بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب 320 داستان از معجزات و کرامات 320 داستان از معجزات و کرامات امام علی (ع ), عباس عزیزى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     KERAMA01 -
     KERAMA02 -
     KERAMA03 -
     KERAMA04 -
     KERAMA05 -
     KERAMA06 -
     KERAMA07 -
     KERAMA08 -
     KERAMA09 -
     KERAMA10 -
     KERAMA11 -
     KERAMA12 -
     KERAMA13 -
     KERAMA14 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

200- شفاى زخم  

از ابوالدنيا مى گويد: هنگامى كه على بن ابيطالب (ع ) به جانب صفين رفت ، من با اوبودم و دهانه اسبش آهن محكمى بود، و اسب سرش را بلند كرد و (صورت ) مرا مجروحكرد، به اين زخمى كه در كنار روى من است ، و آن جناب مرا خواند و آب دهان مبارك در زخمريخت ، و مشتى از خاك گرفت و روى آن گذاشت ، و به خدا قسم من هيچ دردى و المى در آننيافتم .(234)


201- بينا كردن كور 

مردى به اميرالمؤ منين (ع ) گفت : چشم راست من از دست رفته ، فرمود: خدا آن را به توبرمى گرداند، و دست مباركش را بر آن كشيد و فرمود: (آن كه اولين مرتبه آنها راايجاد كرد زنده اش مى كند) و به اذن خدا چشم بهحال اول برگشت و مردم آن را ديدند.(235)


202- بينايى چشم  

زنى كه پدرش در جنگ صفين در ركاب على (ع ) كشته شده بودنقل كرد كه على (ع ) وقتى از صفين برگشت بر مادرم وارد شد و فرمود: اى مادر يتيمانچگونه صبح كردى ؟ گفت : به خير و خوبى ، و مرا با خواهرم خدمت او برد و من به آبلهمبتلا شده بودم به طورى كه چشمانم از بين رفته بود، و زمانى كه حضرت نگاهش بهمن افتاد آهى كشيد، سپس دست مباركش را به صورت من كشيد و همان وقت چشمهايم باز شد وبه خدا من در شب تاريك شتر فرارى را مى بينم .(236)


نفرين امام (ع ) 

203- سزاى دشمن على (ع ) 

پس از آن كه پيامبر(ص ) در صحراى غدير در برابر صدها هزار نفر مسلمان ، امام على(ع ) را به عنوان خليفه بعد از خود نصب كرد، و فرمود: من كنت مولاه فهذا على مولاه : (هركس كه من رهبر او هستم ، اين على ، رهبر اوست ).
شخصى (پركينه ) به نام حارث بن نعمان فِهرى نزدرسول خدا(ص ) آمد و در جمع اصحاب ، به آن حضرت گفت : اى محمد! تو به ما امر كردىكه گواهى به يكتايى خدا بدهيم و پيامبرى تو را تصديق كنيم ، پذيرفتيم ، به مادستور دادى ، نمازهاى پنج گانه را به جاى آورديم ، دستور حج به ما دادى ،قبول كرديم ، به اين امور اكتفا نكردى تا اين كه بازوى پسر عمويت را گرفتى و بلندكردى و او را بر ما برترى دادى و گفتى : (هر كسى كه من رهبر او هستم ، پس اين على(ع ) رهبر او است )، آيا اين كار را از پيش خود كردى يا از طرف خدا انجام دادى ؟
پيامبر (ص ) فرمود: و الله الذى لا اله الا هو ان هذا من الله : (سوگند به خداوندى كهمعبودى جز او نيست اين كار را به دستور خدا انجام دادم ).
حارث (از شدت ناراحتى ) روى خود را از پيامبر (ص ) برگردانيد، در حالى كه مى گفت: خدايا اگر آن چه محمد (ص ) مى گويد، حق است سنگى از آسمان بر ما فرو فرست ، ياعذاب دردناكى بر ما نازل كن ، هنوز به مركب سوراى خود نرسيده بود كه سنگى ازآسمان آمد و بر وسط سرش رسيد و از محل مدفوعش خارج گرديد، و همان دم كشته شد.
آيات اول سوره معارج در اين مورد بر پيامبر(ص )نازل گرديد كه در آيه اول و دوم آن مى خوانيم :ساءل سائل بعذاب واقع - للكافرين ليس له دافع : (تقاضا كننده اى تقاضاىعذابى كرد كه واقع شد - اين عذاب مخصوص ‍ كافران است و هيچ كس نمى تواند آن رادفع كند).(237)


204- نفرين على (ع ) بر زيد بن ارقم  

زيد بن ارقم مى گويد: على (ع ) در مسجد، مردم را قسم داد كه هر كس شنيد كه پيامبرفرمود: (من كنت مولاه فعلى مولاه ...) برخيزد و شهادت دهد. دوازده نفر از كسانى كه درجنگ بدر حاضر بودند، شش نفر از جانب راست و شش نفر از جانب چپ ، برخاستند وشهادت دادند.
زيد مى گويد: من نيز از كسانى بودم كه اين قضيه را شنيده بودم ولى آن را كتمان كردمو خدا چشمم را كور كرد، به خاطر اين كه شهادت نداده بودم . لذا پشيمان شده و استغفارمى كرد.(238)


205- مجازات منكر وصى پيامبر (ص ) 

روزى انس بن مالك ، صحابى معروف پيامبر(ص ) در بصره تدريس حديث مى كرد، وشاگردان بسيار به دورش حلقه زده بودند يكى از شاگردان پرسيد: ما شنيده ايم آدمبا ايمان بيمارى (برص ) (پيسى ) نمى گيرد، ولى علت چيست كه شما مبتلا به اينبيمارى هستى و لكه هاى سفيد اين بيمارى را در شما مشاهده مى كنم .
انس بن مالك از اين پرسش ، رنگ به رنگ شد و قطرات اشك از چشمانش ‍ سرازيرگرديد و گفت : (آرى ، نفرين بنده صالح مرا مبتلا به اين بيمارى كرده است ).
حاضران تقاضا كردند تا جريان آن را بازگو كند، انس بن مالك چنين گفت :
(با جمعى در محضر رسول خدا(ص ) بوديم ، فرش مخصوصى از يكى از روستاهاىمشرق زمين به حضور آن حضرت آوردند، آن حضرت آن را پذيرفت ، آن را در زمين پهنكرديم و جمعى از اصحاب به امر آن حضرت بر روى آن نشستيم ، على بن ابى طالب (ع) نيز بود، آن گاه على (ع ) به باد امر كرد، آن فرش از زمين برخاست و به پروازدرآمد و همه ما را كنار غار اصحاب كهف پياده نمود.
على (ع ) به ما فرمود: برخيزيد و بر اصحاب كهف سلام كنيد، اصحاب از جمله ابوبكرو عمر يكى يكى سلام كردند ولى جواب سلام را نشنيدند.
ناگهان امام على (ع ) برخاست و كنار غار ايستاد و گفت :
السلام عليكم يا اصحاب الكهف و الرقيم .
(سلام بر شما اى اصحاب كهف و رقيم ).
از درون غار، صدا برخاست :
و عليك السلام يا وصى رسول الله .
(سلام بر تو باد اى وصى پيامبر خدا(ص )).
على (ع ) فرمود: (چرا جواب سلام ياران پيامبر (ص ) را نداديد؟
آنها گفتند: (ما ماءذون نيستيم كه به غير پيامبران يا اوصياى آن ها، جواب بگوييم ، وچون شما خاتم اوصياء هستيد، جواب سلام شما را داديم ).
سپس روى آن فرش نشستيم و آن فرش برخاست و به پرواز درآمد و ما را در مسجد درحضور پيامبر (ص ) پياده كرد، پيامبر (ص ) جريان را از آغاز تا آخر بيان كرد،مثل اينكه خودش همراه ما بوده است .
انس ادامه داد: در اين هنگام پيامبر (ص ) به من فرمود: (هر وقت پسر عمويم - على (ع ) -گواهى خواست ، گواهى بده )، گفتم : اطاعت مى كنم .
بعد از رحلت پيامبر (ص )، وقتى كه ابوبكر متصدى خلافت شد، ساعتى پيش آمد كه على(ع ) در مقام احتجاج بود و به من گفت : (برخيز و جريان پرواز فرش را شهادت بده )من با اين كه آن را در خاطر داشتم (به خاطر شرايط) كتمان كردم و گفتم : (پير شده امو فراموش كرده ام ).
على (ع ) فرمود: (اگر دروغ بگويى خدا تو را به بيمارى برص (پيسى ) ونابينايى و تشنگى دايمى دچار كند) از نفرين آن بنده صالح به اين سه بيمارىگرفتار شده ام ، و همين تشنگى باعث شده كه نمى توانم در ماه رمضان روزه بگيرم.(239)


206 - نفرين بنده صالح  

يكى از جنگهاى خانمانسوز كه بين مسلمانان رخ داد، جنگجمل بود، باعث اين جنگ تحميلى طلحه و زبير (دو نفر از سران اسلام ) و عايشه بودند، وبهانه آنها مطالبه خون عثمان بود، با اين كه خودشان جزء تحريك كنندگانقتل عثمان بودند.
اين جنگ در سال 36 هجرى در بصره واقع شد كه منجر به شهادت پنج هزار نفر از سپاهعلى (ع ) و سيزده هزار نفر از سپاه عايشه گرديد.(240)
طلحه و زبير از كسانى بودند كه پس از قتل عثمان ، در پيشاپيش جمعيت به حضور على(ع ) آمده و با آن حضرت بيعت كردند، ولى هنوز چند ماه نگذشته بود كه ديدند نمىتوانند با وجود امارت على (ع ) دنياى خود را آباد سازند، از اين رو بيعت خود را شكستند وجلودار ناكثين (بيعت شكنان ) شدند.
حضرت على (ع ) از اين دو نفر، دلى پر رنج داشت ، چرا كه ضربه اى كه از ناحيه ايندو نفر (كه نفوذ كاذب در ميان مسلمانان داشتند) در آن زمان به اسلام مى خورد جبرانناپذير بود، آن حضرت دست به دعا برداشت و در مورد اين دو نفر نفرين كرد و عرضكرد: (خدايا طلحه را مهلت نده و به عذابت بگير، و شر زبير را آن گونه كه مىخواهى از سر من كوتاه كن ).
اينك ببينيد چگونه طلحه و زبير كشته شدند:
در جنگ جمل هنگامى كه سپاه جمل متلاشى شد، مروان كه از سرشناسان آن سپاه گفت : بعداز امروز ديگر ممكن نيست خون عثمان را از طلحه مطالبه كنيم ، همان دم او را هدف تيرشقرار داد، تير به رگ اكحل (رگ چهار اندام ) ساق پاى طلحه خورد و آن رگ قطع شد،خون مثل فواره از آن بيرون مى آمد، از غلامش كمك خواست ، غلامش او را سوار قاطرى كرد،به غلام گفت : اين خونريزى مرا مى كشد، جاى مناسبى يافتى مرا پياده كن ، سرانجامغلام او را به خانه اى از خانه هاى بصره برد و او همان جا جان سپرد.
به اين ترتيب ، خود او كه به عنوان خونخواهى عثمان با سپاه على (ع ) مى جنگيد،توسط مروان از سران لشكرش بود، به خاطر همين عنوان ، ترور شد و به هلاكت رسيد.
اما در مورد زبير، نصايح على (ع ) باعث شد كه زبير از صف دشمن خارج گردد، (با اينكه وظيفه او اين بود كه از امام وقت ، حضرت على (ع ) حمايت كند) ولى به طور كلى ازجنگ ، خود را كنار كشيد و رفت به سوى بيابانى كه معروف به (وادى السباع ) بوددر آن جا مشغول نماز بود كه شخصى به نام عمروبن جرموز به طور ناگهانى بر اوحمله كرد و او را كشت ، و او نيز كه آتش افروز جنگجمل بود در 75 سالگى اين گونه به هلاكت رسيد.
ابن جرموز، شمشير و انگشتر زبير را به حضور على (ع ) آورد، وقتى چشم على (ع ) بهشمشير زبير افتاد فرمود: سيف طال ما جلى الكرب عن وجهرسول الله : (اين شمشير، چه بسيار اندوه را از چهرهرسول خدا(ص ) برطرف ساخت ؟!).(241)
تاءسف على (ع ) از اين بود كه چنين شخصى با آن سابقه سلحشورى و دفاع از اسلام ،با اين كه پسر عمه پيامبر و على (ع ) بود (زيرا مادرش صفيه ، عمه پيامبر (ص ) و على(ع ) بود) چرا اين گونه منحرف شد و به هلاكت رسيد و با آن آغاز نيك ، عاقبت به شرشد؟! - خدايا ما را عاقبت به خير فرما.


207 - نفرين على (ع ) بر انس بن مالك  

ابو هدبه گويد: ديدم انس بن مالك دستمالى بر سر بسته از سببش پرسيدم ، گفت :بر اثر نفرين على بن ابى طالب (ع ) است .
گفتم چطور؟
گفت : من خدمتكار رسول خدا(ص ) بودم مرغ بريانى به آن حضرت هديه كردند، فرمود:خدايا محبوبترين مردم در نزد خودت و خودم را برسان تا با من از اين پركنده بخورد.على (ع ) آمد و من گفتم : رسول خدا(ص ) كارى دارد و او را راه ندادم به انتظار اين كهيكى از قوم خودم برسد.
باز رسول خدا(ص ) همان دعا را تكرار كرد و دوباره على (ع ) آمد و من همان را گفتم . بهانتظار مردى از قوم خودم رسول خدا(ص ) براى بار سوم همان دعا را كرد و باز هم على(ع ) آمد و من همان را گفتم و على فرياد برداشت كهرسول خدا چه كارى دارد كه مرا نمى پذيرد؟ آوازش به گوش ‍ پيغمبر رسيد و فرمود:اى انس اين كيست ؟ گفتم على بن ابى طالب است . گفت : به او اجازه بده ، چون وارد شدفرمود: اى على من سه بار به درگاه خدا دعا كردم كه محبوب ترين خلقش نزد او و خودمبيايد و با من از اين پرنده بخورد و اگر در اين بار سوم نيامده بودى تو را به نامدعوت مى كردم . عرض كرد: يا رسول الله من بار سوم است كه آمدم و انس مرابرگردانده و مى گفت : رسول خدا از پذيرش تو معذور است و به كارىمشغول است . رسول خدا فرمود: اى انس چه چيز تو را بر اين كار واداشت ؟
عرض كرد: من دعوت تو را شنيدم و خواستم شامل يكى از قوم خودم شود، چون روز احتجاجبراى خلافت شد، على مرا گواه خواست و كتمان كردم و گفتم : فراموش كردم . على دستبه آسمان برداشت و گفت : خدايا انس را به پيسى مبتلا كن كه نتواند آن را از مردم پنهانكند. سپس دستمال از سر برداشت و گفت اين است نفرين على (ع ).(242)


208 - مجازات منكر غدير خم  


روزى على (ع ) براى احقاق حق خود فرموده پيغمبر (ص ) را (من كنت مولاه فعلى مولاه ).

هر آن كس كه باشم منش يار و دوست
پسر عم من يار و مولاى اوست .
شاهد مقال آورد و دوازده نفر از انصار فرموده او را تصديق كردند كه پيغمبر(ص ) چنينسخنى درباره شما فرمود، انس ابن مالك هم كه در روز عيد غدير خم حضور داشته واتفاقا آن روز هم در ميان اين عده انصار بود به صحت فرموده على (ع ) را شهادت نداد،على (ع ) به او فرمود: اى انس تو چرا شهادتم ندادى و گفته مرا تصديق نكردى با اينكه تو هم مانند ديگران فرموده پيغمبر را استماع كرده بودى . عرض كرد: يا على (ع ) مناكنون پير شده ام و سخنى كه مى گويى و از من گواهى مى طلبى را از خاطر برده ام .
على (ع ) از سخن آن پير شرير متاءثر شده او را نفرين كرد: پروردگارا اگر اينبيچاره دروغ مى گويد وى را به پيسى مبتلا كن كه هيچ گاه عمامه آن را مستور نكند(پروردگارا ما را به نفرين على و اولاد على عليهم السلام گرفتار مفرما) طلحه گفته :خدا گواه است پس از اين ، ميان دو چشم او را ديدم كه لكه پيسى فراگرفتهبود.(243)

209 - سزاى كتمان كنندگان حق  

جابر بن عبدالله انصارى مى گويد: امام على (ع ) براى ما كه جمعيت بسيارى بوديم ،سخنرانى كرد، پس از حمد و ثنا فرمود: در پيشاپيش جمعيت چهار نفر از اصحاب محمد (ص) در اين جا هستند كه عبارتند از: 1- انس ابن مالك 2- براء بن عازب انصارى 3- اشعث بنقيس 4- خالد بن يزيد بجلّى .
سپس رو به يك يك اين چهار نفر كرد، نخست از انس بن مالك پرسيد:
(اى انس ! اگر تو شنيده اى كه رسول خدا(ص ) در حق من فرمود: من كنت مولاه فهذا علىمولاه (كسى كه من مولا و رهبر او هستم ، بداند كه على (ع ) مولا و رهبر او است ) ولى امروزگواهى به رهبرى من ندهى ، خداوند تو را به بيمارى برص (پيسى ) مبتلا مى كند كهلكه هاى سفيد آن ، سر و صورت را فرا مى گيرد و عمامه ات آن را نمى پوشاند.
سپس به اشعث رو كرد و فرمود: اما تو اى اشعث ! اگر شنيده اى كه پيامبر(ص ) در حق منچنين گفت ، ولى اكنون گواهى ندهى آخر عمر، از هر دو چشم كور مى شوى و اما تو اىخالد بن يزيد!، اگر در حق من چنين شنيده اى و امروز كتمان كنى و گواهى ندهى ، خداوندتو را به مرگ جاهليت بميراند. و اما تو اى براء بن عازب ! اگر شنيده اى كهپيامبر(ص ) در حق من چنين فرمود: و اينك گواهى به ولايت من ندهى ، در همان جا مى ميرىكه از آن جا به سوى مدينه ) هجرت كردى .
(اين چهار نفر، آن چه در روز غدير از پيامبر (ص ) شنيده بودند كه آن حضرت ، على (ع )را رهبر بعد از خود قرار داد، كتمان كردند) جابر بن عبدالله انصارى مى گويد:(سوگند به خدا بعد از مدتى من انس بن مالك را ديدم كه بيمارى برص گرفته بهطورى كه عمامه اش نمى تواند لكه هاى سفيد اين بيمارى را از سر و رويش بپوشاند.
و اشعث را ديدم كه از هر دو چشم كور شد، و مى گفت : (سپاس ‍ خداوندى را كه نفرينعلى (ع ) در مورد كورى دو چشم در دنيا بود، و مرا به عذاب آخرت نفرين نكرد كه در اينصورت براى هميشه در آخرت ، عذاب مى شدم ).
خالد بن يزيد را ديدم كه در منزلش مرد، خانواده اش خواستند او را درمنزل دفن كنند، قبيله كِنده با خبر شدند، و هجوم آوردند و او را به رسم جاهليت كنار درخانه ، دفن كردند، و به مرگ جاهليت مرد.
و اما براء بن عازب ، معاويه او را حاكم يمن كرد، و او در يمن از دنيا رفت ، همان جا كه ازآن جا هجرت كرده بود (آن هم در حالى كه حاكم از ناحيه ظالم بود).(244)


210 - نفرين على (ع ) 

هنگامى كه به على (ع ) خبر رسيد كه بسر بن ارطاة از طرف معاويه به يمن رفته و درآن جا برخى كارهاى ناروا انجام داده است ، فرمود: (خداوندا! بسر، دينش را به دنيافروخته ، عقلش را از او بگير). عقل بسر بن ارطاةاختلال پيدا كرد و ديوانه شد. و شمشيرى از چوب برمى داشت و با آن بازى مى كردبدين حال بود تا اينكه مرد.(245)
على (ع ) به جويرية بن مسهر فرمود: (بعد از اين در حق تو ظلم مى كنند و دست و پايترا قطع مى كنند و به دار مى آويزند).
مدتى نگذشت تا اين كه معاويه ، زياد بن ابيه را والى كوفه نمود. او دست و پاىجويريه را قطع كرد و او را به دار آويخت .(246)


211 - كور شدن غيزار 

على (ع ) مردى را به نام غيزار، متهم كرد كه خبرهاى سرى او را به معاويه اطلاع مى دهدنامبرده شديدا انكار كرد، على (ع ) فرمود: سوگند ياد مى كنى كه چنين عملى از تو سرنزده ؟! گفت : آرى و همان جا سوگند ياد كرد كه از شما به معاويه خبرى نداده ام . على(ع ) فرمود: اگر دروغ بگويى خداى متعال چشم هاى تو را كور خواهد كرد. وى پذيرفتو خيال نمى كرد به زودى به سزاى عمل خود خواهد رسيد و از حضور على (ع ) خارج شد،هفته اى نگذشت به سرنوشت خود مبتلا شد و دست هاى او را در حالتى كه از نعمت چشممحروم شده بود گرفته از خانه خانه خود بيرون مى آمد.

با على هر كه دشمنى ورزد
كور دنيا و آخرت گردد.(247)


212- عاقبت تكذيب كردن اميرالمؤ منين (ع ) 

على (ع ) در رحبه از مردى درباره حديثى سؤال كرد. آن مرد او را تكذيب نمود. على (ع ) فرمود: مرا تكذيب كردى ؟ گفت : تو را تكذيبنكردم .
على (ع ) فرمود: از خدا مى خواهم كه اگر مرا تكذيب كردى چشم تو را كور كند.
گفت : بخواه . در اين هنگام على (ع ) آن مرد را نفرين كرد و در نتيجه آن نفرين ، هنوز او ازرحبه نرفته بود كه چشمش نابينا شد.(248)


213- ديوانه شدن مرد عبسى  

عده اى روايت كرده اند روزى على (ع ) بر فراز منبر مى فرمود: من بنده خدا و برادررسول او و وارث آن جناب و همسر سيده زن هاى بهشت و سيد اوصيا و آخرين وصىپيغمبرانم . هيچ كسى به جز از من نمى تواند چنين ادعايى بنمايد و اگر كسى دم از اينادعا زند خدا او را به بيچارگى گرفتار مى كند.
مردى از مردم عبس كه در آن جا حضور داشت گفت : چگونه كسى نمى تواند سخنانى كهتو گفتى به زبان بياورم و سخنان على (ع ) را به طور تمسخر تكرار كرد. هنوز ازجاى خود حركت نكرده ديوانه شده به بيمارى صرع مبتلا گرديد، چنانچه مردم پاهاى اورا گرفته از مسجد خارج كردند.
راويان گويند: ما از كسان او پرسيديم . آيا پيش از اين سابقه جنون و صرع داشته ؟گفتند: نه !(249)


214- آه از كينه و مخالفت با على (ع )  

از امام حسن (ع ) روايت شده كه : به امام حسين (ع ) فرمود: جعدة (دختر اشعث بن قيس ) مىداند كه پدرش با پدرت امير المؤ منين مخالفت كرد، تا آن جا كه گفته : و پدرت او راگردن آتش مى ناميد پس از علت اين اسم پرسيدند.
فرمود: چون وفات اشعث برسد شعله اى از آتش شبيه به گردن از آسمان به جانب اوكشيده مى شود و همان حال او را مى سوزاند، و مانندزغال سياهى به خاك مى رود، چون مرگ اشعث در رسيد حاضرين ديدند همان آتش آمد؛ او راسوزانيد و فرياد مى زد: واى از كينه و مخالفت على (ع ).(250)


215- ديوانگى بسر بن ارطات  

هنگامى كه على (ع ) از كار نارواى بسر بن ارطات اطلاع يافت گفت : پرورگارا، بسر،دينش را به دنياى خود فروخت تو هم در برابر نعمتعقل را از او بگير و از امور دينى چيزى را براى او باقى مگذار كه در نتيجه مورد ترحمتو واقع شود، فاصله اى نشد بسر، ديوانه گرديد و شمشير طلب مى كرد. شمشيرى مىزد تا بى هوش مى شد و چون به هوش مى آمد باز شمشير مى خواست و همان شمشير رابه او مى دادند و او هم باز مى زد و مى زد تا غشوه بر او عارض مى گرديد و بالاخرهچندى با حال جنون به سر برد تا از دنيا رفت .(251)


كرامات ديگر امام على (ع ) در زمان حيات  

216- دوستدار حقيقى  

در كتاب جامع المعجزات رضا قائمى نقل شده : روزى از روزها امير مؤ منان على (ع ) درمسجد كوفه نشسته بود، مردى از اهل كوفه به خدمت آن حضرت رسيده و بعد از سلامعرض كرد: من شما را دوست دارم .
امام (ع ) فرمودند: با زبان يا قلب و زبان ؟
جواب داد: با قلب و زبان شما را دوست دارم .
حضرت فرمودند: انشاءالله به تو نشان خواهم داد كه چه كسى مرا بادل و زبان دوست دارد.
امام (ع ) فرمودند: برخيز با من بيا. از كوفه بيرون رفتند، حضرت فرمودند: چشمت راروى هم بگذار، آن مرد چشمانش را روى هم گذاشت و سه قدم برداشت .
حضرت فرمودند: چشمت را باز كن ، چشمش را باز كرد. خودش را در شهرى بزرگ ديد كهمردم آن بعضى مسلمان و برخى كافر بودند، امام فرمودند: با من بيا تا دوست قلبى وزبانى را به تو معرفى كنم ، رفتند تا به دكان قصابى رسيدند، امام درهمى به آنمرد داده و فرمودند: از اين قصاب گوشت خريدارى كن .
مرد كوفى درهم را گرفت و به سوى قصاب رفت و گفت : اين درهم را بگير و بهگوشت بده ، قصاب او را غريب ديده ، لذا از او پرسيد:اهل كجايى ؟
گفت : اهل كوفه هستم .
قصاب گفت : تو از شهر مولاى من على بن ابى طالب هستى ؟
گفت : بله .
قصاب گفت : بايد امشب مهمان من باشى به خاطر محبت على مرتضى (ع ).
كوفى گفت : رفيقى دارم .
قصاب گفت : او را نيز بياور.
كوفى به خدمت امام (ع ) آمده و جريان را به عرض آن حضرت رسانيد و باهم بر در دكانقصاب رفتند. قصاب با خوشحالى پرسيد: شما از كوفه شهر مولاى من امير مؤ منانهستيد؟
جواب دادند: بله ، قصاب دكانش را بست و باهم به خانه آمدند. قصاب به همسرش گفت :دو مرد غريب از شهر مولايم على ابن ابى طالب نزد من آمدند، آنها را گرامى بدار. همسرقصاب با شادى برخاست و براى آنها مكان لايقى را فرش كرده ومشغول خدمت شد.
امام (ع ) نگاهى به داخل خانه كرد، دو طفل كوچك دوست داشتنىمثل دو ستاره درخشان مشاهده كرد. شبانگاه قصاب به خانه آمد به همسر خود گفت : چهكردى ؟ گفت : آنچه دستور دادى انجام دادم . مغرب شد امام به نمازمشغول گرديد، قصاب به آن بزرگوار اقتدا كرد، بعد از نماز مغرب شخصى در خانهقصاب را كوبيد و قصاب بيرون آمد. جلادى را ديد، گفت : چه كار دارى ؟ گفت : پادشاهدستور داده تو را به قتل برسانم و خونت را براى او ببرم ، چرا كه او بيمار شده وبراى صحتش اطباء خون محب على (ع ) را تجويز كرده اند. قصاب گفت : من مهمان دارم ،اجازه بده سفارش ‍ آنها را به همسرم بكنم . داخل خانه شد و به همسرش گفت : اى ياروفادار و بانوى نيكوكار، مهمانان را گرامى بدار كه شنيده ام مولاى من مهمان را زياددوست دارد، من بيرون منزل كارى دارم ، اين را گفت و از خانه بيرون رفت ، بلافاصلهكودكانش از پى پدر بيرون رفتند و پدر متوجه نشد! جلاد قصاب را زير تيغخوابانيد، ناگاه پسر بزرگتر پيش رفت و گفت : اى جلاد پدرم را رها كن و مرا به جاىاو به قتل برسان ، جلاد طفل را زير تيغ خوابانيد، خواست سر از بدنش جدا كند برادركوچك خود را روى برادر بزرگتر افكند، جلاد هر دو را كشت و خون آنها را گرفته بهنزد پادشاه برد و تمام ماجرا را نقل كرد.
قصاب با چشم پرآب و جگر كباب سر و تن فرزندان خود را برداشته و مخفى از همسرشدر زاويه خانه اش گذاشت و نزد همسرش رفت و گفت : غذا را حاضر كن . به خدمت امام آمدديد نمازشان تمام شده ، سفره را گسترده و غذا را آورد و گفت : بفرماييد به نام خدا ومحبت مولايم غذا ميل كنيد.
امام فرمودند: تا بچه ها نيايند غذا نمى خوريم !
قصاب گفت : اى برادر غذا بخوريد، بچه ها جاى ديگرى رفته اند!
امام فرمودند: ما غذا نمى خوريم تا آنها بيايند. هر چه قصاب اصرار به غذا خوردن كرد،امام قبول نكردند تا اين كه فرمودند: آيا مرا نمى شناسى ؟ من مولاى تو على بن ابىطالب هستم .
قصاب گفت : اى مولاى من فرزندان ، مال و همسرم فداى تو باد!
سپس نزد همسرش رفت ، زن گفت : بچه هايم كو؟ قصاب گفت : خاموش ‍ باش كه بهخاطر محبت مولايم ذبح شدند، همسرش گريان شد. قصاب گفت : ساكت باش كه مهمانمهربان كودكانمان را زنده خواهد كرد.
زن گفت : چه طور زنده مى كند؟!
قصاب گفت : اين مهمان امير مؤ منان است .
همسر قصاب با شنيدن اين كلمات خودش را روى قدم هاى امام انداخت . امام فرمودند: ناراحتنباش ! الآن به اذن خدا فرزندانت را زنده مى كنم !
امام به قصاب فرمودند: نعش طفلانت را بياور، قصاب نعش كودكان را آورد، امام برخاستدو ركعت نماز به جاى آورد و دعا كرد. مرد كوفى مى گويد: ديدم آن دوطفل نشستند و گفتند: (لبيك ، لبيك ، يا مولانا يا اباالحسن ) و بر قدم هاى آن حضرتافتادند و دست و پاى آن بزرگوار را بوسيدند، قصاب و همسرش بسيار مسرور شدند.
امام به آن مرد كوفى فرمودند: آيا شما هم مثل اين قصاب با زبان و قلب مرا دوستداريد؟ گفت : نه ، امام فرمودند: اين ها محب قلبى و زبانى من هستند، آن وقت نشستند و غذاخوردند.
قصاب دامن امام را گرفت و گفت : اى آقاى من اگر اين راز در شهر فاش شود و پادشاه ازاين جريان باخبر گردد همه ما را خواهد كشت !
امام فرمودند: نترس ، هرگاه مشكلى برايت پيش آمد مرا صدا بزن ! سپس ‍ خداحافظى كردهو رفتند و به مرد كوفى فرمودند: چشم را روى هم بگذار، كوفى چشم را روى همگذاشت و پس از سه قدم خود را در كوفه ديد.
طولى نكشيد كه جريان مرد قصاب در شهر منتشر گرديد و پادشاه در جريان قرارگرفت ، اراده كرد آنها را بكشد وقتى كه ماءمورين به آنان حمله كردند، قصاب شاه ولايترا خواند، همان ساعت امام حاضر شده و مهاجمين را بهقتل رسانيد و سپس رفتند كه پادشاه را به سزاى عملش برسانند، پادشاه به وحشتافتاد و با سر و پاى برهنه به حضور آن حضرت شرفياب شد و فرياد الامان برداشتو ايمان آورد و از هلاكت نجات يافت و عاقبتش به خير گرديد.(252)


217- فروشنده جبرييل ، خريدار ميكاييل  

روزى على مرتضى (ع ) وارد خانه شد، ديدند امام حسن و امام حسين (ع ) پيش فاطمهزهرا(س ) گريه مى كنند، پرسيد: روشنايى چشمان من و ميوهدل و سر و جان چرا گريه مى كنند؟ فاطمه (س ) گفت : اين ها گرسنه اند و يك روز استكه چيزى نخورده اند!
على (ع ) پرسيد اين ديگ بر سر آتش چيست ؟ گفت : در ديگ تنها آب است كه براىدل خوشى فرزندان بر سر آتش نهاده ام !
على (ع ) دل تنگ شد، عبايى داشت به بازار برد و فروخت و با شش درهم بهاى آنخوراكى خريد و به سوى خانه باز مى گشت كه سائلى گفت : آيا در راه خدا وام مى دهيدتا خدا آن را چند برابر كند؟
على (ع ) همه آن خوراكى را به او داد، وقتى به خانه بازگشت فاطمه (س ) پرسيد: آياتوانستى چيزى آماده كنى ؟
گفت : آرى اما همه آن را به بينوايى دادم ، برگشت كه براى نماز به مسجد برود در راهكسى را ديد گفت : يا على (ع ) اين شتر را مى فروشم . حضرت فرمود: نمى توانمبخرم چون پول آن را ندارم ، آن كس گفت : به تو فروختم تا هر وقت غنيمتى يا عطايىاز بيت المال به تو رسيد به من بازدهى !
على (ع ) آن شتر را به 60 درهم خريد و به راه افتاد، ناگهان شخصى را ديد، او گفت :يا على اين شتر را به من بفروش .
على (ع ) گفت : فروختم ، به چند مى خواهى ؟
گفت : به 120 درهم مى خرم .
على (ع ) راضى شد و پول را گرفت ، نيمى از آن به برگشت وام داد و نيم ديگر را بهخانه برد و وقتى حضرت محمد(ص )، قصه را از على (ع ) شنيد، به او فرمود: فروشندهجبرييل و خريدار ميكاييل بوده و اين آن وامى بود كه به آنسائل دادى .(253)(254)


كرامات امام على (ع ) پس از شهادت  

شفا يافتگان على (ع ) 

218 - توسل شيفته على (ع ) به آن حضرت  

به نقل يكى از موثقين ، علامه امينى فرمودند:
(در بغداد كنفرانسى از علما و شخصيت هاى برجسته بر پا شده بود و مرا نيز بهمناسبتى دعوت كرده بودند وقتى وارد سالن شدم ديدم همه صندلى هااشغال شده است و صندلى خالى نيست كه بر آن بنشينم . عبايم را وسط سالن پهن كردهو روى آن نشستم (گويا تعمدى در كار بود كه به ايشان اهانت شود). در اين ميان پسربچه اى سراسيمه وارد سالن شد، تا مرا ديد گفت : هو هذا(او همين است ).
سپس بيرون رفت . من ترسيدم كه جريان چيست ، ممكن است زير كاسه نيم كاسه اى باشد(بعد معلوم شد مادر آن بچه غش كرده و قبلا دعا نويسى كه عمامه اى شبيه عمامه امينىداشته دعا نوشته و مادر او خوب شده است ، حالا بچهخيال كرده كه آن دعا نويس همين آقاست ). بعد همراه بچه ، شخصى آمد و به من گفت : آقا،شما دعا مى نويسى ؟ گفتم : آرى مى نويسم .
آن گاه كاغذى برداشتم و در آغاز آن (بسم الله الرحمن الرحيم ) و سپس ‍ آيه اى ازقرآن را نوشتم و كاغذ را پيچيدم و به او دادم و گفتم : ان شاءالله خوب مى شود. بعدكه رفت ، گوشه عبايم را به صورتم انداختم ومتوسل به مولى على (ع ) شدم و با گريه عرض كردم : السلام عليك يا مولاى يااميرالمؤ منين . در اين جلسه آبروى مرا حفظ كن (در ميان اين افرادى كه حتى اجازه نشستنروى صندلى را به من ندادند). يا على ، دستم به دامنت ! ناگهان ديدم بچه پريد بهداخل سالن و گفت : مادرم خوب شد. آن گاه مجلسيان به نظر احترام به من نگريستند و مراسلام و صلوات در بهترين جايگاه آن سالن نشاندند).
اين يك نمونه از توسل حقيقى شيفته واقعى على (ع ) است كه اين چنين نتيجه بخش بوده وموجب سرافرازى عالم بزرگ تشيع در مجلس كذايى گرديد. آرى ، چنان كه در اواخرزيارت جامعه (كه از حضرت رضا(ع ) نقل شده ) مى خوانيم :
و من اعتصم بهم فقد اعتصم بالله و من تخلى من اللهعزوجل .
هر كس به امامان (ع ) توسل جست به خدا دست آويخته است ، و هر كس از آنها بر كنار شداز خدا بر كنار شده است .
بنابر اين ، پيامبر اسلام (ص ) و اوصياى بر حقش درهاى رحمت خدا هستند و خداوند آنها راشايسته اين مقام دانسته است و توسل و اعتصام به آنها گويىتوسل و اعتصام به خداوند است . در فراز ديگرى از اين زيارت نامه مى خوانيم :
كسى كه آن ها را دوست بدارد خدا را دوست داشته و كسى كه با آنها دشمنى كند با خدادشمنى نموده است . كسى كه آنها را بشناسد خدا را شناخته ، و كسى كه آنها را نشناسدخدا را شناخته است .(255)


219- افتخار دوستى على (ع ) 

اعمش مى گويد: در مدينه كنيز سياه چهره نابينايى را ديدم كه آب به مردم مى داد و مىگفت : به افتخار دوستى على بن ابى طالب ، بياشاميد بعد از مدتى او را در مكه ديدمكه بينا بود و به مردم آب مى داد و مى گفت : (به افتخار دوستى با على بن ابىطالب (ع ) آب بنوشيد، به افتخار آن كس كه خداوند به واسطه او بيناييم را به منبازگردانيد!).
نزديك رفتم و به او گفتم : قصه بينايى تو چگونه است ؟
گفت : روزى مردى به من گفت : (اى كنيز! تو كنيز آزاد شده على بن ابى طالب (ع ) و ازدوستان او هستى ؟).
گفتم : آرى .
گفت : (خدايا! اگر اين زن راست مى گويد، (و در محبت خود به على (ع ) صادق است )بيناييش را به او برگردان ).
سوگند به خدا، بعد از اين دعا بينا شدم و خداوند نعمت بينايى را به من بازگردانيد.
به آنمرد گفتم : تو كيستى ؟
گفت :
انا الخضر و انا من شيعة على بن ابيطالب :
(من خضر هستم ، من شيعه على (ع ) مى باشم ).(256)


220 - مشاهدات در عالم مردن  

يكى از اعاظم اهل نجف اشرف نقل فرمود كه ما از نجف اشرفعيال اختيار كرديم و سپس در فصل تابستان براى زيارت و ملاقات ارحام عازم ايرانشديم و پس از زيارت ثامن الائمة (ع ) عازم وطن كه شهرى است در نزديكى هاى مشهدگرديديم .
آب و هواى آن جا به عيال ما نساخت و مريض شد و روز به روز مرضش ‍ شدت كرد و هر چهمعالجه كرديم سودمند نيفتاد و مشرف به مرگ شد و من در بالين او بودم ، و بسيارپريشان شدم و ديدم عيال من در اين لحظه فوت مى كند و من بايد تنها به نجف برگردمو در پيش پدر و مادرش خجل و شرمنده گردم و آنها بگويند: دختر نوعروس ما را برد و درآن جا دفن كرد و خودش برگشت .
حال اضطراب و تشويش عجيبى در من پيدا شد، فورا آمدم در اطاق مجاور ايستادم و دو ركعتنماز خواندم و توسل به حضرت امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف پيدا كردم وعرض كردم : يا ولى الله زن مرا شفا دهيد كه اين امر از دست شما ساخته است . و با نهايتتضرع و التجاء متوسل شدم .
سپس به اطاق عيالم آمدم ديدم نشسته و مشغول گريه كردن است . تا چشمش به من افتادگفت : چرا مانع شدى ، چرا نگذاشتى ؟ من نفهميدم چه مى گويد و تصور كردم كه حالشسخت است .
بعد كه قدرى به او آب داديم و غذا به دهانش گذارديم قضيه خود را براى مننقل كرد و گفت عزراييل براى قبض روح من با لباس سفيد آمد و بسيارمتجمل و زيبا و آراسته بود، به من لبخندى زده و گفت : حاضر به آمدن هستى ؟ گفتم :آرى .
بعدا اميرالمؤ منين (ع ) تشريف آوردند و با من بسيار ملاطفت و مهربانى كردند و به منگفتند: من مى خواهم بروم نجف ، مى خواهى با هم به نجف برويم ؟ گفتم : بلى خيلى دوستدارم با شما به نجف بيايم . من برخاستم لباس خود را پوشيدم و آماده شدم كه با آنحضرت به نجف اشرف برويم ؛ همين كه خواستم از اطاق با آن حضرت خارج شوم ديدمكه حضرت امام زمان آمدند و تو هم دامان امام زمان را گرفته اى .
حضرت امام زمان به اميرالمؤ منين (ع ) عرض كردند: اين بنده به مامتوسل شده حاجتش را برآوريد. حضرت اميرالمؤ منين (ع ) سر خود را پايين انداخته و بهعزراييل فرمودند: به تقاضاى مرد مؤ من كهمتوسل به فرزند ما شده است برو، تا موقع معين ، و اميرالمؤ منين (ع ) از من خداحافظىكردند و رفتند. چرا نگذاشتى من بروم ؟.(257)


221- بيدار على (ع ) باش  

جناب مولوى نقل كردند در قندهار شخصى از نيكان به نام (محب على ) مشهور بود ومحبت حضرت اميرالمؤ منين (ع ) تمام دل او را احاطه كرده و به درجه عشق به آن بزرگواررسيده بود به طورى كه هرگاه به او مى گفتند محب على (بيدار على باش ) ازحال طبيعى خارج مى شد و بى اختيار اشكش جارى مى گرديد و چون از دنيا رفت ، ازغسال خانه غسلش مى دادند رفقايش گريه مى كردند، رفيقى در آنحال او را صدا زد و گفت : محب على (بيدار على باش ) ناگاه دست راستش بلند شد وآرام ، آرام بر سينه خود گذاشت چون اين موضوع فاش شد شيعيان قندهار دسته ، دسته ،براى تماشا آمدند و چون آن منظره را مى ديدند همه از روى شوق گريان مى شدند و تاآخر غسل دادن همين طور دستش روى سينه اش بود.

گر نام تو بر سر بگويند
فرياد برآيد از روانم (258)


222- شفا به بركت دست على (ع ) 

عبدالرحمن بن زيد گفت : در سالى به حج خانه خدا رفتم پس در بين طواف ديدم دو نفرزن در نزد ركن يمانى گفتگو مى كنند يكى مى گويد به ديگرى به حق كسى كه انتخابشده براى وصيت (يعنى به حق كسى كه وصى حضرت خاتم الانبياء است ) شوهر فاطمهرضيه مرضيه ، كه مطلب چنين نيست كه تو ميگويى .
پس من سؤ ال كردم از او كه مراد تو از اين شخص كيست كه به حق او قسم ياد مى كنىجواب داد: اميرالمؤ منين على بن ابيطالب است كه قسمت كننده بهشت و دوزخ خواهد بود.گفتم : از كجا معرفت به حال او پيدا كردى ؟ جواب داد: چطور نشناسم او را وحال آن كه پدر من كشته شده است در ركاب او در صفين (يعنى در جنگ با معاويه ) و آنحضرت آمد به خانه مادرم زمانى كه از صفين برگشت و به مادرم گفت : اى مادر يتيم هاحال تو چطور است ؟ جواب داد: به خير و خوبى .
سپس مادرم من و خواهرم را خدمت آن سرور آورد و من در آن وقت به واسطه آبله اى كه مبتلاشده بودم نور چشمم رفته بود پس چون نظر آن حضرت به من افتاد آهى كشيد و شعرىچند خواند كه مضمون آن اشعار اين است دل على را هيچ چيز نمى سوزاندمثل ديدن اطفال يتيم كه در حال كوچكى پدرشان از دنيا رفته كهمتكفل آنها بود و در حوادث ايام و روزگار، سپس دست مبارك كشيد بر صورت من پس چشممباز شد و در همان وقت و ساعت .
پس به خدا قسم به بركت آن حضرت مى بينم شترى كه فرار كرده است در شب تاريك.(259)


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation