بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چهره درخشان قمر بنی هاشم جلد 3, حجت الاسلام شیخ على ربانى خلخالى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ABA00001 -
     ABA00002 -
     ABA00003 -
     ABA00004 -
     ABA00005 -
     ABA00006 -
     ABA00007 -
     ABA00008 -
     ABA00009 -
     ABA00010 -
     ABA00011 -
     ABA00012 -
     ABA00013 -
     ABA00014 -
     ABA00015 -
     ABA00016 -
     ABA00017 -
     ABA00018 -
     ABA00019 -
     ABA00020 -
     ABA00021 -
     ABA00022 -
     ABA00023 -
     ABA00024 -
     ABA00025 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

بخش نهم : كرامات قمر بنى هاشم عليهالسلام(شامل 240 كرامت )
قسمت اول : پاسخ به تضرع ، و پاداش ادب عنايات قمر بنى هاشم عليه السلامبهشيعيان ، اهل سنت ، مسيحيان ، كليميان وزردشتيان(شامل 216 عنايت )
فصل اول : عنايت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام بهشيعيان(شامل 195 كرامت )
1. در حالى كه اشك مى ريختم ، قمر بنى هاشم عليه السلام رابه حقفاطمه زهرا و ام البنين عليهماالسلام قسم دادم
نامه جناب آقاى محمد حسين جعفر زاده ، سرهنگ بازنشسته ، از عظيميه كرج به دفترانتشارات مكتب الحسين عليه السلام :
برادر بزرگوار جناب آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى ، حقير سرهنگ باز نشستهنيروى هوايى ارتش جمهورى اسلامى هستم و درطول جنگ تحميلى داراى مسئوليت هاى متعددىبوده ام و در طول خدمتم كرامت هاى زيادى را از شاهين شكستهبال كربلا، حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام ديده ام ذيلا بيانمى كنم :
اين جانب با درجه ستوان يكمى در سال 1359 شمسى در پايگاه شكارىدزفول خدمت مى كردم كه به دلايلى ستون فقرات من آسيب ديده . با توجه به اين كهپايگاه چهارم شكارى دزفول هدف حمله هاى سنگين هوايى دشمن بوده تمام خانواده ها را ازجمله خانواده خودم را هم از پايگاه به شهرى ديگر تخليه كرده بوديم و خانواده من همبه شهرستان كرج رفته بودند.
شبى در پايگاه دزفول احساس كردم كه نمى توانم بايستم و دارم فلج مى شوم . ابتدامثل كودكان به صورت چهار دست و پا حركت مى كردم و سپس كلا فلج شدم و ديدم نمىتوانم پاهاى خود را حركت دهم و در گوشه منزل فلج و زمينگير شدم و حتى نتوانستم پاىتلفن بروم و به بيمارستان تلفن بكنم و آمبولانسى بخواهم تامرا به بيمارستانانتقال دهند. البته لازم به ياد آورى است كه قبلا به بيمارستان رفته بودم و از طريقبيمارستان به تهران اعزم شده بودم و از طريق بنياد شهيد هم به بيمارستان شهيدمصطفى خمينى منتقل شده بودم و پزشكان معالج مهم آقاى حاج دكتر عزيزى جراح مغز واعصاب و دكتر جاويدان جراح وارتوپد بودند. به هرحال وقتى كه احساس كردم فلج شده ام در حالى كه حتى نتوانستم دست خود را به كليدبرق برسانم و در تاريكى ماندم .
احساس اندوه فراوان مى نمودم كه چه كار مى توانم بكنم . در اينحال كه مستاطل و درمانده شده بودم به حضرت قمر بنى هاشم عليه السلاممتوسل شدم و از شدت اندوه ناليدم و يادم هست ايشان را ابتدا به حق حضرت زهراىمرضيه عليهاالسلام و سپس به حضرت ام البنين عليهاالسلام قسم دادم و در حالى كهاشك مى ريختم شفاى خويش را از ايشان خواستم .
خوابم برده بود، در عالم رويا ديدم در زادگاه خودم در كوچه اى در حركت هستم ولى قدخود را خم كرده ام و نمى توانم كاملا درست راه بروم . ناگهان ديدم سيد جوانى بسيارخوش سيما در حالى كه عمامه سياه بر سر داشتند و عبايى سياه به دوش افكنده بودنداز روبه رو تشريف مى آوردند. وقتى به ايشان رسيدم ابتدا من خدمتشان سلام عرض كردم، ايشان با محبت پاسخ سلام مرا فرمودند و سپس مرا با نام كوچك مخاطب قرار داده ،پرسيدند:
چرا اين گونه راه مى روى ؟ عرض كردم : آقا، ستون فقرات امانم را بريده است .
فرمود: نزديك تر بيا. و من اطاعت كردم و نزديك تر رفتم ، دست مبارك را دقيقا بهمحل درد گذاشتند و فرمودند: اين جات درد مى كند نه ؟ عرض ‍ كردم : بلى .
مختصر فشارى دادند دردى توام با لذت به من دست داد، فرمودند: درد تمام شد، حالا قامتخود را راست كن . من اطاعت كردم ، ايشان خدا حافظى كردند و تشريف بردند. در اينحال همسر پسر عمويم ايستاده بود. از او پرسيدم : دختر عمو اين آقا با اين حسنجمال چه كسى بود؟ ايشان پاسخ دادند: نشناختى ؟ گفتم : نه ، گفت : ايشان حضرت قمربنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام بودند. برگشتم تا بوسه به قدم هايشانبزنم ، تشريف برده بودند. ناگهان با صداى الله اكبر اذان صبح چشم از خوابگشودم . گريه امان نمى داد، در وحله اول فكر مى كردم اگر خواب بوده باشد و شفانگرفته باشم چه مى شود؟ پيش خودم گفتم :حال كه آقا را زيارت كرده ام ديگر چيزى نمى خواهم . اذان داشت تمام مى شد و بايد نمازصبح رامى خواندم ، يك مرتبه با صداى ياابوالفضل العباس عليه السلام بلند شدم ديدم الحمدلله شفاىكامل داده شده است .
هم اكنون در بنياد جانبازان كرج پرونده جانبازى من همان گونه نيمه كاره مانده است و درصد جانبازى من (مثلا ستون فقرات چند در صد آسيب اين كه بايستى دكتر عزيزى وجاويدان نظر مى دادند به علت شفاى آن بزرگوار ناقص ماند) مشخص نيست .
صلى الله عليك يا قمر بنى هاشم عليه السلام
2. نام مرا عباس گذاشتند  

يا كاشف الكرب عن وجه الحسين عليه السلام
اكشف كربى بحق اخيك الحسين عليه السلام
جناب آقاى عباس شير كوند، دانشجوى خلبانى ، از ورامين ، دو كرامتذيل را به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلامارسال نموده اند:
ضمن عرض سلام و آرزوى توفيق روز افزون خدمت شما دانشمند گرامى جناب آقاى حاجحاج شيخ على ربانى خلخالى . اميد دارم خداوند عمرى به سان نوح پيامبر على نبينا وعلى آله و عليه السلام به شما عطا فرمايد تا بيشتر امت مسلمان را با زندگى نامه وكرامات ائمه معصومين آشنا كنيد. ان شاء الله .
سال گذشته جلد اول كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشمابوالفضل العباس ‍ عليه السلام را به طور امانت از يكى از دوستان امانت گرفته و آنرا مطالعه كردم . البته فراموش كردم بگويم نام من عباس است . درسال 1351 بعد از اين كه پنج فرزند از پدر و مادرم پس از تولد فوت كرده مرا نذرآقا قمر بنى هاشم (عليه السلام ) مى كنند و نام مرا عباس گذشته و گوسفندى نذر كردهو آن را قربان نمايند. از موقعى كه به سن بلوغ ومراحل بالاتر رسيدم احساس ‍ كردم به طور ذاتى عاشق آقاابوالفضل العباس عليه السلام هستم و اين يك عشق ذاتى و خدادادى بود. لذا از موقعى كهدر سال گذشته كتاب شما عالم جليل القدر را مطالعه كردم اين عشق و ايمان به كراماتآقا صد چندان شد و از آن جا كه شغل حقير تكنسين فنى هواپيماست اراده كردم در آزمونخلبانى شركت كنم و به لطف خدا و توسل به آقا قمر بنى هاشم عليه السلام باموفقيت تمامى مراحل امتحانى و علمى خلبانى را پشت سر گذاشتم و به لطف خدا اكنونمشغول ادامه تحصيل در رشته خلبانى هستم . اما از آن جايى كه لازم دانستم دو كرامت ازكرامات آقا ابا عبدالله الحسين عليه السلام و آقا قمر بنى هاشم عليه السلام را كهنسبت به اين بنده عاصى ارائه داشتند را به اطلاع آن مقام محترم برسانم تا شما با درجاين دو كرامت در تاليفاتتان بر عقايد دينى امت اسلامى بيفزاييد.
1. نخست آن كه در شب شام غريبان آقا اباعبدالله الحسين عليه السلام در عاشوراى1377 در حسينيه مسجد امام جعفر صادق عليه السلام محلمان واقع در شهرستان ورامين - كهاين جانب ساكن همان محله (ايستگاه صادقعلى ) مى باشم -مشغول آشپزى بوديم كه ظرف بزرگى كه آبگردان نام دارد از روغن داغ شده پر بودكه مى خواستند روى برنج بريزند كه در اثر برخورد با من مقدارقابل توجهى از اين روغن روى قسمت ران من پايين زانوى پاى چپم ريخت . در همان لحظههمگى فرياد زدند و وقتى لباسم را در آوردم دركمال نا باورى ديدند كه حتى به اندازه يك سر سوزن هم پوست بدنم قرمز نشده است واين معجزه چيزى نبود جز كرامت آقا ابا عبدالله الحسين عليه السلام .
همچنين يكى از دوستانم به نام آقاى سيدجواد حسينى - كه از سادات مخلص نسبت به آستانآقا ابا عبدالله الحسين عليه السلام است و خادم مرقد ابا عبدالله الحسين عليه السلام ازنوادگان امام موسى كاظم عليه السلام معروف به شاه حسين در همان شهر خودمان (ورامين )مى باشد - شبى از ايام محرم كه مشغول پذيرايى از عزاداران حسينى بوده ، از كترى آبجوش كه آب آن درحال غليان بوده روى بدن او مى ريزد و او هممثل من كوچك ترين آسيبى نمى بيند.
اما كرامت ديگرى كه براى خودم اتفاق افتاد از اين قرار بود:
3. قبل از استارت موتور هواپيما، عرض ادبى خدمت آقا ابا عبدالله و آقاقمربنى هاشم عليهماالسلام
2. اولا لازم به كمى توضيح است كه : روشن كردن هواپيمامراحل خاصى دارد و بايد مرحله از روى كتاب موارد را بخوانى و انجام بدهى كه مبادا يكوقت موردى را فراموش كنى و حادثه اى رخ دهد. اين جانب از آن جا كه هر چه دارم درزندگى خود - به خصوص تحصيل در رشته خلبانى - از كرامات آقا ابا عبدالله الحسينعليه السلام و آقا قمر بنى هاشم عليه السلام است و هميشه اين را اذعان دارم و به آنافتخار مى كنم ، هميشه قبل از استارت موتور هواپيما عرض ادبى خدمت آقا ابا عبداللهالحسين و آقا قمر بنى هاشم (عليهماالسلام ) دارم (السلام عليك يا ابا عبدالله الحسينعليه السلام . السلام عليك يا باب الحوائجابوالفضل العباس عليه السلام ).
روزى در خرداد 1278 مشغول آموزش بودم و به همراه استاد پرواز و بايد در آن روز چندفرود و پرواز پشت سر هم و سريع را انجام مى دادم . تمام اين امور انجام شد و موقعىكه آخرين فرودمان را انجام داديم و خواستيم به محوطه پاركينگ فرودگاه بياييم تاهواپيما را خاموش كنيم ، درست زمانى كه فرود آمديم موتور هواپيما خاموش شد.حال اگر اين اتفاق بعد از بلند شدن ما از زمين اتفاق مى افتاد خدا مى دانست كه چهاتفاقى مى افتاد. چون در آن لحظه تمام منطقه زير پاى ما همه مسكونى بودند و اين امرنيز به لطف خدا و به لطف آقا ابا عبدالله الحسين و آقا قمر بنى هاشم (عليهماالسلام )به خير و خوشى گذشت . شايان ذكر است كه هواپيماى آموزشى ما يك موتوره است . بازهم از تلاش شما عالم گرانقدر سپاسگزارم .
ارادتمند شما دانشجوى خلبانى عباس شير كوند
ورامين 25/3/1378 شمسى
4. قوت قلب پدر شهيد بر اثر پيام حضرت عباس عليه السلام
نامه دانشمند محترم ، نويسنده توانا، صاحب آثار عديده ، حجت الاسلام و المسلمين آقاى شيخمحمد محمدى اشتهاردى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام :
در سال 1331 شمسى در اشتهارد پسرى ديده به جهان گشود كه نام او راعلى اكبرنهادند. پدرش آقاى يدالله صداقت كه شغل ساده اى داشت در يك محيط سالم او را تربيتكرد. او استعداد سرشارى داشت ، و در كلاس هاى درس با عالى ترين نمره هاقبول مى شد، و به طور سريع به دانشگاه راه يافت و در رشته شيمى موفق به اخذليسانس شد و دبير دبيرستان شهرستان قزوين گرديد، و با انجمن اسلامى فرهنگيانقزوين همكارى نزديك داشت . سرانجام ، عازم جبهه جنگ شد و دريك درگيرى با دشمنانصدامى در ارتفاعات بازى دراز در تاريخ 11/6/1360 شمسى به شهادت رسيد. و پساز ده ماه ، استخوان هاى پيكر مطهرش را به اشتهارد آوردند با تشييع پرشكوه مردم درگلزار شهدا به خاك سپرده شد. پدر اين شهيد عزيز، آقاى حاج يدالله صداقت ، كهپيرمرد زنده دل و خوش فهم است و بيش از هشتادسال عمر كرده . براى نگارنده چنين نقل كرد: بيست روزقبل از شهادت اين فرزند دلبندم ، بعد از نماز صبح بين الطلوعين خوابيدم . در عالمخواب ديدم در خانه را زدند، رفتم در را گشودم ، ديدم حضرتابوالفضل العباس عليه السلام است . او را نشناختم ، زيرا قبلا او را در عالم خواب ديدهبودم . سلام كردم ، جواب سلامم را داد، سپس فرمود: (يدالله ! اين جا آستانه ابراهيمخليل عليه السلام است ). (137) عرض ‍ كردم : فدايت گردم من سگ در خانه حضرتابراهيم عليه السلام نمى شوم ، من كجا و او كجا؟! فرمود: (به پشت سرت بنگر)،به پشت سرم نگاه كردم ، ناگاه قبرى را ديدم كه سنگى بر روى آن قرار داشت و برروى آن سنگ چنين نوشته شده بود: (هذا مرقد الشهيد على اكبر صداقت )؛ اينجا قبر شهيد على اكبر صداقت است . در اين هنگام ، ناگاه ديدم گربه اى وارد اتاق شد،تلاش فراوان كردم آن را بيرون كنم ، حضرت عباس عليه السلام كه هنوز ايستاده بود ونگاه مى كرد، به من فرمود: تو نمى توانى آن گربه را بيرون كنى ، فردا صبح همينگربه مى آيد، و اين نشانه آن است كه خوابت درست است . آن گاه فرمود: (كمرت رامحكم ببند، مبادانا شكرى كنى ).
وقتى كه از خواب بيدار شوم ، چنين احساس كردم كه پسرم در جبهه به شهادت رسيدهاست . و طبق فرموده حضرت عباس عليه السلام اگر خبر شهادتش آمد، بايد استقامت كنم وكمر صبر و مقاومت رامحكم ببندم و نه تنها ناشكرى نكنم ! بلكه شكر كنم . به مغازه امرفتم ، و خوابى راكه ديده بودم براى دوست و همسايه مغازه ام مرحوم آقاى حاج حسينكاويانى تعريف كردم . در همين هنگام همان گربه وارد مغازه شد، هر چه كردم نتوانستم آنرا بيرون كنم ، به آقاى كاويانى گفتم : (اين نشانه راستى همان خوابى است كه ديدهام ).
شايد آن گربه نمادى از صدام دزد جنايتكار بوده ، كه بيرون كردن او از عهده يك نفرساخته نبود، بلكه نياز به اتحاد و انسجام و حمله هاى پياپى سلحشوران اسلام داشت تادست به دست هم دهند و او را بيرون كنند و سرانجام چنين كردند.
چند روزى از اين ماجرا گذشت كه خبر شهادت پسرم على اكبر صداقت به بعضى ازدوستان و بستگانم رسيده بود. هنوز آن را به من نگفته بودند، ولى از رفتار و بعضىحركات و گفتار آنها دريافته بودم كه خبر تكان دهنده اى وجود دارد تا اين كه در خانه امبودم ، صداى همهمه چند نفر را كه در كوچه نزد من مى آمدند شنيدم . دريافتم مى خواهندشهادت پسرم را به من خبر دهند، سرانجام افرادى آمدند و شهادت جوانم را به من خبردادند. همان دم در آستانه در سر بر سجده نهادم و گفتم : (خدايا اين قربانى را از منبپذير).
آرى ، سخن حضرت عباس عليه السلام (كمرت را ببند)، به من قوت قلب بخشيد. ازديدم چنين خوابى بسيار خوشحال هستم . خدا را شكر كه در راه او قربانى داده ام . به اميدآن كه قبول فرمايد.
آرى ، شهيدان در راه حق ، و بستگان شهيدان اين گونه مورد لطف سرشار اولياى خداهمچون قمر بنى هاشم حضرت عباس عليه السلام هستند، خوشا به سعادتشان .
محمد محمدى اشتهاردى 25/2/1378 شمسى
5. عنايت قمر بنى هاشم عليه السلام به صغير اصفهانى ، درعالم برزخ
جناب حجت الاسلام آقاى شيخ على مير خلف زاده در كتاب كرامات العباسيه (ص 77) اينگونه نقل مى كند: جناب حاج آقا هاشم زاده اصفهانى فرمود:
مرحوم بنانى (ره ) روح پدر مرحوم آقاى صغير (ره ) را احضار مى كند. آقا صغير مىفرمايد: از روح پدرم سوال كن كه اين شعرهايى كه من براى خاندان عصمت و طهارتعليهم السلام گفته ام آيا در عالم برزخ براى شما نتيجه اى داشته يا نه ؟ روح پدرمرحوم صغير گفته بود: بلى ، بابا يك ماده تاريخ براى حضرتاباالفضل عليه السلام گفته بودى كه وقتى به اين عالم آوردند تو مرا در بين تماماموات سرافراز كردى .
يكى تكه شعر از آن شعرهاى ماده تاريخ كه بر در صحن و حرم حضرت قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام نوشته اين است :
زد صغير اصفهانى بهر تاريخش رقم
دردها بر درگه ماه بنى هاشم دواست
دستى به دامانت زنم از مهربان ابوالفضل
از مرحمت لطفى نما بر شيعيان ابوالفضل
ما عاشقان كربلاييم اى مه تابان
جوييم همه راهش ز تو با صد فغان ابوالفضل
دستت جدا شد از بدن در راه مقصد اى دوست
آسان كنى هر كار سخت را دست جان ابوالفضل
از چشمه فيضت بسى سيراب گشته اى عجب
ما هم بدين حسرت دمادم ناتوان ابوالفضل
تا حق خدايى مى كند روشن چراغ دين است
پروانه سان جمعى ز سوزش هر زمان ابوالفضل
نام حسين و كربلا آتش زند به جانم
سوزد اگر ريزم زغم اشكى به جان ابوالفضل (138)
6. به عنايت قمر بنى هاشم عليه السلام بچه فلج به راه افتاد
جناب آقاى شيخ محمد باقر مروى از طلاب حوزه علميه مشهد مقدس دراوائل خرداد ماه سال 1379 شمسى بود در بغداد حرم امامين جوادين عليهم السلام اين كرامترا نقل كردند و نوشته اى به اين جانب دادند كه در جلد سوم چاپ شود اينك ملاحظه مىفرماييد:
يكى از نوكران و مداحان اهل بيت عليهم السلام ازمشهد على بن موسى الرضا عليه السلامبه قصد زيارت اباعبدالله الحسين عليه السلام مشرف مى شود. وقتى به حرم مطهر امامحسين عليه السلام و اباالفضل العباس ‍ عليه السلام مى رود يادش مى آيد هر كس واردحرم ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام بشود اگر سه حاجت بخواهد ايشان كسى را نااميدبر نمى گرداند. دست به دعا بر مى دارد: آقاابوالفضل العباس عليه السلام ، من يك پسر پنج سالهمعلول دارم يك تكه گوشت در خانه افتاده ، و قدرت حرف زدن ندارد، از تو مى خواهم كهحداقل اين بچه بتواند راه برود و حركت كند و خودش غذا بخورد. ديگر نخواستم كه اينبچه صحبت كند. زيارت اباالفضل عليه السلام و امام حسين عليه السلام و موسى بنجعفر عليه السلام و جواد الائمه عليه السلام را انجام دادم ، به مشهد آمدم و واردمنزل شدم . مردم به ديدنم آمدند، بعد از يك روز مادرش به من گفت : حاجى رضا زاده بياكه بچه مى تواند راه برود و حركت كند، ابوالفضل عليه السلام به ما عنايت كرده وشفا داده ، پدرش پشيمان مى شود چرا من نخواستم كه حرف هم بزند.
ناقل : محمد باقر مروى بهادران امام جماعت مسجد جواد الائمه عليه السلام امام رضا عليهالسلام . بيستم صفرمشهد كه يك شب مانده به اربعين اباعبدالله عليه السلام در حرممطهر باب الحوائج و جواد الائمه عليهماالسلام نوشته شد.
شيخ محمد باقر مروى
7. حضرت ابوالفضل عليه السلام فرمود او را ببخشيد، دست ازمنبرداشتند
عالم متقى ، جناب حجة الاسلام و المسلمين حاج شيخ عباس طهرانى (رحمه الله ) كه دركتابخانه مدرسه حجتيه قم افاضه مى فرمود، در كتاب دين و وجدان چند حكايت در رابطهبا افراد جن زده و راه خلاصى آنها آورده است كه يكى از آن حكايات مربوط به كرامتحضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام است . ايشان مى فرمايد:
يكى از زنانى كه سال هاست او را مى شناسم و به صدق گفتارش يقين دارم گفت : مقدارىسيب زمينى داخل ظرفى گذاشته و پختم ، به آشپزخانه رفتم تا آن را بياورم ، آببسيار داغى داشت ، بدون اين كه نام خدا را ببرم به كف آشپزخانه ريختم و سيب زمينى هارا آوردم و با مادرم خورديم و خوابيديم و نيمه هاى شب ناگهان سنگين شدم ، به طورىكه حالت غشى و بى هوشى به من دست داد. مادرم از صداى ناله من بيدار شد و بهبالينم آمد. او كه حالت رقت انگيزم را مى ديد. مرا مالش مى داد ولى افرادى كه مادرم آنهارا نمى ديد، مرا مى زدند. من با التماس و زارى به آنها مى گفتم : تقصير من چيست ؟سرانجام آنها را به حضرت عباس عليه السلام قسم دادم كه دست از سر من برداريد. اماآنها در پاسخ مى گفتند: چرا آب داغ راريختى و كودك ما را سوزاندى ؟ در اين ميان شخصبلند قامتى ظاهر شد و به آنهاگفت : بس ‍ است او را ببخشيد و دست از سرش برداريد،كودك شما فقط مويش ‍ سوخته ، تنش كه سالم است ! آنها در اثر شفاعت اين شخص كهبه نظرم حضرت عباس عليه السلام مى آمد، دست از من برداشتند و رفتند، و من به هوشآمدم و به حالت طبيعى برگشتم ، تا اين كه چند شب ديگر كه مى خواستم به همانآشپزخانه بروم همين كه به آن جا نزديك شوم ، صدايى شنيد كه مى گفت : (هنوز چشمتنترسيده ؟). (139)
ادب اباالفضل عليه السلام
ايمان و وفا سايه بالاى تو بود
ايثار على نقش به سيماى تو بود
گر لب نزدى به آب دريا عباس
درياى ادب ميان لب هاى تو بود (140)
8. اين مخصوص حضرت ابوالفضلالعباس عليه السلام است
جناب مستطاب آيه الله آقاى حاج سيد عبدالصاحب مرتضوى لنگرودى كه از عالمانبزرگوار و از مدافعين مكتب سرخ تشيع است براى مولف كتاب چهار كرامتنقل كردند كه ذيلا مى خوانيد:
1. حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد فاضل موسوى خلخالى (رحمه الله ) گفته است :بنده در رشت ، منزل پدرم ، منبر مى رفتم و در مسجد مرحوم پدرم و مسجد ديگرى نيزبراى منبر دعوت كردند. من وقت مقرر كه مى رفتم و مى گفتند كه دير مى آيى و من نمىخواستم كه اسب سوارى را بتازانم و زودتر بروم .
شب تاسوعا رسيد. گفتم امشب ديگر بايد اسب را بتازانم كه زودتر برسم . در بين راهكى جلو اسب ما را گرفت و گفتند: بيا براى ما روضه بخوان . گفتم : نمى توانم ، عذرآوردم كه دير مى شود. گفتند: بيا تو روضه ما را بخوان ، ما تو را مى رسانيم اين راههم بيست دقيقه طول مى كشيد. مرا به پشت كوهى بردند. در آن جا صحرايى بزرگ و مملواز جمعيت بود. من منبر رفتم و گفتم : صدا نمى رسد. گفتند: تو بخوان ما صداى تو رامى رسانيم . وقتى به مصيبت رسيدم ديدم منبر مرا گرفتند به همه جا مى چرخانند. چهگريه اى با صدا به اندازه يك ربع هم طول كشيد، وقت آمدن ، كيسه اى به من دادند وگفتند: اين مخصوص آقا حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام است .
گفتند: اگر بردارى پشيمان مى شوى و اگر برندارى هم پشيمان مى شوى . ديدم بهنظرم اينها پوست پياز است ، ديگر نخواستم آبروى اينها را بريزم يك نفر عقب و يك نفرهم جلو اسب قرار گرفته ، مرا به مسجد رساندند و سپس گفتند: مااول به تو نگفتيم ، ما جن هستيم ، والا شما وحشت مى كرديد. گفتند: ما فراموش كرديم بهشما بگوييم اين جا جن ها هستند و گفتند آن ورق هاى طلاست .
آرى پشت اين كوه جنها هستند.
شب عاشورا كسى با من آمد و سپس ديدم آن پوست پيازها هم همه اش طلا بود.
9. خطاب به صدام فرمود  
2. شخصى به نام محمد حسين غلامى اهل هندوستام ، ساكن دبى مى گفت :
ما در سفر كربلا به زيارت حضرت قمر بنى هاشمابوالفضل العباس ‍ عليه السلام رفتيم . در صحن و حرم مطهر حضرت همه جا سر و صدابود، به ويژه اهالى هندوستان صدا مى زدند: يااباالفضل ! عجيب شلوغ شد به طورى كه شرطه هاى حرم مطهر مامور شدند كهجلوگيرى كنند، ولى موثر واقع نشد. گفتند كه خود صدام به حرم مى آيد، ناگهانصدام از راه رسيد. همين كه وارد صحن مطهر شد، مردم شعار دادند و يااباالفضل گويان در شعارشان شدت عمل خرج دادند. يك دفعه مردم گفتند: به گلدستهبنگريد! صدام هم به طرف آسمان به گلدسته نگاه مى كرد. آن وقت ديديم سيدبزرگوارى با عمامه سبز در بالاى گلدسته است و شمشيرى به دست دارد و خطاب بهصدام نموده كه اگر از شعار اين مردم جلوگيرى كنى همين حالا سر از بدنت جدا خواهمكرد.
وحشت در صدام ايجاد شد. سر فرود آورد و به شرطه ها نگاه كرد و گفت : به جمعيتكارى نداشت باشيد و خود از صحن مطهر بيرون رفت و مردم تا مدتى شعار مى دادند.معلوم شد كه شعار مردم براى كرامتى بوده از حضرت قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام ظاهر شده بود كه حضرت بيمارى را شفا داده بوده .
10. مشغول زيارت مردم ، ديدم عربى پشت سرمن مشغول زيارت است
3. اين واقعه در حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام واقع شده است . مرحوموالد بزرگوار، فقيه فرزانه ، عالم متقى ، حضرت آيت الله العظمى آقاى حاج سيدمرتضى لنگرودى قدس الله نفسه الزكيه فرمودند: در حرم مطهر حضرت قمر بنىهاشم اباالفضل العباس عليه السلام مشغول زيارت بودم ، ناگهان ديدم عربى پشتسر من مشغول زيارت است و خطاب به حضرت مى گويد: (يا عمى !) و مطالبى را بافصاحت و بلاغت بيان مى كند. من از بس برايم اين مطالب جالب و جذاب بود دست اززيارت برداشتم تا ببينم اين بزرگوار چه مى گويد. همچنان مات و مبهوت شده بودم ،ولى كلمات دلرباى ايشان را همچنان مى شنيدم و ايشان گريه مى كرد و با حضرت درحال صحبت بود، ولى يك مرتبه از نظرم غايب شد.
11. آقا جان قلب مادرم را عوض كن  
4. جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى سيد ابوالفضل شريفى برايمنقل كردند: مساله درس و اقامت بنده در نجف اشرف از طريق و عنايات حضرت قمر بنىهاشم ابوالفضل العباس عليه السلام انجام شده است ، چون والده ما راضى نمى شد كهبه نجف اشرف مشرف بشوم ، بنده به حضرتاباالفضل العباس عليه السلام متوسل شدم ، مادرم اجازه داد. و من هم موفق شدم . به قمربنى هاشم عليه السلام عرض كردم : آقا جان ، قلب مادرم را عوض كن كه به من اجازهبدهد و با رضايت ايشان وارد حوزه علميه نجف بشوم .
روزى والده به من گفت : پسر، مجاز هستى به نجف اشرف بروى ، عيبى ندارد، و منفراقت را تحمل مى كنم ، براى اين كه در عالم رويا ديدم حضرت قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام فرمودند: اگر بخواهى مورد شفاعت ما قرار بگيرىفرزندت را براى تحصيل به نجف اشرف بفرست ، باكمال رضايت ، و گرنه در صحراى محشر بايد زياد انتظار بكشى . لذا من با رضايتكامل به شما اجازه مى دهم براى تحصيل علوم دينى به نجف اشرف رفته و در آن جامشغول تحصيل شوى .
12. با گريه به خواب مى رود  
در سوم ربيع الاولسال 1421 قمرى جناب آقاى حاج مصطفى صراف ، موذن امام حسين عليه السلام كه فعلاساكن شهر مقدس قم است ، از جناب آقاى (ملا سعد) مداحاهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام نقل كردند:
آقاى ملا سعد در بين راه تهران - مشهد در قطار برايمنقل كرد كه تقريبا شش ‍ ماه است از عراق آمده است و گفت : پاى چپم ورم كرد، مرا بهبيمارستانى در بغداد به نام بيمارستان (مدينه الطب ) بردند و در آن جا بسترىشدم . خانواده ام در كربلا بودند. تشخيص پزشكان آن شد كه بايدعمل بشوم و گفتند كسى هم بايد امضا بدهد كه اگر زيرعمل مردم ، پزشك جراح مسئوليتى نداشته باشد. منقبول نكردم كه در شهر غربت آن هم به آن نحوعمل بشوم . لذا به كربلا بازگشتم . در كربلا هم به پزشكى حاذق مراجعه كردم .تشخيص او هم همانند پزشك بغدادى آن شد كه بايد پايمعمل جراحى بشود. اهل بيت من گفتند: به حضرتابوالفضل العباس عليه السلام متوسل بشويد، و شبمتوسل مى شود و با گريه به خواب مى رود.
صبح مادر بزرگش مى گويد: به نزد جاروكش حرم مطهر حضرتاباالفضل العباس عليه السلام برو، مقام و عظمت حضرت خيلى بالاتر از آن است و فقطجارو را از جاروكش بگير و به محل ورم پا و روى درد پايت بگذار. او هم همين كار را مىكند و با عنايت حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام به وسيلهجاروى حرم حضرت شفا پيدا مى كند و فرداى آن روز ديگر او ما بينفاميل دو زانو نشسته و بحمدالله نه دردى و نه ورمى در پايش وجود دارد.
13. اگر اتفاقى برايت پيش آمدباپول حل نشد به حضرت عباس عليه السلاممتوسل شو
جناب مستطاب حجت الاسلام و المسلمين آقاى سيد صادق حسينى يزدى طى مكتوبى بهانتشارات مكتب الحسين عليه السلام چهار كرامت زير راارسال نموده اند، كه توجه شما را به آن جلب مى نماييم :
1. بسم الله الرحمن الرحيم ، و به نستعين ، و صلى الله على محمد و آله الطاهرين .
جناب مستطاب حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ محمد على اديب اصفهانى كه در حدودچهل سال است با ايشان رفيق هستيم چنين نقل فرمودند:
آقاى شيخ صدر الدين كلباسى اصفهانى نقل كردند كه در تهران رفيقى داشتم كهفرزندى به نام احمد داشت . وقتى احمد براى ادامهتحصيل عازم آلمان بود و داشت از پله هاى هواپيما بالا مى رفت ، پدرش به او گفت :پسرم ، امانت با ارزشى به تو بدهم و آن اين كه سفارش مى كنم تو را از اين كه نماز وروزه ات را ترك مكن ، تقوا هم داشته باش ؛ ميدانى اگر تو هر روز به وزن خودت طلاخرج كنى من دارم و به تو مى دهم ، اما تو براىپول مرو بلكه براى خدمت به خلق برو تحصيل كن و تا تخصص نگرفتى نيا. بدان ،من روضه خوانى مى كنم ، پدرم هم روضه خوانى مى كرد، جدم هم روضه خوان بود، اماپدرم به امام حسين عليه السلام علاقه خاصى داشت كه در مواقع حساس به اوتوسل پيدا مى كرد. اما من گرچه به امام حسين عليه السلام علاقه زيادى دارم ، اما بهحضرت ابوالفضل العباس عليه السلام علاقه خاصى دارم . اگر وقتى اتفاق خاصىبرايت پيش آمد كه با پول نمى شود آن را حل كرد، به آن حضرتمتوسل شو و بگو: من پسر فلانى هستم كه به شما خيلى ارادت دارد. احمد مى گويد: مندر دلم او را مسخره مى كردم كه چطور مى شود كهپول آن را حل نكند؟! چون به آلمان رفتم طولى نكشيد كه ديگر نماز نخواندم ، بعداروزه راهم ترك نمودم . يك شب مرا به عنوان كشيك بيمارستان انتخاب كردند، چونخواستم دفتر بيمارستان را امضا كنم و كشيك راتحويل بگيرم ، ديدم يكى از انگشتان دستم سياه شده . چون آن را خوار اندم بيشتر سياهشد و خيلى درد داشت ، و همين طور سياهى اضافه شد تا آخر انگشتم آمد. بعد سر انگشتبعدى شروع شد تا به پايين آمد و همين طور تمام انگشتانم سياه شد. شدت درد به حدىبود كه پاشنه پايم را روى زمين مى زدم تا اين كه ته كفشم كنده شد. پزشكان هر چهكردند فايده اى نبخشيد. سرانجام به اين نتيجه رسيدند كه فردا دستم را از مچ جدا كنند.بسترى شدم . به من مسكن مى زدند تا از شدت دردم كاسته شود. نصف شب بود كه ازخواب بيدار شدم . به سبب مسكن زدند درد دستم كم شده بود. در فكر فرو رفتم ، ازآينده خود مى گريستم و مى گفتم : با دست بريده كه به ايران برگردم غير ازرسوايى چطور نسخه بنويسم ؟ يك مرتبه سفارش هاى پدرم يادم امد و اين كه من اصلابه آنها اعتنا نكردم . بلند شدم ، به حياط بيمارستان رفتم به يكى از كوچه هاى شنىكه اطراف آن گلكارى بود و حوضى هم در آن جا بود رفتم ، وضو گرفتم و دو ركعتنماز خواندم و بسيار گريه كردم و به حضرتابوالفضل العباس عليه السلام توسل نمودم و در ضمن گفتم : من فرزند فلانى ام كهخيلى به شما علاقه دارد. يك مرتبه متوجه شدم ، ديدم اسب سوارى در بيمارستان است واز پنجره هاى در به صدا در آمد و در باز شد. خلاصه اسب سوار به طرف من آمد، خيلىوحشت كردم ، بعد ديدم اسب سوار مرا به اسم صدا زد! تعجب نمودم . باز اسم من و پدرمرا برد بيشتر تعجب نمودم كه از كجا مرا مى شناسد. فرمود: چرا اين جا آمدى ؟ چهناراحتى دارى ؟ دستم را نشان دادم ، حضرت فرمود: دستت را به زانوى منبمال . چند مرتبه دست به زانوى مباركش ماليدم ، دستم خوب شد. رفتم دهنه اسبش راگرفتم و او را قسم دادم كه شما كه هستيد؟ فرمود: منابوالفضل هستم چرا به سفارش هاى پدرتعمل نكردى ؟ آقا تشريف بردند. صبح كه شد باز رفتم همان جا نماز صبح راخواندم وبرگشتم روى تختم خوابيدم . آن كه موظف بود به سراغ من بيايد و دوا و قرص بياوردآمد. گفتم : لازم نيست . چون پزشكان آمدند ووسايل عمل را فراهم كردند گفتم : من به آنها احتياج ندارم .
چون اصرار كردند به گريه افتادم و گريه زياد نمودم و دستم را هم به آنها نشاندادم . آنها از گريه زياد من و از بهبودى دستم بسيار تعجب كردند. من تمام قضايا را ازاول كه سفارش پدر باشد تا شفا يافتنم نقل كردم . چند نفر از پزشكان مسلمان شدند.به ايران آمدم و حكايت را به پدرم گفتم . والسلام .
14. توسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام  
2. اين جانب سيد صادق حسينى يزدى ؛ چند سالقبل يكى از عروس هاى
بنده كه صبيه جناب مستطالب مؤ من متقى و پاك سرشت آقاى حاح حسين اسماعيلى بودبراى وضع حمل به زايشگاه الزهرا واقع در نيروگاه قم مراجعه نمود. آنها صريحاگفته بودند بايد سزارين شود و از اين حيث خيلى ناراحت بودند. ظاهراقبل از ظهرى بود، آقاى اسماعيلى به من زنگ زد و قضيه را گفت . گفتم : ناراحت نباشيددرست مى شود. در همان حال به حضرت ابىالفضل العباس عليه السلام متوسل شده ، به عدد عباس كه 133 است ، خطاب به آنحضرت گفتم :
ياكاشف الكرب عن وجه الحسين (عليه السلام )، اكشف كربى بحق اخيك الحسين عليهالسلام .
نيم ساعت طول نكشيد كه آقاى حاج حسين اسماعيلى زنگ زد و گفت كه دخترش به راحتىفارغ شد.
15. توسل براى عروس ديگرم  
3. روز بعد يا دو روز بغد عروس ديگرم كهعيال فرزندم سيد محمد مهدى حسينى باشد است به من پيغام دادكه همان كه براى آنعروست خواندى براى من هم بخوان . همان متوسل را پيدا نمودم ، ايشان هم بدون معطلىراحت شده بودند.
16. توسل براى صبيه ام  
4. ايام نوروز همين امسال كه به يزد رفتم و صبيه سوم حقير كه براى اولين مرتبهوضع حمل او بود. به ما گفتند دكترها گفته اند حتما بايدعمل شود. باز همان توسل را انجام دادم و همان بزرگوار كه ميلياردها جانامثال ماها به قربان او باد، مرانا اميد نفرمود و به طور طبيعى با وضع بسيار خوبىبه فراغت انجاميد.
و الصلاه و السلام عليه و على جده و ابيه و اخيه و الشهداء و الصالحين و الائمهالهداه المعصومين من الان الى يوم الدين عدد ما علم وزنه ما علم خلق الله و كلماته و عددفضل الله و رحمته و عفوه و مغفرته . آمين رب العالمين .
سيد صادق حسينى يزدى 20 ربيع الاول 1421 قمرى برابر تيرماه 1379 شمسى
مرام اباالفضل
خيل ملك ملتجى به نام اباالفضل
جن و بشر سر بسر غلام اباالفضل
هر كه بود در دلش فروغ هدايت
مى شود آگاه از مقام اباالفضل
اهل وفا نيست هر كسى كه نياموخت
درس وفادارى از مرام اباالفضل
گر علمش سرنگون شده است بلند است
رايت مردى به احترام اباالفضل
چشم فلك خيره شد چو ديد به ميدان
چهره همچون مه تمام اباالفضل
اهل جفا مرگ خود به چشم بديدند
شد چو به ميدان بپا قيام اباالفضل
ساقى همت به دشت كرببلا ريخت
باده ايثار جان به جام اباالفضل
تشنه درون شد به شط و تشنه برون شد
گر چه نبود آب شط حرام اباالفضل
تا ببرد آب سوى خيمه طفلان
بود همه سعى و اهتمام اباالفضل
آه از آن دم كه اوفتاد به ميدان
از سر زين سرو خوش خرام اباالفضل
در نفس واپسين به سوى حرم بود
ناله ادرك اخاپيام اباالفضل
صحبت حال سكينه بود و غم آب
با شه دين آخرين كلام اباالفضل
بار گناه (سعيد) اگر چه گران است
دوست ببخشايدش به نام اباالفضل
نذر شب هفتم محرم الحرام
جناب حجه الاسلام آقاى شيخ قاسم رياحى پور امام جماعت محترم حسينيه همدانى هاى مقيمقم (خاكفرج ) در تاريخ 5/4/79 شمسى كرامتذيل رابه دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلامارسال داشته اند:
ايشان مى نويسد: يكى از ذاكرين مصايب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام به نام آقاىمشهدى رمضان زندى همه ساله شب هفتم محرم الحرام به ياد رشادت ها و شجاعت هاىحضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام در حسينيه سجاديه قم اطعادمدارند. درماه محرم 1419 قمرى جريان ذيل براى ايشان اتفاق مى افتد. ايشان چكى بهمبلغ يكصد و پنجاه هزار تومان براى اطعام شب هفتم محرم الحرام تهيه كرده تا نذر خود راادا كرده باشد.
عصر روز پنجم محرم به گذرخان قم آمده (بازارچه ) تا از مغازه آقاى كبيرى جزوه نوحهخريدارى كند. در اين زمان چك مزبور از جيبشان روى زمين مى افتد. ايشان متوجه نشده ،وقتى به منزل مى رود، بعد از نماز مغرب و عشا و استحمام لباس مى پوشد تا بهحسينيه برود، ناگهان متوجه مى شود كه چك در جيب او نيست . با حالتى مضطرب بهحضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلاممتوسل مى شود، از منزل خارج مى شود تا از افرادسوال كند آيا كسى چك را پيدا كرده يا نه ؟ تا به گذر خان مى رسد در حالى كه سهساعت گذشته و با توجه به اين كه بازارچه گذر خان يكى از شلوغ ترين مراكز قماست . وقتى به گذرخان كنار مغازه آقاى كبيرى مى آيد باكمال تعجب مى بيند چك جلو مغازه مزبور روى زمين افتاده و چشم احدى او را نديده و كسىآن را برنداشته است .
آرى ، اين نيست جز توسل و توجه آقا قمر بنى هاشم حضرتابوالفضل العباس عليه السلام .
18. روضه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام  
جناب حجت الاسلام آقاى سيد على فاضلى ، پنج كرامت زير را به دفتر انتشارات مكتبالحسين عليه السلام فرستاده اند:
اين جانب سيد على فاضلى اهل بلخاب از مناطقشمال ايران كه با جمعى از برادران و خواهران وفاميل ، نزديك بيست سال است كه ساكن قم هستيم . و نيز از طلاب حوزه علميه قم مىباشيم . بنده پيش از تشكيل شوراى مديريت قم ، در كاشان مدرس پايهاول و دوم بوده ام و خواهرزاده ام سيد محمد عبداللهى در كتاب فروشى آقاى جزائرى ،نزديك كتابخانه حضرت آيت الله مرعشى نجفى (رحمة الله عليه )كارگر كتاب فروشىاست . روز جمعه پنجم شوال 1419 مطابق با 2/11/1377منزل ايشان به ملاقاتش رفته بودم . كتابى به من نشان داد كه در آن كرامات قمر بنىهاشم عليه السلام به قلم حضرت حجت الاسلام و المسلمين جناب شيخ على ربانى خلخالى(سلم الله تعالى وجوده الشريف )جمع آورى شده بود، خواستم در اين برنامه خير وبركت حقير نيز سهمى داشته باشم .
پنج داستان نقدا اين جا نقل مى كنم و شايد خداوند توفيق بدهد داستان هاى ديگرى هماضافه كنم .
1. كرامت اول : اين داستان مربوط به جوانى به نام سيد رضا باقريان موحد است .ايشان در هشت مترى مالك اشتر كمى بالاتر از كوى نجفى ساكن است . تقريبا درسال 1353 دوران شيرخوارگى سيد رضابود. آن قدر ضعيف شده بود كه در بيمارستانفاطمى زير سوزن سرم صداى ناله طفل مريض شنيده مى شد، و فقط پوست و استخواناو مانده بود. بنده به دايى سيد رضا جناب حجة الاسلام حاجى سيد محمد احمدى كوچكتوسل به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام را پيشنهاد كردم . در مدرسه جهانگيزخان قم ، در حجره مصباح زاده ، بعد از نماز مغرب و عشا دوازده نفر طلبه جمع شديم وسيد مرتضى كوثرى بزرگ كه فعلا افغانستان است ، را وادار كرديم روضه حضرتعباس عليه السلام خواند. بعد از آن جلسه دعا وتوسل به شفاعت باب الحوائج طفل مريض را خداوند شفا بخشيد. الان دانشگاهش را رفتهسربازى را هم تمام كرده و دنبال شغل معلمى است .
رمضان المبارك همان سال شفا گرفتن آقا رضا بنده با برادر دومى ام حجة الاسلام سيدحسين فاضلى و برادر سومى ام حجة الاسلام و المسلمين آية الله سيد جعفر فاضلى درسره بند شهرستان اراك ، در روستاهايى نزديك هم بوديم . ميزبان سيد جعفر فاضلىدخترى داشت كه چندين سال مريض ‍ بود و پزشكان او را جواب كرده بودند. اخوى ،دخترى داشت كه چندين سال مريض بود و پزشكان او را جواب كرده بودند. اخوى ، قصهتوسل ما به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام براى شفاى آقا رضا فرزنداحمدى بزرگ را برايشان نقل كرده بود از دهى زمان - روستاى ميزبان اخوى - جوانى رابه ده پايين تر به نام خليفه بلاغ كه بنده مبلغ و پيش نماز بودم فرستادند. بنده بهدنبال جوان منزل ميزبان سيد جعفر فاضلى وارد شديم ،قبل از اذان مغرب مجلس دعا و توسل را انجام داديم . از پدر دخترقول گرفتم كه بعد از سلامتى دخترش را براى طلبه تزويج كند،قبول كرد. بعد از افطار به خليفه بلاغ بازگشتم بعدا درسال بعد ما به شمال رفتيم . يك سال بعد اخوى سيد جعفرفاضل به احمدى كوچك و طلبه ديگر از بلخاب به حوزه قم آمدند. سيد جعفرفاضلى ازبلخاب به ما خبر داد كه همان دختر دهى زمان سره بند اراك صحيح و سالم شد.

next page

fehrest page

back page