بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب شخصیت و قیام زید بن علی (ع), سید ابوفاضل رضوى اردکانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     ZEID0001 -
     ZEID0002 -
     ZEID0003 -
     ZEID0004 -
     ZEID0005 -
     ZEID0006 -
     ZEID0007 -
     ZEID0008 -
     ZEID0009 -
     ZEID0010 -
     ZEID0011 -
     ZEID0012 -
     ZEID0013 -
     ZEID0014 -
     ZEID0015 -
     ZEID0016 -
     ZEID0017 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

20 - استاد معظم ما، فقيه عاليقدر حضرت آية الله العظمى منتظرى (مد ظلهضمن بحثولايت فقيه فرمود:
... زيد بن على (عليهما السلام ) از رجال برجسته و علما بزرگاهل بيت عليه السلام است و از نظر زهد و تقوا پس از مقام معصوم داراى مرتبه اى عظيم استايشان ضمن نقل رواياتى در عظمت زيد عليه السلام اظهار داشتند: قيام زيد براىتشكيل حكومت اسلامى بود، و نهضتش مورد اذن و رضاى امام عليه السلام بود او مدعى امامتبراى خويش نبود و اگر پيورز مى شد حكوت را به امام صادق عليه السلامتحويل مى داد.
حضرت استاد مدظله ، ضمن اعراض از چند حديثى كه در قدح زيد است ، روايات متواتره واقوال علما بزرگ اسلام در عظمت زيد را دليل بر مرتبه عالى او و حقانيت نهضت وىدانستند.
(به كتاب ولايت فقيه ايشان در
صورت چاپ و انتشار مراجعه شود.)
21 - آية اللّه سيد ابوالقاسم موسوى خوئى مدظله 
(( ...ان زيدا كان ماءذونا من قبله (الامام ) و يؤ كد ما ذكره ما فى عدة من الروايات مناعتراف زيد بامامة ائمة الهدى عليهم السلام ، و قد تقدمت جملة منها.
فتحصل مما ذكرنا، ان زيدا جليل ممدوح و ليس هنا شى ءيدل على قدح فيه او انحرافه . )) (825)
ترجمه
آيت اللّه خوئى در ضمن اين جمله كه در توجيه روايت دارد مى فرمايد: زيد (عليه السلام )از جانب امام در قيامش اذن داشت .
و روايات كه ذكر كرديم مؤ كد سخن ماست به اينكه او به امامت ائمه راستين (عليهمالسلام ) اعتراف داشت و قسمتى از آن اخبار گذشت .
و حاصل كلام ما اين شد كه : زيد (عليه السلام ) بزرگوار و مورد ستايش است و در اينزمينه چيزى كه بر نكوهش يا انحراف او دلالت كند، وجود ندارد.
22 - دفاع علامه امينى از شيعه و زيد (عليه السلام ) 
علامه بزرگ امينى (رحمه اللّه ) پس از نقل روايات واقوال و كلمات و اشعار بزرگان شيعه در عظمت زيد، در مقام رد تهمت ابن تيمية و كسانىكه سخن او را تكرار كرده اند، با جملاتى مستدل و كلماتى ارزنده كه از روح مقدس او كهنمايانگر ولاء اهل بيت (رحمه اللّه ) و حب خاندان پيامبر است فرمايد:
((اين زيد (عليه السلام ))) و مقام و قداست او نزد همه شيعيان ، امّا من نمى دانم سخن ابنتيمية كجايش حقيقت دارد و درست است ، او اين تهمت را به شيعه زده و مى گويد:
(( ان الرافضة رفضوا زيد بن على بن الحسين و من والاه و شهدوا عليه بالكفر والفسق )). ))رافضه (مقصود شيعيان است ) زيد و هر كس كه وى را دوست داشت رها كردند و به كفر وفسق او شهادت دادند.(826)
آنگاه علامه بزرگ ما، به كسانى كه قول ابن تيمية را تكرار كرده اند حمله مى كند و مىفرمايد:
بعضى نيز از اين اشتباه و لغزش ابن تيمية پيروى كرده اند و سخن او را در كتاب ورساله شان نقل نموده اند مانند: آقاى محمود آلوسى در مقاله اى كه در كتاب (( (السنة والشيعة ) )) صفحه 52 نگاشته است گويد: (( الرافضة مثلهمكمثل اليهود، الرافضة يبغضون كثيرا من اولاد فاطمة رضى اللّه عنهابل يسبونهم كزيد بن على ، و قد كان فى العلم و الزهد على جانب عظيم .))رافضه همانند يهودند، رافضى ها بسيارى از فرزندان فاطمه رضى اللّه عنها را دشمنمى دارند، بلكه آنان را سب مى كنند و ناسزا مى گويند، مانند زيد بن على ، وحال آنكه زيد از نظر دانش و پارسايى در مقامى بزرگ جاى دارد، و (قصيمى ) هم اينسخن ناروا و دروغ را از آلوسى گرفته و آن را در كتابش ‍ (( (الصراع بين الاسلام والوثنية ) )) آورده است ، آنها اين نسبتهاى ناروا را در عداد بديهاى شيعه يادآور شدهاند، سپس حملات خود را متوجه شيعه ساختند.
آيا كسى نيست ، كه به اين آقايان بگويد، آخر شيعه در كجا اين چيزها را گفته است . وكى آن را نقل كرده است ؟ و به كدام مدرك و كتاب اين پندار بيهوده خويش را استناد مىدهيد؟ اگر در كتابى نيست از زبان چه كسى شنيده ايد؟؟
بله : اينها قصد و غرض ندارند مگر آنكه با اين سفسطه ها و بيهوده گويى ها شيعه رااز موقعيتى كه دارد اسقاط كنند، پس آنان پرده از دروغ پردازى خودشان برداشته اند وموقعى نويسنده اى از هر ملتى كه باشد چيزى از دانستنيها و حالات آن را نداند، يا مىداند و مطلب را وارونه جلوه مى دهد، آن وقت مثل اين قماش نويسندگان اينمثل است كه :
تيرى كه از كمان ديگرى بيرون رود.
جنايات دشمنان اهل بيت  
اين حضرات مدافعين از ساحت قدس زيد، گمان كرده اند، خوانندگان اين مطالب از تاريخاسلام چيزى نمى دانند، و مطالعه اى ندارند، وخيال كرده اند با اين سخنان نادرست مى توانند حقيقت را از ايشان پنهان سازند.
آيا كسى نيست كه از اينها بپرسد: اگر زيد كه در نزد شما و هم عقيده هايتان در جايگاهبزرگ از علم و زهد است پس به حكم كدام كتاب و كدام سنت و قانون اسلاف و گذشتگانشما با او به جنگ پرداختند و او را كشتند و دارش ‍ زدند و سر مقدس او را شهر به شهرگرداندند.
آيا يوسف بن عمر، رئيسى ، كه با او درگير شد و وى را كشت از دشمناناهل بيت نيست .
آيا عباس بن سعد، در نبرد با زيد رئيس شرطه وى از شما نيست ؟
آيا حكم بن صلت ، كسى كه سر شريف زيد را از بدنش جدا كرد از شما نيست ؟
آيا حجاج بن قاسم ، كسى كه يوسف بن عمر را به كشتن او بشارت داد، از ايشان نبود؟؟
آيا خراش بن حوشب ، آنكه جسد زيد را از قبرش بيرون آورد از شما نيست ؟
آيا وليد با هشام بن عبدالملك كه دستور داد جسد او را آتش زدند از شما نيست ؟
آيا زهرة بن سليم ، آن كه سر وى را به شام براى هشام برد از شما نيست ؟
آيا هشام بن عبدالملك ، كسى كه دستور داد سر زيد را به مدينه بردند و آن را براى روزو شبى در كنار قبر پيامبر نصب نمودند از شما نيست ؟
آيا هشام بن عبدالملك كه براى خالد قسرى نامه نوشت ، زبان و دست كميت شاعراهل بيت را به خاطر مرثيه اى كه درباره زيد و فرزندش و مدح بنى هاشم سروده بود،قطع كند، از شما نيست ؟
آيا محمّد بن ابراهيم مخزونى عامل و نماينده خليفه ، نبود كه يك هفته تمام شهادت زيد راجشن گرفت و خطباء را در آن جمع مى كرد كه على و زيد و شيعيانش را لعن كنند؟؟
آيا حكيم اعور از شعراى شما نيست كه مى گويد:

(( صلبنا لكم زيدا على جذع نخلة
و لم نر مهديا على الجذع يصلب
و قستم بعثمان عليا سفاهة
و عثمان خير من على و اطيب ))
ما زيد را براى شما به درخت خرما دار زديم و نديديم كه (مهدى ) را نزد درخت به دارزنند.
شما عثمان را با على مقايسه كرديد و حال آنكه عثمان از على بهتر و پاك تر است .
آيا سلمة بن حر بن حكم شاعر شما نيست كه درقتل زيد گفته است :
(( و اهلكنا جحاجيح من قريش
فامسى ذكرهم كحديث امس
و كنا اس ملكهم قديما
و ما ملك يقوم بغيراس
ضمنا منهم نكلا و حزنا
و لكن لا محالة من تاءس ))
ترجمه : ما، بزرگان قريش را نابود كرديم و ياد آنان چون قصه گذشته از ياد برود.
ما، از قديم ريشه حكومت آنان بوده ايم و هيچ فرمانروايى بدوناصل و بنيان استوار نگردد.
ما، حزن و اندوه و عبرت شدن براى ديگران را از آنان ضمانت كرديم و ليكن ناچار بايد،از گذشتگان پيروى كرد.
و آيا از آنان نيست ، كسى منظره سر زيد را موقعى در مدينه بر بلندى مى بيند مىگويد:
(( الا يا ناقض الميثاق
ابشر بالذى ساكا
نقضت العهد و الميثاق
قد ما كان قد ماكا
لقد اخلف ابليس الذى
قد كان مناكا ))
ترجمه : اى پيمان شكننده بشارت باد تو را كه ضعيف شدى .
شيطان تخلف كرد به آنچه منت بر تو نهاده بود.
خواننده عزيز، اين حقيقت حال است ، شما خودتان قضاوت كنيد.
آنگاه علامه امينى ، سخنان خود را در اين زمينه با اين آيه خاتمه مى دهند:
(( افمن هذا الحديث تعجبون ، و تضحكون و لا تبكون و انتم سامدون )) (827)
(آيا از اين سرگذشت شگفت داريد، و مى خنديد و گريه نمى كنيد و شما مبهوت ومتحيريد)(828)
ما روايات و اقوالى كه در اين بخش از كتاب (( الغدير)) مى باشد، در موارد خودنقل كرديم .
سخنان علماى بزرگ اهل سنت درباره شخصيت زيد 
1 - اخطب خوارزم در مقتل خود به نقل از خالد بن صفوان گويد:
فصاحت و خطابه و زهد و عبادت در بنى هاشم به زيد ختم مى شود.
2 - ابوحنيفه امام حنفى ها گويد:
من كسى را فقيه تر و دانشمندتر و صريح الجواب تر و خوش سخن تر از او (زيد)نيافتم .
3 - قيروانى در كتاب (( زهر الاداب )) گويد:
زيد بن على (رضى اللّه عنه ) از بهترين بنى هاشم بود، او مردى ديندار و شجاع بود،از او خوش سخن تر و جمله پردازتر نيافتم .
4 - ابواسحاق سبيعى گويد:
همانند زيد بن على در ميان خاندانش ، برتر و فصيح تر و زاهدتر و خوش ‍ بيان ترنيافتم .
فصل شانزدهم : فرزندان زيد 
فرزندان زيد (عليه السلام ) 
آن چه مشهور بين علماى انساب درباره فرزندان زيد است اين است كه :
زيد (عليه السلام ) داراى چهار پسر بود، (يحيى )، كه مادرش (ريطه ) دختر ابوهاشمبود و (عيسى ) كه مادرش كنيزى بود اهل نوبه و نام وى (سكن ) ياد كرده اند.
و (حسين ذوالدمعة ) كه مادرش نيز كنيز بود (محمّد) كه مادرش كنيزى سندى بود.
امّا در امالى ابن شيخ طوسى (829) حديثى دارد كه از جعفر بن زيد روايت مى كند.
و ابوالحسن عمرى ، نيز جعفر را از فرزندان زيد دانسته است ، آيا واقعا چنين بوده است ،يا خير؟ امّا با دقت و بررسى سخنان علماى نسب در مى يابيم كه زيد (عليه السلام )فرزندى به نام جعفر نداشته است و به گمان قوى آنچه در امالى ابن شيخ است حتمابين جعفر و زيد واسطه اى بوده و ساقط شده است يا بايد جعفر بن محمّد بن زيد و يااينكه جعفر بن محمّد بن محمّد بن زيد باشد.
از سخنان (داودى ) در (( (عمدة الطالب ) )) به دست مى آيد كه دو نفر در سند حذفشده اند.
داودى گويد: جعفر شاعر فرزند محمّد است و از جعفر سه فرزند به وجود آمد يكى ازآنان احمد بود كه اين احمد چهار فرزند داشت كه يكى از آنها محمّد اصغر بود و از محمّداصغر حمزه به وجود آمد.
روى اين حساب به گفته داودى واسطه هاى بين حمزه و زيد چنين بوده است : (( حمزة بنمحمّد بن احمد بن جعفر بن محمّد بن محمّد بن زيد بن على بن الحسين (عليهم السلام ))).))با دقت در اسناد حديث امالى اين شيخ مى بينيم كه اين دو واسطه حذف شده اند و سلسلهسند اين است : (( قال الشيخ ابوعلى الحسن بن محمّد بن الحسن الطوسى ، حدثنى ابىعن ابى الفتح هلال بن محمّد بن جعفر الحفار عن ابى سليمان محمّد بن حمزة بن محمّد بناحمد بن جعفر بن زيد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب (عليهم السلام ))). ))مجلسى در بحار فرمايد اعقاب و فرزندان محمّد بن زيد از فرزندش جعفر مى باشند،پس از اين سخن مجلسى و با توجه به سند ابن شيخ معلوم مى شود كه زيد فرزندىبلاواسطه به نام جعفر نداشته و قول مشهور درست است . كه همان چهار فرزند پسر راذكر كرده اند.
يحيى بن زيد قهرمان انقلاب جوزجان (830)  
اولين و برازنده ترين فرزندان زيد (عليه السلام ) يحيى مى باشد.
نام مادر او (ريطه ) دختر ابى هاشم عبداللّه بن محمّد بن حنفيه است . ابوثميله ابار (صاحبن ذبيان ) در شعر ذيل مقصودش همين ريطه است كه مى گويد:
(( و لعل راحم ام موسى والذى
نجاه من لجج خضم مزيد
سيسر (ريطه ) بعد حزن فؤ ادها
يحيى و يحيى فى الكتائب يرتدى ))
ترجمه : شايد آن خداى مهربانى كه به مادر موسى رحم كرد و خود، موسى را از امواجخروشان دريا نجات بخشيد.
ريطه را بعد از اندوه قلبى اش به يحيى مسرور گرداند، آن يحيائى كه در ميدان نبرد،لباس رزم به تن كرد و مى جنگيد.(831)
يحيى در سال 107 ه‍ ق متولد شد و شهادت او درسال 125 ه‍ ق بوده است .
روى اين حساب او هجده سال بيشتر عمر نكرد، و بعضى سن او را 28سال ذكر كرده اند. (832) يحيى با دختر عمويش به نام (محنه ) دختر عمر بن على بنالحسين ازدواج كرد و مى گويند فرزندانى از اين زن داشته است كه همه در كودكىدرگذشته اند.(833)
و از يحيى عقب و فرزندى به وجود نيامده و اينقول مورد اتفاق مورخين معتبر است .
يحيى جوانى پاك دامن و نيكو خصال و عالم و شجاع و پارسا بود، و علاوه بر كمالاتمعنوى داراى صورت زيبا و جذابى بود.
او نسبت به ائمه اطهار اخلاص خاصى داشت و درمقابل آنان كمال خضوع و اطاعت را داشت ، و امام صادق متقابلا او را بسيار دوست مى داشت وموقعى خبر شهادت وى را شنيد به شدت مى گريست و براى او طلب آمرزش مى كرد، ومعلوم است كسى كه مورد ترحم و علاقه امام باشد چه مرتبه اى دارد و كسى كه امام درمرگ او عزادار شود داراى چه مقام ارجمندى است ، اين خبر بهنقل از متوكل بن هارون در مقدمه صحيفه سجاديه مفصلا روايت اونقل شده ، و ما در فصل (زيد محدث و راوى ) آن را نگاشته ايم .
يحيى به امامت امام صادق و ائمه حق (عليهم السلام ) اعتراف داشت  
البته يحيى از جمله روات احاديث نبود لذا علمارجال زياد در شرح حال او تفصيل نداده اند، امّا آنچه در سند صحيفه سجاديه مى بينيم ،شاهد اين است كه يحيى از علاقه مندان و ارادتمندان امام صادق (عليه السلام ) است و بهامامت او اعتراف و اقرار دارد. و اين چند جمله شاهد اين است كهمتوكل بن هارون نقل مى كند:
1 - (( ... فساءلنى عن اهله و بنى عمه بالمدينة و احفى السؤال عن جعفر بن محمّد (عليهماالسلام ) فاخبرته بخبره و خبرهم و حزنهم على ابيه زيد بنعلى عليهماالسلام . ))او جوياى حال بستگان و عموزادگانش در مدينه از من شد، مخصوصا ازحال امام صادق (عليه السلام ) بيشتر از همه جويا شد، من همحال آنان و حزن و اندوهشان را به خاطر شهادت زيد (عليه السلام ) براى او بازگوكردم در ميان بستگانش از اين جمله كه يحيى بيش از همه جوياى امام صادق شد حاكى استكه او نسبت به امام (عليه السلام ) با ديده ديگرى مى نگريسته و او را ممتاز از ديگرانمى دانسته . متوكل گويد: سپس پرسيد: ((فهل لقيت ابن عمى جعفر بن محمّد (عليهماالسلام )، قلت نعم ،قال : فهل سمته بذكر شيئا من امرى ؟)) آيا پسر عمويم امام صادق (عليه السلام ) راملاقات كردى ؟
- بلى .
- درباره من چيزى از وى نشنيدى ؟
- بلى .
- چه فرمود؟ هر چه شنيدى بگو.
- قربانت گردم . دوست ندارم آن چه از او شنيده ام درباره ات بازگو كنم .
- مرا از مرگ مى ترسانى ؟ هر چه شنيدى بگو.
- آن حضرت فرمود: تو هم مانند پدرت كشته و به دار آويخته مى شوى .
در اين هنگام رنگ يحيى دگرگون شد و اين آيه را خواند: (( يمحواللّه مايشاء و يثبت وعنده ام الكتاب )) (834) ، خداوند آن چه خواهد (و مقدور باشد) محو مى كند و آنچهخواهد ثابت خواهد ماند و نزد او اصل كتاب است .
از اين سؤ ال و جواب ها روشن است كه يحيى براى سخنان امام صادق (عليه السلام )ارزش فوق العاده اى قائل بود و كلمات حضرتش را مطابق واقع مى داند و عقيده اش استكه سخنان امام از روى هوا و ميل شخصى نيست .
عقيده يحيى درباره علم امام (عليه السلام ) 
2 - در همين روايت متوكل اين جمله را دارد كه متوكل گويد: از يحيى پرسيدم : فرزندرسول خدا آيا شما داناتريد يا آنان (امام باقر (عليه السلام ) و امام صادق (عليهالسلام ))؟ يحيى بعد از تاءملى گفت : همه ما داراى علميم امّا فرق بين ما و آنان (امام باقرو امام صادق عليهماالسلام ) اين است كه : آنچه ما مى دانيم آنان نيز مى دانند ولى هر آنچهآنان مى دانند ما نمى دانيم .
آقاى فيض شارح صحيفه سجاديه در ذيل اين جمله مى گويد: و اينكه نفرموده آنانداناترند براى آن است كه خود را نسبت به عموزاده اش درباره حقايق و علوم الهيه نادانمى پنداشت و اين جمله خود حاكى است كه يحيى به بزرگى و افضليت مقام امام معتقد است .
3 - و از اينها روشن تر اينكه متوكل از يحيى پرسيد: پس در اين زمان حضرت صادق(عليه السلام ) ولى امر ماست ؟؟
يحيى پاسخ مى گويد: بلى او افقه بنى هاشم است (835) و يحيى به ائمه اثنىعشر (عليهماالسلام ) ايمان و اعتقاد داشت .(836)
گريه ها و حزن و اندوه شديد امام در فقدان يحيى 
رواياتى كه حاكى از حزن و اندوه فراوان امام صادق و گريه هاى شديد حضرتش بعداز شهادت يحيى گوياى اين مطلب است كه يحيى در نزد امام مقام و مرتبه اى خاص داشته(و اين نكته ناگفته نماند كه حب و بغض امام نسبت به افراد فقط جنبه عاطفى ندارد بلكهروى حساب و جنبه الهى است هر كس محبوب خدا باشد محبوب امام است و هر كس مبغوض خدااست در نزد امام نيز همان است .
سيد عليخان در (( رياض السالكين )) گويد: (( تنبيه فى بكائه (اى الصادقعليه السلام ) على يحيى بن زيد و شدة وجده و دعائه لهدليل على ان يحيى كان عارفا بالحق ، معتقد اله و ان حاله فى الخروجكحال ابيه رضى اللّه عنه )). )) (837)
گريه امام صادق (عليه السلام ) بر يحيى و شدت اندوه و دعاى خير حضرتش براى وىدليل است بر اينكه يحيى عارف به حق و معتقد به امامت بود و برنامه قيام او همانبرنامه پدرش (زيد) بود درود خدا بر او باد.
مقدمات خروج 
يحيى جوانى عالم و شجاع و لايقى بود كه در دودمانآل محمّد نظير او كم بود او بنا به وصيت پدر و احساس مسؤ وليت و اداى وظيفه در راه خدابا دشمنان دين مردانه پيكار كرد و شربت شهادت نوشيد.
ابوالفرج اصفهانى به نقل از ابومخنف گويد: بعد از شهادت حضرت زيد بن على(عليهماالسلام ) مردم از اطراف فرزند او يحيى پراكنده شدند و جز ده نفر از ياران كسىبا وى همراه نبود سلمة بن ثابت گويد: بعد از شهادت زيد (عليه السلام ) من به يحيىگفتم :
اينك به كجا خواهى رفت ؟
گفت : به طرف (نهرين ) مى روم ، و ابوصبار عبدى با او همراه بود.
گفتم : اگر مى خواهى به نهرين بروى بهتر اين است كه در همين (كوفه ) بمانى و بادشمنان پيكار كنى ، تا به شهادت نائل شوى .
گفت : مقصود من از ((نهرين )) دو نهر كربلا است .
گفتم : حالا كه اين قصد را دارى پس عجله كن تا صبح نشده هر چه زودتر از شهر بيرونرو، يحيى برخاست و ما نيز همراه او از كوفه خارج شديم و موقعى ديوارهاى شهر راپشت سر نهاديم صداى اذان صبح به گوش ‍ مى رسيد ما به سرعت از كوفه دور مىشديم ، ما در بين راه از مسافرين هر كاروانى كه برخورد مى كرديم طعام مى خواستيم ومن نان و آذوقه را به نزد يحيى و همراهان مى بردم .
و با اين وضع تا (نينوى ) پيش رفتيم ، در آنجا (سايق ) (شايد مقصود سعيد بن بيانسايق الحاج ) باشد. خانه اش را در اختيار ما گذاشت و خودش به (فيوم ) (838) رفتو يحيى را در خانه خويش جاى داد.
سلمه گويد: ديدار من با يحيى به همانجا خاتمه يافت و آن آخرين ملاقات من با وى بود.
يحيى در مدائن 
يحيى بعد از مدتى از آنجا خود را به (مدائن ) رساند، مدائن در آن زمان سر راهمسافرينى بود كه از عراق به طرف خراسان مى رفتند.
خبر فرار يحيى از كوفه و آمدن او به نينوا و مدائن به يوسف بن عمر والى عراق رسيد.
يوسف مردى را به نام ((حريث بن ابى الجهم كلبى )) براى دستگيرى يحيى به مدائنفرستاد، ولى پيش از آنكه او به مدائن برسد يحيى از آنجا خارج شده بود و ماءمورانيوسف نتوانستند از او رد پايى دريابند.
منزل يحيى در مدائن ، خانه دهقانى بود كه از او پذيرايى مى كرد.
در رى و سرخس  
يحيى خود را به (رى ) رسانيد و از آنجا آهنگ (سرخس ) نمود و در آنجا به نزد يزيد بنعمرو تيمى رفت و حكم بن يزيد كه يكى از سران بنى اسيد بن عمرو بود براى مبارزهبا بنى اميه به كمك خويش دعوت كرد. يحيى شش ‍ ماه نزد آن مرد ماند.
فرماندار سرخس كه از جانب حكام اموى نصب شده بود مردى معروف به (ابن حنظله ) بود واو از جانب عمر بن هبيره اين منصب را گرفته بود در اين شرايط گروهى از (خوارج ) بهنزد يحيى آمدند و از او خواستند كه رهبرى آنان را در قيام بر ضد بنى اميه به عهدهگيرد. آنان اينقدر در تقاضاى خود اصرار و پافشارى كردند كه يحيى نزديك بود درهمكارى با آنان تصميم قطعى بگيرد، امّا يزيد بن عمرو ميزبان هوشيار يحيى او را ازاين كار منصرف كرد و گفت : چطور اميد دارى به كمك مردمى جنگ كنى و بر دشمن خودپيروز گردى در حالى كه آنان از على (عليه السلام ) و خاندانش ‍ بيزارى مى جويند.
يحيى به واسطه اين سخن ، اعتمادش از آن مردم سلب شد، و از قيام به همراهى آنانمنصرف گشت .
در بلخ 
امّا يحيى سخنى كه موجب دلسردى آنها شود به آنان نگفت و با بيانى خوش آنها را ازهمراهى خويش ماءيوس كرد و آنان او را رها كردند.
يحيى آرام نمى گيرد و به دنبال فرصت و موقعيت مناسب است ، بلكه بتواند نيروى قوىاز مجاهدين و طرفداران خاندان پيامبر به دور خود جمع كند و به كمك آنان بر ضد حكومتبنى اميه قيام كند.
او هدفش را تعقيب مى كند و با اراده اى محكم و استوار در راه جهاد و شهادت گام مى نهد، اواز سرخس هم ماءيوس شده و از آنجا عازم بلخ گرديد و به خانه يكى از از علاقمندان بهخاندان پيامبر به نام حريش بن عبدالرحمن شيبانى وارد شد.
يحيى مدتى در خانه اين مرد بود تا اينكه خبر هلاكت خليفه سفاك اموى وقائل پدرش هشام بن عبدالملك به وى رسيد، و شنيد كه ، وليد بن يزيد برادرزاده هشامبه عنوان خليفه جانشين وى شده است . جاسوسان حكومت اموى حتى در بلاد دور دستاسلامى آن روز، عليه انقلابيون و مجاهدين فعاليت مى كردند و اطلاعات خود را به كوفهو يا احيانا مركز حكومت گزارش مى نمودند. مخصوصا ناپديد شدن يحيى و دست نيافتنعمال حكومت اموى بر او آنان را سخت متوحش ساخته بود.
يوسف بن عمر استاندار عراق كه يحيى را مى شناخت و روح سلحشورى و شهامت وى را خوبمى دانست از اين جريان سخت نگران بود.
چون يحيى از حوزه ماءموريت وى عراق فرار كرده بود وى مى خواست به هر نحوى شدهيحيى را دستگير كند و يا او را بكشند.
جاسوسان وى در بلخ از ورود يحيى مطلع شدند و به كوفه گزارش دادند، و يوسففهميد كه يحيى در بلخ در خانه حريش بسر مى برد يوسف به والى خراسان نصر بنيسار نوشت كه ماءمورى را به خانه حريش بفرستند تا او يحيى را دستگير كند.
استاندار خراسان مردى را نزد عقيل بن معقل ليثى فرماندار بلخ فرستاد و به او دستورداد كه حريش را دستگير كند و آن قدر او را شكنجه دهد تا يحيى راتحويل دهد.
عقيل ، حريش را خواست و قبل از هر چيز دستور داد او را ششصد تازيانه زدند و به او گفت: به خدا قسم ، اگر يحيى را تحويل ندهى ترا خواهم كشت .
امّا حريش اين مرد نمونه و فداكار در جواب فرماندار گفت :
(( واللّه لو كان تحت قدمى رفعتها عنه فاصنع ما انت بصانع )). ))به خدا سوگند اگر يحيى در زير پاهاى من باشد پاى خود را از روى او بر نخواهمداشت (يعنى به هيچ قيمتى يحيى را تحويل نمى دهم ) هر چه از دستت مى آيد بكن .
حريش فرزندى داشت به نام ((قريش ))، او موقعى ديد كه جان پدرش در خطر است بهفرماندار گفت : پدرم را نكش من يحيى را تحويل تو مى دهم .
بازداشت يحيى 
فرماندار بلخ گروهى از ماءموران مسلح خود را همراه قريش فرستاد و او آنان را بهمخفيگاه يحيى كه دو خانه تو در تو بود راهنمايى كرد، آنان يحيى را به همراه يزيد بنعمرو از طايفه عبدالقيس كه يار و همراه يحيى بود و از كوفه با وى همسفر بود دستگيركردند. و به نزد عقيل فرماندار بلخ بردند.عقيل يحيى را نزد نصر بن يسار استاندار خراسان فرستاد و او يحيى را به زندان افكندو جريان را براى يوسف بن عمر استاندار كوفه نوشت مردى از بنى ليث دربارهدستگيرى و شكنجه دادن يحيى ، چنين سرايد:
(( اليس بعين اللّه ما تصنعونه
عشية يحيى موثق فى السلاسل
الم ترليشاما الذى حتمت به
لها الويل فى سلطانها المتزايل
لقد كشفت للناس ليث عن استها
اخيرا و صارت ضحكة فى القبائل
كلاب عوت لاقدس اللّه امرها
فجائت بصيد لايحل لاكل ))
1 - آيا خدا اين كارهاى زشت شما را نمى بيند. در آن شبى كه يحيى را به زنجيركشانديد.
2 - نديدى كه بنى ليث (مقصود نصر بن يسار ليثى ) به چه سرنوشتى گرفتارشدند واى بر آنها در اين قدرتى كه از دست آنها بيرون خواهد رفت .
3 - آرى اين بنى ليث است كه خود را رسوا ساخت و عيب خويش را بر ملا كرد و مورداستهزاء مردم قرار گرفت .
4 - آنان مانند سگانى عوعو كنان بودند كه : صيدى آوردند كه بر خورنده اىحلال نبود بنا به روايت على بن الحسين از يحيى بن الحسن اين اشعار منسوب به عبداللّهبن معاوية بن عبداللّه جعفر است .(839)
يحيى از زندان آزاد مى شود 
پس از آنكه يوسف بن عمر نماينده خليفه اموى در كوفه و استاندار عراق از جرياندستگيرى يحيى آگاه شد نامه اى براى وليد بن يزيد بن عبدالملك خليفه اموى نوشت ووى را در جريان گذاشت .
وليد براى او نوشت كه دستور دهد يحيى را آزاد كنند و به او تاءمين دهند تا هر كجاخواست برود.
يوسف بن نصر بن يسار والى خراسان نوشت كه يحيى را آزاد كند.
نصر يحيى را احضار كرد و او را به تقوا و خوددارى از شورش و فتنه واخلال گرى دعوت كرد.
يحيى در پاسخ استاندار خراسان گفت : (( وهل فى امة محمّد (صلى اللّه عليه و آله ) فتنة اعظم مما انتم فيه من سفك الدماء و اخذ مالستمله باهل ؟!))آيا در ميان امت محمّد (صلى اللّه عليه و آله ) فتنه اى عظيم تر از آن كه شما در آنيد وجوددارد، خونها را به ناحق مى ريزيد و اموال را نابجا مى گيريد.
جواب دندان شكن يحيى ، چنان استاندار خراسان را كوبيد كه سخنى نتوانست بگويد بهناچار ساكت ماند.
آنگاه نصر دستور داد مبلغ دو هزار درهم با يك جفت كفش به يحيى دادند، و به او توصيهكرد كه خود را به خليفه وليد برسان ، امّا يحيى از بلخ بيرون شد و به طرف سرخسآمد.
در آن وقت حاكم سرخس مردى به نام عبداللّه بن قيس بكرى بود. نصر نامه اى براى اونوشت و وى را از ورود به سرخس آگاه كرد. و به او خاطرنشان ساخت كه يحيى را ازسرخس بيرون كند.
شيعيان از زنجيرى كه به دست و پاى يحيى بود نگين انگشترساختند
ابوالفرج اصفهانى گويد: چون يحيى از زندان آزاد شد. و كند و زنجير را از پايشبرداشتند گروهى از توانگران شيعه پيش آهنگرى كه كنده را از پاى يحيى بيرون آوردهبود رفتند و از او خواستند كه زنجير را به آنها بفروشد. آن مرد كه چنان ديد آن را بهمزايده گذارد و همچنان قيمت آن را بالا برد تا بيست هزار درهم رسيد. در اين موقع ترسيدكه اين جريان شايع شود و عمال حكومت براى او دردسرى ايجاد كنند وپول از او بگيرند، به خريداران گفت : شما همگى در پرداخت شركت كنيد. آنها راضىشدند و او نيز آن زنجير را قطعه قطعه كرد و شيعيان از آن نگين انگشتر ساختند و هر كسانگشترى كه نگين آن از آن زنجير بود برداشت و به آن تبرك مى جست .(840)
استاندار خراسان نامه اى ديگر هم براى فرماندار طوس حسن بن زيد تميمى فرستاد ودر آن نامه يادآور شده بود كه اگر يحيى به طوس آمد به او فرصت توقف در شهر رامده و هر چه زودتر او را به ابر شهر (841) به نزد عامر بن زراره بفرست .
فرماندار طوس يحيى را به ابر شهر سوق داد و ماءمورى به نام سرحان بن نوح عنبرىانباردار اسلحه ها را موكل او ساخت تا وى را به ابر شهر برساند. سرحان گويد:يحيى در بين راه نصر بن يسار را سرزنش مى كرد و گويا او عطايش را نسبت به خود كممى دانست و يا به خاطر ايجاد اين ناراحتيها بود سپس نام يوسف بن عمر والى عراق بهميان آمد جمله اى سربسته نسبت به او گفت و يادآور شد، كه از نيرنگ يوسف بيمناك است ومى ترسد كه اگر نزد او برود وى را به قتل برساند. و سخن خود را درباره يوسفقطع كرد.
سرحان گويد به او گفتم : خدا رحمتت كند هر چه مى خواهى بگو از ناحيه من مطمئن باش ،من جاسوس نيستم (معلوم مى شود ماءمور حلال زاده اى بوده است ) آنگاه با سخنانى محكم ومطمئن گفت : اين مرد (مقصودش ‍ حسن تميمى والى و فرماندار طوس بود) چگونه بر مننگهبان مى گذارد، به خدا سوگند اگر بخواهم كسى را بفرستم تا او را نزد من آرند ودستور دهم زير دست و پا لگد كوب كنند مى توانم .(842)
گفتم : به خدا سوگند او نگهبان را بر تو نگماشته كه اذيت شوى بلكه اين رسمىاست كه براى حفظ اموال ، نگهبانان در اين راه مى گمارند.
قيام يحيى 
آرى يحيى همچون شيرى از قفس گريخته بود كه دشمن سخت از او وحشت داشتعمال اموى كه در همه جاى كشور اسلامى آن روز بر اريكه قدرت بودند و به جنايت وخونريزى و مال مردم خورى به سر مى بردند نمى توانستند وجود رجلى بيدار وانقلابى از دودمان پيامبر خدا را در روى زمين زنده ببينند لذا هميشه در صدد بودندفريادهاى خشمگين آزاديخواهان و انقلابيون را در نطفه خفه كنند.
يحيى خوب مى دانست كه گرگ صفتان اموى دست از سر وى بر نخواهند داشت و چنانزندگى را بر او سخت مى گيرند كه جز ذلت و خوارى ، (آن چيزى كه او و همفكران وى ازآن دورى مى جستند) و زندگى نكبت بار چيزى ديگر در اين دنيا براى او نيست .
يحيى فرزند زيد، آن قهرمان سلحشورى است كه پايه هاى حكومت ننگين بنى اميه رالرزاند، آرى او فرزند حسين شهيد و نبيره پيامبر خداست او كجا و زندگى با ذلت وخوارى كجا، او مرگ با شرافت و جهاد در راه خدا و مبارزه با دشمنان حق را بر اين زندگىچهار روزه دنيا ترجيح مى دهد.
يحيى همانند جدش حسين (عليه السلام ) و پدر بزرگوارش زيد راهى جز قيام و شهادتدر پيش ندارد.
سرحان گويد: ما همچنان تا (ابر شهر) به نزد عمرو بن زراره آمديم او دستور داد هزاردرهم به يحيى دادند تا خرجى راه كند و سپس او را به سوى (بيهق ) (843) روانهكرد. يحيى از بيهق كه آخرين خطه خراسان آن زمان بود با هفتاد تن از ياران خويش بهسوى ابر شهر بازگشت و تعدادى مركب خريد و به ياران خود داد.
عمرو بن زراره حاكم ابر شهر موقعى جريان را شنيد نامه براى نصر بن يسار استاندارخراسان فرستاد و او را از اوضاع مطلع ساخت .
نصر نامه اى به عبداللّه بن قيس بن عباد بكرى حاكم سرخس نوشت و نامه مشابهىبراى حسن بن زيد تميمى حاكم طوس فرستاد و به آنها دستور داد با لشكريان خود بهابرشهر بروند و به كمك حاكم آنجا عمرو بن زراره به جنگ يحيى و ياران او بشتابند،و فرماندهى نبرد را به عهده عمرو بگذارند.
آنها با گروهى از لشكريان خود به ابر شهر آمدند و به قواى عمرو پيوستند، ولشكريان آنان به ده هزار نفر مى رسيد، امّا يحيى به تعداد مجاهدين كربلا هفتاد نفربيشتر همراه نداشت . همه از مردان لايق و فداكار بودند.(844)
جنگ در ابرشهر (نيشابور) 
قواى دشمن با تجهيزات قوى در مقابل افراد معدود يحيى قرار گرفتند جنگ شديدى بينآنان و نيروهاى دشمن درگرفت .
يحيى اين شير دلير و قهرمان دلاور علوى با ياران معدود خود چنان عرصه ميدان را بردشمن تنگ كردند كه دشمن با دادن تلفاتى سنگين عقب نشينى كرد و در روزاول نبرد فرمانده قواى دشمن عمرو بن زراره به هلاكت رسيد و لشكريان آنان منهدمشدند.
مركب ها و اسلحه فراوانى به دست يحيى و ياران او رسيد، و آنان فاتحانه به طرفهرات حركت كردند.
حاكم هرات مردى به نام مفلس بن زياد بود، و هنگامى شنيد كه يحيى و همرزمانش به آنسرزمين آمده اند متعرض آنان نگشت و يحيى و ياران وى نيز متعرض آنان نشدند و از هراتگذشتند تا سرزمين ((جوزجان )) (845) رسيدند.(846)
نبرد خونين جوزجان 
حاكم جوزجان شخصى به نام (حماد بن عمرو سعيدى ) يا بهقول طبرى (سعدى ) بود از آن طرف نصر بن يسار حاكم خراسان فهميد كه يحيى پس ازدرهم شكستن قواى آنان از ابرشهر به هرات و آنگاه به جوزجان رفته است قواى مركب ازهشت هزار مرد جنگى به طرف جوزجان گسيل داشت اين نيرو در نواحى (ارغوى ) در سرزمينجوزجان به نيروى يحيى رسيد.
در اين موقع دو تن از شخصيتهاى معروف آن سامان به نام ابوالعجارم حنفى و خشخاشازدى به نيروى يحيى پيوستند.
(خشخاش بعد از شهادت يحيى دستگير شد و به دستور نصر بن يسار دست و پايش رابريدند و به شهادت رسيد.)
فرمانده نيروى دشمن مردى به نام (سليم بن احور) بود او ميمنه لشكر خود را به((سورة بن محمّد سندى )) و ميسره را به ((حماد بن عمرو سعيدى )) سپرد و يحيى نيزياران خود را با صفهاى منظم آماده نبرد ساخت جنگ بهشكل وحشتناكى شروع شد.
اين پيكار با مقاومت شديد انقلابيون تا سه روزطول كشيد و در اين مدت ياران يحيى به شهادت رسيدند.(847)
درباره شجاعت و دليرى يحيى گفته اند: او جوانى دلير بود و هميشه در صف مقدم جبههبا دشمن روبرو مى شد. و از انبوه دشمنان و تنهايى خودش ترس و وحشتى نداشت . ومردانه مى جنگيد.
سخنان يحيى در جبهه جنگ  
او در گرماگرم نبرد با سخنان ارزنده و پرشور خود مردم را به جهاد در راه خدا و مبارزهبا ظلم و بيدادگرى تحريك مى نمود. (آرى مرد آنست كه اگر مى گويد خودعمل كند آن وقت است كه سخنان او در ديگران مؤ ثر مى گردد.)
يحيى در جبهه جنگ فرياد زد: ((اى بندگان خدا، آنگاه مرگ فرا رسد كه مدت انسانىسر آمده باشد. اى بندگان خدا، مرگ در تعقيب انسان است و راه فرارى از آن نيست ، و نمىتوان جلو او را گرفت . پس به دشمن حمله كنيد، خدا رحمتش را بر شما فرستاد. وبجنگيد تا به گذشتگان خود ملحق شويد به سوى بهشت قدم نهيد، و بدانيد كهافتخارى براى انسان بالاتر از شهادت و كشته شدن در راه خدا نيست )).
او در ميدان جنگ پيامى را به شكل اين اشعار براى بستگان خود در مدينه مى فرستد و مىگويد:
(( خليلى عنا بالمدينة بلغا
بنى هاشم اهل النهى و التجارب
فحتى م مروان يقتل منكم
خياركم و الدهر جم العجائب
لكل قتيل معشر يطلبونه
و ليس لزيد فى العراقين طالب ))
دوست من اين پيام مرا به بستگانم بنى هاشم آن زيركان و تجربه داران در مدينهبرسان و بگو: پس تا كى مروانى ها از خوبان شما را بكشند و روزگار از شگفتيها پراست .
هر كشته اى ، گروهى باشند كه به خونخواهى وى برخيزند، امّا در سرزمين عراق براىزيد خونخواهى نيست .(848)
شهادت يحيى 
ياران فداكار يحيى با همان تعداد كم پس از سه شبانه روز نبرد و مقاومت و كشتار تعدادكثيرى از دشمن ، به شهادت رسيدند.
و يحيى خود در روز سوم نبرد با آنكه زخمهاى فراوانى به او رسيده بود مردانه جنگيدتا آنكه تيرى به پيشانى مقدس او اصابت كرد و آن تير كار وى را ساخت (عجيب اينكهپدرش نيز با تيرى كه به پيشانى او اصابت كرد به شهادت رسيد.)
كسى كه اين تير را رها كرده بود مردى از طايفه عنزه بود آنگاه سوره جسد يحيى را درميان كشته شدگان شناخت و سر مقدس او را از بدن جدا ساخت و زره و اسلحه او را همان مردعنيزى گرفت ، و سر را براى نصر بن يسار فرستاد و نصر آن را براى وليد بنيزيد خليفه اموى به شام فرستاد.
در موقع قيام ابومسلم خراسانى اين دو نفر يعنى سورة بن محمّد و مرد عنيزى دستگيرشدند و ابومسلم (دستور داد دست و پاى آنان را قطع كردند و به دارشان زدند).(849)
جسد يحيى 
جنازه يحيى را در دروازه جوزجان به دار زدند.(850)
جعفر احمر گويد: من خود جسد يحيى را بر سر دار در دروازه جوزجان مشاهده كردم .
شهادت يحيى عصر روز جمعه سال 125 ه‍ ق اتفاق افتاد (851) و جنازه اش ‍ همچنانبالاى دار بود تا وقتى كه دولت عباسى روى كار آمد آن را به زير آوردهغسل دادند و كفن كردند و نماز گزاردند و در همان جوزجان به خاكش سپردند. و متصدى اينكارها خالد ابن ابراهيم ابوداود و حازم بن خزيمه و عيسى بن ماهان بودند.
امّا آنچه به نظر صحيح مى رسد اين است كه جنازه يحيى را ابومسلم خراسانى پائينآورد و بر آن نماز گزارد و دفن نمود. و (صاحب محبر) اينقول را اختيار كرده است .
انتقام
قيام ابومسلم كه در واقع تعقيب نهضت يحيى (عليه السلام ) بود به ثمر رسيد و او باداعيان بنى العباس و نيروهاى آزاديخواه علوى و ساير مردم خراسان موفق شدند دودمانبنى اميه را نابود سازند و انتقامى هولناك از آنان بگيرند.
ابومسلم تصميم گرفت تمام كسانى كه در قتل يحيى و ياران او دست داشتند دستگير كندو به قتل برساند.
به او گفتند: دفترى كه نام اموى ها و عمال حكومت سابق در آن ثبت شده نگاه كن آنها راخواهى شناخت ابومسلم از روى آن دفتر همه قاتلين يحيى وعمال حكومت و هر كس كه به نوعى در قتل يحيى شركت داشته دستگير كرد و آنان را بهسزاى اعمال خويش رساند و همه را كشت .(852)
وليد بن عبدالملك اموى سر يحيى را به مدينه فرستاد و گفت آن را در دامن مادرش ريطهبيندازيد. موقعى كه سر يحيى را در دامن مادرش نهادند نگاهى تاءثرآميز به سرفرزند عزيزش كرده و با صدايى لرزان و چشمانى پر از اشك گفت : (( شردتموهعنى طويلا و اهديتموه الى قتيلا صلوات اللّه عليه و على آبائه بكرة و اصيلا)) او رامدت زيادى از من دور كرديد و حال او را كشته به من هديه مى دهيد. درود خدا بر او و برپدرانش باد صبحگاهان و شبانگاهان .
و انتقام اين كار چنين شد كه : موقعى عباسيان به قدرت رسيدند عبداللّه بن على بنعبداللّه بن عباس سر مروان بن محمّد را براى مادرش فرستاد تا آن را در دامنش قراردادند، ناله او بلند شد و گفت : (( هذا بيحيى بن زيد (عليه السلام ). )) اين كار بهتلافى كار شما نسبت به يحيى بن زيد است .(853)
يك اشتباه 
بعضى از نويسندگان كه متاءسفانه عادت به تحقيق و تتبع در مطالب و پيشامدهاىتاريخى ندارند هر چه را هر جا ببينند نقل مى كنند، باكمال اطمينان آن را در كتاب خود مى آورند. از جمله اشتباهاتى كه نگارنده از بعضىنويسندگان ديده ام اين است كه جوزجان را با جرجان (گرگان ) اشتباه گرفتند و باضرس قاطع مى نويسند: قبر يحيى بن زيد در گرگان است و اشعاردعبل خزاعى كه ياد از شهيد جوزجان كرده مقصود همان گرگان است كه بين گنبد كابوسو استرآباد مى باشد؟!
صاحب (( منتخب التواريخ )) اين اشتباه را ذكر كرده و ديگران هم كه عادت به رجوعبه مدارك دست اول نكرده اند آن را يادآور شده اند. و قطعا قبر يحيى بن زيد در گرگاننيست به چند دليل :
اولا: به شهادت تمام علماى تاريخ و بلدان جوزجان غير از جرجان است . و قبر يحيى درجوزجان است .
در گرگان مشاهد مشرفه اى از اهل بيت پيامبر (عليهم السلام ) مى باشد كه بعضى ازآنان از فرزندان حضرت زيد شهيد مى باشند و شايد همين سبب اشتباه شده باشد و قبريحيى در آنجا نيست و ما فهرست مقابر آنان كه در منطقه گرگان است و در كتب معتبر ذكرشده يادآور مى شويم :
1 - به نقل ابونصر بخارى و صاحب (( (غاية الاختصار) )) و مسعودى در (( (مروجالذهب ) )) گويند: (( و توفى بها ابوالحسن محمّد بن الامام جعفر الصادق(عليهماالسلام )... فدفن فيها)) (854) در جرجان ابوالحسن محمّد بن امام صادق ازدنيا رفت ... و در آنجا دفن شده . وى معروف به محمّد ديباجى است .
2 - قبر محمّد بن زيد بن محمّد بن اسماعيل بن حسن بن زيد بن امام حسن (عليهم السلام ) درگرگان است . ابوالفرج اصفهانى گويد: (( و وجد جريحا و به رمقفحمل الى جرجان فمات بها و...)) او را در حالى كه زخمى بود و نيمه رمقى داشتهيافتند و به جرجان بردند (855) و در آنجا از دنيا رفت ، و او در زمان حكومت معتضدبه شهادت رسيد و ابونصر بخارى در (( (سرالانساب ) )) گويد: (( قتله محمّدبن هارون ... و حمل راءسه الى مرو و دفن بدنه بجرجان ...))قاتل او محمّد بن هارون از ياران اسماعيل سامانى و سر او را به مرو فرستادند و بدن اودر گرگان نزديك قبر محمّد ديباج دفن شد، اين محمّد بن زيد معروف به داعى حسنىمدتى بر طبرستان و نواحى آن حكومت كرد. و وى در جنگ با مسوده از طرفاسماعيل بن احمد سامانى كشته شد و اين واقعه را درسال 287 ه‍ ق نگاشته اند.(856)
3 - حسن عقيقى بن محمّد بن جفعر بن عبداللّه بن حسين اصغر بن امام زين العابدين نيز درگرگان كشته شد.(857)
4 - همچنين محمّد بن جور بن جعفر بن حسين بن على بن محمّد بن امام صادق (عليه السلام )در گرگان كشته شد، ابونصر بخارى اين مطلب را در (( (سرالانساب ) )) آوردهاست .
5 - تنها از فرزندان زيد بن على (عليهماالسلام ) كه قبرش در گرگان است .
حسن بن عيسى بن زيد بن حسين بن عيسى بن زيد بن امام زين العابدين است كه در عصرمقتدى عباسى به فرمان جحشانى كشته شد (858) و شايد همين نام با نام يحيى بنزيد اشتباه شده باشد. و از جمله مقابرى كه ازاهل بيت (عليه السلام ) در گرگان است .
6 - قبر يوسف بن عيسى بن محمّد بن قاسم بن حسن بن زيد بن امام حسن (عليهم السلام )است و اين را ابوالحسن عمرى در (( (المجول ) )) يادآور شده است .
7 - مرتضى بن مدنى بن ناصر بن حمزه معروف به (سراهنگ ) ابن على بن زيد بن علىعبدالرحمن شجرى ابن قاسم بن حسن بن زيد بن امام حسن . و اين مطالب را عميدى در ((مشجر الكشاف )) ذكر كرده است .
اينها فهرست امام زادگان معتبرى است كه در كتب مورد اعتماد انساب ديده شده است و در هيچيك از اين مدارك معتبره به اين كه قبر يحيى بن زيد در جرجان (گرگان ) است ، اشاره اىنشده و قطعا اگر اين مشهد معروف كه منسوب به يحيى است صحت داشت اقلا در يك مدركمعتبر به آن برخورد مى كرديم .

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation