چون شآمت ظلم و ستم، و فضيلت صفتخجسته عدالت معلوم شد، بدان كه: ازبراى صفت عدالت، آثار و لوازمى چند است كه طالب اين صفت را از آنها چارهنيست.و عدالتبدون آنها متحقق نمىشود.و اداى دين عدل و رعيت پرورى، وقضاى حق جهاندارى و دادگسترى موقوف بر رعايت آن امور است.
اول آنكه: در هر حالى از احوال به ذات پاك ايزد متعال متوكل، و به فضل ورحمتبىغايتخداوند - لم يزل و لا يزال - متوسل بوده، توفيق انجام هرمهمى را بروجه صواب از درگاه حضرت رب الارباب مسئلت نمايد.و تمشيت هر امرى را بهمشيت آن جناب، منوط دانسته، و روز و شب به زبان عجز و انكسار از دربار حضرتآفريدگار سلوك راه درست را طلبد.
ضمير «منير» (44) ، و پيشنهاد خاطر حق پذير گرداند، تا در شماتتمخالفين بر اهل اسلام باز، و زبان طعن و ملامت اعادى دين را بر خود دراز نگرداند.وچون ملوك و سلاطين، پاس اين معنى را بدارند، و در ترويج دين، و اجراى حكم آناهتمام نمايند، به حكم «الناس على دين ملوكهم» ، احدى از حكام و عمال هر ديار، وساير متوطنين بلاد را، مجال انحراف ورزيدن از آن نباشد.و از بركت دين «قويم» (45) ، خانه دين و دنياى خود، و كافه رعايا آباد و معمور گردد.
بلى:
به هر مرزوبومى كند روشبانبود گله اندر قفايش روان
در عهد «سليمان بن عبد الملك» كه در خوردن، حرص عظيم داشت، پيوسته همت رابر تحصيل مطعومات لذيذه صرف مىكرد.و هر حرفى ما بين رعايا منعقد مىشد بيشتر،از خوردنىها سخن به ميان مىآوردند، و به تحصيل ماكولات و مشروبات بر يكديگرتفوق مىجستند.ولى در عهد «عمر بن عبد العزيز» ، كه اغلب اوقات او صرف تلاوتقرآن، و نماز و روزه بود، رعايا تتبع نموده در هر محفلى از عبادات تحقيق مىكردند.
و يكديگر را از اين كه دوش چند جزء قرآن خواندهاى و چند ركعت نماز گذاردهاىاخبار مىكردند.و از اين معلوم مىشود كه: پادشاه را از عبادت رعايا حظى كامل، ونصيبى وافر حاصل مىشود.
سوم آنكه: فقط به بازداشتن خود از ارتكاب ظلم اكتفا ننمايد، بلكه احدى از رعيتو سپاهى و كاركنان و گماشتگان را مجال ارتكاب ظلم و ستم ندهد.و به حسن سياست،بساط امن و امان را گسترده، ساحت مملكت و ولايت را از خس و خار گزند ظالمانمردم آزار به جاروب معدلتبروبد.چون هر ظلمى كه در ولايت فرمانروائى بر مظلومىواقع شود فى الحقيقه دامنگير او مىشود.
كه نالد ز ظالم كه در دور توستكه هر جور كو مىكند جور توست
نه سگ دامن كاروانى دريدكه دهقان نادان كه سگ پروريد
بلكه نيز به همين اكتفا ننموده حفظ و حراست اطراف مملكت را از دشمنان بر ذمههمتخود لازم شمارد.و در امنيت طرق و شوارع سعى خود را مبذول فرمايد.
چو دشمن خر روستائى بردملك باج و ده يك چرا مىخورد
حرامى خرش برد و سلطان خراجچه دولتبماند در آن تخت و تاج
چهارم آنكه: چون خواهد زمام اختيار جمعى از رعايا و فقرا را به دست كسى دهد،و احدى را به تفويض شغلى و عملى ارجمند سازد، همين به كفايت و كاردانى او درضبط و ربط مخارج و مداخل ديوانيه اكتفا ننمايد، بلكه ابتدا نقد گوهر او را بر محكاعتبار زده، پاكى و ناپاكى او را امتحان فرمايد.و انصاف و مروت او را ملاحظه نمايد.
اگر رعيت را به ظالمى سپارد، در امانتى كه خدا به او سپرده خيانت كرده، و ظلم و ستم راديگرى خواهد كرد، و غبار بدنامى آن بر صفحات «و جنات» (46) او خواهد ماند.و ادعاىمظلومان نيز به او خواهد رسيد.
بلى:
رياستبه دست كسانى خطاستكه از دستشان دستها بر خداست
كسى بايد از داور انديشناكنه از رفع (47) ديوان و زجر و هلاك
پنجم آنكه: خاطر خطير را همين قدر جمع نفرموده و در استفسار احوال سلوك اونهايت اهتمام نمايد.و كيفيت رفتار او را با رعايا تفحص فرمايد.هر چه دامن تزويردراز، در تلبيس و خدعه باز است.و در تفحص و تجسس، احتياط نموده از خبردارانخداترس، و آگاهان قوى النفس خالى از غرض، استفسار فرمايد، زيرا كه: بسى باشد كهجمعى را كه مظنه عرض حال به خدمت صاحب اختيار بوده بر شهوت و مال فريفتهباشد، زيرا كه: ظالم و شرير پيوسته در رضاجوئى مقربان پادشاه يا امير ساعى هستند، وبه انواع خدمات ايشان را از خود راضى مىدارند.و باشد طايفهاى كه رشوت قبولنكنند و از اهل تدين باشند و ضعف نفس و انديشه اقبتخود، زبان در كام خموشىكشيده يا از عاقبت انديشى از بيان واقع احتياط كنند.بلكه بر متكفلين مهام عباد لازماست كه: همچنان كه از دقايق احوال خود باخبر هستند، نظر اطلاع بر كيفيت اوضاعساير ولايات دور دست نيز كه حضرت عزت در زير نگين حشمت ايشان درآوردهافكنند.
الحاصل، صاحبان اختيار را از چگونگى سلوك كاركنان خود در هر ناحيه و «بلوك» ، (48) از نزديك و دور هميشه مطلع بودن لازم و ضرورى است.
تا بود آگاه از احوال هر نزديك و دوربر فراز تخت از آنجا داده ايزد شاه را
و از اين جهتبود كه سلاطين معدلتشعار، و حكام خير آثار را جاسوسان وخبرگيران در اطراف و جوانب ولايات خود بوده، تا ايشان را از احوال گماشتگانايشان باخبر سازند.و بسيار بود كه به كسى بر مىخوردند و نام و نشان خود را از او پنهانكرده استفسار احوال مملكت را مىنمودند.
ششم آنكه: حشمت فرمانفرمائى و شوكت جهانبانى، مانع از دادرسى بيچارگاننشود.و از فرياد دادخواهان روى نگرداند.و از ناله ستمديدگان نرنجد.و تظلم بىادبانهفقيرانى كه خدا امرشان را به او محول فرموده گوش دهد.و افغان بىتابانه ضعيفانى كهپروردگار، ايشان را به او محتاج كرده استماع نمايد.به دورباش عظمت و جلال،بىسر و پايان شكسته حال را از درگاه خود نراند.و راه آمد و شد گدايان پريشان را به «يساولان» (49) درشتخو، بر خود نبندد.
آرى: هر كه سر شد درد سرش بايد كشيد.و هر كه سرور شد بر زيردستان بايدشبخشيد.اگر او فرياد ايشان را گوش نكند چه بزرگى بر ايشان فرو شد؟ و اگر او به دادايشان نرسد چه خراجى از ايشان بستاند؟ رنج دست ايشان بر او گواراست اگر «عرضه» (50) از دست ايشان بستاند.نام سرورى بر او رواست اگر نامه ايشان را بخواند.سلطان، حكمآفتاب دارد، بايد پرتو التفات خود را از هيچ ذره بىقدرى دريغ ندارد.و اين شيوه رامنافى بزرگى نداند، زيرا كه: شانى اعظم از شان خدائى نيست.و جناب احديت ازغوررسى احدى عار ندارد، و دست رد بر سينه احدى نمىگذارد.
هر كه آمد گو بيا و هر كه خواند گو بروكبر و ناز حاجب و دربان در اين درگاه نيست
تظلم رعيت، نشان عدل پادشاه است.و به درد دل همه كس رسيدن لازمه مرتبهظل الله.شكوه دادخواهان، فرياد شاهى است.دلجوئى سر و پا برهنگان، شكرانهصاحب كلاهى.
الا تا به غفلت نخسبى كه نومحرام استبر چشم سالار قوم
نيايد به نزديك دانا پسندشبان خفته و گرگ در گوسفند
حرام استبر پادشه خواب خوشكه باشد ضعيف از قوى باركش
تو خوش خفتهاى در حرم نيمروزغريب از برون گو به گرما بسوز
تو كى بشنوى ناله دادخواهبه كيوان برت كله خوابگاه
چنان خسب كايد فغانتبه گوشاگر دادخواهى برآرد خروش
اگر خوش بخسبد ملك بر سريرنپندارم آسوده خسبد فقير
به بانگ دهل خواجه بيدار گشتچه داند شب بينوا چون گذشت
جناب مستطاب امير المؤمنين - عليه السلام - در ايام تمكن خلافت، روزها كار خلقساختى و شبها به عبادت خالق پرداختى.بعضى عرض كردند: «يا امير المؤمنين چرا اينهمه تعب بر خود قرار مىدهى؟ يا روز آسايشى فرمائيد يا شب.فرمود: اگر روز آسايم،كار رعيت ناساخته ماند و اگر شب آرامم، كار من ناتمام ماند» .
پادشاه هوشمندى از يكى از اهل حال التماس پندى نمود.گفت: اگر سعادت دو جهانخواهى شبها در درگاه حق، دادگدائى بده و روزها در بارگاه خود به دادگدايان برس.
تو هم بر درى هستى اميدوارپس اميد بر در نشينان برآر
سلاطين عدالت پيشه را دادرسى مظلومان، اين قدر اهتمام بوده كه پادشاه عادلى راثقل سامعه عارض شد و از نشنيدن فرياد دادخواهان غم و اندوه بر حاشيه ضميرشنشست، عاقبت، راى عدالت اقتضايش چنان فرمان داد كه: احدى جامه سرخ نپوشدمگر كسى كه عرض حال داشته باشد، تا به تدارك احوالشان قيام تواند نمود.
هفتم آنكه: چون شكوه مظلومى را شنيد و حال ستمديدهاى به او رسيد در تحقيقصدق و كذب آن تفحص نمايد و به محض اينكه بعضى از رشوهخواران، ياصاحب غرضان، تكذيب او را كنند يا او را به ابلهى يا نادانى يا غرض نسبت دهند اكتفاننمايد، و بعد از آنكه صدق واقعه بر او روشن شد آنچه مقتضاى عدالتباشد در آنمعمول دارد، و در رفع آن ستم از آن مظلوم مسامحه ننمايد.
در عهد داود پيغمبر - عليه السلام - فرماندهى جبار بود، آفريدگار عالم - جل شانه - به حضرت داود - عليه السلام - وحى فرستاد كه: «برو به نزد آن جبار و بگو كه: من تو رابراى آن سلطنت ندادهام كه مال دنيا بر روى هم جمع كنى، بلكه به جهت آن زمامفرمانروائى را به دست تو دادهام كه دادرسى مظلومان كنى و نگذارى كه ناله دادخواهىايشان به درگاه من رسد.به درستى كه من سوگند خوردهام به ذات مقدس خودم كه: يارى مظلوم كنم و انتقام كشم از كسى كه در حضور او ستم بر مظلومى رفته و او نصرت وى نكرده» . (51)
و قطع نظر از اخبار، چگونه با مروت و انصاف جمع مىشود؟ و كجا با مردى ومردانگى مىسازد كه بىرحم و ستمكارى دست تظلم و تعدى به گريبان بيچاره بينوائىافكنده باشد، و آه و ناله او را به فلك رسانيده باشد، و اين معنى بر كسى ظاهر شود وخداوند عالم او را قدرت بر دفع آن ستم داده باشد و با وجود اين، دل او به درد نيايد ودر اعانت آن مظلوم مسامحه كند و آن بيچاره را گرفتار ظلم بگذارد و خود شبها باخاطر جمعى در بستر استراحت آسايد! هان، هان اى فرمانروايانى كه روز را به عيش و طرب به شب مىرسانيد و شب را باصدگونه استراحتبه سر مىآوريد، ياد آوريد از ستم رسيدگان بيچاره، و مظلومان آوارهكه روزها در تعب و تصديع، و شبها از بيم ظلم و ستم با هزارگونه غم و الم توام به سرمىرسانند.
ترا شب به عيش و طرب مىرودچه دانى كه بر وى چه شب مىرود
بدار، اى خداوند زورق در آبكه بيچارگان را گذشت از سر آب
تو را كوه پيكر هيون (52) مىبردچه دانى پياده كه چون مىرود
توقف كنيد اى جوانان چست (53) كه در كارواناند پيران سست
حكايت دادرسى نمودن سلطان محمود غزنوى
از سلطان محمود غزنوى مشهور است كه: شبى در بستر استراحتخفت و در آنشب، خواب پيرامون چشم او نگرديد، هر چند از پهلوئى به پهلوئى مىغلطيد ديدهاشبه هم نمىرسيد.با خود گفت: همانا مظلومى در سراى من به تظلم آمده و دستدادخواهى او، راه خواب را بر چشم من بسته.پس پاسبانان را گفت كه: در گرد خانه منبگرديد و بينيد كه مظلومى را مىيابيد بياوريد.پاسبانان، اندكى تفحص كرده كسى رانيافتند.باز سلطان هر قدر سعى كرد خواب به ديده او نيامد، بار ديگر ايشان را امر بهتجسس نمود.تا سه دفعه، در مرتبه چهارم خود برخاست و بر اطراف دولتسراى خودمىگشت تا گذارش به مسجد كوچكى كه به جهت نماز كردن امراء و غلامان در حوالىخانه سلطان ساخته بودند افتاد، ناله زارى شنيد كه از دل بىقرارى بر مىآيد، و آه سردىشنيد كه از جان پردردى كشيده مىشود، نزديك رفته ديد بيچارهاى سر به سجده نهادهو از سوز دل خدا را مىخواند.سلطان فغان بركشيد كه زنهار اى مظلوم! دستدادخواهى نگهدار كه من از اول شب تا حال خواب را بر خود حرام كرده تو رامىجويم و شكوه مرا به درگاه پادشاه عالم نكنى كه من در طلب تو نياسودهام.بگو تا برتو چه ستم شده؟ گفت كه: ستمكار بىباكى شب پا به خانه من نهاده مرا از خانه بيرونكرده و دست ناپاكى به دامن ناموس من دراز كرده خود را به در خانه سلطان رسانيدمچون دستم به او نرسيد عرض حال خود را به درگاه پادشاه پادشاهان كردم.سلطان را ازاستماع اين سخن آتش در نهاد افتاده و چون آن شخص مشخص رفته و در آن شب،جستن او ميسر نبود، فرمود: چون بار ديگر آن نابكار آيد او را در خانه گذاشته به زودىخود را به من برسان.و آن شخص را به پاسبانان خرگاه سلطانى نموده گفت: هر وقت ازروز يا شب كه اين شخص آيد اگر چه من خواب راحتباشم او را به من رسانيد.بعد ازسه شب ديگر آن بدگهر به در خانه آن شخص رفته، بيچاره به سرعت تمام خود را بهسلطان رسانيد.آن شهريار دادرس، بىتوقف از جا جسته با چند نفر از ملازمان، خود رابه سر منزل آن مظلوم رسانيده اول فرمود تا چراغ را خاموش كردند.پس تيغ از ميان كشيده آن بدبخت را به قتل آورده و چراغ را طلبيده روى آن سياه رو را ملاحظه كردهبه سجده افتاد.آن مسكين، زبان به دعا و ثناى آن خسرو معدلت آئين گشود و از سببخاموش كردن چراغ و سجده افتادن استفسار كرد.
سلطان گفت: چون اين قضيه مسموع من شد به خاطر من گذشت كه: اين كار يكى ازفرزندان من خواهد بود، زيرا به ديگرى گمان اين جرئت نداشتم، لهذا خود متوجهسياست او گشتم كه مبادا اگر ديگرى را بفرستم تعلل نمايد.و سبب خاموش كردنچراغ، اين بود كه: ترسيدم اگر اين، يكى از فرزندان من باشد مهر پدرى مانع سياستگردد.و باعثسجده، آن بود كه: چون ديدم كه بيگانه است، شكر الهى كردم كهفرزندم به قتل نرسيد و چنين عملى از اولاد من صادر نگرديد.
فرمانفرمايان روزگار بايد در اين حكايت تامل كنند و ببينند كه: به يك دادرسى كهدر ساعتى از آن سلطان سرزد حال نزديك به هزار سال است كه نام او به واسطه اينعمل، در چندين هزار كتاب ثبتشده، در منابر و مساجد، اين حكايت از او مذكور، وخاص و عام، آفرين و دعا بر او مىفرستند، علاوه بر فوايد اخرويه و مثوبات كثيره.
بلى:
گر بماند نام نيكى ز آدمىبه كزو ماند سراى زرنگار
حكايت دادرسى سلطان ملك شاه
و نيز منقول است كه: سلطان ملك شاه سلجوقى، در كنار زاينده رود شكار مىنمود،ساعتى در مرغزارى آسايش نمود.يكى از غلامان خاص، گاوى در كنار نهرى ديدمىچريد، آن را ذبح كرد و پارهاى از گوشتش را كباب نمود.آن گاو از پيرهزنى بود كهچهار يتيم داشت و وجه معيشت ايشان از شير آن حاصل مىشد.چون آن عجوزه ازاين واقعه مطلع شد دود از نهاد او بر آمد و مقنعه از سركشيده بر سر پلى كه گذرگاه آنسلطان بود نشست تا سلطان به آنجا رسيد.با قد خميده از جاى جست و با ديده گريانروى به سلطان كرده گفت: اى پسر «الب ارسلان» ! اگر داد مرا در سر اين پل نمىدهى درسر پل صراط دست دادخواهى بر آرم و ستخصومت از دامنتبرندارم.بگو تا ازاين دو پل كدام را اختيار مىكنى؟ سلطان از هيبت اين سخن بر خود بلرزيد و پياده گشتهگفت: مرا طاقتسر پل صراط نيستبگو تا چه ستم بر تو شده؟ پيره زال صورت حال رابه موقف عرض رسانيد.سلطان متاثر گشته اول فرمود: تا آن غلام را به سياسترسانيدند.و به عوض آن ماده گاو، هفتاد گاو، و به روايتى دويست گاو از سر كار خاصه به آن پيره زال دادند.
گويند كه: چون ملك شاه از دنيا رفت آن پيره زال بر سر قبر او نشست و گفت:
پروردگارا! من بيچاره بودم او مرا دستگيرى كرد امروز او بيچاره است تو او رادستگيرى كن.
يكى از نيكان، سلطان را در خواب ديده گفت: خدا با تو چه كرد؟ گفت: اگر نهدعاى آن پيرهزن بودى مرا عذابى مىكردند كه اگر بر همه اهل زمين قسمت مىنمودندهمگى معذب مىشدند.
و اين حكايت نيز مانند حكايت اول، سزاوار است كه باعث هوشيارى شهريارانگردد، زيرا كه: ايشان مبالغى خطير خرج مىكنند تا ولايتى را تسخير كنند، و در آنجاچند روزى خطبه به نامشان خوانده شود، و روى سكه به نقش اسمشان مزين گردد.ونمىدانم كدام خطبه از اين بلند آوازهتر كه حال، قرون بىشمارى است كه در جميعمنابر عالم به اسم سامى اين دو سلطان خوانده مىشود.و چه سكه از اين نقش پايندهتركه حال، بسى روزگاران است كه در دفاتر و كتب به نام ناميشان نقش مىشود.
هشتم آنكه: نهايت اجتناب فرمايد از گذاردن بدعتى، چون اگر آن را نفعى باشد درزمانى اندك به سر خواهد آمد.و تا قيام يامتبدنامى و لعنت از براى او خواهد بود.وهمه روزه اثر بدى آن در قبر به او خواهد رسيد.و هر لحظه موجب اشتداد عذاب اوخواهد شد.
چنان زى كه ذكرت به تحسين كنندچو مردى نه بر گورت نفرين كنند
نبايد به رسم بد آئين نهادكه گويند لعنتبر آن كاين نهاد
بسا نام نيكوى پنجاه سالكه يك نام زشتش كند پايمال
نهم آنكه: چون از احدى خيانتيا خباثتى صادر شود، يا در طريق خدمت، خطاء يالغزشى سر زند تا ممكن باشد قلم عفو بر آن كشيده ديده التفات از آن پوشند.زيرا كه: عفو جرايم، از اشرف مكارم است.
چنانچه جناب مستطاب امير المؤمنين - عليه السلام - فرمودهاند كه: «جمال السياسةالعدل فى الامرة و العفو مع القدرة» يعنى: «جمال شهريارى و حسن مملكت دارى،عدل نمودن در فرمانفرمائى، و با قدرت بر انتقام، عفو فرمودن است» . (54)
دهم: و آن عمده لوازم، بلكه موقوف عليه همه آنها است، آن است كه: مقصود ازمملكت دارى و فرمان فرمائى، استيفاى «حظوظ» نفسانيه و پيروى لذات و شهوات جسمانيه نباشد.و عنان نفس را از «ملاهى» (55) و «مناهى» (56) باز دارد.و همه همت او برآسايش و آرايش مصروف نباشد.
سكندر كه او ملك عالم گرفتپى جستن كام خود كم گرفت
حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - مىفرمايد كه: «راس الافات الوله باللذات» يعنى: «سر همه آفتها، شيفته شدن به لذتهاست» . (57) شنيدم كه در وقت نزع روانبه هرمز چنين گفت نوشيروانكه خاطر نگهدار درويش باش
نه در بند آسايش خويش باشنياسايد اندر ديار تو كس
چو آسايش خويش خواهى و بساذا غدا ملك باللهو مشتغلا
فاحكم على ملكه بالويل و الخرب
يعنى: «چون پادشاه، مشغول لهو و لعب، و مفتون لذات نفس گردد، و اوقات خود راصرف آن سازد، حكم كن كه ملك آن تباه و ويران خواهد شد» .
بلى: آرايش ملك، و پيرايه آن عدالت است.و آسايش سلطان، از آسايش رعيتهيچ جامه بر قامتشهرياران برازندهتر از كسوت معدلت نيست.و هيچ تاجىرخشندهتر از افسر مرحمت نه.
شنيدم كه فرماندهى دادگرقبا داشتى هر دو رو آستر
يكى گفتش اى خسرو نيك روزقبائى ز ديباى چينى بدوز
بگفت اين قدر ستر و آسايش استچو زين بگذرى زيب و آرايش است
چه زشت است پيرايه بر شهرياردل شهرى از ناتوانى فكار
و مخفى نماند كه: همچنان كه بر شهرياران و ملوك، معدلت گسترى و رعيت پرورىلازم، و بر ايشان متحتم است كه سايه شفقت و مرحمتبر سر كافه خلايق بگسترانندهمچنين بر كافه رعايا، و عامه برايا واجب است كه از جاده اطاعت و انقياد ايشانانحراف جايز ندانسته همواره طريق يك رنگى و اخلاص، مسلوك دارند.و اسامى ساميهايشان را در «خلا» و «ملا» ، به تعظيم و تكريم بر زبان جارى سازند.و دعاى آنها رابر ذمه خود لازم شمارند.
از حضرت امام موسى - عليه السلام - مروى است كه فرمودند: «اى گروه شيعه! خودرا ذليل مسازيد و به ورطه ميندازيد، به سبب نافرمانى سلطان و فرمان فرماى خود، پس اگر عادل است از خداى - تعالى - در خواست كنيد او را پاينده بدارد.و اگر ظالم است ازدرگاه الهى مسئلت نماييد كه او را به صلاح آورد، كه صلاح احوال شما در صلاحسلطان شماست.به درستى كه: سلطان عادل، به منزله پدر مهربان است.پس بپسنديدبراى او آنچه براى خود مىپسنديد، و نپسنديد براى او آنچه از براى خودنمىپسنديد» .
و بالجمله وجود طبقه عاليه سلاطين، از اعظم نعماى الهى، و قدر ايشان را ندانستن،كفران نعمت غير متناهى است.پس تخم اخلاص ايشان را در باطن كاشتن، و ستونوجودشان را پيوسته به دو دست دعا داشتن بر عالميان واجب است.
فصل: معالجه مرض ظلم و تحصيل ملكه عدالت
بدان كه: مكرر مذكور شد كه معالجه امراض نفسانيه، به معجون مركب از علم وعمل است.پس دفع صفتخبيثه ظلم، و كسب فضيلت عدالت، به علم و عمل مىشود.
اما علاج علمى، آن است كه: در آنچه مذكور شد از مفاسد دنيويه و دينيه ظلم، وفوايد عدل تامل كند، و همه را در دل خود جاى دهد.
و بدان كه: عدالت، موجب نام نيك و محبت دور و نزديك، و دوام دولت، و قوامسلطنت، و آمرزش آخرت مىگردد.
بلكه از اخبار مستفاد مىشود كه: «بدن سلطان عادل، در قبر از هم نمىريزد» . (58)
و ياد آورد بدنامى ظلم و ستم، و نفور طبع مردم از ظالم را.و بداند كه: ظلم، باعثتباهى دولت، و ويرانى آن مىشود.و دعاى دعا كنندگان در حق او تاثيرى نمىبخشد.
ببايست عذر خطا خواستنپس از شيخ و صالح دعا خواستن
دعاى وى ات كى بود سودمنداسيران محتاج در چاه و بند
كجا دست گيرد دعاى وىاتدعاى ستمديدگان در پىات
و تامل كند اگر كسى بر او ظلم كند و كسى به داد او نرسد، از براى او چه حالتخواهد بود، آن بيچاره مظلوم نيز همين حال را دارد.
ميازار مورى كه دانه كش استكه جان دارد و جان شيرين خوش است
و از روز درماندگى خود ياد آورد، و به خاطر گذراند زمانى را كه: دسترسى بهتلافى آن نداشته باشد.
دايم گل اين بستان، شاداب نمىمانددرياب ضعيفان را در وقت توانائى
و به نظر عبرت بر دنيا و دولت آن بنگرد.و احوال گذشتگان را ياد آورد.و بهتحقيق بداند كه: ظلم و ستم خواهد گذشت و بجز مظلمه و وبال و بدنامى و نكال از براىاو نخواهد ماند.و سراپاى جهان را سير كند و بىوفائى دنيا را مشاهده نمايد.
خبر دارى از خسروان عجمكه كردند بر زيردستان ستم
نه آن شوكت و پادشاهى بماندنه آن ظلم بر روستائى بماند
جهان اى پسر ملك جاويد نيستز دنيا وفادارى اميد نيست
نه بر باد رفتى سحرگاه شامسرير سليمان عليه السلام
به آخر نديدى كه بر باد رفتخنك آنكه با دانش و داد رفت
نكوئى كن امروز چون ده تو راستكه سال دگر ديگرى كدخداست
هان، هان! به دولت و جاه، مغرور نشوى.و به قوت و جاه، فريب نخورى.چند روزدنيا را قابليت نيست كه به سبب آن، مرتكب ظلم و ستم بايد شد.و لذت اين عاريتسراآن قدر نه كه به جهت آن دل بيچارگان را توان افسرد.
مكن تكيه بر مسند و تختخويشكه هر تخت را تختهاى هست پيش
به بازوى بهمن بر آسوده مارزروئين دژ افتاده اسفنديار
بهار فريدون و گلزار جمبه باد خزان گشته تاراج غم
نسب نامه دولت كيقبادورق بر ورق هر طرف برده باد
كجا رستم و زال و سيمرغ و سامفريدون و فرهنگ و جمشيد و جام
زمين خورد و از خوردشان دير نيستهنوزش ز خوردن شكم سير نيست
چنين است رسم اين گذرگاه راكه دارد به آمد شد اين راه را
يكى را درآرد به هنگامه تيزيكى را زهنگامه گويد كه خيز
كه داند كه فردا چه خواهد رسيدز ديده كه خواهد شدن ناپديد
كه را رخت از اين خانه بر در نهندكه را تاج اقبال بر سر نهند
اما علاج عملى آنكه: پيوسته مطالعه اخبار و آثارى كه در ذم ظلم و مفاسد آن، ومدح عدل و فوايد آن، رسيده بكند.و آثار و كايتسلاطين عادل، و كيفيات عدالتايشان را مرور نمايد.و با اهل علم و فضل مجالست نمايد.و خود را خواهى نخواهى ازظلم و ستم منع نمايد.و دادرسى فقراى مظلومين كند، تا لذت عدالت را بيابد.و شيرينىشهد عدل در كامش درآيد، و اين صفت فاضله، ملكه او گردد.
پىنوشتها:
1. جاى سكه زدن پول. 2. بزرگى. 3. امضاء كردن با ارزش. 4. عالى. 5. مرواريد روى تاج. 6. هستى، عالم وجود. 7. جا و سرزمين 8. اشاره استبه آيه شريفه: «انما امره اذا اراد شيا ان يقول له كن فيكون». يس، (سوره 36) آيه 82. 9. آسمانهاى هفتگانه. 10. عناصر به معنى مواد، (در پيش قدماء باد و خاك و آب و آتش بودند) . 11. درياهاى هفتگانه. 12. طايفه، قبيله. 13. مشگ بزرگى كه در آن آب را حمل و نقل مىكنند. 14. انگيزه. 15. كوشا. 16. مهربانى 17. پادشاهان با نشانههاى دادگرى. 18. نحل، (سوره 16)، آيه 90. 19. نساء، (سوره 4)، آيه 57. 20. بحار الانوار، ج 75، ص 352، ح 61. 21. كافى، ج 2، ص 332، ح 8. 22. كافى، ج 2، ص 147، ح 15. 23. بحار الانوار، ج 75، ص 337، ح 5. 24. پيشانى. 25. پشتيبان 26. فراوان. 27. مملكتهاى نگهبانى شده. 28. پسنديدهها. 29. انوشيروان لقب خسرو اول بيست و يكمين پادشاه ساسانى است كه در سال 531 ميلادى به تخت نشستو در سال 579 از دنيا رفت.رك: فرهنگ معين، بخش اعلام 30. بلند پايه. 31. غرر الحكم (مترجم)، ج 1، ص 377، ح 16. 32. خوى و عادت. 33. غرر الحكم (مترجم)، ج 1، ص 311، ح 37. 34. رگ، غيرت. 35. غرر الحكم (مترجم)، ج 1، ص 347، ح 12. 36. غرر الحكم (مترجم)، ج 1، ص 426، ح 23. 37. كارهاى مهم. 38. قراول و نگهبانى كه سابقا چماق نقره به دست مىگرفت و درب كاخ مىايستاد يا در موكب پادشاه و امراحركت مىكرد. 39. چوبدارى را گويند كه براى نظم صفوف و طرد و منع بيگانه، در دربار ارباب دولتباشد. 40. خلائق 41. طلب كمك. 42. درخشان. 43. پوشيده. 44. نورانى و درخشنده. 45. استوار 46. جمع «وجنه» ، گونهها و رخسارها 47. برداشتن. 48. ناحيهاى كه شامل چند قريه باشد 49. قراول و نگهبانانى كه سابقا چماق نقره به دست مىگرفتند و در درب كاخ مىايستادند. 50. شكوه نامه 51. كافى ج 2، ص 333 ح 14، قريب به اين مضمون 52. شتر تندرو. 53. چالاك 54. غرر الحكم (مترجم)، ج 1، ص 374، ح 76 55. جمع «ملهى» ، آلت لهو. 56. كارهاى ممنوع و نهى شده. 57. غرر الحكم (مترجم)، ج 1، ص 412، ح 23. 58. رك: كنز العمال، ج 6، ص 20، خ 14658.
|