فصل چهاردهم
چهره ديگر ولايت و تاثير آن در تهذيب نفوس!
تاثير گذارى اعتقاد به ولايتبر اخلاق و نفوذ آن در مسايل مربوط به تهذيب نفس، و سير وسلوك الىالله، تنها از جهت اسوه بودن اولياءالله و هدايتهاى آنها از طريق گفتار و رفتارنيست; بلكه به عقيده جمعى از بزرگان و دانشمندان، نوعى ديگر از ولايت وجود دارد كه ازشاخههاى ولايت تكوينى محسوب مىشود، و از نفوذ معنوى مستقيم رهبران الهى، در تربيتنفوس آماده از طريق ارتباط پيوندهاى روحانى خبر مىدهد.
توضيح اين كه: پيامبر صلى الله عليه و آله و امام معصوم عليه السلام به منزله قلب تپندهجامعه انسانى هستند; هر عضوى از اعضاء اين پيكر با آن قلب ارتباط بيشترى و هماهنگىافزونترى داشته باشد، بهره بيشترى مىگيرد; يا به منزله خورشيد درخشانى هستند كه اگرابرهاى تيره و تار كبر و غرور و خود بينى و هواى نفس كنار برود، تابش آفتاب وجود آنان بهشاخسار ارواح آدميان،سبب رشد و نمو آنها مىگردد، و برگ و گل و ميوه مىآورد.
در اينجا، ولايتشكل ديگرى به خود مىگيرد، و از دايره تصرفات ظاهرى فراتر مىرود وسخن از تاثير مرموز و ناپيدايى به ميان مىآيد كه با آنچه تاكنون گفتهايم متفاوت است.
قرآن مجيد مىگويد: «يا ايها النبى انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا و داعيا الى الله باذنه وسراجا منيرا; اى پيغمبر! ما تو را گواه فرستاديم و بشارت دهنده و انذار كننده، و تو را دعوتكننده به سوى خدا به فرمان او قرار داديم، و چراغى پرفروغ و روشنى بخش.» (1)
اين چراغ پرفروغ و خورشيد تابان هم مسير راه را روشن مىسازد تا انسان راه را از چاه بازيابد، و شاهراه را از پرتگاه بشناسد و در آن سقوط نكند;
و هم اين نور الهى بطور ناخودآگاه در وجود انسانها اثر مىگذارد، و نفوس را پرورش داده و بهسوى تكامل مىبرد.
حديث معروف «هشام به حكم» كه براى مناظره با «عمرو بن عبيد» (عالم علم كلام و عقائداهل سنت) به بصره رفت، و او را با بيان منطقى زيبايى به اعتراف به لزوم وجود امام در هرعصر و زمان وادار نمود، گواه ديگرى بر اين معنى است.
او وارد مسجد بصره شد; صفوف مردم كه اطراف عمرو بن عبيد را گرفته بودند شكاف وپيش رفت و رو به سوى او كرده و گفت: من مرد غريبى هستم سؤالى دارم اجازه مىفرمايى؟
عمرو گفت: آرى!
هشام گفت: آيا چشم دارى؟
عمرو گفت: فرزندم! اين چه سؤالى است مىكنى؟ و چيزى را كه با چشم خود مىبينىچگونه از آن پرسش مىكنى؟!
هشام گفت: سؤالات من از همين قبيل است; اگر اجازه مىدهى ادامه دهم؟
عمرو از روى غرور گفت: بپرس، هر چند سؤالى احمقانه باشد!
سپس هشام سؤال خود را تكرار كرد.
هنگامى كه جواب مثبت از عمرو شنيد، پرسيد: با چشمت چه مىكنى؟
گفت: رنگها و انسانها را مىبينم.
سپس سؤال از دهان، و گوش و بينى كرد و جوابهاى سادهاى از عمرو شنيد!
در پايان گفت: آيا قلب (عقل) هم دارى و با آن چه مىكنى؟!
گفت: تمام پيامهايى را كه از اين جوارح و اعضاى من مىرسد با آن تشخيص مىدهم. (وهركدام را در جاى خود به كار مىگيرم.)
