بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب حدیث بی کم و بیشی, محمدکاظم محمدى باغملایى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     fehrest -
     h01 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h02 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h04 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h05 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h06 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h07 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h08 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h09 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h10 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h11 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h12 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h13 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h14 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h15 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h16 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h17 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h18 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h19 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h20 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h21 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h22 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h23 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h24 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h25 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h26 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h27 - اخلاق معاشرت
     h28 - اخلاق معاشرت
     h29 - اخلاق معاشرت
 

 

 
 
back pagefehrest pagenext page

729) ولى تشبيه كلّى نيست ممكن ----- ز جستجوى آن مى باش ساكن
هر چند هنگام بيان الفاظ، رعايت تناسب هاى عقلى شده است امّا تشبيه كلّى بين معانى اصلى و امور محسوس ممكن نمى باشد زيرا فاصله بين معقولات و محسوسات بسيار زياد مى باشد. و نبايد به دنبال تشابهات كامل بين اين دو بود.
730) بر اين معنى كسى را بر تو دق نيست ----- كه صاحب مذهب اينجا غير حقّ نيست
دَق = اعتراض، عيب گويى، سرزنش كردن، خرده گيرى (ف-م)
معنى = منظور الفاظى است كه در بيت 717 از آنها نام برده شده است.
كسى = منظور پيروان مذاهب دينى مختلف است.
در انتساب الفاظ مورد اشاره به حقّ كه در واقع بيانگر معانى حقيقى است هيچ مذهبى بر تو اعتراض نخواهد كرد زيرا صاحب اصلى مذاهب، جز خدا كسى نمى باشد و هر چه مذهب حقّ باشد، خود نيز حقّ خواهد بود مولانا در اين باره گويد:

[366]

«مذهب عشق از همه دينها جداست ----- عاشقان را مذهب و ملت خداست»(1)
731) ولى تا با خودى زنهار زنهار ----- عبارات شريعت را نگهدار
زِنْهار = زينهار، ازين بپرهيز، دور باش (ف-م)
عبارات = تعبيرات
شريعت = دين، روش، جاى آب خوردن (ف-م)
هر چند كه صاحب مذهب در اين مرتبه حقّ است ولى تا زمانى كه سالك وجود خود را در حقّ فانى نكرده و محو وجود حقّ نشده باشد، بيان تعبيراتى كه مخالف دين و شريعت باشد، نادرست است.
732) كه رخصت اهل دل را در سه حال است ----- فنا و سكر پس ديگر دلال است
رخصت = اجازه، جواز (ف-م)
اهل دل = ب723
فنا = «نيستى، سقوط اوصاف نكوهيده، عدم توجه به عالم مُلك و ملكوت»(2) مانند فناى بايزيد در عبارت «سبحانى ما اعظم شأنى»
سُكْر = «مَستى غفلت ناشى از غلبه سرور»(3) مانند انا الحق گفتن حسين بن منصور  حلاّج
دَلال = ناز و كرشمه «اضطراب وقتى كه در جلوه محبوب از غايت شوق و ذوق به باطن سالك مى رسد» (ش-ل) مانند اضطراب چوپان در قصه «موسى و شبان».
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. مثنوى معنوى، تصحيح دكتر محمد استعلامى، دفتر دوم، ص 82، ب 1774.
2. گزينه متون عرفانى، ص 188.
3. گلشن عشق، ص 239.

[367]

صاحبان معرفت و عارفان به حقيقت، در سه حالت «فنا» و «سكر» و «دَلال» از بيان حالات درونى با هر تعبير و عبارتى مجازند.
733) هر آن كس كاو شناسد اين سه حالت ----- بداند وضع الفاظ و دلالت
سه حالت = منظور «فنا» و «سُكر» و «دَلال» است.
وضع = قرار دادن لفظ در برابر معنى (ف-م)
دَلالت = راهنمايى لفظ است به معنى (ف-م)
هر سالك و عارفى كه سه حالت «فنا» و «سكر» و «دلال» را بشناسد و به اين سه مقام دست يابد، مى تواند لفظ را در برابر معنى قرار دهد و الفاظ ظاهرى او را به معانى حقيقى راهنمايى مى كنند.
734) تو را گر نيست احوال مواجيد ----- مشو كافر ز نادانى به تقليد
احوال = جمع حالو منظور از آن سه حالت «فنا» و «سكر» و «دلال» است.
مواجيد = جمع موجود، حالات و مقاماتى كه به طريق كشف و وجدان بر اولياء و عرفا و سالكان راه ظاهر مى شود (ش-ل)
كافر = بى دين، بى ايمان، كسى كه پيرو دين حق نباشد.(ف-م)
تقليد = پيروى، گردن بند به گردن انداختن (ف-م)
اگر تو به آن حالات عرفانى و مراتب كشف معانى نرسيده باشى، بدان كه اگر با جهل و نادانى و به تقليد از صاحبان معرفت و اربابان طريقت، الفاظ و عبارات خاص را بر زبان آورى، محكوم به كفر خواهى شد.
735) مجازى نيست احوال حقيقت ----- ز هر كس نايد اسرار طريقت
مجازى = غير واقعى

[368]

احوال = ب734
طريقت = «سير خاصى كه مخصوص سالكان راه حق است. رفتن از حادث به قديم را گويند. آنكه از مرتبت فنا به منزلت و مقام بقا رسد گويند: از راه طريقت به حقيقت رسيده است»(1) احوال حقيقت كه انبياء و اولياء از آن خبر داده اند، مانند «لى مع الله وقت» و «انا الحق» سخنان مجازى و غير حقيقى نمى باشد زيرا اينها بيان واقعى حالات عارفان كاملى است كه به كشف حقايق رسيده اند. بنا بر اين هر كسى نمى تواند اسرار طريقت را كشف نمايد.
736) گزاف اى دوست نايد ز اهل تحقيق ----- مر اين را كشف بايد يا كه تصديق
گزاف = بيهوده، غير واقع
دوست = اشاره به سالك است.
اهل تحقيق = اولياء اللّه، ارباب معرفت
كشف = منظور مقام كشف و شهود است.
تصديق = ب77
اى سالك بدان كه از ارباب معرفت و صاحبان طريقت سخن بيهوده و غير واقع بيان نمى شود و ظنّ و گمان بد نسبت به گفتار آنها ناشى از عدم درك ما از مفاهيم عرفانى است و تحقيق درباره اينكه سخنان آنان بيان حقايق و واقعيت است بايد به طريق سير و سلوك به مقام كشف و شهود رسيد و همان حال را مشاهده نمود تا به يقين رسيد و يا به تأييد و توفيق الهى، صحّت و درستى گفتار آنها را تصديق و باور كرد.
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. گزينه متون عرفانى، ص 192.

[369]

737) بگفتم وضع الفاظ و معانى ----- تو را سر بسته گر دارى بدانى
وضع = ب733
سر بسته = به اجمال سخن گفتن مراد است.
دارى = نگه بدارى، مواظبت كنى
با توجه به آنچه كه در بيت 733 گفته شد قرار دادن الفاظ و معانى در برابر يكديگر را به صورت اجمال بيان كردم اگر طريق اجمال را نگاه دارى و رعايت كنى، از بيان لفظ خواهى دانست كه كدام معنى منظور است.
738) نظر كن در معانى سوى غايت ----- لوازم را يكايك كن رعايت
در معانىِ الفاظ توجه به غايت و نهايت معنى داشته باش كه هدف و مقصود نهايى از بيان لفظ چه بوده است و مناسبت ها و اسباب و لوازم ميان هر يك از معانى معقوله و الفاظى كه در برابر محسوسات قرار مى دهى را تشخيص داده و آنها را رعايت كن و به كار گير.
739) به وجه خاص از آن تشبيه مى كن ----- ز ديگر وجه ها تنزيه مى كن
تشبيه = مشابهت، شبيه كردن
تنزيه = نفى هر گونه مشابهت، پاك كردن
در معانىِ الفاظ بايد به وجه خاص از مناسبت ها و مشابهت ها استفاده كرد و «تشبيه» را وسيله رسيدن لفظ به معنى قرار داد; امّا از ديگر وجه ها به سبب آنكه در نهايت مراتب تجليّات الهى كه مرتبه شهادت است «تنزيه» كرد. زيرا ذات حقّ از همه الفاظ و عبارات منزّه و پاك است «تعالى عن الاشباه و الاضداد و الامثال و الانداد»(1)
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. خداوند از شبيه و ضدّ و مثل و مانند پاك و منزّه است.

[370]

740) چو شد اين قاعده يكسر مقرّر ----- نمايم زان مثال چند ديگر
يكسر = به طور كلّى، مطلقاً
قاعده = روش، طريقه
چون به طور كلّى رعايت مناسبت ها و مشابهت ها براى فهم لفظ به معنى لازم و ثابت شد، به همين قاعده و روش چند مثال ديگر به منظور فهم و درك بيشتر موضوع به تفصيل بيان مى كنم.

اشاره به چشم و لب

741) نگر كز چشم شاهد چيست پيدا ----- رعايت كن لوازم را بدانجا
چشم = اشاره به شهود حقّ است مراعيان و استعدادات ايشان را و آن شهود است كه به صفت بصيرى تعبير مى شود و صفات از آن رو كه مانع و حجاب ذات هستند تعبير به ابرو مى گردند. (ش-ل)
شاهد = «گواه و مشاهده كننده، آنچه حاضر در قلب انسان است همواره در فكر و به ياد اوست»(1)
آنجا = اشاره به عالم معنى است.
هدف شيخ از آوردن «چشم» بيان معانى رمزى و كنايى است و چون چشم از محسوسات است از تناسب و تشابه لفظ به معنى استفاده مى كند. بنا بر اين يادآورى مى كند كه به چشم معشوق و محبوب نگاه كن كه چه چيزى پيدا و آشكار است و براى رسيدن به معنى كه اصل و حقيقت لفظ است اسباب و لوازم تشابه را رعايت كن.
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبيرات عرفانى، دكتر سيد جعفر سجادى، ص277.

[371]

742) ز چشمش خاست بيمارى و مستى ----- ز لعلش نيستى در تحت هستى
مَستى = در اين بيت منظور خمارى چشم مى باشد.
لعل = كنايه از لب مى باشد كه اشاره به فيض رحمانى دارد.
همان طور كه چشم ظاهر بيمارى و خمارى دارد در عالم معنى نيز بيمارى چشم كه مانع از مشاهده جمال روى معشوق مى گردد، ناشى از فراق و دورى سالك از حقّ است.
همچنين لب معشوق نمايشى است از «نيستى» ممكنات عالم كه تحت سيطره وجود واجب الوجود قرار دارد.
743) ز چشم اوست دلها مست و مخمور ----- ز لعل اوست جانها جمله مستور
لعل = ب742
مستى و خمارى و خرابى دل هاى مردم ناشى از چشم شوخ و پُر كرشمه معشوق است. همچنين لب معشوق كه نمايشى از نيستى ممكنات عالم مى باشد، باعث گرديده تا حجاب و مانعى در برابر ارواح و جانها قرار گيرد.
744) ز چشم او همه دلها جگر خوار ----- لب لعلش شفاى جان بيمار
جگر خوار = «كنايه از رنج و محنت است، كسى كه غم و اندوه بسيار خورد».(1)
لب لعل = ب742
شفا = راحتى، بهبودى، كنايه از «هستى» است.
بيمار = كنايه از «نيستى» است.
چشم با ناز و كرشمه معشوق باعث گرديده است تا دلهاى عاشقان اسير و گرفتار
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. منصور ثروت، فرهنگ كنايات، ص 93.

[372]

غم فراق و دورى از او باشند. همچنين از آثار لب حيات بخش معشوق است كه جان بيمار عاشق را شفا و راحتى مى بخشد و از بيمارى «نيستى» به صحت و سلامتى «هستى» مى آورد.
745) به چشمش گر چه عالم در نيايد ----- لبش هر ساعتى لطفى نمايد
اگر چه عالم هستى در چشم و نظر معشوق نيستى و فناى محض است اما لب حيات بخش معشوق با لطف فراگير و فيض رحمانى خود، جهان «نيست» را به «هست» تبديل مى كند.
746) دمى از مردمى دلها نوازد ----- دمى بيچارگان را چاره سازد
دَمْ = لحظه اندك، زمان كوتاه
مردمى = انسان بودن، مروّت (ف-م)
بيچارگان = منظور ممكنات عالم كه نيستى صفت ذات آنهاست.
معشوق با همه استغنايى كه دارد لحظه اى از روى مروت و كرم و بخشش كه از آثار مستى است دلهاى عاشقان مشتاق خود را به مشاهده جمال روى خود نوازش مى دهد و با لطف فراگير خود، چاره ساز بيچارگان مى گردد و لحظه اى آنها را از نيستى به هستى مى آورد.
747) به شوخى جان دمد در آب و در خاك ----- به دم دادن زند آتش در افلاك
شوخى = بى باكى
جان = ب1
آب و خاك = منظور آدمى است كه بدن از آنهاست.

[373]

معشوق با بى باكى و بنا به استعدادى كه در وجود عاشق مى بيند بر اساس «و نفخت فيه من روحى»(1) از جان خود در كالبد بى روح عاشق با لب حيات بخش خود مى دمد و او را مقرّب درگاه خود مى نمايد به طورى كه با دميدن اين روح حيات بخش آتش در افلاك و افلاكيان مى اندازد و پيوسته افلاكيان و فرشتگان در حرمان اين آتش اند.
748) ازو هر غمزه، دام و دانه اى شد ----- وزو هر گوشه اى ميخانه اى شد
غمزه = «حالتى است كه از بر هم زدن و گشادن چشم محبوبان در دلربايى و عشوه گرى واقع مى شود.
برهم زدن چشم كنايه از عدم التفات و گشادن چشم اشاره به مردمى و دلنوازى است، غمزه اشاره به استغناء و عدم التفات است كه از لوازم چشم است»(2)
ميخانه = «باطن عارف كامل باشد كه در آن شوق و ذوق و عوارف الهيه بسيار باشد و به معنى عالم لاهوت نيز آمده است»(3)
غمزه چشم معشوق، دام و دانه اى براى گرفتارى دل عاشقان مى گردد و از آن دام و دانه هر عارفى با توجه به استعداد درونى خود برداشت مى نمايد. ارتباط دام و دانه كه محنت و زحمت به همراه دارد اشاره اى به سخنان حضرت على(عليه السلام) است كه فرمود: «سبحان من اتسعت رحمته فى عين نقمته و اشتدّت نقمته فى عين نعمته»(4)
749) ز غمزه مى دهد هستى به غارت ----- به بوسه مى كند بازش عمارت
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. حجر، آيه 29.
2. لاهيجى، شرح گلشن راز، صص 570 و 571.
3. فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبيرات عرفانى، ص 105.
4. پاك است خدايى كه رحمت او در عين عذاب واسع است و شديد است نقمت او در عين رحمتش.

[374]

غمزه = ب748
غارت = جذبه الهى را گويند كه پيوسته به دل سالك رسد بى واسطه سلوك و مجاهدت (ف-ع)
بوسه = «فيض و جذبه باطن است و نيز لذت بشرى را گويند»(1)
عِمارت = آباد كردن بنا(ف-م)
معشوق با غمزه هاى چشم خود كه اشاره به استغناء و عدم التفات اوست هستى عالم را به غارت مى برد و نيست و نابود مى كند.
همچنين معشوق به اعتبار لطف و فيض رحمانى و با لب حيات بخش خود بوسه بر وجود فانى زده و دوباره هستى نابود شده را «هست» و آباد مى كند و حياتى دوباره  مى بخشد.
750) ز چشمش خون ما در جوش دايم ----- ز لعلش جان ما مدهوش دايم
مدهوش = ب
لعل = ب742
جان = ب1
به سبب استغناى چشم معشوق، خون عارف از خوف ترس دورى و فراق و عدم التفات و توجه معشوق به او در جوش و خروش است.
و در مقابل، جان عارف به واسطه لب حيات بخش معشوق كه شراب وصال در كامش مى ريزد مست و مدهوش است.
751) به غمزه چشم او دل مى ربايد ----- به عشوه لعل او جان مى فزايد
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبيرات عرفانى، ص 105.

[375]

غمزه = ب748
لعل = ب742
جان = ب1
عشوه = ناز، كرشمه، حركت معشوق كه بدان دل عاشقان را مجذوب كند.(ف-م)
معشوق با غمزه هاى چشم، دل عاشق را مجذوب خود مى كند و با عشوه و فريب جان را به كمال مى رساند.
752) چو از چشم و لبش جويى كنارى ----- مر اين گويد كه نه آن گويد آرى
كنار = آغوش، در آغوش گرفتن
اين = اشاره به چشم است.
آن = اشاره به لب است.
هر گاه عاشق حقيقى، وصال معشوق را طالب باشد، چشم معشوق كه التفاتى به عاشق ندارد او را از نزديك شدن منع مى كند ولى لب به سبب فيض فراگير خود، عاشق را مى پذيرد و از لطف خود بهره مند مى سازد.
753) ز غمزه عالمى را كار سازد ----- به بوسه هر زمان جان مى نوازد
كار سازد = نيست و نابود مى كند.
جان = ب1
معشوق ازلى و ابدى با يك غمزه جهانى را نيست و نابود مى كند و هر لحظه با بوسه هاى خود جان عاشق را مى نوازد و لباس «هستى» بر او مى پوشاند و از فنا و نيستى به بقاء و هستى در مى آورد.
754) از او يك غمزه و جان دادن از ما ----- وزاو يك بوسه و استادن از ما

[376]

معشوق چون با يك غمزه چشم و با تجلّى جلالى خود «هستى» را فانى و نابود مى كند. ما نيز با يك غمزه او آماده و راضى به قبول فنا و نيستى هستيم و اگر از لب معشوق يك بوسه صادر شود به واسطه فيض تجلى جمالى و فراگير او ما نيز «هستى» را قبول كرده و بر آن قيام مى كنيم.
755) ز لمح بالبصر شد حشر عالم ----- ز نفخ روح پيدا گشت آدم
مصراع اول اشاره دارد به آيه «و ما امر السّاعة الاّ كلمح البصر او هو اقرب»(1)
حَشر = ب643
مصراع دوم اشاره دارد به آيه «فاذا سوّيته و نفخت فيه من روحى»(2)
قيامت و روز محشر به مانند يك چشم به هم زدن است و حشر نيز از لوازم چشم است و از دميدن روح معشوق در تن، انسان آفريده و پيدا شد و دميدن روح نيز از لوازم لب است.
756) چو از چشم و لبش انديشه كردند ----- جهانى مى پرستى پيشه كردند
مى = غلبات عشق را گويند (ف-ع)
هنگامى كه عارف درباره چشم و لب معشوق تفكر و انديشه كرد و به موجب «فاحببت ان اعرف»(3) شراب هستى را از ساقى «فخلقت الخلق»(4) نوش كرد نه تنها او بلكه همه موجودات عالم از مى محبّت معشوق، مست و هست شدند.
«ساقى چه شد كه جمله جهان مى پرست شد ----- اين خود چه باده بود كه ذرّات مست شد
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. نحل، آيه 77.
2. حجر، آيه 29.
3. حديث قدسى، پس دوست داشتم شناخته شوم.
4. حديث قدسى، پس خلق را آفريدم.

[377]

اين رو چه روى بود كه يك جلوه چون كه كرد ----- عالم كه نيست بود از آن جلوه هست شد»(1)
757) به چشمش در نيايد جمله هستى ----- درو چون آيد آخر خواب و مستى
تمام هستى عالم در نظر خداوند بزرگ قدر و ارزشى ندارد و دنيا و هستى براى او مانند خواب و خيال است كه انسان در خواب مى بيند و يا مانند مست و بى خبرى است كه «نابود» را «بود» مى شمارد و خداوند از دو صفت خواب و مستى منزّه و پاك است. زيرا «الله لااله الاّ هوالحى القيوم لا تأخذه سنة ولا نوم»(2)
758) وجود ما همه مستى است يا خواب ----- چه نسبت خاك را با ربّ ارباب
خاك = منظور وجود ممكنات و موجودات عالم است.
ربّ ارباب = ربّ الارباب، ذات حق است به اعتبار اسم اعظم و تعيّن اوّل كه منشاء تمام اسماء و صفات است و غاية الغايات است. تمام توجهات بدو است و تمام اشارات بدان.(ف-ع)
وجود آدمى و همه موجودات عالم غير حقيقى و مجازى است و در واقع مستى و خواب و خيالى بيش نيست. و خاك پست و بى ارزش كه فنا ذاتى اوست در برابر ذات حق كه بقاء مقام اوست، قدر و منزلتى ندارد و با او بى نسبت است.
759) خرد دارد از اين صد گونه اشگفت ----- و لتصنع على عينى چرا گفت
خرد = ب 101
مصراع دوّم اشاره دارد به آيه «والقيت عليك محبّة منّى و لتصنع على عينى»(3) اگر
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص 574.
2. بقره، آيه 254.
3. طه، آيه 39.

[378]

چه وجود آدمى در نظر حق تعالى قدر و مرتبه اى ندارد ولى عقل نكته دان از اين معنى شگفت زده و در تعجب است كه چرا خداوند در قرآن با حضرت موسى(عليه السلام)چنين فرموده است كه: «من محبت خود را بر تو افكندم و تو را محبوب خود كردم تا تو در پيش چشم من پرورش يابى»(1) سبب شگفتى خرد نيز در همين دو نظر است.
 
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. همان، آيه 29.

[379]


اشارت به زلف

760) حديث زلف جانان بس دراز است ----- چه شايد گفت از آن كان جاى راز است
حديث = خبر، سخن، هر چه از آن خبر دهند و نقل كنند، خبرى كه از رسول(صلى الله عليه وآله) و ائمه(عليه السلام) نقل كنند (ف-م)
زلف = ب715
سخن گفتن درباره «زلف» طولانى و مفصّل است و در بحث نمى آيد. همچنين درازى «زلف» اشاره به عدم انحصار موجودات و كثرات و تعيّنات عالم است. وجه شبه ميان زلف و تعيّنات آن است كه همان طور كه زلف پرده و حجاب صورت معشوق است، تعيّنات نيز حجاب و پرده ديدار حقّ مى باشد. و وجود حقيقى كه حق است در تعيّنات و كثرات عالم پوشيده و پنهان است و به حكم «سبحان من ظهر فى بطونه و بطن فى ظهوره»(1) در هر صورتى كه ظاهر گشته، در همان صورت پنهان  است.
و شايسته نيست كه آشكارا و مختصر درباره زلف سخن گفت زيرا رمز و رازى در آن نهفته است و تنها اهل دل دانند و درك توانند كرد.
سنايى گويد:
«چيست آن زلف بر آن روى پريشان كردن ----- طرف گلزار به زير كُلَه پنهان كردن»(2)
761) مپرس از من حديث زلف پرچين ----- مجنبانيد زنجير مجانين
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. پاك است خدايى كه پيداست در پنهانى خود و پنهان است در پيدايى خود.
2. ديوان حكيم سنايى غزنوى، به اهتمام پرويز بابايى، تهران، موسسه انتشارات نگاه، 1375، ص465.

[380]

حديث = ب 760
زلف = ب 760
مَجانين = جمع مجنون، ديوانگان (ف-م)
شيخ: از من عاشق درباره زلف معشوق چيزى مپرس زيرا تعيّن زلف پرچين و شكن معشوق زنجيرى است در پاى عاشق كه سبب گرديد تا عاشقان و ديوانگان كوى عشق، ره به سوى معشوق نبرند و به وصال او نرسند. بنا بر اين زنجير ديوانگان عاشق كه مراد زلف معشوق است نجنبانيد زيرا سبب همه بلاها و گرفتارى هاى عاشق، زلف معشوق است.
حافظ(1) در اين باره گويد:
«عقل اگر داند كه دل در بند زلفش چون خوش است ----- عاقلان ديوانه گردند در پى زنجير ما» 762) ز قدّش راستى گفتم سخن دوش ----- سر زلفش مرا گفتا فرو پوش
قدّ = قد و قامت معشوق عبارت از امتداد حضرت الهيّت است كه برزخ وجوب و امكان است.(ش-ل)
دوش = «صفت كبريايى حق را گويند»(2).
سبب بيان «دوش» آن است كه حق تعالى به واسطه ظلمت و كثرت، مناسبت به شب دارد.
از قامت راست معشوق كه به حقيقت در اعتدال و راستى است سخن به ميان
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. ديوان حافظ، به اهتمام محمد قزوينى و دكتر قاسم غنى، ص 9.
2. فرهنگ اصطلاحات و تعبيرات عرفانى، ص 396.

