بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب شخصیت و قیام زید بن علی (ع), سید ابوفاضل رضوى اردکانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     ZEID0001 -
     ZEID0002 -
     ZEID0003 -
     ZEID0004 -
     ZEID0005 -
     ZEID0006 -
     ZEID0007 -
     ZEID0008 -
     ZEID0009 -
     ZEID0010 -
     ZEID0011 -
     ZEID0012 -
     ZEID0013 -
     ZEID0014 -
     ZEID0015 -
     ZEID0016 -
     ZEID0017 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

جوزجان 
ثالثا: در كتب بلدان و تواريخ درباره جوزجان گفته اند:
(( اسم كورة واسعة من كور بلخ بخراسان ، و هى بين مرو الروذ و بلخ ويقال لقصبتها اليهودية و مدنها الانبار و فارياب و كلار... (كلات ). )) (859)
جوزجان اسم منطقه وسيعى از مناطق بلخ خراسان است . و اين شهر بين مروروذ و بلخ واقعاست مركز اين مطنقه (يهوديه ) نام دارد و شهرهاى مهم آن ، (الانبار) و (فارياب ) و (كلار)است (860) بعد صاحب (( معجم البلدان )) اضافه مى كند. (( و بهاقتل يحيى بن زيد الشهيد (عليه السلام ))) (861) و در جوزجان يحيى فرزند زيدشهيد به شهادت رسيد.
كثير نهشلى درباره يحيى گويد:

(( سقى مزن السحاب اذا استقلت
مصارع فتية بالجوزجان
الى القصرين من رستاق خوط
اقادهم هناك الاقرعان ))
عبدالحميد صاحب (( (حدائق الوردية ) )) گويد:
بعد از كشته شدن يحيى بدن او را در كنار دروازه جوزجان به دار زدند و او موقع شهادت(18) ساله يا (28) ساله بود. (862) بدن او همينطور بالاى دار بود تا اينكهابومسلم خراسانى قيام كرد وى بدن يحيى را از دار به زير آورد و آن راغسل داد و كفن كرد و بر آن نماز گزارد و دفنش كرد. بعد اضافه مى كند:
(( و مشهده بالجوزجان مزور و اشار دعبل الخزاعى الى موضع قبره بقصيدته :
و قبر بارض الجوزجان محلها
و قبر بباخمرى (863) لذى القربات )) (864)
و قبر او در جوزجان زيارتگاه است و دعبل خزاعى در قصيده اش به مرقد او اشاره كردهاست كه مى گويد:
و قبرى (از فرزندان فاطمه ) در سرزمين (جوزجان ) است و قبرى در (باخمرى ) كه ازنزديكان است هر سال عده اى از شيعيان غيور به افغانستان مى روند تا به زيارت قبريحيى نائل گردند.
عيسى بن زيد 
دومين فرزند برومند زيد، عيسى است ، لقب او (( (موتمالاشبال ) )) و كنيه اش ابويحيى و ابوالحسن مى باشد.
او در ماه محرم سال 109 ه‍ ق ديده به دنيا گشود و درسال 169 درگذشت و موقع شهادت پدرش 12 ساله بود (865) مادر او كنيزبود.(866)
علت اينكه او را عيسى نام نهادند، اين است كه : در زمان خلافت هشام چندين بار زيد بنعلى را به شام جلب كردند در يكى از سفرها كه مادر عيسى نيز همراه زيد بود بين راهدرد زائيدن او را فرا گرفت و ناچار به يك دير نصارا پناه بردند و اتفاقا آن شب جشنسالروز تولد عيسى مسيح (عليه السلام ) بود و خداوند در آن شب اين فرزند را به زيدداد. پدر بزرگوارش به خاطر اين حسن اتفاق نام نوزادش را عيسى نهاد.(867)
فضائل عيسى 
مردم درباره فضل و بزرگوارى او مى گفتند:
عيسى برترين شخص خاندان خود از نظر علم و دين و ورع و زهد و پرهيزگارى بود.
او در مرام و مذهبش با بصيرت و دانش بود.
و علاوه بر اين كمالات و فضائل او داراى طبع شعر هم بود و بعضى از اشعار او در كتاب(( (معجم شعراء الطالبيين ) )) آمده است (868) عيسى ، در سن جوانى و پيرى ازراويان حديث و جويندگان آن بود (869) او رواياتى را از پدرش زيد بن على(عليهماالسلام ) و امام صادق (عليه السلام ) و عبداللّه بن محمّد و سفيان و مالك بن انس وعبداللّه بن عمر عمرى ، و امثال آنان كه عددشان بسيار است روايت كرده است .(870)
جعفر بن محمّد جعفر به سندش از على بن حسن پدر حسين (قهرمان انقلاب فخ ) روايت كردهكه گفت : در ميان ما كه جمع بسيارى بوديم . كسى بهتر از عيسى بن زيد نبود: و همچنينمحمّد بن عمر فقيهى گفت : عيسى بن زيد بر عبداللّه بن جعفر قرائت كرده است .
و همين عبداللّه بن جعفر، پدر على بن عبداللّه بن جعفر مدنى محدث است و او از قاريانمعروف قرآن و از رجال محدثين بود. وى به كمك محمّد بن عبداللّه قيام كرد و هميشه با اوبود و بعد از شهادت محمّد متوارى شد و تحت تعقيب منصور خليفه عباسى بود. علماء ورجال او را ستوده اند و روايات او را قبول كرده اند و در مدح و توثيق وى سخن فراوانگفته اند. از جمله كسانى كه در عظمت وى سخن گفته و او راتجليل كرده اند.
شيخ طوسى در رجالش .
ابوعلى حائرى در (( منهج المقام . ))مجلسى در وجيزه .
محدث نورى در مستدرك .
بزرگان علم و رجال در تجليل و تكريم وى مى گويند: (( و كان معدودا من اصحابالصادق (عليه السلام ))) او از اصحاب و نزديكان امام صادق (عليه السلام ) بهشمار مى رفت .
شيخ طوسى روايات او را در تهذيب نقل كرده است .
احاديث زيادى كه عيسى از امام صادق آموخته ونقل كرده است خود حاكى از آن است كه عيسى نسبت به مقام شامخ امامت اعتراف و اعتقاد راسخداشته و اگر قائل به امامت او نبود احاكم دينى خود را از حضرتش ‍ نمى پرسيد.
اشتباه مامقانى 
شيخ عبداللّه مامقانى در (( تنقيح المقال )) گفته است : (عيسى ، خوش باطن نبود) ودليل ايشان روايت ضعيفى است (871) كه دراصول كافى (872) نقل شده است ، اين حديث خيلى طولانى است در ضمن آن حديث دارد كهدر موقع قيام محمّد بن عبداللّه حسن نفس زكيه ، عيسى يكى از رهبران نهضت بود و موقعىامام صادق (عليه السلام ) را به قيام و بيعت با محمّد دعوت كرد امام خوددارى كرد و عيسىبه امام توهين كرد. و جملات زننده اى به حضرتش عرضه داشت . مامقانى اين خبر را درقدح عيسى قول كرده است .
محدث نورى هم در فائده دهم كتاب (( (مستدركالوسائل ) )) اين روايت را آورده و بعد از نقل آن مى گويد: عيسى از اين گناه خويشتوبه كرده است .
مرحوم سيد عبدالرزاق موسوى مقرم نويسنده معروف در كتاب (( زيد الشهيد )) درحالات عيسى بعد از نقل اين مطلب چنين گفته اند:
((خوب بود مامقانى هم در اين جا از محدث نورى پيروى مى كرد و در قدح نكوهش عيسىچنين تند نمى رفت و اين تهمتهاى ناروا را كه ساحت عيسى از آن مبرى است بر او وارد نمىساخت ، و با روايت ضعيفى كه سه نفر از راويان آن تضعيف شده اند و حتى خود مامقانىبعضى از ايشان را تضعيف كرده است . چنين نسبت به فرزند پيامبر، كوتاه نمى آمد وآنان را مورد نكوهش قرار نمى داد.(873)
رجال اين حديث  
سه نفر از رجال سند تضعيف شده اند.
اول :
محمّد بن حسان ، نجاشى رجال شناس بزرگ و همچنين ابن غضائرى و ابن داود و علامهمجلسى كه همه از فحول علماى شيعه و در علمرجال متخصصند مى گويند محمّد بن حسان ضعيف است و روايتى كه وى در سندش باشدقبول ندارند.
دوم :
ابوعمران موسى بن زنجويه . علماى بزرگرجال مانند نجاشى و ابن غضائرى و ابن داود و علامه حلى و علامه مجلسى در وجيزه و خودمامقانى او را مورد وثوق نمى دانند.
موسى بن زنجويه كتابى دارد كه اكثريت روايات آن از عبداللّه بن حكم ارمنى است كه اينشخص هم از نظر علماى رجال ضعيف است .
سوم :
از رجال اين سند عبداللّه بن حكم ارمنى است نجاشى و ابن غضائرى و ابن داوود او راتضعيف كرده اند و علامه مجلسى او را از غلات مى داند.
حال شما خود قضاوت بفرمائيد. حديثى كه در سندش 3 غير موثق وجود دارد چگونه مىشود به آن تمسك كرد و عجب است از مامقانى كه خود خريت فنرجال است چگونه اين خبر را دستاويز قرار داده و به يكى از فرزندان پاكرسول خدا تاخته است .
علامه مجلسى گويد: ما حق نداريم درباره زيد و همچنين فرزندان پاك پيامبر بدوندليل از خودمان چيزى بگوييم و تا دليل محكم در كفر و تبرى ائمه معصومين از ايشاننبينيم نبايد اظهار بدبينى نماييم .
پس با اين روايت ضعيف شخصيت اين قهرمان علوى لكه دار نمى شود و او مورد احترام ما وهمه شيعيان است .
عيسى در جبهه جنگ به كمك محمّد معروف به (نفس زكيه ) مى جنگيد و يكى از فرماندهانارتش محمّد بود. چنانكه در كافى نيز نقل شده است و بعد از پايان كارزار به بصره آمدو به ارتش ابراهيم بن عبداللّه پيوست و به كمك او جنگيد، و او رسما پرچمدار وفرمانده ارتش و معاون ابراهيم بود.(874)
موقعى ابراهيم در (باخمرى ) به شهادت رسيد عيسى به كوفه برگشت .
(( (موتم الاشبال ) )) يتيم كننده شير بچه گان 
(( (موتم الاشبال ) )) يعنى يتيم كننده شير بچه گان اين لقبى است كه مردم بهعيسى داده بودند، و علت آن اين بود كه موقعى او از جنگ بصره فارغ شد متوجه كوفهشد، در بين راه به شيرى درنده برخورد كرد شير به او حمله نمود و عيسى اين پهلوانپر دل و شجاع علوى به شير حمله ور شد و شير را بكشت و اين شير هميشه در بين راهمزاحم مردم مى شد موقعى مردم اين خبر مهم و مسرت بخش را شنيدند كه شير خطرناكمزاحم كشته شده است بر كشنده آن آفرين گفتند، غلام او از روى تعجب گفتند، غلام او ازروى تعجب گفت : مولايم ، بچه شيرها را يتيم كردى ؟!
گفت بله ، (( انا موتم الاشبال ))، )) من يتيم كننده شير بچه گانم و بعد از ايننامى مستعار براى او شد و ياران وى را به همين لقب ياد مى كردند.(875)
يموت بن مزرع (شاعر) (876) به همين لقب (( (موتمالاشبال ) را در شعرى كه در رثاى شهداء اهل بيت (عليه السلام ) گفته آورده است .
و همچنين شميطى (877) يكى از شعراى اماميه در قصيده اى كه در نكوهش ‍ آن كه اززيديه خروج كرده اند اين نام را آورده است و گويد:
(( سن ظلم الامام للناس زيد
ان ظلم الامام ذوعقال
و بنو الشيخ و القتيل بفخ
بعد يحيى و موتم الاشبال ))
ترجمه : ستم بر امام كردن را زيد براى مردم سنت كرد. و براستى كه ستم امام درد بىدرمانى است .
ترجمه : و همچنين فرزندان آن مير بزرگ (مقصود محمّد و ابراهيم فرزندان عبداللّه حسنمى باشند) و كشته فخ پس از يحيى و (( موتمالاشبال )) (عيسى بن زيد).(878)
در سبب فرار وى و متوارى گشتن او اختلاف است . برخى گفته اند سببش ‍ آن بود كهابراهيم بن عبداللّه (شهيد باخمرى )، در نماز ميت چهار تكبير گفت : (مطابق مذهباهل سنت ) عيسى بن زيد به او گفت : تو كه مذهب خاندان خود را مى دانى (كه پنج تكبيراست ) چرا يك تكبير را كم كردى ؟
ابراهيم گفت : اين كار براى اجتماع و وحدت مردم و پراكنده نشدن آنها بهتر است و ماامروز به اتحاد و همبستگى مردم احتياج داريم و با كم كردن يك تكبير از نماز ميت ، ان شاءاللّه ضرر و زيانى متوجه كسى نخواهد شد.
(البته اين رويه تاكتيك و تقيه در آن شرايط حساس بسيار به جا و لازم بوده است )عيسى اين پاسخ را نپسنديد و از ابراهيم كناره گرفت ، اين مطالب به گوش منصورعباسى رسيد، وى كسى را نزد عيسى فرستاد تا زيديه و شيعيان را از اطراف ابراهيمپراكنده سازد، امّا عيسى زير بار نرفت و موقعى ابراهيم به شهادت رسيد، عيسى متوارىشد.
به منصور گفتند: تو در صدد دستگيرى عيسى بر نمى آيى ؟ گفت : نه ، به خدا،سوگند من پس از محمّد و ابراهيم از ايشان كسى را تعقيب نمى كنم و پس از اين براى آنهانامى به جاى نخواهم گذارد.
ابوالفرج اصفهانى مورخ كبير، گويد: اين مطلب (متوارى شدن و دورى جستن عيسى ازابراهيم ) صحيح نيست ، و نقل اشتباه است ، زيرا به طور قطع عيسى از رزمندگان بارزنهضت باخمرى بود و وى هميشه در كنار ابراهيم بن عبداللّه بود و او را يارى مى داد و درجبهه جنگ فرماندهى ارتش ‍ شيعه از طرف ابراهيم به او واگذار شد، و عيسى پس ازشهادت ابراهيم متوارى شد تا مرگش فرا رسيد.(879)
نبرد عيسى 
عيسى بن عبداللّه گويد: عيسى بن زيد رياست ميمنه لشكر ابراهيم را در جنگ به عهدهداشت و رياست ميمنه لشكر محمّد برادر ابراهيم در نبرد نيز با عيسى بود.
محمّد نوفلى از پدرش روايت كرده كه : عيسى و حسين : فرزندان زيد بن على از كسانىبودند كه در جنگهاى محمّد و ابراهيم بر ضد منصور از سرسخت ترين مبارزان و بصيرتترين جنگجويان بودند و چون اين خبر به گوش منصور عباسى رسيد وى از روى گله واعتراض گفت : مرا با دو فرزند زيد چكار؟ آن دو چه دشمنى با ما دارند؟، آيا ما نبوديمكه قاتلين پدرشان را كشتيم و هم اكنون به خونخواهيشان اقدام كرده ايم ! و سوزشدلشان را با نابودى و انتقام دشمنشان شفا مى بخشيم ؟(880)
عيسى بن عبداللّه ، گويد: كه عيسى بن زيد به طرفدارى محمّد بن عبداللّه خروج كرد واز كسانى بود كه به او مى گفت : هر كه از دودمان ابوطالب به مخالفت با توبرخاست و يا دست از يارى تو كشيد، او را به من بسپار تا گردنش را بزنم . در اينزمينه روايتى نقل شده و در برخورد عيسى با امام صادق كه در اواخر شرححال عيسى بدان اشاره مى كنيم و آن را پاسخ مى دهيم . و در چند صفحه پيش در اشتباهمرحوم مامقانى متذكر شديم .
على بن سلام گويد: هنگامى كه ما در نهضت باخمرى شكست خورديم و رهبر خود ابراهيم رااز دست داديم ، و همه منهزم گشتيم ، به نزد عيسى بن زيد كه سرپا ايستاده بود رفتيم وقدرى او را ملامت و سرزنش كرده و خاموش شديم . عيسى سر را بلند كرد و گفت : بعد ازابراهيم ديگر كسى نيست كه بر ضد اينان (بنى العباس ) قيام كند. اين جمله را گفت و بهكنارى رفت . و همين طور رفت تا به ويرانه اى رسيد، و ما هم با او بوديم در آنجا يكشوراى جنگى تشكيل داديم و تصميم گرفتيم به لشكر عيسى بن موسى كه از طرفمنصور به جنگ با ابراهيم آمده بود شبيخون زنيم . امّا چون نيمه شب شد، ما عيسى را بينخود نديدم و همين رفتن او نقشه ما را بر هم زد.(881)
عيسى يكى از رهبران نهضت بود 
در موقع قيام محمّد بن عبداللّه بن حسن ، محمّد بزرگان علم و سران زيديه را كه همراهشبودند به نزد خود جمع كرد و به آنها سفارش كرد كه اگر در اين جنگ كشته شوم منصبرهبرى شما شيعيان و زيديه با برادرش ابراهيم است و اگر ابراهيم كشته شد، اين مقاماز آن عيسى بن زيد است .
اين حديث را عبداللّه بن حمد بن عمر روايت كرده ودنبال آن اضافه كرده است :
بعد از كشته شدن محمّد و ابراهيم ، عيسى به كوفه گريخت (چون ديگر نبرد مسلحانهبا تعداد اندك ياران اثر مثبتى نداشت ) و در خانه على بن صالح بن حى برادر حسن بنصالح مخفى شد، و دختر او را به عقد خويش در آورد و از آن زن دخترى پيدا كرد كه درزمان حيات پدر از دنيا رفت .(882)
من به اين مردم اعتماد ندارم
ممكن است بعضى سؤ ال كنند: كه با وجودى كه عيسى در شجاعت و شهامت و مناعت طبع وآزادمنشى همانند پدران و برادرانش بود و با وجود اينكه ابراهيم بن عبداللّه رهبر انقلاب(باخمرى ) بعد از خود زعامت شيعيان مبارز را به او واگذار كرده بودند چرا او با وجودىكه يارانى داشت همانند پدرش زيد و برادرش يحيى و پسر عموهايش محمّد و ابراهيمفرزندان عبداللّه بن حسن ، قيام نكرد و زندگى مخفيانه و رقت بار را بر ميدان جهادترجيح داد.
جواب اين سؤ ال بسيار واضح و روشن است ، زيرا:
عيسى مردى با بصيرت و دورانديش بود و از قيام پدر و برادر و پسر عموهايشتجربيات زيادى داشت و كاملا برنامه او روى يك سياست عاقلانه و صحيحى بود.
و او از اين تجربيات درسهاى تلخى آموخته بود، او خيانت وتخاذل مردم را نسبت به زيد و يحيى و محمّد و ابراهيم ، خواب ديده بود و ديگر هيچ جاىاعتمادى به اين گونه مردم دورو و دغل نداشت و او خود علت كناره گيرى و اتخاذ چنينروشى در مقابل دشمن را براى چند تن از ياران وفادارش كه افراد انگشت شمارى بودنددر مقابل همين سؤ ال بيان كرد.
على بن جعفر از پدرش نقل مى كند كه گفت : من واسرائيل بن يونس و على و حسن فرزندان صالح بن حى با عده اى از همرازها و دوستانمانخدمت عيسى بن زيد بوديم . در ميان ما حسن بن صالح از عيسى پرسيد:
(( متى ندافعنا بالخروج و قد اشتمل ديوانك على عشرة آلافرجل ؟؟)) تا كى ما را از قيام و خروج منع مى كنى وحال آنكه تعداد ياران تو، به ده هزار مرد جنگى مى رسد؟
عيسى در جواب حسن چنين گفت : واى بر تو، تو كثرت افراد و تعداد را به رخ من مىكشى و حال آنكه من خوب آنها را مى شناسم آنگاه با صدايى لرزان و مرتعش كه سر بهشورش بر مى خواست گفت :
(( امّا و اللّه لو وجدت فيهم ثلثمائة رجل اعلم انهم يريدون اللّهعزوجل ، و يبذلون انفسهم له ، و يصدقون للقاء عدوه فى طاعته ، لخرجتقبل الصباح حتى ابلى عنداللّه عذرا فى اعداء اللّه )). ))به خدا سوگند، اگر من اقلا سيصد نفر از اين مردم را مى يافتم كه فقط هدفشان خداباشد، و حاضر باشند جان خود را در راه او بدهند و در ملاقات با دشمن و در طاعت حقراستگو استوار بودند من همين قبل از صبح قيام مى كردم تا اينكه درمقابل خداوند، و در مورد دشمنان عذرى آورده باشم .
و امر مسلمين را طبق سنت خدا و رسولش اجرا مى كردم .
امّا با كمال تاءسف ، من موضع اعتمادى كه به بيعت خويش به خاطر خدا وفادار باشد ودر ميدان جنگ ثابت قدم باشد نمى يابم .
راوى گويد: حسن بن صالح در مقابل سخن عيسى آن قدر گريست تا بيهوش به روى زمينافتاد.(883)
ملاقات با عيسى 
ابوالفرج گويد: احمد بن محمّد بن سعيد برسبيل مذاكره و گفتگو برايم نقل كرد البته من كلمات او را ننوشتم و امّا در سينه خودضبط كردم و الفاظش كم و زياد شده امّا در معنايش تغييرى نيست .
وى به سند خود از يحيى بن حسين بن زيد (برادر زاده عيسى بن زيد)نقل كرده كه گفت : به پدرم گفتم : من دلم براى عمويم عيسى تنگ شده و دلم مى خواهد اورا ببينم . چون براى من سزاوار نيست ، پيرمرد محترمى چون او را نديده باشم . پدرممدتى امروز و فردا كرد و هر بار در پاسخ من مى گفت : ديدار با اومشكل است و ممكن است براى او ايجاد دردسر شود چون او مخفيانه زندگى مى كند و شايدهمين ديدار تو سبب شود كه او روى جهات امنيتى جاى خود را عوض كند و همين براى او سببناراحتى شود.
يحيى گويد: اين سخنان مرا از منظور خود باز نداشت و همچنان تقاضاى خود را به پدرمبازگو مى كردم . و در هر فرصتى كه دست مى داد به نحوى خواسته خود رادنبال مى كردم . تا اينكه بالاخره پدرم راضى شد جاى عمويم عيسى را به من نشان دهد ومرا به ملاقات او بفرستد.
پدرم گفت : تو، به كوفه مى روى و در كوفه سراغ خانه هاى (بنى حى ) را بگير،همينكه تو را به آن محل راهنمايى كردند فلان كوچه برو، در وسط كوچه خانه اى استكه درش چنين و چنان است ، جلو در آن خانه بنشين و چون نزديك غروب شد، پيرمردى بلندقامت و خوش صورت را خواهى ديد، كه در پيشانيش اثر سجده است و جامعه اى پشمين بهتن دارد و كار وى آب كشى با شتر است و در آن وقت غروب كارش را تمام كرده و با شترخويش به خانه بر مى گردد.
و علامت ديگر او اين است كه : وى گامى بر زمين ننهد و بر ندارد جز آنكه ذكر خدا برزبان دارد. و چشمان او گريان به نظر مى رسد.
چون او را ديدى از جاى خود برخيز و بر او سلام كن و او را در برگير. سخت آن پيرمرداز تو وحشت كند و خود را بيازارد امّا تو فورا خودت را معرفى كن و نسب خويش رابازگوى . او آرام گيرد و با تو مهربانى كند و ازاحوال همگى فاميل جويا گردد. و متوجه باش زياد با او سخن نگو و ديدارت را كوتاه كنو هر چه زودتر با او خداحافظى كن و بيا، و اگر از ملاقات مجدد تو عذرخواهى كرد،بپذير و هر دستور داد انجام بده . و ممكن است اگر بار ديگر به ملاقات وى روى ، اونگران شود و جاى خود را عوض كند و اين كار براى او دشوار است .
يحيى بن حسين گويد: من سفارشات پدر همه راعمل كردم و به همان آدرسى و نشانى رفتم و عمويم را با همان خصوصياتى كه پدرمگفته بود ملاقات كردم و موقعى خود را به وى معرفى نمودم او مرا شناخت و به سينهخود چسبانيد و چندان گريست كه من گفتم عمرش به سر آمد و بعد شترش را خواباند وپهلوى من نشست و احوال يك يك مردان و زنان و كودكانفاميل را از من پرسيد و من جواب مى دادم ، و او مى گريست .
بعد رو به من كرد و گفت : شغل من اين است كه با اين شتر آب مى كشم و مزد مى گيرم وزندگانى خود را مى گذرانم ، و گاهى كه اين كار برايم ميسر نشود به صحرا مى روماز سبزيها و بقولات صحرا سد جوع مى كنم .
و مدتى است كه دختر اين مرد (يعنى صاحبخانه اش حسن بن صالح ) را به زنى گرفتهام و تاكنون او نمى داند من كيستم .
و دخترى هم از آن زن به من خدا داد كه آن دختر بزرگ شد و نمى دانست من كيستم و مرا نمىشناخت ، روزى مادرش به من گفت : پسر فلان مرد سقا، كه در همسايگى ما بود بهخواستگارى دخترت آمده ، و وضع زندگانى آنها از ما بهتر است ، او را به ازدواج اودرآور و در اين باره اصرار كرد، من از ترس ‍ آن كه مبادا شناخته شوم نمى توانستم اظهاركنم كه اين كار درست نيست و اين جوان كفو او نيست .
امّا آن زن در اين كار پافشارى داشت ، و من از خداوند كفايت اين مطلب را مى خواستم تااينكه خداوند آن دختر را پس از چند روز از من گرفت او مرد و من در اين باره آسوده خاطرگشتم . آنگاه عيسى با چشمى گريان اضافه كرد: من در دوران زندگيم تاكنون براىهيچ مطلبى اين اندازه تاءسف نخورده ام كه دخترم بميرد و تا آخر عمر نسبت خود را بهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نداند، و نفهمد او، از فرزندان پيامبر خدا است .
يحيى گويد: اين سخنان كه تمام شد، عمويم مرا سوگند داد تا از او جدا شوم و ديگربه سراغش نروم ، آنگاه با من خداحافظى كرد و من هم او را وداع گفتم .
امّا شور و اشتياق ديدار عمويم بعد از مدتى به سر من زد و براى ملاقات مجدد او به آنمحل رفتم امّا او را ديگر نديدم و همان ملاقات اولين و آخرين ما بود.(884)
تاءمين دشمن 
جعفر احمر (885) و صباح زعفرانى از كسانى بود كه در موقع پنهانى عيسى بهكارها و خواسته هاى او رسيدگى مى كردند و خدمتگزار وى بودند و چون مهدى عباسى بهوسيله يعقوب بن داود (اين مرد از ياران نزديك ابراهيم قهرمان باخمرى بود ولى بعدا دردستگاه خلافت تقرب جست و از درباريان نزديك شد و به مقام وزارت رسيد) جوائز وهدايايى براى عيسى بن زيد فرستاد در تمام شهرها جار زدند كه عيسى بداند كه درامان است و هر كجا هست ظاهر شود موقعى اين خبر به گوش عيسى رسيد. به جعفر احمر وصباح گفت : اين اموالى كه مى بينيد از جانب اين مرد (خليفه عباسى ) است . به خداسوگند موقعى من به كوفه آمدم قصد قيام و خروج بر وى نداشتم . و خواب يك شبخليفه در حال ترس و اضطراب نزد من محبوب تر است از تمام ايناموال و همه دنيا.
و عبداللّه زيدان از پدرش و او از سعيد بخلىنقل كرده گويد: عيسى بن زيد با حسن بن صالح (به طور ناشناس ) به حج رفتند، درمكه منادى از طرف مهدى عباسى فرياد مى زد كه حاضران به غائبان اطلاع دهند عيسى بنزيد چه ظاهر شود چه در مخفيگاه به سر برد در هرحال در امان است . عيسى با شنيدن اين خبر نگاهى به صورت حسن كرد و ديد او از اين خبرخوشحال است عيسى به او گفت : گويا از شنيدن اين خبر خيلىخوشحال شدى ؟!
گفت : آرى ، عيسى گفت : به خدا قسم يك ساعت ترس آنان از من براى من از همه چيزبالاتر است .
اشعار در روى ديوار 
عيسى وراق به سند خويش از يعقوب بن داودنقل كرده كه گفت : در سفرى كه با مهدى خليفه عباسى به خراسان مى رفتيم و در يكىاز كاروانسراها وارد شديم ، در يكى از اطاقهاى آن رفتيم و ديديم سينه ديوار چند سطرشعر نوشته شده است مهدى پيش رفت من هم نزديك رفتم ديدم اين اشعار نوشته شده بود:
(( واللّه ما اطعم طعم الرقاد
خوفا اذا نامت عيون العباد
شردنى هل اعتداء و ما
اذنبت ذنبا غير ذكر المعاد
آمنت باللّه و لم يؤ منوا
فكان زادى عندهم شرزاد
اقول قولا قاله خالف
مطرد قلبى كثير السهاد
منخرق الخفين يشكو الوجى
تنكبه اطراف مرو حداد
شرده الخوف فازرى به
كذاك من يكره حرالجلاد
قد كان فى الموت له راحة
و الموت حتم فى رقاب العباد ))
1 - به خدا سوگند هنگامى كه ديده اى به خواب رود، چشمان من از ترس ‍ مزه خواب رانمى چشد.
2 - ستمگران مرا از خانه و كاشانه ام آواره كردند و گناهى نداشتم جز اينكه سخن از معادو روز قيامت به زبان آوردم .
3 - من به خدا ايمان دارم ولى آنان ايمان نياوردند و همين نوشته اى كه من دارم در نزد آنهابدترين نوشته محسوب است .
4 - اين سخنى كه مى گويم ، گوينده آن ترسان است زيرا داراى قلبى است پريشان وبى خوابى بسيار.
5 - كسى كه كفشش پاره باشد از رنج پياده روى مى نالد چون كه پايش را سنگهاى خارامجروح كرده است .
6 - ترس او را آواره كرده و مورد طعن و خوارى قرار گرفته ، آرى كسى كه تيزىشمشير را خوش ندارد چنين خواهد بود.
7 - براستى كه راحتى او در مرگ است ، و مردن به همه بندگان حتم و مسلم است .
يعقوب گويد: ديدم مهدى عباسى زير هر يك از اين اشعار مى نويسد (از جانب خدا و من درامانى و هر وقت كه مى خواهى آشكار شو.)
من به صورتش نگاه كردم ديدم ، اشك بر گونه اش جارى شده ، گفتم : اى اميرالمؤ منينبه نظر شما گوينده اشعار كيست ؟!
خليفه عباسى نگاه تندى به من كرد و گفت : آيا در برابر من خود را به نادانى مى زنى؟ جز عيسى بن زيد كيست كه اين اشعار را بگويد.
(ابوالفرج اصفهانى ، دو شعر ديگر را در آخر اين ابيات آورده كه آن را رد مى كند.)
ديدار دوستان 
خصيب وابشى كه از ياران زيد و از نزديكان فرزندش عيسى است گويد: عيسى بن زيدسركردگى ميمنه لشكر محمّد بن عبداللّه (نفس زكيه ) را در جنگ به عهده داشت و بعد ازشهادت محمّد به كمك ابراهيم برادرش ‍ شتافت و همين سمت را در نبرد ابراهيم با دشمنداشت و او فرمانده ميمنه لشكر ابراهيم بود.
او بعد از شهادت ابراهيم در (باخمرى ) به كوفه رفت و در خانه على بن صالح بهطور ناشناس مى زيست . و ما گاهى با ترس و وحشت به ديدن او مى رفتيم و گاهى دربيابان با او مصادف مى شديم . كه به وسيله شترى كه از آن مردى ازاهل كوفه بود آب مى كشيد. چون ما را مى ديد نزد ما مى نشست و با به گفتگو مى پرداخت. و مى گفت : به خدا دوست دارم كه از جانب اينان (بنى العباس ) امنيت داشتيد تا باصراحت بيشترى با شما سخن مى گفتم و از گفتگو و ديدار شما بهره بيشترى مى بردمبه خدا من خيلى مشتاق ديدار شما هستم و در تنهايى و حتى در بستر خواب به ياد شماهستم . اكنون برخيزيد و از اينجا برويد كه مبادا ماءمورين از وضع من و شما آگاه شوندو صدمه و زيانى از اين ناحيه به شما برسد.
مختار بن عمر مى گويد: خصيب را ديدم كه براى بوسيدن دست عيسى بن زيد خم شده بودو عيسى نمى گذاشت و دست خود را مى كشيد.
خصيب به او گفت : من دست عبداللّه بن حسن را بوسيدم و او مرا از اين كار منع نكرد.
برخورد سفيان ثورى با عيسى 
جعفر عبدى گويد: پس از كشته شدن ابراهيم ، من و حسن بن صالح و برادرش على بنصالح و عبد ربة بن علقمة و جناب بن نطاس ، به همراه عيسى بن زيد براى سفر حجحركت كرديم . عيسى به صورت يك ساربان در ميان ما بود و نام خود را مخفى مى داشت ،تا اينكه به مكه رسيديم ، شبى در مسجد الحرام گردهم جمع شديم و عيسى با حسن بنصالح در پاره اى از مسائل با هم اختلاف نظر داشتند اين جريان گذشت و فرداى آن روزعبد ربة ، رفيق ما آمد و گفت : شفاى اختلاف شما آمد، سفيان ثورى به مكه آمده ، همگىبرخاستند به نزد سفيان رفتيم و او در مسجد الحرام نشسته بود بر او سلام كرديم ونشستيم .
عيسى به سخن آمده و مساءله مورد اختلاف را مطرح كرد، سفيان متوجه شد كه مساءله (جنبهسياسى ) دارد و برخورد با حكومت وقت مى كند خود را كنار كشيد و گفت : من اين مطالب رانمى دانم و مى ترسم چيزى بگويم :
حسن بن صالح گفت : نترس اين مرد عيسى بن زيد است ! سفيان به طور استفسار نگاهىبه صورت جناب بن نطاس كرد. جناب گفت : بلى عيسى بن زيد است .
سفيان تا عيسى را شناخت بلادرنگ از جا برخاست و مؤ دب پيش روى عيسى آمد و او را درآغوش كشيد و به شدت گريه كرد و از سخنان خود پوزش خواست آنگاه در حالى كهگريان بود جواب مساءله را بيان كرد. و رو به ما كرد و گفت : (( ان حب بنى فاطمة(عليهاالسلام ) و الجزع لهم ، مماهم عليه من الخوف والقتل و النطريد، ليبكى من فى قلبه شى ء من الايمان )). )) براستى كه دوستىفرزندان فاطمه (عليهاالسلام ) و دلسوزى براى آنان از اين وضع رقت بارى كه آنهادارند از قتل و ترس و آواره گى ، هر شخصى كه مختصر ايمانى در دلش باشد بهگريه مى افتد.
آنگاه روبه عيسى كرد و گفت : پدرم فدايت شود برخيز و خود را مخفى كن مبادا آن چه راكه ما از اينان بيم داريم بر سرت آيد.
راوى گويد: ما برخاسته و متفرق شديم . صاحب ((مقاتل الطالبيين )) اين قضيه را به روايت ديگر نيزنقل كرده است كه تكرار آن لزومى نداشت .
كشف مخفيگاه 
جعفر بن زياد احمر (كه قبلا نامش گذشت ) گويد: من و عيسى بن زيد و حسن بن صالح وبرادرش على بن صالح و حسن و اسرائيل بن يونس بن نطاس و گروهى از زيديه دريكى از خانه هاى كوفه اجتماع مى كرديم .
يكى از جاسوسان مهدى عباسى خبر ما را به گوش خليفه رساند و نشانى خانه مزبوررا داد. و مهدى به حاكم خود در كوفه نوشت كه افرادى از ماءمورين را مراقب ما كند. تاهرگاه در آن خانه اجتماع كرديم ، بر سر ما بريزند و ما را دستگير سازند.
اتفاقا يكى از شبها ما در آن خانه جلسه داشتيم ، و ماءموران خبر اجتماع ما را به حاكمكوفه دادند.
ناگهان ديديم ، ماءموران دشمن از در و ديوار خانه ريختند. عيسى بن زيد و ديگران ازطريق بالاخانه موفق به فرار شدند امّا من نتوانستم بگريزم و دستگير شدم ، مرا نزدمهدى عباسى بردند، تا چشم اين خليفه هتاك به من افتاد، شروع كرد به ناسزا گفتن ومرا نسبت زنازادگى داد و به من گفت : اى ناپاك زاده تو همانى كه پيش عيسى بن زيد مىروى و او را به قيام بر ضد من تحريك مى كنى و مردم را به بيعت با او دعوت مى نمايى؟!
من گفتم : آيا از خدا شرم نمى كنى و از او ترس ندارى كه به زنان پاكدامن ناسزا مىگويى و نسبت زنا مى دهى ؟ در صورتى كه شايسته تو و اين مقامى كه تو در دستدارى آن است كه اگر شخص نابخردى امثال اين سخنان را گويد. حد بر او جارى سازى؟!
من ديگر چيزى نگفتم ولى او بدون اينكه به سخنان من اعتنايى كند، دوباره شروع كردبه من فحش دادن آنگاه در حالى كه سخت عصبانى بود برخاست و مرا زير دست و پاىخود انداخت و وحشيانه با مشت و لگد مرا مى زد و دشنام مى داد.
من گفتم : تو اكنون مرد شجاع و نيرومندى هستى كه به پيرمرد ناتوانى چون من دستيافته كه به هيچ وجه نمى تواند از خود دفاع كند و ياورى هم ندارد.
در اين وقت دستور داد مرا به زندان افكنند و بر من سخت بگيرند.
ماءموران فورا مرا به زنجير گرانى بستند و سالها در زندان بودم .
گفتگو با خليفه عباسى 
جعفر بن زياد احمر گويد: چون خبر مرگ عيسى بن زيد به خليفه عباسى رسيد، وى مرااز زندان به نزد خود طلبيد چون پيش او رفتم رو به من كرد و پرسيد از چه ملتى هستى؟
گفتم : از مسلمين .
گفت : بيابانى هستى ؟
گفتم : نه .
گفت : پس از چه مردمى هستى ؟
گفتم : پدرم برده اى از اهل كوفه بود، مولايش او را آزاد كرد. در اين جا سخن مرا قطعكرد و گفت : عيسى بن زيد مرد!!
گفتم : مرگ او مصيبت بزرگى است . خدايش رحمت كند كه وى مرد عابد و پارسا و كوشاىدر فرمانبردارى حق بود. و از سرزنش و ملامت كسى در اين راه باك نداشت .
گفت : آيا تو، از مرگش خبر نداشتى ؟
گفتم : بلى .
گفت : چرا به من اين مژده را ندادى ؟؟
گفتم : دوست نداشتم تو را به چيزى خبر دهم كه اگررسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) زنده بود و از آن خبر مى يافت ناراحت مى شد.
در اينجا مهدى عباسى سر را به زير انداخت و پس از مدتى سر را بلند كرد و گفت :بيش از اين استعداد شكنجه در بدن تو نمى بينم و ترس آن را دارم كه اگر دستورشكنجه ات را بدهم تاب نياورى و زير شكنجه جان بسپارى وانگهى دشمن ما هم كه ازدنيا رفته است .
برو خدا نگهدارت باد. و به خدا سوگند اگر بشنوم كه دوباره دست به اين كارها زدهاى گردنت را مى زنم .
من از نزد او بيرون شدم ، هنگام خروج من از كاخ ، مهدى رو به ربيع (دربان مخصوص )كرده و گفت : آيا نديدى چگونه ترسش از من اندك و دلش ‍ محكم بود؟ به خدا مردمانروشندل اين چنين هستند.
جعفر بن زياد گويد: خدمت عيسى بن زيد (عليه السلام ) رسيدم ، ديدممشغول خوردن نان و خيار است . او دو گرده نان و دو عدد خيار به من داد و فرمود بخور منيكى و نصفى از نان و خيار را خوردم و سير شدم و نصف نان و نصف خيار زياد آمد، آنرابه جاى خود گذاردم .
چند روز از اين جريان گذشت براى بار ديگر به ملاقات او رفتم .
عيسى آن نصفه نان و خيار را كه پژمرده و مانده بود براى من آورد و گفت : بخور.
گفتم : اينها چه بود كه براى من نگهداشتى ؟
گفت : من اينها را به تو دادم و مال تو شد. تو قسمتى را خوردى و قدرى را گذاردى ،اكنون اگر مى خواهى باقيمانده را بخور يا صدقه بده .
در زندان 
ابوالعتاهيه شاعر معروف عصر عباسى گويد: زمانى كه من از شعر گفتن خوددارى كردم ،مهدى خليفه عباسى دستور داد مرا به زندان مجرمان افكنند. همينكه مرا به زندان آوردندهوش از سرم پريد و دهشت عجيبى به من دست داد و منظره هولناكى در آنجا مشاهده كردم . وبه اين طرف و آن طرف نگاه مى كردم بلكه پناهگاهى پيدا كنم يا يك نفر را بيابم كهبا او انس ‍ بگيرم . در اين ميان چشمم به پيرمرد موقر و خوش لباسى افتاد كه آثاربزرگى و نيكى از چهره اش آشكار بود، همينكه چشمم به او افتاد فورا به طرف اورفتم و به واسطه اضطراب و ناراحتى كه داشتم ، يادم رفت به او سلام كنم و عرضادب نمايم بدون مقدمه در كنار او نشستم و سر را به زير انداخته و درحال خود فكر مى كردم كه ناگاه ديدم آن پيرمرد اين دو شعر زير را اشاره كرد:
(( تعودت مس الضر حتى الفته
و اسلمنى حسن العزاء الى الصبر
و صيرنى ياسى من الناس واثقا
بحسن صنيع اللّه من حيث لاادرى ))
ترجمه : آنقدر خود را به گرفتارى و بلاها عادت دادم كه بدان خو گرفته ام و اينتحمل خويم مرا درمانم و عزا تحت فرمان شكيبايى درآورده و به دست صيد سپرده است .
و مرا از مردم ماءيوس كرده و به رفتار نيكوى خداوند، به جايى كه نمى دانم اميدوارساخته .
ابوالعتاهيه گويد: من از اين دو شعر خوشم آمد و از ناراحتى كه داشتم فورى به خود آمدم. و رو به آن پيرمرد كردم و گفتم : خدايت عزت دهد. خواهشمندم اين شعر را دو مرتبهبخوان . ديدم آن مرد فورى ناراحت شد و گفت : واى بر تواسماعيل ، و كنيه ام كه (ابوالعتاهيه ) بود نگفت . چقدر آدم بى ادب و كم خردى هستى ؟پيش من آمدى و مانند هر مسلمانى كه به مسلمان ديگر سلام مى كند. سلام نكردى ؟! و ازوضعى كه داريم اظهار ناراحتى نكردى ؟ و بدون اينكه با من حرفى بزنى كنارم نشستىتا وقتى كه اين دو شعر را كه خداوند فضيلت و ادبى و زندگى و معاشى جز آن براىتو چيزى قرار نداده از من شنيدى ، و عوض آنكه حركات جسارت آميز خود را جبران كنى وپوزش بخواهى . همه را فراموش كردى و بدون مقدمه به من گفتى اين شعر را دو مرتبهبخوان . اين طرز رفتار تو مى رساند كه گويا، ميان من و تو انس و رفاقتى ديرينهبوده و قبلا با هم آشنايى كامل داشته ايم ؟!
ابوالعتاهيه گويد: به او گفتم : مرا معذور دار كه هر كس چون من گرفتار مى شدعقل خود را از دست مى داد.
گفت : مگر در چه وضعى هستى ؟؟ تو فقط به خاطر آن كه از گفتن مدح و چاپلوسىخليفه و درباريان - كه وسيله به مقام رسيدن توست - خوددارى كردى ، ترا به زندانانداخته اند، تا شايد تو را رام كنند كه در مدح آنان شعر بگويى ، اينها مهم نيست .
امّا گرفتارى من براى اين است كه : اينها عيسى بن زيد را از من مى خواهند و من مطمئن هستماگر مخفيگاه عيسى را به آنها نشان دهم او را خواهند كشت . و آن وقت من چگونه خداى راديدار كنم در حالى كه خون او به گردن من خواهد بود. و روز قيامت پيامبر خدا (صلى اللّهعليه و آله ) خصم من خواهد شد و اگر اين كار را هم نكنم خودم كشته خواهم شد بنابراينمن بايد حيرت زده باشم نه تو!!
و با اين حال مى بينى كه چه روحيه عالى دارم و خود نگهدار هستم .
من به او گفتم : خداوند كارت را اصلاح نمايد - و سرم را از خجالت به زير انداختم ،پيرمرد رو به من كرد و گفت : با اين حال من حاضر نيستم هم ترا سرزنش كنم و هم ازخواهشت خوددارى كنم . گوش كن تا آن دو شعر را برايت بخوانم و آنها را به خاطربسپار.
آنگاه آن دو شعر را چند بار برايم خواند تا حفظم شد.
در اين حال ، ناگهان ماءمورى ما را خواست و چون براى رفتن برخاستم به او گفتم :خدايت عزت بخشد تو كيستى ؟
گفت : من ((حاضر)) دوست صميمى عيسى بن زيد هستم ، پس من و او را نزد مهدى خليفهعباسى بردند، مهدى از حاضر پرسيد: عيسى بن زيد كجاست ؟
حاضر گفت : من نمى دانم ، تو در صدد تعقيب او برآمدى و او را به هراس ‍ افكندى ، اونيز در شهرها متوارى و فرارى شد. و از آن سو مرا زندانى كردى و من كه در زندان توبسر مى بردم ، چه مى دانم او كجاست ؟؟
مهدى گفت : به كجا فرار كرده ، و آخرين ملاقات تو با او در كجا و در خانه چه شخصىبود؟
حاضر گفت : از روزى كه متوارى شد من او را نديدم و از وى هيچگونه خبرى ندارم .
مهدى گفت : به خدا سوگند يا بايد جاى او را به من نشان دهى يا الا ن دستور مى دهمگردنت را بزنند.
حاضر گفت : هر كارى مى توانى بكن ، آيا ترا به مخفيگاه عيسى بن زيد راهنمايى كنمكه او را بكشى و پس از آن خدا و رسولش را در حالى كه خونخواه او هستند ملاقات كنم .او را به تو نشان نخواهم داد.
در اين حال مهدى سخت خشمگين شد. و فرمان جلو چشم من گردن ((حاضر)) را زدند. پس ازكشتن حاضر مهدى رو به من كرد و گفت : خوب حالا تو درباره ما شعر مى گويى يا تراهم به اين مرد ملحق كنم .
گفتم : نه ، شعر مى گويم ، مهدى دستور داد مرا آزاد كردند.
و محمّد بن قاسم بن مهرويه گفته : و آن دو شعرى را كه از حاضر شنيده هم اكنون جزءديوان اشعار ابوالعتاهيه است .
ابوالفرج اصفهانى اين روايت را به شكل ديگرى نيزنقل كرده است . و گفته همان روايت اول صحيح تر است .
مرگ عيسى 
عيسى پس از سالها زندگى مخفيانه در زمان حكومت مهدى عباسى در كوفه بهسال 169 به سن 60 سالگى از دنيا رفت . (886) عيسى وراق از محمّد بن محمّدنوفلى و او از پدر و عمويش روايت كرده كه گفت :
عيسى پس از جنگ باخمرى متوارى و پنهان شد و با وجود امان خليفه عباسى ظاهر نشد وتا آخر عمر به شكل مخفيانه زندگى مى كرد.
ماءموران به مهدى عباسى گزارش دادند كه سه نفر به نامهاى ابن علاق صيرفى وحاضر و صباح زعفرانى ، براى عيسى از مردم بيعت مى گيرند، مهدى (حاضر) را دستگيركرد و از روى سياست با رفق و مهربانى از او اقرار گرفت آنگاه بر او سخت گرفت تااينكه مخفيگاه عيسى را نشان دهد، ولى او امتناع كرد و نشان نداد، مهدى دستور داد او راكشتند. در تمام مدتى كه عيسى زنده بود در صدد دستگير نمودن ابن علاق و صباح درآمدولى به آن دو دست نيافت .
تا اينكه عيسى بن زيد از دنيا رفت . در اين موقع صباح ، به حسن بن صالح گفت : پسبى جهت ما به چه سختى و ناراحتى دچاريم ، اينك كه عيسى از دنيا رفت و تعقيب ما هم بهخاطر او بود، و چون معلوم شد كه او از دنيا رفته استخيال حكومت وقت از ناحيه او آسوده مى شود و دست از سر ما بر مى دارد. پس اجازه بده منبه نزد اين مرد يعنى مهدى عباسى بروم و خبر مرگ عيسى را به او بدهم تا از تعقيب مادست كشد. ما از ترس و واهمه آسوده گرديم ؟
حسن بن صالح گفت : نه ، به خدا سوگند نبايد دشمن خدا به مرگ دوست خدا و فرزندپيامبر او مژده دهى و ديده اش را روشن كنى و او را شاد گردانى آن وقت اضافه كرد وگفت : (( فواللّه لليلة يبيتها خائفا منه احب الى من جهاد سنة و عبادتها)) به خداسوگند يك شب را كه مهدى تا به صبح از ترس او به سر برد نزد من محبوب تر استاز يك سال جهاد و عبادت خدا.
اين جريان گذشت و حسبن بن صالح پس از دو ماه (887) از اين جهان رفت .
صباح گويد: پس از مرگ حسن بن صالح من دو فرزند عيسى : احمد و زيد را برداشته وبه بغداد بردم و در جاى امنى گذاردم آنگاه يك دست جامه كهنه پوشيدم و به در قصرمهدى رفتم و به دربانان گفتم به ربيع (حاجب ) بگوييد من آمده ام تا خليفه را نصيحتىكنم و نيز مژده اى به او دهم كه مسرور گردد.
دربانان به او خبر دادند و او اجازه داد من وارد قصر شوم ، چون مرا به نزد ربيع بردندرو به من كرد و گفت : نصيحتت چيست ؟؟
گفتم : فقط به خليفه خواهم گفت .
ربيع گفت : نمى شود تا نگويى ترا به خليفه دسترسى نيست .
گفتم : اين را بدان ، كه من چيزى به تو نخواهم گفت .
ولى بدان كه من صباح زعفرانى هستم كه مردم را به عيسى بن زيد دعوت مى كردم .
ربيع تا اين سخن را از من شنيد مرا نزد خود نشاند و گفت :
اى مرد، تو در اين گفتارت يا راست مى گويى يا دروغ و مسلم بدان خليفه در هر دوحال تو را خواهد كشت . زيرا اگر راست بگويى و تو صباح زعفرانى باشى كه عقدههاى خليفه را نسبت به خود اطلاع دارى كه او در تعقيب و در صدد دستگير كردن توست ودر اين راه از هيچ اقدامى فروگذار نكرده و بدون ترديد همينكه نگاهش به تو افتد تو راخواهد كشت .
و اگر دروغ بگويى ، و تو اين حرف را وسيله قرار دهى تا به او دسترسى پيدا كنىتا حاجتى از تو برآورد بدانكه به خاطر اين كار و حقه اى كه زده اى بر تو خشم خواهدگرفت و تو را مى كشد. و من بدون اين سخنان حاضرم حاجتت را هر چه باشد بدوناستثناء برآورم .
صباح گفت : من صباح زعفرانى هستم و دروغ نمى گويم به خدا سوگند من هيچ حاجتى بهاو ندارم و اگر تمام دارايى خود را به من بدهد از او نخواهم پذيرفت و مرا به آنهانيازى نيست . فقط من مى خواهم شخص او را ببينم و اگر نگذارى و مانع شوى از طريقديگر اقدام مى كنم و خود را به او مى رسانم .

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation