17 - كشف حجاب از چشم عمر جابر بن عبدالله انصارى گفت : ما نزد اميرالمؤ منين (ع ) در مسجدرسول خدا(ص ) نشسته بوديم كه عمر بن خطاب وارد شد. هنگامى كه نشست ، رو بهجماعت كرد و گفت : همانا ما سرّى (حرف خصوصى ) داريم ، مجلس را خلوت كنيد. خداوندشما را رحمت كند. چهره هاى ما (از سخن او) برافروخته شد و به او گفتيم :رسول خدا (ص ) با ما اين گونه رفتار نمى كرد و در موارد اسرارش به ما اعتماد مىكرد. تو را چه مى شود، از وقتى كه متولى امور مسلمين شده اى ، زير پوشش نقابرسول خدا (ص ) خودت را پنهان كرده اى ؟ ميثم تمار گفت : من در خدمت مولايم اميرالمؤ منين (ع ) بودم كه جوانىداخل شد و در وسط جماعت مسلمين نشست . چون على (ع ) از بيان احكام فراغت يافت ، پسرجوان برخاست و گفت : اى ابوتراب من فرستاده اى هستم به جانب تو با رسالتى كهكوه ها را به شدت مى لرزاند، از سوى مردى كه كتاب خدا را ازاول تا آخر حفظ كرده است و علم قضاوت ها و احكام را مى داند و او از تو در كلامسخنورتر و براى اين مقام سزاوارتر است . جعفر بن عبدالحميد نقل مى كند: در جايى جمع بوديم ، شخصى گفت : على (ع ) وصىرسول خدا (ص ) بود. ديگران گفتند: اين گونه نيست . آمديم پيش ابوحمزه ثمالى وجريان را به او گفتيم ، ابوحمزه خشمگين شد و گفت : علاوه بر انسانها، اجنه نيز برجانشينى او گواهى داده اند. از ابوسعيد روايت كرده كه گفت : با اميرالمؤ منين (ع ) به جانب كربلا مى رفتم و سختتشنه شديم ، و على (ع ) در بيابان پياده شد سنگى را برداشت كنارى گذاشت ، ديديمزيرش چشمه آبى است كه از هر آبى كه خورده بودم گواراتر و سفيدتر بود، خورد وخورديم ، و حيواناتمان را سير كرديم ، و روى آن را صاف كرد، و ساعتى رفتيم ، پسايستاد و فرمود: شما را قسم مى دهم كه برگرديد آن چشمه را پيدا كنيد، مردم هر چهگشتند نيافتند، برگشتند نزد او، و گفتند: ما نتوانستيم چيزى بيابيم .(25) حضرت على (ع ) در براثا كه مسجدى است در كنار بغداد پياده شدند در جايى تشريفبرد و فرمود: اين جا را لگد بزنيد و پايش را به آنجا كوبيد و چشمه جوشان وخروشانى منفجر شد، و فرمود: اين چشمه مردم است كه براى او جارى شد.(26) پيغمبر اكرم (ص ) در منزل خود بود و على (ع ) هم حضور داشت ، همان دمجبرييل آمده وحى الهى آورد، رسول خدا سر مبارك خود را روى پاى على (ع ) گذاشت و سربرنداشت تا هنگامى كه آفتاب غروب نمود، على (ع ) كه نماز عصر را به جا نياوردهبود بى اندازه پريشان شد، زيرا نمى توانست سر پيغمبر را از روى زانوى خودبردارد و نمى توانست نماز را به طور معمول به جا آورد چاره اى نداشت جز اين كههمچنان كه نشسته است يا اشاره ركوع و سجود را بهعمل آورد. ابوذر گفت : رسول خدا (ص ) به على (ع ) فرمود: هنگامى كه فردا صبح وقت طلوعآفتاب شد، به صحراى بقيع برو و بر روى جاى بلندى بايست ، وقتى كه خورشيدطلوع كرد، بر او سلام كن . همانا خداوند تعالى او را امر كرده كه تو را پاسخ گويدبدان چه كه در وجود توست . هنگامى كه فردا صبح شد، اميرالمؤ منين (ع ) در حالى كهابوبكر و عمر و جماعتى از مهاجرين و انصار همراهش بودند، بيرون آمد تا اين كه بهبقيع رسيده و بر بالاى منبر بلندى ايستاد. ابن بابويه در كتاب علل از حنان روايت كرده كه گفت : به حضرت صادق (ع ) گفتم :به چه علت اميرالمؤ منين نماز عصر را (در وقت ظهر) ترك كرد؟ و با اين كه براى او واجببود كه نماز ظهر و عصر را باهم بخواند (چون مى دانست كه وقت نماز عصر موفق بهاداى آن نمى شود، شايد هم جهت ديگرى در نظر داشته ) كه به تاءخير انداخت ؟ پس از رحلت پيغمبر حضرت على (ع ) در بابل تشريف داشت و مى خواست از فرات عبوركند، عده بسيارى از يارانش به عبور دادن مركب ها و توشه ها از آب فراتاشتغال داشتند، آن حضرت با گروهى از اصحاب نماز عصر را خواند و مردم هنوز از كارعبور از فرات فارغ نشده بودند كه خورشيد غروب كرد، در نتيجه نماز عصر عدهبسيارى قضا شد و از نماز جماعت با آن حضرت محروم ماندند و در اين خصوص با آنجناب به گفتگو پرداختند. خورشيد هفت مرتبه با على (ع ) سخن گفت ، اول ؛ گفت : يا اميرالمؤ منين ! نزد خدا شفاعت كنكه مرا عذاب نفرمايد. پيغمبر (ص ) فرمود: اى على ! خدا را به جلال محمد وآل پاكش - كه بعد از محمد تو بزرگ ايشانى - بخوان كه اين كوه ها را به هر چيز كهمى خواهى مبدل كند، پس على (ع ) خدا را خواند و كوه هامبدل به نقره شد (و به اذن پروردگار به زبان آمده ) گفتند: يا على اى وصىرسول خدا! خداوند به ما دستور داده كه مطيع امر تو باشيم اگر مى خواهى از ما براىپيشبرد كارت انفاق دهى هر زمان كه بخواهى ما حاضريم و تو مى دانى حكم و دستور خودرا درباره ما جارى سازى . سلمان گفت : نزد پيغمبر (ص ) نشسته بوديم كه على بن ابى طالب (ع ) وارد شدحضرت ، سنگريزه اى به او داد، سنگريزه در دست على (ع ) قرار نگرفته بود كه بهسخن آمده مى گفت : معبودى جز خدا نيست ، محمد پيغمبر خداست به پروردگارى خدا، نبوتمحمد و ولايت على بن ابى طالب (ع ) راضى هستم .(33) از جابر روايت كرده است كه گفت : با اميرالمؤ منين (ع ) در كنار فرات مى رفتيم كهناگاه موج عظيمى برخاست و آن جناب را پوشاند به طورى كه از نظر من پنهان شد،سپس از اطراف او عقب رفت و هيچ رطوبتى بر آن جناب نبود، و من از اين جريان ترسناك ومتعجب شده ، جريان را از حضرت پرسيدم ، فرمود: آن را ديدى ؟ از ابن عباس روايت كرده كه گفت : با على (ع ) از جنگ صفين بر مى گشتيم لشكر تشنهشد، و در آن زمين آبى نبود، و به على (ع ) از تشنگى شكايت كردند، حضرت شروع بهگشتن كرد تا اين كه سنگى را ديد، روى آن ايستاد و فرمود: اى سنگ آب كجاست ؟ در زمان ابوبكر و عمر، زلزله شديدى در مدينه رخ داد، به طورى كه عموم مردمترسيدند. نزد ابوبكر و عمر رفتند، مشاهده كردند آن دو نفر از شدت ترس به شتابحضور اميرالمؤ منين (ع ) مى روند. اسماء بنت عميس گويد: فاطمه زهرا(س ) فرمود: يكى از شب ها كه على (ع ) بر من واردشد مرا به هراس انداخت . ابن هبيره از دورى فرزندان و اشتياق خودش به ديدار آنها با على (ع ) سخن مى گفت ،على (ع ) به او دستور داد كه چشمانش را ببندد، چشمش را هم گذاشت باز كرد ديد در مدينهدر خانه خود است ، بر بام خانه رفت و اندكى نشست سپس فرمود: بيا برگرديم ، وچشمش را به هم گذاشت و باز ديد در كوفه است ، و تعجب كرد!(39) منقذين اصبغ اسدى گويد: (در شب نيمه شعبان در خدمت اميرالمؤ منين (ع ) بودم ، امامسوار شترى شدند و براى كار مهمى به دهى رفتند، در اثناى راه در جايى فرود آمدند وخواستند كه تجديد وضو نمايند، من افسار شتر را داشتم ، يك مرتبه گوش هاى شترتيز و مضطرب شد كه نتوانستم آن را نگه دارم ؛ امام پرسيد: چه شده است ؟ استدلال على (ع ) در باطل بودن دين يهود اين بود كه به آنها فرمود: همانا ما را (براثبات دين خود) دليلى است كه آن معجزه روشن و واضح است ، آن گاه شتران يهود را صداكرده ، فرمود: اى شتران براى محمد و وصى او شهادت دهيد، پس شتران بر يكديگرسبقت گرفته ، گفتند: راست گفتى ، راست گفتى اى وصى محمد، و اين يهوديان دروغگفتند. وقتى پيغمبر (ص ) به جانب تبوك رفت ، على (ع ) (در راه ) به او ملحق شد، (و حضرترسول (ص ) دستور داد كه بازگردد) و چون به جاى خود برگشت ، (منافقان ) براىكشتنش تدبيرى كرده ، دستور دادند در راهش گودالى عميق به قدر پنجاه ذراع حفركردند، و آن را با نى هاى نازك پوشاندند، و اندكى خاك به قدرى كه نى هاى رابپوشاند روى آن ريختند، و اين گودال در راهى بود كه آن جناب ناچار بود از آن عبوركند، و مى خواستند او با مركبش در آن جا بيفتند، و آن را عميق كرده بودند، و اطرافش زمينسنگلاخى بود، نقشه ريخته بودند كه وقتى او با مركبش در آن چاه رسيد اسبش گردنشرا برگرداند و خدا آن را طولانى كرد تا لبانش به گوش او رسيد و گفت : يا اميرالمؤمنين (ع ) اين جا چاهى براى تو كنده شده ، و نقشه مرگ براى تو كشيده شده ، و تو بهترمى دانى پس از آن عبور نكن . سلمان فارسى روايت كرده كه : روزى خدمت پيغمبر(ص ) بودم يك اعرابى آمد و گفت : اىمحمد مرا از آنچه در شكم اين شتر است خبر ده تا بدانم ، آنچه آورده اى حق است ، و بهخداى تو ايمان آوردم و از تو پيروى كنم ، پس پيغمبر (ص ) به على (ع ) رو كرد وفرمود: جوابش را بده ، على (ع ) مهار شتر را گرفت و دست بر سينه اش كشيد، سپسدستش را به آسمان بلند كرد و گفت : خدايا! تو را به حق محمد و اهلبيتش ، و به اسم هاىنيكو و موجودات كاملت اين شتر را به زبان آور تا ما را از آنچه در شكم دارد خبر دهد،ناگاه شتر رو به على (ع ) كرد و گفت : يا اميرالمؤ منين ! روزى اين مرد بر پشت من سواربود و به زيارت پسر عمويش مى رفت و با من مواقعه كرد و من از او آبستنم . جمعى در كوفه خدمت على (ع ) رسيده گفتند: يا اميرالمؤ منين اين ماهى جرى را در بازارهامى فروشند. پيغمبر (ص ) على (ع ) را براى جنگ با جلندا به عمان فرستاد، جنگ عظيمى ميان آنها روىداد، تا اين كه فرمود: كندا(غلام جلندا) بر فيل سفيدى سوار شد و با لشكرى كه سىفيل همراه داشت به مسلمين حمله كرد، على (ع ) از استر پياده شد و سرش را برهنه كرد،بيابان روشن شد، نزديك فيل ها رفت و سخنى با آنها گفت كه ما نمى فهميديم ، بيست ونه فيل برگشته با مشركين جنگيدند تا به دروازه عمان واردشان كردند و برگشتند وگفتند: يا على (ع )! ما همه به محمد ايمان داريم جز آنفيل سفيد. پس حضرت بانگ بر او زد ايستاد و ضربتى بر او زد سرش را دور افكند وكندا از پشتش به پايين افتاد.(45) امام صادق (ع ) فرمودند: اميرالمؤ منين (ع ) در روز جمعه بر بالاى منبر در مسجد كوفهخطبه مى خواند كه صداى دويدن مردم را شنيد كه بعضى ، بعضى راپايمال مى كردند. حضرت به ايشان فرمود: شما را چه شده ؟
|