، نقل كردم .(302)
ما از آن دسته از برادران اهل سنّت كه داراى انصاف و درايت هستند، سؤال مى كنيم : آيا احتمال نمى دهيد در ميان آن احاديث متروكه كه به صدها هزار مى رسد،احاديث صحيح و درستى وجود داشته باشد كه به خاطر كجى سليقه ، يا عدم مطابقت آنبا اصول مذهب ناقل ، طرد شده باشد و آيا احتمال نمى دهيد كه در ميان احاديث جمع آورىشده در صحاح و مسانيد، احاديث ضعيف باز به خاطر دوعامل فوق ، نقل و روايت شده باشد؟
وانگهى ، چطور مى شود كه ((مالك )) از ميان صد هزار حديث ، فقط پانصد حديث راانتخاب كند و ((احمد بن حنبل )) از ميان 750 هزار حديث ،چهل هزار حديث را به عنوان احاديث معتبر جمع آورى كند و ((بخارى )) احاديث صحيح را كهحدود 2513 حديث مى شود، از ميان ششصد هزار حديث برگزيند و ((مسلم )) احاديث صحيحرا كه چهارهزار حديث مى شود به غير از مكررات از سيصد هزار حديث جدا كند و ((ابوداوود)) چهار هزار حديث صحيح را از ميان پانصد هزار حديث در كتاب خود درج نمايد.
آيا اين همه اختلاف در تشخيص احاديث صحيحه از غير آن كه مالك آنها را پانصد حديث واحمد بن حنبل چهل هزار حديث مى داند از كجا سرچشمه مى گيرد؟
در حالى كه از بخارى نقل شده و در مقدمه محقق كتاب صحيح بخارى هم آورده شده است كهاحيدر بن ابى جعفر مى گويد: ((روزى محمد بناسماعيل بخارى به من گفت بسا حديثى را كه در بصره شنيدم و در شام نوشتم و بساحديثى را كه در شام برايم نقل شده و آن را در مصر ياد داشت كردم )).
اُحيدر مى گويد: ((به او گفتم : تمام حديثى را كه شنيده بودى نوشتى ؟ در جواببخارى ساكت شد و چيزى نگفت )).(303)
ناگفته نماند كه حفاظ اهل سنت و نويسندگان متون روايى آنان ، روايات زيادى را ازافراد غير آشنا به حديث ، و بلكه ((مغرض )) و ((منافق ))نقل كرده اند و در مقابل از كسانى كه با ((علم حديث )) آشنا بوده ، بلكه خوداهل حديث و معدن اسرار و حِكَم هستند، يا هرگزنقل نكرده ، و يا اينكه كمتر از روايات آنان در كتب خودشان روايت نموده اند.
مثلاً: بخارى در صحيح ، حديثى را از امام صادق ، امام كاظم ، امام جواد، امام هادى و امامعسكرى كه بخارى با آن حضرت معاصر بوده ، روايت نكرده است همچنانكه از غير ائمه ازديگر ذرارى رسول خدا نيز چيزى در كتاب او ديده نمى شود. اما در عوض از كسى كهدشمن اهل بيت پيامبر و در راءس ((خوارج )) است ، يعنى ((عمران بن حطان )) روايتنقل مى كند؛ عمران بن حطانى كه ((ابن ملجم )) و ضربت او را كه بر سر على عليهالسّلام وارد كرد، تعريف و تمجيد نموده مى گويد:

يا ضربة من تقى ما اراد بها
الاّ ليبلغ من ذى العرش رضواناً
انّى لاذكره يوماً فاحسبه
اوفى البرية عنداللّه ميزاناً
((اى ضربتى كه ضارب متقى تو اراده نكرده بود به آن ضربت مگر رضاى پروردگاررا و من روز قيامت را ياد مى كنم كه ابن ملجم در آن روز از همه مردم برتر و بالاتر خواهدبود!!)).(304)
آيا مى شود به روايتى كه ناقل آن عمران بن حطان باشد اعتماد كرد؟ آيا مى شود كسىرا كه درست در نقطه مقابل رسول خدا قرار گرفته است ، مسلمان ناميد؟
محب طبرى اين حديث را (كه صحيح هم هست ) از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله روايت مىكند كه آن حضرت فرمود: ((يا على ! اتدرى من اشقى الاولين ؟ قلت : اللّه و رسوله اعلم ،قال صلّى اللّه عليه و آله عاقر الناقة قال صلّى اللّه عليه و آله : يا على ! اتدرى مناشقى الا خرين ؟ قلت : اللّه و رسوله اعلم ، قال صلّى اللّه عليه و آله قاتلك يا على))(305) ؛ ((على جان ! مى دانى شقى ترين اولين كيست ؟ على عليه السّلام عرض كرد:خدا و رسول او داناترند، فرمود: شقى ترين اولين ، كسى است كه ناقه صالح را عقرنموده و به قتل رسانيد. على جان ! مى دانى شقى ترين آخرين كيست ؟ على عليه السّلامعرض كرد خدا و رسول او داناترند، فرمود شقى ترين آخرين كسى است كه تو را بهقتل مى رساند)).
آن وقت بخارى از ميان ششصد هزار حديث ، ((2513)) حديث را به عنوان صحيح و معتبرانتخاب مى كند كه در آن ميان ، روايات منقوله از طريق مدح و تمجيد كننده شقى ترينآخرين ، يعنى عمران بن حطان و اضراب او نيز جزء انتخاب شدگان قرار مى گيرد.
مسلماً از مطالبى كه گذشت ، به اين نتيجه مى رسيم كه تنها راه اطمينان به صدوراحاديث ، اخذ حديث از طريق اهل بيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله است كه هم عارف بهحديثند و جز احاديث صحيح كه خود آنان ((خلفاً عن سلفٍ)) از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليهو آله شنيده اند، چيز ديگرى را براى مردم نقل نمى نمايند و هم از نظر صداقت و وثاقت وامانتدارى كسى در ميان اين امت ، به پاى آنها نخواهد رسيد.
پرسش :
ممكن است گفته شود كه اكثر احاديث جمع آورى شده در كتب حديثى شيعيان ، احاديث ((مرسله))(306) هستند؛ زيرا اسناد آن احاديث تا به امام باقر يا امام صادق عليهماالسّلام يايكى از ائمه عليهم السّلام متصل است و بعد از آن ، سندى وجود ندارد؛ و به تعبير ديگراحاديث تا خود پيامبر مسند نيستند.
پاسخ :
جواب اين اشكال هم بسيار ساده است زيرا :
اولاً : سند حديث را از كسى مى خواهند كه نسبت به صداقت ، ديانت و تقواى او شكى وجودداشته باشد، و احتمال جعل و وضع حديث از طرف او برود، در حالى كه در زير اينآسمان و روى اين زمين ، بعد از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله راستگوتر از ((اماماندوازده گانه )) پيدا نخواهد شد؛ اين مطلبى است كه در بخش ((تشيع چيست ))، روى آنبحث و تحقيق شده است ، و نه تنها شيعيان بلكه ((برادراناهل سنت )) نيز به اين مطلب اذعان و اعتراف دارند.
ثانياً : ائمه اطهار عليهم السّلام گاهى سند خودشان را به پيامبر اكرم صلّى اللّه عليهو آله متصل مى نمودند تا كسى گمان نكند كه آنان از پيش خودشان چيزى را براى مردمبه عنوان روايت بيان مى كنند.
از باب نمونه حديث ((سلسلة الذهب )) از طريق امام رضا عليه السّلام روايت شده است كهمى فرمايد: ((حدثنى ابى عن ابيه عن ابيه عن ابيه عن ابيه عن ابيه على بن ابى طالبعليه السّلام عن جدى رسول اللّه عن جبرئيل عن اللّه تبارك و تعالى ،قال : كلمة لا اله الا اللّه حصنى ، فمن قالها دخل حصنى و مندخل حصنى امن من عذابى )).(307)
((امام رضا عليه السّلام فرمود: پدرم امام كاظم عليه السّلام از پدرش امام صادق عليهالسّلام از پدرش امام باقر عليه السّلام از پدرش امام سجاد عليه السّلام از پدرش امامحسين عليه السّلام از پدرش على عليه السّلام از جدمرسول خدا صلّى اللّه عليه و آله روايت نمود كه آن حضرت ازجبرائيل از خداوند متعال نقل كرد كه فرمود: لااله الااللّه حصار من است ، پس هركس اين كلمهرا بگويد، داخل در حصار من شده است و كسى كهداخل در حصار من شود؛ يعنى توحيد را به تمام معنا معتقد شود از عذاب من در امان خواهدبود)).
ثالثاً : حاكم نيشابورى در كتاب معرفة علوم الحديث مى گويد: ((امام صادق عليهالسّلام از پدرش باقر عليه السّلام از پدرش زين العابدين عليه السّلام از پدرشحسين بن على عليه السّلام از على بن ابى طالب عليه السّلام روايت مى كند و اين اسناد،معروف به سلسله ذهبيه است و آن صحيح ترين سندها و قويترين آنهاست )).(308)
رابعاً : امام صادق عليه السّلام قاعده مشهورى بيان فرمود و اين قاعده ، روش تمام ائمهاثناعشر عليهم السّلام را مشخص ‍ مى كند؛ زيرا فرمود: ((حديثى ، حديث ابى وحديث ابى ،حديث جدى و حديث جدى ، حديث ابيه و حديث ابيه ، حديث على بن ابى طالب عليه السّلام وحديث على ، حديث رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله (309) ؛ حديث من حديث پدرم هست وحديث پدرم ، حديث جدم امام زين العابدين عليه السّلام مى باشد، و حديث جدم ، حديث پدربزرگوارش امام حسين عليه السّلام هست و حديث آن حضرت ، حديث على عليه السّلام وحديث على عليه السّلام حديث پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله است )).
پس مى توانيم نتيجه قطعى بگيريم كه احاديث مرويه از طريقاهل البيت عليهم السّلام همه ((مسند)) هستند و شبهه((ارسال )) در آن وجود ندارد.
فصل سوّم : شيعه و اصول دين
پس از بيان فصول گذشته و روشن شدن راه و روش شيعيان در اتخاذ دين و اينكه مرجعاحكام دينى از نظر آنان بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، قرآن واهل بيت عصمت و طهارت عليهم السّلام مى باشند و بس . اين امرى است كه با استناد بهآيات قرآن كريم و روايات متعدده منقول از كتباهل سنّت به اثبات رسيده و يقيناً كسى كه اهل انصاف و درايت باشد، ديگر شك و شبهه اىبراى او در وجوب متابعت از اهل بيت عليهم السّلام باقى نخواهد ماند.
اينك مى پردازيم به بيان عقايد شيعيان دراصول دين و چون كتاب ما، كتاب كلامى نيست ، لذا به اندازه اى كه عقايد شيعيان درمسائل اعتقادى روشن شود، بحث مى كنيم و از بيان مباحث جزئى و ردّ و ايراد حتى الا مكانخوددارى نموده ، طالبين تحقيق را به كتب كلامى ارجاع مى دهيم .
واضح و روشن است كه در ((اصول دين )) نمى توان به ((ظن )) و ((گمان بسنده كرد،بلكه انسان مسلمان ، نسبت به مسائل اعتقادى اش بايد ((يقين )) داشته باشد، تا هيچاحتمال خلافى در آنچه او به آن معتقد است ، راه پيدا نكند و الاّ ((تصديق قلبى )) پيدانخواهد كرد و بدون تصديق قلبى نيز ((ايمانكامل )) نخواهد شد.
يقين پيدا كردن به اصول دين نيز متوقف است بر اينكه هر فرد مسلمان نسبت به هر اصلىكه معتقد مى شود، براى آن دليل و ((برهان )) داشته باشد، به همين جهت ((تقليد)) دراصول دين مذموم و بلكه ((باطل )) است ؛ زيرا انسان به يقين مطلوب نمى رسد و بدونيقين ، اعتقاد كامل نمى شود.
احتمال مى رود آياتى كه در قرآن كريم در رابطه با ((ذم )) تقليدنازل شده است همين معنا را افاده كند تا به ما بفهماند كه انسان آگاه وعاقل هيچ وقت نظر ديگران را در اصل و اساس دين ، دخالت نمى دهد، مگر اينكهدليل و برهانى قاطع برايش اقامه شود كه در اين صورت از روىدليل پذيرفته است ، نه از روى تقليد.
اما تقليد در فروع دين نه تنها مذموم نيست ، بلكه براى اكثريت قريب به اتفاق افرادواجب است ؛ زيرا استخراج احكام از منابع و مدارك آن ، براى همه مردممشكل است بلكه اگر همه بخواهند از روى دليل احكام را به دست بياورند،اختلال در نظام معاش و زندگى مردم پيدا خواهد شد، براى اينكه استخراج احكام ، كار يكروز و دو روز و ده روز نيست ، بلكه سالها رنج ، مشقت ، زحمت ، تلاش ، فكر وتحصيل لازم دارد؛ زيرا همان طورى كه خواهد آمد، اجتهاد، بر شرايطى متوقف است كه ازجمله آن ، تحصيل علوم پايه است كه مقدمات اجتهاد ناميده مى شودمثل ادبيات ، منطق ، تفسير، اصول فقه و غير آن كه مسلماً سالها وقت لازم دارد وفراگرفتن آن براى همگان ممكن نيست .
ولى اصول دين از طرفى اساس و ريشه دين است و از طرف ديگر اكثر ادله و براهين آنوجدانى و عقلى است به گونه اى كه هر انسانى ، از روى فطرت خودش مى تواند بهاندازه فهم و شعورش براى اثبات آن دليل و برهان اقامه كند، يا با مطالعه چند كتاب ويا با سؤ ال از دانشمندان ، ادله كافى و لازم را به دست بياورد.
براى بيان عقايد شيعيان ابتدا كلامى را از مرحوم علامه محمد حسينآل كاشف الغطاء از كتاب ((اصل الشيعة و اصولها)) ذكر نموده و بعد به جزئيات بحثمى پردازيم . آن عالم و مصلح بزرگوار مى فرمايد: دين منحصر به پنج مطلب است :
1 - معرفت و شناخت خالق .
2 - معرفت و شناخت مبلغ دين .
3 - شناخت آنچه را كه بايد پذيرفت و به آنعمل نمود.
4 - آراسته شدن به فضايل اخلاقى و دورى ازرذايل اخلاقى .
5 - اعتقاد به معاد.
پس ((دين )) عبارت است از علم و عمل ، و اسلام و ايمان از نظر معنا مترادف و داراى يك معناهستند، اين دو كلمه (اسلام و ايمان ) اطلاق مى شوند بر معناى اعمى كه اعتماد بر سه ركندارد: ((توحيد، نبوت و معاد)).
اگر كسى يكى از اين سه ((كلمه )) را منكر شود، نه مسلمان است و نه مؤ من و امّا اگركسى به يگانگى خداوند و نبوت حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و اعتقاد به روزجزا، اقرار و اذعان كند هم مسلمان است و هم مؤ من .
اين دو كلمه (اسلام و ايمان ) بر معناى اخصى هم اطلاق مى شوند كه عبارت است از اعتمادبر اركان سه گانه و ركن چهارمى كه عمل به دعائم و پايه هاى دين باشد؛ زيرا اسلامبر همين پايه ها استوار است و عبارت است از پنج چيز: نماز، روزه ، زكات ، حج و جهاد وبه همين جهت است كه گفته اند: ايمان عبارت از اعتقاد قلبى و اقرار زبانى وعمل به اركان و دعائم دينى مى باشد.
پس هر موردى كه در قرآن كريم ، ايمان به خدا ورسول خدا و روز قيامت ذكر شده است ، مراد از آن اسلام و ايمان به معناىاول است و در هر موردى كه در قرآن ، عمل صالح هم به اين سه مورد اضافه شده است ،مراد از آن اسلام و ايمان به معناى دوم است واصل در اين تقسيم ، اين آيه مباركه است كه : (قَالَتِ الاَْعْرَابُ ءَامَنَّاقُل لَّمْ تُؤْمِنُواْ وَلَكِن قُولُوَّاْ اءَسْلَمْنَا ...)(310) ؛ ((اعراب گفتند: ما ايمان آورده ايم ،به آنان بگو: شما هنوز ايمان نياورده ايد، بلكه بگوييد: اسلام آورده ايم )).
خداى متعال براى توضيح معناى ((ايمان )) مى فرمايد: (إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ ءَامَنُواْ بِاللَّهِوَرَسُولِهِى ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُواْ وَجَهَدُواْ بِاءَمْوَالِهِمْ وَاءَنفُسِهِمْ فِى سَبِيلِ اللَّهِ اُوْلََّبِكَ هُمُالصَّ دِقُونَ)(311) ؛ ((مؤ منان واقعى تنها كسانى هستند كه ايمان به خدا و بهرسول خدا دارند سپس هرگز شك و ترديدى به خود راه نداده (و به اين ايمان ثابت قدمبوده ) و با مال و جان در راه خدا جهاد مى نمايند اينها مؤ منان واقعى هستند)).
به اين معنا كه ايمان ، قول ، يقين و عمل است و اين اركان چهارگانه يعنى توحيد، نبوت ،معاد و عمل به اركان دين ، اصول اسلام و ايمان به معناى خاص مى باشد و جمهور مسلمينبه آن معتقدند.(312)
منتها فرقى كه بين شيعيان و اهل تسنن وجود دارد در دو مورد است : يكى اينكه شيعيان ((امامت)) را نيز از ((اصول دين )) دانسته و آن را منوط به اختيار مردم نمى دانند، بلكه امامت راادامه ((رسالت )) و امام را منتصب از جانب خداوند مى دانند، به اين معنا كه خداوند پيامبرصلّى اللّه عليه و آله را امر به تبليغ رسالت مى كند، او با معجزه و آيات بينات ،نبوت خودش را به اثبات مى رساند، و بعد براى پيروان خود امام بعد از خودش را (كهخداى متعال او را به امامت برگزيده است ) معرفى مى كند و هر امامى هم ،قبل از رحلت از اين دنيا، امام بعد از خودش را به مردم مى شناساند كه مطالبى در بحثتشيّع چيست در اين رابطه گذشت و در فصول آينده نيز مفصلاً به آن خواهيم پرداخت .
اما اهل تسنن ، امامت را از اصول دين ندانسته و از ((فروع دين )) مى دانند و لذا براى اثباتآن تمسك به ((اجماع )) مى كنند، در حالى كه اجماع مفيد ظن است ، نه يقين و چون امامت فرعاست ، تقليد را نيز در آن جايز مى دانند، چنانكهقائل به وجود نصّ و امام منصوص هم نيستند. بلكه هر كه را خواستند انتخاب مى كنند.
فرق دوم ، در اصل((عدل )) است كه شيعيان و معتزله از اهل تسنن معتقدند كه يكى ازاصول دين است و بيان آن خواهد آمد.
1 - توحيد
((توحيد)) در لغت يكى دانستن و در اصطلاح عبارت است از معتقد بودن به ((يگانگى ))خداوند متعال .
به عقيده شيعيان ، خداوند واحد است و در عالم هستى همه چيز در يد قدرت اوست ، اومستقل در خلق و رزق و ايجاد و اعدام است ، از همه بى نياز است و همه به او نيازمندند، نهفرزند كسى است و نه براى خودش فرزندى دارد، از عدم به وجود نيامده تا روزىدوباره به سوى عدم برگردد، ابتدا و انتها واول و آخر ندارد و اگر اول و آخر به او اطلاق مى شود به اين معناست كهقبل از همه اشيا بوده و بعد از همه اشيا هم خواهد بود، تنها او بايد عبادت شود، بندگىغير او ((كفر)) و بندگى او با غير ((شرك )) به حساب مى آيد. از نظر شيعيان ، انسانمسلمان و موّحد بايد ((توحيد)) را در سه مرحله معتقد باشد:
الف - توحيد در ذات ، به اين معنا كه ذات اقدس الهى را واحد دانسته و براى خداوندمثل و مانند و ضد قائل نشود.
ب - توحيد در صفات ؛ يعنى صفات خداوند را عين ذات او دانسته و عارض بر ذات وىنداند؛ زيرا در صورت اعتقاد عروض ‍ صفات بر ذات ، لازم مى آيد كه ذاتمحل حدوث و عروض حوادث و عوارض باشد و كسى كه محلّ حدوث و عروض حوادثوعوارض شود، محدود و ممكن الوجود است نه واجب الوجود؛ چون ذات ، دستخوش تغيير وتبدل شده و در اين تغيير و تبدل ، احتياج به علت پيدا مى كند و هر محتاجى ممكن است ، نهواجب و ممكن الوجود نمى تواند خدا باشد.
از طرف ديگر، اگر صفات عين ذات نباشند و عارض بر ذات باشند در آن صورت ، يااين صفات از اول نبوده و بعد پيدا شده اند كه در اين فرض لازم مى آيد خداىمتعال قبل از عارض شدن صفت علم ، عالم نباشد وقبل از عروض ‍ صفت قدرت ، قادر نباشد و اين خود كفر است ؛ زيرا مستلزم عجز و ناتوانىخداوند است و يا اينكه اين صفات هم مانند ذات ، اول و آخر نداشته و در عين حال كه غير ذاتند، قديم و ازلى هم باشند كه در اين فرض لازممى آيد تعدد ((قديم ))ها در حالى كه طبق نصوص قرآن كريم و قواعد مسلّمه عقليه ،قديم و ازلى فقط ذات اقدس خداوند است و بس و چون از نظر شيعيان صفات عين ذات است، هيچ وقت خلوّذات از صفات لازم نمى آيد و اشكالى كه در عروض ‍ صفات بر ذات بودنيز مرتفع مى شود. و تعدد قديم نيز لازم نمى آيد .
على عليه السّلام در خطبه اى كه در اول كتاب نهج البلاغه روايت شده است مى فرمايد:((اوّل الدين معرفته و كمال معرفته التصديق بهوكمال التصديق به توحيده و كمال توحيده الاخلاص له وكمال الاخلاص له نفى الصفات عنه ، لشهادةكل صفة انها غيرالموصوف و شهادة كل موصوف انّه غير الصفة ))(313) ؛ ((پايه واساس دين ، شناخت ذات اقدس الهى است (زيرا تا او شناخته نشود، دينكامل نخواهد شد) و شناختن او در حدّ كمال ، تصديق و گرويدن به اوست و تصديق تمام وكمال ، توحيد و يگانه دانستن اوست و كمال توحيد در خالص كردنعمل براى اوست (زيرا توحيد، كامل نمى گردد، مگر به اخلاص يعنى انجاماعمال فقط براى تقرب به او) و كمال اخلاص در آن است كه صفات ، زايد بر ذات اوتصور نشود (يعنى گفته نشود كه مثلاً علم يا قدرت يا غير اين دو از صفات ديگر، زايدبر ذاتند و از خارج بر او عارض مى شوند، مثل عروض صفات انسان بر انسان كه اينعقيده منافى توحيد و يكتاپرستى است .) براى اينكه هر صفتى (در فرض زايد بودنبر ذات ) شهادت و گواهى مى دهد كه غير از موصوف است و هر موصوفى (در فرض جدابودن از صفات ) گواهى مى دهد كه غير از صفت است (زيرا در اين صورت بين صفت وموصوف ، دوئيّت و اثنينيّت تصور شده است )).
ج - توحيد در افعال به اين معناست كه آن ذات مقدس ، درافعال و انجام امور نيازمند به كسى نبوده و از كسى كمك نمى گيرد، بلكه وقتى چيزى رااراده كند، به آن چيز امر مى كند كه بشود و مى شود.
با اين بيان ، ثابت مى شود كه خداى متعال در خالقيّت و ربوبيّت و حاكميت وقانونگذارى و مغفرت و شفاعت واحد است و اگر كسان ديگرى اين امور را انجام مى دهند، بهسبب افاضه و اشراق آن ذات متعال است و هيچ كس غير او در اين عالم هستى ،مستقل در تاءثير نيست چون همه به او محتاج و او از همه بى نياز است :
ز احمد تا احد يك ميم فرق است
همه عالم در اين يك ميم غرق است
سيه رويى ز ممكن در دو عالم
جدا هرگز نشد و اللّه اعلم
البته ، توحيد افعالى را به بيان ديگرى هم مى توان تفسير كرد و آن اينكه تمامافعال به خداوند متعال مستند است ، منتها نه مثل اشاعره كهقائل به جبرند، بلكه به اين معنا كه هر كسى بالمباشرهفاعل افعال خودش به حساب مى آيد، اما چون سبب قدرت بر اينافعال ذات مقدس خداوند است ، پس او فاعل بالتسبيب است .
شيعيان معتقدند كه در مقام عبوديت و بندگى نيز بر بنده واجب و لازم است كه توحيد را درتمامى مراحل و مقامات رعايت كند. از آن جمله مى توان به سه مقامذيل اشاره كرد:
الف - توحيد در مقام عبادت ، يعنى عبادت و پرستش فقط براى او باشد و بس ؛ زيرابندگى براى غير خدا ((كفر)) است اگر مستقل تصوّر شود و اگر به عنوان خداى دوم ياشريك خدا فرض گردد، ((شرك )) است . قرآن كريم ما را از شرك در عبادت بالصراحةنهى نموده و به اخلاص در بندگى دعوت مى كند:
(... فَمَن كَانَ يَرْجُواْ لِقَاَّءَ رَبِّهِى فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صَلِحًا وَلاَ يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِىاءَحَدًا)(314) ؛ ((هر كه اميد دارد به لقاى پروردگارشنايل آيد (و در جوار قُرب او قرار گيرد)، پس بايدعمل صالح انجام داده و در عبادت و بندگى او موّحد باشد و هيچ كس را شريك او قرارندهد)).
(وَمَآ اءُمِرُوَّاْ إِلا لِيَعْبُدُواْ اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ ...)(315) ؛ ((و امر نشده اند مگر اينكهفقط بندگى خدا را انجام داده و در دين اخلاص داشته باشند)).
مرحوم علامه بحرالعلوم در كتاب ((الدرة النجفية )) مى گويد:
و احذر لدى التخصيص بالعبادة
شركاً وكذباً واتباع العادة
اياك من قول به تفند
فانت عبد لهواك تعبد
يعنى : ((در حال نماز و خواندن جمله ((اياك نعبد؛ پروردگارا! فقط تو را بندگى مىكنم ))، از شرك و كذب و متابعت عادت دورى كن ، مبادا در آن موقع گوش به حرف شيطانبدهى ، يا به دروغ ادعاى عبادت نمايى يا اينكه از روى عادتمشغول خواندن نماز شوى كه همه اينها با اخلاص در عبادت سازگارى ندارد. مباداگفتارت دروغ باشد كه در آن صورت تو بنده هواى نفست هستى نه بنده خداوند)).
ب - توحيد در مقام اطاعت كه عبارت است از اينكه بنده بايد فرمانبردار ذات اقدس الهىبوده و از غير خداوند اطاعت نكند، مگر اينكه آن اطاعت منتهى به اطاعت خداوندمتعال باشد، مثل مواردى كه بر ما اطاعت از غير خداوند واجب شده است و لكن اين اطاعت بهامر آن ذات مقدس است .
بنابراين ، اطاعت از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و امام عليه السّلام يا اطاعت فرزند ازوالدين و زن از شوهر، چون به دستور خداوندمتعال است ، برگشت مى كند به اطاعت از خداوند، روى همين جهت است كه اگر شوهر، زن راامر كند به ارتكاب حرام ، اطاعت او بر زن واجب نبوده بلكه حرام است ، يا اگر والدين ،فرزندشان را امر نمايند به اجتناب از واجبات يا ارتكاب محرمات ، اطاعت آنان برفرزند واجب نبوده بلكه حرام است ؛ زيرا اين نوع اطاعت برگشت به اطاعت خداوندمتعال ندارد تا به تبع آن ، اطاعت واجب شود.
اما وجه اينكه انسان فقط بايد مطيع خداوند باشد و بس ، با اين بيان روشن مى شود كه((اطاعت ))، فرع ((حكومت )) است و حكومت فقط از آن خداىمتعال است ؛ (... إِنِ الْحُكْمُ إِلا لِلَّهِ ...)(316) ؛ ((حكم و فرمان نيست مگر براى خداوند)).
على عليه السّلام نيز وقتى شعار خوارج ، ((لا حكم الاّ للّه )) را شنيد،اصل اين كلمه را نفى نفرمود، بلكه سوء استفاده خوارج ، را متذكّر گرديد و فرمود:((كلمة حق يراد بها باطل (317) ؛ اينكه خوارج مى گويند حكومت از آن خداوند است و غيراو كسى حق حكمرانى ندارد، حق است ، اما خوارج با اين كلمه ارادهباطل كرده اند؛ زيرا مراد آنان اين است كه هيچ كس حق ندارد در جامعه ، امير و رهبر باشد،در حالى كه بدون امامت و رهبرى ، نظم و انضباط در جامعهمختل شده و هر ج و مرج ، حاكم خواهد شد)).
حكومت انبيا و امامان عليهم السّلام هم چون به دستور خداوندمتعال است ، پس حكومت خداوند به حساب آمده و اطاعت از آن واجب است .
اصطلاح سياسى رايج در ميان جوامع بشرى كه عبارت از حكومت مردم بر مردم مى باشد،اگر منتهى به حكومت خدا بر مردم نشود، هيچ ارزش و اعتبارى نخواهد داشت ؛ و اگر چنانچهمظهر حكومت خدا بر مردم باشد، اطاعت از آن ، مانند اطاعت از خداوند واجب مى شود.
بر همين اساس است كه اطاعت از دولت اسلامى بر عموم مسلمانان واجب است ؛ چون دراصل و واقع حاكمان دولت اسلامى ، مجريان قوانين خداوند در محدوده تحت حكومت خود مىباشند.
اطاعت از ((ولى فقيه )) نيز بر همين پايه و اساس استوار است ، به اين معنا كه اطاعت ازولى فقيه اطاعت از خداوند است ؛ چون به امر خداوند است و مخالفت با ولى فقيه حراماست ؛ زيرا در نتيجه ، مخالفت با ذات اقدس خداوند به حساب مى آيد.
ج - توحيد در مقام استعانت است كه فرد موحّد، تنها مدد رسان و كمك كننده را، ذات اقدسالهى مى بيند و اسباب و علل را بالاستقلال مؤ ثر نمى داند. از نظر شيعيان ، اگر كسى((دارو)) را مستقلاً در خوب شدنش مؤ ثر بداند، يا ((دكتر)) راعامل شفابخش به حساب بياورد، موحّد نخواهد بود.
مسلمان بايد معتقد باشد كه در عالم هستى فقط خداوندمتعال مؤ ثر است ، اسباب و علل هم تحت فرمان او هستند، او بخواهد اثر دارند و اگر اونخواهد بى اثر خواهند شد.
جمله ذرّات زمين و آسمان
لشكر حقند گاه امتحان
باد را ديدى كه با عادان چه كرد
آب را ديدى كه در طوفان چه كرد
آنچه بر فرعون زد آن بحر كين
و آنچه با قارون نمودست اين زمين
و آنچه آن بابيل با آن پيل كرد
وآنچه پشه كله نمرود خُورد
وانكه سنگ انداخت داودى به دست
گشت ششصد پاره و لشكر شكست
سنگ مى باريد بر اعداى لوط
تا كه در آب سيه خوردند غوط(318)
(وَلِلَّهِ مَافِى السَّمَوَا تِ وَمَافِى الاَْرْضِ وَكَانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحِيطًا)(319) ؛ ((هر چه درآسمانها و زمين قرار دارد، از آن خداوند و تحت فرمان اوست و آن ذات مقدس بر تمام عالمهستى ، احاطه كامل دارد)).
از ((جالينوس حكيم )) كه در معالجه امراض ، مخصوصاً ((مرضاسهال )) يد طولايى داشت ، نقل شده است كه افراد زيادى را كه به اين مرض مبتلابودند، معالجه كرد تا اينكه خود مبتلا به همين مرض شد و تداوى و درمان مؤ ثر واقعنشد، روزى شاگردان او اعتراض كردند كه مگر مى شود همه مريضهاى مبتلا به اين مرضرا معالجه و درمان كنى ولى در معالجه خود عاجز شوى .
دستور داد ((خُمى )) آوردند و آن را پر از آب نمودند، گردى را به آنها داد و گفت در آببريزيد و هم بزنيد و چند دقيقه بگذاريد تا نتيجه معلوم شود، شاگردان مطابق دستوراو عمل كردند، بعد از دقايقى گفت ((خُم )) را بشكنيد، شكستند و با تعجب ديدند آب خممنجمد شده و سرجايش مانند يخ باقى مانده است .
آنگاه جالينوس حكيم آنان را مخاطب قرار داد و گفت : از اين گرد تاكنون چندين بار بهاين شكم ريخته ام ، ولى وقتى خدا نمى خواهد، آبداخل شكم من منجمد نشده و اسهال بند نمى آيد.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation