بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب شخصیت و قیام زید بن علی (ع), سید ابوفاضل رضوى اردکانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     ZEID0001 -
     ZEID0002 -
     ZEID0003 -
     ZEID0004 -
     ZEID0005 -
     ZEID0006 -
     ZEID0007 -
     ZEID0008 -
     ZEID0009 -
     ZEID0010 -
     ZEID0011 -
     ZEID0012 -
     ZEID0013 -
     ZEID0014 -
     ZEID0015 -
     ZEID0016 -
     ZEID0017 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

زيد در مدينه 
زيد (عليه السلام ) قبل از آنه به توطئه هشام او را به شام و كوفه ببرند، در مدينهنيز به فكر نهضت بود، و دنبال فرصت مناسب بود.(327)
او روزى در مدينه ، وارد مسجد پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) شد، عده اى نشسته بودند ودر ميان آنان سعد بن ابراهيم (328) بود.
زيد به آنان فرمود: شما مردم ضعيفى هستيد و حتى ازاهل (حره ) هم ناتوان تريد.
آنان گفتند: نه چنين نيست .
زيد گفت : من شهادت مى دهم كه يزيد از هشام جنايتكارتر نبود، شما چه نشستهايد.(329)
از اين مطالب معلوم مى شود زيد بن على (عليهماالسلام ) در مدينه نهضت خويش را پىريزى مى كرده و هميشه به اين مطلب مى انديشيد.
او عقيده داشت كه جنايات هشام كمتر از يزيد نيست .
جدش حسين (عليه السلام ) در مقابل يزيد قيام كرد، هم اكنون او هم بايد درمقابل هشام قيام كند.
مردى به نام زكريا از طايفه همدان مى گويد: عازم زيارت كعبه معظمه بودم عبورم بهمدينه افتاد، تصميم گرفتم به خانه جناب زيد بن على (عليهماالسلام ) بروم به همينقصد به خانه او رفتم و بر او سلام كردم ، و در محضر او اين اشعار را از او شنيدم:(330)

(( من يطلب المال الممنع بالقانا
يعيش ماجدا او تخترمه المخارم
متى تجمع القلب الذكى و صارما
و انفاحميا تجتنبك المظالم
و كنت اذ اقوم ، غزونى غزوتهم
فهل انافى ذايال همدان ظالم )) (331)
هر كس مال زيادى را به زور سر نيزه بدست آورد، با سر بلندى زندگى كند، يا دربدرى در كوه و بيابان وى را از پاى درآورد.
هرگاه دلى پاك ، و شمشيرى بران ، و عزت نفس ، در خود گردآورى ، اينها ترا از ستمكشيدن باز دارند.
هرگاه گروهى با من بجنگد، من ناچار با آنها مى جنگم .
اى همدانى ، آيا من در اين هنگام ستمكارم .
زكريا گويد: من از اين اشعار فهميدم كه او، قصد مهمى دارد، و همينطور هم شد او قصدقيام داشت (332) و از حقوق اهلبيت (عليهم السلام ) دفاع مى كرد.(333)
حوادثى قبل از قيام 
پيش از نبرد خونين زيد (عليه السلام ) حوادثى ناگوار براى حضرتش بوجود آمد كهاين حوادث در تسريع قيام و منجر شدن به جنگ بى اثر نبود. و اين حوادث سبب شد كهقهرمان انقلاب آل محمّد (صلى اللّه عليه و آله ) تصميم قطعى خويش را بگيرد و مقدماتنهضت و انقلاب را فراهم آورد اين پيشامدهاى ناگوار در روح فرمانده دلير علوى اثرفوق العاده گذاشت و خون گرم و مقدس حضرتش را به جوش آورد، و كاسه صبر او رالبريز ساخت . تجمل اين پيشامدهاى ناگوار و وضع نابسامان ملت اسلام كه در زيرچكمه هاى دژخيمان حكومت شام نيمه رمقى برايشان نمانده بود براى شخصيت فوق العاده وبا شهامت چون زيد (عليه السلام ) بسيار سخت ومشكل بود.
با پيش آمدن اين حوادث ، موقع اجراى فرمان حق و وظيفه آسمانى حضرت زيد (عليهالسلام ) فرا رسيد، اينك آن حوادث :
برخورد شديد زيد با خليفه سفاك اموى 
زيد (عليه السلام ) بارها به مناسبت هاى مختلف به دستور هشام بن عبدالملك حكمران اموىبه دربار جلب و احضار مى شد و با خليفه غاصب ملاقات هاى مختلفى داشت زيد (عليهالسلام ) از اين فرصتها استفاده مى كرد، و خليفه مستبد اموى را نصيحت مى كرد و اوضاعنابسامان ملت اسلام و جناياتى كه نسبت به مردم بالا خص انقلابيون علوى روا داشته مىشد و هشام شخصا در راءس همه اين ظلمها بود، براى وى تشريح و گوشزد مى نمود.
از جمله شيخ مفيد در ارشاد مى گويد: روزى زيد (عليه السلام ) بر بارگاه هشام واردشد، اطرافيان و بله قربان گويان اموى همه گرد خليفه مغرور نشسته بودند موقعىكه شخصيت بارز اسلام فرزند حسين (عليه السلام ) وارد بر آنان شد، مى خواست نزديكهشام بنشيند هشام به قصد اهانت و جسارت نسبت به ساحت مقدس زيد (عليه السلام )، بهاطرافيانش اشاره كرد كه جايى براى نشستن زيد (عليه السلام ) باز نكنند. و از اينرهگذر اهانتى نسبت به زيد (عليه السلام ) شده باشد.
زيد (عليه السلام ) مى فرمود: هشام ، از خدا بترس و پرهيزكار باش .
هشام گفت : همانند تو مرا به پرهيزكارى امر مى كند!؟
زيد: در ميان بندگان خدا، هيچكس برتر نيست كه ديگران را به تقوا و پاكى وصيت كند،و كسى از وصيت شدن به تقوا پست نگردد، پس از خدا بترس ، آنگاه هشام تند شد وفرياد زد:
تو آرزوى خلافت را در دل مى پرورانى و اميد آن را بهدل بسته اى امّا تو را با حكومت و خلافت چكار؟! بى مادر، تو فرزند كنيزى بيش نيستى .
زيد با وقار و متانتى كه مخصوص خود او بود، جواب دندان شكنى به خليفه بدزبانداد، فرمود: هشام ، من كسانى را والامقام تر از پيامبران در نزد خدا نمى يابم ، وحال آنكه اسماعيل پيامبر خدا كنيززاده بود، اگر اين جهت حاكى از فرومايگى بود، وى بهرسالت مبعوث نمى گرديد.(334)
اى هشام ، من از تو مى پرسم آيا منصب نبوت بالاتر است يا خلافت ؟!
پس اين نقص نمى شود، آنگاه تو چگونه به خود جراءت مى دهى به كسى اهانت كنى ،كه او نبيره رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و فرزند اميرالمؤ منين است .
هشام ، از اين سخنان مستدل و كوبنده زيد (عليه السلام ) آن هم درمقابل ، اطرافيان چاپلوس سخت خشمگين شد و فرياد زد. دژخيم ، بيا، مبادا اين مرد در ميانلشكريان و اطرافيان من بماند، مواظب باش .
زيد (عليه السلام ) ديد ديگر، سخن گفتن و نصيحت ، به نامردى چون هشام بى نتيجهاست و در حالى كه اين جملات حماسه آفرين را با خود زمزمه مى كرد از مجلس هشامبيرون آمد: (( انه لم يكره قوم قط حر السيوف الاذلوا)) (335)
همانا، ملتى كه از داغى شمشير هراسيدند، پست و زبون شدند.
در كتاب (( عمدة الطالب )) است كه : اين جمله به گوش هشام ، خورد و شنيد و باحالتى غضب آلود، رو به اطرافيان كرد و گفت : شماخيال مى كنيد كه اين خاندان ، نابود مى شوند، نه ، به جان خودم سوگند. خانواده اى كهمثل اين مرد از خود بجاى گذاشته اند هرگز منقرض نخواهد شد.(336)
زيد در حالى كه از ملاقات با هشام خشمگين بود از شام خارج شد.
آزادمنشى زيد (عليه السلام ) 
پس از اين جريان بار ديگر زيد (عليه السلام ) آهنگ شام كرد مى خواست با هشام خليفهاموى ملاقات كند، هشام از ورود زيد به پايتخت نگران شد، و به زيد اجازه ملاقات نداد وجاسوسى گماشت تا مراقب زيد باشد و كلمات و حركات او را گزارش دهد.
زيد به ناچار به وسيله نامه مطالب خود را براى هشام شرح داد، هشامذيل نامه نوشت (( (ارجح الى منزلتك ) )) به خانه خود برگرد، زيد از اين جوابناراحت شد و تصميم گرفت در شام توقف كند.
بالاخره هشام ، اجازه داد كه زيد به بارگاه او بيايد با او مذاكره كند، زيد موقعى از پلههاى كاخ بالا مى رفت كه به اطاق مخصوص هشام برود با خود اين جمله را زمزمه مى كرد:
به خدا سوگند، زندگانى تواءم با مذلت و خوارى را دوست ندارم .
جاسوس خليفه كه سايه وار زيد را تعقيب مى كرد اين جمله را شنيد وقبل از ورود زيد به غرفه مخصوص هشام جريان را گزارش داد...
هشام ، با آشنايى به روحيان زيد و قرائن ديگرى كه مى دانست ، فهميد، زيد، آرام نمىگيرد و بالاخره روزى قيام خواهد كرد، به همين جهت موقعى چشمش به زيد افتاد.
گفت : (( انت زيد المؤ مل للخلافة )). )) تو همان زيدى كه آرزوى خلافت را در سرمى پرورانى و به او پرخاش كرد و زيد همان جواب هاى تند و دندان شكنى به خليفهسفاك داد.(337)
زيد از مجلس هشام برخاست و اين اشعار را به زبان جارى كرد:
(( شرده الخوف و اذرى به
كذاك من يكره حر الجلاد
منخرف الكفين يشكوا الوجا
تبكيه اطراف القنا و الحداد
قد كان فى الموت له راحة
و الموت حق فى رقاب العباد
ان يحدق اللّه له دولة
تترك آثار العدى كالرماد ))
ترجمه : ترس او را آواره كرد و مورد طعن و خوارى قرار گرفت آرى كسى كه تيزىشمشير را خوش ندارد چنين خواهد شد.
كسى كه كفش او پاره شده از رنج پياده روى مى نالد، چون كه پايش را سنگهاى خارامجروح كرده است .
براستى كه راحتى او در مرگ است ، و مردن بر همه بندگان حتم و مسلم است .
اگر خداوند آنان را دولتى محيط و حكمروا سازد، آثار دشمن همانند خاكستر نابودشود.(338)
و نقل شده كه زيد (عليه السلام ) به اين شعرتمثل جست :
(( من عاذ بالسيف لاقى فرجه عجبا
موتا على عجل اوعاش فانتصفا ))
ترجمه : آن كس كه به شمشير پناه برد گشايش شگفت بيند يا مرگى زود و آسان يازندگى با عزت و اين منصفانه است .
ابن عساكر مى گويد: موقعى زيد از نزد هشام بيرون آمد در حالى كه بسيار خشمگين بوداين اشعار را با خود زمزمه مى كرد:(339)
(( مهلا بنى عمنا عن تحت اثلتنا
سيروا رويدا كما كنتم تسيروا
لا تطمعوا ان تهينونا و نكرمكم
و ان نكف الاذى عنكم و توءذونا
اللّه يعلم انا لانحبكم
و لا نلومكم الا تحبونا ))
اى عموزادگان ، آرام ، آرام حركت كنيد همانگونه كه ما را سير مى دهيد طمع و چشم داشت اينرا نداشته باشيد كه شما را احترام گذاريم و شما ما را سبك داريد و شما را آزارنرسانيم و حال آنكه شما اذيت مى كنيد ما را خداوند، آگاه است كه شما را دوست نمى داريم، و از اينكه ما را دوست نداشته باشيد، شما را سرزنش نكنيم هر كس در دشمنى با همراهشحرص ‍ و ولع دارد. و ما خداى را سپاسگزاريم از آنچه مى گوييم و مى گوييد.
و بعضى نقل كرده اند كه پس از اينكه زيد از نزد هشام خارج شد اشعارى را بوسيله نامهبراى او فرستاد.
هشام به امام باقر (ع ) اهانت كرد 
صدوق در (( (عيون اخبار الرضا) )) نقل مى كند، كه ، هشام بن عبدالملك خليفه اموىبه برادر بزرگوار زيد و امام معصوم ، محمّد بن على الباقر (عليهماالسلام ) جسارتكرد و با جمله توهين آميز رو به زيد كرد و گفت :
برادرت (بقره ) (340) چكار مى كند. (( العياذ باللّه . ))زيد در جواب ، گفت پيامبر خدا، برادرم را (( (باقرالعلم ) )) (شكافنده دانش )،نامگذارى كرد، ولى تو او را (بقره ) مى خوانى ؟!
و مشاجرات لفظى سختى بين هشام ، اين خليفه مغرور و بدزبان اموى و زيد (عليهالسلام ) درگرفت .(341)
زيد (عليه السلام ) در شام به زندان مى افتد 
هشام ، خليفه مرموز و نابكار اموى ، از اين برخوردها و ملاقات هاى خويش ‍ با زيد كاملاروحيه آزادمنشى و حريت او را درك كرده بود، و او خوب مى دانست كه اين مرد آرام نخواهدنشست ، او نبيره پيغمبر (صلى اللّه عليه و آله ) و فرزند اميرالمؤ منين (عليه السلام ) ونوه حسين (عليه السلام ) و زاده امام سجاد (عليه السلام ) است او تربيت شده مكتب قرآن وولايت است .
هشام از سخنان و حركات زيد كاملا آگاه بود، و از آن طرف شخصيت و احترام او را در ميانمردم حجاز و عراق مى دانست ، و برازندگى و لياقت و دورانديشى زيد را هيچگاه از نظردور نمى داشت ، لذا او را در شام تحت نظر گرفت ، و با گزارش هاى مختلف از ناحيهجاسوسان خود مى ترسيد زيد (عليه السلام ) در پايتخت نيز دست به فعاليت وروشنگرى و اقدام عليه او بزند.
با اين مقدمات تصميم گرفت او را به زندان بياندازد، تا تماس او با مردم كاملا قطعگردد.(342)
آرى اين اهانتها و تهمت ها و بدگويى ها و بالاخره زندان و شكنجه هيچ كدام كوچكتريناثرى در تصميم راسخ و اراده قوى قهرمان علم و تقوا و شجاعت يعنى زيد بن على نداشتاو پنج ماه به زندان افتاد، ولى عالم آل محمّد (صلى اللّه عليه و آله ) زندان راتبديل به مدرسه كرد و حتى در زندان دست از روشنگرى و تبليغ برنداشت وى در زندانتفسير قرآن مى گفت و حقايق و معارف اسلام را براى زندانيان روشن مى ساخت (343) كه ما در فصل (زيد مفسر و همراز قرآن ) در همين كتاب يادآور شديم .
او پس از 5 ماه از زندان آزاد شد، امّا كاملا تحت نظر بود و هشام نتوانست وجود زيد و آزادىاو را در شام تحمل كند. با يك توطئه ساختگى او را از شام اخراج كرد.
اختلاف بر سر موقوفات پيامبر (ص ) و اميرالمؤ منين (ع ) 
هشام بن عبدالملك ، براى سرگرم كردن علويان با هم احيانا ايجاد نزاع و كشمكش ومشغول كردن آنان ، صدقات و موقوفات پيامبر را دستاويز قرار مى داد. (344) كه ازاين رهگذر زيد با ديگر فرزندان على (عليه السلام ) بر سر توليت و استفاده از آنبه جان هم بيفتند و اين كار از چند جهت به نفع دستگاه حكومت بود.
1 - علويان كه در راءس مخالفين دودمان اميه بودند، به جاى مبارزه با دشمن ، با خودمشغول كردند. و اين نفع زندگى براى دستگاه خلافت بود.
2 - زيد بن على و ديگر علويون به عنوان دنياپرستان وپول دوستان وجهه معنويشان در ميان مردم از بين برود.
3 - چون بعضى از صدقات و موقوفات توليت آن به دست فرزندان امام حسين (عليهالسلام ) بود و اين خود قدرتى براى آنان به شمار مى رفت دشمن مى خواست با ايجادتفرقه و اختلاف آنرا از دست ايشان بيرون كشد.
4 - ايجاد نزاع بين بنى الحسن و بنى الحسين به بهانه موقوفات علاوه بر مساءله امامتو خلافت . به اختلاف ميان آنان دامن مى زد.
ريشه اين صدقات و موقوفات  
موقوفات پيامبر (ص )
اصل اين موقوفات برگشت به زمان خود پيامبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله ) داردحضرتش وصيت كرد كه بعضى از اراضى در دست يگانه دخترش ‍ فاطمه (عليهاالسلام )باشد و از آن استفاده كند، اين اراضى در چند منطقه به نامهاى :دلال ، عوان ، حسنى ، صافيه ، املاك ام ابراهيم ، مثيب ، يرقه معروف بودند (345) واين املاك در نزديك و مجاور شهر مدينه بود.(346)
و املاك ديگرى هم به عنوان موقوفات علتى (عليه السلام ) در دست آنان بود. اين املاكبعدا در دست فرزندان فاطمه (عليهاالسلام ) بود ولىعمال حكومت هميشه نسبت به آن چشم طمع داشتند و مرتبا آن را از دست صاحبان شرعى ومتوليان قانونى آن بيرون مى آوردند. ولى همان طور كه قبلا يادآور شديم ، اين املاك وموقوفات بارها به بهانه هاى مختلف سبب ايجاد اختلاف و نگرانى بين علويون شد كهدر واقع علت اصلى آن قدرت هاى معاصر بودند، در عصر هشام بن عبدالملك نيز بخاطرهمين موقوفات و به بهانه آنها ناراحتى هاى فراوانى را براى زيد پديد آوردند كه درتصميم وى به قيام بى اثر نبود.
در مجلس فرماندار مدينه 
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه (347) و ابن اثير در تاريخش ‍ مى نويسند:
زيد (عليه السلام ) با پسر عموى خود جعفر بن حسين بن على (عليهم السلام ) درموقوفات و صدقات اميرالمؤ منين با هم اختلاف نظر داشتند، از جانب اولاد امام حسين (عليهالسلام ) و جعفر از اولاد امام حسن (عليه السلام ) در اين زمينه گفتگويى داشتند. و با مرگجعفر، عبداللّه محض ‍ بن حسن مثنى در اين زمينه با زيد طرف شد.
روزى زيد و عبداللّه در مجلس فرماندار مدينه ، (خالد بن عبدالملك بن حارث )، با همروبرو شدند و مشاجرات لفظى شديدى بين آنان درگرفت ، عبداللّه ، قدرى تند سخنمى گفت و گاهى روى عصبانيت در لابلاى كلامش ‍ سخنان زننده اى بود، كه به زيد اهانتمى شد، از جمله عبداللّه به او گفت (( (يا بن السنديه )، )) كنيززاده (چون قبلاگفتيم نام مادر زيد ((ام ولد)) يعنى مادر بچه بود)) و كنيزى باجمال و كمال كه مختار ثقفى او را به امام چهارم بخشيد، و ما شرححال اين بانوى عاليقدر را در فصل پدر و مادر زيد دراوائل كتاب يادآور شديم .
موقعى عبداللّه اين جمله را به زيد گفت ، زيد با خوشروئى و تبسم جواب عبداللّه را دادو گفت : از اينكه مادر من كنيز است ، اين عيبى براى من نمى شود، چه اينكه مادراسماعيل پيغمبر جد اعلاى پيامبر اسلام ، نيز كنيز بود، وانگهى ، مادر من پس از وفاتسيد خود (امام سجاد ((عليه السلام ))) صبر نمود و به خانه شوهر ديگر نرفت ،چنانكه ديگران ، كردند. (مقصود زيد از اين جمله مادر عبداللّه بود) فاطمه دختر امام حسن(عليه السلام ) بود كه عمه زيد مى شد او پس از وفات شوهرش حسن بن حسن (عليهالسلام ) شوهر كرد عمه اش فاطمه مادر عبداللّه نرفت ، امّا عمه اش پيغام داد كه فرزندبرادر، من مى دانم كه تو هم مانند عبداللّه فرزندم نسبت به مقام و منزلت مادرت احترامقائلى ، نزد من بيا، و مادر عبداللّه به فرزندش عبداللّه تند شد و گفت ، شنيده ام بهمادر زيد جسارت كردى ، به خدا سوگند او درفاميل وابسته محترمه اى بود.(348)
خلاصه خالد، فرماندار مدينه ، رو به آنان كرد و گفت : برويد فردا صبح پيش ‍ من آئيدتا به شكايات شما رسيدگى كنم ، فرزند عبدالملك نباشم اگر كار شما را اصلاحنكنم .
آن شب مشاجره اين دو در فرماندارى ، نقل مجالس شده بود.
در مسجد 
فردا صبح خالد براى اصلاح آن دو به مجلس آمد و عده اى از مردم جمع شده بودند تاناظر محاكمه و گفت و شنود باشند و هركس سخنى مى گفت .
عبداللّه و زيد هم به مجلس آمدند، عبداللّه خواست سخن را شروع كند، امّا زيد او را بهسكوت و آرامش دعوت كرد و با احترام به وى گفت :
(( لا تعجل يا ابا محمّد اعتق زيد ما تملك ان خاصمك الى خالد ابدا))، )) اى ابا محمّد(كنيه عبداللّه ) شتاب مكن ، تمام مماليك و بندگان من آزاد باشند، اگر من در محضر خالدبا تو جدال و ستيزه كنم .
دورانديشى و بيدارى زيد به وى اجازه نمى داد كه در مجلس دشمن با پسر عم خود برسر يك مساءله كوچك جر و بحث كند، و مردم هم ناظر باشند و فرماندار از اين فرصتعليه خاندان پيغمبر سوء استفاده كند.
آنگاه رو به فرماندار كرد و گفت : خالد، تو فرزندانرسول خدا را براى مطلبى كوچك جمع كرده اى ، كه اگر ابوبكر و عمر بودند چنين نمىكردند و حتى آنها احترام ما را حفظ مى كردند.
خالد كه به منظور خويش دست نيافته بود و محكمه را به مسجد كشانده بود تا جلو مردمزيد و عبداللّه را زبون گرداند، و زيد فكر شوم او را خوانده است ، با حالتى خشمگينفرياد زد: كسى هست اين ديوانه را ساكت كند مردى از دودمان عمرو بن حزم ، براىخويشاوند فرماندار برخاست و رو به زيد و عبداللّه كرد و گفت : فرزند ابى تراب وفرزند حسين (عليه السلام ) حاكم ، بر شما حق دارد بايد مطيع وى باشيد.
زيد (عليه السلام ) با حالتى غضبناك فرياد زد: ساكت باش اى (قحطانى ) تو وامثال تو ارزش و لياقت اين را نداريد، كه با ما سخن گوييد و ما جواب بدهيم .
آن عرب گفت : چرا به خدا قسم من خودم از تو، و پدر و مادرم ، از پدر و مادرت بهترند.
زيد (عليه السلام ) از اين سخن ناهنجار در حالى كه تبسم تلخى به لب داشت خطاب بهمردم كرد و گفت : اى گروه قريش دين ، نژادپرستى و افتخار به اجداد و حسب و نسب رالغو كرد، امّا اكنون من مى بينم ، دين از ميان رفته ولى احساب و نژاد باقى مانده است .
در اين بين عبداللّه واقد نوه عمر بن الخطاب به طرفدارى و دفاع از زيد برخاست و روبه آن مرد عرب كرد و گفت : اى قحطانى به خدا سوگند حرف بيجا زدى زيد از هر جهتاز تو برتر و والامقام تر است ، و پدر و مادر وى بر پدر و مادر تو شرافت دارند، وكلمات تندى بين او و آن عرب درگرفت و زيد از مجلس بيرون رفت و مردم پراكندهشدند.(349)
توطئه بر ضد زيد 
در زمان استاندارى يوسف بن ثقفى از جانب هشام خالد بن عبداللّه قسرى (استاندار عراققبل از يوسف بن عمر) كه از پست فطرتان و دشمنان على (عليه السلام ) و فرزندان اوبود، مدعى شد كه اموالى به قيمت ده هزار دينار از زيد بن على و محمّد بن عمر بن على وداوود بن على و سعد بن ابراهيم و ايوب بن سلمه طلبكار است .
و در اين باب به يوسف بن عمر استاندار جديد شكايت برد، يوسف نامه اى براى خليفهاموى هشام نوشت و از او خواست كه زيد و محمّد (چون اين دو آن ايام در رصافه شام پايتختييلاقى هشام بسر مى بردند) را خواسته و آنان را دربارهاموال خالد محاكمه كند.
هشام دستور داد زيد و محمّد را احضار كردند و نامه استاندار را براى آنان قرائت كرد.
امّا زيد و محمّد منكر شدند و گفتند: خالد دروغ مى گويد: او چيزى از ما طلبكار نيست ، ومنكر شدند.
هشام گفت بهتر اين است كه من شما را به كوفه بفرستم ، و در محضر استاندار ما بامدعى خود خالد روبرو شويد. تا حق معلوم شود.(350)
زيد فرمود: هشام ، من تو را به خداى بزرگ سوگند مى دهم كه ما را از ملاقات بااستاندارت معاف دار، سر را بلند كرد و با حالت تعجب گفت : مگر از يوسف ترس ووحشتى داريد؟!
زيد: ممكن است در قضاوت بر ما ستم كند.
هشام منشى خود را صدا زد و به او گفت :
به يوسف استاندار ما در عراق بنويس ، زيد و رفقايش نزد تو مى آيند همه را در يكمجلس جمع كن و مدعى را هم احضار نما، اگر اينها به آنچه خالد مدعى است اقرار و اعترافكردند، همه را نزد من بفرست ، و اگر انكار كردند، از خالد شاهد بخواه و اگر ديدىشاهدى ندارد از منكرين طلب قسم كن آنگاه آنان را آزاد بگذار.
زيد و همراهانش به هشام گفتند، اين نامه دير به يوسف مى رسد يا ممكن است اصلانرسد.
هشام گفت : نه من يك نفر را همراه آن مى فرستم تا به سرعت اين ماءموريت را انجام دهد.
آنان گفتند، خدا جزاى رحم نوازى تو را بخوبى بدهد چون اين حكمت عادلانه بود.
هشام آنان را به كوفه نزد استاندار، يوسف بن عمر فرستاد. و او آن روز در حيره بود.
در اين بين ايوب بن سلمه كه خاله زاده هشام بود از دستور سرپيچى كرد و با آنانحاضر نگشت كه به كوفه رود و براى او به خاطر نسبت خويشى به هشام مزاحمتىفراهم نگرديد، اين هم يك صحنه از عدالت هشام .
امّا زيد و رفقايش نزد، يوسف بن عمر آمدند، سلام كردند او زيد را كنار خودش نشاند، وبا ملاطفت و مهربانى به او سخن مى گفت :
آنگاه از آنان از مال سؤ ال كرد آنها منكر شدند، آنگاه يوسف ، خالد را خواست و به او گفتاين زيد و محمّد بن عمر، كه تو مدعى آنان شده اى .
خالد موقعى ديد طرف آنان در مقابلش نشسته اند، و مشت او باز خواهد شد، گفت من چيزى ازاينها طلبكار نيستم .
يوسف عصبانى شد و گفت : پس تو من و اميرالمؤ منين هشام را مسخره كرده اى ؟!
دستور داد، او را به شكنجه گاه بردند و او را عذاب و شكنجه دادند نزديك بود كه اوزير شكنجه كشته شود.
آنگاه استاندار، زيد و اطرافيانش را به مسجد برد و بعد از نماز عصر از آنان خواست كهبراى اثبات سخن خود قسم ياد كنند، آنان هم كه راست مى گفتند قسم خوردند و قضيهفيصله يافت و همه آزاد و متفرق شدند.
بعدا زيد، خالد را ديد و گفت ، علت چه بود كه تو بى جهت مدعى ما شدى ؟
خالد گفت : حقيقت اين است آنها خودشان (دار و دسته حكومت ) مرا آنقدر شكنجه و آزار دادندتا عليه شما چنين ادعايى كنم ، و من براى نجات خودم از عذاب و اذيت آنان چنين گفتم.(351)
آرى ، دار و دسته حكومت شام براى لكه دار كردن شخصى چون زيد بن على (عليه السلام) به هر بهانه اى متمسك مى شدند بلكه مردم را نسبت به اين رادمرد دودمان پيامبر بدبينسازند! بگويند او اموال مردم را مى خورد.
و از آن طرف زيد را به امور جزئى و ساختگىمشغول سازند بلكه او از قيام و نهضت كه هميشه به فكر آن بود منصرف گردد و يااحيانا وقت مناسب آن را به دست نياورد و ديگر اينكه به همين بهانه زيد را تحت مراقبت ومواظبت خويش قرار دهند. تا فعاليت هاى وى زير نظر خودشان باشد امّا زيد از تمام اينتوطئه ها با خبر بود و او دنبال فرصت مناسب مى گشت .
فصل هفتم : مقدمات قيام 
زيد در كوفه 
زيد متوجه شد كه دستگاه حكومت كاملا مراقب اوست و از هرگونه توطئه و اتهام عليه اوخوددارى نمى كنند، تصميم قطعى خود را گرفت و خويش ‍ را براى جهادى بزرگ مهياساخت .
پس از آنكه توطئه استاندار شام و اتهام خالد بر ملا شد، زيد چند روزى در كوفه ماند،تا مقدمات قيام را فراهم كند و روحيه مردم را به دست آورد، گرچه او بسيار تحت نظربود و كاملا او را از جانب استاندار كوفه كنترل كرده بودند.
يوسف بن عمر والى عراق ، مى دانست كه زيد سر پرشور و روح انقلابى دارد و شخصيتو وجهه او در ميان مردم حجاز و عراق بسيار محترم است و بيم آن را داشت كه مردم با زيدتماس بگيرند و او هم آنان را به جهاد و نبرد عليه حكومت شاه و دار و دسته اموى تحريككند و از آن طرف عراق بالا خص مركز آن كوفه هميشه مهد انقلاب و نهضتها بوده است ،عراق سالها با حكومت اميرالمؤ منين بود و فرزندان معصوم حضرتش را مى شناسد وآگاهى آنان غير از ديگران است ، و از آن طرف روح جنگجويانه و سلحشورانه عراقى هاهميشه حكومت شام را متوحش ساخته بود.
و از همين عراق مخصوصا كوفه ضربات سختى بر پيكر بنى اميه وعمال حكومت شام وارد شده بود.
اين بود كه استاندار عراق مى خواست به هر نحوى شده زيد را از كوفه بيرون كند.
زيد را از كوفه بيرون كردند 
زيد بن على تصميم گرفته بود چند روز را در كوفه به سر برد و زمينه قيام را مساعدكند ولى با مراقبت شديد و تحت نظر گرفتن وى از جانبعمال حكومت ، تماسهاى او با مردم بسيار سرى و محرمانه و به نحو تقيه بود.
زيد به بهانه اينكه من كارى به حكومت ندارم و مى خواهم زندگى عادى داشته باشم ،چند روزى را به معامله و داد و ستد كالا پرداخت و در ضمن اهداف عاليه خويش را تعقيب مىكرد.
جاسوسان ، مرتب حالات زيد را به يوسف بن عمر، استاندار كوفه گزارش ‍ مى دادند،امّا استاندار از زيد و شخصيت و نفوذ وى در مردم سخت هراسان بود.
دستور داد، عذر وى را بخواهند و از كوفه بيرون رود.
زيد (عليه السلام ) پيام داد، من فعلا چون كسالتى دارم نمى توانم از شهر خارج شوم وچند روز ديگر را در كوفه خواهم ماند.
امّا يوسف دست بردار نبود، به او پيام داد هر چه زودتر كوفه را ترك كند زيد اين باربه بهانه اينكه با مردى از طايفه طلحة بن عبيداللّه بر سر ملكى گفتگو دارد، از كوفهخارج نشد، يوسف بن عمر به او پيام داد، وكيلى معين كن و هر چه زودتر از اينجا برو،خلاصه ، اين نقشه ها نتوانست سوء ظن حاكم كوفه را برطرف كند، و بالاخره زيد بهقصد مدينه از طريق ((قادسيه )) (352) از شهر خارج شد.
بازگشت به كوفه 
موقعى كه استاندار عراق ، فهميد زيد از شهر خارج شده ، خيالش راحت شد و به عنوانتفريح عازم حيره شد و حكم بن صلت را جانشين موقت خويش ساخت تا او برگردد.
زيد (عليه السلام ) هم وارد قادسيه شده بود مردم موقعى شنيدند زيد (عليه السلام ) بااين وضع از كوفه خارج شده سخت پريشان و منقلب شدند و تصميم گرفتند او را بهكوفه برگردانند تا هدف خويش را عملى سازد.(353)
ظلمهائى كه مردم عراق بالا خص كوفه و نواحى اطراف آن از ناحيهعمال حكومت شام ديده بودند و جنايات حكومت با علويان و خاندان پيامبر و شيعيان بسيارمردم را از بنى اميه متنفر كرده بود.
و آنان شاهد بودند كه نسبت به خود زيد (عليه السلام ) چه اذيتها كردند، آنها منتظرفرصت مناسب بودند، و هم اكنون با بودن زيد بن على (عليهماالسلام ) بهترين فرصتبراى قيام بود.
آنان زيد (عليه السلام ) را رهبرى لايق و شخصيتى كم نظير مى دانستند و نسبت به وىكمال احترام را قائل بودند.
براى مردم بسيار ناگوار بود كه چنين رهبرى برازنده و لايقى را از دست بدهند و نمىتوانستند خود را به اين امر يعنى خروج زيد از كوفه راضى نگهدارند، لذا تصميمگرفتند به هر نحوى است زيد را از بيرون رفتن از عراق منصرف كنند و او را بهكوفه بازگردانند. و بالاخره موفق شدند در قادسيه زيد را ملاقات كنند او را بهكوفه برگردانند.(354)
كوفه مهد انقلاب  
زيد بن على (عليه السلام ) صلاح ديد به كوفه برگردد و آنجا رامحل انقلاب و ميعادگاه مجاهدين قرار دهد و كوفه آمادگى چنين مطلبى را از چند جهت داشت :
1 - كوفه مركز شيعيان و طرفداران على (عليه السلام ) و فرزندان او بود، و آنانبخاطر اين طرفدارى و حمايت بى دريغ خويش نسبت بهاهل بيت پيامبر پيشاپيش حوادث و مبارزات خونين بودند، قيام سليمان بن صرد و مختار وبعضى جنبش هاى ديگر در كوفه بود. و آنان در اين راه كشته ها داده و خسارات فراوانىديده بودند و روح انتقام هنوز در آنها زنده است .
2 - آشنايى كامل زيد نسبت به كوفيان و آشنايى مردم نسبت به زيد (عليه السلام ) چوناو همانند جدش اميرالمؤ منين كه از مدينه براى رهبرى و ارشاد مردم به كوفه آمد و آنجا رامركز فعاليت هاى خويش قرار داد، زيد هم چندسال در كوفه به رهبرى فكرى و علمى و بيدار كردن مردممشغول بود، و افراد زيادى نسبت به او ارادت و عشق مى ورزيدند.
3 - نامه هاى زيادى كه از طرف مردم كوفه در مدينه به دست زيد رسيده بود و او رادعوت به قيام و انقلاب و رهبرى خويش كرده بودند (355) حاكى از آمادگى مردم براىجهاد بود. (و حديثى در اصول كافى بازگوى اين مطلب است كه ما درفصل بررسى روايات در همين كتاب متعرض آن شده ايم ).
زيد (عليه السلام ) خود را در قبال اين نامه ها و درخواست هاى پى در پى مردم كوفهمسؤ ول مى ديد، و او همانند جدش امام حسين (عليه السلام ) به استغاثه ملت ستمديدهپاسخ گفت و از اين جهت كوفه را براى قيام از جاهاى ديگر ترجيح مى داد.
4 - روح سلحشورى و غيرت در عراقى ها و آمادگى آنان براى پيكار با بنى اميه ودشمنان خاندان رسالت نيز علت ديگرى بود كه زيد (عليه السلام ) در آنجا نهضت زيدرا شروع كند.
اعلام آمادگى 
در اين شرايط سران كوفه در قادسيه زيد را مجبور به بازگشت به كوفه كردند وبا جملات مهيج و پر تحرك آمادگى خود را براى نبرد و جانفشانى در راه زيد (عليهالسلام ) اسلام داشتند.
آنان به زيد گفتند: (( اين تخرج عنا و معك ماءة الف سيف )): )) تو چرا از ميان مابيرون مى روى و حال آنكه يك صد هزار شمشير از تو پشتيبانى مى كند، و علاوه بر مردمكوفه شيعيان بصره و خراسان نيز با تو همراهند و در راه تو با بنى اميه مى جنگند، ودشمن در مقابل ما بسيار ضعيف است و معدودى از مردم شام بيشتر در اينجا نيستند كه بر ماحكومت مى كنند ما به حساب همه آنان خواهيم رسيد.(356)
امّا زيد در مقابل اين همه اصرار و پافشارى مردم تحت تاءثير قرار نگرفت و به سخنانآنان با ديده ترديد مى نگريست . ولى ناچار به اصرار آنان به كوفه برگشت تازمينه را در شهر از نزديك ببيند و حدود آمادگى مردم را بدست آورد.
شيعيان و بزرگان كوفه ، فوج فوج و دسته دسته به ديدن زيد شتافتند و طورىخود را وانمود مى كردند، كه ديگر كارد به استخوان ما رسيده و تابتحمل ظلمهاى حكام اموى در خود نمى بينيم ، و هم اكنون پناهگاهى جز تو نداريم .
زيد (عليه السلام ) كه مردم كوفه را خوب مى شناخت و مى دانست عده اى هم در ميان آنانهستند كه به وعده خويش وفا نكنند و او را در موقع خطر تنها بگذارند، او اين مطلب را باصراحت به آنان گفت : بعضى از شما دروغ مى گوييد، دست از من برداريد. شما مردم بااراده و محكمى نيستيد من مى ترسم همانطور كه به جدم على (عليه السلام ) و حسن (عليهالسلام ) و حسين (عليه السلام ) خيانت كرديد، با من هم چنين كنيد.
امّا آنان با پافشارى و اصرار زياد، مى گفتند: نه ، به خدا سوگند ياد مى كنيم كه تاآخرين قطره خون خود در راه تو جهاد كنيم ، و حمايت خويش را از تو دريغ نداريم .
تصميم نهائى 
زيد بن على (عليهماالسلام ) سالها در پى فرصت مناسب بود كه با قيامى عظيم ونهضتى مردانه ريشه ظلم را قطع كند و بوزينگان اموى را از مسند جدشرسول اللّه پائين بكشد، او احتياج به كمك و يارى مردم داشت ، او به مردانى از خودگذشته و فداكار محتاج بود تا به وسيله آنان يك نيروى عظيم بنيان كن و قوى بهوجود آورد و چون سيلى خروشان شجره خبيثه دودمان بنى اميه و ستمكاران حاكم را از بنبر كند. و با آن ناملايماتى كه از دشمن ديده و اذيت هايى كه به او و خاندان پيغمبر وشيعيان پاك رسيده ، هم اكنون وقت مناسب است كه زيد (عليه السلام ) جهاد تاريخى خودرا شروع كند و وعده رسول خدا و ائمه اطهار جامهعمل به خود پوشد.
هم اكنون كه شيعيان و بزرگان عراق پشتيبانى بى دريغ خويش را نسبت به او اعلامداشته اند، ديگر وظيفه زيد مشخص مى شود و آرزوى ديرينه او كه عبارت از پيروزى بردشمنان حق و با شهادت در راه خدا، محقق گردد. ديگر با مرگ با عزت يا زندگى باشرافت اين تنها راه اوست .
آرى زيد بن على (عليهماالسلام ) تصميم نهائى و قطعى خود را گرفت و به پيروانخود صريحا فرمود، من آماده نبرد در راه خدا مى باشم .(357)
ناصحان و تسليم طلبان 
خبر تصميم زيد (عليه السلام ) به جهاد با دشمنان اسلام ، در همه جا منتشر شد، وبزرگان حجاز و عراق از قصد زيد آگاه شدند.
در اين بين بعضى از سياستمداران كهنه كار و دنيا ديده پيش آمدند تا به اصطلاحخودشان زيد (عليه السلام ) را نصيحت كنند و وى را از اين تصميم خطرناك منصرفسازند.
آنان روى مبانى خويش معتقد بودند كه در اين شرائط هرگونه حركت و جنبشى بر ضددستگاه بنى اميه با شكست روبرو خواهد شد و فعلا جز سازش و سكوت و كج دار و مريزو همرنگ شدن با جماعت كار ديگر مصلحت نيست .
بعضى از اين افراد، چهره هاى معروف و محترمى بودند مانند:
داود بن على بن عبداللّه بن عباس ، محمّد بن عمر بن على بن ابى طالب (عليه السلام )،سلمة بن كهل حضرمى و عبداللّه بن محض ، كه نامه ماءيوس ‍ كننده اى براى زيد نوشت.(358)
اينها روى تجربه و پيشامدها، نسبت به مردم كوفه خوش بين نبودند و تا اندازه اى همحق داشتند، آنان به زيد (عليه السلام ) گفتند: آنچه ما تجربه كرده ايم ، و بدست آوردهايم اين است كه مردم كوفه ، مردم با اراده و پايبند به پيمان خود نيستند، آنها اولين بارنيست كه تو را به معركه جنگ مى خوانند و سپس تنهايت مى گذارند، آنها قبلا هم نسبت بهجد و پدران تو همين معامله كردند، مگر آنها نبودند كه عاقبت اميرالمؤ منين را براىسركوبى حكومت شام تا پيروزى نهايى يارى نكردند مگر آنان نبودند كه با امام دومحسن بن على (عليهماالسلام ) عهد و پيمان بستند ولى به عهد خود وفا نكردند، او را تنهاگذاشتند.
مگر آنها نبودند كه جدت حسين بن على (عليهماالسلام ) را به كوفه دعوت كردند امّاقبل از آنكه او به شهرشان قدم نهد، در ميان انبوه دشمن تنهايش ‍ گذاشتند.
مگر آنها نبودند كه با مسلم بن عقيل نماينده حسين (عليه السلام ) بيعت كردند و آنگاه كهموقع كار و جهاد فرا رسيد همه به خانه هايشان پناه بردند و درها را بستند و مسلم راتنها در ميان دشمن رها ساختند.(359)
اين ناصحان و دلسوزها همانند كسانى بودند كه امام حسين (عليه السلام ) را از حركت بهسوى كوفه نهى مى كردند و عينا همان طرز تفكر را داشتند، آنها فقط به يك طرفقضيه نگاه مى كردند و آن پيروزى ظاهرى بود، آنها مرگ و شهادت را در نظر نمىگرفتند و آن را پيروزى نمى دانستند.
امّا همانطورى كه امام حسين (عليه السلام ) تشخيص داده بود كه به هر نحو قيام تنهاوظيفه اوست خواه پيروز شود خواه كشته گردد و او طالب (( احدى الحسنيين )) بوديعنى هر دو طرف قضيه : غلبه ظاهرى يا شهادت . و شهادت در صورت عدم پيروزىظاهرى خود نوعى پيروزى براى امام حسين بود، و مقصود حسين (عليه السلام ) پيروزىمرامى بود كه آن هم با شهادت مطابقت داشت .
راه زيد بن على (ع ) با حسين بن على (ع ) يكى بود(360)  
موقعى به بررسى قيام امام حسين (عليه السلام ) و زيد (عليه السلام ) بپردازيم درموارد زيادى تشابه كامل و هماهنگى يكسانى در اين دو نهضت مقدس به چشم مى خورد از چندجهت :
1 - شهادت حسين (عليه السلام ) از نظر خود او قطعى و مسلم بود كما اينكه براى زيدبن على (عليهماالسلام ) همين طور بود و روايات زيادى ازرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و اميرالمؤ منين در دست است كه شهادت اينرجل برجسته آل محمّد را پيشگويى كرده بود و ما درفصل پيشگويى ها عينا اين روايات را متذكر شديم .
2 - با دانستن و علم به شهادت احتمال پيروزى براى آنان بود.
3 - در موقعيتى كه امام حسين (عليهماالسلام ) و زيد بن على (عليه السلام ) مى زيستندزندگى براى آنان جز ذلت و خوارى نبود و شرافت و افتخار را در مرگ و شهادت مىدانستند و جمله معروف امام حسين (عليه السلام ) كه فرمود:
(( انى لاارى الموت الا سعادة و لا الحياة مع الظالمين الا برما)). ))من مرگ را سعادت مى بينم و زندگى با ظالمين را خوارى و ذلت ، و عينا زيد بن على(عليهماالسلام ) مصداق كامل اين جمله نيز بود.
او هم مى فرمود: من زندگى با ستمكاران را ذلت و خوارى مى دانم و مرگ و شهادت راسعادت جاويد مى بينم .
اكنون كه ديده هيچ نبيند به غير ظلم
بايد ز جان گذشت كزين زندگى چه سود
از آن طرف نهضت امام حسين (عليه السلام ) و زيد بن على (عليهماالسلام ) يك رسالت ووظيفه مقرر الهى بود كه براى آنان تقدير شده بود و اين خود بزرگترين افتخار آنانبود.
ممكن است كسى بگويد: چون امام حسين (عليه السلام ) امام و معصوم بود، وظيفه او كاملاروشن بود و او حق داشت به نصيحت ناصحين مانند ابن عباس و ديگران وقعى ننهد و راهخويش را ادامه دهد. امّا زيد (عليه السلام ) كه امام و معصوم نبود، او يك انسان عادى بودبايد به دلسوزى هاى بزرگان توجهى مى كرد.
جواب : اين مطلب درست است كه زيد (عليه السلام ) داراى مقام عصمت همان كه مخصوصانبياء و ائمه حق است نبود، امّا او اگر معصوم نبود مسير وى را معصومين (عليهم السلام )تاءييد كرده بودند، و او كاملا برايش روشن بود كه وظيفه او جهاد است ، و در زمان حجت وامام معصومى چون امام صادق و با مشورت و اذن وى دست به چنين اقدام مهم زد (كه ما درفصل قيام زيد به اذن امام بود متذكر شديم .)
دو علت ديگر 
1 - دورانديشى و بيدارى زيد علت ديگرى بود كه او حق داشت به سخن ناصحان گوشنكند وانگهى زيد (عليه السلام ) يك انسان عادى و معمولى از خاندان پيغمبر نبود بلكهبه قول شيخ مفيد او در ميان فرزندان امام سجاد بعد از امام باقر از همه برتر و بالاتربود زيد بن على (عليهماالسلام ) فقيهى درستكار و عالمى بيدار و زاهدى نمونه بود. واو وظيفه خويش را از ديگران بهتر مى شناخت .
2 - احتمال پيروزى ظاهرى : و علاوه بر اينهااحتمال پيروزى ظاهرى زيد و يارانش بر دشمنان بسيار قوى بود و اگر يك پيشامداتفاقى (محاصره مردم در مسجد اعظم كوفه ) كه بعدا بحث خواهيم شد پيش نيامده بود واحتمال پيشامدن آن كم بود، زيد به پيروزى شايانىنائل مى گشت .(361)
جواب زيد به ناصحان 
زيد بن على در جواب نصيحت كنندگان مطالب مختلفى را گوشزد مى نمود.
مثلا موقعى محمّد بن عمر بن على بن ابى طالب براى او دلسوزى مى كرد و او را از قيامو ماندن در كوفه نهى مى كرد، فرمود:
((اين مردم به من پناهنده شده اند، من خود را درمقابل خدا مسؤ ول مى دانم كه به درخواست و استغاثه آنان توجهى نكنم ، و من خودم همديگر تاب تحمل اين همه ظلمها و ستمها را ندارم ، مگر نمى بينى كه اينان(عمال حكومت ) چگونه مرا بازيچه خويش قرار داده اند، گاهى مرا به شام و گاهى بهجزيره گاهى به عراق و گاهى به حجاز مى كشانند. و زورگويى ثقيف (مقصود زيد،يوسف بن عمر استاندار عراق ) مرا ملعبه خويش قرار داده است )).
آنگاه زيد اين اشعار را براى محمّد خواند:
(( بكرت تخوفنى المنون كاننى
اصبحت عن عرض الحتوف بمعزل
فاجبتها ان المنية منهل
لابد ان اسقى بكاس المنهل
ان المنية لو تمثل مثلت
مثلى اذا نزلوا بضيق المنزل
فاثنى حبالك لا ابا لك واعلمى
انى امرؤ ساموت ان لم اقتل ))
همواره مرگ مرا مى ترساند گويا من ، از مردن دور و جدا هستم ،
پس به آن جواب دادم كه شربت مرگ نوشيدنى است ، و من ناچار شربت مرگ را خواهمچشيد.
همانا مرگ اگر مجسم شود، به شكل من درآيد، در شرايطى كه مرا در تنگنا قرار داده اند.
رشته دامت را، اى مرگ اى بى پدر جمع كن كه نمى ترسم و بدان ، كه من مردى هستم كهاگر كشته نگردم خواهم مرد.(362)
و او در پاسخ ديگر ناصحان و مشفقان مى فرمود:
شما، مرا به آرزوها و دلبستگى هاى دنيا دعوت مى كنيد وحال آنكه من براى چهار روز دنيا دل نبسته ام و اين زندگى با خوارى و ذلت براى من جزمرگ تدريجى مفهوم ديگرى ندارد.
من پيروزى بر دشمن و عزت در دنيا و يا شهادت و مردن در راه خدا را مى پسندم و يكى ازاين دو راه مسير من است و اين شعر را خواند:
(( فان اقتل فلست بذى خلود
و ان ابق استفيت من العبيد ))
اگر كشته گردم ، من كه هميشه در اين دنيا عمر جاويد نخواهم داشت .
و اگر پيروز گردم ، از بند اسارت و بردگى رها شده ام .(363)
و در جواب داوود بن عمر كه وى را از قيام نهى مى كرد، فرمود: (( (يابن عم كم نصبرلهشام ) )) پسر عمو، چقدر بر هشام صبر كنم ؟(364)

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation