200- شفاى زخم از ابوالدنيا مى گويد: هنگامى كه على بن ابيطالب (ع ) به جانب صفين رفت ، من با اوبودم و دهانه اسبش آهن محكمى بود، و اسب سرش را بلند كرد و (صورت ) مرا مجروحكرد، به اين زخمى كه در كنار روى من است ، و آن جناب مرا خواند و آب دهان مبارك در زخمريخت ، و مشتى از خاك گرفت و روى آن گذاشت ، و به خدا قسم من هيچ دردى و المى در آننيافتم .(234) مردى به اميرالمؤ منين (ع ) گفت : چشم راست من از دست رفته ، فرمود: خدا آن را به توبرمى گرداند، و دست مباركش را بر آن كشيد و فرمود: (آن كه اولين مرتبه آنها راايجاد كرد زنده اش مى كند) و به اذن خدا چشم بهحال اول برگشت و مردم آن را ديدند.(235) زنى كه پدرش در جنگ صفين در ركاب على (ع ) كشته شده بودنقل كرد كه على (ع ) وقتى از صفين برگشت بر مادرم وارد شد و فرمود: اى مادر يتيمانچگونه صبح كردى ؟ گفت : به خير و خوبى ، و مرا با خواهرم خدمت او برد و من به آبلهمبتلا شده بودم به طورى كه چشمانم از بين رفته بود، و زمانى كه حضرت نگاهش بهمن افتاد آهى كشيد، سپس دست مباركش را به صورت من كشيد و همان وقت چشمهايم باز شد وبه خدا من در شب تاريك شتر فرارى را مى بينم .(236) پس از آن كه پيامبر(ص ) در صحراى غدير در برابر صدها هزار نفر مسلمان ، امام على(ع ) را به عنوان خليفه بعد از خود نصب كرد، و فرمود: من كنت مولاه فهذا على مولاه : (هركس كه من رهبر او هستم ، اين على ، رهبر اوست ). زيد بن ارقم مى گويد: على (ع ) در مسجد، مردم را قسم داد كه هر كس شنيد كه پيامبرفرمود: (من كنت مولاه فعلى مولاه ...) برخيزد و شهادت دهد. دوازده نفر از كسانى كه درجنگ بدر حاضر بودند، شش نفر از جانب راست و شش نفر از جانب چپ ، برخاستند وشهادت دادند. روزى انس بن مالك ، صحابى معروف پيامبر(ص ) در بصره تدريس حديث مى كرد، وشاگردان بسيار به دورش حلقه زده بودند يكى از شاگردان پرسيد: ما شنيده ايم آدمبا ايمان بيمارى (برص ) (پيسى ) نمى گيرد، ولى علت چيست كه شما مبتلا به اينبيمارى هستى و لكه هاى سفيد اين بيمارى را در شما مشاهده مى كنم . يكى از جنگهاى خانمانسوز كه بين مسلمانان رخ داد، جنگجمل بود، باعث اين جنگ تحميلى طلحه و زبير (دو نفر از سران اسلام ) و عايشه بودند، وبهانه آنها مطالبه خون عثمان بود، با اين كه خودشان جزء تحريك كنندگانقتل عثمان بودند. ابو هدبه گويد: ديدم انس بن مالك دستمالى بر سر بسته از سببش پرسيدم ، گفت :بر اثر نفرين على بن ابى طالب (ع ) است . جابر بن عبدالله انصارى مى گويد: امام على (ع ) براى ما كه جمعيت بسيارى بوديم ،سخنرانى كرد، پس از حمد و ثنا فرمود: در پيشاپيش جمعيت چهار نفر از اصحاب محمد (ص) در اين جا هستند كه عبارتند از: 1- انس ابن مالك 2- براء بن عازب انصارى 3- اشعث بنقيس 4- خالد بن يزيد بجلّى . هنگامى كه به على (ع ) خبر رسيد كه بسر بن ارطاة از طرف معاويه به يمن رفته و درآن جا برخى كارهاى ناروا انجام داده است ، فرمود: (خداوندا! بسر، دينش را به دنيافروخته ، عقلش را از او بگير). عقل بسر بن ارطاةاختلال پيدا كرد و ديوانه شد. و شمشيرى از چوب برمى داشت و با آن بازى مى كردبدين حال بود تا اينكه مرد.(245) على (ع ) مردى را به نام غيزار، متهم كرد كه خبرهاى سرى او را به معاويه اطلاع مى دهدنامبرده شديدا انكار كرد، على (ع ) فرمود: سوگند ياد مى كنى كه چنين عملى از تو سرنزده ؟! گفت : آرى و همان جا سوگند ياد كرد كه از شما به معاويه خبرى نداده ام . على(ع ) فرمود: اگر دروغ بگويى خداى متعال چشم هاى تو را كور خواهد كرد. وى پذيرفتو خيال نمى كرد به زودى به سزاى عمل خود خواهد رسيد و از حضور على (ع ) خارج شد،هفته اى نگذشت به سرنوشت خود مبتلا شد و دست هاى او را در حالتى كه از نعمت چشممحروم شده بود گرفته از خانه خانه خود بيرون مى آمد. على (ع ) در رحبه از مردى درباره حديثى سؤال كرد. آن مرد او را تكذيب نمود. على (ع ) فرمود: مرا تكذيب كردى ؟ گفت : تو را تكذيبنكردم . عده اى روايت كرده اند روزى على (ع ) بر فراز منبر مى فرمود: من بنده خدا و برادررسول او و وارث آن جناب و همسر سيده زن هاى بهشت و سيد اوصيا و آخرين وصىپيغمبرانم . هيچ كسى به جز از من نمى تواند چنين ادعايى بنمايد و اگر كسى دم از اينادعا زند خدا او را به بيچارگى گرفتار مى كند. از امام حسن (ع ) روايت شده كه : به امام حسين (ع ) فرمود: جعدة (دختر اشعث بن قيس ) مىداند كه پدرش با پدرت امير المؤ منين مخالفت كرد، تا آن جا كه گفته : و پدرت او راگردن آتش مى ناميد پس از علت اين اسم پرسيدند. هنگامى كه على (ع ) از كار نارواى بسر بن ارطات اطلاع يافت گفت : پرورگارا، بسر،دينش را به دنياى خود فروخت تو هم در برابر نعمتعقل را از او بگير و از امور دينى چيزى را براى او باقى مگذار كه در نتيجه مورد ترحمتو واقع شود، فاصله اى نشد بسر، ديوانه گرديد و شمشير طلب مى كرد. شمشيرى مىزد تا بى هوش مى شد و چون به هوش مى آمد باز شمشير مى خواست و همان شمشير رابه او مى دادند و او هم باز مى زد و مى زد تا غشوه بر او عارض مى گرديد و بالاخرهچندى با حال جنون به سر برد تا از دنيا رفت .(251) در كتاب جامع المعجزات رضا قائمى نقل شده : روزى از روزها امير مؤ منان على (ع ) درمسجد كوفه نشسته بود، مردى از اهل كوفه به خدمت آن حضرت رسيده و بعد از سلامعرض كرد: من شما را دوست دارم . روزى على مرتضى (ع ) وارد خانه شد، ديدند امام حسن و امام حسين (ع ) پيش فاطمهزهرا(س ) گريه مى كنند، پرسيد: روشنايى چشمان من و ميوهدل و سر و جان چرا گريه مى كنند؟ فاطمه (س ) گفت : اين ها گرسنه اند و يك روز استكه چيزى نخورده اند! به نقل يكى از موثقين ، علامه امينى فرمودند: اعمش مى گويد: در مدينه كنيز سياه چهره نابينايى را ديدم كه آب به مردم مى داد و مىگفت : به افتخار دوستى على بن ابى طالب ، بياشاميد بعد از مدتى او را در مكه ديدمكه بينا بود و به مردم آب مى داد و مى گفت : (به افتخار دوستى با على بن ابىطالب (ع ) آب بنوشيد، به افتخار آن كس كه خداوند به واسطه او بيناييم را به منبازگردانيد!). يكى از اعاظم اهل نجف اشرف نقل فرمود كه ما از نجف اشرفعيال اختيار كرديم و سپس در فصل تابستان براى زيارت و ملاقات ارحام عازم ايرانشديم و پس از زيارت ثامن الائمة (ع ) عازم وطن كه شهرى است در نزديكى هاى مشهدگرديديم . جناب مولوى نقل كردند در قندهار شخصى از نيكان به نام (محب على ) مشهور بود ومحبت حضرت اميرالمؤ منين (ع ) تمام دل او را احاطه كرده و به درجه عشق به آن بزرگواررسيده بود به طورى كه هرگاه به او مى گفتند محب على (بيدار على باش ) ازحال طبيعى خارج مى شد و بى اختيار اشكش جارى مى گرديد و چون از دنيا رفت ، ازغسال خانه غسلش مى دادند رفقايش گريه مى كردند، رفيقى در آنحال او را صدا زد و گفت : محب على (بيدار على باش ) ناگاه دست راستش بلند شد وآرام ، آرام بر سينه خود گذاشت چون اين موضوع فاش شد شيعيان قندهار دسته ، دسته ،براى تماشا آمدند و چون آن منظره را مى ديدند همه از روى شوق گريان مى شدند و تاآخر غسل دادن همين طور دستش روى سينه اش بود. عبدالرحمن بن زيد گفت : در سالى به حج خانه خدا رفتم پس در بين طواف ديدم دو نفرزن در نزد ركن يمانى گفتگو مى كنند يكى مى گويد به ديگرى به حق كسى كه انتخابشده براى وصيت (يعنى به حق كسى كه وصى حضرت خاتم الانبياء است ) شوهر فاطمهرضيه مرضيه ، كه مطلب چنين نيست كه تو ميگويى .
|