[381]

آورده، وصف او را نمودم، اما زلف معشوق به من گفت اين سخن را پوشيده دار و آشكارا اظهار مكن زيرا درازى زلف كه مظهر كثرت است راستى قد را پوشانيده و پنهان كرده و تضاد اسماء و صفات و كجى را ظاهر نموده است.
763) كجى بر راستى زو گشت غالب ----- وزو در پيچش آمد راه طالب
كجى = منظور زلف است.
راستى = منظور قد است.
طالب = جوينده راه حق، سالك
غالب = غلبه كننده، چيره، پيروز (ف-م)
تضادّ و تخالف اسماء و صفات در عالم كه مظهر كجى و انحراف مى باشد بر راستى قد معشوق كه مقصود اعتدال تجلّى ذات حقّ در ممكنات و موجودات عالم است غالب گشته و آن را پوشيده و پنهان ساخته است و به سبب همين ظلمت و تاريكى، راه را بر عاشق و طالب بسته است و رسيدن به مقام وحدت را بر او دشوار كرده است.
764) همه دلها از او گشته مسلسل ----- همه جان ها از او بوده مقلقل
مُسَلْسَل = به زنجير بسته شده، مقيّد، متصل (ف-م)
مُقَلْقَل = بى قرار، مضطرب (ب-اق)
دلهاى عاشقان مقيّد به تعيّنات زلف معشوق گشته و به زنجير احكام كثرات بسته و چاره اى ندارند. همچنين جان هاى مشتاقان زلف معشوق، به سبب گرفتارى دام كثرت براى رسيدن به وصال معشوق قرار و آرامى ندارند.
765) معلق صد هزاران دل ز هر سو ----- نشد يك دل برون از حلقه او
مُعلّق = وابسته

[382]

صد هزاران = منظور «كثرت» مى باشد.
حلقه = حلقه هاى زلف معشوق مراد است.
دل صدها هزار عاشق بى قرار به طرق مختلف در بند و هواى زلف معشوق گرفتار است. و دل هيچ مشتاق آرزومندى از حلقه زلف او كه قيود تعيّنات وجود خود است، رهايى ندارد.
766) اگر زلفين خود را بر فشاند ----- به عالم در يكى كافر نماند
زلفين = اشاره به تعيّنات جمالى و جلالى است كه حجاب نورانى و ظلمانى مى باشد
كافر = ب152
معشوق اگر زلفين خود را برافشاند و حجاب تعيّنات و كثرات را به كنار زند بديهى است كه هر چه در پس پرده پوشيده و پنهان باشد ظاهر و آشكار مى گردد و همه عالم جمال وحدت حقيقى را مشاهده مى كنند و به حقّ ايمان مى آورند و يك كافر در عالم نمى ماند.
767) و گر بگذاردش پيوسته ساكن ----- نماند در جهان يك نفس مؤمن
نَفْس = تن، شخص انسان
مؤمن = ب152
اگر معشوق زلفين خود را بر نيفشاند و پيوسته آن را ساكن به يك حالت نگه دارد يعنى حجاب و ظلمت كثرات و تعيّنات را از موجودات و ممكنات عالم بر نگيرد در جهان يك نفر مؤمن كه به شهود عينى وحدت حقيقى رسيده باشد، باقى نمى ماند و عالم پر از شرك و كفر مى گردد.

[383]

768) چو دام فتنه مى شد چنبر او ----- به شوخى باز كرد از تن سر او
فتنه = امتحان
چنبر = محيط دايره، حلقه، قيد، گرفتارى (ف-م)
شوخى = گستاخى، اشاره به جذبه الهى دارد.

back pagefehrest pagenext page
 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation