بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب شرح حدیث جنود عقل و جهل, امام خمینی (ره)   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST-0 -
     77500001 -
     77500002 -
     77500003 -
     77500004 -
     77500005 -
     77500006 -
     77500007 -
     77500008 -
     77500009 -
     77500010 -
     77500011 -
     77500012 -
     77500013 -
     77500014 -
     77500015 -
     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     Footnt02 -
     Footnt03 -
     Footnt04 -
     Footnt05 -
     IStart -
 

 

 
 

 

next page

back page

و اين اختلاف و تشخيص از احتجاب فطرت است ، زيرا كه اين خطاء در مصداق محبوب است ، و اين از عادات و اطوار مختلفه و تربيتها و عقايد متشتته پيدا شده و هر يك به اندازهحجاب خود ، از محبوب مطلق خود ، محجوب است ، و هيچ يك از اينها آنچه را كه دلباخته اويندو دنبال آن مى روند و نقد عمر در راه آن صرف مى كنند ، محبوب آنها نيست ، زيرا كه هر يكاز اين امور ، محدود و ناقص است و محبوب فطرت مطلق و تام است ، و از اين جهت است كهآتش عشق آنها به رسيدن به آنچه به آن متعلقند فرو ننشيند. چنانچه اگر سلطنت يكمملكت را به يكى دهند كه عشق به سلطنت داشت و گمان مى كرد به رسيدن به آن ، مطلوبحاصل است و آرزويى ديگر در كار نيست ، چون به آن محبوب خيالى مجازى رسيد ، سلطنتمملكت ديگر طلب كند و چنگال عشقش به مطلوب ديگرى بند شود. و اگر آن مملكت رابگيرد ، به ممالك ديگر طمع كند. و اگر تمام بسيط ارض در تحت سلطنت و قدرت او آيد ، و احتمال دهد كه در كروات ديگر ، ممالكى هست از اين جا وسيعتر و بالاتر ، آرزوىوصول به آن كند. و اگر جميع عالم ملك را در تحت سيطره خود درآورد. و از عالم ملكوتخبر بشنود ـ ولو مؤمن به آن نباشد ـ آرزو كند كه كاش اين خبرها كه مىدهند و اين سلطنتها و قدرتها كه مى گويند راست بود و من به آنها مى رسيدم !
پس معلوم شد كه عشق متعلق به سلطنت محدوده نيست ، بلكه عشق سلطنت مطلقه در نهادانسان است ، و از محدوديت متنفر و گريزان است و خود نمى داند.
و پر واضح است كه سلطنت مطلقه از سنخ سلطنتهاى دنياوى مجازى ، بلكه اخروى محدودنيست ، بلكه سلطنت الهيه سلطنت مطلقه ، و انسان طالب سلطنت الهيه و علم و قدرت الهىاست ، و پديد آرنده خود را خريدار (135) است ودل هر ذره را كه بشكافند آفتاب جمال حقيقت را در ميانشبينند. (136)
پس جميع شرور ـ كه در اين عالم از اين انسان بيچاره صادر شود ـ ازاحتجاب فطرت ، بلكه از فطرت محجوبه است ، و خود فطرت به واسطه اعتناق واكتناف آن به حجابها ، شريعت بالعرض پيدا كرده و شرير شده است بعد از آن كه خير ، بلكه خير بوده .
و اگر اين حجابها(ى) ظلمانى ، بلكه نورانى از رخسار شريف فطرت برداشته شود ، وفطرت اللّه به همان طور كه به يد قدرت الهى تخمير شده مخلّى به روحانيت خودباشد ، آن وقت عشق به كمال مطلق بى حجاب و اشتباه در او هويدا شود ، و محبوبهاى مجازىو بتهاى خانه دل را درهم شكند ، و خودى و خودخواهى و هر چه هست زير پا نهد ، و دستاويزدلبرى شود كه تمام دلها ـ خواهى نخواهى ـ به آن متوجه است و تمامفطرتها ـ دانسته يا ندانسته ـ طلبكار اويند. و صاحب چنين فطرت ، هرچه از او صادر شود ، در راه حق و حقيقت است ، و همه راهوصول به خير مطلق و جمال مطلق است ، و خود اين فطرت مبدا و منشا خيرات و سعادت استو خود خير ، بلكه خير است . والحمد للّه تعالى
فصل چهارم ضرورت اصلاح نفس :
اكنون كه معلوم شد تمام خيرات از سرچشمه نور فطرت اللّه است در صورتى كه محتجببه حجابهاى طبيعت نباشد ، و اسير دامهاى پيچاپيچ نفس و ابليس نگردد ، وكفيل سعادت مطلقه انسانى همين فطرت شريفه است ، و نيز معلوم شد كه تمامى شرور ازفطرت محجوبه مظلمه به ظلمات طبيعت است ، و منشا همه شقاوات و بدبختيها در دنيا وآخرت ، همين احتجابات است ، بايد دانست كه اگر انسان از خود غفلت كند و در صدداصلاح نفس و تزكيه آن برنيايد و نفس را سر خود بار آورد ، هر روز ، بلكه هر ساعت برحجابهاى آن افزوده شود ، و از پس هر حجابى حجابى ، بلكه حجبى براى او پيدا شودتا آن جا كه نور فطرت بكلى خاموش و منطفى شود ، و از محبت الهيه در آن اثرى و خبرىباقى نماند ، بلكه از حق تعالى و آنچه به او مربوط است از قرآن شريف و ملائكة اللّه ، و انبياء عظام و اولياء كرام ـ عليهم السلام ـ و دين حق و جملهفضائل متنفر گردد ، و ريشه عداوت حق ـ جل و علا ـ و مقربان درگاه مقدس او در قلبش محكم و مستحكم گردد تا آن جا كهبكلى درهاى سعادت بر او بسته شود ، و راه آشتى با حق تعالى و شفعاء ـ عليهمالسلام ـ منسدّ گردد ، و مخلّد در ارض طبيعت گردد كه باطن آن در عالم ديگر جلوهكند و آن خلود در عذاب جهنم است .
و اين افزايش حجب ، سبب طبيعى دارد ، و آن ، آن است كه اين سه قوه ، يعنى ، قوه شيطنت ، كه فروع آن عجب و كبر و طلب رياست و خدعه و مكر و نفاق و كذب وامثال آن است ، و قوه غضب ، كه خودسرى و تجبّر و افتخار و سركشى وقتل و فحش و آزار خلق و امثال آن از فروع آن است ، و قوه شهوت ، كه شره و حرص وطمع و بخل و امثال آن از فروع آن است ، اين قواى ثلاثه ، محدود به حدى نيستند به اينمعنا كه اگر افسار شيطنت را انسان رها كند ، در هيچ حدى واقف نشود و به هيچ مرتبه اى ازمراتب قانع نگردد ، و براى به دست آوردن مقصد خود حاضر است با تمام نواميس الهيه وشرايع حقّه مخالفت و دشمنى كند ، و براى رسيدن به يك رياست جزئى ، حاضر استفوج فوج انبياء و اولياء و صلحاء و علماء باللّه راقتل و غارت كند ، و همين طور آن دو قوه ديگر در صورت سرخود بودن و افسار گسيختگى.
و معلوم است هر مرتبه اى از مراتب لذات نفسانيه ـ كه راجع به اين سه قوه است ـ كه از براى انسان حاصل شود به اندازه خود انسان را دلبسته به دنيا وغافل از روحانيت و حق و حقيقت كند.
مثلا ، در هر لذتى كه ذائقه انسانى از اين عالم مى برد در صورتى كه محدود به حدودالهيّه نباشد ، همان لذت انسان را به دنيا نزديك كند و علاقه قلبيه را زياد كند ، و بههمان اندازه علاقه به روحانيت و حق كم شود و محبت الهيّه از قلبزائل شود. و چون پشت سر هر لذتى ، نفس لذت ديگر ، بلكه لذات ديگر را طالب شود ونفس امّاره قواى مخصوصه اين كار را براىتحصيل آن ترغيب كند ، پس در پشت سر هر حجابى ، حجبى ظلمانى براى انسان پيدا شودو از هر يك از اين مجارى و قواى حسيّه ـ كه شعاع نفس از آنها به عالم طبيعت و دنياجلوه كرده ـ دائما حجابهائى به روى قلب و روح كشيده شود كه انسان را از سيرالى اللّه و طلب حق ـ جلّ جلاله ـ باز دارد.
و خسران و حسرت ، بلكه تعجب و حيرت در آن است كه همان فطرتى كه براق سيراولياء است به معراج قرب حضرت بارى ـ جلّ و علا ـ و سرمايهوصول آنها است به كمال مطلق ، همان انسان سرخود را به نهايت شقاوت و بعد از ساحتقدس كبريا رساند ، و اين بالاترين خسرانها است ، چنانچه حق تعالى فرمايد : والعصر * انّ الانسان لفى خسر. (137)
چه خسرانى بالاتر از اين كه انسان سرمايه سعادت ابدى را خرج در راهتحصيل شقاوت ابدى كند ، و آنچه را كه حق تعالى به او داده كه او را به اوجكمال رساند ، همان او را به حضيض نقص كشاند ؟!
اى انسان بيچاره ! چه حسرتى خواهى داشت آن روزى كه پرده طبيعت از چشم برداشته شودو معاينه كنى كه آنچه در عالم قدم زدى و كوشش كردى در راه بيچارگى و شقاوت وبدبختى خودت بوده ، و راه چاره و طريق جبران نيز مسدود شده ، و دستت از همه جا كوتاه !نه راه فرار از سلطنت قاهره الهيّه يا معشر الجنّ و الانس ان استطعتم ان تنفذوا من اقطارالسّموات و الارض فانفذوا (138) و نه راه جبران نقايص گذشته وعذرخواهى از معاصى الهيّه الان و قد عصيتقبل . (139)
اى عزيز! اكنون تا حجابهاى غليظ طبيعت نور فطرت را بكلىزائل نكرده ، و كدورتهاى معاصى صفاى باطنى قلب را بكلى نبرده ، و دست از دار دنيا ـ كه مزرعه آخرت است (140) ، و انسان در آن مى تواند جبران هرنقصى و غفران هر ذنبى كند ـ كوتاه نشده ، دامن همتى به كمر زن و درى از سعادتبه روى خود باز كن .
و بدان كه اگر قدمى در راه سعادت زدى و اقدامى نمودى ، و با حق ـ تعالى مجدُه ـ از سر آشتى بيرون آمدى و عذر ماسبق خواستى ، درهائى از سعادت به رويتباز شود ، و از عالم غيب از تو دستگيريها شود و حجابهاى طبيعت ، يك يك ، پاره شود ونور فطرت بر ظلمتهاى مكتسبه غلبه كند ، و صفاى قلب و جلالى باطن بروز كند ودرهاى رحمت حق تعالى ، به رويت باز شود ، و جاذبه الهيّه تو را به عالم روحانيت جذبكند ، و كم كم محبت حق در قلبت جلوه كند و محبتهاى ديگر را بسوزاند ، و اگر خداى ـ تبارك و تعالى ـ در تو اخلاص و صدق ديد ، تو را به سلوك حقيقى راهنمائى كندو كم كم چشمت را از عالم كور كند و به خود روشن فرمايد ، و دلت را از غير خودشوارسته و به خودش پيوسته كند.
بار خدايا! آيا شود كه اين دل محجوب و اين قلب منكوس را به خود آرى ، و اينغافل فرو رفته در ظلمات طبيعت را به عالم نور كشانى ، و بتهاىدل را به دست قدرت خود درهم شكنى ، و غبار تن را از پيش چشم فرو ريزى ؟
بارالها! ما به امانت تو خيانت كرديم ، و فطرت اللّه را به تصرف شيطان پليد داديم ، و از فطرت الهيّه محجوب شديم ، و ترسم كه كم كم ، با اين سير طبيعى و سلوكشيطانى ، از فطرت الهى يكسره بيرون آئيم ، و خانه را يكجا به تصرف شيطان وجنود آن و جهل و جنود آن دهيم .
پروردگارا! تو خود از ما دستگيرى كن ! ما طاقت مقاومت نداريم ، مگر لطف تو دستى گيردانّك ذوالفضل العظيم .

مقصد دوم : مقصود از ايمان
فصل اول ، مقصود از ايمان :
بدان كه ايمان غير از علم و ادراك است ، زيرا كه علم و ادراك ، حظّعقل است و ايمان حظّ قلب است .
انسان به مجرد آن كه علم پيدا كند به خدا و ملائكه و پيغمبران و يوم القيامه ، او رانتوان مؤمن گفت ، چنانچه ابليس تمام اين امور را علما و اراكا مى دانست و حق تعالى او راكافر خواند. (141)
چه بسا باشد فيلسوفى به برهانهاى فلسفى ، شعب توحيد و مراتب آن را مبرهن كند وخود ، مؤمن باللّه نباشد ، زيرا كه علمش از مرتبهعقل و كليّت و تعقّل ، به مرتبه قلب و جزئيت و وجدان نرسيده باشد.
براى نزديك كردن مقصود به فهم ، مثالى ياد كنيم :
ما به حسب برهان و ادراك عقلى ، همه مى دانيم كه مردگان به انسان نمى توانند آزادىدهند ، و همه مرده هاى عالم به قدر مگسى حركت ندارند ، و مى دانيم كه در تاريكى ، مردگان زنده نمى شوند ، با اين وصف ، در شب تاريك از مردگان وحشت داريم ، و وهم ماغلبه بر عقل مى كند. براى آن است كه به اين حقيقت عقليّه ، قلب ايمان نياورده و اين ادراكعقلى به قلب نرسيده . ولى آنها كه با تكرّرعمل و كثرت اقدام و زيادت مراودت در شبهاى تار در قبرستانها ، اين مطلب علمى را بهقلب رساندند ، از مردگان وحشت نكنند ، بلكه در قبرستانهامنزل كنند ، و با وادى خاموشان مانوس شوند.
دسته اول و دوم ، در علم به اينكه از مردگان به كسى آزار نرسد شريك بودند ، ولى درايمان به اين مطلب با هم مختلف بودند. از اين جهت ، علم آنها در آنها اثرى نكرد ، ولىايمان دسته دوم آنها را از وحشت خيالى مرهوم بيرون آورد.
پس معلوم شد كه علم غير از ايمان است و اين مطلب به حسب لغت نيز مناسب با معنى ايماناست ، زيرا كه ايمان در لغت به معنى وثوق و تصديق (142) و اطمينان (143) و انقياد خضوع (144) است در فارسى به معنى گرويدن است (145) . و پر واضح است كه گرويدن غير از علم و ادراك است .

فصل دوم در توضيح و تتميم اين مطلب است :
بدان كه ايمان به معارف الهيّه و اصول عقايد حقه صورت نگيرد مگر به آنكه اولا: آنحقايق را به قدم تفكر و رياضت عقلى و آيات و بيّنات و براهين عقليه ادراك كند ، و اينمرحله به منزله مقدمه ايمان است ، و پس از آن كهعقل حظّ خود را استفياء نمود ، به آن قناعت نكند ، زيرا كه اين قدر از معارف ، اثرشخيل كم است و حصول نورانيّت از آن ، كمتر شود و پس از آن ، بايد سالك الى اللّهاشتغال به رياضات قلبيه پيدا كند ، و اين حقايق را با هر رياضتى شده به قلبرساند ، تا قلب به آنها بگرود.
پس در اين جا ، مراتب ايمان فرق كند ، و شايد معناى حديث شريف كه فرمايد : علم نورىاست كه خداى تعالى در دل هر كس كه خواهدافكند (146) همين باشد ، زيرا كه علم باللّه تا در حدعقل است ، نور است ، و پس از رياضات قلبى ، خداى تعالى آن را در قلوب مناسبه افكند ، و دل به آن بگرود.
مثلا ، حقيقت توحيد ، كه اصل اصول معارف است ، و اكثر فروع ايمانيه و معارف الهيّه واوصاف كامله روحيه و صفات نورانيّه قلبيّه از آن منشعب شود ، تا در ادراك عقلى است ، هيچيك از اين فروع بر آن مترتب نشود ، و انسان را به هيچ يك از آن حقايق نرساند.
مثلا ، توكل به خداى تعالى يكى از فروع توحيد و ايمان است . ما غالبا يا به برهانيا به امور شبيه به برهان اركان توكّلمان تمام است ، ولى حقيقتتوكل در ما حاصل نيست .
ما همه مى دانيم كه در مملكت حق تعالى كسى تصرفى ، بى اجازه قيّومى و اشاره اشراقىآن ذات مقدس ‍ نكند ، و اراده كسى بر اراده قويمه ذات مقدس ، قاهر نشود ، مع ذلك ، ما ازاهل دنيا و ارباب ثروت و مكنت ، طلب حاجات كنيم و از حق تعالى غفلت نمائيم .
توكل ما بر اوضاع طبيعت و امور طبيعيه صدهامقابل بالاتر است از توكل به حق . اين نيست مگر آن كه حقيقت توحيدافعال در قلب ما حاصل نشده و حكيم فلسفى لا موثّر فى الوجود الا اللّه (147) گويد و خود از غير خدا حاجت طلبد ، و متعبد متنسك لاحول و لا قوة الا بالله و لا اله الا الله ورد خود كند و چشمش به دستديگران است . اين نيست جز آن كه آن ، برهانش از حدعقل و ادراك عقلى خارج نشده و به قلب نرسيده ، و اين ، ذكرش از لقلقه لسانى تجاوزننموده و ذائقه قلب از آن نچشيده .
ما همه داد از توحيد مى زنيم و حق تعالى را مقلب القلوب و الابصار مى خوانيم ، والخير كله بيده و الشر ليس اليه (148) مى سرائيم ولى باز در صدد جلب قلوب بندگان خدا هستيم ، ودائما خيرات را از دست ديگران تمنا داريم . اينها نيست جز اين كه اينها ، يا حقايق عقليه اىاست كه قلب از آن بى خبر است و يا لقلقه هاى لسانى است كه به مرتبه ذكر حقيقىنرسيده .
ما همه قرآن شريف را مى دانيم (كه) از معدن وحى الهى براىتكميل بشر و تخليص انسان از محبس ظلمانى طبيعت و دنيا ، نازل شده است ، و وعد (و) وعيد آن ، همه حق صراح و حقيقت ثابته است ، و در تمام مندرجاتآن شائبه خلاف واقع نيست ، با اين وصف ، اين كتاب بزرگ الهى دردل سخت ما به اندازه يك كتاب قصه تاثير ندارد ، نه دلبستگى به وعده هاى آن داريمتا دل را از اين دنياى دنى و نشئه فانيه برگيريم و به آن نشئه باقيه ببنديم ، و نهخوفى از وعيد آن در قلب ما حاصل آيد تا از معاصى الهيه و مخالفت با ولى نعمت احترازكنيم . اين نيست جز آن كه حقيقت و حقيّت قرآن به قلب ما نرسيده ودل ما به آن نگرويده و ادراك عقلى ، بسيار كم اثر است . و با اين قياس ، كليهنقصانهائى كه در ما است و جميع سركشيها و مخالفتهاى ما و محروم ماندن از همه معارف وسرائر براى همين نكته است . (تو خود حديث مفصل بخوان از اينمجمل).

فصل سوم در استشهاد براى اين مقصد بهدليل نقلى
خداى تبارك و تعالى براى مؤمنين در قرآن شريف خود ، خواصى ذكر فرموده است ، وهمچنين در احاديث شريفه از اهل بين عصمت و طهارت ، براى مؤمن اوصافى ذكر شده استكه هيچ يك از آنها در ما نيست ، با اين كه ما خود مى دانيم كه همه به علم برهانى ياامثال آن ، اعتقاد به خداى تبارك و تعالى و توحيد ذات مقدس و ساير اركان ايمانى داريم. اين نيست مگر براى آن كه مذكور داشتيم كه ايمان غير از ادراك عقلى است .
خداى تعالى در آيه دوم از سوره انفال فرمايد : انما المؤمنون الذين اذا ذكر الله و جلتقلوبهم و اذا تليت عليهم آياته زادتهم ايمانا و على ربهم يتوكلون (149) تا آن كه مى فرمايد : اولئك هم المؤمنونحقا (150) به طور حصر مى فرمايد : مؤمنان آنانند كه اين چند صفت رادارند و غير اينها مؤمن نيستند ، و در آخر نيز فرمايد : اينها فقط مؤمن درست راست مىباشند.
يكى از اوصافى كه براى آنها ذكر شده است آن كه چون ذكر خدا شود قلبهاى آنانترسناك شود. و ديگر آن كه چون آيات حق بر آنها خوانده شود ، آن آيات ايمان آنها رازيادت كند. و ديگر آن كه توكل آنها بر پروردگار خودشان است .
اكنون شما كه مدعى ايمان هستيد ، و همه اركان ايمان را عقلا يافتيد ، و براى هر يكبرهانى داريد يا بافتيد ، مراجعه به حال خود كنيد ، ببينيد كدام يك از اين خواص درقلبتان موجود است ؟ اين همه ذكر خدا مى كنيد و مى شنويد ، آيا كو آن ترس كه علامت مؤمناست ؟ البته قلبى كه وجدان عظمت و جلال حق نكرده ، و كبريا و علوّ شان حق در آن واردنشده ، از ذكر حق ترسان نشود.
مؤمن آن كسى است كه قلبش حضور حق و احاطه قيّومى آن ذات مقدس را دريافته باشد وعظمت و جلال او را وجدان كرده باشد.
البته از فطريات است كه انسان در محضر سلطان عظيم الشان ، كوچك و خوفناك شود ، گرچه در خود قصورى نبيند و خود را خدمتگزار ببيند ، با آن كه همه ممكنات از قيام به حقمعرفت و عبادت آن ذات مقدس قاصرند. چطور چنين نباشد! با آن كه اشرف ممكنات و اعرفخلق الله و اقرب الى الله ، رسول ختمى ـ صلى الله عليه و آله و سلم ـ اعلان ما عبدناك حق عبادتك ، و ما عرفناك حق معرفتك (151) داده :

آن جا كه عقاب پَر بريزد
از پشه لاغرى چهخيزد (152)
پس اين خاصيتى كه از علائم مؤمن است در ما يافت نشد.
و همين طور خاصيت ديگر كه عبارت از زياد شدن ايمان است از تلاوت آيات شريفه . اينهمه آيات تدوينيّه و تكوينيّه ، بر ما خوانده مى شود و ارائه داده مى شود ، عوض آن كهبر ايمان ما افزايش حاصل آيد ، بر احتجاب ما مى افزايد.
در ايام عمر ، چقدرها قرآن شريف ـ كه بزرگترين آيات الهيّه است ـ ما خودمى خوانيم و از ديگران استماع مى كنيم و نور ايمان در قلب ما پيدا نشده ، و تذكّر وتنبّهى از آن آيات براى ما حاصل نيامده .
اكنون درست تفكر كن ! بيا ببين صدر يا ذيل اين آيه شريفه كه آيهچهل و (چهارم) (153) از سوره مباركه فصّلت است با ما تطبيق مى كند؟ مىفرمايد :
قل هو للّذين آمنوا هدى و شفاء و الّذين لا يؤ منون فى آذانهم و قر و هو عليهم عمىاولئك ينادون من مكان بعيد (154)
كجاست آن هدايت و شفاى امراض باطنى كه براى مؤمنين از قرآن شريفحاصل مى شود ؟! چه شده است كه در گوش ما اين آيات شريفه فرو نمى رود و براى ماخود ، حجاب فوق حجاب مى شود ؟! اين نيست جز آن كه نور ايمان در قلب مانازل نشده ، و علوم ما به همان حد علمى باقى مانده و به لوح قلب وارد نگرديده ، و دراين باب ، در قرآن شريف آيات بسيارى است (155) كه با مقايسه حال خود با آن آيات و تطبيق آن آيات با صفات خود ، به خوبى حال ما معلوم خواهد شد.
و اما خاصيت سوم كه مى فرمايد : و على ربّهم يتوكّلون . حقيقتتوكل واگذار كردن جميع امور است به وكيل و اعتماد نمودن به وكالت اوست ، و صرفنظر نمودن از ديگران است ، و چشم اميد از ديگران بستن است . و آن مبتنى بر چهار امر استكه اركان توكل است :
اول ، علم به آن كه وكيل حاجت انسان را مى داند.
دوم ، علم به آن كه قدرت به قضاى حاجت دارد.
سوم ، علم به آن كه رحمت و شفقت به موكل دارد.
چهام ، آن كه بخل از ساحت او دور است .
اكنون مراجعه به حال خود كنيم ، اين چهار علم از براى ماحاصل است نسبت به ذات مقدس حق تعالى ، همه او را عالم به ذرات كائنات مى دانيم ، علماو را محيط به تمام موجودات مى دانيم ، و قدرت كامله او را نافذ در ارضين و سموات مىدانيم ، و رحمت عامه شامله او را به همه موجودات مى دانيم و او را مبرّى از همه نقايص‍ ـ كه بخل نيز از آنها است ـ مى دانيم ، با اين كه علما اركانتوكل براى ما حاصل است و شك در هيچ يك از اين امور اربعه نداريم ، با اين وصف ، آثارى از توكل در ما نيست .
ما به مردم و چشم اميد ما به خلايق بيشتر است از خالق . حاجات خود را از مخلوق ضعيف مىخواهيم و دست طمع خود را پيش دونان دراز مى كنيم . دائما در پى جلب قلوب مردم هستيم ، با آن كه مقلب القلوب را حق مى دانيم . اينها نيست جز آن كه مذكور داشتيم كه علم به ايناركان ، غير از ايمان است ، چون قلب ما از اين علوم خالى است و اين اركان را در قلب واردننموديم ، از علم خود نتيجه اى حاصل نكنيم . از اين جا معلوم مى شود كه درست گفته آنكه گفته :
پاى استدلاليان چوبين بود
پاى چوبين سخت بى تمكينبود (156)
ما خود با علم بحثى استدلالى و با براهين متقنه ، اركانتوكل را دريافتيم و در آنها شائبه شك و ريبى در ما نمى رود. با همهحال ، از نور توكل در دل ما پرتوى نيست ، و از صفاى انقطاع از خلق و پيوستگى به حق ، در ما اثرى يافت نشود.
پس اين خاصيت ايمانى نيز از ما مسلوب است و اگر خواص و علائم ايمان نبود ، خود ايماننيز نيست .
آيات شريفه ، كه خود شاهد اين مقاله است ، بيش از آن است كه در اين مختصرگنجد (157) . اين انموذجى است كه از آن ، ديگر آيات نيز معلوم شود.
و اما روايات شريفه نيز بسيار است و ما به ذكر بعضى از آن ، اين اوراق را مزين مىكنيم ، شايد از بركت كتاب شريف الهى و انفاس قدسيه حضرت اولياى نعم ـ عليهم الصلاة و السلام ـ قلوب مظلمه قاسيه را نورىحاصل شود ، و از اين حجابهاى ظلمانى عالم طبيعت خلاصى پيدا شود.
در كافى شريف در باب اين كه ايمان مشارك اسلام (است) و اسلام مشارك ايمان نيست سند به سماعه رساند :
قال ، قلت لابى عبدالله ـ عليه السلام ـ : اخبرنى عن الاسلام والايمان ، اهما مختلفان ؟ الى ان قال : فقال : الاسلام : شهادة ان لا اله الاّ اللّه و التّصديقبرسول اللّه ، و حقنت الدّماء ، و عليه جرت المناكح و المواريث ، و على ظاهره جماعة النّاس. و الايمان : الهدى و ما يثبت فى القلوب من صفة الاسلام و ما ظهر منالعمل به (158) الحديث .
از اين حديث شريف ظاهر شود كه شهادت به وحدانيّت و اعتقاد به رسالت اسلام است .ولى ايمان نور هدايتى است كه در قلب جلوه كند.
و آنچه صفت اسلام است ، اگر در قلب ثابت شد و به قلب رسيد ، آن ايمان است ، و لازمهايمان عمل است . و از احاديث بسيار ظاهر شود كهعمل به اركان از ايمان است (159) . و اين نه آن است كه در حقيقت ايمان ، عمل به اركان مدخليت دارد ، بلكه براى آن است كه لازمه ايمان به اركان است (چنانچهپيش از اين مذكور شد).
و در حديث شريف كافى فرمايد :
فاذا اتى العبد كبيرة من كبار المعاصى او صغيرة من صغار المعاصى الّتى نهى اللّه ـ عز و جلّ عنها كان خارجا من الايمان ، ساقطا عنه اسم الايمان ، و ثابتا عليه اسمالاسلام ، فان تاب و استغفر عاد الى دار الايمان. (160) الحديث .
و هم در كافى شريف در باب وجوب جمع بين خوف و رجا سند به حضرت صادق ـ عليه السلام ـ رساند : قال : كان ابىيقول : انّه ليس من عبد مؤمن الا (و) فى قلبه نوران : نور خيفة و نور رجاء ، لو وزن هذا لميزد على هذا (161)
و در حديث ديگر است كه مؤمن ، مؤمن نيست مگر آن كه در آن خوف و رجا باشد و خائف وراجى نشود تا آن كه عامل باشد به آن چه خائف و راجى است. (162)
و در روايات شريفه ، اوصاف مؤمنين را شمرده اند و آنها را متصف به صفاتى كردند ، ازقبيل توكل و تسليم و رضا و خوف و رجا و امثال آن (163) . و البته كسى كه متصف به آن صفات نباشد ، ازاهل ايمان نخواهد بود. و اين نيست جز آن كه اين علم و ادراك كه در ما هست ، ايمان نيست ، و الاملازم با اين اوصاف شريفه و اعمال صالحه بوديم ، والله العالم .

فصل چهارم در بيان آنكه ايمان بر طبق فطرت است و كفر خارج از طريقه فطرتاست :
بدان كه در فصل سابق مذكور شد كه مقصود از فطريات آن امورى است كه جميع سلسلهبشرى در آن متفق باشند ، و هيچ عادتى و مذهبى و محيطى و اخلاقى در آن تاثيرى نكند.وحشيت و تمدن ، بدويت و حضريت ، علم و جهل و ايمان و كفر و ساير طبقه بنديهاى سلسلهبشرى امور فطريه را تغيير ندهد و آنچه اختلاف بين آنها است ، دراصل امر فطرى نيست ، بلكه در اشتباهات در مصداق است .
پس گوئيم : اصول و اركان ايمان ، كه عبارت از معرفت و توحيد و ولايت ـ كهايمان به رسل است ـ و ايمان به يوم المعاد و ايمان به ملائكه و كتب الهيه (است) ، از فطريات است ، الا آن كه بعضى از آنها از فطريات اصليه است چون معرفت وتوحيد ، و بعضى ديگر از متفرعات است . و تفصيل آن به طور استيفا خارج از مقصد ومقصود و جزء مباحث علميه اى است كه مقدمات طولانى دارد و ما در اين اوراق از آن احتراز مىنمائيم ولى از اشاره اجماليه چاره نيست .
پس بايد دانست كه توجه به كمال مطلق و عشق بهكمال مطلق را سابقا مذكور داشتيم كه از فطريات است . و اكنون گوئيم كه اينكمال مطلق و جمال على الاطلاق كه همه سلسله بشر عاشق و فريفته آنند ، حق تعالى ـ جل جلاله ـ است ، زيرا كه به برهان ثابت است كه ذات مقدس بسيطالحقيقه (164) است ، و بسيط الحقيقه بايدكمال و جمال مطلق باشد ، و ديگر موجودات جلوه اى از جلواتفعل و رشحه (اى) از رشحات فيض ‍ مقدس اويند ، پس هر يك را محدوديت و تعينى است كهتنزل از كمال مطلق دارند. و همين معشوق حقيقى كه ذات مقدس است ، بايد واحد على الاطلاقباشد ، والا از بساطت حقيقت خارج شود و كمال مطلق نبود. و نيز اين ذات معشوقه همه سلسلهبشر به فطرت اصليه ، داراى همه كمالات است ـ و الا ازكمال مطلق خارج شود ـ و معشوق كمال مطلق است .
و در سوره مباركه توحيد ، كه نسب حق را بيانكند (165) ، به همين برهان هويت مطلقه ، اثبات احديت و جامعيت و تنزيه ازنقص را به طورى بديع كه متعمقان ادراك كنند ، فرموده .
و چون حقيقت ولايت به نزد اهل معرفت عبارت از فيض منبسط مطلق است (166) ، و آن فيض خارج از همه مراتب حدود و تعينات است ، و از آن تعبير بهوجود مطلق شود ، فطرت به آن حقيقت متعلق است اما تعلق تبعى ، چنانچه خود آنحقيقت ، حقيقت مستظله است ، و آن را تعبير به ظل الله كنند ، و آن را مشيت طلقه و حقيقت محمديه و علويه دانند. (167)
و چون فطرت فناى در كمال مطلق را خواهد ، حصول آن حقيقت ـ كه حقيقت ولايت است ـ حصول فناى در كمال مطلق است ، پس حقيقت ولايت نيز از فطريات (است) و از اين جهت استكه در روايات شريفه : فطرة الله التى فطر الناسعليها (168) را گاهى تفسير فرموده به فطرت معرفت (169) و گاهى به فطرتتوحيد (170) و گاهى به فطرت ولايت (171) و گاهى به اسلام. (172)
و در بعضى از روايات است كه از حضرت باقر ـ عليه السلام ـ روايتشده كه فرمود : فطرة الله التى فطر الناس عليها لا اله الا الله و محمدرسول الله و على اميرالمؤمنين ولى الله (173) است . و تا اين جا توحيداست .
و اين حديث شريف شاهد مقاله ماست كه ولايت از شعبه توحيد است ، زيرا كه حقيقت ولايتفيض مطلق است ، و فيض مطلق ظل وحدت مطلقه است . و فطرت ، بالذات متوجهكمال اصلى ، و بالتبع متوجه كمال ظلى است . و اين كلام را بيانى ديگر است كه از آنناچار صرف نظر كنيم .
پس معلوم شد معرفت و توحيد و ولايت از امور فطريه است .
و نيز در فطرت جميع عايله بشرى ثبت است عشق به بقاى ابدى ، منتهى آن كه از براىمحجوبين از فطرت اصليه از باب اشتباه در تطبيق ، نتيجه اين محبت پيوستگى به دنيا ومحبت به دنيا شده و تنفر از موت .
و عمده تنفر از موت از باب اين است كه ، در قلب محجوبين ، ايمان به عوالم بعد الموتو حيات و بقاى ابدى وارد نشده ، و موت را فنا گمان مى كنند ، و چون فطرت از فنامنزجر و متنفر است و به بقا عاشق است ، تنفر از موت در محجوبان پيدا شده . با آن كهفطرت اصليه كه عاشق بقاى ابدى است ، همين عشق پيوستگى به معاد و عالم مابعدالموت است ، زيرا كه حيات دنياوى ممكن نيست ابدى باشد و چونزايل است فطرت از آن متنفر است و نشئه ثانيه غيبيه كه نشئه باقيه است ، معشوقفطرت است . پس ايمان به يوم الاخره ، يعنى نشئه مابعد الدنيا از فطريات است .
و نيز در فطرت تمام بشر ثبت است عشق به راحت حريت و مقصود از حريت ، حريت مطلقهاست كه نفوذ اراده از شؤون آن است . و در حيات دنياوى اين دو امر ، ممكن نيست ، زيرا كهراحت مطلقه به هيچ وجه يافت نشود ، بلكه تمام راحتيهاى آن مشوب به رنج و تعب است ، چه در تحصيل آن و تمهيد مقدمات كثيره براىحصول آن ، و چه در حين حصول آن ، و چه بعد ازحصول آن .
مثلا ، يكى از لذات جسمانى كه نفس به آن متوجه است و از طرق استراحت مى داند ، لذتذائقه است ـ كه لذت اكل باشد ـ كه مااهل دنيا و محجوبان آن را اهميت مى دهيم .
اكنون اگر از روى دقت حساب شود ، براى تحصيل مقدمات يك غذاى لذيذ در دنيا ، چهتعبهائى اهل دنيا به خود راه مى دهند ؟! از مقدمات بعيده اگر حساب شود ، مصيبت عظيم رخمى دهد تا وقتى كه آن را تحصيل كرد ، با آن همه مزاحمات و معارضات بيشمار ، در طبخ واصلاح آن محتاج به تعبهاى بسيار است . حتى در وقتاكل نيز مقدماتى دارد كه خالى از زحمت و تعب نيست .
منتهى آن كه انسان ، چون مانوس است ، به نظرش نمى آيد. و پس از خوردن ، اول تعبهاى هضم و دفع كه هر يك مصيبتى است كه اگر عام البلوى نبود و انس نبود ، هيچوقت انسان حاضر براى تحمل هيچ يك نبود. اينحال لذات اين عالم است .
اكنون ملاحظه كن كه دردها و رنجها و مصيبتها و ساير امور را كه انسان در هر روززندگانى اين عالم به آن مبتلاست . پس آنچه كه انسان عاشق اوست ـ كه راحتىمطلق است ـ در اين عالم ميسور نيست ، ولى در عالم ملكوت ـ به طورى كهارباب شرايع خبر دادند (174) ـ اين راحتى مطلق موجود است . پسانسان بالفطره متوجه عالمى است كه در آن راحتى بى رنج و تعب ، و لذتى بى مزاحم وكدورت است .
و نيز انسان به حسب فطرت ، عاشق حريت و آزادى است كه هر چه بخواهد بكند ، حتى ارادهاو نيز نافذ باشد ، به طورى كه در مقابل سلطنت و قدرت او مدافع و مزاحمى نباشد. ومعلوم است كه در اين عالم ، همچو قدرت و نفوذ اراده يافت نشود ، لااقل طبايع اين عالم تعصى دارند كه تحت اراده انسان باشند ـ چنانچه واضحاست ـ و اين طور سلطنت جز در عالم مابعد الطبيعه ـ كه بهشتاهل طاعت است ـ يافت نشود. پس انسان به حسب فطرت ، مؤمن به نشئه غيبيه است .
و معلوم است كه عشق فعلى و عاشق فعلى معشوق فعلى لازم دارد ، چه كه متضايفين متكافئيندر قوه و فعل هستند. پس بايد معشوقهاى فطرت ، بالفعل باشد تا فطرت به آنها متوجه باشد.
و گمان نشود كه شايد انسان در خطا و غلط باشد ، و نفس متوجه به صورتهاى ذهنيه وخيالات موهومه باشد ، كه اصل ندارد. زيرا كه صورتهاى خياليه ، خود ، معشوق نفسنتواند بود ، زيرا كه آن صورتها همه محدودند و نفس عاشق غير محدود است . و ديگر آنكه ، چون كه اين فطرت ، لازمه وجود است ، در آن خطا و غلط راه ندارد ، چنانچه بهبرهان لمّى معلوم شده است در علوم عاليه (175) . و اين رواق گنجايش برهان ندارد ، تا اسن قدر نيز از وظيفه و قرار دادخارج شد ، چنانچه از ساير فطرتها نيز صرف نظر نموديم .
و از آنچه مذكور شد معلوم شود كه كفر مورد تنفر فطرت است و از فطريات محجوبهاست نه مخموره ، والحمد لله اولا و آخرا.

فصل پنجم ، راه تحصيل ايمان :
اكنون كه معلوم شد ايمان غير از علم است ، و آنچه كه در ما از معارف و حقايق توحيد واسماء و صفات است علم است و قلب ما را از آنها خبرى نيست ، و معلوم شد كه تا اين اموربه قلب نرسد و قلب به آنها مؤمن نشود اثرش كم است ، بايد انسان در صددتحصيل ايمان برآيد كه اگر خداى نخواسته از اين عالم ـ كه دار تغير وتبدل است و هر يك از ملكات و اوصاف و احوال قلبى را مى توان در آن تغيير داد ـ بيرون رويم و از ايمان دست ما تهى باشد ، خسارتهاى فوق العاده به ما وارد خواهد آمد ودر خسران بزرگ واقع خواهيم شد و ندامتهاى بى پايان نصيب ما خواهد گرديد. و در آنعالم ، ممكن نيست هيچ حالى از احوال نفس تغيير كند ، يا اگر ايمان در اين جاحاصل نشد ، آنجا بتوان حاصل نمود.
پس انسان بايد در همين عالم ، اين چند صباح را مغتنم شمارد و ايمان را با هر قيمتى هست ، تحصيل كند و دل را با آن آشنا كند. و اين در اول سلوك انسانى صورت نگيرد ، مگر آن كهاولا ، نيت را در تحصيل معارف و حقايق ايمانيه خالص كند و قلب را با تكرار و تذكر ، بهاخلاص و ارادت آشنا كند تا اخلاص در قلب جايگزين شود ، چه كه اگر اخلاص در كارنباشد ناچار دست تصرف ابليس به كار خواهد بود و با تصرف ابليس و نفس ـ كه قدم خودخواهى و خودبينى است ـ هيچ معرفتىحاصل نشود ، بلكه خود علم التوحيد بى اخلاص ، انسان را از حقيقت توحيد و معرفت دورمى كند و از ساحت قرب الهى تبعيد مى نمايد.
ملاحظه حال ابليس كن كه چون خودخواهى و خودبينى و خودپسندى در او بود ، علمش بههيچ وجه عملى نشد و راه سعادت را به او نشان نداد.
ميزان در رياضات حقه و باطله به يك معنى دقيق عرفانى ، قدم نفس و خودخواهى و قدم حقو حق طلبى است . نمازى كه براى شهوات دنيا يا آخرت باشد ، نمازى نيست كه معراج مؤمن و مقرب متقين (176) باشد. آن نماز ، انسان را به حورالعين نزديك كند و ازساحت قرب الهى دور نمايد.
علم توحيدى كه براى نمايش در محضر عوام يا علماء باشد از نورانيت عارى و برى است وغذائى است كه با دست شيطان براى نفس اماره تهيه شود ، خود آن ، انسان را از توحيدبيرون برد و به تشريك نزديك كند ، و ما پس از اين ـ ان شاء الله ـ درباب اخلاص ، مراتب و حقايق آن را بيان مى كنيم .
بالجمله : پس از تحصيل اخلاص ، ممكن است راه به حقيقت پيدا كرد چنانچه در قرآن شريفدر سوره مباركه و الصافات در آيه 159 و 160 مى فرمايد : سبحان الله عما يصفون# الا عباد الله المخلصين جز بندگان مخلص كه خلوص از مراتب شرك و دوبينى دارندو خالص از كثافات طبيعت شدند ، خداوند منزّه است از توصيف ديگران ، گرچه مخلصين(با فتح لام) مقام بالاتر از مخلصين (باكسر لام) است ، و ما ـ ان شاء الله ـ در محل خود بيان آن را خواهيم كرد (177) . در هر صورت ، اخلاص در تحصيل توحيد و تجريد ، ز مهمات سلوك است وكيفيت تحصيل آن را در باب خود ، مذكور مى داريم . و پس از آن ، از گناهان و مخالفات ، توبه خالصى كند با شرايط خود ، كه در باب توبه بيايد.
و چون قلب را از كثافات خالى كرد ، مهياى براى ذكر خدا و قرائت كتاب خدا شود و تاقذارات و كثافات عالم طبيعت در آن است ، استفادت از ذكر و قرآن شريف ميسور نشود ، چنانچه در كتاب الهى اشاره به آن فرمايد در سوره مباركه واقعه (آيه 77 الى 79) :
انه لقرآن كريم * فى كتاب مكنون * لا يمسه الا المطهرون (178)
و در سوره مؤمن (آيه) 13 فرمايد :
هو الذى يريكم آياته و ينزل لكم من السماء رزقا و ما يتذكر الا من ينيب (179)
پس از آن كه دل را براى ذكر خدا و قرآن شريف مهيا نمود ، آيات توحيد و اذكار شريفهتوحيد و تنزيه را با حضور قلب و حال طهارت ، تلقين قلب كند ، به اين معنى كه قلبرا چون طفلى فرض كند كه زبان ندارد و مى خواهد او را به زبان آورد ، چنانچه آن جا يككلمه را تكرار كند و به دهان طفل گذارد تا او ياد گيرد ، همين طور كلمه توحيد را باطمانينه و حضور قلب ، بايد انسان تلقين قلب كند و بهدل بخواند تا زبان قلب باز شود. و اگر وقتى چون اواخر شب يا بين الطلوعين ، بعد ازفريضه صبح براى اين كار اختصاص دهد خيلى بهتر است . پس در آن وقت ، با طهارتوجهه قرآن و ذكر را متوجه قلب كند ، و آيات شريفه الهيه كهمشتمل بر تذكر و مشتمل بر توحيد است به قلب بخواند به طور تلقين و تذكير.

next page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation