بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چهره درخشان قمر بنی هاشم جلد 3, حجت الاسلام شیخ على ربانى خلخالى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ABA00001 -
     ABA00002 -
     ABA00003 -
     ABA00004 -
     ABA00005 -
     ABA00006 -
     ABA00007 -
     ABA00008 -
     ABA00009 -
     ABA00010 -
     ABA00011 -
     ABA00012 -
     ABA00013 -
     ABA00014 -
     ABA00015 -
     ABA00016 -
     ABA00017 -
     ABA00018 -
     ABA00019 -
     ABA00020 -
     ABA00021 -
     ABA00022 -
     ABA00023 -
     ABA00024 -
     ABA00025 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

دست و دريا

كنار دل و دست و دريا اباالفضل !
تو را ديده ام بارها، يا اباالفضل !
تو از آب مى آمدى مشك بر دوش
و من در تو غرق تماشا اباالفضل !
اگر دست مى داد، دل مى بريدم
به دست تو از هر دو دنيا اباالفضل !
دل از كودكى از فرات آب مى خورد
و تكليف شب آب بابا اباالفضل !
تو لب تشنه پر پر شدى شبنم اشك
به پاى تو مى ريزم اما اباالفضل !
فدك مادرى مى كند كربلا را
غريبى تو هم مثل زهرا اباالفضل !
تو را هر كه دارد زغم بى نياز است
و فا بعد از اين نيست تنها اباالفضل !
تو يا غيرت و آب و دست بريده
قيامت به پا مى كنى يا اباالفضل ! (206)
179. يا قمر بنى هاشم دل اين كنيزت را شاد كن  
اواخر پاييز سال 1377 بود. افراد خانواده آقاى الهى ، پس از پشت سر گذاشتن روزىپر كار، همگى درخواب ناز به سر مى بردند.
نيمه هاى شب بود كه سكوت حاكم بر فضاى خانه را، صداى ناله خانم الهى درهم شكست. با اوج گرفتن ناله ها، اهل خانه ، يكى پس از ديگرى از خواب بيدار شده ، با نگرانىو اضطراب خود را به اتاق خواب مادر رساندند.
خانم الهى كه از حالت طبيعى خارج شده بود، حتى نمى توانست پلك هاى
خود را باز كند. لحظاتى بعد، آقاى الهى و دو تن از فرزندانش ، مادر را بهاتومبيل انتقال داده ، با عجله روانه نزديكترين بيمارستان شدند.
پزشك كشيك ، به خاطر كمبود امكانات ، نمى توانست تشخيص درستى از ناراحتى بيماربدهد، بنابراين فقط دو آمپول آرام بخش تجويز كرد و پس از تزريقآمپول ها، خانم الهى به خانهع بازگردانده شد.
افراد خانواده ، تا صبح نتوانستند آرام بگيرند، چرا كه هنوز خانم الهى درحال اغما بود و هر لحظه كه مى گذشت ، وضعش نامساعدتر مى شد.
با طلوع آفتاب و از راه رسيدن روز، خانم الهى به بيمارستان مجهزترىمنتقل شد. در آنجا بود كه مشخص شد بيمار دچار سكته مغزى شده ، طرف چپ بدنش از كارافتاده است .
آزمايشات مختلف و عكسبردارى ، بر نظرات پزشك معالج صحه گذاشت . بنابراين لازمبود كه خانم الهى براى مدتى بسترى شده ، تحت مراقبت باشد.
حدود پنج ماه از آن شب فراموش نشدنى سپرى شده بود. خانم الهى هنوز تحت نظر بود ومدام داروهاى مختلى مصرف مى كرد.
ماه محرم از راه رسيده بود كه يك روز خانم الهى دچار تشنج شد و سپس بهحال اغما فرو رفت . چند تن از اعضاى خانواده ، بلافاصله دست به كار شدند و باسرعت او را به بيمارستان رساندند. پزشك معالج خانم الهى ، پس از معاينه و انجام چندآزمايش گفت ، عروق سمت چپ بدن بيمار دچار گرفتگى شده ، بنابراين بايد طى يك دوروز آينده تحت عمل جراحى قرار بگيرد. اميد بهبودى خانم الهى ، فقط چند در صد بود، ودر صورتى هم كه عمل نمى شد، نيمه بدنش براى هميشه از كار مى افتاد. اين نقص ، چهبسا باعث مرگ خانم الهى مى شد.
اولين روز هفته بود كه خانم الهى از همسرش خواست تا او را بهمنزل ببرند. اصرار آقاى الهى براى ماندن همسرش و نيز انجامعمل جراحى ، بيهوده بود. خانم الهى كه به سختى مى توانست حرف بزند، گفت :
- اگر قرار است بميرم ، چه بهتر كه درخانه خودم و در ميان فرزندانم آخرين نفس ها رابكشم .
آقاى الهى ، برخلاف ميل باطنى ، چون نمى خواست روى حرف همسرش ‍ حرفى بزند، بهناچار او را به خانه انتقال داد.
فرداى آن روز، هنگام غروب بود كه دسته هاى عزادار دركوچه ها و محله ها به راه افتادندصداى طبل و سنج و نوحه هاى حزن انگيز، خانم الهى را بهحال و هواى ديگرى فرو برد. او، در حالى كه مدام اشك مى ريخت ، از فرزندانش خواستكه كمكش كنند تا در آستانه در بنشيند و از نزديك شاهد عزادارى دسته هاى سينه زن وزنجير زن باشد.
لحظاتى بعد، خانم الهى در اندوهى عميق فرو رفت و روزهاى تاسوعا، عاشورا و صحنهكربلا را در لوح ضمير خود به تصوير كشيد.
اشك ريزان ، سوار بلند بالايى را ديد كه از اين خيمه به آن خيمه سر مى زند و تلاشمى كند مشك خالى اش را پر از آب كند. خانم الهى بى اختيار از تهدل ناليد: اى علمدار كربلا - اى سقاى تشنه كامان ، تو را به ناله هاىدل زينب قسمت مى دهم كه خودت شفايم را بده ...
ساعاتى بعد، در سكوت و تاريكى مطلق شب ، همه به خواب فرو رفته بودند. نيمههاى شب بود كه فريادهاى هراسان خانم الهى ، همه را از خواب پراند. تمام اعضاىخانواده ، دور بستر خانم الهى جمع شدند. او كه تمام بدنش به لرزه افتاده بود، بىتوجه به اطرافيان شروع به صحبت كرد:
- يا قمر بنى هاشم ... دل اين كنيزت را شاد كن و اجازه نده بچه هايش يتيم بشوند. ياابوالفضل العباس ... اى سقاى تشنه لب ...
خانم الهى ، مرتب حرف مى زد و اطرافيان ، هاج و واج به دور و بر نگاه مى كردند.
بعد از دقايقى ، وقتى خانم الهى به خود آمد و متوجه شد كه همه در كنارش ‍ هستند، باشادمانى گفت :
- ديديد آن سوار سبز پوش را ديديد... متوجه شديد چه نور خيره كننده اى اطرافش رانورانى كرده بود... ديديد كه دست مباركش را به سرم كشيد و گفت : ديگر لازم نيست بهدكتر مراجعه كنى .
وهاى هاى گريه فرصت حرف زن را از او گرفت .
لحظاتى پس از آن بود كه رايحه اى بهشتى در فضا پخش شد.
موهاى سپيد و سياه مادر، آغشته به اين عطر دل انگيز بود.
صبح آن روز، وقتى به پزشك مراجعه كردند تا به او بگويند كه مادرشان ديگرنيازى به عمل جراحى ندارد، پزشك جوان با ديدن دست و پاى جان گرفته خانم الهى وسلامتى كامل او، نا باورانه سر به سوى آسمان كرد و گفت :
- خدايا، خداوندا، به قدر شكوه و جلال و عظمتت شكر... من مى دانم كه بازگشت سلامتىبيمارم ، جز معجزه خودت ، چيزى ديگرى نمى تواند باشد. (207)
غمين بر بام خاور بود خورشيد
ميان خون شناور بود خورشيد
فراز نى سخن مى گفت هر چند
جدا از ملك پيكر بود خورشيد (208)
180. با اباالفضل جانم فداى دست هاى بريده ات ...  
ساعت ده صبح يكى از آخرين روزهاى شهريور ماه بود. آقاى خدا دوست و همسرش بر خلافهميشه در خانه به سر مى بردند. قرار بود با گرد آمدن گروهى از افرادفاميل ، دسته جمعى براى خريد عروسى بروند. عروس ، خواهر آقاى خدا دوست و داماد همبرادر كوچك خانم خدا دوست بود.
ساعتى بعد، هنگامى كه همه دور هم جمع شدند زمان ترك خانه فرا رسيد. به اين ترتيب، سه چهار تا از بچه هاى هفت هشت ساله فاميل كه به عقيده بزرگترها دست و پا گيربودند، به ماهرخ دختر هجده ساله آقاى خدا دوست سپرده شدند.
دقايقى بعد، همين كه آخرين سفارش انجام شد و بزرگترها رفتند، خانه به مكان تفريحو محل بازى بچه ها مبدل شد. ماهرخ كه به تازگى ديپلمش را گرفته بود و هنوز طعمشيرين موفقيت در كنكور را زير داندان داشت . با دقت تمام مراقب بچه ها بود كه خداىناكرده دست به خطا نزنند و براى هيچ كدامشان اتفاق ناگوارى پيش نيايد.
حدود سه ساعت تمام سر و كله زدن با بچه ها ماهرخ را به راستى كلافه كرده بود،بااين حال او باز هم چهار چشمى مواظب بچه ها بود كه بلايى سر خودشان نياورند.
در يك لحضه شيارهايى از خون در ميان خاك و شن به راه افتاد. همين لحضه بزرگترهاازرارسيدند و با پى بردن به موضوع بلافاصله ماهرخ را به در مانگاه رساندند.
پس از آنكه صورت و بينى متورم و مجروع ماهرخ پاسنمان شد. او تازه متوجه شد كه هيچكدام از دندانهاى جلوى او در جاى خود نيستند! به اولين دندانپزشكى كه مراجعه كردند.جوابى مايوس كننده شنيدند:
- از دست من كارى ساخته نيست . مگر آنكه بخواهيد دندان مصنوعى بگذاريد.
آنها به چندين پزشك ديگر سر زدند، اما نتيجه اى نگرفتند و شب مايوس و نااميد بهخانه بازگشتند. ماهرخ كه دخترى سبزه رو و جذاب بود. حالا قيافه اى كريه و آزار دهندهپيدا كرده بود.
فرداى آن روز دوباره راه افتادند تا به سراغ چند متخصص ديگر بروند. يكى از آنهامبلغ خيلى كلانى در خواست كرد و ديگرى گفت دو ساعت پس از افتادن دندان ديگر كارى ازدست كسى ساخته نيست .
در اين گير و دار عموى ماهرخ ناگهان به ياد دكتر جوانى افتاد كه به تازگى در مطبتازه تاسيس خود شروع به كار كرده بود.
آقاى خدا دوست ، با آنكه باور نمى كرد از دست پزشك جوان كارى ساخته باشد. پيشنهادبرادرش را پذيرفت و به اين ترتيب بدون فوت وقت ، خود را به مطب تازه تاسيسرساندند.
پزشك جوان ، با خوشرويى تمام از آنها استقبال كرد و پس ازمعاينه دهان ماهرخ . بااطمينان گفت :
اگر از افتادن دندان ها پيش از 24 ساعت گذشته باشد كارى نمى شود كرد. اما اگركمتر از اين زمان باشد، با توكل به خدا، از عهده اش بر مى آيم .
وقتى معلوم شد كه فقط 20 ساعت از حادثه گذشته است ، پزشك جوان گفت :
- هر چه سريعتر برويد و در مكانى كه حادثه رخ داده است دندان هاى دخترتان را پيداكنيد و بياوريد. فقط توجه كنيد كه نبايد دندان ها را پاك كنيد. همانطور با خاك وخاشاك به اينجا بياوريد.
در راه دل خانم خدا دوست مثل سير و سكه مى جوشيد. او با خود مى گفت : نكند دندان ها راپيدا نكنيم . نكند يكى دو تا از آنها تا به حال گم گور شده باشند. با اين افكار بودكه او چشم هايش را روى هم گذاشت و در دل گفت : ياابوالفضل العباس (عليه السلام ) تو را به جان جد اطهرات پيغمبر صلى الله عليه وآله و سلم قسم مى دهم ما را از خانه نااميد برنگردان . همين جا نذر مى كنم كهاول ماه يك صفر ابوالفضل (عليه السلام ) بيندازم . ياابوالفضل جانم فداى دستهاى بريده ات ...
دقايقى بعد، آنها در پاگرد خانه ، با دقت و احتياط تمام ، بهدنبال دندان هاى شكسته ماهرخ بودند. اين جستجو، بيش از چند دقيقه وقت آنها را نگرفت ...و زمانى كه آنها براى بار دوم قدم به مطب پزشك جوان گذاشتند، فقط 21 ساعت ازحادثه گذشته بود.
پس از سه ساعت تلاش ، هر دندان در جاى خود قرار گرفت . پزشك جوان ، با پايانگرفتن كار، از آقاى خدا دوست خواست كه 48 ساعت ديگر به مطلب مراجعه كنند. همچنينافزود كه امكان دارد دندان ها عفونت كنند و ماهرخ در بيمارستان بسترى شود، اما به لطفخدا هرگز چنين اتفاق ناخوشايندى رخ نداد.
دو روز بعد خانواده خدا دوست در مطب بودند پزشك جوان وقتى دهان ماهرخ را باز كرد وبه وارسى دندان هايش پرداخت ، لبخندى از رضايت بر لب نشاند و گفت :
- آقاى خدا دوست ، باور كنيد خود من كمترين اميدى به پيوند خوردن دندان هاى دخترتاننداشتم . در آن لحظات ، فقط نام و ياد خدا بود كه به من قوت قلب مى داد. الان هم مطمئنهستم فقط معجزه خداوندى موجب پيوند دندان ها شده است .
قطره اشكى از شوق ، بر گونه ماهرخ جارى شد... و خانم خدا دوست به ياداول ماه بود كه سفره اش را بيندازد. (209)
شرمنده ام زبان دلم وا نمى شود
خون واژه اى به وصف تو پيدا نمى شود
مى خوانمت به نا م و نمى دانمت هنور
فهميدنت نصيب دل ما نمى شود
در كربلا نبوده ام و مى كنم دعا
گردم شهيد عشق تو، اما نمى شود
زينب نگرد دشت پر از لاله را چنين
اى خواهرم شهيد تو پيدا نمى شود
گنگم هنور و كار دلم حسرت است و بس
شرمنده ام زبان و دلم وا نمى شود (210)
181. يا علمدار كربلا به داد پدرم برس  
سيد كاظم موسوى كربلايى يكى از خادمان و ارادتمندان حضرت اباعبدالله الحسين عليهالسلام و برادر بزرگوارش ابوالفضل العباس ‍ عليهماالسلام در كربلا بود؛ سيدىبا اخلاص ، متواضع و خير خواه مردم بود، آزارش به كسى نمى رسيد و بسيار سادهزيست و صاف و صادق بود و عمرى در جوار مراقد مقدس امامان معصوم عليهم السلام درعراق سپرى نمود، كه با آمدن بعثى هاى ظالم ، او و خانواده اش و بسيارى از شيعيانديگر مجبور به ترك خانه و كاشانه خويش نمودند و بالا جبار راهى ايران كردند.
روزها مى گذشت و حسرت بازگشت به وطن بهدل همه ماند، غروب آفتاب كه مى شد، احساس غربت و تنهايى چند برابر جلوه مى كرد،شوق آن ديار مقدس همه را حيران و افسرده كرده بود و راهى جز صبر و تضرع و زارىبه درگاه قادر متعال نبود.
در اين ير و دار و انبوه غصه ها و مرارت ها، پدر به بيمارى نامعلومى مبتلا گشت ، سردرد شديد، اختلال حواس ، و ضعف و عجز پدر را به تدريج ناتوان و فرسوده كرد. بهچندين پزشك در شهر قم مراجعه كرديم و كسى نتوانست تشخيص دهد كه آن بيمارى چيست؟ او را به بيمارستان ... منتقل كرديم و 18 روز در آن جا بسترى نموديم و با آن همهآزمايش و عكس ‍ بردارى ، نتوانستند بيمارى او را تشخيص دهند و هر كدام چيزى مى گفتند وسرانجام مرخص كردند. پدر همچنان زجر مى كشيد و بى درمان مانده بود.
آخر الامر بعضى از آشنايان و دوستان اشاره كردند كه او را نزديك جراح متخصص درتهران ببريم ، ما نيز فورى او را نزد دكتر برقعى كه پزشكى ماهر و باهوشى بود،برديم . فى النور تشخيص داد و گفت ايشان مبتلا به تومور مغزى است و بايد فوراعمل شود! ما نيز فرصت را غنيمت شمرديم و او را بسترى كرديم . برخورد كاركنان وپرستاران بيمارستان خاتم الانبياء صلى الله عليه وآله وسلمعال بود؛ خصوصا دكتر خوش اخلاص و حاذق ما كه مرتبا به پدر سر مى زد و سفارشهاى لازم را توصيه مى نمود.
عمل جراى خطر ناك بود، خصوصا براى مغز، خيلى ها گفته بودند كه اينعمل بعيد است موفق باشد و در صد موفقيت آن ناچيز است . ترس و اضطرابدل هاى كوچك فرزندانش كه قد و نيم قد بودند را فرا گرفته بود. همه نالان وگريان به اين طرف و آن طرف مى چرخيدند، و ابر سياه نااميدى سايه اش را بر قلبآنان گسترانده بود. در اين گير و دار دوستى عزيز به نام آقاى پاينده نماز حضرتابوالفضل العباس عليه السلام را پيشنهاد نمود تا بخوانيم و 133 بار جمله
يا كاشف الكرب عن وجه الحسين عليه السلام
اكشف كربى بحق اخيك الحسين عليه السلام
ما نيز با دل شكسته و از همه جا نااميد، دستهايمان را به سوى قادرمتعال دراز نموديم و يقين داشتيم كه خداوند ما را يتيم نخواهد كرد. در اين لحظات بسيارحساس و خطر ناك نماز خوانديم و 133 بار آن ذكر شريف را با آه و ناله و اشك و بغضتكرار كرديم و عاجزانه از حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام خواستيم تا پدرمانرا شفا دهد و عملش موفقيت آميز باشد.
معجزه نازل شد و كرامت پديدار گشت ، مگر مى شود آن علمدار با سخاوت كسى را ازدرگاهش نااميد برگرداند و حاجتش را برآورده نسازد! حاشا و كلا، او پسر حيدر كرار استو قمر بنى هاشم است .
پدر را از اتاق عمل خارج نمودند و لبخند مليح بر لبان خشكيده ما نشست ،عمل موفقيت آميز بود و در همان ساعات اوليه بعد ازعمل به هوش آمد و سر حال بود و انگار نه انگار عملى به اين بزرگى برايش انجامدادند. همه چيز عادى بود و باور نكردنى ، همه چيز حاكى از كرامت و معجزه سپه سالارقافله كربلا بود، ديگران كه باورشان نمى شد، مات و مبهوت ماندند و انگشت به دهان. سبحان الله ! و الحمدالله .
اين سيد بزرگوار و با صفا چهار سال ديگر عمر با بركتى كرد و در كنار فرزندانشزندگى كرد تا اين كه در سال 1373 دار فانى را وداع نمود و به سوى معبود خويششتافت . روحش شاد و روانش پاك .
182. خانه اى همانند بهشت بود  
در كتابى به نام معجزات حضرت عباس عليه السلام كه يك پاكستانى آن را نوشته استمى خوانيم كه برادرش شيخ جعفر مى گويد:
براى زيارت حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام همراه يك سيدىجليل القدر از كربلا عازم نجف گشتيم .
در بين راه يك ساختمان عظيمى را مشاهده كرديم كه اطرافش درختهاى بسيار زيبايى بود.به نظرم رسيد كه ، من كرارا از اينجا عبور كرده ولى چنين ساختمانى را نديده ام ، درفكر بودم كه اين منزل با اين عظمت از آن چه كسى مى باشد؟ در همين وقت كسى در آنجاپيدا شد و گفت : اين منزل از آن من است ، دعوت ميهمانى مراقبول كنيد و به منزلم بياييد. در اجابت دعوت او، من و آن سيد بزرگوار، كه همراهم بود،وارد ساختمان مزبور شديم . خانه اى همانند بهشت بود كه تماموسايل راحتى در آن موجود بود.
همه جا سبز و خرم بود. مرغان خوش الحان ، نهرهاى جارى ، درختهاى پرميوه ، گلهاىخوشبو و عطرهاى جالب از همه جاى آن پديدار بود. غرق در تماشا بودم كه يكدفعه ،كنار اين خانه چشمم به منزل ديگرى افتاد كه با ديدن آن تعجب من افزون شد. آنمنزل نيز همانند منزل اولى ، از نظر ساختمان و تزيين خارج از حد توصيف و بيان بود.در منزل دوم يك شخصيت بزرگ و نورانى را ديدم كه در وسط آنمنزل جلوه گرى مى كرد.
بنده با كمال ادب سلام عرض كردم و ايشان جواب مرحمت فرمودند. نيز به سيدى كههمراه من بود توجه فرموده ، گفتند: اين سيد را، كه ذاكر سيد الشهداء است ، به فلانمقام ببريد و با آب سرد و طعام لذيذاز وى پذيرايى كنيد. هر چيزى كه بخواهد برايشمهيا سازيد. ما را به مقامى بردند كه آنجا آب سرد و طعام لذيذ وجود داشت . من طعام راخوردم تا سير شدم سپس ‍ آن سيد را قسم دادم كه آن مسند نشين صدر خانه كيست ؟ و اين چهمقامى است ؟ سيد فرمود: اسم اين مقام (وادى مقدس ) است و اسم آن جناب نيز حضرتابوالفضل العباس عليه السلام مى باشد و اينمنزل مال آن عزيز است .
اينجا مقامى است كه در آن همه شهداى كربلا جمع مى شوند و به محضر حضرت سيدالشهداء ابا عبدالله الحسين عليه السلام مى روند.
من به ايشان گفتم در تاريخ خوانده و از ذاكرين امام حسين عليه السلام شنيده ام كه مىگويند: در كربلا هر دو دست حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام قطع شده بود.سيد گفت : بلى بدون شك چنين بوده . به او گفتم براى رخصت آخر، مرا پيش آن حضرتببريد تا با چشم خود ببينم كه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام دست ندارد. وىدوباره مرا به محضر آن جناب برد. لحظه اى كه چشم من به دست بريده آن حضرتافتاد، شروع به گريه كردم و ناگهان بر زبانم خود به خود چند بيت شعر جارى شدكه مفهوم آنها اين بود. دشمنان ، جسم آن حضرت را با تير پاره پاره كردند و مشك آب راتكه تكه ساختند كه با رنج بسيارى آن را از آب پر كرده بود. آن وقت با قلبىاندوهبار و چشم پرنم ، برادر خود امام حسين عليه السلام را صدا زد و گفت : اى مولايم ،اى حسينم ، تمام اميدهايم به خاك سپرده شد. افسوس و صد افسوس كه در رساندن آببه خيمه ها موفق نشدم و اجلم فرا رسيد.
ايشان مى گويد: با شنيدن اين بيت ، حضرت عليه السلام نيز گريه كردند وفرمودند: اى شيخ ، خدا به شماها صبر بدهد. من مصيبتهايى را ديده ام كه اصلا شما از آناطلاع نداريد.
183. محل علاج تمام دردهاى لاعلاج  
مولف كتاب الخلفاء و تفسير كربلا، محقق بصير آقاى فروغ كاظمى ، مى گويد:
ماه ژوئن سال 1976 ميلادى حس كردم كه انگشتان دست چپ من دارد فلج مى شود. نزددكترهاى مختلف رفتم ، ولى سودى نداشت و نصف دستم فلج شد.
بالاخره نزديك دكتر مشهور در بيمارستان شهر رفتم كه دكتر ابن سى مصرانام داشت .به دستور ايشان ، از دستم عكس گرفتند و از عكس معلوم شد كه دو استخوان پشت و يكاستخوان گردنم از دايره كار خود تجاوز كرده اند و مانع جريان خون در رگهاى دست چپمى شوند. دكتر با ديدن عكس گفت وضع شما خيلى خطرناك است . و لذا مواظب باشيدگردن را (به وسيله ابزار طبى ) راست نگه داريد.
در اين حالمتوسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شده ، به درگاه آمدم . زيرا مىدانستم اين درمانگاه محل علاج تمام دردهاى لاعلاج است . به محضر حضرتاباالفضل العباس عليه السلام توسل جستم و عرض كردم : مولاى من ، اگر اين مرض منخوب شدنى نيست ، پس مرگم را برسان ، و گرنه كرامت و عنايت خود را نشان بده !
پس از آن به خانه آمدم و خوابيدم . شب را به آرامى گذراندم و صبح احساس كردم كه دردست فلج شده ام . حالت برق گرفتگى ايجاد شده است . خلاصه ، طى مدت سه روز،دستم كاملا شفا يافت و اكنون كه 17 سال از آن جريان مى گذرد، هيچ دردى در دستماحساس نمى كنم و حتى توانايى دست چپم بيشتر از دست راست مى باشد!
184. من از خدا خواهش كردم و او محبت كرد  
حجه الاسلام و المسلمين جناب آقاى سيد على مدرسى ، از وعاظ محترم قم ، كرامتذيل را مرقوم داشته اند:
آيه الله آخوند ملا معصوم على همدانى - رضوان الله تعالى عليه - يكى از علماى بزرگو وارسته شيعه بودند كه در آستانه پيروزى انقلاب در گذشتند. ايشاننقل كردند:
زمانى كه در كربلا بودم ، بچه اى از بالاى مناره پرت شد. پدرش با دست اشاره كردو گفت : بمان ! بچه در هوا معلق ماند. كنار گنبد حضرت عباس ‍ عليه السلام ، نردبانآوردند بچه را گرفتند به زمين آوردند. پس از اين جريان فهميدم كه پدرش آدم فوقالعاده اى است به سراغ او رفتم پرسيدم شما چكاره ايد؟ گفت من حمالم و بار مى برم .از اول جوانى تصميم گرفتم ، هيچ گناهى نكنم و نكردم . يك عمر خدا فرمود من اطاعتكردم ؛ حال يك دفعه هم من از خدا خواهش كردم و او محبت كرد.
185. شفاى پس از توسل  
جناب مستطاب حجة الاسلام و المسلمين آيه الله آقاى حاج شيخ محمد تقى وحيدىگلپايگانى دامت بركاته نقل كردند:
قبل از عيد نوروز سال 1380 شمسى با خانواده به عتبات عاليات مشرف شده بوديم ،همسرم در عراق مريض شد، بعد از آنكه چند روزى معالجه كرديم موثر واقع نشد و صدمههاى زيادى ديديم . از بس مستاصل شدم گفتم : خداوندا! صحيح و سالم اقلا به ايرانبرسيم ، يك روز قبل از حركت به طرف ايران من و همسرم از قافله جدا شديم و به حرممطهر حضرت امام حسين عليه السلام و سپس به حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام رفتيم ، هر كدام با حضرت جدا جدا حرفهايمان را زديم .حاجيه خانم خطاب به حضرت عباس عليه السلام نموده گفتند: اگر شفايم ندهيد شكايتشما را به پدرت على عليه السلام و مادرت فاطمه زهرا عليهاالسلام مى كنم . آنا دردمرتفع شد و شفا يافت ، وقتى كه به سلامت و مقضى المرام به ايران بازگشتيم حاجيهخانم در تهران خواب ديد كه در مسجد كوفه در مقام امام زين العابدين عليه السلام هستيم، خانمى خيلى محجبه و مجلله پاكتى در بسته به ايشان به عنوان قبولىاعمال داد، كه لاك و مهر شده بود.
186. حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را در بيدارى مشاهده نموده
حجه الاسلام و المسلمين آقاى سيد شهاب الدين حسينى قمى ، در نوشته اى در تاريخ8/1/76 شمسى مرقوم داشته اند:
پدر بزرگوارم آيت الله آقاى سيدابوالفضل حسينى ، كه از عباد وزهاد و علماىكهنسال و بقيه الماضين بودند، كرارا براى من به طور خصوصى و نيز درمحافل عمومى در زمانى كه اشخاصى از خودى و برادران عزيزم و ديگران در خدمتشانبوديم ، كراماتى از حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلامنقل مى فرمودند كه به طور خلاصه به قسمتى از آنها اشاره مى شود: فرمودند: در سنحدود ده سالگى به مرضى صعب العلاج مبتلا شدم كه خيلى از آن رنج مى بردم . مادرم ،كه از خانمهاى متدينه و اهل نماز و ذكر و روضه بود، خيلى از كسالت من ناراحت بود وبراى من دعا مى كرد.
يادم هست روزى مادرم به مجلس روضه اى كه در همسايگى خانه ما بود رفته بود و منتنها در خانه و با حالت بيمارى به سر مى بردم . ناگهان ديدم در طرف راست من افرادمهاجمى كه تعدادشان حدود 20 نفر بود، با قيافه هاى عجيبى در چند قدمى من ظاهر شدندو مى خواستند به طرف من حمله كنند كه وجود مقدس حضرتابوالفضل العباس عليه السلام برق آسا سوار بر اسبى زيبا و با قامتى رشيد ونورانى ولى دستهاى مباركشان بريده و زانوهاى مباركشان از زين و سر اسب بالاتر(همان گونه كه وصفشان در كتابها ذكر شده و وعاظ باز گو مى كنند) ظاهر شدند و بايك حركت آن بزرگوار، افراد مهاجم فرار كردند.
مجددا از سمت چپ من مهاجمين ديگرى كه اين بار تعدادشان كمتر بود حمله كردند، كه دوبارهبا يك حركت و نهيب آن حضرت فرار كردند و باز مرتبه سوم همان افراداول از سمت راست حمله كردند كه باز هم با نهيب شديدتر آن حضرت فرار كرده و ديگربازنگشتند و اين جانب مورد عنايت و لطف و بزرگوارى آن حضرت قرار گرفتم .
مادرم وقتى از مجلس روضه و توسلبرگشت و شرح حال خود را برايش ‍ بازگو كردم به شكرانه اين عنايت بزرگ بسيارخوشحال شد. آن عالم وارسته و بزرگوار به دفعات تاكنون مورد توجه عجيب حضراتمعصومين ارواحنا فداهم قرار گرفته اند و از آن جمله ماجرايى است كه چندىقبل اينچنين نقل فرمودند: خدمت حضرت رسول اكرم صلى الله عليه وآله وسلم رسيدم . آنحضرت محزون و ناراحت بودند. مقام والاى حضرت على عليه السلام به من افتخار همنشينىبخشيده ، من مانند فرزند دست بر شانه مباركشان گذاشته بودم و آن حضرت براىشفاى دردم كاهو با روغن زيتون آماده مى فرمودند، كه قاشقى از آن را خوردم و نتيجهفورى آن را هم ديدم ، و اگر كسى بيشتر عاشق و طالب ديدن و شنيدن است بايد حضوراخدمت ايشان رسد تا از بيان گرم و نفسهاى پاكشان استفاده معنوى و روحانى ببرد.
من اين مشاهدات بزرگ و كم نظير را در بسيارى ازمحافل و مجالس علما و بزرگان وروى منبرها و در همه جا و هميشهنقل كرده ام و هر كس از هر گروهى شنيده ، اشكش جارى شده است و از مقام منيع آن حضراتمعصوم طلب حاجت و كمك كرده است .
187. پناه درماندگان  
از شيخ محمد سعيد آل آقا نقل شده است كه گفت :
در كربلا يك مرد و زن نو عروس زندگى مى كردند. يك شب شوهر آن زن ديد همسرشخلخال در پاى ندارد. زن فراموش كرده بود كهخلخال را در كجا گذاشته است و در نتيجه شوهرش او را تهديد به كشتن كرد. زن ، ازترس ‍ شوهر، به حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام آن پناه درماندگان ،پناهنده شد و شب را در آنجا ماند. آخر شب خادمين حرم براى جارو و نظافت آمده و به وى مىگويند: خانم ، از حرم بيرون رويد، ما در اينجا كار داريم .
زن مى گويد: تا حاجت نگيرم ، نمى روم !
پس از آنكه واقعه را مى فهمند، مى گويند: ما همراه تو براى شفاعت نزد شوهرت مى آييم. مى گويد: محال است از اينجا بروم و سپس هاى مى گريد و مى گويد: يااباالفضل (دخيلك ). در اين حين گاوى را ديدند كه شتابان خود را به صحن مطهر قمربنى هاشم عليه السلام رسانيد و در آنجا استفراغ كرد وخلخال آن زن را، كه صبح همراه با علفهاى باغچه شان خورده بود، بيرون آورد.(211)
188. حاجت شما را حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام برآورده ساخت
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ ابراهيم ثقفى زيد عزه العالى سه كرامت بهدفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام ارسال داشته اند:
1. چند سالقبل يكى از محبان مخلص اهل بيت عليهم السلام موسوم به آقاى هدايتى مجلسى به نام قمربنى هاشم عليه السلام داشت . مجلس ‍ طرف صبحتشكيل مى شد و لذا صبحانه هم مى دادند. يك روز بنده به قصد شركت در آن مجلس بهمنزل ايشان رفتم و ايشان از ديدن من خوشحال شد. بعد از سلام و عليك ، به ايشان گفتمسلام لربى طمع نيست ! حاجتى هم دارم كه آمده ام . آقاى هدايتى گفت : حاجت شما را حضرتابوالفضل عليه السلام برآورده ساخت . از آنجا بيرون آمدم . حاجتم در واقع ، گرفتنبليط قطار براى رفتن به اهواز بود كه در آن زمان كار آسان نبود. سپس ‍ به يكى ازدوستانم در ايستگاه قطار زنگ زدم ، و در خواست خود را با او در ميان گذاشتم . گفت :اجازه بده ببينم مى توانم كارى بكنم ؟ بعد با مسئولين بليط قطار اهواز تماسگرفته برايم بليط تهيه كرد، آن هم بليط درجه يك را! خلاصه در ظرف دو سه دقيقه، به بركت آن مجلس قمر بنى هاش ‍ عليه السلام بليط براى ما تهيه شد.
189. روبروى حرم قمر بنى هاشم عليه السلام با كسى دعوا مى كند
2. داستان دوم در كربلا واقع شده است . شخصى به نام هادىحمال ، كه يكى از اشرار كربلا محسوب مى شد و بسيار فرد شرور و وقوى يى بود،يك روز در حاليكه توجه نداشته است روبروى حرم قمر بنى هاشم عليه السلام باكسى دعوا مى كند و با مشتى او را به زمين مى زند. سپس متوجه مى شود كه شخصمضروب و كتك خورده ، از سينه زنهاى قمر بنى هاشم عليه السلام بوده و كتك زدن وىنيز جلوى حرم صورت گرفته است . (هادىحمال ) شور جرئت نمى كند داخل حرم بشود، و هر كار مى كنند وارد حرم بشود، از ترساينكه مبادا حضرت او را بزند وارد نمى شود! مقصود اين است كه ، اشرار و بدها هم دركربلا از حضرت ابوالفضل عليه السلام حساب مى برند و مى ترسند و جدا معتقد بهاين معنا هستند.
190. الان به صانع و خداى اين جهان ايمان آورديم  
3. داستان سوم را ايشان از جناب مستطاب حجه الاسلام حاج سيد محمد على جواهرىنقل كردند كه از دوستان حاج آقا ثقفى و بنده هستند و اين جانب ، سيد مصطفى حسينى ، هماز ايشان شنيده ام . اين كرامت هم مربوط به كربلاست .
شخصى بود كه از نظر اعتقادى فردى ضعيف الايمان محسوب مى شد و هر چه آقاىجواهرى بر وجود صانع و خداوند دليل و برهان مى آورد آن شخص ضعيف الاعتقادقبول نمى كرد. روزى به آقاى جواهرى مى گويد: من اين حرفها را نمى فهمم ، اما اگرشما به قمر بنى هاشم عليه السلام قسم بخورى كه خداى وجود دارد مى پذيرم ! آقاىجواهرى مذكور با كمال شرمندگى از ساحت خداوند و عبدصالح وى ، حضرتابوالفضل عليه السلام ، قسم ياد مى كند كه : به قمر بنى هاشم سوگند، اين جهانصانع و خدايى دارد. شخص ضعيف الاعتقاد مى بيند آقاى جواهرى قسم به قمر بنى هاشمعليه السلام خورد و بلايى نازل نشد، مى گويد الان به صانع و خداى اين جهان ايمانآوردم .
غرض ، حضرت ابوالفضل عليه السلام شخصيتى است كه اين طور مورد اعتقاد طبقاتمختلف مردم ، حتى اشخاص ضعيف الايمان ، است .
191. آقايان ، حضرت عباس عليه السلام آن دختر را شفا داد!  
جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد حسين موسوى دو كرامت از پدر محترمشان بهدفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام نوشته اند:
1. اين جانب حاج سيد بابا موسوى نجاتى ، درسال 1347 هجرى شمسى ، همراه با ده نفر از برداران و اقوام و عشيره خود، عازم كربلاشديم و چون همسفران من همه مثل خودم ، قاچاق به كربلا آمده بودند، معمولا در حين زيارتبا هم بوديم . يكى از روزها، كه من و ساير همسفران در يكى از رواقهاى حرم حضرتاباالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام بوديم ، ديديم يك فرد عرب دخترىحدودا هشت ساله را كنار ضريح حضرت اباالفضل العباس عليه السلام آورده ، با يكشال سبزرنگ محكم به ضريح مطهر بست . حال دختر به حدى بد بود كهقابل ذكر نيست . از شدت بيمارى ، تمام اعضاى بدنش طورى مى لرزيد كه هيچ بيننده اىقادر نبود چند دقيقه مستمرا به او نگاه كند. شدت اضطراب و لرزش بدن او فضاى حرممطهر را منقلب كرد، و مردم بلا استثنا به حال او گريه مى كردند. پدر دختر مى گفت : ازدكترها مايوس شده ام .
من چون ناراحتى قلبى داشتم ، حرم را ترك كردم و به مسافر خانه رفتم ، ولى رفقا درحرم ماندند. پس از نيم ساعت يكى از همسفران به نام حاج محبعلى باباخانى از اهالىكليجه زنجان ، كه فعلا درحال حيات است ، باهيجان خاصى وارد مسافرخانه شد و درحاليكه يك تكه پارچه سبز در دستش بود، با حالت خاصى گفت : آقايان ، حضرتاباالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام آن دختر مريض را كه در حرم مطهر ديدهبوديد، شفا داد، و ما لباس او را پاره پاره كرده تقسيم نموديم . اين ، پاره اى ازشال سبز رنگ اوست !
192. تو مداحى نكن ! 
2. نيز در همان سفر، به چشم خود ديدم كه ، در كنار ضريح حضرتاباالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام يكى از ساداتمحل به نام سيد رضى شديدا به يك مداح اهل بيت كهاهل تبريز بود اعتراض كرد كه ، تو مداحى نكن و نخوان ! و آن مداح تبريزى دلشكستهنشست و ديگر مداحى نكرد و نخواند، ولى سيد رضى هم ديوانه شد و پس از حدود پنجسال ، هنگام دفن يكى از سادات محل به نام سيدعادل و ليارانى بشدت گريه كرد و حالش خوب شد!
193. عمرى دوباره در سايه دو كرامت  
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى شيخ عليرضا صابرى يزدى ، ساكن قم ، ماجراى دوكرامت شگفت را به شرح زير مرقوم داشته اند كه ذيلا مى خوانيد:
آنچه ذيلا مى خوانيد، ماجراى چندين بيمارى خطرناك است كه با ترحم پروردگار ومرحمت حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام و عنايت حضرتابوالفضل العباس عليه السلام بهبود پيدا كرد.
1. آغاز سخن ؛
2. نظريات دكترها قبل از شفا يافتن ؛
3. نظريات دكترها بعد از شفا يافتن ؛
4. جريان توسلم به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ؛
5. نمونه اى از ارتباط؛
6. نكاتى جالب و شنيدنى درباره اين بيماريها.
از آنجا كه حضرت آيه الله العظمى جناب آقاى حاج شيخ لطف الله صافى و چند نفر ازفضلاى محترم حوزه علميه قم ، حضرات حجج اسلام و المسلمين جناب آقاى حاج شيخ علىربانى خلخالى و جناب آقاى حاج شيخ احمد قاضى زاهدى و جناب آقاى فاتحى از اينجانب خواسته بودند كه جريان بيمارى و شفاى خود را مشروحا بنويسم ، لذا بر آن شدمنخست اشاره اى به اصل بيماريها داشته باشم و نظريات چند تن از اطباى متخصص ‍ راقبل و بعد از شفا يافتن همراه با نظر پرستاران بيمارستاننقل نمايم ، سپس ‍ جريان ديدن حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام درخواب ونيز توسلم بهحضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را توضيح دهم ، تا لطف و كرامت حضرت زهراعليهاالسلام و عنايت و مرحمت حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام به اين جانب ،مفهوم و ارزش واقعى خود را پيدا نمايد.
اين جانب عليرضا صابرى اهل يزد ساكن قم ، درسال 1366 هجرى شمسى به چندين بيمارى خطرناك مبتلا شدم . ازقبيل : سرطان خون به نام آنمى ، عفونت دريچه قلب ، سكته خفيف مغزى ، كه دكترها عموماجواب مايوس كننده داده بودند و طول حيات و زندگى مرا 24 ساعت تا يك هفته پيش بينىكرده بودند و تمامى فاميل نيز از خوب شدنم نااميد شده بودند.
در تاريخ 3/4/1366 شمسى در بيمارستان كامكار قم بسترى شدم و در همين روز كشتخون انجام شد.
11/4/66 شمسى از قول پرستاران : حال عمومى بيمار رضايت بخش ‍ نيست .
12/4/66 شمسى مشاور چشم پزشكى : يكى دو روزقبل ، سكته خفيف مغزى پيش آمده بود و تا 8 ماه كسى متوجه نشده بود!
13/4/66 شمسى از قول پرستاران : حال بيمار چندان خوب نيست .
نظريات دكترها قبل از شفا يافتن من
پسر خاله ام آقاى بمانعلى شاكرى در بيمارستان فرخى يزد كار مى كند. آزمايش خونمرا به آقاى دكتر صدرى متخصص قلب و آقاى دكتر عرب عجم متخصص خون نشان دادهبود و گفته بود كه : پسر خاله ام ، به علت داشتن بيمارى قلبى و هونى در قمبسترى شده است ، شماها اگر مى توانيد براى ايشان كارى بكنيد. ايشان را بياوريميزد بسترى كنيم تا اقوام و بستگان بهتر بتوانند به ايشان خدمت كنند و از نظر ملاقاتهم راحت باشند. آقاى دكتر صدرى پس از ديدن آزمايش جواب مايوس كننده داده بود، و آقاىدكتر عرب عجم هم گفته بود:
- اين مريض ، يا مرده است ، و يا تا بخواهيد ايشان را از قم به يزد بياوريد مى ميرد!
يكى از مسئولين بيمارستان در تهران به يكى از اقوام ، موقعى كه مى خواستند مرا درتهران بسترى كنند، گفته بود: صرف نمى كند، اين مريض را بسترى كنيد.
نظريات دكترها بعد از شفا يافتن
آقاى دكتر عرفانى ، متخصص داخلى در قم گفت : صابرى ، تو از خطر بزرگىگذشتى ، برو خدا را شكر كن ، تو آن روز مرده بودى ؛ يك مرده متحرك . كسى ديگر، كارتو را درست كرد! و با دست اشاره نمود به جمله يامن اسمه دواء و ذكره شفاء كه قابگرفته و در مطبش نصب كرده بود.
آقاى دكتر اعتمادى ، متخصص مغز و اعصاب در مشهد، گفت : خيلى به خير گذشته يا خيلىخداوند رحمت كرده ، بعضى انفاكتوس مغزى مى شوند و از هر دو چشم نابينا مى گردند.
آقاى دكتر على اكبر مرشد، جراح مغز و اعصاب در تهران ، گفت : خيلى شانس آوردى .گفتم : چطور؟ گفت : چون كه عيب كلى نگرفتى .
آقاى دكتر واثقى ، متخصص قلب در قم ، گفت : يادت هست در آنسال (سال 1366) خيلى خدا به تو رحم كرد، چون دريچه قلبت عفونى شده بود؟ !
يكى از دوستانم (حاج آقاى مصباح ) كه به دكتر عرفانى مراجعه كرده بود گفت : آقاىدكتر عرفانى با يك دكتر ديگر درباره شما صحبت مى كرد. در ضمن صحبت به آن دكترگفت : همان مريضى كه پرونده اش را ديده بودى ، حالا خوب شده ؛ پس معلوم است كه آنبالاها (اشاره به طرف آسمان ) خبرهايى هست ! ايشان همچنين مى گفت بيمارى تو اعتقادمذهبى دكترها را قويتر نمود.
در سال 1368 شمسى دو سال بعد از مرخص شدن از بيمارستان ، آقاى دكتر سيد محمدحسن مرتضوى شاهرودى فرزند مرجع عاليقدر شيعه حضرت آيه الله العظمى آقاى سيدمحمد حسينى شاهرودى دام ظله العالى (نوه مرحوم آيه الله العظمى سيد محمود حسينىشاهرودى ) به اين جانب پيشنهاد كردند كه بيا، نامه اى بنويسم يك بار ديگر بروتهران بيمارستان امام خمينى (ره ) قلب شما را چك كنند.قبول كردم . نامه ايشان را به همراه كارت مخصوصى كه داشتم ، براى بيمارستان بردم. آقاى دكتر تا نگاهش به آن كارت و نامه افتاد، پرسيد: حاج آقا خونت را چكار كردى ؟گفتم : خون مرا شفا دادند! ايشان اول به طور مسخره آميزى گفت : مى خواستى بگويىقلبت را هم مشغول اكوى قلبم شد. چند نفر دكتر ديگر هم شاهد بودند، كه ناگهان ، همانآقاى دكتر با لبخندى گفت : حاج آقا، مثل اينكه براى قلبت هم يك كارى كرده اند! و پساز اين اقرار، يكى از دكترهاى حاضر گفت : من به ماوراء الطبيعه ايمان دارم .
چند وقت پس از از خواب ديدن و خوب شدن بنده ، پسر خاله ام آقاى بمانعلى شاكرى بهآقاى دكتر عرب عجم ، متخصص خون ، گفته بود: آقاى دكتر، پسر خاله ام كه مريض بودو بيمارى خونى داشت ، خوب شده است . در مرحلهاول ، دكتر باور نكرده بود. پس از قسم و تاكيد زياد، باور كرده بود و پرسيده بود:اگر حرف تو را در يك كنفرانس پزشكى مطرح كنم ، مرا دروغگو در نمى آورى ؟!خلاصه ، دفعه بعد برايم خبر آورد كه ايشان گفته است كه من آن آزمايش خون را(آزمايشى كه روز اول ديده بود) به عنوان سرطان خون در دانشگاه يزدمشغول تدريس هستم كه يك مريض ‍ (هموگلوبين ) خونش به 75/2 مى رسد و از مرگنجات پيدا مى كند!
آقاى دكتر عرفانى پس از خوب شدنم گفتند: گلبولهاى قرمز خونت خودبخود معدوم مىشد! و براى اولين دفعه كه ايشان نگاهش به آزمايش ‍ جديد افتاد - بعد از شفا يافتن -حالت تعجب و بهت زدگى به ايشان دست داده فرستاد پرونده مرا آوردند و آزمايش جديدرا با آزمايشهاى قبلى مقايسه كرد و پرسيد مى دانى هموگلوبين خونت چند بوده است ؟ !
گفتم : نه ، گفت : هموگلوبين خونت 5/4 بوده و حالا 6/10! سپس گفت : صابرى ، اگرخون تو اين طور بماند تو ديگر خوب شده اى !

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation