بدان كه: معالجه مرض طول امل، ياد مرگ و خيال مردن است، زيرا ياد مرگ،آدمى را از دنيا دلگير و دل را از دنيا سير مىسازد.
و از اين جهتحضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمود: «بسيار ياد آوريدشكننده لذتها را.عرض كردند: يا رسول الله! آن چيست؟ فرمود: موت است، و هيچبندهاى نيست كه حقيقت آن را ياد كند مگر اينكه وسعت دنيا بر او تنگ مىشود.و اگرشدت و المى دارد و دل او به سبب امرى از دنيا تنگ شده است گشاده مىگردد» . (10)
و به آن حضرت عرض كردند كه: «آيا كسى با شهداى احد محشور خواهد شد؟ فرمود: بلى كسى كه شبانه روزى بيست مرتبه مرگ را ياد كند» . (11)
و فرمود: «كسى كه شايسته عنايت و دوستى حق - سبحانه و تعالى - شود، و سزاوارسعادت گردد، اجل پيش چشم او آيد، و هميشه در برابر او باشد، و امل و اميد دنيا بهپشتسر وى رود - يعنى هميشه در فكر مرگ باشد و هيچ در ياد امور دنيوى و اسبابزندگانى نباشد - .و چون كسى مستحق شقاوت و دوستى شيطان شود و شايسته آن باشدكه: شيطان متولى امور و صاحب اختيار او باشد بر عكس آن مىشود.يعنى امل به پيشچشم وى آيد و اجل به پشتسر او رود» . (12)
روزى از آن سرور پرسيدند كه: «بزرگترين و كريمترين مردم كيست؟ فرمود: هر كهبيشتر در فكر مردن باشد.و زيادتر مستعد و مهياى مرگ شده باشد.ايشاناند زيركان كهدريافتند شرف و بزرگى دنيا و كرامت و نعمت آخرت را» . (13)
و از آن جناب مروى است كه فرمود: «چارهاى از مردن نيست، مرگ آمد با آنچهدر آن هست.و آورد روح راحت و رو آوردن مبارك را به بهشتبرين براى كسانىكه اهل سراى جاويدند كه سعيشان از براى آنجا، و شوقشان به سوى آن بود» . (14)
و فرمود كه: «مرگ تحفه و هديه مؤمن است» . (15)
بلى:
چون از اينجا وارهد آنجا روددر شكر خانه ابد ساكن شود
گويد آنجا خاك را «مىبيختم» (16) زين جهان پاك مىبگريختم
اى دريغا پيش از اين بودى اجلتا عذابم كم بدى اندر «وحل» (17)
از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه: «چون جنازه كسى رابردارى فكر كن كه گويا تو خود آن كس هستى كه در تابوت است و آن را برداشتهاند. و خود را چنان فرض كن كه: به عالم آخرت رفتهاى و از پروردگار خود مسئلتنمودهاى كه تو را به دنيا برگرداند.و سؤال تو را پذيرفته و تو را دوباره به دنيا فرستادهاست.ببين كه چه خواهى كرد و چه عمل از سر خواهى گرفت» . (18)
پس فرمود: «اى عجب از قومى كه از اول تا به آخر ايشان را گرفتهاند و محبوسساختهاند و نداى كوچ رحيل ايشان بلند شده و ايشان مشغول بازى هستند» . (19)
ابو بصير به خدمت آن حضرت شكايت كرد از وسواسى، كه او را در امر دنيا عارضمىشد.حضرت فرمود: «اى ابو محمد! ياد آور زمانى را كه بندهاى اعضاى تو در قبر ازيكديگر جدا خواهد شد و دوستان تو، تو را در قبر خواهند گذاشت و سر آن را خواهندپوشيد و تو را تنها در آنجا خواهند گذاشت و به خانههاى خود برخواهند گشت و كرماز سوراخهاى بينى تو بيرون خواهد آمد و مار و مور زمين گوشتبدن تو را خواهندخورد.و هرگاه اين معنى را متذكر شوى امور دنيا بر تو سهل و آسان خواهد شد.
ابو بصير مىگويد: به خدا قسم كه هر وقت غم و اندوهى از امر دنيا به من مىرسيدچون به فكر اينها مىافتادم از آن فارغ مىشدم و ديگر از براى من غصه از امر دنياباقى نمىماند» . (20)
و فرمود كه: «ياد مرگ، خواهشهاى باطل را از دل زايل مىكند.و گياههاى غفلترا مىكند.و دل را به وعدههاى الهى قوى و مطمئن مىگرداند.و طبع را رقيق و نازكمىسازد.و هوا و هوس را مىشكند.و آتش حرص را فرو مىنشاند.و دنيا را حقير وبىمقدار مىسازد.و بعد از آن فرمود: اين معنى سخنى است كه پيغمبر - صلى الله عليهو آله - فرمود: «تفكر ساعة خير من عبادة سنه» .يعنى: «فكر كردن يك ساعت، بهتر استاز عبادت يك سال» . (21)
و اين در وقتى است كه آدمى طنابهاى خيمه خود را از دنيا بكند و در زمين آخرتمحكم ببندد.و شك نداشته باشد كه كسى كه اين چنين، مرگ را ياد كند رحمتبر اونازل مىشود.
و بعد از آن فرمود كه: «مرگ، اول منزلى است از منازل آخرت و آخر منزلى استاز منازل دنيا، پس خوشا به حال كسى كه در منزل اول او را اكرام كنند» . (22)
بلى اى برادر! عجب و هزار عجب از كسانى كه مرگ را فراموش كردهاند و از آنغافل گشتهاند و حال اينكه از براى بنىآدم امرى از آن يقينىتر نيست.و هيچ چيز از آنبه او نزديكتر و شتابانتر نيست.
«اينما تكونوا يدرككم الموت و لو كنتم فى بروج مشيدة».
يعنى: «هر جا كه بوده باشيدمرگ شما را در خواهد يافت اگر چه در برجهاى محكم داخل شده باشيد» . (23)
كدام باد بهارى وزيد در آفاقكه باز در عقبش نكبتخزانى نيست
مروى است كه: «هيچ خانوادهاى نيست مگر اينكه ملك الموت شبانه روزى پنجمرتبه ايشان را بازديد مىنمايد» . (24)
و عجب است كه: آدمى خيره سر، يقين به مرگ دارد و مىداند كه چنين روزى بهاو خواهد رسيد و باز از خواب غفلتبيدار نمىشود و مطلقا در فكر كار ساختن آنجانيست.
خانه پر گندم و يك جو نفرستاده به گورغم مرگت چو غم برگ زمستانى نيست
و بالجمله مرگ، قضيهاى است كه: بر هر كسى وارد مىشود.و كسى را فرار از آنممكن نيست.پس نمىدانم كه اين غفلت چيست! بلى: كسى كه داند عاقبت امر او مرگاست.و خاك، بستر خواب او، و كرم و مار و عقرب انيس و همنشين او، و قبر محلقرار او خواهد بود، و زير زمين جايگاه او، و قيامت وعدهگاه او، سزاوار آن است كه:
حسرت و ندامت او بسيار، و اشك چشمش پيوسته بر رخسار او جارى باشد.و فكر وذكر او منحصر در همين بوده، و بليه او عظيم، و درد دل او شديد باشد.
آرى:
خواب خرگوش و سگ اندر پى خطاستخواب خود در چشم ترسنده كجاست
و خود را از اهل قبر بداند و از خيل مردگان شمارد، زيرا هر چه خواهد آمد نزديكاست.و دور آن است كه نيايد.
اين خانه كه خانه و بال استپيداست كه وقف چند سال است
انگار كه «هفتسبع» (25) خواندىيا هفت هزار سال ماندى
آخر نه اسير بايدت گشتچون هفت هزار سال بگذشت
چون قامت ما براى غرق استكوتاه و دراز او چه فرق است
بلى: غفلت مردم از مردن به جهت فراموشى ايشان از آن و كم ياد كردن آن است.واگر كسى هم گاهى آن را ياد كند ياد آن مىكند به دلى كه گرفتار شهوتهاى نفسانيه وعلايق دنيويه است.و چنين يادى سودى نمىدهد بلكه بايد مانند كسى بود كه سفردرازى اراده كرده باشد كه در راه آن بيابانهاى بىآب و گياه، يا درياى خطرناك باشد،و فكرى به غير از فكر آن راه ندارد.كسى كه به اين نحو بياد مردن افتد و مكرر ياد آنكند در دل او اثر مىكند.و به تدريج نشاط او از دنيا كم مىشود.و طبع او از دنيا منزجرمىگردد.و از آن دل شكسته مىشود.و مهياى سفر آخرت مىگردد.و بر هر طالبنجاتى لازم است كه هر روز، گاهى مردن را ياد آورد.و زمانى متذكر گردد از امثال واقران و برادران و ياران و دوستان و آشنايان را كه رفتهاند و در خاك خفتهاند و ازهمنشينى همصحبتان خود پا كشيدهاند و در وحشت آباد گور تنها مانده، از فرشهاىرنگارنگ گذشته، و بر روى خاك خوابيدهاند.و ياد آورد خوابگاه ايشان را دربستر خاك.و به فكر صورت و هيئت ايشان افتد.و آمد و شد ايشان را با يكديگر به خاطر گذراند.و ياد آورد كه: حال چگونه خاك، صورت ايشان را از همريخته و اجزاىايشان را در قبر از هم پاشيده، زنانشان بيوه گشته و گرد يتيمى بر فرق اطفالشان نشسته،اموالشان تلف، و خانهها از ايشان خالى مانده، و نامهاشان از صفحه روزگار بر افتاده.
پس يك يك از گذشتگان را به خاطر گذراند.و ايام حياتشان را متذكر شود.و خندهو نشاط او را فكر كند.و اميد و آرزوهاى او را ياد آورد.و سعى در جمع اسبابزندگانيش را تصور نمايد.و ياد آورد پاهاى او را كه به آنها آمد و شد مىنمود كهمفاصل آنها از هم جدا شده.و زبان او را كه با آن با ياران سخن مىگفت چگونهخورش مار و مور گشته و دهان او را كه خندههاى قاه قاه مىنمود چگونه از خاك پرشده.و دندانهايش خاك گشته.و آرزوهايش بر باد رفته.
چند استخوان كه هاون دوران روزگارخوردش چنان بكوفت كه مغزش غبار كرد
اى جان برادر! گاهى بر خاك دوستان گذشته گذرى كن، و بر لوح مزارشان نگاهاعتبارى نماى.ساعتى به گورستان رو و تفكر كن كه در زير قدمتبه دو ذرع راه چهخبر، و چه صحبت است.و در شكافهاى «زهره شكاف» (26) قبر چه و لوله و وحشتاست.همجنسان خود را بين كه با خاك تيره يكسان گشته.و دوستان و آشنايان را نگركه ناله حسرتشان از فلك گذشته.ببين كه: در آنجا رفيقاناند كه ترك دوستى گفته ودوستاناند كه روى از ما نهفته.پدران مايند مهر پدرى بريده.مادراناند دامن از دستاطفال كشيده، طفلان مايند در دامن دايه مرگ خوابيده، فرزندان مايند سر بر خشت لحدنهاده، برادراناند ياد برادرى فراموش كرده، زنان مايند با شاهد اجل دست در آغوشكرده و گردن كشاناند سر به گريبان مذلت كشيده، سنگدلاناند به سنگ قبر، نرم و هموارگشته، فرمانرواياناند در عزاى نافرمانى نشسته، جهانگشاياناند در حجله خاك در برروى خود بسته، تاجداراناند نيم خشتى بزير سر نهاده، لشكركشاناند تنها و بيكسمانده، يوسف جمالاناند از پى هم به چاه گور سرنگون، نكوروياناند در پيش آئينهمرگ زشت و زبون، نوداماداناند به عوض زلف عروس، مار سياه بر گردن پيچيده،نو عروساناند به جاى سرمه، خاك گور در چشم كشيده، عالماناند اجزاى كتابوجودشان از هم پاشيده، وزيراناند «گزلك» (27) مرگ، نامشان را از دفتر روزگار تراشيده،تاجراناند بىسود و سرمايه در حجره قبر افتاده، سوداگراناند سوداى سود از سرشان دررفته، زارعاناند مزرع عمرشان خشك شده، دهقاناناند دهقان قضا بيخشان بركنده، پس خود به اين ترانه دردناك مترنم شو:
چرا دل بر اين كاروانگه نهيمكه ياران برفتند و ما بر رهيم
تفرج كنان، بر هوا و هوسگذشتيم بر خاك بسيار كس
كسانى كه از ما به غيب اندرندبيايند و بر خاك ما بگذرند
پس از ما همى گل دهد بوستاننشينند با يكديگر دوستان
دريغا كه بىما بسى روزگاربرويد گل و بشكفد نوبهار
بسى تير و دى ماه و اردى بهشتبيايد كه ما خاك باشيم و خشت
جهان بين كه با مهربانان خويشزنا مهربانى چه آورد پيش
چه پيچى در اين عالم پيچ پيچكه هيچ است از آن سود و سرمايه هيچ
درختى استشش پهلو و چار بيختنى چند را بسته بر چار ميخ
مقيمى نبينى در اين باغ كستماشا كند هر كسى يك نفس
و بعد از اين در احوال خود تامل كن كه تو نيز مثل ايشان در غفلت و جهلى.يادآور زمانى را كه: تو نيز مثل گذشتگان عمرت به سرآيد و زندگيتبه پايان رسد، خارنيستى به دامن هستيت در آويزد و منادى پروردگار نداى كوچ در دهد، و علامت مرگاز هر طرف ظاهر گردد و اطباء دست از معالجهات بكشند، و دوستان و خويشان تويقين به مرگ كنند، اعضايت از حركتباز ماند، و زبانت از گفتن بيفتد، و عرق حسرتاز جبينتبريزد، و جان عزيزت بار سفر نيستى بربندد، و يقين به مرگ نمايى.از هرطرف نگرى دادرسى نبينى.و از هر سو نظر افكنى فرياد رسى نيابى، ناگاه ملك الموت بهامر پروردگار درآيد و گويد:
كه هان! منشين كه ياران برنشستند«بنه برنه» (28) كه ايشان رختبستند
و خواهى نخواهى چنگال مرگ بر جسم ضعيفت افكند و قلاب هلاك بر كالبدنحيفت اندازد و ميان جسم و جانت جدايى افكند، و دوستان و برادران ناله حسرت درماتمتساز كنند.و احبا و ياران به مرگت گريه آغاز كنند.پس بر تابوت تخته بندتسازند و خواهى نخواهى به زندان گورت درآورند.و در استخلاص بر رويتبر بندند ودوستان و يارانت «معاودت» (29) نمايند، و تو را تنها در وحشتخانه گور بگذارند.
و چون چندى به امثال اين افكار پردازى به تدريجياد مرگ در برابر تو هميشهحاضر مىگردد.و دلت از دنيا و آمال آن سير مىشود.و مستعد سفر آخرت مىگردى.
و هان، هان! از ياد مرگ، مگريز و آن را از فكر خود بيرون مكن كه آن خودخواهد آمد.
چنان كه خداى - تعالى - مىفرمايد:
«قل ان الموت الذى تفرون منه فانه ملاقيكم».
يعنى: «بگو به مردمان كه: موت، آن چنان كه از او مىگريزيد او شما را در مىيابد و بهملاقات شما مىرسد» . (30)
و ملاحظه كن حكايت جناب سيد انبياء را به ابوذر غفارى كه فرمود: «اى اباذر! غنيمتشمار پنج چيز را پيش از رسيدن پنج چيز: جوانى خود را غنيمت دان پيش ازآنكه ايام پيرى در رسد.و صحتخود را غنيمت دان پيش از آنكه بيمارى، تو رافرو گيرد.و زندگانى خود را غنيمت دان پيش از آنكه مرگ، تو را دريابد.و غناىخود را غنيمتشمار پيش از آنكه فقير گردى.و فراغتخود را غنيمت دان پيش ازآنكه به خود مشغول شوى» . (31)
پيش از آن «كت» (32) برون كنند از دهرختبر گاو و بار بر خر نه
حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - چون از اصحاب خود غفلت را مشاهده فرمودى فرياد بركشيدى كه: «مرگ، شما را در رسيد و شما را فرو گرفت، يا به شقاوت يا به سعادت» . (33)
مروى است كه: «هيچ صبح و شامى نيست مگر اينكه منادى ندا مىكند كه:
«ايها الناس! الرحيل، الرحيل» . (34)
آوردهاند كه: «در بنى اسرائيل مردى بود جبار، با اموال بىشمار و غرور بسيار،روزى با يكى از حرم، خلوت نموده بود كه شخصى با هيبت و غضب داخل شد.آنمرد غضباك شده گفت كه: تو كيستى و كه تو را اذن دخول داده؟ گفت: من كسى هستمكه احتياج به اذن دخول ندارم.و از سطوت ملوك و سلاطين نمىترسم.و هيچگردن كشى مرا منع نمىتواند كرد.پس لرزه بر اعضاى آن مرد افتاد و از خوف بيهوششد.بعد از ساعتى سر برداشت در نهايت عجز و شكستگى گفت: پس تو ملك الموتى؟ گفت: بلى.گفت: آيا مهلتى هست كه من فكرى از براى روز سياه خود كنم؟ گفت:
«هيهات انقطعت مدتك و انقضت انفاسك فليس فى تاخيرك سبيل».
يعنى: «مدتزندگانى تو تمام شد و نفسهاى تو به آخر رسيده.گفت: مرا به كجا خواهى برد؟ عزرائيلگفت: به جانب عملى كه كردهاى.گفت: من عمل صالحى نكردهام و از براى خودخانهاى نساختهام.گفت: ترا مىبرم به سوى آتشى كه پوست از سر مىكند» . (35)
حضرت عيسى - عليه السلام - كاسه سرى را ديد افتاده پايى بر آن زده گفت: «به اذنخدا تكلم كن و بگو چه كس بودى.آن سر به تكلم آمده گفت: يا روح الله! من پادشاهعظيم الشانى بودم، روزى بر تختخود نشسته بودم و تاج سلطنتبر سر نهاده و خدم وحشم و جنود و لشكر در كنار و حوالى من بود، ناگاه ملك الموت بر من داخل شد.بهمجرد دخول، اعضاى من از همديگر جدا شده و روح من به جانب عزرائيل رفت.وجمعيت من متفرق گرديد.اى پيغمبر خدا! كاش هر جمعيتى اول متفرق باشد» . (36)
فغان كاين ستمكاره «گوژ» (37) پشتيكى را نپرورد كاخر نكشت
سر سروران رو به خاك اندراستتن پاكشان در «مغاك» (38) اندر است
از آن خسروان خوار و فرسوده بينبه خاك سيه توده (39) در توده بين
چراغى نيفروخت گيتى به مهركه آخر «نيندود» (40) دودش به چهر
نيفشاند تخمى كشاورز دهركه ندرود بىگاهش از داس قهر
نهالى در اين باغ سربر نزدكه دهرش به كين اره بر سر نزد
سرى را زمانه نيفراختهكه پايانش از پا نينداخته
كجا شامگه اخترى تابناكبرآمد كه نامد سحرگه به خاك
پىنوشتها:
1. ناگهانى. 2. بيابانى كه رونده در آن گمراه شود و راه به جايى نبرد، مثل: قوم موسى كه سالها در بيابانى سرگردان بودند 3. الترغيب و الترهيب، ج 4، ص 243 4. الترغيب و الترهيب، ج 4، ص 242. 5. الترغيب و الترهيب، ج 4، ص 241. 6. الترغيب و الترهيب، ج 4، ص 241 7. احياء العلوم، ج 4، ص 390. 8. خراميدن، راه رفتن به ناز و كرشمه 9. گردنه. 10. مصباح الشريعه، باب 83، ص 457. 11. تنبيه الخواطر، ص 276. 12. كافى، ج 3، ص 258، ذيل ح 27 13. بحار الانوار، ج 82، ص 167. (با اندك تفاوتى) . 14. كافى، ج 3، ص 257، ح 27. 15. جامع السعادات، ج 3، ص 38. 16. غربال مىكردم. 17. گل ولاى منجلاب. 18. كافى، ج 3، ص 258، ح 29. 19. كافى، ج 3، ص 258، ذيل ح 29.و بحار الانوار، ج 71، ص 266 20. وسائل الشيعه، ج 2، ص 649، باب 23 ح 3، از ابواب احتضار. 21. بحار الانوار، ج 6، ص 133، ح 32.و مصباح الشريعه، باب 83، ص 455. 22. مصباح الشريعه، باب 83، ص 457. 23. نساء، (سوره 4) آيه 78. 24. كافى، ج 3، ص 256، تحت رقم 22 و 23 25. يعنى: هفت هفتم.اشاره به اين است كه همه چيز را خواندى 26. شكافنده زهره، يعنى: شكافهايى كه از هيبت آن، انسان، زهره ترك مىشود. 27. كارد كوچك دستهدار 28. رخت و اسباب برگير. 29. بازگشت. 30. جمعه، (سوره 62) آيه 8. 31. مكارم الاخلاق، ص 459. 32. مخفف «كه تو را» . 33. محجة البيضاء، ج 8، ص 251.و احياء العلوم ج 4، ص 391. 34. احياء العلوم، ج 4، ص 392. 35. محجة البيضاء، ج 8، ص 267 36. احياء العلوم، ج 4، ص 395. 37. خميده و منحنى. 38. گودال. 39. چيزى كه رويهم ريخته و كوت كرده باشند.و اينجا به معناى كوت خاك سياه است. 40. نماليد.
|