بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چهره درخشان قمر بنی هاشم جلد 3, حجت الاسلام شیخ على ربانى خلخالى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ABA00001 -
     ABA00002 -
     ABA00003 -
     ABA00004 -
     ABA00005 -
     ABA00006 -
     ABA00007 -
     ABA00008 -
     ABA00009 -
     ABA00010 -
     ABA00011 -
     ABA00012 -
     ABA00013 -
     ABA00014 -
     ABA00015 -
     ABA00016 -
     ABA00017 -
     ABA00018 -
     ABA00019 -
     ABA00020 -
     ABA00021 -
     ABA00022 -
     ABA00023 -
     ABA00024 -
     ABA00025 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

210. امروز روز ابوالفضل است  
11. روز تاسوعا يكى از هيئت هاى اصفهانى به محله جلفاى اصفهان كه ارمنى ها در آن جاساكن مى باشند مى روند. يكى از عزاداران كنار ديوار به عزادارى و گريه وتوسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلاممشغول مى شود ناگهان مى بيند در خانه اى باز شد و يك مرد ارمنى بيرون آمد. از وضععزاداران و گريه مردم تعجب مى كند، و مى گويد: چه خبر است ؟
آن مرد عزادار مى گويد: امروز متعلق به باب الحوائج حضرتابوالفضل العباس عليه السلام است . مرد ارمنى مى گويد من پسر بچه اى دارم كه دستهاى او فلج است ، مرا راهنمايى كن كه از ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام شفاى او رابگيرم مرد مى گويد:
امروز روز ابوالفضل العباس عليه السلام است برو بچه ات را بياور و دستانش را بهعلم و پرچم آن بزرگوار بمال .
مرد ارمنى هم با عجله و با حال گريه و زارى فرزندش را مى آورد و دستانش ‍ را به علممى مالد و به آن حضرت توسل پيدا مى كند و منقلب مى شود و مى گويد: چه شده ؟ مىگويد: به مردم گفتم : كارى به او نداشته باشيد، او را بهحال آورديم سوال كرديم : چه شده ؟ چه شده ؟ گفت : مگر نمى بينيد بچه ام دستانش رابالا و پايين مى آورد و شفا پيدا كرده است . (215)
ديد افتاده تنى در بحر خون

مسيحى در ميان آن سپاه
شد مسيحا را يكى پشت و پناه
گفت نصرانى كه اين كار من است
زان كه گويند آن مسيحى را دشمن است
ديد افتاده تنى در بحر خون
بر تن پاكش جراحات فزون
از زمين تا طاق ، طاق نه فلك
به صف بر سر زنان فوج ملك
ديد عيسى را كه بر سر مى زند
مريمى ديدى كه زارى مى كند
انبيا را ديد گريان يك طرف
اوليا با آه و افغان يك طرف
211. شفاى دختر ارمنى  
12. در سال 1328 شمسى در تهران با يك نفر جوان آشورى آشنا شدم . او به قهوهخانه مى آمد و من نيز پاتوقم در ايام بى كارى همان جا بود. اين آشنايى رفته رفتهمبدل به دوستى گرديد و او جوان ورزشكار و از من سهسال بزرگتر و راننده يكى از افسران باز نشسته شهربانى بود.
پس از مدتى مرا به عروسى خواهرش كه در خيابان سعدى چهار راه سيد على به طرفسه راه سپسالار برگزار شده بود دعوت نمود. من در آن مجلس با عده اى از هموطنان خوبو مهربان ارامنه كه هم سن و سال خودم بودند دوست شدم كه درميان آنها با جوانى بلندبالا و زيبا و با گذشت و با صداقت به نام اندرانيك آشنا شدم و با گذشت زمان دوستىمان محكم تر شد.
جوانى است و هر كس به دنبال دوستى مى گردد. خصوصا كه گرفتارى زن و بچه وخرج خانه نباشد. به هر حال رفت و آمد ما در خيابان بهمنزل ايشان كشيده شد و با خانواده پر جمعيت آنها آشنا شدم . پدر دوست من در خيابانفرصت نزديك ميدان فردوسى بنگاه چوب فروشى داشت و اگر اشتباه نكرده باشمفاميل آنها ميناسيان بود و دو برادر، آن تشكيلات را اداره مى كردند و از لحاظ مالىوضعشان توپ توپ بود.
دوست من خواهرى داشت به نام نينا كه تقريبا 17 تا 18 ساله بود، دو تا برادر در يكخانه اى بزرگ در خيابان شاهرضاى آن روز كوچه دبيرستان انوشيروان دادگرزندگى مى كردند.
مادرى پيرى داشتند (مادر بزرگ ) كه خيلى مهربان و سر زبان دار بود من هم ماننداندرانيك به او مامان مى گفتم و او خيلى به من محبت مى كرد.
ايام عزادارى محرم رسيده بود و من ساكن خيابان چراغ برق (امير كبير) بودم و درسرچشمه و خيابان ناصر خسرو تكيه زده بوديم . تكيه سرچشمه هيات عزاداران يكى ازدهات اطراف شبستر بود و ما در ناصر خسرو مسافرخانهاسلامبول مراسم را برگزار مى كرديم كه خدا صاحبش را رحمت كند كه با چه گشادهرويى ده روز محرم دست از كاسبى مى كشيد و اختيار مسافرخانه را به دست ما جوانان مىداد.
به شب تاسوعا نزديك شده بوديم ، نمى دانم شب هفتم يا هشتم بود كه بعد از ظهربراى ديدن يكى از دوستانم به قهوه خانه فوق الذكر رفتم و آن دوست آشوريم رامنتظر خود ديدم .
پس از سلام و احوال پرسى گفت : اندرانيك دو روز است كهدنبال تو مى آيد و كار واجب و خيلى فورى دارد، گفته اگر فلانى را ديدى بگو حتماسرى به خانه ما بزند. من مجبور شدم از همان جا به خانه آنها رفتم . وقتى زنگ را زدم ويكى از خواهرهايش به دم در آمد ديدم سر اندر پا سياه پوشيده ، در حقيقت ناراحت شدم ،گفتم اندرانيك كجاست ؟ گفت همين الان صدا مى كنم و رفت و اندرانيك آمد او نيز سياه پوشبود. گفت : كجا هستى ؟ چند روز است مامان دنبالت مى فرستد تو را پيدا نمى كنم .
گفتم خوب تو مى دانى كه روزهاى عزادارى امام حسين عليه السلام است و من سرم در تكيههيات گرم است و اما هنوز از گلايه تمام نشده ، مامان نيز بهاستقبال آمد او نيز سياه پوش بود و من از اين كه الحمدلله پير زن سلامت استخوشحال شدم .
وارد سالن گرديدم ديدم همه جا پارچه سياه زده اند و دو سه تا پرچم سياه كه روى آنهانام امام حسين عليه السلام ، ابوالفضل العباس عليه السلام ، صاحب الزمان عليه السلام، ياعلى عليه السلام نوشته شده ، در وسط سياهى زده اند. من با تعجب به اين منظرهنگاه مى كردم و با خود مى گفتم نكند من اشتباهى به اين اتاق و به اين خانه وارد شده ام؟ چون اين جا به خانه نصارا شبيه نيست .
ولى زود از اشتباهم بيرون آوردند و مامان شروع به صحبت كرد كه از فردا صبح كهتاسوعا است دو روز ما عزادارى و احسان داريم . اندرانيك را فرستادم تا بيايى كمك كنى. تعجب من بيشتر شد. نمى خواستم سوال كنم ولى در انتظار شنيدن ماجرا بودم كه مادربزرگ تعريف كرد:
نينا چند ماهى مريض و بسترى بود، هر دكتر و بيمارستان برديم جواب ياس ‍ گرفتيمتا اين كه سال گذشته شب عاشورا دسته هاى سينه زنى در خيابان راه افتاده بودند و مانيز مثل تمام مردم به تماشاى آنها ايستاده بوديم كه يك دفعه من به ميناسيان گفتم ، مردچطور مى شود بر وى نينا را با چرخ به داخل اين دسته ها بياورى و ما از امام حسين عليهالسلام و حضرت ابوالفضل عليه السلام شفاى او را بخواهيم .
ميناسيان با تعجب به من نگاه كرد و گفت اگر دخترم شفا پيدا كند هر چه بخواهى در راهآنها انجام خواهم داد و به سرعت به منزل رفت و او را در چرخ دستى گذاشت و بهداخل دسته هاى عزادارى آورد و نمى دانم روى چه احساسى فرياد زد: يا على ، يا حسين ، ياعباس ، يا امام زمان من يك نفر ارمنى هستم بچه ام دارد از دستم مى رود و نجات او را از شمامى خواهم .
اين حرف توفانى در ميان عزاداران ايجاد كرد و همه به سر و سينه مى زدند صداى ياصاحب الزمان عليه السلام به آسمان مى رفت . هر كسى دست به دامن يكى از بزرگانشده بود. ما نيز به همين حال بى اراده فرياد مى زديم و گريه مى كرديم نمى دانم نيمساعت يا يك ساعت دختره با چرخ در ميان دسته هاى عزادار بود، بعدا او را به خانه آورديمو همان صبحش كه عاشورا بود دختره رو به بهبودى گذاشت و الان كه نينا را مى بينىهمان مريض ‍ مردنى است كه سال گذشته در همچو روزى او در حالت مرگ بود ما نذركرديم كه دختره خوب بشود هر سال دو روز از صبح تا شب عزادارى كنيم و احسان بدهيم .
فردا اولين سال است و الحمدلله تو هم كه مسلمان پاكى هستى در اين كار ما را كمك كنچون ما ناشى هستيم كارى نكنيم كه آقايان از ما ناراضى باشند و اين گفته اينقدرصادقانه و بى ريا بود كه مرا به گريه انداخت .
دست به كار شدم . اول دو سه نفر بچه مسلمان از كوچه و خيابان پيدا كردم يكى رامسوول شربت كردم ، آن ديگرى را مسوول پخش آب نمودم و آمدم به قهوه خانه سه نفركارگر از قهوه خانه برداشتم كه اين دو روز در آن جا كار بكنند. آنها قبلاوسايل ناهار و شام و صبحانه را تهيه كرده بودند و با سه چهار نفر كارگر و آشپز ازخيابان فرصت كه در آن موقع غذاخورى در آن جا قرار داشت صحبت كرده بودند كه بعداز شام قرار بود بيايند.
خلاصه ، آن سال روز تاسوعا و عاشورا به جاى اين كه در تكيه خودمان خدمت نمايم درخانه آن آدم هاى صديق به آستانه اباعبدالله الحسين عليه السلام عرض ادب نمودم و اينبرنامه چندين سال دوام داشت كه بعدا به علت مسافرت به آذربايجان از آنها خبرىنداشتم و بعدا نيز پرس و جو كردم گويا به ارمنستان كوچ كرده بودند. ما الان نيزشاهد خيرات و احسان و نذر برادران غير مسلمان خود هستيم كه با نيت پاك دست به دامنائمه اطهار عليهم السلام زده اند و حاجات خود را گرفته اند. (216)
212. ناگهان دستى ظاهر شد  
مرحوم آيه الله آقاى حاج سيد على اصغر آقا صادقى كه هم دوره آيه الله العظمىميلانى و آيه الله العظمى حاج سيد ابوالقاسم خوئى و علامه سيد محمد حسين طباطبائى(اعلى الله در جاتهم ) در نجف اشرف بودند،نقل مى كرد:
13. چند نفرى در صحن مبارك مشغول گفت و گو بوديم كه يك نفر وارد شد و بهت زده بهاطراف نگاه مى كرد تا پيش ما آمده سوال كرد كه قبر امام عباس عليه السلام كجاست ياكدام است ؟ ما ناراحت شديم كه به زيارت آمده ، اما امام و غير امام را نمى شناسد و شروعبه توبيخ و ملامت او كرديم . تا گفت : مرا مذمت نكنيد، من مسلمان نيستم تا اينمسايل را بدانم . گفتيم : اگر مسلمان نيستى اين جا چه مى كنى و چه كار دارى و چرا آمدهاى ؟ گفت : مگر نشنيديد روزنامه ها نوشته بودند كه يك كشتى در فلان دريا غرق شده ؟گفت : من هم سوار همان كشتى و مسيحى بودم و به هلاكت افتاده و به هر طرفمتوسل شده نتيجه نگرفته و مايوس دست از جان شسته كانه ملهم شدم كه مسلمانان درمواقع سختى به حضرت عباس عليه السلاممتوسل مى شوند. من هم به آن حضرت متوسل شده عهد نمودم در صورت نجاتاول به زيارت آن بزرگوار بروم كه ناگهان دستى ظاهر شد و گريبانم را گرفت ودر كنار دريا بر زمين گذاشت و غايب شد. من هم براى اين كه به عهد خود وفا نموده و حقآن بزرگوار را ادا نموده باشم به اين جا آمده ام .
فصل چهارم : عنايات قمر بنى هاشم عليه السلام بهكليميان(شامل 3 كرامت )
213. من همان ابوالفضل هستم كه تو برايم عزادارى كردى  
جناب مستطاب ، عالم فرزانه ، دانشمند محترم آقاى حاج شيخ حسن عرفان ، طى مكتوبىبه دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام نقل كردند:
1. همهمه اى بر پا بود، درس هنوز آغاز نشده بود، لحظه هاى دير پاى انتظار به كندىمى گذشت .
ناگهان زبان ها در كام ماند سايه سنگين سكوت ، ابهتى خاص به مجلس ‍ بخشيد.
حضرت آيت الله سيد حسين خادمى (رحمه الله عليه ) براى تدريس وارد مدرس مدرسهصدر اصفهان شدند.
همه به پا خاستند، آيت الله در جاى ويژه خود نشستند قلم ها سر خط آماده دويدن بر روىكاغذها بود كه ناگاه آيت الله با نگاهى پرسشگرانه پرسيدند: آقايان ! درس راشروع كنم يا به نقل حكايتى كه ديشب اتفاق افتاده بپردازم ؟
شاگردان گفتند: نخست حكايت را بفرماييد.
آقا فرمودند: ديشب به مناسبت شب ميلاد حضرتابوالفضل عليه السلام در مسجدمان محفل جشنى بر پا كرده بوديم . مداحان مديحهسرايى مى كردند، مجلس آذين بندى و چراغانى شده بود و من در آستانه انجمن نشستهبودم . ناگاه شخصى پيش من آمد و گفت : يك يهودى دم در ايستاده است و مى گويد: بهحضرت آيت الله بگوييد: من يهودى هستم ، ليكن براى حضرتابوالفضل عليه السلام نذر دارم . مى خواهم در شب ميلادش ‍ شيرينى بدهم اكنون هزينهآن را ازمن مى گيرند. و خودتان شيرينى تهيه مى كنيد يا خودم شيرينى بخرم و شماتوزيع مى كنيد؟
من گفتم : به يهودى بگوييد پيش من بيايد. يهودى آمد، ابتدا احترام كرد و نشست .
پرسيدم : شما يهودى هستى ؟ گفت : آرى . گفتم : چرا براى حضرتابوالفضل عليه السلام نذر كرده اى ؟ گفت : من قصه اى دارم .
پسرم بر اثر رويدادى به شدت بيمار گشت . او را در بيمارستان بسترى كردم .معالجه او نياز به ماه ها درمان داشت ، تازه بهبود يافتن او قطعى نبود. ايام محرم فرارسيد. يك روز غافلگير شديم . تلفن زنگ زد. از بيمارستان تماس ‍ گرفتند، موضوعبهبود يافتن پسرم بود. به شدت هراسناك شديم ، من به همسرم گفتم : او نياز به ماه هادرمان داشت . چه شده كه يك دفعه ما را به بيمارستان فرا خوانده اند؟ شايد پسرم مردهباشد.
لحظه ها سرشار از اضطراب ، ترس ، غم و دلهره شد. با شتاب خود را به بيمارستانرسانديم ، ديديم پسرمان كاملا سالم است .
شگفت زده شديم ، شادى و شگفتى به هم آميخت . پرسيدم : پسرم چگونه يك دفعه خوبشدى ؟
گفت : ديشب شب تاسوعاى شيعيان بود، بيمارانى كه در اتاق من بسترى بودند هم ازشيعيان و شيفتگان حضرت ابوالفضل عليه السلام بودند. آنان براى نام حضرتابوالفضل عليه السلام و حضور در عزاى او بى تابى مى كردند، پنجره ها را گشودندتا صداى عزاداران را بشنوند.
صداى عزاداران چونان نسيم به اتاقمان آمد. اشك در چشمان بيماران حلقه زد، با آهنگنغمه عزاداران برسينه زدند و با اباالفضل يااباالفضل گفتند. من نيز كه تحت تاثير شكوه معنوى و غمبار عزاداران بودم ، اشك درچشمانم چرخيد و دست هايم را بالا مى بردم و مثل عزاداران بر سينه فرود مى آوردم كم كماحساس كردم من نيز از عزاداران حضرت ابوالفضل عليه السلام هستم .
پرسيدم شما چه كسى هستيد؟ پاسخ داد: من همانابوالفضل هستم كه تو برايم عزدارى كردى . آمده ام تا تو را درمان كنم .
از عنايت محبت آميز او شفا يافتم . از خواب پريدم ديدم دردها از جانم رخت بر بسته و نشاطو توانايى جايگزين دردهايم شده است .
آرى پدر، حضرت ابوالفضل عليه السلام شيعيان مرا شفا داد، او مرا شفا داد.
اكنون من كه بهبود يافتن فرزندم را ارمغان حضرتابوالفضل العباس ‍ عليه السلام مى دانم مى خواهم نذرم را ادا كنم .
حسن عرفان
214. جانم فداى اباالفضل  
جناب حجه الاسلام عالم متقى آقاى شيخ على مير خلف زاده در كتاب كرامات العباسيه ، ص146 و 147 راجع به شفاى خانم كليمى چنين مى نويسد:
2. يك كليمى هست كه با من كار مى كند، يعنى براى من ابر مى آورد. خانمى داشت كه بهبيمارى صعب العلاجى مبتلا بود و هر دكترى كه رفته بودند، جوابش كرده و هيچ كسنمى توانست كارى برايش انجام دهد.
دقيقا يك شب جمعه اى بود، من بنا داشتم به گلستان شهدا بروم . پيش من آمد، از چهره اشمعلوم بود خيلى پريشان است .
گفتم : آقا موسى ، چته ؟ گفت : همسرم بيمار است . گفتم : خدا شفايش دهد.
گفت : ديگر از اين حرف ها گذشته ، گفتم : (من امشب به نيابت از همسر شما يك روضهحضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى خوانم ، تا خدا شفايش دهد).
ديدم زد زير گريه و گفت : جانم فداى (ابوالفضل ) دو تا گوسفند نذرش ‍ كردم ،و به (عباس ) بگو، موسى گفت : همسرم بيمار است و با همان زبان و حالت خودش مىگفت و گريه مى كرد:
من به گلستان شهدا آمدم ، با همين زبان ساده مطرح كردم ، يكحال عجيب و غريبى به وجود آمد بعد صبح به قائميه رفتم و در آن جا گوش زد كوچكىكردم ، ظهر جمعه ديدمش كه از كوچه بيرون مى آيد. گفتم : چه خبر؟! گفت :حال همسرم خيلى خوب شده نمى دانم چه شده كه از ساعت 12 به بعد اين همسرم زنده شده.
راستى ديشب به (عباس ) گفتى من دو تا گوسفند نذر كردم ؟! (عباس ‍ زنم را شفاداد) و دوباره زد زير گريه .
اى ماه سه آفتاب عباس
عشق تو و عشق ناب عشق
در دفتر عاشقان بى دست
گلواژه انتخاب عباس
آئين امام دوستى را
دادى تو به شيخ و شاب عباس
بودى تو كتاب حسن افسوس
صد پاره شد اين كتاب عباس
آقاى شباب اهل جنت
نور دل بو تراب عباس
با نغمه جان من فدايت
كرده است تو را خطاب عباس
215. به نام حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام قربانى مى كنيد
جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى علم الهدى مى گويد: شب هاى چهارشنبه براىتوسل به خانه يكى از آشنايان ، كه مردى متدين و ازاهل ولا و ايمان بود، در نزديكى منزلمان مى رفتيم شبى گفت :
3. من براى شما مى خواهم جريانى كه خودم شنيده و ديده امنقل كنم گفت : شما مى دانيد كه شغل من نجارى و سازنده اطاقاتومبيل هستم و در گاراژ ايران اطراف فلكه حضرت رضا عليه السلام (البته اينگاراژ سابق ها در آن جا گمانم روبه روى گاراژ قم قرار داشت كه اكنون اثرى از آن هانيست ) گفت : دو نفر برادر يهودى بودند كه يك كاميون بارى داشتند آنها هر وقت ازسرويس بر مى گشتند يكى از برادرها مى رفت يك گوسفندى مى خريد و به يكدلال و حمال گاراژ مى دادند بكشد و آماده كند گوشت آن را بين كاركنان گاراژ و كسبهداخل گاراژ تقسيم مى كردند.
روزى يكى از اين برادرها سهمى از همان گوشت را براى من آورد پرسيدم شما اين را بهچه نام و چه جهت قربانى مى كنيد؟
گفت : به نام حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام . گفتم : شماپيغمبر ما را قبول نداريد بعد به نام حضرتابوالفضل العباس ‍ عليه السلام قربانى مى كنيد؟
گفت : ما جان خود را از ايشان داريم نپرسيدم چطور؟ چنين توضيح داد.
گفت : در يكى از سفرها از گردنه اى پر پيچ و خم به طرف دره سرازير شديم در پيچاول يا دوم ترمز بريد و مهار ماشين از اختيار ما خارج شد سرعت ماشين لحظه لحظه بابار سنگين زياد مى شد و با ترس فراوانى كه داشتيم يكى دو پيچ را عبور كرديم .
ناگهان فرمان هم بريد و از اختيار ما خارج شد و معلوم است بايد تن به مرگ داد و هيچچاره اى نيست . رسيديم به سر يك پيچ كه مقابل ما دره هولناكى بود و با پرت شدندر دره ماشين تبديل به تكه پاره هايى مى شد. يك شاگرد شوخ مسلمان داشتيم همين كهخطر را جدى و غير قابل رفع ديد فرياد زدابوالفضل به دادم برس . ما هم گفتيم : اى ابوالفضل اين مسلمان به داد ما هم برس ! دراين موقع ماشين كه راه ماشين را در پيش داشت و هيچ عاملى نمى توانست از سقوط آنجلوگيرى كند ناگاه ديديم سر جاى خود ميخكوب شد. فورى براى نجات خود از ماشينبيرون پريديم . ديديم ماشين بدون حركت توقف كرده . دنده پنج را كه در اصطلاحشوفرها (تكه تخته است جلو تاير مى گذارند كه از حركت ماشين مانع شود) جلو تايرگذاشتيم بعد من به برادرم گفتم نگاه كن ببين به كوه خورده است يا نه ؟ وقتى دقتكرديم هيچ عاملى ديده نمى شد كه مانع از حركت ماشين به سوى دره شود آن هم با بارسنگين و سرعتى كه داشت .
به برادرم گفتم تو مى گويى چه كسى ماشين را نگه داشت بدون درنگ گفت : همانابوالفضل اين مسلمان . گفتم : پس قرار ما همين باشد كه هر وقت از سرويس برگشتيم وداخل گاراژ رفتيم به نام اين ابوالفضل يك قربانى بكنيم و به مردم تقسيم كنيم . اينبود علت جان دوباره ما و علت قربانى مداوم ما.
فصل پنجم : عنايات قمر بنى هاشم عليه السلام بهزردشتيان(شامل 1 كرامت )
216. شفاى دختر زردشتى  
جناب حجه الاسلام آقاى شيخ على اصغر صديقى اصفهانى در روز پنجم صفر الخير1420 قمرى . روز رحلت وشهادت جانگداز حضرت رقيه بنت الحسين عليهماالسلام درمنزل حجه الاسلام و المسلمين آقاى سيد مرتضى مجتهدى سيستانى قصه اى را مربوط بهيك زردشتى چنين نقل كردند:
1. بنده از يزد عازم به يكى از قصبات بودم در خيابان منتظر ماشين بودم كه وانتىكنارم توقف كرد، راننده وانت ما را سوار كرد و ضمن صحبت هايش ‍ گفت : دخترى داشتم كهبه شدت بيمار بود و مرضش به طورى بود كه خيلى برايمان اسباب نگرانى درستكرده بود. من به حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلاممتوسل شدم حضرت او را شفا مرحمت فرمود.
ايشان از باب اين كه اقرار گرفته باشد گفته بود حضرت عباس مسلمان بود يازردشتى ؟!
قسمت دوم : تاوان غرور و گستاخى  
قدرت نمايى قمر بنى هاشم عليه السلام و اقدام وى به تنبيه گستاخان و تاديبغافلان (شامل 24 قدرت نمايى )
217. ايشان اشتباه كرده است  
جناب حجه الاسلام و المسلمين مروج مكتب محمد وآل محمد عليهم السلام الصلاه والسلام ، آقاى حاج شيخ محمد تقى خلج ، در روز هفتمربيع الاول سال 1420 قمرى در منزل سلاله السادات ، ياور مستضعفان ، حجة الاسلام والمسلمين ، فاضل دانشور، آقاى حاج سيد على مير هادى اراكى دامت بركاتهنقل كردند:
1. يكى از علماى تهران جناب آقاى افتخارى فرمودند: با يكى از علماى تهران از نجفاشرف به كربلا آمديم به فرات رفتيم و غسل كرديم ومهياى رفتن و حرم حضرتاباالفضل العباس (عليه السلام ) شديم . آن شخص ‍ گفت : من حرم نمى آيم ، چون اوشهيد است ولى من عالم هستم . لذا ما حريفش نشديم . آمد حرم امام حسين (عليه السلام )قبل از حرم مطهر به دستشويى رفت ، يكدفعه افتادداخل بيت الخلا او را در آورديم برديم در آب فرات شستشويش داديم و گفتم آقا ايشاناشتباه كرده است و چند ليتر هم ميل كرده اند! آرى ، اين است سزاى گستاخى .
218. حضرت عباس عليه السلام بيايد ترا نجات دهد  
2. در زمان طاغوت فرماندهى سربازرى را به ماموريت به كردستان و اطراف اروميه مىفرستد و سرباز رفته باز نمى گردد. ديگرى را در تعقيب او مى فرستد، او هم بازنمى گردد، سومى را در تعقيب ايشان مى فرستد، او هم رفته در كنار قريه اى كه اسمشرا فراموش كرده ام مى بيند. رئيس قوم كه كلا از اكرادند قدم مى زند و از سربازتقاضاى مهمان شدن كرده ، وارد شده ، مى پرسد: زبان كردى مى دانى ؟ با اين كه مىدانست مى گويد: نه . صاحب خانه هم جلاد گردن كلفتى را احضار مى كند و جلاد بهزبان كردى به صاحب خانه مى گويد: دو عدد تفنگ را خودت برداشتى ولى اين تفنگمال من خواهد بود. و خنجرى كشيده سرباز را قصد مى كند. سرباز مضطرب شده او را بهحضرت عباس عليه السلام قسم مى دهند و آن ملعون خنجر را به پهلوى چپش وارد كرده مىگويد: حضرت عباس بيايد تو را نجات بدهد. در اينحال ، صداى بوق ماشينى به گوش رسيده صاحب خانه را صدا مى كنند و اينها ناچارشده رختخواب را روى سرباز مجروح ريخته صاحبان صدا يك نفر افسر و يك نفر دكتر وچند نفر سرباز وارد شده مى بينند رختخواب در وسطمنزل است . مى پرسند و صاحب خانه جواب مى دهد: ما در خواب بوديم كه صداى شمارسيد. بالاخره واردين روى همان رختخواب نشسته و ظنين شده رختخواب را كنار زده ، قضيهكشف مى شود و سرباز را دريافته و صاحب خانه وقاتل را دستگير و به اعدام محكوم مى كنند و سرباز را معالجه نموده و از مرگ نجات مىدهند.
219. عزادارى سنتى را مسخره مى كرد  
صديق محترم جناب آقاى حاجى حسن فهد كربلايى (حفظه الله )نقل كرد:
3. شخصى مدتى به بغداد رفت و در دانشگاه آن جا درس خواند. پس از بازگشت بهكربلا بعضى از مراسم عزادارى هاى سنتى را مسخره مى كرد و تا اين كه ماه محرم فرارسيد. روز 13 محرم كه همزمان با روز آمدن بنى اسد براى دفن شهداست معمولا يك شبيهنقش حضرت سيد الشهداء بر مى دارند و به صورتى رقت بار تا حرم حضرت سيدالشهداء و همچنين شبيه نقش حضرت ابوالفضل عليه السلام در حالى كه دست در بدنندارد حمل مى كنند. تا حرم حضرت ابوالفضل ، و در آن جا خاتمه پيدا مى كند. همانشخص چون نعشى را از جايى كه معروف به قيصر به اخبارى ها است در آوردند، بهمجرد نزديك شدن با دست خود دراز كرد پاى او كشيد به عنوان مسخره ناگاه احساس مىكند كسى چيزى مانند سوزن در دست او فرو مى كند، يك دفعه فريادش بلند شد و دستشبه شدت درد گرفت و همان محل عفونت كرد و مدتى درد و رنج كشيد تا اين كه بهحضرت ابوالفضل عليه السلام متوسل شد و براى حضرتابوالفضل العباس ‍ عليه السلام نذر كرد اگر خداوند عافيت كرامت فرمايدگوسفندىجهت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ذبح كند. و از آنچه كرده بود پشيمان شد وتوبه كرد.
حاجى حسن خود شاهد و ناظر جريان بوده و به چشم خود ديده است .
على اكبر قحطانى (حائرى )
220. يادت هست چه گفتى ؟  
روزى صبح جمعه كه معمولا براى انجام وظيفه ارشاد به حسينيهابوالفضل خياطها در مشهد مقدس مشرف مى شدم در يكى از اين جمعه ها گروه زيادى زواراز تهران آمده بودند. در ميان آنها شخص بزرگوارى ازاهل علم بود كه معلوم بود سال ها عمر خود را در حوزه علميه نجف به سر برده و ازشاگردان حضرت آيه الله العظمى آقاى حاج سيد ابوالقاسم خوئى (ره ) خود رامعرفى كرد، ايشان دو جريان نقل كردند كه يكى را كاملا محفوظ نيستم و اما دومى اين بودكه مى فرمود:
4. من با گروهى از طلاب براى زيارت حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام از نجفاشرف پياده به كربلا آمديم و در كربلا وارد مدرسه بادكوبه اى شديم دوستان دور همجمع بوديم و به مشورت پرداختيم كه زيارت را از كجا شروع كنيم .اول برويم به زيارت حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام يا زيارت حضرتابوالفضل العباس عليه السلام ؟
يكى از حاضران گفت : من كه به زيارت حضرتابوالفضل العباس ‍ عليه السلام نمى روم ! پرسيدند چرا؟ گفت : حضرتابوالفضل العباس ‍ عليه السلام كاره اى نبوده (نعوذبالله ).
همه دوستان با اعتراض شديد او را از چنين گفته اى منع كردند و با پرخاش ‍ او را خاموشنمودند. اما او اعتراض خود را هنوز ابراز مى داشت .
ما براى غسل و زيارت به حمام رفتيم پس از مراجعت ديديم شلوغ است و عده اى زياد ازمردم جمع شده اند تا شاهد جريان عجيب و بى سابقه اى كه روى داده باشند. مى گفتند:يك نفر در مستراح افتاده و در لجن فرو رفتهمشغول بيرون آوردن او هستند. ما هم منتظر مانديم ببينيم چه كسى طعمه مستراح شده پس ازآن كه او را به زحمت كشيدند و آب بر سرش ريختند ديديم اين همان رفيق ما است كه آنحرف را زده بود، وقتى از مرگ نجات يافت به گوشش گفتيم : يادت هست چه گفتى ؟!
گفت : من شوخى كردم . گفتم شوخى كرده بودى ، اگر جدى مى گفتى بايدداخل لجن مستراح جان مى دادى !
221. قسم خورد چشم هايش از حدقه بيرون آمد  
جناب آقاى حاج حسين ارجمندى در تاريخ 29/8/79 شمسى در مغازه طلا فروشى آقاى حاجسيد ابوالفضل شمس الدين نقل كردند:
5. در سال 1339 شمسى از قم به كربلا با اتوبوس مسافر مى بردم . يكى از خدمهسيد الشهداء امام حسين (عليه السلام ) با مسافرين بود و به عتبات عاليات بر مىگشت . به ايشان عرض كردم :
كرامتى از آقا امام حسين (عليه السلام ) برايم بگو تا قلبم روشن شود.
ايشان فرمود: دزدى بود در كربلا هميشه در حرم دزدى مى كرد او را مى آوردند كنار حرمامام حسين عليه السلام و قسم مى خورد و مردم هم رهايش مى كردند.
يك دفعه كه شب جمعه بود باز دزدى كرده بود، آوردند حرم مطهر امام حسين عليه السلامجلو رواق كه مثل هميشه قسم بخورد. وقتى كه قسم خورد چشم هايش از حدقه بيرون آمد ونابينا شد. خادم امام حسين عليه السلام شب حضرت را خواب ديد و عرض كرد: آقا جان اوكارش ‍ همين بود، اين دفعه چرا اين اتفاق افتاد؟
حضرت فرمود: شب هاى جمعه تمام ائمه اطهار عليهم السلام مهمان من هستند، برادرمحضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نيز تشريف داشت ، تا دزد قسم خورد، حضرتعباس عليه السلام نگاهى به سارق كرد، چشم هايش از حدقه به در آمد و نابينا شد.
222. اخبارى بى ادب  
6. يكى از اخباريين به زيارت ابى عبدالله الحسين عليه السلام مشرف شده و لكن بهزيارت حضرت ابى الفضل العباس عليه السلام نمى رفت بدينخيال واهى كه من از علم بهره مندم و آن بزرگوار بى نصيب بود. تا شبى در عالم خواببه زيارتش نائل شده آن بزرگوار مى پرسد: اين علم را از كجا به دست آورده اى ؟عرض مى كند: از فلان استاد او هم از فلان استاد تا بهچهل و پنجاه واسطه مى رسد به مولا الموالى على اميرالمؤ منين عليه و عليهمافضل صلوات المصلين آن گاه مى فرمايد تو بدين فاصله و وسائط از علوم آنبزرگوار بهره مند شده اى اما من كه هميشه در خدمتش بودم استفاده كرده ام .
223. سائل را مجازاتى سخت نموده  
حضرت آيه الله العظمى آقاى حاج سيد ابوالقاسم موسوى خوئى (على الله مقامه ) ازمرحوم پدر خود مرحوم آقاى حاج سيد على اكبر خوئى (رضوان الله تعالى عليه ) كهيكى از بزرگان روحانيت شيعه به شمار مى رفتنقل مى كرد:
7. يكى از اعاظم ساختمانى از آجر پخته - كه اولين بناى آجرى درخوى بود - شروعكرده و با اشتياق تمام در تكميل آن كوشيده و هر روزى براى بنا و عمله جات نهار مى دادتا خوب كار بكنند. روزى سائلى كه معمول آن زمان بود بر در خانه ايستاده به نامحضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام قسم داده و گدايى مى كرد.
اين آقا طبقه بالاى خانه آمده و سائل را مجازاتى سخت نموده و گفت : به خاطر چيزىمختصر اسم مبارك آن بزرگوار را به زبان نمى آورند. والله تعالى اين ساختمان رابه خاطر آن بزرگوار عليه السلام مى خواستى من مى دادم و باز اگر بخواهى خواهم داد.
حضرت باب الحوائج جز يكى در دهر كيست
جز به جانبازى بدين شان و شرافت راه نيست
در فداكارى ببين در راه حق منزل كجاست
باب هر حاجت كليد هر چه مشكل بود كيست
جز نبى و جز ولى كسى را چنين معيار نيست
غير عباس على در كربلا پرگار، نيست
در جهان باب الحوائج بيش نيست
غير معصومين را در كيس نيست
حضرت عباس را اين افتخار
حاصل آمد كار هر درويش نيست
شعر از شيخ حسن بصيرى
224. بى ادبى من مرا بيچاره كرد  
كسى درمحضر حضرت آيه الله آقاى حاج سيد ابوالقاسم خويى رحمه اللهنقل مى كرد:
8. وقت صبح ميليونر بوديم و تا عصر آن روز تمامى ملكم از دست رفت و مفلس شدم .حضرت آيه الله العظمى آقاى حاج سيد ابوالقاسم خوئى (رحمه الله ) پرسيدند: چهشد؟ عرض كرد: به زيارت حضرت عباس ‍ عليه السلام مشرف شدم ، ناگاه به زبانمآمد كه : مولا، مادر عزيزت مانند پدر بزرگوارت نبوده ، و اين بى ادبى سبب شد آن روزتمامى ثروتم از دستم بيرون برود.
225. جزاى بى احترامى خود را ديد  
9. در قريه نازك سفلى از منطقه شهر ماكو سيد محترمى به نام آقا مير عبدالوهابزندگى مى كرد كه تقريبا معاصر بوديم . او يك روحانى پاك و متدين بود و مغازه اىداشت . شبى مغازه اش به سرقت مى رود و سارقان محلى بودند و شناخته مى شوند واهالى محل سيد را به شكايت وادار و تشويق مى كنند. سيد مزبور مى گويد: من بهحضرت عباس عليه السلام عريضه اى مى نويسم . پس از چند روز يكى از سارقان خودرا با گلوله اى از پا در آورده و چون اطرافيان اعتراض مى كنند مى گويد: خلاص شدم ؛زيرا از همان شب همواره در خواب مرا شكنجه مى دادند كه : چرا اين كار كردى ؟ خلاصه مىميرد. دومى بچه اش را اسبى زير لگد گرفته و له مى كند و عيالش ‍ فرياد مى كشد وبه شوهر خود خطاب مى كند كه : خانه خراب ، جزاى بى حرمتى خود را به سيدى محترمديدى و سومى هم مرض آكله گرفته و خوار و رسوا شده واموال مسروقه را برگردانيده و به هلاكت مى رسد.
226. حضرت عباس هر چه بخواهد در حق من بكند  
10. در زمان ما رئيس پاسگاه ژاندرمرى ارسباران - اطراف رودخانه مشهور ارس - (ازتصريح به نام او كه به احتمال قوى از كسان او موجود باشند خوددارى مى شود) براىيكى از اهالى محل بنايى كرده و او را وادار به پرداخت چهار هزار تومان مى كنند. آنمسلمان بيچاره هم هر چه دفاع و استمداد و استر حام مى كند موثر نمى شود. بالاخره ناچارچهار هزار تومان را كه تقريبا بيست سال از آن زمان مى گذرد و مبلغ با ارزش وقابل توجه بوده - پرداخت كرده ، مى گويد: به حضرت عباس عليه السلام واگذار مىكنم . همان رئيس پاسگاه بد جنس مى گويد: حضرت عباس هر چه بخواهد در حق من بكند وهمان روز سوار موتور شده به شهر خوى حركت كرده ، ضمن راه تصادف كرده و استخوانرانش مى شكند و مدتى هم در راه مى ماند تا بستگانش خبر دار شده ، وسيله پيدا كرده بهشهر مى آورند. اتفاقا، روز جمعه هم بوده دكترها هم به اطراف مسافرت كرده اند،سرانجام معيوب و معلول شده به زندگى تلخ و ناگوار تا دم مرگ مبتلا مى شود.
227. قسم دروغ دزد را بيچاره كرد  
جناب حجه الاسلام و المسلمين مروج مكتب اهل بيت عليهم السلام آقاى حاج شيخ حسن بصيرىخوئى طى مكتوبى يك كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام مرقوم داشتهاند:
11. شخصى به نام حسين در شهر خوى ساعتى دزديده و به آقاى حاج سيد محمد علىدراجى كه از سادات معتبر و شخص متدين و اهل بازار بود مى فروشد. آقاى دراجى هم همانساعت را به ديگرى فروخته و تصادفا صاحب ساعت ، ساعت را شناخته و به ادارهشهربانى شكايت مى كند. بالاخره حسين ، فروشنده اولى را آورده و متاسفانه او انكاركرده . آقاى سيد محمد دراجى مى گويد: هفت قدم برداشته و به حضرت عباس عليهالسلام قسم ياد كن كه من اين ساعت را نفروخته ام . آن بدبخت همعمل مى كند و مى رود. آقاى سيد محمد دراجى به صاحب اصلى ساعت كه ادعاىاموال مسروق ديگر نموده مى گويد: شما هم به همان طريق قسم ياد كن ، تا من از عهده آنهابيايم . اما او قبول نكرده ، ساعت را تحويل گرفته و مى رود. ماموران شهربانى مبلغبيست و پنج تومان از آقاى دراجى گرفته و او را رها مى كنند. روز بعد خبر مرگ حسينخويى مى رسد و اعضاى شهربانى آقاى دراجى را خواسته و همان مبلغ راكه گرفتهبودند با اصرار و اعتذار پس ‍ مى دهند.
228. قسم خورد و مرد  
آقاى حاج رضا عبدالعلى زاده كه از متدينان و محترمان و مومنان و موثقان خوى است و در قيدحيات مى باشد، از جد مرحوم خود كربلائى على رضانقل كرد:
12. همراهى چند نفر به كربلاى معلا مشرف شدم . و من مقدارىپول در كيسه مخصوص قرار داده و در ميان اثاثيه خود گذاشته بودم و درمنزل نگهدارى مى كردم كه مفقود شد و از رفقاسوال كردم و يك نفر كه به او ظنين بودم ، به حضرت عباس عليه السلام قسم خورد كهمن اطلاعى ندارم من هم ساكت شدم . اين شخص همان روز مبتلا شد تا غروب جان سپرد و ازقضا پول من هم در ميان اشياى او پيدا شد.
السلام عليك يا اباالفضل العباس عليه السلام
حسن بصيرى
229. گوشهايت را تحفه براى مادرت ببر  
جناب حجه الاسلام آقاى شيخ سلطان محمدى يكى از فضلاى آذربايجانى مقيم حوزه علميهقم طى نامه اى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام كرامتى را چنين مرقوم داشتهاند:
13. در تاريخ 20/9/79 شمسى كرامت ذيل را از جناب آقاى حاج محمد حسن پور ساكنروستاى قشلاق از توابع شهر (گوگان ) تبريز شنيدم كه ازقول پدر خود مرحوم عباس محمد پور چنين نقل كرد: تقريبا شصتسال پيش پدرم مى گفت : روزى در جلو قهوه خانه مرحوم عليقلى واقع در شهر گوگاننشسته بودم . شخصى آمد ديدم گوشهايش از بيخ كنده شده بود. و اصلا گوش نداشت ،علت آن را جويا شدم و از وى پرسيدم : آقا ببخشيد، شماچرا گوش ندارى ؟
ابتدا چيزى نگفت ، ولى پس از اصرار من ، ناچار چنين پاسخ گفت : زمانى من در كردستانساكن بودم ، آن وقت عده اى از كردهاى اين سامان به آذربايجان حمله مى كردند. و پس ازتهاجم شديد. خود اموال مردم را غارت مى نمودند و مردانشان را بهقتل مى رساندند و احيانا دخترانشان را اسير كرده و به عنوان كنيز با آنها رفتار مىكردند. من روزى به مادرم گفتم اى مادر قشون كردها براى تهاجم به آذربايجان آماده شدهاند. جاز بده با آنها بروم و زنى براى خودم و كنيزى براى تو بياورم ! مادرم گفت :پسرم اجازه نمى دهم ، زيرا شيعيان يك اسب سفيد سوارى دارند كه حضرتابوالفضل عليه السلام مى باشد و از آن حضرت مى ترسم كه تو تنها فرزند منهستى به دست او كشته مى شوى . من با اصرار زياد گفتم : سرانجام قشون هر طور شدمن هم مثل آنها مى شوم و يكى از آن ها من خواهم بود. به هرحال ، پس از اصرار زياد از طرف بنده ، مادرم راضى شده و به من اجازه داد. من خودم رابه سپاه رساندم ، آمديم تا نزديك شهر (سردرود) (حومه شهرستان تبريز). من درعقب سپاه بودم و خيلى با جلو قشون فاصله داشتم كه ناگهان ديدم مهاجمان شكست خورده وعقب نشينى مى كنند. پرسيدم : چه خبر است ؟ گفتند: اسب سفيد سوارى آذربايجان خودش راآشكار كرده و به جلو قشون آمده است لذا من هم با آن ها برگشته و فرار كردم ، سر راه منديدم اسب سفيد سوارى ظاهر شده و گفت : مگر تو نشنيده اى كه شيعيان صاحب دارند. بهمادرت گفته بودى كه مى روى براى خودت همسر و براى مادرت كنيز بياورى ؟! چونمادرت راضى نبود تو در اين تهاجم شركت كنى ، گردنت را نمى زنم .
سپس دستش را دراز كرد و گوشهايم را از ريشه كند و به دستم داد. در اينحال خون جارى گرديد و فرمود: گوشهايت را به عنوان تحفه براى مادرت ببر و به اوبده من به خانه خودم آمدم ، مادرم كه چنين ديد گفت : پسرم من به تو گفتم كه ايشان اسبسفيد سوارى به نام حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام دارند.
من گفتم : مادر، من قصه زن و كنيز را به جز تو به كسى نگفته بودم و كسى از آن اطلاعنداشت . پس حق با تشيع است . لذا با مادرم و خانواده ام از كردستان كوچ كرده درشهرستان مياندو آب ساكن گرديدم و مذهب تشيع را اختيار نمودم .
230. قسم دروغ خورد و صورتش مانند قير سياه شد و مرد  
جناب آقاى حاج محمد حسن محمد پور ساكن روستاى قشلاق از توابع گوگان تبريز كهمردى متدين و مورد وثوق است و تقريبا 74 سال سن دارد در تاريخ 20/9/79 مطابق با13 رمضان 1421 قمرى از قول پدر خود مرحوم عباسنقل كرد:
14. كه پدرم حدود شصت سال پيش مى گفت : از روستاى ياد شده روزى به شهرگوگان رفتم و در قهوه خانه مرحوم عليقلى نشسته بودم و معمولا افراد سرماگر وچوپدار از اطراف به آنجا مى آمدند معامله مى كردند، يك نفر از اهالى شهرستان مياندو آبكه مورد اطمينان آن سامان بود معمولا خريد و فروش آن آقا اسب بود و نقد و نسبه اگراحيانا پول حيوان مورد معامله مى ماند بعدا به فروشنده مى پرداخت ، به اصطلاح ، مردممنطقه چون به او اطمينان داشتند به او نسيه مى دادند. يك نفر از اهالى گوگان اسبش رابه همين مرد فروخته بود، ولى قرار بود پولش را بعدا بگيرد. خريدار اسب را مى بردو بعد از شش ماه به قهوه خانه مى آيد از طرفى فروشنده با خبر مى شود كه مرد مياندوآبى آمده است . او نيز در آن قهوه خانه حضور پيدا مى كند وپول اسب را از او مطالبه مى كند.
در مقابل ، خريدار مى گويد: من پول اسب را موقع معامله به شما داده ام . به هرحال ، امر ايشان به نزاع و اختلاف منجر مى شود. مرد گوگانى منكر را نزد مرحوم حاجفخر كه سيد روحانى بود مى برد قرار بر اين شد كه خريدار قسم بخورد كهپول را داده است مرحوم حاج فخر هم به او مى گويند قسم ياد نكن ، من حاضرم ازفروشنده براى شما مهلت بگيرم بعدا پول را بياور. اما آن شخصقبول نكرد و فروشنده پيشنهاد كرد كه با هم به حمام بروندغسل كنند سپس خريدار سوگند ياد نمايد كهپول اسب را داده است . خلاصه ، آنها با هم به حمام رفتند پس ازغسل با هم به مسجد يخچال رفتند. فعلا اين مسجد در مسير خيابان قرار گرفته و موجودنيست و خريدار آماده شد كه قسم بخورد. مردم كه در اطراف آنها بودند گفتند: آقا، قسمنخور ولى او قبول نكرد و اصرار نمود كه قسم ياد نمايد لذا از فروشنده اسب پرسيد.كه چگونه سوگند بخورم ؟
او گفت : بدين طريق كه هفت قدم برو جلو و در هر گام بگو: من بدانم وابوالفضل و به زبان آذرى (من بيلم ابوالفضل ) كه بدهكار نيستم اين شخص ‍ هم چنينقسم خورد و برگشت . موقع خروج از مسجد يخچال ، زمين خورد ما نزديك رفتيم ، ديديمروى پله ها افتاده و صورتش مانند قير سياه گرديده و مرده است .
اين كرامت را بنده (مرحوم عباس ) و همه مردممحل كه آن جا بودند ديديم . و آن ها كه او را مى شناختند به خانواده اش كه در مياندوآببود خبر دادند كه بيايند و جنازه اش را ببرند و دفن كنند.
عالم جليل القدر علامه آقاى شيخ كاظم فرمود يك روحانى پيش بنده تشريف آورد و به منگفت : بنده سفير حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام هستم . و ايشان مرا نزد شمافرستاده است .
عرض كردم : بفرماييد چه پيغامى داريد، ايشان گفت : در عالم رويا حضرتابوالفضل العباس عليه السلام به من امر كرده است كه نزد شيخ كاظم برو به ايشانبگو چرا روضه مرا نمى خواند؟
به ايشان بگو مصيبتم خيلى زيادى بوده ، در بين روضه ها مصيبتم را بخواند،بالخصوص آن وقت كه زخم هاى زياد داشتم و هر دو دستم قطع شده بود، چه طور ازبالاى اسب به زمين آمده ام . صورتم زمين خورد ودر چشمم تير مى سوخت بود در آن لحظهآخرين خواهشم اين بود. كه هر طور شده آب را به خيمه ها برسانم و بچه هاى تشنه لبمولايم يك جرعه آب بنوشند، ولى آرزويم برآورده نشد.
هدفم از نقل اين معجزه اين بوده كه روضه خوان ها هنگام روضه خوانى يك تكه روضه ومصيبت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را حتما بخوانند و اين يك مصيبت عظما بودهكه بر آن بزرگوار وارد شده است .

next page

fehrest page

back page