بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب حدیث بی کم و بیشی, محمدکاظم محمدى باغملایى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     fehrest -
     h01 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h02 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h04 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h05 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h06 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h07 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h08 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h09 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h10 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h11 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h12 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h13 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h14 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h15 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h16 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h17 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h18 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h19 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h20 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h21 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h22 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h23 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h24 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h25 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h26 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h27 - اخلاق معاشرت
     h28 - اخلاق معاشرت
     h29 - اخلاق معاشرت
 

 

 
 
back pagefehrest pagenext page

74) كه چون در دل شود حاصل تصّور ----- نخستين نام او باشد تذكّر
تصّور = انديشيدن، چيزى را در ذهن آوردن، تصور بدون استدلال است.(ف-م)
هنگامى كه در دل سالك صورتى از صور مختلفه بوجود آيد يا در دل خطور كند حكما و علما ابتدا نام اين تصوّر را تذكّر گفته اند.
75) وزو چون بگذرى هنگام فكرت ----- بود نام وى اندر عرف عَبْرَتْ
عُرف = آنچه نزد عامه قابل قبول است; آنچه عموم آنرا پذيرفته اند.
عبرت = پند گرفتن، در اينجا به معنى از صورتى به صورت ديگر رفتن و يا عبور از جزء به كلّ است.
خاقانى در اين باره چنين سروده است:

ــــــــــــــــــــــــــــ
1. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص 51.

[78]

«هان اى دل عبرت بين از ديده عبر كن هان ----- ايوان مدائن را آيينه عبرت دان»(1)
زو = از او، مرجع ضمير او «تذكر» در مصراع قبل است.
نام آن تصوّر كه در ابتدا تذكر بود در نزد حكما و علما به عبرت مشهور است.
76) تصوّر كان بود بهر تدبّر ----- به نزد اهل عقل آمد تفكر
اهل عقل = صاحبان استدلال
آن تصورى كه وسيله تدبير و تدبّر است در نزد علمايى كه اشياء را مطابق قوانين عقل مى شناسند به تفكر موسوم است.
77) زترتيب تصورهاى معلوم ----- شود تصديق نامفهوم مفهوم
تصوّر = ب74، تصوّر و تصديق منطقى مورد نظر است.
تصديق = باور كردن، حكم كردن بر تصوّرى كه در ذهن بوجود مى آيد،تصديق همراه با استدلال است.(ف-م)
بر اساس تعريف تفكر كه آن عبارت از ترتيب انديشه ها و فرض هاى معلومى كه در ذهن بوجود آمده است تصديق نامفهوم، مفهوم مى شود.
مثلاً حقيقت انسان مجهول است براى معلوم نمودن و تصديق آن مفهوم چنين مى گوييم: انسان تصورى است از تصور حيوان و تصور ناطق و ترتيب خاص كه تقديم اعم بر اخص است. در اين صورت تصديق نامفهوم، مفهوم مى گردد.
78) مقدم چون پدر تالى چو مادر ----- نتيجه هست فرزند اى برادر
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. گزيده اشعار خاقانى شروانى، دكتر سيد ضياءالدين سجادى، تهران، 1363، چاپخانه سپهر، ص83.

[79]

مقدم، تالى، نتيجه = در اصطلاح اهل منطق اگر بگوييم انسان حيوان است و حيوان ناطق است، پس انسان ناطق است. يا عالم متغير است و هر چيزى كه متغير است، حادث است پس نتيجه مى گيريم كه عالم حادث است.
بنابراين جمله اول را «مقدم» و جمله دوم را كه بدنبال جمله اول مى آيد «تالى» - به معنى از پى آينده - و جمله سوم را نتيجه مى گويند.(1)
شيخ تفكر را بر اساس قانون منطق و حكما تعريف مى كند و بيان مى دارد كه در علم منطق براى اثبات هر قضيه ابتدا مقدمه، آنگاه تالى لازم است سپس نتيجه بدست مى آيد كه در اين بيت مقدمه را پدر و تالى را مادر و نتيجه را كه از ازدواج پدر و مادر بدست مى آيد فرزند در نظر گرفته است.
79) ولى ترتيب مذكور از چه و چون ----- بود محتاج استعمال قانون
قانون = علم منطق، علمى كه با روش هاى استدلالى بحث مى كند و انسان را از خطاى ذهن باز مى دارد.
چه = كيفيت
چون = ماهيت
بنابراين ترتيب موارد ذكر شده در بيت قبل از نظر كيفيت و ماهيت و قرار گرفتن آنها در كنار هم - تقدم و تأخر - نيازمند به علم منطق است.
80) دگر باره درو گر نيست تأييد ----- هر آيينه كه باشد محض تقليد
تائيد = كمك كردن، تصديق كردن، منظور تائيد الهى است.
اگر در ترتيبى كه در بيت قبل بيان شد تأييدات الهى همراه نباشد و دل
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. گلشن راز(باغ دل)، ص161.

[80]

سالك  به انوار تجليّات الهى روشن نگردد تحقيقاً آنچه كه حاصل مى شود تقليدى  بيش نمى باشد.
81) ره دور و دراز است آن رها كن ----- چو موسى يك زمان ترك عصا كن
ره = در اين بيت مقصود از ره، علم منطق و استدلال است.
ترك عصاكردن = ترك ما سوى الله است.
عصا = مفهوم كنايى عصا در اين بيت عصاى دليل و برهان است.
مناسبت عصا با دليل نيز كاملاً روشن است زيرا كوران هنگام راه رفتن،عصا كه دليل و راهنماى آنهاست بدست مى گيرند.
شيخ: راه منطق راهى بس طولانى است مدتى بايد آن را رها كرد همانطور كه حضرت موسى(عليه السلام)بعد از مدتى سرگردانى در بيابان عصاى خود را رها كرد تا در وادى ايمن رسيد و انوار الهى را از درخت مشاهده كرد. در همين مضمون مولانا چنين سروده است:
«پاى استدلاليان چوبين بود ----- پاى چوبين سخت بى تمكين بود(1)»
حكما و علماء علم منطق به طريق استدلال و حجّت، حقيقت اشياء را درك مى كنند و اين روشى بس دشوار و طولانى است بنا براين آنرا رها مى كنند.
«منزل عقل و فكر ما صفت است ----- ذات برتر زعلم و معرفت است
نور او خود دليل قافله بس ----- در پى حق غلط نگردد كس
امر و خلق از خدا توان دانست ----- كس خدا را به اين و آن دانست؟»(2)
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. نيكلسون جلد اول، دفتر اول، ص130.
2. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص56.

[81]

82) در آ در وادى اَيمَن كه ناگاه ----- درختى گو يدت انّى انا الله
وادى ايمن = محلى است كه حضرت موسى بعد از سرگردانى و حيرت در بيابان به آنجا درآمد و انوار الهى را از درختى مشاهده كرد.
اَيْمَن = طرف راست، مبارك و ميمون
درخت = حقيقت انسان است كه محل تجلّى ذات و صفات الهى است.
اين بيت اشاره به آيه «نودى من شاطىء الواد الايمن فى البقعه المباركة من الشجرة ان يا موسى انّى انا الله رب العالمين(1)» دارد. يعنى از كرانه راست رودخانه در جايگاه با بركت و ميمون از ميان درخت آواز داده شد، اى موسى به درستى كه منم خدا پروردگار جهانيان. مقصود شيخ در اين بيت اين است كه سالك راه حق بايد به تزكيه نفس بپردازد و آينه دل خود را از زنگار و غبار اغيار پاك و مصفا گرداند بطورى كه به حكم الهى نداى «انى انا الله» را بشنود و خود و خداى خود را بشناسد. بنابراين تو اگر خود را تزكيه و پاك گردانى درخت نيز با تو سخن خواهد  گفت.
«هر كه بيرون زخود اندر طلبت سعيى كرد ----- از پى آب چو ماهى همه عمر طپيد
آنكه با عقل طلب كرد همه عمر نيافت ----- و آنكه بى خويش درآمد به يكى لمحه رسيد
خواب جهل از حرم قرب مرا دور افكند ----- ورنه نزديكتر از دوست كسى هيچ نديد
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. قصص، آيه30.

[82]

چون تو خود را همه دانى و همه بينى به يقين ----- يافتى گنج سعادت كه بر آن نيست مزيد»(1)
83) محقّق را كه وحدت در شهود است ----- نخستين نظره بر نور وجود است
محقّق = عارف واصل است كه حقيقت اشياء بر او آشكار و كشف گرديده است.
وحدت = يگانگى حق
شهود = رؤيت حقّ، ديدار حقّ
نَظْره = يك بار نگريستن، «در عربى هر فعلى كه بر وزن فَعْلَه باشد به معنى يك بار  مى آيد»(2)
عارف كاملى كه از كثرت عبور كرده و به وحدت رسيده باشد يا به عبارتى از مظاهر صورى و مادى گذشته و به مقام توحيد دست يافته باشد در تمام موجودات هستى، حق را مشاهده مى كند و در ديدن اشياء اولين نگاهش بر نور وجود خداوند هستى بخش مى باشد زيرا حق را حقيقت اشياء مى داند.
«به هر چه مى نگرم صورت تو مى بينم ----- از آنكه در نظرم جملگى تو مى آيى»(3)
84) دلى كز معرفت نور و صفا ديد ----- زهر چيزى كه ديد اول خدا ديد
معرفت = شناخت، آگاهى
دل = مظهر و مقام حق است و انسانيت انسان هم به واسطه دل است.
اين بيت اشاره دارد به اينكه عارف داراى دلى است كه نور حق در آن تابيده و
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص58.
2. توضيح ابياتى از گلشن راز (دست نوشته ها).
3. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص59.

[83]

روشن گشته است به همين سبب عارف به هر چيزى كه نگاه مى كند ابتدا خدا را مشاهده و رؤيت مى كند.
«تو آن گنجى كه از چشم دو عالم ----- شدى مستور در ويرانه دل»(1)
بنا براين حقيقت اشياء و تمامى موجودات حق است زيرا حق به خودى خود آشكار است «هو الظاهر» و پيدايى موجودات به واسطه اوست. بنابرين «الحق محسوس و الخلق معقول» خدا بوسيله حس ظاهر و خلق با نيروى عقل شناخته  مى شود.
«روى تو ظاهر است به عالم، نهان كجاست ----- گر او نهان بود به جهان، خود عيان كجاست؟
عالم شده است مظهر حسن و جمال تو ----- اى جان بگو كه مظهر و جان جهان كجاست؟(2)»
و يا:
«چيست عالم، جلوه گاه حسن دوست ----- جلوه عالم چه باشد، جمله اوست
ظاهراً گر زآنكه عالم مظهر است ----- مظهر و ظاهر چو وابينى هم اوست
در حقيقت نيست غير از يار كس ----- اين نمود غير، عين وهم توست
يار خود آيينه روى خود است ----- در نمودِ آينه كو غير دوست(3)»
85) بود فكر نكو را شرط تجريد ----- پس آنگه لمعه اى از برق تأييد
تجريد = مجرد از ماديات، پاك شدن از ظواهر مادى و تعيّنات عالم هستى
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. همان،همان صفحه.
2. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص60.
3. همان، ص62.

[84]

لَمْعه = يك بار شعله زدن، پرتو، فروغ، شعاع نور
تأييد = كمك كردن، تصديق كردن، در اين بيت به معنى تأييد الهى و افاضه نور  حق است.
شيخ: گروهى كه مى خواهند ذات حقّ را به طريقه استدلال و منطق بشناسند، معتقدند تفكر كه داراى ترتيب خاصى است لازمه اش، پاك شدن و مجرد شدن از عالم مادّى است زيرا ماديّات اصلى ترين عاملى است كه سالك را از رسيدن به حقّ دور مى سازد.
«مال اينجا بايدت انداختن ----- ملك اينجا بايدت در باختن
در ميان خونت بايد آمدن ----- وز همه بيرونت بايد آمدن
چون نماند هيچ معلومت بدست ----- دل ببايد پاك كرد از هر چه هست
چون دل تو پاك گردد از صفات ----- تافتن گيرد زحضرت نور ذات(1)»
بنابراين هر دو گروه - فلاسفه و عرفا - شرط فكر نيكو و درست را، پاك شدن و جدا شدن سالك از عالم تعيّنات مى دانند اما اين مرحله را نيز كافى نمى دانند و معتقدند كه همراه با كوشش سالك كشش و تأييد حضرت حق نيز لازم است تا سالك به مطلوب برسد.
«اگر از جانب معشوق نباشد كششى ----- كوشش عاشق بيچاره به جايى نرسد»(2)
ويا:
«اى دوست حديث عشق ديگرگون است ----- وز كيل حروف اين سخن افزون است
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص62.
2. همان، ص63.

[85]

گر ديده دل باز گشايى نفسى ----- معلوم شود كه اين حكايت چون است(1)»
86) حكيم فلسفى چون هست حيران ----- نمى بيند زاشيا غير امكان
امكان = ممكن الوجود، آنچه كه مى تواند باشد يا نباشد در مقابل آن وجوب يا واجب الوجود هست به معنى آنكه وجودش واجب است و نيستى در وجود او راه ندارد و منظور خداوند است.
فلاسفه خدا را ممكن الوجود مى دانند يعنى خدا را در اشياء مى بينند و استدلال مى كنند به همين خاطر هميشه حيران هستند اما در مقابل عرفا، خدا را واجب الوجود مى دانند يعنى وجودش واجب است و ساير موجودات و اشياء قائم به ذات او هستند.
«گنج پنهان است زير هر طلسم ----- پيش عارف شد مسمّى عين اسم
ديده حق بين اگر بودى تو را ----- او رخ از هر ذره بنمودى تو را(2)»
بنابراين براى فيلسوف از اشياء فقط ممكن الوجود معلوم مى گردد و او به وسيله اشياء و ماديات پى به وجود واجب الوجود مى برد.
87) ز امكان مى كند اثبات واجب ----- ازين حيران شد اندر ذات واجب
امكان = ممكن الوجود، اشياءِ، ب87
واجب = واجب الوجود، خدا
حكيم فلسفى از طريق ممكن الوجود پى به واجب الوجود مى برد به همين سبب او در ذات واجب الوجود حيران و سرگردن است و راه به جايى نمى برد.
همچنين حكما و فلاسفه اهل منطق و استدلالند و از وجود ممكن به وجود
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. همان، همان صفحه.
2. همان، ص64.

[86]

واجب مى رسند و معتقدند كه ممكن چون مقيد به زمان و مكان است پس بايد علتى داشته باشد و آن علت را وجود واجب مى دانند پس مدعا ثابت مى شود و به مطلوب رسيده اند و اگر اين علت ممكن الوجود باشد پس به واسطه مقيد بودن به زمان و مكان باز داراى علتى ديگر است.
88) گهى از دَوْر دارد سير معكوس ----- گهى اندر تسلسل گشته محبوس
دَوْر = در لغت به معنى گشتن و چرخيدن و در اصطلاح فلسفه هر گاه معلولى داراى علت باشد و آن علت خود معلول علتى ديگر باشد و همين امر ادامه يابد تا به علت اول رسد، گويند دور حاصل شده است.
تسلسل = در لغت به معنى زنجير و زنجير حلقه در حلقه است. و در اصطلاح فلسفه هر گاه معلولى داراى علتى باشد كه اين علت داراى علتى ديگر و علت ثانى خود داراى علتى ثالث باشد و اين امر تا بى نهايت ادامه داشته باشد و هيچگاه به علت اول برنگردد، اين عمل را تسلسل گويند.
فلاسفه دو اصل دور و تسلسل را باطل مى شمارند و از آن استفاده كرده خدا را اثبات مى كنند.
بنا بر اين فيلسوف زمانى به علت اصل دَوْر راه به جايى نمى برد و مرتب سير معكوس را طى مى كند و به جاى اول مى رسد و متوقف مى شود و زمانى هم بخاطر اين كه علت ها يكى بعد از ديگرى زنجيروار پشت سر هم خود نيازمند علتى ديگرند و اصل تسلسل را به وجود مى آورند زندانى اصل تسلسل گشته است و رهايى ندارد.
كلمه تسلسل نيز با كلمه محبوس مناسبتى دارد زيرا زندانى را معمولاً به زنجير مى بندند و شيخ از اين ارتباط سود برده است و كلام را به نوعى زينت بخشيده است.

[87]

89) چو عقلش كرد در هستى توغّل ----- فرو پيچيد پايش در تسلسل
توغّل = عميق انديشيدن، غور و خوض كردن
تسلسل = در لغت به معنى زنجير است ولى در اين بيت همان معنى فلسفى كه در بيت قبل ذكر شد مقصود است.
پس هنگامى كه عقل فيلسوف در آفرينش هستى و موجودات عالم غور و تعمق كرد، به اصل دَوْر و تسلسل رسيد و به همين خاطر پايش در سلسله و زنجير تسلسل پيچيده شد، بر حسب ضرورت به حكم «و قضى ربك ان لا تعبدوا الا ايّاه»(1) قائل به واجب الوجود مى شود زيرا اگر چنين نباشد سرانجام تسليم پذيرفتن يكى از اين دو اصل دوْر و تسلسل خواهد شد.
90) ظهور جمله اشيا به ضدّ است ----- ولى حق را نه مانند و نه ندّ است
ضدّ = در لغت به معنى مقابل و مخالف و در اصطلاح فلسفه دو نوع متفاوت از يك جنس را گويند.
ندّ = مثل، همتا(ف-م)
فلاسفه معتقدند كه «تعرف الاشياء باضدادها» هر شيى بوسيله ضد آن شناخته مى شود. مثلاً تا نور نباشد تاريكى شناخته نشود. خداوند از آنجايى كه مثل و مانند و ضدى ندارد پس از اين راه نمى توان پى به وجود او برد. مولوى در اين باره سروده  است:
«بد ندانى تا ندانى نيك را ----- ضدّ را از ضدّ توان ديد اى فتى»(2)
91) چو نبود ذات حق را ضدّ و همتا ----- ندانم تا چگونه دانم او را
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. بنى اسرائيل، آيه 23.
2. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص72 .

[88]

شيخ: ذات خداوند ضد و مانندى ندارد كه به اين وسيله شناخته شود و هر چيزى كه در عالم ماده وجود دارد همه از اوست. همان طور كه مولانا:
«آفتاب آمد دليل آفتاب ----- گر دليلت بايد از وى رو متاب»(1)
و يا:
«نور حق را نيست ضدّى در وجود ----- تا به ضدّ او را توان پيدا نمود»(2)
بنابراين چون حكيم فلسفى دلش به نور حق منوّر نشده است كه به وسيله مشاهده و مكاشفه او را دريابد و همچنين خداوند چون ضد و مانند هم ندارد كه به اين روش او را بازشناسند پس نمى دانم كه چگونه ذات حق را درك و مشاهده خواهد كرد. مصراع اول اشاره به آيه «و لم يكن له كفوا احد»(3) دارد.
92) ندارد ممكن از واجب نمونه ----- چگونه دانيش آخر چگونه
چون ممكن الوجود از واجب الوجود نشانه و علامتى ندارد كه باعث شناختن او گردد. پس واجب الوجود به وسيله ممكن الوجود شناخته نمى شود زيرا دليل و حجت بايد روشن تر و آشكارتر از مدلول باشد بنابراين عبارت، ادعاى حكيم فلسفى كه اهل استدلال است نفى مى گردد.
93) زهى نادان كه او خورشيد تابان ----- به نور شمع جويد در بيابان
مَثَلِ شخصى كه مى خواهد واجب الوجود - خدا - را به واسطه ممكن الوجود - موجودات - بشناسد مانند شخص بى دانشى است كه بوسيله نور شمع در بيابانى كه هيچگونه حجاب و مانعى وجود ندارد آفتاب روشن را جستجو مى كند.
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. نيكلسون، ، دفتراول، ص9.
2. همان، دفتراول، ص75.
3. اخلاص، آيه 4.

[89]

تمثيل

94) اگر خورشيد بر يك حال بودى ----- شعاع او به يك منوال بودى
اگر حركت خورشيد و طلوع و غروب و شدت و ضعف اشعه نور آن پيوسته يكسان و بى هيچ تغييرى بود.
95) ندانستى كسى كاين پرتو اوست ----- نبودى هيچ فرق از مغز تا پوست
مغز = اصل، در اينجا منظور آفتاب است.
پوست = فرع، در اينجا منظور عالم ماده، دنياى ظاهرى است.
اگر چنين بود براى هيچكس معلوم نمى شد كه اين روشنايى كه در عالم وجود دارد از پرتو نور خورشيد است يا از عالم ماده و اگر اين معنى معلوم نمى شد هيچ فرقى بين مغز و پوست و يا بين خورشيد و دنياى ظاهر وجود نداشت.
96) جهان جمله فروغ نور حق دان ----- حق اندر وى زپيدايى است پنهان
دنيا و هر آنچه در اوست همگى نمودها و جلوه هاى ذات الهى است و حق نيز به خاطر شدت و غايت پيدايى، در موجودات عالم پنهان مى باشد همان طور كه در نصف النهار به دليل شدت نور آفتاب چشم از درك آفتاب ناتوان است.
«حجاب روى توهم روى توست در همه حال ----- نهان زچشم جهانى، زبس كه پيدايى(1)
97) چو نور حق ندارد نقل و تحويل ----- نيايد اندر او تغيير و تبديل
نقل = انتقال، جابجايى (ف-م)
تحويل = دگرگونى، تغيير حالت(ف-م)
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص69.

[90]

چون پرتو الهى و فروغ تجلّيات او پيوسته در موجودات جارى و سارى است و هيچگاه نمى شود كه اين فيض از فياض مطلق جدا و قطع گردد بنابراين مطلق خداوندى هرگز داراى حركت و دگرگونى نيست. همان طور كه نور خورشيد از جرم خورشيد جدا نمى شود.
«نشود نور زآفتاب جدا ----- كى شود فيض منقطع زخدا
كيست آخر كسى كه بتواند ----- كه ز ذات اقتضا بگرداند(1)»
98) تو پندارى جهان خود هست دائم ----- به ذات خويشتن پيوسته قائم
(با توجه به ابياتى چند كه در قبل ذكر شد مشخص شد كه ممكن الوجود پرتوى از نور واجب الوجود است كه در موجودات عالم آشكار شده است و اين خيال متصوّر است كه موجودات عالم وهم و خيال است و وجودشان قائم به خود است در حالى كه منشأ اين پندار دوام و بقاى پرتو الهى است كه در اشياء تجلّى يافته است.) و چون حكما و فلاسفه توان مشاهده انوار حق تعالى و پرتو آفتاب و وحدت حقيقى را ندارند مى پندارند كه عالم ماده به خودى خود وجود دارد و دوام و قوام آن ها بسته به وجود اشياء است.
«عقل از سر اين سخن چنان دور ----- كان ذرّه زآفتاب پر نور»(2)
99) كسى كو عقل دور انديش دارد ----- بسى سرگشتگى در پيش دارد
دور انديشى در اين بيت صفتى منفى براى عقل مى باشد. چون از نظر عرفا صاحبان عقول از درك مشاهده حق ناتوانند. و مراد از عقل، قوه تعقل است و عارف كليد معرفت حق را دل مى داند نه عقل. بنابرين عاقل كه به طريق عقل و استدلال
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص73.
2. همان، همان صفحه.

[91]

خدا را مى جويد عاقبت دچار سرگشتگى شده و مطلوب خود را نمى يابد «ليس الخبر كالمعاينه» هيچ خبرى مانند ديدن و مشاهده نيست.
100) زدورانديشى عقل فضولى ----- يكى شد فلسفى ديگر حلولى
فلسفى = منسوب به فلسفه و فلسفه اشتقاق از كلمه يونانى فيلاسوفيا به معنى دوستدار دانش و حكمت (فيلا = دوستدار و سوفيا = حكمت و دانش)، گروهى كه پيرو عقل و استدلالند.
حلولى = گروهى كه معتقدند روح خداوند در عالم محسوسات حلول مى كند.
دور انديشى عقل و استدلالات منطقى كه وجود موجودات عالم را غير از وجود حق مى داند موجب اختلاف عقيده و ظهور آراء فلسفى و حلولى گرديده است.
101) خرد را نيست تاب نور آنروى ----- برو از بهر او چشمى دگر جوى
خرد = عقل
شيخ: چون عقل آدمى توان ديدن انوار الهى را ندارد به كسى كه طالب مشاهده حق است بگو براى مشاهده جمال حق بدنبال چشمى ديگر باش زيرا با چشم و عقل و استدلال نمى توان خدا را درك كرد و تنها با چشم دل و با تزكيه و تصفيه نفس و با راهنمايى پير كامل اين امر تحقق مى يابد.
«شد دل عارف به معنى چون چراغ ----- هست نورش راز هر ظلمت فراغ»(1)
102) دو چشم فلسفى چون بود احول ----- ز وحدت ديدن حق شد معطل
احول = دوبين، در اين بيت منظور از احول به عقيده عرفا، فلاسفه دو چيز مى بينند خدا و غير خدا(2)
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص76.
2. گلشن راز(باغ دل)، ص76.

[92]

شيخ: فلاسفه چون در استدلالات خود قائل به علت و معلول هستند و ممكن الوجود را جدا از واجب الوجود مى دانند و يك حقيقت را دو، تصّور مى كنند و نمى دانند كه نور وجود ممكنات همان نور وجود خداست در نتيجه وحدت حقيقى كه حق است را ادراك نكرده و از مشاهده حق محروم گشته اند.
103) ز نابينايى آمد راى تشبيه ----- زيك چشمى است ادراكات تنزيه
تشبيه = در لغت به معنى مشابهت، شبيه كردن و در اصطلاح خداوند را به اجسام تشبيه كردن است. پيروان اين مشى را مشبّهه مى گويند.
تنزيه = در لغت به معنى پاكيزه گردانيدن و در اصطلاح نفى هرگونه تشابه و تجانس بين خالق و مخلوق است.(1)
شيخ: آنان كه به مشابهت خدا با موجودات عالم اعتقاد دارند نابينا هستند و آنان كه هيچگونه مشابهتى بين خدا و مخلوق قائل نيستند يك چشم دارند زيرا توحيد جمع بين تشبيه و تنزيه است يعنى خدا داراى صفات سلبى است و در عين موصوف بودن به اين صفت مى توان او را در همه موجودات عالم مشاهده كرد.
104)تناسخ زان سبب كفر است و باطل ----- كه آن از تنگ چشمى گشته حاصل
تناسخ = در لغت به معنى نسخه بردارى و در اصطلاح به معنى انتقال روح پس از مرگ از عنصرى به عنصر ديگرى و يا از بدنى به بدن ديگر.
شيخ محمود شبسترى تناسخ را به دليل رابطه اى كه با عقل دارد كفر و باطل مى شمارد و آن را ناشى از تنگ چشمى مى داند.
105) چو أكمه بى نصيب از هر كمال است ----- كسى كو را طريق اعتزال است
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. همان، ص125.

[93]

أكمه = كور مادرزاد
طريق اعتزال = منظور مذهب معتزله است و آن گروهى منسوب به اسلام اند كه ديدن خدا در دنيا و عقبا را انكار مى كنند و مى گويند آدمى خالق افعال خود است.

back pagefehrest pagenext page
 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation