بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 15, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

يعنى اگر دست بر ندارى ، از كسانى خواهى شد كه تبعيد مى شوند و از قريه نفى بلدمى گردند، همچنان كه اين معنا را در جاى ديگر از قوم لوطنقل فرموده كه گفتند: (اخرجوا آل لوط من قريتكم ).


قال انى لعملكم من القالين



مراد از (عمل ) ايشان به طورى كه از سياق بر مى آيد همان جمع شدن مردان بايكديگر و ترك زنان است ، و كلمه (قالى ) به معناى مبغض و دشمن است و مقابلهتهديد قوم كه گفتند: تو را تبعيد مى كنيم بهمثل چنين كلامى كه (من دشمن عمل شمايم ) و اينكه اصلا متعرض جواب از تهديد ايشاننشد، معنا را چنين مى كند كه : من از تبعيد شما هيچ بيم ندارم و ابدا در فكر و انديشه آننيستم ، بلكه همه غصه من در اين است كه چرا شما چنينيد، و عملتان را دشمن مى دارم وبسيار علاقه مند به نجات شما هستم ، نجات از وبال اين عمل كه خواه ناخواه روزى گريبانتان را مى گيرد و به همين جهتدنبال آن فرمود: (رب نجنى و اهلى مما يعملون ).


رب نجنى و اهلى مما يعملون



يعنى پروردگارا مرا و اهلم را از اينكه پيش رويم و بيخ گوشم لواط مى كنند و يا ازاينكه و بال عملشان و عذابى كه خواه ناخواه به ايشان مى رسد، نجاتم بده .
و اگر در اينجا تنها خودش و اهلش را ذكر كرد، براى اين بود كه كسى از اهالى قريهبه وى ايمان نياورده بود، همچنان كه خداى تعالى درباره آنان فرمود: (فما وجدنافيها غير بيت من المسلمين ).


فنجيناه و اهله اجمعين الا عجوزا فى الغابرين ثم دمرنا الاخرين



كلمه (غابر) - به طورى كه گفته اند - به معناى كسى است كه بعد از رفتنهمراهانش در جاى خود بماند، و كلمه (تدمير) به معناى هلاك كردن است ، و بقيه الفاظآيه روشن است .


و امطرنا عليهم مطرا...



اين مطر و باران همان سجيل است ، كه در سوره حجر در باره اش فرموده : (و امطرناعليهم حجارة من سجيل ).


ان فى ذلك لاية ... العزيز الرحيم



كه تفسيرش گذشت .
سوره شعراء، آيات 176 - 191  


كذب اصاحب ليكة المرسلين (176) اذ قال لهم شعيب الا تتقون 1770) انى لكمرسول امين (178) فاتقوا اللّه و اطيعون (179) و ما اسلكم عليه من اجر ان اجرى الا علىرب العالمين (180)اوفوا الكيل و لا تكونوا من المخسرين (181) و زنوا بالقسطاس ‍المستقيم (182) و لا تبخسوا الناس اشياءهم و لا تعثوا فى الارض مفسدين (183) و اتقواالذى خلقكم و الجبلة الاولين (184) قالوا انما انت من المسحرين (185) و ما انت الا بشرمثلنا و ان نظنك لمن الكاذبين (186) فاسقط علينا كسفا من السماء ان كنت من الصادقين(187) قال ربى اعلم بما تعملون (188) فكذبوه فاخذهم عذاب يوم الظلة انه كان عذابيوم عظيم (189) ان فى ذلك لاية و ما كان اكثرهم مؤ منين (190) و ان ربك لهو العزيزالرحيم (191)



ترجمه آيات
اصحاب ايكه نيز پيغمبران را دروغگو شمردند (176).
چون شعيب به ايشان گفت : چرا نمى ترسيد (177).
به درستى من پيغمبرى خيرخواه شمايم (178).
از خدا
از شما براى پيغمبرى خود مزدى نمى خواهم كه مزد من به عهده پروردگار جهانيان است(180).
پيمانه را تمام دهيد (و كم فروشى نكنيد) و مردم را به خسارت نيندازيد (181).
و با ترازوى درست ، وزن كنيد (182).
و چيزهاى مردم را كم ندهيد و در اين سرزمين به فساد مكوشيد (183).
و از آنكه شما و مردم گذشته را آفريده است بترسيد (184).
گفتند: حقا كه تو جادو زدهاى (185).
تو جز بشرى مانند ما نيستى و ما ترا دروغگو مى پنداريم (186).
اگر راست مى گويى پاره اى از آسمان را روى ما بينداز (187).
گفت : پروردگارم به اعمالى كه مى كنيد داناتر است (188).
پس دروغگويش شمردند و به عذاب روز ابر (آتشبار) دچار شدند كه عذاب روزى بزرگبود (189).
كه در اين عبرتى است ولى بيشترشان ايمان آور نبودند (190).
و پروردگارت نيرومند و رحيم است (191).
بيان آيات
در اين آيات ، اجمالى از داستان شعيب (عليه السّلام ) كه يكى از پيامبران عرب است ذكركرده و اين داستان آخرى از هفت داستانى است كه در اين سوره آمده .


كذب اصحاب لئيكة المرسلين ... رب العالمين



اشاره به اينكه اصحاب ايكه چه كسانى بوده اند  
كلمه (ايكه ) به معناى بيشه اى است كه درختان تو در همى داشته باشد. بعضىگفته اند اين بيشه جنگلى بوده در نزديكيهاى مدين كه طايفه اى در آن زندگى مى كردهاند و از جمله پيامبرانى كه به سويشان مبعوث شده شعيب (عليه السّلام ) بوده ، وىاهل آن محل نبوده است و با مردمش بيگانه بوده ، بهدليل اينكه در اين داستان مانند داستانهاى قبل ، پيغمبر مورد بحث را برادر آن قوم نخواندهو نفرموده (اخوهم شعيب ) به خلاف هود و صالح كه هم وطن با قوم خود بوده اند، و همچنين لوط كه از راه مصاهره و سببى فاميل قوم خود بود و لذا درباره اين سه تن فرموده :(اخوهم هود) و (اخوهم صالح ) و (اخوهم لوط) تفسير بقيه الفاظ آيه گذشت .


اوفوا الكيل و لا تكونوا من المخسرين و زنوا بالقسطاس المستقيم



كلمه (كيل ) به معناى مقياسى است كه متاع را از نظر حجم با آن مى سنجند و وفا كردنبه كيل به اين معناست كه آن را كم نگيرند، و كلمه (قسطاس ) به معناى ترازويىاست كه متاع را از نظر وزن با آن مى سنجند، و (استقامت قسطاس ) به اين است كه آنرا عادلانه به كار بزنند. و اين دو آيه دستور مى دهد به اينكه كم فروشى نكنند و دردادن و گرفتن كالا كيل و ترازو را درست به كار ببرند.


و لا تبخسوا الناس اشياءهم و لا تعثوا فى الارض مفسدين



كلمه (بخس ) به معناى نقص در وزن و اندازه گيرى است ، همچنان كه كلمه (اخسار)به معناى نقص در راس المال است .
و از ظاهر سياق بر مى آيد كه جمله (و لا تبخسوا الناس اشياءهم - كالا و متاع مردم راكم ندهيد) متمم جمله (و زنوا بالقسطاس ‍ المستقيم ) است ، همچنان كه جمله (و لاتكونوا من المخسرين ) قيدى است متمم جمله (اوفواالكيل ) و جمله (و لا تعثوا فى الارض مفسدين ) تاكيد هر دو نهى ، يعنى نهى در (لاتخسروا) و نهى در (لا تبخسوا) است و اثر شوم كم فروشى را بيان مى كند.
(و لا تعثوا فى الارض مفسدين ) - كلمه (تعثوا) از (عثى ) است ، كه مانند(عيث ) به معناى افساد است ، بنا بر اين ، كلمه (مفسدين ) حالى است كه (تعثوا)را تاءكيد مى كند و در داستان شعيب در سوره هود و نيز در تفسير آيه (و زنوابالقسطاس ‍ المستقيم ذلك خير و احسن تاويلا) گفتارى پيرامون اينكه كم فروشى چهفسادهايى در اجتماع پديد مى آورد گذرانديم ، به آنجا مراجعه فرماييد.


و اتقوا الذى خلقكم و الجبلة الاولين



در مجمع البيان فرموده كلمه (جبلة ) به معناى خلقى است كه هر موجودى بر آن خلقمفطور شده .
پس مراد از جبله ، صاحبان جبلت است و معناى آيه اين است كه : از خدايى كه شما و صاحبانجبلت گذشته را آفريده بترسيد، همان خدايى كه پدران گذشته شما و شما را با اينفطرت آفريده كه فساد را تقبيح نموده به شئامت آن اعتراف كنيد.
و شايد اين نكته اى كه به آن اشاره كرديم باعث شده كه خصوص مساءله جبلت در آيه
بيايد، به هر حالآيه شريفه به توحيد در عبادت دعوت مى كند، چون مشركين از خداى خالق كه ربالعالمين است هيچ پروايى نداشتند.


قالوا انما انت من المسحرين ... و ان نظنك لمن الكاذبين



تفسير صدر اين آيه گذشت و كلمه (ان ) درذيل آيه ، يعنى در جمله (ان نظنك ) مخففه از مثقله است .


فاسقط علينا كسفا من السماء...



كلمه (كسف ) - به كسره كاف و فتحه سين ، به طورى كه گفته اند - جمع كسفهاست ، يعنى قطعه ، و معناى آيه اين است كه قطعه اى از آسمان را بر سر ما بينداز، يعنىتو هيچ كارى از دستت بر نمى آيد، هر چه مى خواهى بكن .


قال ربى اعلم بما تعملون



اين جمله پاسخى است كه شعيب به گفته آنان و پيشنهادى كه در خصوص آوردن عذابكرده اند داده و اين كنايه است از اينكه او هيچ اختيارى در آوردن عذاب از خود ندارد و اينكار مثل همه كارها به دست خداست ، چون او به آنچه مردم مى كنند داناتر است و بهتر مىداند كه آيا عملشان مستوجب عذاب هست يا نه و اگر هست مستوجب چه عذابى است ؟ بنابر اينآيه مورد بحث نظير پاسخى است كه هود به قومش داد و گفت : (انما العلم عند اللّه وابلغكم ما ارسلت به ).


فكذبوه فاخذهم عذاب يوم الظلة ...



(يوم الظله ) همان روز عذاب قوم شعيب است ، كه ابرى برايشان سايه افكند وتفصيل داستانشان در سوره هود گذشت .


ان فى ذلك لاية ... العزيز الرحيم



تفسير اين آيه نيز گذشت .
بحث روايتى
دو روايت درباره رسالت شعيب عليه السّلام  
در كتاب جوامع الجامع در ذيل آيه (اذ قال لهم شعيب ) گفته است : در حديث آمده
كه شعيب برادر اهل مدين بود و به عنوان رسول به سوى ايشان و نيز به سوى اصحابايكه فرستاده شده بود.
و در تفسير قمى در ذيل جمله (و اتقوا الذى خلقكم و الجبلة الاولين ) آمده كه مقصود از(جبلة الاولين )، خلق اولين است ، و اينكه فرمود: (فكذبوه ) يعنى قوم شعيب آنجناب را تكذيب كردند، و مقصود از عذاب در جمله (فاخذهم عذاب يوم الظلة ) حرارت وبادهاى مسموم است .
سوره شعراء، آيات 192 - 227  


و انه لتنزيل رب العالمين (192) نزل به الروح الامين (193) على قلبك لتكون منالمنذرين (194) بلسان عربى مبين (195) و انه لفى زبر الاولين (196) او لم يكن لهمءاية ان يعلمه علموا بنى اسرءيل (197) و لو نزلنه على بعض الاعجمين (198) فقراهعليهم ما كانوا به مؤ منين (199) كذلك سلكنه فى قلوب المجرمين (9200 لا يومنون بهحتى يروا العذاب الاليم (201) فياتيهم بغتة و هم لا يشعرون (202) فيقولواهل نحن منظرون (203) افبعذابنا يستعجلون (204) افرءيت ان متعنهم سنين (205) ثم جاءهمما كانوا يوعدون (206) ما اغنى عنهم ما كانوا يمتعون (207) و ما اهلكنا من قرية الا لهامنذرون (208) ذكرى و ما كنا ظالمين 2090) و ما تنزلت به الشياطين (210) و ما ينبغىلهم و ما يستطيعون (211) انهم عن السمع لمعزولون (212) فلا تدع مع اللّه الها ءاخرفتكون من المعذبين (213) و انذر عشيرتك الا ربين (214) و اخفض جناحك لمن اتبعك من المؤمنين (215) فان عصوك فقل انى برى ء مما تعملون (216) وتوكل على العزيز الرحيم (217) الذى يرئك حين تقوم (218) و تقلبك فى الساجدين(219) انه هو السميع العليم (220) هل انبئكم على منتنزل الشياطين (221) تنزل على كل افاك اثيم (222) يلقون السمع و اكثرهم كاذبون(223) و الشعراء يتبعهم الغاون (224) الم تر انهم فىكل واد يهيمون (225) و انهم يقولون ما لا يفعلون (226) الا الذين ءامنوا و عملواالصالحات و ذكروا اللّه كثيرا و انتصروا من بعد ما ظلموا اى منقلب ينقلبون (227)



ترجمه آيات
اين قرآن كتابى است كه از ناحيه پروردگار جهانياننازل شده (192).
و آن را روح الامين نازل كرده (193).
به قلب تو تا از بيم دهندگان باشى (194).
به زبان عربى واضح (195).
و در كتابهاى گذشتگان نيز هست (196).
آيا براى ايشان همين نشانه كافى نيست كه دانشوران بنىاسرائيل قرآن را مى شناسند؟ (197).
اگر آن را به بعضى از عجم نازل كرده بوديم (198).
و آن را براى ايشان مى خواند هرگز بدان ايمان نمى آوردند (199).
اين چنين انكار را در دل تبهكاران راه مى دهيم (200).
كه بدان ايمان نياورند تا عذاب الم انگيز را ببينند (201).
و ناگهانى بر آنها در آيد و بى خبر باشند (202).
و گويند آيا مهلتمان دهند؟ (203).
پس چرا عذاب ما را بشتاب مى خواهند (204).
مگر ندانى كه اگر سالها نعمتشان دهيم (205).
آنگاه عذاب موعود به آنها رسد (206).
نعمتى كه داشته اند كارى برايشان نمى سازد (207).
هيچ دهكده اى را هلاك نكرديم مگر آنكه بيم رسان داشتند (208).
تا متذكر شوند، و ما هرگز ستمگر نبودهايم (209).
قرآن را شياطين نازل نكرده اند (210).
نه حق ايشان بود و نه مى توانستند نازل كنند (211).
زيرا آنها از شنيدن وحى بركنارند (212).
با خداى يكتا خداى ديگر مخوان و گرنه جزو معذبين خواهى بود (213).
و خويشان نزديكت را بترسان (214).
براى مؤ منانى كه پيرويت كرده اند جنبه ملايمت گير (215).
اگر نافرمانيت كردند بگو من از اعمالى كه مى كنيد بيزارم (216).
و به خداى نيرومند و رحيم توكل كن (217).
همان كسى كه وقتى قيام كنى تو را مى بيند (218).
و همچنين حركت و گشتن تو را در ميان سجده كنان (مى بيند) (219).
كه او شنوا و دانا است (220).
آيا خبرتان دهم كه شيطانها به چه كسى نازل مى شوند؟ (221).
بر همه دروغ سازان گنه پيشه نازل مى شوند (222).
مسموعات خويش را القا مى كنند و بيشترشان دروغ گويانند (223) .
و شاعران را گمراهان پيروى مى كنند (224).
مگر نمى بينى كه آنان در هر وادى سرگردانند (225).
و چيزهايى مى گويند كه خود عمل نمى كنند (226).
مگر آن كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند و خدا را بسيار ياد كرده اند واز پس آن ستمهايى كه ديدند انتقام گرفتهاند، زود باشد كسانى كه ستم كرده اندبدانند كه به كجا بازگشت مى كنند (227).
بيان آيات
اين آيات به مطالبى اشاره مى كند كه به منزله نتيجه اى است كه از داستانهاى هفتگانهاستخراج شود و هم توبيخ و تهديدى است براى كفار عصررسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ).
و نيز در اين آيات از نبوت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) دفاع شده و احتجاج شدهبه اينكه نام او در كتابهاى آسمانى گذشتگان برده شده و علماى بنىاسرائيل از آن پيشگوئيها اطلاع دارند و نيز از كتاب آسمانى آن جناب ، يعنى قرآن كريمدفاع شده به اينكه : اين كتاب از القاآت شيطانها واقاويل شعراء نيست .


و انه لتنزيل رب العالمين



ضمير در (انه ) به قرآن بر مى گردد و از اين آيه به بعد به صدر سورهبرگشت شده كه
فرمود: (تلك آيات الكتاب المبين ) و داستان كفر آن اقوام رادنبال مى كند، همچنان كه بعدا نيز مى فرمايد: (و ما ياتيهم من ذكر من الرحمن محدث الاكانوا عنه معرضين فقد كذبوا به ).
معناى (انزال ) و (تنزيل ) و موارد استعمال آن دو در آيات قرآن كريم  
كلمه (تنزيل ) و كلمه (انزال ) هر دو به يك معناست و آن فرود آوردن است ، چيزىكه هست غالبا انزال را در مورد فرود آوردن به يك دفعه وتنزيل را در مورد فرود آوردن به تدريج ، استعمال مى كنند واصل نزول در اجسام به اين است كه جسمى از مكانى بلند به پايين آن مكان فرود آيد ودر غير اجسام نيز به معنايى است كه مناسب با اين معنا باشد.
و تنزيل خداى تعالى به اين است كه چيزى را كه نزدش مى باشد به موطن و عالم خلقو تقدير فرود آورد، چون همواره خود را در مقامى بلند دانسته و به اوصافى چون على وعظيم و كبير و متعال و رفيع الدرجات و قاهر فوق بندگان ستوده ، در نتيجه وقتى اوموجودى را ايجاد مى كند و به عالم خلق و تقدير در مى آورد و يا به عبارت ديگر از عالمغيب به عالم شهادت مى آورد، در حقيقت تنزيلى از ناحيه او محسوب مى شود.
اين دو كلمه ، يعنى تنزيل و انزال در كلام خداى تعالى به همين عنايت در اشيايى به كاررفته ، مثلا درباره لباس فرموده : (يا بنى آدم قد انزلنا عليكم لباسا يوارىسوآتكم ) و در باره چارپايان فرموده : (وانزل لكم من الانعام ثمانية ازواج ) و درباره آهن فرموده : (و انزلنا الحديد فيه باسشديد) و درباره مطلق خير فرموده : (ما يود الذين كفروا مناهل الكتاب و لا المشركين ان ينزل عليكم من خير من ربكم ) و در مطلق موجودات فرموده :(و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم ).
از جمله آياتى كه بر اعتبار اين معنا در خصوص قرآن دلالت مى كند آيه (انا جعلناهقرآنا عربيا لعلكم تعقلون و انه فى ام الكتاب لدينا لعلى حكيم ) است .
و اگر در آيه مورد بحث تنزيل را به رب العالمين نسبت داده ، براى اين بود كه دلالت
كند بر يگانگى رب تعالى ، چون مكرر گفتيم كه مشركين خداى راقبول دارند، ولى او را رب العالمين نمى دانستند، بلكه مى گفتند عالميان هر ناحيهاشربى دارد و خدا رب آن ارباب است ، نه رب العالمين ، چون خودش به طور مستقيم درعالميان ربوبيت و تدبير ندارد.
توضيح و تفصيل معناى جمله : (نزل به الروح الامين على قلبك )  


نزل به الروح الامين على قلبك لتكون من المنذرين بلسان عربى مبين



مراد از (روح الامين ) جبرئيل (عليه السّلام ) است ، كه فرشته وحى مى باشد، بهدليل آيه (من كان عدوا لجبريل فانه نزله على قلبك باذن اللّه ) و در جاى ديگر او راروح القدس خوانده ، فرموده : (قل نزله روح القدس من ربك بالحق ) كه ما در تفسيردو سوره نحل و اسراء بحثى پيرامون معناى روح گذرانديم .
و اگر جبرئيل را امين خواند، براى اين بود كه دلالت كند بر اينكه او مورد اعتماد خداىتعالى و امين در رساندن رسالت او به پيامبر او است ، نه چيزى از پيام او را تغيير مىدهد و نه جابجا و تحريف مى كند، نه عمدا و نه سهوا و نه دچار فراموشى مى گردد،همچنان كه توصيف او در جاى ديگر به روح قدس نيز به اين معانى اشاره دارد، چون اورا منزه از اين گونه منقصت ها معرفى مى كند.
و اگر فرمود: (نزل به الروح ) براى اين بود كه كلمه(نزل ) را با حرف باء متعدى كند، نه اينكه بهقول بعضى باء را براى مصاحبت آورده باشد، تا معناى جمله اين باشد كه قرآن را بامعيت جبرئيل نازل كرده ، چون در اين مقام عنايت در اين نبوده كه با قرآن كسى هم آمده يا نه، بلكه عنايت تنها در نزول قرآن بوده .
ضمير در (نزل به ) به قرآن برمى گردد، بدان جهت كه كلامى است تركيب شده ازالفاظى ، و البته آن الفاظ هم داراى معانى حقهاى است ، نه اينكه بهقول بعضى از مفسرين آنچه جبرئيل آورده تنها معانى قرآن بوده باشد ورسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آن معانى را در قالب الفاظ ريخته باشد، البتهالفاظى كه درست آن معانى را حكايت كند.
زيرا همانطور كه معانى از ناحيه خدا نازل شده ، الفاظ هم از آن ناحيهنازل شده است ، به شهادت آيات زير كه به روشنى اين معنا را مى رسانند، از آن جملهفرموده : (فاذا
قراناه فاتبع قرآنه ) و نيز فرموده : (تلك آيات اللّه نتلوها عليك بالحق و نيزآياتى ديگر، و پر واضح است كه الفاظ، خواندنى و تلاوت كردنى است نه معانى .
بى پايه تر از قولى كه نقلكرديم ، قول كسى است كه گفته : قرآن ، هم به الفاظش و هم به معنايش از منشاترسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بوده ، كه آن را يك مرحله از قلب آن جناب ، كه نام آنمرحله روح الامين است ، القاء كرده به مرحله ديگر نفس كه نامش قلب است .
بيان مراد از قلب ، و چگونگى دريافت وحى بوسيله قلب  
و مراد از قلب در كلام خداى تعالى هر جا كه به كار رفته آن حقيقتى است از انسان كهادراك و شعور را به آن نسبت مى دهند، نه قلب صنوبرىشكل ، كه در سمت چپ سينه قرار گرفته است ، و يكى از اعضاى رئيسه بدن آدمى است ،به شهادت آياتى از قرآن كريم كه ذيلا خاطرنشان مى شود.
در سوره احزاب قلب را عبارت دانسته از آن چيزى كه در هنگام مرگ به گلوگاه مى رسد ومى فرمايد: (و بلغت القلوب الحناجر) كه معلوم است مراد از آن ، جان آدمى است .
و در سوره بقره آن را عبارت دانسته از چيزى كه متصف به گناه و ثواب مى شود. وفرموده : (فانه آثم قلبه ) و معلوم است كه عضو صنوبرىشكل گناه نمى كند، پس مراد از آن همان جان و نفس آدمى است . و شايد وجه اينكه در جمله(نزل به الروح الامين على قلبك ) پاى قلب را به ميان آورد و نفرمود: (روح الامين آنرا بر تو نازل كرد) اشاره به اين باشد كه :رسول خدا چگونه وحى و قرآن نازل را تلقى مى كرده ؟ و از آن جناب آن چيزى كه وحىرا از روح مى گرفته نفس او بوده ، نه مثلا دست او، يا ساير حواس ‍ ظاهرى اش ، كه درامور جزئى به كار بسته مى شود.
پس رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در حينى كه به وى وحى مى شد، هم مى ديد و هممى شنيد، اما بدون اينكه دو حس بينايى و شنوايى اش به كار بيفتد، همچنان كه در روايتآمده ، كه حالتى شبيه به بيهوشى به آن جناب دست مى داد، كه آن را به (رحاءالوحى ) نام نهاده بودند.
الميزان ج : 15 ص : 450
پس آن جناب همانطور كه ما شخصى را مى بينيم و صدايش را مى شنويم ، فرشته وحىرا مى ديد و صدايش را مى شنيد، اما بدون اينكه دو حاسه بينايى و شنوايى مادى خود راچون ما به كار بگيرد.
و اگر رؤ يت او و شنيدنش در حال وحى عين ديدن و شنيدن ما مى بود، بايستى آنچه مىديده و مى شنيده ميان او و ساير مردم مشترك باشد و خلاصه اصحابش هم فرشته وحى راببينند و صدايش را بشنوند و حال آنكه نقل قطعى اين معنا را تكذيب كرده و حالت وحىبسيارى از آن جناب سراغ داده كه در بين جمعيت به وى دست داده و جمعيتى كه پيرامونشبوده اند هيچ چيزى احساس ‍ نمى كرده اند، نه صداى پايى ، نه شخصى و نه صداىسخنى كه به وى القاء مى شده است .
اين را هم نمى توانيم بگوييم كه ممكن است خداى تعالى در آنحال در حاسه جمعيت تصرف مى كرده و نمى گذاشته كه آنچه را او مى ديده ايشان ببينندو آنچه را او مى شنيده بشنوند و خلاصه امور غيبى همه از اين جهت غيبند كه خدا در حواس ماتصرف كرده ، كه نمى توانيم آنها را درك كنيم .
زيرا اگر چنين حرفى را بزنيم ، به طور كلى بايد مانند سوفسطائيان بنيان هرتصديق علمى را درهم بكوبيم و نسبت به هيچ تصديقى اطمينان پيدا نكنيم ، چون اگرمثل چنين خطاى عظيمى از حواس ما كه كليد همه علوم ضرورى و تصديقات بديهى است ،جائز باشد، ديگر چگونه مى توانيم به تصديق (دو دوتا چهارتا) است وثوق داشتهباشيم ، زيرا ممكن است احتمال دهيم كه حواس ما در درك آن خطا رفته باشد و همچنين نسبتبه بديهى ترين قضايا از قبيل سفيدى برف و سياهىزغال تشكيك كنيم .
علاوه بر اين ، اين سخن از كسى سر مى زند كهقائل به اصالت حس باشد، يعنى بگويد غير از محسوسات هيچ چيزى موجود نيست و اينخطا از خطاى ديگر فاحشتر است ، زيرا در همين عالم شهود به بسيارى از چيزها علم وايمان داريم ، در حالى كه با هيچ يك از حواس خود احساسش نكرده ايم و اگر ما كسىباشيم كه وجود موجودى غير محسوس را ممكن بدانيم ، هرگز درباره فرشته وحى چنينحرفى نمى زنيم و ما در تفسير سوره مريم گفتارى در معناىتمثل ملك گذرانديم ، كه به درد اين مقام نيز مى خورد.
وجوه متعدد و بى پايه اى كه راجع به انزال وحى بر قلب پيامبر(صلى اللّه عليهوآله وسلم ) گفته شده است
و بعضى در توجيه اينكه چرا فرمود: (روح الامين آن را به قلب تونازل مى كند) گفته اند: (چون به طور كلى آلت درك و آن چيزى كه به خاطر آنانسان مكلف به تكاليف مى شود قلب است ، نه بدن ، هر چند كه قلب هم آنچه را درك مىكند به وسيله ادوات و اعضاى بدن ، از چشم و گوش و غيره باشد كهاشكال اين را در بالا گفتيم .
و بعضى ديگر گفته اند: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) داراى دو جنبه بوده : يكىجنبه ملكى و ديگرى جنبه بشرى ، به خاطر جنبه ملكى اش فيض را مى گرفت و بهخاطر جنبه بشرى اش آن فيض را افاضه مى كرد، و اگر در آيه مورد بحثانزال وحى را بر قلب آن جناب دانسته ، از اين جهت است كه قلب او به صفات ملكى متصفبوده ، صفاتى كه با آن صفات وحى را از روح الامين مى گرفته و بدين جهت نفرمود:(نزل به عليك روح الامين ) با اينكه اگر اين طور مى فرمود مختصرتر بود.
و اين نيز وقتى درست است كه بگوييم حواس و قواى بدنى نيز در تلقى وحى شركتدارند و ايرادش در سابق گذشت .
جمعى ديگر از مفسرين گفته اند: مراد از قلب همان عضو مخصوص بدن است و ادراك وشعور هر چه باشد از خواص آن عضو است .
چيزى كه هست بعضى از ايشان در تفسير آيه مورد بحث گفته اند: (اگر قلب را متعلقانزال قرار داده ، از باب توسع و مجاز گويى بوده و گرنه(نزل عليك ) هم صحيح بود. توضيح اينكه خداى تعالى از راه خلق صوت ، قرآن رابه گوش جبرئيل مى رسانده و جبرئيل هم آن را براىرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) مى خوانده و آن جناب وحى مذكور را فرا مى گرفتهو در قلب خود حفظ و از بر مى كرده ، پس به اين اعتبار صحيح است گفته شود كه :قرآن را بر قلب او نازل كرد).
بعضى ديگر گفته اند: (تخصيص قلب بهانزال ، از اين باب است كه معانى روحانى نخست بر روحنازل مى شود و سپس از آنجا به قلب مى رسد، چون ميان روح و قلب ارتباط و تعلق استو آنگاه از قلب به دماغ (مغز) رسيده ، در لوحخيال نقش ‍ مى بندد).
بعضى ديگر گفته اند: (اختصاص دادن قلب بهانزال براى اشاره به اين است كه تعقل آن جناب آن قدركامل و قوى است ، كه حواس ‍ ظاهرش از قبيل سمع و بصر و غيره ، كه واسطه هاى تعقلندبه هيچ گرفته مى شوند).
بعضى ديگر گفته اند: اين اختصاص براى اشاره به اين است كه قلبرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آن قدر صالح و مقدس است كه شايستگى يافتهمنزلى براى كلام خدا قرار بگيرد و معلوم است كه وقتى قلب كه عضو رئيس است اين قدرصلاحيت داشته باشد، ساير اجزاء و اعضايش نيز داراى صلاحيت خواهد بود، چون وقتىرئيس كشورى صالح بود، رعيت نيز صالح مى شود.
بعضى ديگر گفته اند: اين اختصاص براى اين است كه خدا براى قلب رسولش گوش وچشمى مخصوص قرار داده بود، كه با آنها مى ديد، مى شنيد و اين گوش و چشم قلببراى اين بود كه رسولش با ديگران فرق داشته باشد، همچنان كه فرمود: (ما كذبالفوآد ما رآى ).
اشاره به سخيف ترين قول در كيفيت نزول وحى توسط فرشته بر پيامبر صلىاللّهعليه و آله
اينها وجوهى بود كه براى آيه مورد بحث و اينكه چرا فرمود:(جبرئيل قرآن را به قلب آن جناب نازل كرد)، بيان كرده اند، كه بيشتر آنها گزافگويى ، و بى دليل سخن گفتن است ، اينها خواسته اند امور غيبى را با حوادث مادىمقايسه نموده ، احكام حوادث مادى را در آن امور نيز جارى سازند و كار بيهوده گويىبعضى از آنان به جايى رسيده كه گفته است : (معناى اينكه فرشته قرآن رانازل كند اين است كه : خداى تعالى كلام خود را به او الهام نموده ، در همان آسمان قرائتآن را تعليم وى كند و آنگاه آن فرشته به زميننازل شده ، كلام خداى را برساند و اين نيز دو راه دارد، يكى اينكهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) از صورت بشرى خود در آمده ، بهشكل ملك شود و پيام خداى را از ملك بگيرد، دوم اينكه ملك از صورت فرشتگى خود در آمده، به شكل يك انسان مجسم شود، تا رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) پيام را از اودريافت كند و البته اولى مشكلتر است ).
و اى كاش ما نزد او بوديم و مى پرسيديم مقصودت از در آمدن يك انسان از جلد انسانيت ومجسم شدنش به صورت فرشته چيست ؟ و چگونه چنين چيزىقابل تصور است ، آن هم بعد از آنكه به صورت ملك در آمد، دوباره برگردد انسان شودو نيز چگونه ممكن است تصور شود كه يك فرشته به صورت انسان در آيد؟! و دوبارهبه شكل اول خود برگردد؟ ! با اينكه ما
فرض كردهايم كه اين دو مخلوق هر يك هويتى دارند مغاير هويت آن ديگرى و هيچ رابطهاى بين آن دو نيست ، نه از نظر ذات و نه از نظر آثار، علاوه بر اشكالات ديگرى كه دركلام اين گوينده هست ، كه خود خواننده با كمى دقت متوجه آن مى شود.
البته اين بحث تتمه اى دارد كه اميد است خداى سبحان ما را توفيق دهد گفتار خود را در آنبه طور مفصل ايراد كنيم ، گفتارى جامع در پيرامون دو مطلب ، يكى ملك و ديگرى وحى .
(لتكون من المنذرين ) - يعنى تا آنكه از داعيان به سوى خداى سبحان باشى ، مردمرا از عذاب او بيم دهى ، آرى در عرف و اصطلاح قرآن ، مقصود از منذر مطلق دعوتكنندگان به سوى خداست ، نه خصوص پيامبر ورسول ، خداوند متعال درباره مؤ منين جن فرموده : (و اذ صرفنا اليك نفرا من الجنيستمعون القرآن فلما حضروه قالوا انصتوا فلما قضى ولوا الى قومهم منذرين )، ودرباره دانش آموزان علوم دين ، كه ايمان به خدا و دين دارند فرموده : (ليتفقهوا فىالدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم ).
و اگر در آيه مورد بحث انذار را غايت و هدف ازنازل كردن قرآن معرفى كرده ، نه نبوت و رسالت آن جناب را، براى اين بوده كه هرچند نبوت آن جناب نيز نتيجه انزال كتاب است ، ولى چون سياق آيات ، سياق تهديد است ،لذا اين را نتيجه و هدف قرار داد.
(بلسان عربى مبين ) - يعنى به لسانى عربى كه در عربيتش ظاهر و آشكار است ،و يا مقاصد را با بيان تمام بيان مى كند، و جار و مجرور (بلسان ) متعلق است بهكلمه (نزل ) در آيه قبلى ، يعنى روح الامين آن را به زبان عربى آشكارنازل كرد.
بعضى از مفسرين احتمال داده اند كه متعلق باشد به كلمه (منذرين ) كه در اين صورتمعنا چنين مى شود: روح الامين آن را بر قلب تونازل كرد، تا تو نيز در زمره منذرين از عرب باشى ، مانند: هود و صالح واسماعيل و شعيب (عليهما السلام )، ولى وجه اول بهتر است .
معناى اينكه فرمود قرآن در كتب انبياى گذشته آمده بود (انه لفى ذبر الاولين )


و انّه لفى زبر الاولين



ضمير (انه ) به قرآن بر مى گردد و يا بهنزول آن بر قلب رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )، و كلمه (زبر) جمع زبور است ،كه به معناى كتابست ، و معناى آيه اين است كه خبر آمدن قرآن و يا نزولش بر تو، دركتب گذشتگان از انبياء آمده بود.
بعضى ديگر گفته اند: ضمير به معانى قرآن و آن معارف كليه اى كه در قرآن است برمى گردد و معنا اين است كه معارف قرآنى در كتب انبياى گذشته نيز بود.
ولى دو اشكال بر اين وجه وارد است :
اول اينكه : مشركين ايمانى به انبياى گذشته و كتب ايشان نداشتند، تا عليه ايشاناحتجاج شود به اينكه معارف قرآن از توحيد و معاد و غيره در كتب انبياى ديگر نيز بوده ،به خلاف معنايى كه ما كرديم ، كه اين اشكال متوجه آن نمى شود، براى اينكه در اينصورت آيه شريفه به مشركين خبرى غيبى مى دهد و مى فرمايد اگر در اين كتاب شكداريد برويد و از اهل كتاب بپرسيد، چون خبر آمدن اين كتاب ، در كتب انبياى گذشته موجوداست و اين خود دلها را ناگزير مى كند به اينكه قرآن را بپذيرند.
دوم اينكه : اين توجيه با آيه بعدى نمى سازد؛ زيرا علماى بنىاسرائيل هيچ آگاهى به معارف عاليه قرآن نداشتند.


او لم يكن لهم آية ان يعلمه بنى اسرائيل



ضمير در (يعلمه ) به خبر قرآن يا خبر نزول آن بررسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بر مى گردد و معنايش اين است كه آيا اطلاع علماىبنى اسرائيل از خبر قرآن و يا نزول آن بر تو كه به عنوان بشارت در كتب انبياىگذشته آمده ، آيتى نيست براى مشركين بر صحت نبوت تو؟ با اينكه يهود همواره بهيكديگر به آمدن دين تو بشارت داده و براى دشمنان ، خط نشان مى كشيدند، كه اگرآخرين پيامبر ما آمد، چنين و چنان خواهيم كرد و انتقام خود را از شما خواهيم گرفت ، همچنانكه در تفسير آيه (و كانوا من قبل يستفتحون على الّذين كفروا) به اين معنا تصريحفرموده و به همين جهت عده زيادى از علماى يهود در عهدرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) اسلام آورده ، اعتراف كردند به اينكه اين همانپيامبرى است كه كتب قبل به آمدنش نويد داده بود و اين سوره هم از سوره هاى اولى استكه در مكه و قبل از هجرت نازل شده و عداوت يهود بارسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) هنوز بر ملا نشده و شدت نيافته بود و اميد آن مىرفت كه اگر مشركين بروند و از ايشان شهادت بخواهند اقلا به پاره اى از معلومات خودكه در اين باره دارند اعتراف كنند، و حتى اگر شده بطور كلى او را تصديق نمايند.
تفسير (ولو نزلناه على بعض الاءعجمين فقراه عليهم ما كانوا به مؤ منين ) ومعناى(اعجمين )
(و لو نزلناه على بعض الاعجمين فقراه عليهم ما كانوا به مؤ منين ) - راغب در مفرداتگفته : (كلمه (عجمة ) در مقابل (ابانه اظهار) به معناى اخفاء است و اعجام معناىابهام را مى دهد، - تا آنجا كه مى گويد - و عجم به معناى غير عرب است و عجمى كسىرا گويند
كه به غير عرب منسوب باشد و اعجم كسى را گويند كه در زبانش لكنتى باشد،حال چه عرب باشد و چه غير عرب و از اين باب ، عرب الكن را اعجم مى گويند، كه اونيز مانند يك فرد غير عرب خوب نمى تواند عربى سخن گويد و از همين باب است كهبهائم را نيز عجماء (زبان بسته ) مى نامند و شخص منسوب به بهائم را نيز اعجمى مىخوانند، همچنان كه در قرآن كريم آمده : (و لو نزلناه على بعض الاعجمين ) البته چندياء از آن حذف شده زيرا اصلش اعجميين بوده .
و مقتضاى گفتار او به طورى كه ملاحظه مى كنيد اين است كهاصل اعجمين - همانطور كه گفتيم - اعجميين بوده و ياء نسبت از آن حذف شده است .بعضى ديگر از علماء نيز به اين معنا تصريح كرده اند. و بعضى از ايشان در توجيه آنگفته اند: چون كلمه (اعجم ) مؤ نثش عجماء مى شود، و به طور كلى وزن(افعل و فعلاء) جمع سالم ندارد، ليكن نحوى هاى كوفه جايز دانسته اند كه بهجمع سالم جمع بسته شود و ظاهر كلمه اعجمين نيز مؤ يد گفته آنان است ، پس ديگراجبارى نيست بگوييم چيزى از آن حذف شده است .
به هر حال ظاهر سياق مى رساند كه اين دو آيهمتصل به جمله (بلسان عربى مبين ) است ، پس در حقيقت اين دو آيه مى خواهند همان جملهرا تعليل كنند، در نتيجه معنا چنين مى شود: ما آن را به زبان عربى آشكار و واضحالدلاله نازل كرديم ، تا بدان ايمان آورند و ديگرتعلل نورزند، به اينكه ما آن را نمى فهميم و اگر ما آن را به بعضى از افراد غيرعرب نازل مى كرديم ، اين بهانه برايشان باقى مى ماند و آن را رد نموده به بهانهاينكه نمى فهميم چه مقصودى دارد، ايمان نمى آوردند.
پس مراد از نزول آن بر بعضى افراد عجمى نزولش به زبان غير عربى است و اين دوآيه و آيه بعدى آن معنايى را مى رساند كه آيه (و لو جعلناه قرآنا اعجميا لقالوا لو لافصلت آياته اعجمى و عربى قل هو للذين آمنوا هدى و شفاء و الّذين لا يؤ منون فىآذانهم وقر و هو عليهم عمى ) در مقام افاده آن است .
بعضى گفته اند معنايش اين است كه اينان اين قدر عناد دارند كه حتى اگر ما اين قرآنعربى را با نظم خارق العاده اى كه دارد بر بعضى افراد غير عرب كه از تكلم بهعربى ساده نيز عاجزند نازل مى كرديم و آن شخص غير عرب اين قرآن را براى اينان مىخواند، و صحيح و خارق العاده هم مى خواند، باز هم به آن ايمان نمى آوردند، با اينكه همصحيح خواندن او معجزه بود و هم خود قرآن معجزه است .
اين مفسر سپس اضافه مى كند اينكه : بعضى گفته اند: معنايش اين است كه (اگر ماقرآن را به زبان غير عربى بر بعضى افراد غير عربنازل مى كرديم اينان بدان ايمان نمى آوردند) صحيح نيست ، زيرا از مناسبت مقام بسياردور است ، چون آيه در مقام بيان شدت عناد و لجاجت آنان است ، اين بود خلاصه كلام آنمفسر.
ولى اين حرف صحيح نيست ، براى اينكه اگر بنا باشد رعايت مناسبت مقام بشود،اتصال دو آيه مورد بحث به جمله (بلسان عربى مبين ) بيشتر بايد رعايت شود، تااتصال آن دو به مساءله عناد و لجاجت كفار، كه توضيحش گذشت .
اشكال ديگرى كه ممكن است بروجه سابق كرده و با در نظر گرفتن آن گفت كه ضميردر (لو نزلناه ) به طور قطع به همين قرآن عربى بر مى گردد، اينست كه معناندارد بفرمايد: اگر اين قرآن عربى را غير عربىنازل مى كرديم چنين و چنان مى شد و معلوم است كه قرآن عربى معنا ندارد غير عربىباشد.
ليكن اين ايراد وارد نيست براى اينكه اين تعبير ازقبيل تعبير (انا جعلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون ) است ، كه منظور از آن اين نيست كهبفرمايد: ما قرآن را عربى قرار داديم ، پس به هرحال ، منظور از قرآن ، كتاب مقروء (خواندنى ) است .
معناى آيه شريفه : (كذلك سلكناه فى قلوب المجرمين اينچنين قرآن را دردلهاىمجرمان عبور مى دهيم ).


كذلك سلكناه فى قلوب المجرمين



اشاره كلمه (كذلك ) به آن حال و وصفى است كه قرآن در نظر مشركين داشته ، كه درآيات سابق خاطرنشان شد و آن اين بود كه مشركين از آن اعراض داشتند و به آن ايماننمى آوردند، هر چند كه تنزيلى از رب العالمين باشد و عربى مبين و آشكار باشد و غيراعجمى و نامش در كتب آسمانى گذشته آمده باشد و علماى بنىاسرائيل آن را بشناسند.
كلمه (سلوك ) به معناى داخل كردن و عبور دادن از راه است ، و مراد از (مجرمين )، كفارو مشركيناند، كه اگر به اين نامشان ناميد، براى اين بود كه به علت حكم اشاره كرده وفهمانده باشد كه ما قرآن را در دل مشركين بدين جهتداخل مى كنيم كه مجرم هستند و اين از باب مجازات است ، نتيجه اين تعبير اين است كه هرمجرمى همين مجازات را دارد.
و معناى آيه اين است كه ما قرآن را با اين حال ، يعنى با اين وضع كه مورد نفرت واعراض مشركين باشد و به او ايمان نياورند،داخل در قلوب اين مشركين نموده ، از آن عبورش مى دهيم ، تا كيفر جرم آنان باشد و با هرمجرم ديگرى اين معامله را مى كنيم .
بعضى از مفسرين گفته اند: (اشاره (كذلك ) به اوصاف قرآن كريم است و معنايشاين است كه ما قرآن را داخل در دلهاى مجرمين مى كنيم ، يعنى آن اوصافى كه برايش بيانكرديم ، در نتيجه مى بينند و مى فهمند كه قرآن كتابى آسمانى و داراى نظم معجز آسا وخارج از طاقت بشرى است ، و نيز مى فهمند كه اين همان كتابى است كه كتب آسمانىگذشته از آمدنش خبر داده و علماى بنى اسرائيل آن را مى شناسند، تا با تماميت حجت بهآن ايمان نياورند). ولى اين توجيه از سياق آيات بعيد است .
بعضى ديگر گفته اند: ضمير در (سلكناه ) به تكذيب قرآن و كفر به آن بر مىگردد، تكذيب و كفرى كه از جمله (ما كانوا به مؤ منين ) استفاده مى شود. اين وجه همنزديك به همان وجه اول است ولى وجه اول لطيفتر و دقيقتر است كه زمخشرى آن را دركشاف آورده .
از آنچه گفتيم روشن شد كه مراد از مجرمين ، مشركين مكه است ، چه معاصرينرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و چه آنها كه بعدا مى آيند و معناى آيه اين است كه :(ما همانطور كه قرآن را در قلوب مشركين مكه سلوك داديم ، دردل مجرمين ديگر نيز سلوك مى دهيم ).
و شايد باعث اينكه مفسر نامبرده اين وجه را اختيار كرده ، ايناشكال بوده كه بنا بر وجه اول مشبه و مشبه به يك چيز مى شود ( وحال آنكه بايد چيزى را شبيه به چيز ديگر كنند، نه به خودش )، لذا مشار اليه بهاشاره (كذلك ) را، سلوك در قلوب مشركين مكه گرفته ، كه مشبه به در كلام است وسلوك در قلوب ساير مجرمين را مشبه گرفته است .
ولى غفلت كرده از اينكه تشبيه كلى به بعضى از افراد كلى ، لغو و از باب تشبيهچيزى به خود آن نيست بلكه براى افاده نكته اى است و آن اين است كه شنونده بفهمد حكمكلى در همه افرادش جارى است و احدى از افراد آن كلى مستثنا نيست و اين خود طريقهمعمولى است در سخن گفتن .
از اينجا روشن مى شود كه در اين آيه وجه ديگرى نيز تصور مى شود و آن اين است كهمراد از مجرمين ، عموم مشركين از مكى و غير مكى باشد، يعنى حرف (لام ) در (المجرمينلام ) عهد نباشد، بلكه لام جنس باشد، ولى وجهاول به سياق آيات نزديك تر است .


لا يؤ منون به حتى يروا العذاب ... منظرون



اين آيه تفسير و بيان جمله (كذلك سلكناه ...) است ، البته اين در صورتى است كهوجه اول و سوم را در تفسير آيه قبل قبول كرده باشيم و اما بنا بر وجه دوم ، جمله موردبحث جمله اى است استينافى و غير مربوط به سياق .
و معناى اينكه فرمود: (حتى يروا العذاب الاليم تا آنكه عذاب دردناك را ببينند) ايناست كه عذاب اليم را مشاهده كنند، و مجبور شوند ايمان بياورند، اما ايمان اضطرارى كهسودى به حالشان نداشته باشد، و ظاهرا مراد از آن عذاب دردناك ، مشاهدات هنگام مرگاست .
البته بعضى از مفسرين اين احتمال را هم داده اند كه مراد از آن ، عذابى است كه مشركينمكه در جنگ بدر ديدند و جمعى از ايشان كشته شدند. و ليكن عموميت آيهقبل كه هم مشركين مكه را مى گرفت و هم غير آنان را، با ايناحتمال نمى سازد.
(فياتيهم بغتة و هم لا يشعرون ) - اين جمله به منزله تفسيرى است براى جمله (حتىيروا العذاب الاليم ) چون اگر عذاب مذكور بغتتا و بيخبر نيايد، بلكه هنگام رسيدن آنرا بدانند، ايمان اختيارى مى آورند، نه ايمان اضطرارى .
جمله (فيقولوا هل نحن منظرون ) كلمه اى است كه مشركين از باب حسرت آن را مىگويند.


افبعذابنا يستعجلون



اين آيه توبيخ و تهديد ايشان است .


اءفريت ان متعناهم سنين ... يمتعون



اين جمله متصل است به جمله (فيقولوا هل نحن منظرون ) وحاصل معناى آن اين است كه آرزوى اينكه مهلت و رخصتى يابند، آرزويى است كه سودىبه حالشان ندارد،
هر چند كه خدا آرزويشان را برآورد و مهلتشان هم بدهد دردى از ايشان دوا نمى شود،براى اينكه اگر هم مدتى كوتاه يا بلند از زندگى راحتى برخوردار شوند، عذابابدى را چه مى كنند، اين كه از بين رفتنى نيست ، چون در حق آنان حكم آن داده شده است .
و آن حكم را بيان نموده و فرموده : (افريت ان متعناهم سنين )، اگر چند سالى معدود عمرو مهلتشان دهيم ، عاقبت آنهم سپرى مى شود، (ثم جاءهم ما كانوا يوعدون ) و بالاخره آنعذابى كه از آن بيم داده شدند فرا مى رسد (ما اغنى عنهم ما كانوا يمتعون ) و آن چندروزه مهلت و بهره مندى از زندگى ، دردى از ايشان را دوا نمى كند.
هلاكت هر قومى بعد از اتمام حجت با آنان بوده است  


و ما اهلكنا من قرية الا لها منذرون ذكرى ...



نزديكترين وجهى كه به ذهن مى رسد اين است كه جمله (لها منذرون )حال باشد از (قرية ) و كلمه (ذكرى )حال باشد از ضمير جمع در (منذرون ) و يامفعول مطلق باشد براى منذرون و اگر بگويىمفعول مطلق بايد از ماده عامل خود باشد، (مانند اكلته اكلا) و كلمه (منذرون ) ربطىبه ذكرى ندارد، آن از ماده نذر و اين از ماده ذكر است ؟ در جواب مى گوييم : بله و ليكنمنذرون نيز در معناى مذكرون است ، و معناى آيه روشن است .
بعضى از مفسرين در توجيه آيه وجوهى ديگر آورده اند، كه چوننقل آنها و اطاله كلام با بحث از صحت و سقم آنها فايده اى در بر نداشت ، ازنقل آن صرف نظر كرديم .
و اگر در جمله (و ما كنا ظالمين ما هرگز ستمگر نبوده ايم ) نفى را بر سر كون(بودن ) در آورد، نه بر سر ظلم و نفرمود: (و ما ظلمناهم و ما ستمشان نكرديم ) و از اينقبيل تعبيرها نياورد، براى اين بود كه بفهماند او اين كاره نيست و شان او چنين شاءنىنيست ، يعنى چنين انتظارى از او نمى رود كه به ايشان ستم كند.
و اين جمله در مقام تعليل حصر سابق است و معنايش اين است كه : (ما هيچ قريهاى را هلاكنكرديم ، مگر در حالى كه انذار شده بودند و تذكر يافته ، حجت بر آنان تمام شدهبود، براى اينكه اگر در غير اين حال ، هلاكشان مى كرديم ، نسبت به آنان ظلم كردهبوديم و شان ما اين نيست كه به كسى ظلم كنيم ). بنابر اين ، آيه شريفه در معناىآيه (و ما كنا معذبين حتى نبعث رسولا) مى باشد.
ظالم نبودن خدا به چه معنا است ؟ 
از لوازم متساوى ظلم اين است كه ظالم كار و تصرفى بكند كه حق او نيست و مالك چنينفعل و چنين تصرفى نمى باشد، در مقابل ظلمعدل است ، كه لازمه مساوى آن اين است كه شخصعادل كسى باشد كه كار و تصرفى بكند كه مالك آن باشد.
از همين جا روشن مى گردد كه كارهايى كه فاعلهاى تكوينى انجام مى دهند (نمك شورى وشكر شيرينى مى دهد)، از اين جهت كه اين آثار وافعال مملوك تكوينى آنها است ، ظلم در كار آنها مفروض نيست ، براى اينكه فرض صدورفعل از فاعل تكوينى مساوى است با فرض مملوكيت آنفعل براى آن فاعل ، به اين معنا كه وجود فعل قائم به وجودفاعل است و جداى از فاعل ، وجود مستقلى ندارد.
و خداى سبحان مالك عالم است ، يعنى داراى ملكيتى است مطلق ، كه بر تمامى موجوداتعالم گسترده است ، آن هم از جميع جهات وجودشان ، براى اينكه وجود اشياء از جميع جهاتقائم به خداى تعالى است و از وجود او بى نياز نبوده ، جداى از اواستقلال ندارد و چون چنين است هر قسم تصرفى كه در آنها كند، چه آن موجود خوششبيايد يا بدش آيد و تصرف خداى تعالى به نفعش ‍ باشد يا به ضررش ، ظلم نيست ،بلكه مى شود گفت : عدل است ، به معناى اينكه رفتارى است غير ظالمانه ، پس خداىتعالى هر چه بخواهد مى تواند انجام دهد، و هر حكمى كه اراده كند مى تواند صادرنمايد، همه اينها بر حسب تكوين است .
توضيح اينكه : درست است كه غير خداى تعالى موجودات ديگر نيزافعال تكوينى دارند و هر فاعل تكوينى مالكفعل خويش است ، اما اين مالكيت موهبتى است الهى ، پس در حقيقت خداى تعالى داراى ملكىمطلق و بالذات است و غير خدا مالكيتش به غير است و ملك او درطول ملك خدا است ، به اين معنا كه خدا مالك خود او و آن ملكى است كه به او تمليك كرده ،و تمليك او مثل تمليك ما نيست كه بعد از تمليك به ديگرى ، خودمان مالك نباشيم ، بلكهاو بعد از آن هم كه چيزى را به خلق خود تمليك مى كند، باز مهيمن و مسلط بر آن است .
يكى از آن فاعلهاى تكوين نوع بشر است ، كه نسبت بهافعال خود و مخصوصا آن افعالى كه ما آن رافعل اختيارى مى ناميم ، و نيز نسبت به اختيارش كه با آن كارهاى خود را تعيين مى كند كهانجام دهم يا ندهم .
مالك است ، ما در خود مى يابيم كه مالك و داراى اختياريم ، و اين را به روشنى درك مىكنيم ، كه نسبت به كارى كه مى خواهيم انجام دهيم ، همانطور كه مى توانيم انجام دهيم ،مى توانيم ترك كنيم ، و خلاصه انجام و ترك آن هر دو براى ما ممكن است ، پس ما در نفس ‍خود درباره هر فعل و تركى كه فرض شود احساس آزادى و حريت نسبت بهفعل و ترك آن مى كنيم ، به اين معنا كه صدور هر يك از آن دو را براى خود ممكن مى دانيم.
چيزى كه هست ناچارى انسان به زندگى اجتماعى و مدنى ،عقل او را مجبور كرده به اينكه مقدارى از اين آزادىعمل خود چشم پوشيده ، حريت خود را نسبت به بعضى كارها محدود كند، با اينكه خود رانسبت به آنها نيز آزاد مى دانست و آن اعمال عبارت است از كارهايى كه يا انجامش و ياتركش ، نظام مجتمع را مختل مى سازد.
دسته اول كه انجام آنها نظام را مختل مى سازد همان محرمات و گناهانى است كه قوانينمدنى يا سنن قومى يا احكام حكومتى رايج در مجتمعات ، آن را تحريم كرده است .
و نيز، ضرورت ايجاب كرده كه براى تحكيم اين قوانين و سنن ، نوعى كيفر براىمتخلفين از قوانين معين كنند، - و البته اين كيفر را در حق متخلفى اجراء مى كنند كه حرمتآن افعال و كيفر آن به گوشش رسيده و حجت بر او تمام شده باشد -،حال يا اين كيفر صرف مذمت و توبيخ بوده و يا علاوه بر مذمت ، عقاب هم در پى داشتهاست .
و در عوض اينكه براى كسانى كه آن قوانين را احترام بگذارند، اجر و جايزه اى معين كنند،تا به اين وسيله مردم را به عمل به آن قوانين تشويق كرده باشند، كه آن اجر و جايزهيا صرف مدح بوده و يا ثواب هم در كار بوده .

next page

fehrest page

back page