|
|
|
|
|
|
96. ديدم آقايى بلند قامت و نورانى نشسته است جناب حجة الاسلام آقاى حاج شيخ على اكبر شاملو، امام جماعت مسجد حضرتابوالفضل العباس عليه السلام طى يادداشتى به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام مىنويسد: درميدان آزادگان قم ، بلوار شهيد نواب صفوى ، بين كوچه 5 و 7 مسجدى به نام حضرتابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام حدود ششصد متر زمين آن ساخته شده وساختمان طبقه فوقانى آن هم در شرف اتمام است . و افراد زيادى باتوسل به حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام گرفتارى هايشان رفع شد وبيمارانشان شفا يافته است و شفاى مرض هايشان يكى از آن افراد خود حقير هستم . بنده قبلا صداى بسيار قوى داشتم . اما ناگهان صداى من طورى گرفته شد كه حدودسه سال تمام مجالس ومنبر تعطيل شد. به طورى كه اگر كسى در دو قدمى من بودصداى مرا نمى شنيد. چون من با برادر صادق آهنگران مداح رفيق بودم ، ايشان براى من از آقاى دكتر احمدى كهدر بيمارستان پاستور تهران متخصص حلق و صدا بود وقت گرفت . با ايشان رفتيم دراتاق مخصوص آقاى دكتر احمدى . او با وسايل پيشرفته دقت بسيار كرد. در آخر نتيجهگرفت كه هيچ راهى ندارد جز عمل ، آن هم ممكن است موفق آميز نباشد. و پس ازعمل نيز مدت يك ماه ديگر احتياج به دستگاه برق دارد كه بتواند حرف بزند. نزديك محرم بود. بنده مايوسانه به قم بازگشتم خيلى ناراحت بودم تا اين كه بادل شكسته به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلامتوسل پيدا كردم . نزديك صبح بود، خواب ديدم كه وارد مسجد شدم ، بهداخل زير زمين مسجد رفتم ديدم آقايى بلند قامت و نورانى نشسته است . تا بنده وارد شدمسلام كردم . ايشان بلند شد و مرا در آغوش گرفته و سينه اش را به سينه من چسبانيد وجملاتى بيان فرمود. نفهميدم چه فرمود. سپس بيدار شدم ، ديدم احساس سبكى مى كنم و درد سينه ام گوياتخفيف پيدا كرده است . از آن ساعت به بعد رو به بهبودى رفتم كه مجالس و منبرهاىمحرم را شروع كردم و تا به حال احتياج به يك قرص هم پيدا نكرده ام . بعد از چند روزبه آقاى آهنگران تلفن زدم . ايشان باور نمى كرد كه خودم دارم صحبت مى كنم وقتى كهايشان قضيه را به دكتر گفته بود ايشان در جواب گفت : قضيه ايشان فقط معجزه بوده، چون صداى ايشان باز نشدنى بود. از اينقبيل معجزات اين مسجد زياد داشته و من افسوس مى خورم كه چرا اين كرامات را ازاول يادداشت نكرده ام . خجل بود
فرات از ساقى كوثر خجل بود
|
كه سقا از على اكبر خجل بود
|
چهل منزل به روى نى از سكينه
|
به روى نيزه چشمش دور مى زد
| 97. مدت سه شبانه روز كار من فقط گريه و زارى بود جناب آقاى احمد رضا راستى ، از شهرستان داراب استان فارس ، طى نامه اى دو كرامتبه دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام مرقوم داشته اند، كه ذيلا مى خوانيد: خدمت حجت الاسلام جناب آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى سلام عليكم اين جانب احمد رضا راستى ساكن شهرستان داراب استان فارس هستم . خاطراتى چند ازبزرگ پرچمدار كربلا، حضرت ابوالفضل العباس ، باب الحوائج عليه السلام ،براى بنده پيش آمده است كه نقل مى كنم . 1. ابتدا اينكه بنده كتاب هاى تاريخى زيادى مطالعه كرده ام ، چه در مورد ائمه اطهار وچه تمدن گذشته ، اما هيچ كتابى همانند كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام در اين جانب اثر نداشته است ، و مى توانم بگويم كهگم شده خود را بعد از سال ها كه عمر از خدا گرفته ام پيدا نمودم و تا آخر عمر هم كلبآستان مقدسش خواهم بود. اواخر زمستان سال 77 عصر يكى از روزها بود كه در مغازه نشسته بودم كه يكى از رفقابه نام آقاى قربان لطف آمد و گفت كتابى از قم فرستاده شده است ، بيا تا آن رابخريم ، بنده با شوق و ذوق رفته و آن را به مبلغ 1600 تومان خريدم و به مغازهبرگشتم ، ابتدا مقدمه آن را كه خواندم ، ديدم خيلى جالب است لذا كتاب را بسته و گفتمكه در منزل آن را مى خوانم ، شب خانم و بچه ها درمنزل نبودند و شروع به خواندن كردم ، جناب آقاى خلخالى ، مدت سه شبانه روز كار منفقط گريه و زارى بود از اين كه چرا خداوند بزرگ اين كتاب را زودتر به دستمنرساند. خاطره اول : اين جانب مدت 29 سال اصلا و ابدا با نماز و روزه سر و كار نداشتم . بعداز خواندن كتاب و با توكل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام تا حالا كه ايننامه را مى نويسم ، نمازم ترك نشده و به طور كلى بگويم كه دنيا در نظرم پوچ وبى معنا شده است و بعد از رسيدن كتاب به دستم و خواندن آن انقلاب روحى عجيبى در منبه وجود آمد كه قابل تصور نيست . 98. به بركت نام نامى حضرت باب الحوائج صاحب همه چيز شدم 2. خاطره دوم : بنده در مغازه اى كار مى كردم كه مغازه از آن شريكم بود. آبان ماه 77 بود در منزل پدرم حاج فرهنگ راستى سرگرم تدارك آش حضرت زينالعابدين عليه السلام بودم و همه سرگرم فعاليت بوديم بحمدالله آش پخت صبح آنرا پخش كرديم . صبح آن روز به اتفاق آقاى خاكپور معاون مخابرات داراب و پدر و مادرمو ديگران نشسته بوديم و صحبت از چگونگى توزيع آش شد كه آيا به هر كسى كه آمدرسيد يا نه . در اين بين خانم آقاى خاكپور رو به بنده كرد و گفت كه احمد رضا شمانذر مى كنيد؟ گفتم : چرا. اگر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام كمك كند كهقبل از عيد سال 78 صاحب مغازه اى شوم هر سال مقدار 150 كيلو برنج به بالا نذر آنحضرت و برادرش شاه شهيدان حسين بن على عليهماالسلام مى كنم ، به خدا قسم ، بعد ازاين كه نذر كردم به مدت يك هفته بعد مغازه اى بزرگ نصيبم شد كه ندانستمپول آن از كجا فراهم شد و بعد از آن به بركت نامى نامى حضرت باب الحوائج صاحبهمه چيز شدم . و هر وقت هم كه گرفتارى پيش مى آيدتوسل به او گرفتاريم بر طرف مى گردد. تنها آرزويى كه دارم رفتن به كربلاى معلى و زيارت بارگاه حسين بن على و حضرتابوالفضل العباس عليهماالسلام است . در پايان بايد متذكر شوم كه در منطقه داراباخيرا غارى به نام غار ابوالفضل العباس عليه السلام نام گذارى شده است . اين غار درقديم به نام غار قرآن مشهور بوده است تا اين كه شخصى به نام آقا محمد تاجى نژادكه مردى متدين و با خداست مدعى شده است كه حضرتابوالفضل العباس عليه السلام از سال ها پيش با ايشان در ارتباط بوده است ودليل اين كه چرا قبلا مردم را مطلع ننموده مى گويند كه چون آمادگى در مردم جهت باوركردن اين موضوع نبوده است آن را بر ملا نكرديم تا به امروز بنا به درخواست حضرتآن را افشا نمودم . شايان ذكر است كه تاكنون بيماران سرطانى ، شيميايى و غيره و هر كسى كهگرفتارى براى او پيش آمده است ، با رفتن به اين غار وتوسل به باب الحوائج شفا يافته و حاجت خود را گرفته است . ان شاء الله اگر توانستم عكس آن را مى فرستم . والسلام احمد رضا راستى 99. بودم و ديدم جناب آقاى حاج سيد على هاشمى در مصاحبه اى مشاهده خود را در كربلاى معلى چنيننقل كرده است : در حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بودم و ديدم مردى با پچه فلجش آمد وبا ناراحتى به عربى گفت : بعد از هفت سال كه بچه خواستم اين را به من دادى ؟ و بچهرا به سوى ضريح پرتاب كرد. همين كه بر زمين افتاد شروع به دويدن كرد و شفايافت . و نيز مى فرمود: در حرم حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام فردى آمد وسوال كرد كه هذا قبر الحسين عليه السلام ، اين قبر امام حسين است ؟ چندين بارسوال خود را تكرار كرد. يك مرتبه جواب آمد: بله اين قبر حسين عليه السلام است . آن مردصيحه اى كشيد و از دنيا رفت . (163) 100. من علمدار حسينم ! من سقاى تشنه لبانم ! بعد از مدتى كه امناى دولت متوكل از بريدن دست و كور كردن چشم و كشتن زوار مايوسشدند، اين مطلب را صلاح دانسته و گفتند رعاياى دولت ديوانه مى شوند و بى جهت خودرا به كشتن مى دهند. دولت بايد به ديوانگى آنها نگاه نكند. و به دست خود رعيت خود راتلف و ضايع نكند. صلاح در اين است كه ماليات زيادى براى زوار قرار بدهيم اگرمال رعيت را بگيرى اصلح است تا جان آنها را بگيرى ، زيرا به خزانه منفعت دارد. مقصود از رعيت همان مال اوست آنها كه اين قسم طايفه بى عقلندبهخيال زيارت از اول سال زحمت مى كشند پول جمع آورى مى كنند به عنوان زيارت بياورندو به دست خودشان مى دهند. پس همان وقت ، همه جا جار كشيدند كه خليفه به شيعيان حسين بن على عليهماالسلام بهسر مرحمت در آمده از كشتن و دست بريدن و چشم كندن آنها گذشت فرمود. هر كس بهزيارت حسين بن على عليهماالسلام برود و فقط در سر جسر بغداد صدا شرفىپول جواز بدهد و آزاد برود. شيعيان خوشحال شدند، فوج فوج با كمال شوق ازاول سال تا آخر سال زحمت كشيدند، پول جمع مى كردند، و به زيارت مى رفتند. روزى متوكل در بالاى قصر كه بر جسر بغداد مشرف بود نشسته بود و زوار سيدالشهداء عليه السلام را تماشا مى كرد كه مى آمدند در كنار جسر هر يكى صد اشرفىمى دهند و مى روند. ديد از راه عراق عجم يك پير زالى هميان در پشت و عصا در دست باپاى لنگان لنگان مى آيد، گاهى خسته مى شود مى نشيند، خدام خود را طلب نمود و گفت :برويد آن پيره زال را بياوريد. رفتند او را به حضورش آوردند گفت : پير زال به كجا مى روى ؟ گفت : به كربلا به زيارت سيد الشهداء امام حسين عليه السلام . گفت : مگر قدغن ما را نشنيده اى ؟ گفت : چرا شنيده ام كه خودتان اجازه داده ايد. گفت : صد دينار جزيه آورده اى ؟ گفت : بلى ، گفت : بياور ببينم . پير زال هميان خود را به زمين گذارده باز كرد، صداشرفى در آورد به دست آن حرام زاده داد. متوكل گفت : تو كه استطاعت صد اشرفى راداشتى پس چرا مال سوارى ندارى و پياده آمده اى ؟ گفت : اى خليفه ، قسم به خدا من استطاعت نداشتم وليكن به خدمت كارى و رخت شويى وچرخ ريسى در اين مدت پول جمع كرده صد اشرفىمال سلطان را مهيا كرده ام . خيالم اين بود كه كرايهمال و خرج راه را مهيا كنم و بعد از آن بيايم . در خانه خود نشسته بودم ، ناگاه صداىچاوشى كربلا بلند شد كه مى گفت : (از تربت شهدا بوى سيب مى آيد) حسينى بر سرم افتاد، رگ ها و موهاى بدنم از محبتامام حسين عليه السلام به حركت آمد، بى اختيار شدم ، ترسيدم در عزم زيارت تعويقاندازم و عمر كفاف ندهد و آرزوى زيارت امام حسين عليه السلام را به قبر ببرم .پول باج را بگذارم و به گور بروم . پول باج را برداشتم ، بدون زاد و راحله پاىپياده به راه افتادم به گدايى ، به دريوزگى ، تا خود را به اين جا رسانيدم . اى خليفه ، پولت را بردار تذكره اى به من بده ، زوار مى روند، مى ترسم در راهبميرم و به آرزوى خود نرسم . متوكل با آن غيظى كه داشت حكم كرد آن پير زال را از قصر به ميان شط بغداد انداختند.پير زال زير آب فرو رفت آب او را بالا انداخت . به كربلا رو كرد و عرض كرد: اىدواى دردمندان ، اى فرزند زهرا، از راه دور آمدم به زيارت نرسيدم ادركنى ، اى چراغ چشمعالمين ، ادركنى اى حسين . ديد در روى آب سوار ماه سيماى نقابدارى ايستاده گويا فرمود: اىپيرزال ، دست به من ده ، دستش به كنار دجله به زمين گذاشت .پيرزال عرض كرد: اى جوان نقابدار، تو كه هستى كه مرا نجات دادى ؟ فرمود: پيرزال ، من علمدار حسينم ، من سقاى عليهماالسلام . در اين جا با دست بريده بهفرياد پيرزال مى رسد، اما وقتى كه در صحراى كربلا دستش را از تن جدا كردند وبى دست ماند، اول به طرف خيمه ها رو كرد و عرض كرد (يا اخى ادركنى )، بعد از آنبه طرف نجف اشرف رو كرد و عرض كرد: يا ابتا ادركنى ، بى دست شدم ، فريادمبرس . (164) 101. اباالفضل العباس عليه السلام مرا شفا داد جناب مستطاب حجة الاسلام آقاى سيد عطاء الله احمدى اصفهانى طى نامه اى به دفترانتشارات مكتب الحسين عليه السلام مرقوم داشته اند: حضور محترم صديق مكرم مولف گرانقدر كتاب هاى ارزشمند و مفيد. مساعى در نشر كراماتو فضايل اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخعلى ربانى خلخالى دام عزه . در ايام فاطميه دوم عازم مشهد بودم . در مسير اصفهان به مشهد، با شخصى آشنا شديم .او به من گفت : اين آقا كه جلو ما روى صندلى نشسته از آقااباالفضل العباس عليه السلام شفا گرفته است . بنده رفتم از او پرسيدم و خواستمقضيه اش را نقل كند. اشك ، چشمانش را فرا گرفت و چنين گفت : بنده معروف هستم به واحدى . اصالتا اهل شهر كرد ولى ساكن اصفهان هستم و الان بازنشسته بانك ملى هستم . چند سال قبل بيمارى به من عارض شد كه يكى از پاهاى من به شدت سياه شد. خيلى نگران شدم و فرزندم آمد مرا به بيمارستان برد. بعد از معاينات پزشكى دكترنظر داد كه پايم بايد قطع بشود كه سرايت به بالاتر نكند. من به پسرم گفتم : مرامنزل ببر كه شب را در خانه باشم و فردا به بيمارستان بيايم آمدممنزل ، مقدارى كه از شب گذشت در اتاق مخصوص خودم تنها بودم و به فكر اين كهفردا چه مى شود. به آقا حضرت قمر بنى هاشماباالفضل العباس عليه السلام متوسل شدم و با صداى بلند گفتم : يااباالفضل ادركنى ، خوابم برد، در عالم خواب آقايى را ديدم نورانى با عمامه سبز واردشد، فرمود: از جا برخيز، ناراحت نباش و دستى بر پاى من كشيد. من هراسان از خواببيدار شدم ، ديدم پاى من سفيد شده و اثرى از آن سياهى ندارد. صبح شد، فرزندم آمد مرابه بيمارستان ببرد. گفتم : من كارى ندارم و خوب شدم ، ولى براى معاينه مى آيم ودكتر مرا معاينه كرد. دكتر تعجب كرد و گفت : چه كردى كه خوب شدى ؟ گفتم : حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مرا شفا داد. الان هم چندسال مى گذرد و اثرى از آن در پايم وجود ندارد. 102. يا قمر بنى هاشم ! اگر اين فرزند پسر باشد نامش راهمنام شمامىگذاريم نامه جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيدابوالفضل مدرسى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام : جناب مستطاب حضرت حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على ربانى دام عزه العالىبعد التمجيد و الاكرام . از آن جا كه جريان ولادت اين حقير و عنايت حضرتابوالفضل العباس عليه السلام را خواسته بوديد لذا از لسان ابوين گرامى امنقل مى كنم : والد گراميم جناب حجة الاسلام و المسلمين حاج سيد محمد مدرسى مى فرمود: خداوند متعال دو فرزند دختر به ما مرحمت فرمود و فرزند پسر نداشتيم . لذا سالى ازسال ها ايام محرم و صفر و ايام حزن اهل البيت عليهم السلام كه به عتبات مقدسه مشرفشده بوديم و مادر شما حامله بودند، وارد بر حرم مطهر حضرتابوالفضل العباس عليه السلام شديم در حالى كه دايى هاى محترم و حقير اطراف مادرشما را گرفته بوديم تا در اثر ازدحام جمعيت مشكلى براى ايشان پيش نيايد. وقتى واردبر حرم مطهر شديم خطاب به حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام عرض كردم : اگراين فرزند پسر باشد نامش را همنام شما مى گذاريم و از آن بزرگوار خواستم تا ازخداوند متعال بخواهد و حاجت ما روا بشود. در همين حين والده مى فرمودند: من هم چنين خواهشىرا از حضرت اباالفضل العباس عليه السلام داشتم كه شب در عالم رويا خدمت اخوىبزرگ خودم حضرت حجة الاسلام و المسلمين حاج سيد حسنچهل اخترانى رسيدم و ايشان با دست خود خطى را دور بطن من كشيدند و فرمودند اگرچيزى ديگرى هم بود مبدل به چيز ديگر شد. اين بود خلاصه ما وقع نسبت به ولادت اينحقير. در خاتمه توفيقات روز افزون شما را در راه خدمت به مكتب تشيع از خداوندمتعال خواهانم و السلام . 14 ربيع الثانى 1421 قمرى 26/4/1379 شمسى 103. به چشم مشاهده نمودم جناب مستطاب آقاى صادق چلداوى ، از اهواز، دو كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليهالسلام ارسال نموده اند، ذيلا مى خوانيد: حضرت حجة الاسلام و المسلمين جناب آقاى شيخ على ربانى دامت بركاته سلام عليكن ، اين جانب صادق چلداوى مولف كتاب نور هدايت 18 ساله ساكن شلنگ آباداهواز بعد از انتشار دو كتاب سودمند كرامات و معجزات حضرت ابىالفضل العباس عليه السلام و حضرت رقيه سلام الله عليها و مطالعه آنها با توجهبه درخواست حضرتعالى از كليه برادران و خواهران دينى براىارسال مشاهدات و مسموعات خويش در باب كرامت حضرت عباس عليه السلام به خود واجبديدم سهمى درتكميل جلد دوم كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام هر چند كوچك داشته باشم . 1. اولين كرامت را خود به چشم مشاهده نموده ام و مربوط به گستاخى يك فرد مسلمان بهمراسم عزادارى حضرت سيد الشهداء عليه السلام و توهين به افراد برگزار كننده اينمراسم است . قضيه از اين قرار است : در محرم الحرامسال 1416 قمرى در منزل با پدر و برادر و پسر دايى نشسته بوديم . در اين اثناآقايى كه از ذكر اسم او معذورم وارد منزل ما شد. متذكر شوممنزل ما 500 متر مساحت دارد و يك قسمت از آن را براى نگه دارى گاو و گوساله گذاشتهبوديم . آقاى مذكور گوساله اى داشت كه درمنزل ما نگهدارى مى كرد. آن شب گوساله فحلى شده بود و قرار بود آن آقا گوسالهاش را براى جفت گيرى يك جايى ببرد. قبل از اين كار نشست و شروع به صحبت كردنكرد. فاميل هايمان از قديم الايام يك هيئت عزادارى در ايام عاشوراتشكيل مى دادند. اين آقا شروع كرد به توهين به افرادى كه اين مراسم را بر پا مىكنند و گفت : اين افراد با اين مراسم شان مردم را اذيت مى كنند. مگر امام حسين عليه السلامخواسته كه آنها برايش عزادارى كنند و حضرت عباس عليه السلام خواست كه فلانى درمراسم شبيه آن حضرت بشود حرف هاى توهين آميز ديگر. من به ايشان گفتم : اگر اين مراسم عزادارى و شبيه خوانى برگزار نشود، ديگر بهچه شكلى مى توان مظلوميت امام حسين عليه السلام را به مردم نشان داد. با اين حرف هادست از حرف هاى توهين آميزش برنداشت و بلند شد و رفت گوساله را باز كند كه ببرددر اين اثنا، گوساله كه فقط سروصدا مى كرد و به هيچ كس صدمه نمى زد آقا را بلندكرد و به زمين زد و از دست و سرش خون جارى شد. ما فىالحال دريافتيم كه اين حادثه نتيجه گستاخى اين آقا نسبت به حضرت امام حسين و ابىالفضل العباس عليهماالسلام است . كه در همان ساعت آن بزرگواران اين آقا را تاديبكردند. 104. ديدم يك زيلو در هوا معلق است 2. معجزه دوم را به نقل از عموى بزرگوارم حاج ورسن الدهش چلداوىنقل مى كنم كه خود ايشان بعينه مشاهده و برايمنقل فرمودند. ايشان گفتند: زمان سابق من چند بار حرم حضرت امام حسين عليه السلام و حضرت عباس عليه السلام رازيارت كردم . در يكى از اين سفرها چندين مرتبه توفيق زيارت حرم مطهر حضرتاباالفضل العباس عليه السلام را پيدا كردم . دقيق يادم نبود در اولين يا آخرين بارىكه به حرم مطهر وارد شدم مشاهده كردم حرم شلوغ است به سرعت آمدم و از مساله استفسارنمودم . مردم را ديدم به بالاى ضريح خيره شده اند. به من گفتند: به بالا نگاه كنيد.به بالا كردم ، ديدم يك زيلو در هوا معلق مانده است . از حضار پرسيدم : جريان چيست ؟مردم گفتند: اين زن خواست در حرم مطهر نماز بخواند. با توجه به پاكى صد در صدحرم مطهر اين خانم اين زيلو را زير پايش پهن كرد و خواست روى آن نماز بخواند كهزيلو از زير اين زن كشيده شد و به بالاى ضريح رفت . عموى اين جانب با مشاهده اينكرامت گفت با صلوات هاى مكرر بر محمد و آل محمد و مسرور از اين كرامت با چشم خود حرمحضرت عباس عليه السلام را ترك كردم . صادق چلداوى اهواز، 12/5/1377 شمسى 105. پس از چند روز آن دو نفر را پليس دستگير كرد جناب حجه الاسلام آقاى شيخ حسين اسلامى آذر شهرى كه يكى از اردتمندان خانداناهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام مى باشد طى مكتوبى به دفتر انتشارات مكتبالحسين عليه السلام مرقوم داشته اند: يكى از بزرگ ترين مباهات و اركان اساسى اعتقادى و افتخارات بزرگ شيعه ، اعتقادبه ولايت تكوينى رهبران معصومين است . گاهى دست قدرت خداوندى در موارد حساس ومواجه شدن با خطرات جدى و وحشتناك از آستين اوليا و پيشوايان راستين به در آمده وانسان يا انسان هايى را معجزه آسا از آن حادثه هولناك نجات مى بخشد. واقعه اى كه مىخوانيد نمونه اى از آن حوادث تكان دهنده و شايسته دقت است . حادثه در اواخر تابستان1375 شمسى اتفاق افتاده است . اسماعيل امامى اهل ورآباد قطعه چهار فرزند (شهريار) با يك وسيله نقليه نيسان از بوئينزهرا به طرف ساوه اوايل شب به راه مى افتد در سر راه دو نفر به التماس از او مىخواهند كه موتور آب آنها را به يك روستايى كه در بى راه قرار دارد ببرد.اسماعيل امامى به علت تاريكى هوا و بى راهه بودن جاده سعى مى كند آنها را رد كند ومسئوليت را نپذيرد ولى در اثر اصرار و التماس آن دو نفر كه اگر آب نرسد مرزعهخشك مى شود، به اكراه مى پذيرد. اسماعيل امامى نقل مى كند كه وقتى مسافتى پيش رفتيم و هوا كاملا تاريك شد، من ديدمصحنه عوض شد. آن دو نفر طناب و چاقو در آوردند و به خاطر سرقتاتومبيل قصد كشتن مرا دارند. يكى براى بستن دست و پاى من طناب را آماده مى كرد وديگرى چاقوى خطرناكى به هوا بلند كرد ودل مرا نشانه گرفت . من در آن لحظه حساس كه از همه جا قطع اميد كرده و مرگم را پيشچشمم مجسم ديدم ، حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام را فرياد زدم و گفتم : يا حضرتابوالفضل العباس عليه السلام ! ناگاه ديدم آن مرد خطرناك دستششل و سست شد به طورى كه چاقو از دستش به زمين افتاد و من از فرصت استفاده كردم وپا به فرار گذاشتم . چون پاى جان در ميان بود به هر ترتيبى بود خود را رهاندم .پس از چند روز آن دو نفر را پليس دستگير كرد. در بازجويى شخصى كه به قصد كشتنمن چاقو را بلند كرده بود اظهار داشت كار ما اين است ، بايد يا طرف را بكشيم يا بهحالى بيفتد نظير كشته شدن كه كار ما بعدالو نرود. و دردسر براى ما درست نكند ودرباره تو هم من چاقو را براى كشتن بلند كرده بودم ، اما وقتى لب هاى تو تكان خوردمن خود را در يك عالم ديگرى ديدم . همه خانواده ام را جلو چشم من نگه داشته اند و آنهاملتمسانه از من مى خواهند دست از آن كار بردارم و چنان لرزه بر اندامم افتاد كه قادر بهكنترل نبودم و مانند اين كه هيچ يك از اعضاى بدنم در اختيار من نيست . آن گاه با تعجب ازمن پرسيد: تو در آن حال چه گفتى كه من به چنين وضع هولناك افتادم ؟ واقعه رافاضل ارجمند دوستم حجة الاسلام آقاى رحيم مجموعى مستقيما ازاسماعيل امامى براى من نقل كرد و من مناسب ديدم كه مولف پر توان كرامات حضرتابوالفضل و عاشق و محب اهل بيت حجة الاسلام ربانى آن را به برگ هاى زرين اثر خودبياورد باشد كه خداى منان در روز جزا شفاعتاهل بيت را نصيب ما گرداند. حسن اسلامى 106. آقا جان فرزندم را از شما مى خواهم جناب حجة الاسلام آقاى حاج شيخ على اكبر قحطانى در يادداشتى 3 كرامت به دفترانتشارات مكتب الحسين عليه السلام نوشته اند، به ترتيب ملاحظه مى فرماييد: 1. اين جانب على اكبر قحطانى حائرى شب هشتم محرم الحرام 1421 قمرى پس از مراجعت ازمجلس عزاى امام حسين عليه السلام متوجه شدم كه پسر دوازده ساله ام بهمنزل نيامده است . تا نزديك صبح در كوچه ها و خيابان ها سرگردان و حيران بود كه اين عزيز را پيداكنم . سرانجام معلوم شد تصادف كرده و در بيمارستان بسترى است . و نوع بيمارى همضربه مغزى مى باشد. و اميدى هم به زنده بودن او نيست خيلى دلم شكست و مضطربشدم و به حضرت عباس عليه السلام استغاثه نمودم و ايشان را صدا زدم و عرضه داشتمآقا جان ، فرزندم را از شما مى خواهم و بالاخره پس از هشت روز بى هوشى در حالى كهمايوس بوديم ، عنايات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلامشامل شد. و لطف حضرت شفايش داد. السلام عليك يا اباالفضل العباس عليه السلام ورحمه الله و بركاته على اكبر قحطانى حائرى ، سوم شوال المكرم ، 1421 قمرى 107. شفاى دختر روانى 2. جناب آقاى حاج صالح منيرى كربلائى نقل كردند كه در صحن مطهر حضرتابوالفضل العباس عليه السلام . دخترى روانى را آوردند كه دست هايش را بسته بودند،پدر و مادرش به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلاممتوسل شدند و مى گفتند: تا او را خوب نكنى ما از حرم خارج نمى شويم و نذر كردند كهاگر اين دختر شفا يافت او را به يكى از خدام حرم مطهر ازدواج كنيم او شفا پيدا كرد او رادادند به يك سيدى از خدام حرم مطهر و عقدش راهم در حرم خواندند. 108. باران شدت گرفت 3. همچنين حاج صالح منيرى نقل كرد: يك روز در حرم مطهر نشسته بودم . باران شدتگرفت به طورى كه در حرم مطهر باران فرو ريخت و فرشهاتر شد و من در جست و جوىچيزى بودم كه در پنجره بگذارم كه باران داخل حرم نريزد. هر چه جست و جو كردم چيزىنيافتم يك مرتبه صدا زدم : يا ابوالفضل ناگاه چشمم به يك تخته خشك افتاد. در حالىكه همه جا آب گرفته بود، ولى تخته خشك گويا اصلا باران او را نگرفته بود.البته آب از پنجره در حرم مى ريخت . 109. آقا اين فرزندى كه به مندادىمال خودت جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ محمود شريعت زاده خراسانى طى يك نامه بهدفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام نوشته اند: روزى بعد از ظهر بود، معمولا عصرها به حرم حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام و شبها به حرم حضرت سيد الشهداء عليه السلام مشرف مى شدم . وارد حرم مطهر شدم . درستدر نظرم است كه مقابل ضريح مقدس ايستاده بودم و زيارتنامه حضرت را مى خواندم كهيك مرتبه با صرو صدايى رو به رو شدم و ديدم زن عربى فرياد مى زند:ابوفاضل ، ابوفاضل ، اين فرزندى كه به من عنايت كردىمال خودت باشد. بچه اى رو دست داشت و سر بسيار بزرگى داشت كه معمولى نبود، ديدم بچه را بهطرف ضريح حضرت عليه السلام پرتاب كرد و بچه محكم به ضريح خورد در اثراين سرو صدا و برخورد اين زن با حضرت ، زن و مرد اطراف او جمع شدند و تماشا مىكردند. من خيلى دوست داشتم كه ببينم اين جريان به كجا كشيده مى شود و آيا حضرتعنايتى مى كنند يا نه ؟ ولى خجالت مى كشيدم ميان جمعيت بروم تا از نزديك در جريانقرار بگيرم . خلاصه از دور تماشا مى كردم . يك مرتبه مشاهده نمودم آن زن عرب فرزند خود را دربغل گرفته خوشحال و از حضرت تشكر مى كند و با يك احترام خاصى از حرم بيرونرفت . از كسانى كه نزديك او بودند پرسيدم جريان چه شد؟ گفتند: اين خانمسال ها است ازدواج كرده ولى بچه دار نمى شده است . پزشكان به او گفتند كه شما عقيمهستيد اين خانم پس از نااميدى به حرم قمر بنى هاشم عليه السلام مشرف مى شود و بهحضرت متوسل مى شود كه من از شما يك فرزند مى خواهم و گريه زيادى مى كند وخلاصه بعد از مدتى حامله مى شود و سپس وضعحمل مى كند به پسرى ولى اين پسر سرى بزرگ و غير معمولى دارد. مشغول معالجه در كربلا مى شود ولى نمى گيرد، نزد پزشكان بغداد مى رود آنها همجواب ياس مى دهند و او را نااميد مى كنند. اين خانم تصميم مى گيرد، حرم مطهر حضرتاباالفضل العباس عليه السلام مشرف شود و بگويد آقا اين فرزندى كه به من دادىمال خودت از روى ناراحتى و عصبانت و بچه را به طرف ضريح مقدس پرتاب مى كند.به مجردى كه بچه به ضريح مى خورد و سپس روى زمين كنار ضريح مى افتد، مىبينند سر بچه كوچك شد و مثل بچه هاى معمولى شده و باد سر خالى شد. مادر، بچه اش را از روى زمين بر مى دارد و از حضرت تشكر مى كند و سپس خدا حافظى وحرم شريف را ترك مى كند و مرحوم پدر حجه الاسلام و المسلمين حاج شيخ محمد علىشريعت زاده خراسانى واعظ معروف كربلا كه در حدودچهل سال در صحن مقدس امام حسين عليه السلام منبر مى رفتند مى فرمودند: اين ختم بهتجربه رسيده است توسله به حضرت عباس عليه السلاماول دو ركعت نماز هديه به آن حضرت (روحى له الفداء) و سپس 133 مرتبه بگويد: (يا كاشف الكرب عن وجه الحسين عليه السلام ، اكشف كربى بحق اخيك الحسين عليهالسلام ) حوائج بر آمده خواهد شد انشاء الله . محمود شريعت زاده خراسانى 4 شوال 1421 قمرى 110. هر وقت صدايت زدم بيا جناب آقا احمد آقا تولمى حائرى فرزند مرحوم حجت الاسلام آقاى شيخ محمد حسين تولمىحائرى . پنج كرامت براى نگارنده نقل كردند در اين جا به ترتيب مى آوريم . 1. در شب 26 ربيع الثانى سال 1421 قمرى مطابق تيرماه 1379 شمسى از مرحومپدرشان آقا شيخ محمد حسن حائرى نقل كردند: در جوانى تقريبا مدت شش ماه بينايى خودرا از دست مى دهد و يك روز به برادرش آقاعبدالله حائرى مى گويد: برادر جان ، مرابه حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام ببر آن جا بگذار،هر وقت صدا زدم بيا مرا از حرم بيرون ببر. برادرش او را به حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام مى برد، پس ازتوسل درحرم مطهر، نورى داخل ضريح مطهر حضرت عباس عليه السلام مى بيند و صدامى زند بيائيد مرا به منزل ببريد او را بهمنزل مى برند و در منزل در اتاق طبقه دوم كه قرار داشت مى بيند اتاق طرف حرم مطهرحضرت عباس عليه السلام برداشته شده و مى بيند حضرت عباس عليه السلام سوار براسبى هستند و پاهاى حضرت كه در ركاب و زانوهاى حضرت از گوش هاى اسب گذشته وابروانش از ماه زيباتر است و اين منظره را ما بين آسمان و زمين مى بيند و سپس حضرتداخل اتاق مى شود و مى گويد: اين جا بود كه ديدم ديوارمقابل هم وجود ندارد. پس از اين جريان ، مى بينند ديوارها به حالتاول بازگشت و چشمش هم بينايى خود را به دست مى آورد. و نگاه مى كند كه مادرش درآشپزخانه چراغ فتيله اى روشن كرده است . مادرش را صدا مى زند. و مى گويد: مادرچشمانم باز شد. مادر باور نمى كند. و مى گويد: مادر، مى بينم چراغ فتيله اى را كجا گذاشته اى مادرش چون عرب بود همانند عرب ها هلهله مى زند. جالب تر از آن مىگويد: مادر، من از اين جا در طبقه پائين سوزن را مى بينم پدر از اتاق مى آيد بيرون ومى گويد: اين جا غريبه است ، چرا هلهله مى كند. افراد غريبه طلابى بودند كه پدر به آنها درس مى داده است . مادر مى گويد:الحمدالله چشم هاى بچه ام باز شده . 111. اين فلس خودت را بردار و زيارت كن و برو 2. شخصى بين كربلا و نجف به نام عبدالزهرا(حمال ) از خدمه زوار بود و در مسير راه براى زوار غذا مى پخت . شخصى از رفقايش بهاو مى گويد: كه رفتى حضرت عباس عليه السلام را زيارت كردى فلس به تو دادند؟ مى گويد: نه و چند نفر ديگر از رفقايش مى آيند و به او مى گويند. او مى گويد خيرحضرت به من پولى نداد. به رفقايش مى گويد: كسى به جايم بايستد و سپس منبروم فلس را از حضرت بگيرم و بيايم . به كربلا مى رود و سپس داخل صحن مطهر مى شود و مى بيند كه صحن مطهر پر از جمعيت است اتفاقا روز اربعين همبوده است . مى بيند ايوان طلا حضرت خلوت است و حضرت عليه السلام در رواق ايستادهاست ، ولى ايوان هم چنان خلوت است ، اطراف حضرت كسى نيست . حضرت عبائى به دوشنازنين انداخته است . از آن عباهاى كه عرب ها به آن عبا مى گويند (چلب دانى ) عباى نقش دار، مقابل حضرت كه مى رسد، حضرت به ايشان مى فرمايد: اين فلس خودت را بردارو زيارت كن و برو. و مى گويد: فلس را از زمين برداشتم و رفتمداخل و زيارت كردم وقتى بازگشتم ديدم حضرت در جايش نيست . همه جا هم پر از جمعيتاست . وقتى سر كار خودم برگشتم رفقا گفتند: كجا بودى ؟ مى گويد: رفتم زيارتكردم و حضرت اين فلس را به من داد. رفقا مى گويند فلس يعنى چه ما با تو شوخىكرديم و گفت : مگر شماها نرفتيد به زيارت و حضرت به شما فلس داد؟ آنهاباورشان نيامد كه حضرت به او فلس داده باشد. فلس نزد وى بود تا بعد از مدتى شخصى مى آيد و مى گويد: آن فلس كجاست ؟ او هممى گويد: نزد من است و فلس را از او مى گيرد و مى رود. 112. دكتر با اصرار، نصف آن كبد را صد دينار خريد! 3. جناب آقاى حائرى همچنين از معلمى به نام آقاى جنابىنقل كردند: در شهر حله زنى مريض بود و بيمارى ريوى داشت مرض وى طورى شد كهشوهرش او را بيرون كرد تا بچه هايش مريض نشوند و مدتى مى رفت درمنازل مردم لباس مى شست . مردم هم فهميدند و از او اجتناب كرده و بيرونش كردند. بهبيمارستان شهر حله رفت ، در بيمارستان هم دكتر جوابش كرد، چون اين زن جايى نداشتو مجبور شد در بيمارستان بماند و زير تخت ها خودش را پنهان كند تا كه او را نبينند. و ضمنا از غذاهاى آن جا هم استفاده مى كرد. روزى دكتر او را ديد و او را لگد زده ازبيمارستان بيرون كرد و فراش ها او را به باغچه بيمارستان بعد از مدت كمى شايد دوساعت از آن جا عبور كرد ديد اين زن سالم است و دستش يك كبدى است دارد مى مكد. دكتر بهوى گفت : چطور خوب شدى ؟ او گفت : شوهرم و مردم و شماها از من اجتناب و بيرونمكرديد. من به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلاممتوسل شدم و گفتم : آقا جان ، يا جانم را بگير و يا خوبم كنيد. بعد از اين توسل ديدم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام تشريف آوردند و يككبدى در دستشان است ، فرمودند: اين را بمك خوب مى شوى من هم داشتم مى مكيدم كه شماآمديد. دكتر گفت : اين كبد را به من بفروش . او قبول نكرد. دكتر با اصرار نصف آن كبد را صددينار خريد. 113. ما خون داديم نگفتيم زياد است ! 4. بنده در ماشين نشسته بودم و از نجف به طرف كوفه مى رفتم . شخصى در ماشين سمتراستم نشسته بود گفت : اينها كه آمدند با امام حسين عليه السلام جنگيدند مسلمان نبودند.گفتم اگر مسلمان نبودند، پس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كى را مسلمان كرد؟ گفتم : آنها مسلمان نبودند. به دليل اين كه خودرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است : (المسلم من سلم المسلمون من يدهو لسانه )؛ يعنى مسلمان آن است كه مردم از دست و زبانش در امان باشند.
مسلمان كسى دان به قول خدا
|
كه از دست و زبانش همه ايمنند
| ولى امام حسين عليه السلام از دست و زبان آنها در امان نبود. يك عربى از شخصيات طرفچپم نشسته بود به من تنه زد و گفت : حرف نزن ، گفتم : چرا به او نمى گويى حرفنزن به من مى گويى حرف نزن ؟ گفت : دربارهاهل بيت نمى شود سخن گفت . گفت : در منزل روضه بودم ، روضه خوان مصيبت خواند. اين قدر ما گريه كرديم كهنزديك بود كور بشويم فقط من در بين اين جمعيت به روضه خوان گفتم : بس است كورشدم . شب در عالم رويا ديدم حضرت عباس عليه السلام با امام حسين عليه السلام آمدند،حضرت عباس عليه السلام به ناراحتى به من فرمودند: ما خون داديم نگفتيم زياد است وشماها اشك مى ريزيد و مى گوييد زياد است ! حضرت خواست مرا بزند امام حسين عليهالسلام مانع شد. از خواب بيدار شدم ديدم تمام بدنم شبهدمل پر شده است پس از مدتى خوب شدم . لذا اسماهل بيت عليهم السلام را نمى شود بى خودى آورد. 114. ابروانش از ماه زيباتر بود 5. در شب 18 ربيع الثانى 1421 قمرى جناب آقاى احمد تولمى حائرى فرمودند:شخصى در كوفه همسايه مغازه ام بود به نام رزاق على كعكچى (يعنى نان روغنىفروش ) گفت : در جوانى بسيار زيبا بودم و به بيمارى ريوى دچار شدم و بيستسال طول كشيد. به دكترهاى متعدد رفتم از جمله دكترى هندى بود مخصوص آيه الله حاجسيد ابوالحسن اصفهانى (رحمه الله ) و نيز دكتر مخصوص پادشاه عراق . وقتى نزد اورفتم او هم نظريه داد كه ايشان 24 ساعت ديگر مى ميرد وقتى مرا آوردندمنزل و در حياط خانه گذاشتند و دوستان منتظر مرگم بودند. ديدم حتى كفن آوردند بالاىسرم گذاشتند، و بعدا هم معلوم شد تابوتى هم در بيرون از حياط حاضر كرده اند و زنمدر كوچه نشسته و خاك به سرش مى ريزد و گريه مى كند. من در اين حال گويا به خواب رفتم ، ديدم انگار امروز روز عاشورا است . و من دهم درمسجد كوفه هستم و تعزيه خوانى هم داخل صحن مسجد كوفه مى باشد و ديدم امام حسينعليه السلام با لشكرش سمت چپ به طرف قبر حضرت مسلم بنعقيل عليه السلام و عمر بن سعد به طرف سمت راست با طرفدارانش بهشكل شبيه خوانى ايستاده اند. ديدم ياران امام حسين عليه السلام از در مسجد به طرف مسجددر حركت بودند از جمله حضرت ابوالفضل العباس و على اكبر عليهماالسلام سوار براسب بودند. پاهاى حضرت حضرت ابوالفضل عليه السلام در ركاب ولى زانوهايش ازگوش هاى اسب گذشته بود و ابروانش از ماه زيباتر بود. نزديك در مسجد پياده شد و سپس داخل مسجد شد و من پشت سرش با دست و پا رفتم ، ديدمحضرت مقابل اباعبدالله الحسين عليه السلام ايستاد مانند غلامى كهمقابل اربابش قرار گيرد. آمدم دست هايم را باز كرده پاهاى حضرت رابغل بگيرم ، و دست هايم به هم نرسيد، از بس كه حضرت رشيد و تنومند بود. حضرتبه سمت ديگرى حركت كرد، من پشت سرش رفتم رو باز التماس كردم و حضرت يك دستو يك پايم به طور معكوس گرفته و سه مرتبه بالا برده و زمين گذاشت و اين جا بودكه يك دفعه بيدار شدم ونشستم و مردمى كه دور ور من بودند و گريه و زارى مى كردندو مرا كه به اين حال ديدند (سهوت موت ) يعنى لحظات آخرى كه انسان مى خواهد جانبدهد حالش خوب مى شود. گفتم گرسنه ام ، گفتند چه مى خواهى ؟ گفتم ماهى مى خواهم(و خبز طابك ) يك نوع نان ضخيمى است كه وقت پختن هم زيرش آتش قرار مى دهند و همرويش از بس كه ضخيم است . و گفتم ترشى و پياز هم مى خواهم . شنيدم اطرافيانمگفتند. او كه مردنى است ، هر چه مى خواهد به او بدهيد و اينها را كه خواسته بودم بهوسيله همسايگان تهيه كردند و به من دادند. من حسابى خوردم و سير شدم و يك دفعه ديدمبرادرم اسماعيل آمد و گفت : من نمى گذارم جلو چشمم برادرم بميرد وپول قرض گرفته ام و ماشين آورده ام او به بغداد به دكتر ببرم . گفتم : من نمى روم .گفت : نه ، بايد بياييد. گفتم : پس مرا از راه كربلا ببريد، اقلا من اباعبدالله الحسينعليه السلام و قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام را زيارت كنم . گفتند:نمى شود. و من گفتم : من خودم را از ماشين مى اندازم . آنها همقبول كردند. رفتيم كربلا حرم اباعبدالله الحسين عليه السلام و حرم حضرت عباس عليهالسلام . در حرم با عظمت حضرت ابوالفضل عليه السلام چسبيدم به ضريح مطهر وتكانى دادم به نظرم اگر بار ديگر اين طور تكان داده بودم ضريح مطهر از جا كنده مىشد. از آنجا هم به كاظمين رفتيم امام اباابراهيم موسى بن جعفر و حضرت جوادعليهماالسلام را زيارت كردم و بعد از آن به بغداد رفتيم پيش دكترى كه از يك ماه و يابيست روز قبل مى بايست نوبت مى گرفتيم مردم صف كشيده بودند اتفاقا دكتر آمده بودبيرون در ايوان قدم مى زد، چشمش كه به من افتاد اين محوطه پر از جمعيت بود در بين اينهمه مردم مرا صدا زد و گفت : اسمت چيست ؟ وقتى اسمم را گفتم دفتر را باز كرد و ديددرست است و من مريض او هستم . به من گفت : چه كردى ؟ خوب شدى ؟ برادرم گفت : او كهخوب نشده است . گفت : عكس ها كجاست ؟ عكس ها را نشان داديم وگفت : دوباره عكس بگيريد.و عكس گرفتيم با قبلى ها مطابقت كرد و گفت : اين عكس ها نيست و به بيمارستان نامهنوشت تا چهار مرتبه عكس گرفتند. براى اين كه مردممعطل شده بودند و اذيت مى شدند قضيه خودم باحضرتابوالفضل العباس عليه السلام باز گو كردم و گفت :اول مى گفتى . آرى ، اين است نتيجه توسل به حضرت قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام . همين مرد براى اربعين امام حسين عليه السلام ما بين كربلا و نجف چاى و غذا درست مى كردو به مردم مى داد.
|
|
|
|
|
|
|
|