و آن، عبارت است از: حسرت بردن و متالم بودن به سبب از دست رفتن مطلوبى، يا فقدان محبوبى.و اگر آن مطلوب و محبوب از امور اخروى باشد و فوت مرتبهاىاز مراتب آخرت باشد، حزن و اندوه از صفات حسنه و موجب اجر و ثواب است.وآنچه از صفات ذميمه است آن است كه: به جهت فوت مطالب دنيويه باشد.و آن نيزچون صفت اعتراض و انكار مترتب بركراهت از مقدرات الهيه است، و ليكن اعتراض وانكار، از مجرد حزن و الم بدتر، و مفاسد آن بيشتر است.و سبب حزن و اندوه از فواتمطالب و مقاصد دنيويه، شدت رغبتبه مشتهيات طبع و خواهشهاى نفس است.وتوقع بقا در متعلقات عالم فنا و چشم داشت پايدارى در امور سراى ناپايدار است.و اينصفت، دل را مىميراند و آدمى را از طاعت و عبادت باز مىدارد.
و علاج آن اين است كه: متذكر شود كه هرچه در عالم كون و فساد است، از:حيوانات و نباتات و جمادات و امتعه و اموال و اهل و عيال و ملك و منال، همه در معرضفنا و زوالاند.و هيچ چيز در اين سراچه بىاعتبار نيست كه قابل دوام باشد مگر كمالاتنفسانيه و امورى كه از حيطه زمان برتر، و از حوزه مكان بالاتر و از دست تصرف حوادثروزگار بر كنار، و از عالم تضاد و تركيب بيرون هستند.كدام گل در چمن روزگار شكفتهكه دستباغبان حوادث آن را نچيد؟ ! و كدام سرو در جويبار اين عالم سر بركشيد كه ارهآفات، آن را از پا در نياورد؟ ! هر شام، پسرى در مرگ پدرى جامه چاك، و هر صبح،پدرى به فوت پسر غمناك.
بلى:
خياط روزگار بر اندام هيچ كسپيراهنى ندوخت كه آخر قبا نكرد
و چون آدمى اين مرحله را به ديده بصيرت و تدبر نگرد و بر آن يقين كند دلبستگىاو از اسباب دنيويه كم مىشود.و حسرت او بر گذشته زايل مىگردد.و تمام روزگار خودرا مصروف مىنمايد به تحصيل كمالات عقليه و سعادات حقيقيه، كه به واسطه آنهامجاور انوار قدسيه ثابته و متصل به جواهر نوريه باقيه گشته و از غم و اندوه عالمبلا و محنت فارغ، و به مقام بهجت و سرور داخل شود.
«الا ان اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون». (1)
در اخبار داود - عليه السلام - وارد است كه: «اى داود! چكار است دوستان مرا بهمشغولى دل به دنيا.به درستى كه: آن لذت مناجات را سلب مىكند» . (2)
خلاصه كلام اينكه: دل بستگى و محبتبه چيزى كه آخر آن فنا و در معرضزوال است، خلاف مقتضاى عقل و دانش، و مخالف طريقه آگاهى و بينش است.
غم چيزى رگ جان را خراشدكه گاهى باشد و گاهى نباشد
و بر عاقل لازم است كه: بر وجود چيزى كه از شان آن فناستشاد نشود.و از زوالآن اندوهناك نگردد.
سيد اوصياء - عليه السلام - مىفرمايد كه: «على را با زينت دنيا چكار، و چگونه شادمىشوم به لذاتى كه فانى مىشود؟ ! و به نعيمى كه باقى نمىماند؟» . (3)
نه لايق بود عيش با دلبرىكه هر بامدادش بود شوهرى
بلكه سزاوار عاقل آن است كه: به آنچه هستخود را راضى كند و غم گذشته رانخورد.و به آنچه از جانب پروردگار به او وارد مىشود از نعمت و رفاه، يا محنت و بلاخشنود باشد.و هر كه به اين مرتبه رسيد فايز گردد به ايمنىاى كه هيچ تشويشى در آننيست.و شادىاى كه هيچ غمى با آن نه.و سرورى خالى از همه حسرتها.و يقينى دوراز همه حيرتها.و كسى كه طالب سعادت شد چگونه خود را راضى مىكند به اينكه: ازساير طبقات عوام الناس پستتر باشد؟ زيرا هر طايفه به آنچه دارد شاد است:
«كل حزب بما لديهم فرحون». (4)
تاجر دل او به تجارت خود خشنود، و زارع از زراعتخود راضى، بلكه «قواد» (5) بهشغل خود، كه قيادت باشد مبتهج و مسرور، و هيچ يك از فقد مرتبه ديگرى متحسر ومتالم نيستند.
پس اهل سعادت چرا بايد به كمال خود خرسند و خرم نباشند.و بر فوت امور دنيويهحسرت و تاسف خورند؟ ! و حال آنكه: آنچه فى الحقيقة باعث فرح و سرور مىشود،نيست مگر آنچه را كه اهل سعادت و كمال دارند.و آنچه ديگران از آن لذت مىيابندمحض توهم، و مجرد خيال است.
پس طالب سعادت بايد شادى و سرور او منحصر باشد به آنچه خود دارد ازكمالات حقيقيه و سعادات ابديه.و به زوال زخارف دنيويه و متعلقات جسمانيه غمناكنگردد.و متذكر خطاب پروردگار با برگزيده خود شود كه:
«و لا تمدن عينيك الى ما متعنا به ازواجا منهم زهرة الحيوة الدنيا لنفتنهم فيه».
خلاصه مضمون آن كه: «ديدههاى خود را مينداز به آنچه به جماعتى از اهل دنيادادهايم از زنان و زينت و زندگانى دنيا، تا اينكه ايشان را امتحان نماييم» . (6)
و هر كه تتبع در احوال مردم نمايد مىبيند كه: شادى و فرح هر گروهى به يك چيزىاست از چيزها، كه به آن نشاط دل او و نظام امر او است.چنان كه اطفال را فرح و سروربه بازى و تهيه اسباب آن است.و شادى به آن در نزد كسى كه از مرتبه طفوليت گذشتدر نهايت قباحت و غايت ركاكت است.و كسانى كه از اين مرتبه تجاوز كردهاند بعضىنشاطشان به درهم و دينار، و گروهى به حجره و بازار، و طايفهاى به املاك و عقار، وجمعى به اتباع و انصار، و فرقهاى دل ايشان بسته زنان و اولاد، و قومى خاطرشان بهكسب و صنعتخود خرم و شاد، و جماعتى دل به جاه و منصب خويش خوش كرده.وطايفهاى به شادى حسب و نسب خود قانع شده.بعضى به جمال خود مىنازند.و گروهىبه قوت خود «رخش» (7) طرب مىتازند.قومى كمالات دنيويه را مايه نشاط خود كردهاند،چون شعر خوب و خط نيك و صوت حسن يا طبابتيا نجوم و امثال اينها.
كسانى هستند كه: پا از اين مراتب فراتر نهاده و دانستهاند كه: دلبستگى و شادى بهجميع آنها نيست مگر از جهل و غفلت و نادانى و كورى ديده بصيرت.و شادى ايشانمنحصر استبه كمالات نفسانيه و رياسات معنويه.و ايشان نيز مختلفاند:
جمعى غايت نشاطشان به عبادت و مناجات، و طايفهاى به علم حقايق موجودات،تا مىرسد به كسى كه: هيچ ابتهاج و شادى ندارد مگر به انس با حضرت حق، و استغراقدر لجه انوار جمال جميل مطلق، و ساير مراتب در نظر او باطل و زايل است.و شكىنيست كه: عاقل مىداند كه: آنچه قابل فرح و سرور، و زوال آن موجب حسرت وندامت است اين مرتبه است.و ساير مراتب مانند سرابى است كه تشنه آن را آب پندارد.
پس عاقل نبايد به وجود آنها شاد و از زوال آن اندوهناك گردد.
زين خران، تا چند باشى نعل دزدگر همى دزدى، بيا و لعل دزد
و هان، هان! چنان گمان نكنى كه حزن و الم، امرى است كه به اختيار خود نيست وبىاختيار روى مىدهد! نه چنين است، بلكه آن امرى است اختيارى، كه: هر كسى آن رابه اختيار فاسد خود راه مىدهد.زيرا كه: مىبينيم كه هرچه از شخصى برطرف مىشودو به جهت آن متالم و محزون مىگردد و جمعى كثير از مردمان آن را ندارند.بلكهگاه است، هرگز در مدت عمر خود نداشتهاند و با وجود اين اصلا و مطلقا حزنى واندوهى ندارند.بلكه خوشحال و خرم هستند.
و همچنين مشاهده مىكنيم كه: هر حزن و المى كه به جهت مصيبتى روى مىدهدبعد از مدتى تمام مىشود و آن مصيبت از ياد مىرود و به فرح و سرور مبدل مىگردد.
و اگر حزن از فقد هر چيز لازم آن چيز بودى به اختلاف مردم مختلف نشدى.و به مرور زمان تمام نگشتى.پس نيست آن مگر به واسطه الفت و عادت به آن چيز.و دلخود را مشغول ساختن به آن.
و عجب از عاقل، كه الفت و عادت به چيزى بگيرد كه در معرض فنا و زوال است.
و محزون شود به چيزى از امور دنيويه كه از دست او رفته باشد، با وجود اينكه مىدانددنيا خانه فانى، و زينت و اموال آن در ميان مردم در گردش است و دوام آن از براىاحدى ممكن نه! !
جهان اى برادر! نماند به كسدل اندر جهان آفرين بند و بس
چه بندى دل خود برين ملك و مالكه هستش كمى رنج و بيشى ملال
كه داند كه اين دخمه دام و ددچه تاريخها دارد از نيك و بد
چه نيرنگ با بخردان ساخته استچه گردن كشان را سر انداخته است
و جميع اسباب دنيوى امانت پروردگار است در نزد بندگان، كه بايد هر يك به نوبتاز آن منتفع گردند، مانند عطر دانى كه در مجلسى دور گردانند كه هر لحظه يكى از اهلآن مجلس از آن تمتع يابد.و شكى نيست كه: هر امانتى را روزى بايد رد كرد.و عاقلچگونه به سبب رد امانت، محزون و غمناك مىگردد! پس عاقل بايد كه دل به امور فانيه دنيويه نبندد تا به جهت آن محزون و متالم شود.
سقراط حكيم گفته است كه: «من هرگز محزون نگشتهام، زيرا كه دل به هيچ چيزنبستهام كه از فوت آن محزون شوم» .
و من سره ان لا يرى ما يسوئهفلا يتخذ شيئا يخاف له فقدا
يعنى: هر كه خواهد هرگز چيزى نبيند كه او را ناخوش آيد، به چيزى دل نبندد كهتشويش فنا از براى آن هست.
چو هست اين دير خالى سستبنيادبه بادش داد بايد زود بر باد
جهان از نام آن كس ننگ داردكه از بهر جهان دل تنگ دارد
جهان بگذار بر مشتى علف خوارمسيحاوار از آنجا دستبردار
پىنوشتها:
1. يعنى: آگاه باشيد كه دوستان خدا هرگز هيچ ترس و اندوهى در دل آنها نيست.يونس، (سوره 10) آيه 62. 2. محجة البيضاء، ج 8، ص 88.و احياء العلوم، ج 4، ص 295 3. نهج البلاغه فيض الاسلام، ص 714، خ 215. 4. مؤمنون، (سوره 23)، آيه 53. 5. واسطه و دلال عمل منافى عفت. 6. طه، (سوره 20) آيه 131 7. نام اسب رستم كه هر اسب خوب و تند رو را به او تشبيه مىكنند
|