هشام در آخرين و مهمترين سؤال مقدماتى خود پرسيد: آيا وجود اعضاء و حواس، ما را ازقلب و عقل بىنياز نمىكند؟
گفت: نه. زيرا اعضاء و حواس ممكن است گرفتار خطا و اشتباهى شود; اين قلب است كه آنهارا از خطا باز مىدارد.
اينجا بود كه هشام رشته اصلى سخن را به دست گرفت و گفت: «اى ابامروان! (ابامروان كنيهعمرو بن عبيد بود.) هنگامى كه خداوند متعال اعضا و حواس انسان را بدون امام و رهبر وراهنمايى قرار نداده، چگونه ممكن است جهان انسانيت را در شك و ترديد و اختلاف بگذارد،و امامى براى اين پيكر بزرگ قرار ندهد؟»
عمرو بن عبيد در اينجا متوجه نكته اصلى بحثشد و سكوت اختيار كرد، و بعد فهميد كه اينجوان پرسش كننده، همان هشام بن حكم معروف است، او را در كنار خود نشاند، و احترامشايانى نمود.
امام صادق عليه السلام بعد از شنيدن اين ماجرا در حالى كه خنده بر لب داشتبه هشامفرمود: «چه كسى اين منطق را به تو ياد داده است؟»
هشام عرض كرد: بهرهاى است كه از مكتب شما آموختهام.
امام صادق عليه السلام فرمود: «به خدا سوگند اين سخنى است كه در صحف ابراهيم وموسى عليه السلام آمده است.» (2)
آرى! امام به منزله قلب عالم انسانيت است و اين حديث مىتواند اشاره به ولايت و هدايتهاىتشريعى او باشد يا تكوينى يا هر دو .
حديث معروف ابوبصير و همسايه توبه كارش گواه ديگرى بر اين مطلب است:
او مىگويد: همسايهاى داشتم كه از كارگزاران حكومت ظالم (بنى اميه يا بنى عباس) بود واموال فراوانى از اين طريق فراهم ساخته و به عيش و نوش لهو و شرابخوارى و دعوتگروههاى فساد به اين مجالس مشغول بود; بارها شكايت او را به خودش كردم ولىستبرنداشت هنگامى كه زياد اصرار كردم گفت: اى مرد! من مردى مبتلا و آلوده به گناهم وتو مرد پاكى هستى، اگر شرح حال مرا براى دوستبزرگوارت، امام صادق عليه السلامبازگويى اميدوارم كه خدا مرا بدين وسيله نجات دهد.
سخن او در دل من اثر كرد; هنگامى كه خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم و حال او راباز گفتم; فرمود: هنگامى كه به كوفه باز مىگردى او به ديدار تو مىآيد; به او بگو: جعفربنمحمد براى تو پيام فرستاده و گفته است كارهاى گناه آلودهات را رها كن و من بهشت رابراى تو ضامن مىشوم!
ابوبصير مىگويد: هنگامى كه به كوفه بازگشتم در ميان كسانى كه از من ديدن كردند، اوبود; هنگامى كه مىخواستبرخيزد، گفتم: بنشين تا منزل خلوت شود، كارى با تو دارم.هنگامى كه منزل خلوت شد به او گفتم اى مرد! شرح حال تو را براى امام صادق عليه السلامگفتم، فرمود: سلام مرا به او برسان و بگو اعمال زشتخود را ترك كند و من براى او ضامنبهشتم!
همسايهام سخت منقلب شد و گريه كرد; سپس گفت: تو را به خدا جعفربنمحمد چنينسخنى را به تو گفته است؟! ابو بصير مىگويد سوگند ياد كردم كه او چنين پيامى را براى توفرستاده است!
آن مرد گفت: همين كافى است و رفت!
پس از چند روز به سراغ من فرستاد; ديدم پشت در خانهاش در حالى كه بدنش (تقريبا)برهنه است ايستاده و مىگويد: اى ابو بصير! چيزى در منزل من (از اموال حرام) باقى نماندهمگر اين كه از آن خارج شدم. (آنچه را كه صاحبانش را مىشناختم به آنها دادم و بقيه را بهنيازمندان بخشيدم.) و تو مىبينى اكنون من در چه حالتم!
ابو بصير مىگويد من از برادران شيعه لباس (و ساير نيازمنديهاى زندگى) را براى او جمعآورى كردم; مدتى گذشت كه باز به سراغ من فرستاد كه بيمارم نزد من بيا! من مرتب به اوسر مىزدم و براى درمان او مىكوشيدم. (ولى درمانها سودى نبخشيد) و سرانجام او درآستانه مرگ قرار گرفت.
من در كنار او نشسته بودم و او در حال رحلت از دنيا، بىهوش شد; هنگامى كه به هوش آمد، صدا زد اى ابو بصير! يار بزرگوارت به عهد خود وفا كرد! اين سخن را گفت و جان به جانآفرين تسليم نمود.
مدتى بعد به زيارت خانه خدا رفتم; سپس براى زيارت امام صادق عليه السلام به در خانه آنحضرت آمدم و اجازه ورود خواستم; هنگامى كه وارد شدم در حالى كه يك پاى من در دالانخانه و پاى ديگرم در حياط خانه بود، امام عليه السلام بدون مقدمه از داخل اطاق صدا زد اىابو بصير! ما به عهدى كه با دوست تو كرده بوديم وفا كرديم! (او نيز به عهد خود وفاكرد.) (3)
درست است كه ممكن است اين حديث جنبه يك توبه عادى و معمولى داشته باشد، ولى باتوجه به آلودگى فوقالعاده آن مرد گنهكار و اعتراف خودش به اين كه بدون نظر و عنايت امامقدرت بر تصميم گيرى و نجات از چنگال شيطان را نداشت، اين احتمال بسيار قوى به نظرمىرسد كه اين انقلاب و دگرگونى در آن مرد آلوده ولى آماده، با تصرف معنوى امام صورتگرفت; زيرا در اعماق قلبش نقطه روشنى از ولايت داشت و همان نقطه نورانى سبب شد كهامام عليه السلام به او توجه و در او تصرفى كند و او نجات يابد!
نمونه ديگرى از اين تاثير معنوى و ولايت تكوينى در تهذيب نفوس آماده همان موردى استكه مرحوم علامه مجلسى در «بحارالانوار» نقل مىكند، مىگويد:
«در آن هنگام كه موسى بن جعفر عليه السلام در زندان هارون بود; هارون كنيزى زيبا وصاحب جمال به خدمتش فرستاد (البته در ظاهر براى خدمتبود و در باطن به پندارخودش فريب دادن امام عليه السلام از طريق آن كنيز بود) هنگامى كه امام متوجه او شد،همان جملهاى را كه سليمان عليه السلام در مورد هداياى «ملكه سبا» گفته بود بيان فرمود:«بل انتم بهديتكم تفرحون; شما هستيد كه بر هدايايتان خوشحال مىشويد! (4)
«سپس افزود: من نيازى به اين كنيز و مانند آن ندارم.
«هارون از اين مساله خشمناك شد، فرستاده خود را نزد آن حضرت فرستاد و گفتبه او بگوما با ميل و رضاى تو، تو را حبس نكرديم; و با ميل تو، تو را دستگير نساختيم; كنيزك را نزداو بگذار و برگرد!
«مدتى گذشت، هارون خادمش را فرستاد تا از وضع حال كنيز با خبر شود. (آيا توانسته استدر امام نفوذ كند يا نه؟) خادم برگشت و گفت كنيز را در حال سجده براى پروردگار ديدم! سراز سجده بر نمىداشت و پيوسته مىگفت: قدوس سبحانك سبحانك!
«هارون گفت: به خدا سوگند موسى بن جعفر عليه السلام او را سحر كرده! كنيز را نزد منبياوريد! هنگامى كه او را نزد هارون آوردند بدنش (از خوف خدا) مىلرزيد و چشمش بهسوى آسمان بود.
«هارون گفت: جريان تو چيست؟
«كنيز گفت: من حال تازهاى پيدا كردهام; نزد آن حضرت بودم و او پيوسته شب و روز نمازمىخواند; هنگامى كه سلام نماز را گفت در حالى كه تسبيح و تقديس خدا مىكرد، عرضكردم مولاى من! آيا حاجتى دارى انجام دهم؟ فرمود: من چه حاجتى به تو دارم؟ گفتم: مرابراى انجام حوائجشما فرستادهاند!
«اشاره به نقطهاى كرد و فرمود اينها چه مىكنند؟ كنيز مىگويد: من نگاه كردم، چشمم بهباغى افتاد پر از گلها كه اول و آخر آن پيدا نبود; جايگاههائى در آن ديدم كه همه با فرشهاىابريشمين مفروش بود; خادمانى بسيار زيبا كه مانند آنها را نديده بودم آماده خدمتبودند;لباسهاى بى نظيرى از حرير سبز در تن داشتند، و تاجهايى از در و ياقوت بر سر، و دردستهايشان ظرفها و حولههايى براى شستن و خشك كردن بود; و نيز انواع غذاها را در آنجاآماده ديدم; من به سجده افتادم و همچنان در سجده بودم تا اين خادم مرا بلند كرد، هنگامىكه سر برداشتم خود را در جاى اول ديدم!
«هارون گفت: اى خبيثه! شايد سجده كردهاى و به خواب رفتهاى و آنچه ديدى در خوابديدى! كنيز گفت: نه به خدا قسم اى مولاى من! من قبلا اين صحنهها را ديدم، سپس بهخاطر آن سجده كردم! هارونالرشيد به خادم گفت: اين زن خبيث را بگير و نزد خود نگاه دار، تا احدى اين داستان را از او نشنود!
«كنيز بلافاصله مشغول نماز شد; هنگامى كه از او سؤال كردند چرا چنين مىكنى؟ گفت:اين گونه عبد صالح (موسى بن جعفر عليه السلام) را يافتم. هنگامى كه توضيح بيشترىخواستند، گفت: در آن زمان كه آن صحنهها را ديدم حوريان بهشتى به من گفتند: از بندهصالح خدا دور شو تا ما وارد شويم، ما خدمتكار او هستيم نه تو!
«كنيز پيوسته در اين حال بود تا از دنيا رفت.» (5)
در اين داستان به نمونه ديگرى از نفوذ معنوى امام عليه السلام در كنيزى كه آمادگى براىپرورش و تربيت روحى داشتبرخورد مىكنيم كه تاثير معنوى و هدايت روحانى پيشواىبزرگى مانند موسى بن جعفر عليه السلام را در دست پروردگان خود به روشنى بيان مىكند.
كوتاه سخن اين كه، در تاريخ پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و امامان معصوم: مواردى ديدهمىشود كه افرادى با يك برخورد با آنان، بكلى دگرگون شدند و تغيير مسير دادند; تغييراتىكه برحسب ظاهر و با اسباب عادى امكان پذير نبوده است. اين نشان مىدهد كه آن انسانهاىكامل عنايتى در حق اين اشخاص كرده و آنان را دگرگون ساختهاند; و ما از اين تصرف، بهنوعى ولايت تكوينى تعبير مىكنيم.
بديهى است اين عنايات، بىحساب نيست و حتما نقطه قوتى در شخص مورد عنايت وجودداشته كه مشمول عنايت پيامبر صلى الله عليه و آله و يا امام معصوم عليه السلام واقع شدهاند.
سخنى از علامه شهيد مطهرى
در اينجا رشته سخن را به دست علامه شهيد، مرحوم مطهرى، مىسپاريم. او در كتاب«ولاءها و ولايتها» مىگويد: «اين دو واژه معمولا در چهار مورد استعمال مىشود: ولاء محبت(عشق و علاقه به اهلبيت)، و ولاء امامتبه معنى الگو قرار دادن امامان براى اعمال و رفتارخويش، و ولاء زعامتبه معنى حق رهبرى اجتماعى و سياسى امامان، و ولاء تصرف يا ولاءمعنوى كه بالاترين مراحل، ولاء تصرف است».
سپس بعد از توضيحاتى درباره معنى اول و دوم و سوم، به توضيح معنى چهارم مىپردازد كهمربوط به بحث ما است; مىگويد: «ولايتيا تصرف معنوى نوعى اقتدار و تسلط فوقالعادهتكوينى است; به اين معنى كه، انسان بر اثر پيمودن طريق عبوديت و بندگى خدا، به مقامقرب معنوى الهى نائل مىگردد; و نتيجه وصول به اين مقام اين است كه به صورت انسانكاملى در مىآيد كه قافله سالار معنويات، مسلط بر ضمائر، و شاهد بر اعمال، و حجت زمانمىشود!
«از نظر شيعه در هر زمان يك انسان كامل كه نفوذ غيبى بر جهان و انسان دارد و ناظر برارواح و قلوب است وجود دارد كه نام او حجتخداست.
«مقصود از ولايت تصرف يا ولايت تكوينى اين نيست كه بعضى از جهال پنداشتهاند كه انسانىاز انسانها سمتسرپرستى و قيموميت نسبتبه جهان پيدا كند، بطورى كه او گرداننده زمينو آسمان و خالق و رازق از جانب الله بوده باشد!
«درست است كه اين اعتقاد شرك نيست و شبيه چيزى است كه قرآن درباره ملائكه مدبراتامرا و مقسمات امرا به اذن الله بيان فرموده، ولى قرآن به ما مىگويد: مساله خلقت و رزق را وزنده كردن و ميراندن و غير آن، به غير خدا نسبت ندهيم.
«بلكه منظور اين است كه انسان كامل به خاطر قرب به پروردگار به جائى مىرسد كه داراىولايتبر تصرف در (بعضى امور) جهان مىشود.
سپس مىافزايد: «در اينجا كافى است كه اشاره اجمالى به اين مطلب بنمائيم و پايههاى اينطرز فكر را با توجه به معانى و مفاهيم قرآنى روشن سازيم تا گروهى خيال نكنند كه اين يكسخن قلندرى است.
«شك نيست كه مساله ولايتبه معنى چهارم از مسائل عرفانى است، ولى اين دليل نمىشودكه چون يك مساله عرفانى است مردود قلمداد شود.»
سپس با توضيحات فراوانى درباره قرب خداوند و آثار آن چنين نتيجهگيرى مىكند:
«بنابراين محال است كه انسان بر اثر طاعت و بندگى و پيمودن طريق بندگى خدا به مقامفرشتگان نرسد، يا بالاتر از فرشته نرود، و يا لااقل در حد فرشتگان از كمالات هستى بهرهمندنباشد (فرشتگانى كه قدرت تدبير و تصرف در جهان هستى به اذن الله دارند.)» (6)
از اين سخن مىتوان چنين نتيجه گرفت كه رابطه معنوى با اين انسانهاى كامل مىتواندسبب نفوذ و تصرف آنان در انسانها آماده گردد; و تدريجا آنها را از رذائل اخلاقى دور كرده و بهفضائل و كمالات نزديك سازد.
سوء استفادهها
هميشه و در هر عصر و زمان و در ميان هر قوم و ملتى، از مفاهيم صحيح و سازنده سوءاستفادههائى شده است; ولى هرگز اين بهرهگيريهاى نادرست لطمهاى به صحت و قداستاصل مطلب نمىزند.
مساله رهبرى اخلاقى و لزوم استفاده از اساتيد عمومى و خصوصى براى بهتر پيمودن راهتهذيب نفس و سير و سلوك الى الله نيز از اين قاعده كلى مستثنا نبوده است.
گروهى از صوفيه خود را به عنوان «مرشد»، «شيخ»، «پير طريقت» و «قطب» عنوان كرده وافراد را به پيروى بىقيد و شرط از خود دعوت مىكنند، و تا آنجا پيش رفتهاند كه گفتهاند اگراز پير طريقت كارهايى كه بر خلاف شرع ببينى زنهار، كه خرده نگيرى، چرا كه با روح تسليمدر برابر او مخالفت دارد!
«غزالى» كه تمايل او به صوفيه از كلماتش در فصول مختلف كتاب «احياءالعلوم» نمايان است،و فرق صوفيه او را از بزرگان خويش مىشمارند، در فصل 51 از جلد پنجم احياءالعلوم، در بابپنجم، چنين مىگويد:
«ادب مريدان، در برابر شيوخ خود در نزد صوفيه از مهمترين آداب است; مريد در برابر شيخبايد مسلوبالاختيار! باشد و در جان و مال خويش جز به فرمان او تصرف نكند.... بهترينادب مريد در برابر شيخ، سكوت و خمود و جمود است; تا اين كه شيخ خودش آنچه را از كردارو رفتار صلاح مىداند به او پيشنهاد كند ... هرگاه كار خلافى از شيخ ببيند و مطلب بر اومشكل شود، به ياد داستان موسى و خضر بيفتد كه خضر اعمالى انجام داد كه موسى آنها رامنكر مىشمرد ولى هنگامى كه خضر سر آن را فاش كرد، موسى از انكارش بازگشت; بنابراين، شيخ هر كارى انجام دهد، عذرى به زبان علم و حكمت دارد!» (7)
شيخ عطار در شرح حال يوسف ابن حسين رازى مىنويسد: هنگامى كه ذىالنون مصرى(مرشد او) به او دستور داد كه از مصر خارج شده و به شهر خود بازگردد، يوسف دستورى از اوخواست; ذىالنون گفت: هر چه خواندهاى فراموش كن! و هر چه نوشتهاى بشوى تا حجاببرخيزد!
از ابو سعيد نقل شده كه (به مريدان) مىگفت: راس هذا الامر كبس المحابر و خرق الدفاتر ونسيان العلم; اساس اين كار (تصوف) جمع كردن دوات و مركب و پاره كردن دفترها (و كتابها) و فراموش نمودن علم است!» (8)
در حالات «ابو سعيد كندى» آمده است كه در خانقاهى منزل داشت و در جمع دراويش به سرمىبرد و گاهى در پنهانى به حوزه درس وارد مىشد; روزى در خانقاه دواتش از جيبش بيرونافتد و رازش كشف شد (و معلوم شد دنبال تحصيل علم است.); يكى از صوفيان به او گفت:عورت خويش را پنهان دار! (9)
بى شك جوى كه بر آن خانقاه حاكم بود نتيجه تعليمات مرشد و راهنماى آن جمعاست.
اين در حالى است كه در حديث معروف و مشهورى كه در اسلام آمده است مىخوانيم كهامام صادق عليه السلام از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل مىكند كه فرمود: «وزن مدادالعلماء بدماء الشهداء فيرجح مداد العلماء على دماء الشهداء; روز قيامت مركبهاى (نوكقلمهاى) علما و دانشمندان با خونهاى شهيدان در ترازوى سنجنش اعمال مقايسه مىشود ومركبهاى دانشمندان بر خونهاى شهيدان برترى مىگيرد!» (10)
ببين تفاوت راه از كجاست تا به كجا!
براى اين كه روشن شود هنگامى كه كار به دست نااهل بيفتد چگونه از يك مساله منطقى وشرعى با ايجاد تحريفها و دگرگونيها سوء استفاده مىشود، كافى است كه به سخنى كه «كيوانقزوينى» (ملقب به «منصور عليشاه» كه خود از اقطاب صوفيه بود) در حدود اختيار قطب،آورده است، توجه كنيد!
او مىگويد: حدود ادعاى قطب ده ماده است:
1- من داراى همان باطن ولايت هستم كه خاتمالانبياء داشت! ... جز اين كه او مؤسس بود ومن مروج و مدير و نگهبانم!
2- من مىتوانم عدهاى را تكميل كنم به گونهاى كه روح قبائح را در تن آنها بميرانم يا از تنآنها بيرون كرده به تن ديگران (كفار) بيندازم!
3- من از قيود طبع و نفس آزادم!
4- همه عبادات و معاملات مريدان بايد به اجازه من باشد!
5- هر نامى را كه به مريدان تلقين كنم و اجازه دهم به دل يا به زبان بگويند، آن اسم خدامىشود و بقيه از درجه اعتبار ساقط است!
6- معارف دينى و عقائد قلبى اگر با امضاء من باشد مطابق واقع است، والا عين خطااست!
7- من «مفترض الطاعة و لازم الخدمة و لازم الحفظ» هستم!
8- من در عقائد خود آزادم!
9- من هميشه حاضر و ناظر احوال قلبى مريدم!
10- من تقسيم كننده بهشت و دوزخم! (11)
اين سخنان كه به هذيان شبيهتر است تا به بحث منطقى، گرچه شايد مورد قبول همهصوفيان نباشد ولى همين اندازه كه مىبينيم كسى كه خود را قطب مىدانسته به خود اجازهمىدهد چنين ترهاتى بگويد و چنان اختياراتى براى اقطاب قائل شود كه حتى پيامبرانبزرگ الهى مدعىآن نبودند;كافى است كه بدانيم سوء استفاده كردن از مساله نياز بهمعلم ومربى در امر سير و سلوك و تهذيب اخلاق ممكن است چه عواقب شومى به بار آورد.
اين ادعاها كه قسمتى از آن مخصوص انبياء است و قسمتى از آن را هيچ پيامبر و امامى همادعا نكرده، هركس مختصر آگاهى نسبتبه مسائل مذهبى داشته باشد متوجه عمق خطرفاجعه مىكند.
اگر كتابهاى اهل تصوف را مانند: «تذكرةالاولياء شيخ عطار» و «تاريخ تصوف» و «نفحاتالانس» و بعضى از بحثهاى احياءالعلوم را به دقتبررسى كنيم به ادعاهائى در مورد اقطاببرخورد مىكنيم كه راستى وحشتناك است; و همين امور است كه محققان علم كلام و فقهاىشيعه را وا داشته است كه در مقابل اين گروه موضعگيرىهاى سختى داشته باشند; همانموضعگيرىهايى كه گاه براى افراد ناآگاه ناراحت كننده است، ولى آگاهان مىدانند كه اگرجلو اين ادعاها رها شود، كارى بر سر اصول و فروع اسلام و اخلاق مىآورند كه چيزى از آنباقى نمىماند!
در اينجا به پايان بحث درباره كليات مسائل اخلاقى در سايه آيات قرآن مجيد مىرسيم;بحثهايى كه اساس و پايههاى اصلى در علم اخلاق و تهذيب نفس را تشكيل مىدهد و در پرتوآن راههاى روشنى به سوى بحثهاى آينده كه از تك تك فضائل و رذائل اخلاقى سخنمىگويد، گشوده مىشود.
بارالها!
رسيدن به اوج فضائل اخلاقى و راه يافتن بر بساط قرب ذات پاك تو، جز به يارى تو ممكننيست; ما را در اين راه يارى فرما! و به مقام قرب عباد صالحين خود برسان! و صاحب نفسمطمئنهاى بگردان كه شايستگى خطاب «فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى» را پيدا كنيم!
خداوندا!
دام شيطان بسيار سخت و سهمگين است، و هواى نفس دشمن خطرناكى است; رذائلاخلاقى همچون خارهاى جانگداز مغيلان روح ما را آزار مىدهد، تنها عنايات خاص تو استكه مىتواند ما را از چنگال آن دام و آن هوى و هوسها و آن خارهاى جانگداز رهايى بخشد.
پروردگارا!
در پايان اين سخن، خود را به تو مىسپاريم و دعاى معروف و بسيار پر محتواى پيامبرگرامىات را زمزمه مىكنيم و مىگوييم: «اللهم لاتكلنى الى نفسى طرفة عين ابدا» (12)
پايان جلد اول اخلاق در قرآن
24/3/1376
برابر با هشتم صفر 1418
هرگونه اظهار نظر در مورد اين كتاب را به آدرس ناشرارسال فرمائيد. متشكريم
پىنوشتها
1- سوره احزاب، آيات 45 و46 .
2- نقل با تلخيص و اقتباس از اصول كافى، جلد1، صفحه169، حديث3.
3- بحارالانوار، جلد47، صفحه 145، حديث199.
4- سوره نمل، آيه36.
5- بحارالانوار، جلد 48، صفحه239 - مناقب، جلد3، صفحه 414 (با كمى تلخيص).
6- كتاب ولاءها و ولايتها، صفحه56 به بعد.
7- احياء العلوم، جلد 5، صلفحه 198 تا 210 (باتلخيص).
8- اسرار التوحيد، صفحه 32 -33، چاپ تهران.
9- نقد العلم والعلماء، صفحه317.
10- بحارالانوار، جلد 2، صفحه16، حديث 35.
11- استوار نامه، صفحات 95 تا106 (باتلخيص).
12- بحار الانوار، جلد 18، صفحه 204 .