بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب حدیث بی کم و بیشی, محمدکاظم محمدى باغملایى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     fehrest -
     h01 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h02 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h04 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h05 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h06 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h07 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h08 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h09 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h10 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h11 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h12 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h13 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h14 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h15 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h16 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h17 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h18 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h19 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h20 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h21 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h22 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h23 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h24 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h25 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h26 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h27 - اخلاق معاشرت
     h28 - اخلاق معاشرت
     h29 - اخلاق معاشرت
 

 

 
 
back pagefehrest pagenext page

خانه = منظور «دل» است.
مصراع اول اشاره به حديث قدسى دارد كه «لا يزال العبد يتقرّب الىّ النوافل حتّى احبّه فاذا احببته كنت سمعه و بصره و لسانه و يده و رجله فبى يسمع و بى يبصر و بى

ــــــــــــــــــــــــــــ
1. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص 346.

[233]

ينطق و بى يبطش و بى يمشى»(1)
كسى كه به واسطه انجام عبادات مستحب، محبوب حق گردد و با «لاى» لا اله، هر آنچه غير خداست، نفى كند به تحقيق كه خانه دل خود را از غير حق جارو كرده و خانه را براى حق مهيّا ساخته است.
400) درون جاى محمود آن مكان يافت ----- ز بى يسمع و بى يبصر نشان يافت
محمود = ستوده، پسنديده
آنگاه كه سالك و عارف به واسطه انجام نوافل محبوب حق گردد و خانه دل خود را از هر آنچه غير حق باشد، پاك گرداند، بر اساس آيه «و من اللّيل فتهجّد به نافله لك عسى ان يبعثك ربّك مقاماً محموداً»(2) به مقام و مكانى محمود و پسنديده دست يافته و از مقام «بى يسمع و بى يبصر» نشان مى يابد و از سرّ حق آگاه مى شود.
مصراع اول ناظر بر آيه 79 سوره اسراء دارد. همچنين مصراع دوم اشاره به حديث قدسى دارد كه ذكر آن در بيت شماره 499 آمده است.
401) ز هستى تا بود باقى بر او شين ----- نيابد علم عارف صورت عين
شين = عيب، زشتى (ف - م)
عين = آنچه در خارج تحقق دارد (ف - م)
تا زمانى كه تعلّق وجود عارف به كلّى از بين نرفته باشد همچنان عيب و شين در او باقى است يعنى هستى عارف كاملاً در حقّ فانى نگشته است و مانع وصول عارف
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. بنده من هميشه به من نزديكى مى جويد با بجا آوردن مستحبات، تا اينكه او را دوست بدارم، چون او را دوست داشتم، گوش او مى شوم كه با آن بشنود و چشم او كه با آن ببيند و زبان او كه با آن سخن گويد و دست او كه با آن بگيرد و پاى او كه با آن راه برود. (گ - م)
2. اسراء، آيه 79: پاره اى از شب بيدار باش و نماز شب به جاى آر، باشد كه خدا تو را به مقام محمود برانگيزد.

[234]

به حق گرديده است. بنا بر اين تا عارف در چنين حالتى باشد هرگز علم او كه غير حق را نمى بيند، صورت عين و شهود پيدا نمى كند يعنى علم اليقين او به عين اليقين تبديل نمى شود و به توحيد عيانى كه مقام فناء فى الله است دست نمى يابد.
402) موانع تا نگردانى ز خود دور ----- درون خانه دل نايدت نور
تا زمانى كه عارف صفات و اخلاق زشت و ناپسند را از ظاهر و باطن خود دور نكند به منزل مقصود كه قرب الهى است هرگز نخواهد رسيد و دلش محل فيض الهى و نور تجليّات حق نخواهد شد و مى دانيم كه اولين قدم در راه سالك برگشت و انابت از گناه و پليدى هاست زيرا «انّ الله يحبّ التوّابين و يحبّ المتطهّرين»(1)، خداوند توبه كنندگان و پاكيزگان را دوست دارد.
403) موانع چون در اين عالم چهار است ----- طهارت كردن از وى هم چهار است
چون موانع راه سالك جهت رسيدن به حقّ در اين دنيا، چهار نوع است، پاكيزه و مبرّا شدن از آنها نيز كه طهارت باشد چهار قسم مى باشد.
404) نخستين پاكى از احداث و انجاس ----- دوم از معصيت وز شرّ وسواس
احداث = جمع حَدَث، آلودگى ها (ب - اق)
انجاس = جمع نجس، پليدى ها (ف - م)
معصيت = گناه، نافرمانى (ف - م)
وسواس = دودلى، شك و ترديدى كه در ضمير انسان پديد آيد. (ف - م)
اوّلين قسم از طهارت عارف، پاكى بدن و جامه از آلودگى ها و نجاسات است. و دوّمين طهارت، پاكى عارف از معصيت و پرهيز از نافرمانى از حق و اميال شيطانى است.
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. بقره، آيه 222.

[235]

405) سيوم پاكى ز اخلاق ذميمه است ----- كه با وى آدمى همچون بهيمه است
اَخلاق = جمع خُلق، خوى ها، سرشت درونى (ف - م)
اخلاق جمع خلْق است و خلق ملكه را مى گويند كه افعال از او صادر مى شود (ش  -  ل)
ذميمه = نكوهيده، زشت، ناستوده
بهيمه = چهار پا مانند اسب و گاو
نوع سوم طهارت، آن است كه سالك نفس خود را از اخلاق پست و زشت مانند شهوت و غضب، بخل و حرص، كبر و حُبّ دنيا پاكيزه نگه دارد زيرا انسان با اين صفات، همچون چهارپايان مى باشد و به «مقام» كامل انسانى و قرب الهى راه نمى يابد.
«خلق نيكو شد به معنى راه راست ----- هر كه دارد خُلق بد دور از خداست»(1)
406) چهارم پاكى سرّ است از غير ----- كه اينجا منتهى مى گرددش سير
سرّ = درون، باطن، دل
نوع چهارم طهارت آن است كه سالك دل خود را از هر آنچه غير حق است، خالى كند و خودى خود را هم كه از مصاديق غير حق محسوب مى گردد، از ضمير خود بيرون كند تا بتواند به وصال حق نايل گردد.
و سير و سلوك سالك در اين طهارت به نهايت مى رسد، يعنى غير حق را از خود دور كرده و عين حق شده است.
407) هر آن كو كرد حاصل اين طهارات ----- شود بى شك سزاوار مناجات
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص 351.

[236]

مناجات = منظور نماز است زيرا «المصلّى يناجى ربّه»(1)
هر سالك و عارفى كه بتواند اين چهار نوع از طهارت را بدست آورد و ظاهر و باطن خود را از احداث و انجاس و از معصيت و شرّ وسواس و از اخلاق ذميمه و از غير، پاك گرداند، بى شك سزاوار و شايسته نماز و مناجات خواهد شد و حقيقت «الصلوة معراج المؤمن»(2) آشكار مى گردد.
408) تو خود را تا به كلّى در نبازى ----- نمازت كى شود هرگز نمازى
سالك تا زمانى كه وجود خود را به كلّى محو وجود حق نداند و به مقام فناء فى الله نرسد، نمازش هرگز مورد قبول حق واقع نمى گردد و به حقيقتِ نماز كه نهايت قرب الهى است، نخواهد رسيد. اين بيت اشاره به حديث نبوى دارد كه:«لا صلوة لمن لا يحضر قلبه»(3) يعنى كسى كه حضور قلب ندارد نمازش درست نيست.
«گر بقاى جاودان خواهى دلا ----- از خودىّ خود به كلّى شو فنا
در تجلّى جمال ذوالجلال ----- محو مطلق شو اگر خواهى وصال
از حجاب ما و من يك دم برآ ----- وانگهى در بزم وصل او درآ»(4)
409) چو ذاتت پاك گردد از همه شين ----- نمازت گردد آنگه قرّة العين
شين = ب 402
قرّة العين = نور چشم
مصراع دوم اشاره به حديث نبوى دارد كه: «احبّ من دنيا كم ثلاثة الطّيب و النّساء
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. نمازگزار با نماز خود، خدا را مناجات مى كند.
2. نماز معراج و نردبان مؤمن است كه بوسيله آن به سوى خدا بالا مى رود. بحار، ج2، ص 248، روايت1، باب 2.
3. شرح گلشن راز، تصحيح دكتر جواد نور بخش، ص 93.
4. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص 352.

[237]

و قرّة عينى فى الصلوة»(1)
هنگامى كه باطن و درون تو از هر عيب و آلودگى و وابستگى هاى دنيوى پاك گردد و هستى تو كه حجاب بين تو و حق مى باشد، در حق فانى شود، آنگاه نماز تو، روشنايى چشم تو مى شود و حقيقت وجود را خواهى ديد.
410) نماند در ميانه هيچ تمييز ----- شود معروف و عارف جمله يك چيز
تمييز = تشخيص، باز شناختن، جدا كردن (ف - م)
معروف = شناخته شده، مشهور، (ف - م) ، در اينجا مقصود خداوند مى باشد.
عارف = ب 395
چون نيستى از خود عين هستى به حق است هر گاه سالك وجودش در حقّ فانى گردد در حقيقت او با حقّ يكى شده و هيچ موجود ديگرى جز حقّ وجود ندارد و هر چه هست ذات اوست كه به صورت هاى گوناگون ظاهر مى شود، بنا بر اين گفته، عارف و معروف يكى مى شوند و جدا از يكديگر نمى باشند.
411) اگر معروف و عارف ذات پاك است ----- چه سودا بر سر اين مُشت خاك است
سودا = عشق، معامله (ف - م)
مشت خاك = منظور انسان است كه از خاك آفريده شده است.
اگر عارف و معروف ذات پاك حقّ تعالى مى باشد، اين چه عشق و سودايى است كه با انسان مى شود و سعى و تلاش انسان در جهت كسب معرفت براى چيست؟
412) مكن بر نعمت حق ناسپاسى ----- كه تو حق را به نور حق شناسى
بر نعمت پروردگار كه همانا هستى تو از اوست بى توجّهى و ناسپاسى مكن زيرا كه
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. دوست دارم از دنياى شما سه چيز را بوى خوش، زنان، نماز كه روشنى چشم من است.

[238]

تو به واسطه وجود حق، موجود گشته اى و خدا را به وسيله نور خدا باز مى شناسى و چون تو عارف و شناساى به حق شده اى، در حقيقت عارف و معروف يكى است.
413) جز او معروف و عارف نيست درياب ----- و ليكن خاك مى بايد ز خور تاب
عارف و معروف همانا حقّ است زيرا غير از حقّ كسى وجود حقيقى ندارد و در پاسخ به سؤال «چه سودا بر سر اين مشت خاك است؟» به صورت تشبيه بيان مى كند كه: همان طور كه خاك پست به واسطه تابش نور خورشيد گرمى و حرارت مى گيرد و قابليّت پيدا مى كند، انسان نيز ـ اين مشتى خاك ـ نيز تجليات انوار الهى در دلش مى تابد و عشق و طلب در او پيدا مى شود.
414) عجب نبود كه ذرّه دارد امّيد ----- هواى تاب مهر و نور خورشيد
در اين بيت انسان و ساير موجودات عالم به ذرّه تشبيه شده اند زيرا همان طور كه ذرّه بدون نور خورشيد نمود و ظهور ندارد، موجودات عالم نيز تا نور تجلّى حق بر آنها نتابد، ظاهر و پيدا نمى شوند.
بنا بر اين جاى تعجب نيست كه ذرّه ناچيز ـ انسان خاكى ـ اميد آن داشته باشد كه نور محبت «فاحببت ان اعرف»(1) بر او بتابد و او را از ظلمت عدم و نيستى به صحراى هست و وجود آورد.
415) به ياد آور مقام حال فطرت ----- كز آنجا باز دانى اصل فكرت
مُقام = محل، مكان
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. بخشى از حديث قدسى:«كنت كنزاً مخفياً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكى اعرف».

[239]

فطرت = آفرينش، طبيعت، سرشت (ف - م)
اى سالك، از آن مقام فطرت و آفرينشى كه هنوز تو از ظلمت عدم پا به صحراى وجود نگذاشته اى، بياد آور و اندكى درباره مبدأ اصلى ـ حق تعالى ـ كه تو را از نيستى به هستى آورده است، تأمّل و تفكّر كن و بدان كه اصل اين فطرت سير و سلوك سالك و تزكيّه نفس اوست كه حجاب جسمانى را از او گرفته و او را به مبدأ حقيقى واصل نموده و در حقيقت عارف به حق گرديده است.
416) الست بربّكم ايزد كه را گفت ----- كه بود آخر كه آن ساعت بلى گفت؟
ايزد = فرشته، مَلَك، جمع يَزَد است و در پهلوى و فارسى به معنى خدا مى باشد.  (ف - م)
اين بيت اشاره به آيه «و اذ اخذ ربّك من بنى آدم من ظهور هم ذريّتهم و اشهد هم على انفسهم الست بربّكم قالوا بلى»(1) دارد.
در مقام فطرت و آفرينش خداوند «الست بربّكم» را به چه كسى خطاب كرد؟ و مگر پاسخ اين خطاب از طرف انسان نبود؟ آرى پاسخ از سوى انسان بود زيرا انسان حامل معرفت حقيقى خداوند مى باشد.
417) در آن روزى كه گِلها مى سرشتند ----- به دل در قصّه ايمان نوشتند
مصراع اول اشاره به حديث قدسى «خمّرت طينة آدم بيدىّ اربعين صباحاً»(2) دارد در آن روزى كه حقيقت آدمى با دست تواناى حق تعالى به زيور وجود آراسته گشت، خداوند ايمان را در دل انسان نوشت زيرا او را مستعد معرفت خود مى دانست.
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. اعراف، آيه 171.
2. خمير مايه آدمى را در مدت چهل روز به دست خودم آفريدم.

[240]

مصراع دوم اشاره به آيه «اولئك كتب فى قلوبهم الايمان»(1) دارد.
يعنى آنان كسانى هستند كه خداوند در دل هايشان ايمان نوشته است.
ذكر «روز» را به آن دليل آورده است كه تجلّى انوار خداوند ذاتى است و پاك و مصفّا از تاريكى كثرت مى باشد.
418) اگر آن نامه را يك ره بخوانى ----- هر آن چيزى كه مى خواهى بدانى
آن نامه = منظور «فطرت» آدمى است.
يك ره = ب211
اگر فطرت آدمى كه همچون كتابى است و استعدادهاى ذاتى هر كسى در آن نوشته شده است را يك بار بخوانى به تمام ابعاد وجودى انسان اعم از علم و معرفت، جهل و نادانى، كمال و نقصان او آگاه خواهى شد.
419) تو بستى عهد عقد بندگى دوش ----- ولى كردى به نادانى فراموش
عهد = قرار داد، پيمان
عِقد = گردنبند
دوش = شب گذشته
همان طور كه در بيت 417 ذكر «روز» كرده بود، در اين بيت ذكر «شب» به آن دليل آورده است كه ذات آدمى با پذيرش اسماء و صفات، تنزّل كرده و اسماء و صفات همچون حجاب و پرده اى بين او و معبود گشته است.
بنا بر اين اى انسان تو با گفتن «قالوا بلى» پيمان بندگى با خداى خود بستى، ولى اين عهد و پيمان را به خاطر جهالت و نادانى و تعلّقات مادّى و جسمانى فراموش كردى.
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. مجادله، آيه 22.

[241]

420) كلام حق بدان گشته است مُنْزَل ----- كه تا يادت دهد آن عهد اوّل
مُنْزَل = نازل شده، فرو فرستاده شده
عهد اوّل = پيمان بنده با خداوند به استناد «الست بربّكم قالوا بلى»
چون سالك در فطرت، حق را شناخت و با او عهد و پيمان بندگى بست ولى به دليل غفلت و نادانى او را فراموش كرد، به همين منظور خداوند كلام خود را به وسيله انبياء نازل كرد، تا آدمى آن عهد اوّليه را كه در فطرت و آفرينش با خدا بسته بود ياد آورد و بندگى خود را نسبت به خداوند فراموش نكند. آيات زير ناظر بر اين بيان مى باشند:
«افى اللّه شكّ فاطر السموات و الارض»(1) و «أولم يكف بربّك انّه على كلّ شىء  شهيد»(2)
421) اگر تو ديده اى حق را به آغاز ----- در آنجا هم توانى ديدنش باز
آغاز = فطرت، آفرينش
آنجا = منظور عالم مُلك است.
چون انسان در مرتبه فطرت، جمال حقيقت وجود و نور تجلّى حق را مشاهده مى كند، هر آينه در عالم مادّه و مُلك نيز دوباره مى تواند حق را باز بيند.
422) صفاتش را ببين امروز اينجا ----- كه تا ذاتش توانى ديد فردا
اينجا = تعيّن انسانى (ش، د) ، دنيا
فردا = فرداى قيامت منظور است.
امروز در اين دنيا صفات حق را در آيات و نشانه هاى او مشاهده كن و ببين كه
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. ابراهيم، آيه 10.
2. فصّلت، آيه 53.

[242]

چگونه اسماء و صفات الهى در مظاهر عالم به صورت هاى مختلف ظاهر شده اند، تا بتوانى فردا در روز قيامت ذات حق را مشاهده كنى زيرا اگر در دنيا صفات الهى را نبينى، در آخرت ذات خدا را نخواهى ديد. همان طور كه در قرآن آمده است «و من كان فى هذه أعمى فهو فى الاخرة أعمى واضلّ سبيلا»(1)
423) و گرنه رنج خود ضايع مگردان ----- برو بنيوش لا تَهدى ز قرآن
بنْيوش = گوش بده، از ريشه «نيوشيدن» به معنى گوش دادن است.
اگر صفات خداوند را امروز در دنيا و از روى آيات و نشانه هاى او مشاهده نكنى، بيهوده در طلب حق كوشش مكن زيرا تا سالك در فطرت، قابليّت پيدا نكند و مشمول هدايت الهى قرار نگيرد، رنج وسعى او در طلب حق بى فايده است. بنابراين سالك بايد آيه «انّك لا تهدى من احببت و لكنّ اللّه يهدى من يشاء و هو اعلم بالمهتدين»(2) را گوش دهد و بكار بندد.

تمثيل در بيان كسى كه استعداد و قابليّت ندارد

424) ندارد باورت اكمه ز الوان ----- و گر صد سال گويى نقل و برهان
اكمه = ب 90
الوان = جمع لون، رنگها
چون دسته اى از انسانها كه قابليّت و شايستگى مشاهده حق را پيدا نمى كنند، منكر حقيقت وجود مى گردند به همين منظور شيخ محمود شبسترى بيان مى كند
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. هركس در اين دنيا كور دل باشد، در آخرت هم كور خواهد بود و آنجا گمراه تر باشد.
2. قصص، آيه 56.

[243]

كه: شخص بينا اگر صد سال از رنگهاى موجود در عالم براى نابينايى كه كور مادر زاد است، تعريف كند او چون هيچ رنگى را نديده است، وجود رنگ را باور نمى كند، هر چند دليل آورده شود.
اين بيت ناظر بر آيه «و اذلم يهتدوا به فسيقولون هذا افك قديم»(1)
425) سفيد و سرخ و زرد و سبز و كاهى ----- به نزد وى نباشد جز سياهى
كاهى = كاهى رنگ، زرد رنگ
كور مادر زاد چون از ابتداى خلقت خود نابينا بوده و جز سياهى و تاريكى، هيچ نورى را نديده است تمام رنگهاى سفيد و سرخ و زرد و سبز و كاهى را سياه و تار مى بيند.
426) نگر تا كور مادر زاد بد حال ----- كجا بينا شود از كحل كحّال
كُحْل = سُرمه، سنگ سرمه (ف - م)
كَحّال = چشم پزشك، سرمه كش (ف - م)
كور مادر زاد كه هرگز چشمش جايى را نديده است، آيا چشم پزشك مى تواند با سرمه و داروى چشم، او را معالجه و بينا كند؟ بديهى است كه پاسخ منفى است يعنى چون كور مادر زاد در اصل نابينا بوده است، هرگز معالجه نمى شود. بر همين اساس، انسانى كه در اصل و فطرت، جمال حق را مشاهده نكرده باشد تمام انبياء و اولياء كه طبيبان معنوى هستند نمى توانند او را ارشاد و هدايت كنند.
427) خرد از ديدن احوال عقبا ----- بود چون كور مادر زاد دنيا
خرد = عقل
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. احقاف، آيه 11: چون نتواستند دريابند خواهند گفت دروغ است.

[244]

احوال عقبا = يكى از احوال عقبا، مشاهده جمال حق است. (ش - ل)
عقل و خرد از درك مشاهده حق و معانى حقيقت عاجز است همان طور كه كور مادر زاد از ديدن رنگهاى عالم ناتوان و محروم است.
428) وراى عقل طورى دارد انسان ----- كه بشناسد بدان اسرار پنهان
وراى عقل = بالاتر از عقل (ف - م)
طور = حالت، چگونگى، اندازه (ف - م)
عقل آدمى وسيله شناخت مجهولات از راه استدلال است. بالاتر از عقل، انسان حالتى دارد كه به وسيله آن مى تواند اسرار نهفته را دريابد. و آن حالت، عشق است كه از طريق دل و تزكيه نفس اسرارى را كه عقل آن را درك نمى كند، عاشق و عارف با چشم دل آن ها را مى بيند.
429) بسان آتش اندر سنگ و آهن ----- نهاده است ايزد اندر جان و در تن
ايزد = ب 416
جان = ب1
آن «طور»ى كه وراى عقل آدمى است و از آن در بيت 428 به معنى «عشق» ياد شد، همچون آتشى است كه از برخورد سنگ و آهن بوجود مى آيد و خداوند اين آتش عشق را در جان و تن انسان قرار داده تا از طريق تصفيه دل و تزكيّه نفس، خار و خاشاك تن و هر آنچه غير حق است را بسوزاند و حقيقت وجود آدمى را روشن و آشكار سازد.
مولانا درباره آتش عشق چنين بيان نموده است:
«آتش است اين بانگ ناى و نيست باد ----- هر كه اين آتش ندارد نيست باد

[245]

آتش عشق است كاندر نى فتاد ----- جوشش عشق است كاندر مَى فتاد»(1)
430) از آن مجموع پيدا گردد اين راز ----- چو بشنيدى برو با خود بپرداز
چون اسرار پنهانى به وسيله عقل ادراك نمى شود و تنها از طريق تصفيه دل، تزكيّه نفس و نفى لذات مادّى و دنيوى ـ مجموع تن و جان ـ حاصل مى گردد، اگر اين معنى شنيدى و برايت ثابت شد، دست از عقل و استدلال بردار و به نفس خود رجوع و آن را پاك و مصفّا كن.
مولانا در اين باره مى گويد:
«تن ز جان و جان ز تن مستور نيست ----- ليك كس را ديد جان دستور نيست»(2)
431) چو بر هم اوفتاد آن سنگ و آهن ----- ز نورش هر دو عالم گشت روشن
نورش = نور تن و جان، مرجع ضمير «ش» تن و جان مى باشد.
دو عالم = ب 2و13
هنگامى كه سنگ و آهن با هم برخورد كنند جرقه و نور ايجاد مى شود، ظاهر و باطن آدمى كه تن و جان است اگر تصفيه و پاك گردند، عشق در دل سالك نسبت به معشوق و محبوب شعله مى زند و از نور آن عشق هر دو عالم روشن و منوّر مى گردد و آنگاه است كه سالك جمال رخ معشوق را كه وحدت حقيقى است مشاهده خواهد  كرد.
432) تويى تو نسخه نقش الهى ----- بجو از خويش هر چيزى كه خواهى
چون انسان به حكم «خلق اللّه تعالى آدم على صورته»(3) مظهر جميع اسماء و
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. نيكلسون، ص 3، ب 9 و 10.
2. همان، همان صفحه، ب8
3. بحار، ج 4، ص 11، رواية 20، باب 2.

[246]

صفات الهى است، و غير از او هيچ موجودى قابليّت و استعداد صفات و اسماء ذات الهى را ندارد، شيخ محمود شبسترى او را نسخه كامل صورت الهى مى داند و چنين بيان مى كند كه: اى انسان اگر طالب ديدن حقّ و رسيدن به قرب الهى مى باشى بر اساس «من عرف نفسه فقد عرف ربّه»(1) لازم است ابتدا خود را بشناسى زيرا «خويشتن شناسى» مقدمه «خدا شناسى» است.
مولانا در همين معنى در رباعيّات خود چنين سروده است:
«اى نسخه الهى كه تويى ----- وى آيينه جمال شاهى كه تويى
بيرون ز تو نيست هر چه در عالم هست ----- از خود بطلب هر آنچه خواهى كه تويى»(2)

در بيان توجيه آنچه كه بعضى از عارفان كامل گفته اند

433) كدامين نقطه را نطق است انا الحق ----- چه گويى هرزه اى بود آن مزبّق
انا الحق = به معنى «من حق هستم» بيانى است مشهور از حسين بن منصور حلاج عارف بزرگ قرن چهارم هجرى در نفى وجود خود و اثبات حقيقت خداوند در او.
نطق = بر زبان راندن گفتارى بامفهوم، سخن گفتن (ف - م)
مزبّق = زيبق اندود، جيوه ماليده، (ف - م)، منظور حسين بن منصور حلاج  است.
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. حديث نبوى: هر كس خود را بشناسد به تحقيق خدا را شناخته است.
2. عارفانه ها (جامى از اقيانوس بى كران عرفان) ، رضا معصومى، تهران، چاپ چهارم، 1368، نشر بهاره، ص 299.

[247]

نقطه = نهايت خط را نقطه مى گويند(ف - م) و آخرين مرحله از مراحل سلوك عارف است كه در آن مرحله عارف به درجه و مقامى مى رسد كه وجود خود را در حق فانى مى بيند و وجودى براى خود نمى شناسد و همه را حق مى بيند و «انا الحق» مى گويد.
آخرين مرحله اى كه عارف در آن مقام، عبارت «انا الحق» را بر زبان مى راند كدام است؟ و اين حالِ عارفانى است كه به مقام قرب الهى واصل شده اند. و آيا جمله و عبارتى بيهوده و بى معنى است كه بر زبان مى آورند و يا همان طور كه دِرْهم ـ پول سياه - را با جيوه صيقل مى دهند و روشن مى سازند، حسين بن منصور حلاّج نيز وجودش به زيور نور الهى آراسته گشته، «انا الحق» مى گويد.
434) انا الحق كشف اسرار است مطلق ----- به جز حق كيست تا گويد انا الحق
عبارت «انا الحق» به معناى كشف حقايق و آشكار كردن اسرار نهفته است. و به سبب همين كشف اسرار نهفته بود كه سر حسين بن منصور حلاّج بر دار رفت. حافظ در اين باره گويد:
«گفت آن يار كزو گشت سر دار بلند ----- جرمش اين بود كه اسرار هويدا مى كرد»(1)
و غير از حق، موجود ديگرى نيست كه «انا الحق» بگويد. بنا بر اين عارف در اين حال به درجه اى رسيده است كه همه چيز را حق مى بيند و جز حق موجودى وجود ندارد يعنى وجود او در حق فانى گشته و وحدت بوجود آمده است.
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. ديوان حافظ، به كوشش دكتر خليل خطيب رهبر، چاپ سيزدهم، انتشارات صفى عليشاه، ص 193.

[248]

435) همه ذرّات عالم همچو منصور ----- تو خواهى مست گير و خواه مخمور
عالم = ب 356
منصور = حسين بن منصور حلاج عارف معروف قرن چهارم هجرى كه به سبب تعليمات بدعت آميز او را به قتل رساندند و اتهامش اين بود كه در حال جذبه فرياد «انا الحق» بر مى آورد (ف - م).

back pagefehrest pagenext page
 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation