بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت اول, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB10010 -
     BAB10011 -
     BAB10012 -
     BAB10013 -
     BAB10014 -
     BAB10015 -
     BAB10016 -
     BAB10017 -
     BAB10018 -
     BAB10019 -
     BAB10020 -
     BAB20001 -
     BAB20002 -
     BAB30001 -
     BAB30002 -
     BAB30003 -
     BAB30004 -
     BAB30005 -
     BAB30006 -
     BAB30007 -
     BAB30008 -
     BAB30009 -
     BAB30010 -
     BAB30011 -
     BAB30012 -
     BAB40001 -
     BAB40002 -
     BAB40003 -
     BAB40004 -
     BAB40005 -
     BAB40006 -
     BAB40007 -
     BAB50001 -
     BAB50002 -
     BAB50003 -
     BAB50004 -
     BAB50005 -
     BAB50006 -
     BAB50007 -
     BAB50008 -
     BAB50009 -
     BAB50010 -
     BAB50011 -
     BAB50012 -
     BAB50013 -
     BAB50014 -
     BAB50015 -
     BAB50016 -
     BAB50017 -
     BAB50018 -
     BAB50019 -
     BAB50020 -
     BAB50021 -
     BAB60001 -
     BAB60002 -
     BAB60003 -
     BAB60004 -
     BAB60005 -
     BAB60006 -
     BAB60007 -
     BAB60008 -
     BAB60009 -
     BAB60010 -
     BAB60011 -
     BAB60012 -
     BAB60013 -
     BAB70001 -
     BAB70002 -
     BAB70003 -
     BAB70004 -
     BAB70005 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT201 -
     FOOTNT301 -
     FOOTNT302 -
     FOOTNT303 -
     FOOTNT401 -
     FOOTNT501 -
     footnt502 -
     footnt503 -
     FOOTNT601 -
     FOOTNT701 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

و بـالجـمـله ؛ عـيسى به همين حال بود تا وفات يافت . و او را چند نفر مخصوص بود كهپـوشـيـده بر امر او مطلع بودند: يكى ابن علاّق صيرفى ، و ديگر ( حاضر ) ، وسـوم صـبـاح زعـفـرانى ، و چهارم حسن بن صالح . و مهدى در صدد بود كه اگر عيسى رانمى يابد لااقل بر اين چند تن ظفر يابد تا هنگامى كه بر ( حاضر ) ظفر يافت واو را در مـحـبس انداخت و به هر حيله كه بايد و شايد خواست تا مگر از عيسى و اصحاب اواز ( حاضر ) خبر گيرد او كتمان كرد و بروز نداد تا او را كشتند، و چون عيسى دنيارا وداع كرد دو طفل صغير از او بماند، و صباح كفالت ايشان مى نمود.
و نـقـل شده كه صباح به حسن ، گفت : اكنون كه عيسى وفات كرد چه مانع است كه ما خودرا ظـاهـر كـنـيـم و خـبر موت عيسى را به مهدى رسانيم تا او راحت شود و ما نيز از خوف اوايـمـن شـويـم ، چـه آنـكـه طـلب كـردن مـهـدى مـا را بـه جـهـت عـيـسـى اسـتالحـال كـه او بـمـرد ديـگر با ما كارى ندارد. حسن گفت : نه واللّه ! چشم دشمن خدا را بهمرگ ولى اللّه فرزند نبى اللّه روشن نخواهم كرد، همانا يك شبى كه من به حالت ترسبـه پـايـابـن بـرم بـهـتـر اسـت از جـهـاد و عـبـادت يـكسـال ، صـبـاح گفت : چون دو ماه از موت عيسى بگذشت حسن بن صالح نيز از دنيا بگذشتآنگاه من احمد و زيد كودكان يتيم عيسى را برداشتم و به جانب بغداد پا گذاشتم چون بهبغداد رسيدم كودكان را در خانه اى سپردم و خود با جامه كهنه به دارالخلافه مهدى شدمچـون به آنجا رسيدم گفتم من صباح زعفرانى مى باشم و اذن بار طلبيدم خليفه مرا طلبكـرد و چـون بـر او داخـل شدم گفت : تويى صباح زعفرانى ؟ گفتم : بلى ، گفت : لاحَيّاكَاللّهُ وَلابَيّاكَ اللّهُ وَ لا قَرَّبَ دارَكَ اى دشمن خدا تويى كه مردم را به بيعت دشمن من عيسىمـى خـوانـدى ؟ گـفـتـم : بـلى ، گـفـت : پس به پاى خود به سوى مرگ آمدى . گفتم : اىخليفه ! من از براى شما بشارتى دارم و هم تعزيتى ، گفت : بشارت و تعزيت تو چيست ؟گفتم : اما بشارت تو به مرگ عيسى بن زيد است و اما تعزيت نيز براى موت عيسى است؛ چه آنكه عيسى پسرعم و خويش تو بود.
مـهـدى چـون ايـن بـشـنـيد سجده شكر به جاى آورد، پس از آن پرسيد كه عيسى كى وفاتكـرد؟ گـفـتـم : تـا بـه حـال دو مـاه اسـت ، گـفـت : چـرا تـا بـهحال مرا خبر ندادى ؟ گفتم : حسن بن صالح نمى گذاشت تا آنكه او نيز بمرد من به سوىتو آمم ، مهدى چون خبر مرگ حسن شنيد سجده ديگر به جاى آورد و گفت : الحمدللّه كه خداشـر او را از مـن كـفـايـت كـرد؛ چـه آنكه او سخت ترين دشمنان من بود، آنگاه گفت : اى مرد!هـرچـه خـواهـى از مـن بـخـواه كـه حـاجـت تـو بـرآورده خـواهـد شـد و مـن تـو را ازمـال دنـيـا بـى نـيـاز خـواهـم كرد، گفتم : به خدا سوگند كه من از تو چيزى نمى طلبم وحـاجـتـى نمى خواهم جز يك حاجت ، گفت : آن كدام است ؟ گفتم : كفالت يتيمان عيسى بن زيداسـت و به خدا قسم است اگر من چيزى مى داشتم كه بتوانم آنها را كفالت كنم اين حاجت رانـيـز از تو نمى طلبيدم و ايشان را به بغداد نمى آوردم . پس شرحى از عيسى و كودكاناو نقل كردم و گفتم : شايسته است كه شما در حق اين كودكان يتيم گرسنه كه نزديك استهلاك شوند پدرى كنى و ايشان را از گرسنگى و پريشانى برهانى .
مـهـدى چـون حـال يـتـيمان عيسى را شنيد بى اختيار بگريست چندان كه اشك چشمش سرازيرشـد، گـفـت : اى مـرد خـدا! خـدا جـزاى خـيـر دهـد تـو را خـوب كـردى كـهحـال ايـشـان را براى من نقل كردى و حق ايشان را ادا نمودى همانا فرزندان عيسى نيز مانندفـرزنـدان مـن انـد اكنون برو و ايشان را به نزد من آر، گفتم : از براى ايشان امان است ؟گفت : بلى در امان خدا و در امان من و در ذمّه من و ذمّه پدران من مى باشند ، و من پيوسته او راقسم مى دادم و از او امان مى گرفتم كه مبادا اگر ايشان را براى او آورم آسيبى به ايشانرسـانـد و مـهـدى هـم ايـشـان را امـان مـى داد تـا آنـكـه در پـايـان كـلام گـفـت : اى حـبيب من !اطـفـال كـوچـك را چه تقصير است كه من ايشان را آسيبى برسانم ، همانا آنكه با سلطنت منمـعارض بود پدر ايشان بود. و اگر او نيز به نزد من مى آمد و با من منازعت نمى كرد مرابـا وى كـارى نـبـود تـا چـه رسـد بـه كـودكـان يـتـيـم ،الحال برخيز و برو و ايشان را به نزد من آر خداى جزاى خيرت دهد و از تو هم استدعا مىكـنم كه عطاى مرا قبول كنى ، گفتم : من چيزى نمى خواهم . آنگاه رفتم و كودكان عيسى راحـاضـر كـردم ، چـون مـهـدى ايـشـان را بـديـد به حال ايشان رقت كرد و ايشان را به خودچـسـبـانـيـد و امـر كـرد كـنـيـزكـى را كـه پـرسـتـارى ايـشـان كـنـد و چـنـد نـفـر هـممـوكـل خـدمـت ايـشـان نـمـود و من نيز در هر چندى از حال ايشان تحقيق مى كردم و پيوسته دردارالخلافه بودند تا زمانى كه محمدامين مقتول گشت آنگاه از دارالخلافه بيرون شدند وزيد به مرض از دنيا بگذشت و احمد مختفى و متوارى گشت .(153)
ذكر اولاد و اعقاب عيسى بن زيد شهيد
همانا عيسى بن زيد را از چهار فرزند اعقاب به يادگار ماند: احمدالمختفى و زيد و محمد وحـسين غضارة و حسين جد على بن زيد بن الحسين است كه در ايام مهتدى باللّه خروج كرد دركـوفـه ، جـمـاعـتـى از عـوام و اعـراب كـوفـه بـا او بـيـعـت كـردنـد. مـهـتـدى شـاه بـنمـيـكـال را بـا لشـكـرى عـظيم به جنگ او فرستاد خبر گوشزد لشكر على گرديد متوحششدند؛ چه آنكه عدد ايشان به دويست سوار مى رسيد. على چون وحشت ايشان را بديد گفت: هـمـانـا اى مـردم ! ايـن لشـكـر مـرا مـى طـلبند و با غير من كارى ندارند من بيعت خود را ازگردن شما برداشتم پى كار خود رويد و مرا با ايشان گذاريد، گفتند: به خدا قسم كهما چنين نخواهيم كرد، چون لشكر شاه بن ميكال رسيد لشكر على را فزعى غالب شد، علىگفت : اى مردم ! به خود بمانيد و تماشاى شجاعت من نماييد.
پس شمشير از نيام كشيد و اسب خود را در ميان آن لشكر عظيم دوانيد و بر ايشان از يمين ويـسـار شمشير زد تا آنكه از ميان لشكر بيرون شد و بر فراز تلّى رفت ، ديگرباره ازپـشـت ايـشـان درآمـد و بر ايشان حمله كرد لشكر از ترس براى او كوچه مى دادند تا بهمـكـان اول خـود عـود نـمـود و دو سـه كـرّت ايـن چـنـيـن حـمـله كـرد بـر ايـشـان ، لشـكـر اودل قوى شدند و بر لشكر شاه بن ميكال حمله كردند، لشكر شاه هزيمتى شنيع نمودند وعـلى بن زيد فتح كرد، و ببود تا در ايام معتمد در بصره ناجم او را با طاهر بن محمد بنابوالقاسم بن حمزة بن حسن بن عبيداللّه بن العباس ابن اميرالمؤ منين عليه السلام و طاهربـن احـمـد بـن القـاسـم بن محمد بن القاسم بن الحسن بن زيد بن الحسن بن على بن ابىطالب عليه السلام گردن زد.(154)
ذكر احمد بن عيسى بن زيد و ناجم صاحب زنج
احـمد بن عيسى بن زيد مردى عالم و فقيه و بزرگ و زاهد و صاحب كتابى در فقه بوده ومـادرش عـاتـكـه دخـتـر فـضـيـل بن عبدالرحمن بن عباس بن ربيعة بن حارث بن عبدالمطلبهـاشـمـيـه بـوده و تـولدش در سـال يـك صـد و پـنـجـاه و هـشـتـم و وفـاتـش درسـال دويـسـت و چـهـلم روى داد. در پـايـان روزگـار نـابـيـنـا گـشـت و چـنـانـكـه درذيـل وفـات پـدرش عـيـسـى اشـارت رفـت از آن هـنـگام كه او را به مهدى تسليم كردند دردارالخـلافـه مـى زيست تا زمان رشيد، صاحب ( عمدة الطالب ) گفته كه نزد رشيدمـى زيـست تا كبير شد و خروج نمود پس او را ماءخوذ و محبوس داشتند پس خلاص ‍ گشت وپـنـهـان گـرديـد و بـبـود تـا در بـصـره وفـات نـمـود و ايـن هـنـگـام روزگـارش از هشتادسال گذشته بود و از اين روى او را مختفى مى ناميدند انتهى .(155)
و زوجـه اش خـديـجه دختر على بن عمر بن على بن الحسين عليه السلام است و او مادر محمدپسرش است كه مردى وجيه و فاضل بوده و در بغداد در حبس وفات يافت .
مؤ لف گويد: از كسانى كه خود را به احمد مختفى نسبت داده صاحب زنج است ادعا مى كردهكه من على بن محمد بن احمد بن عيسى بن زيد بن على بن الحسين عليه السلام مى باشم وجـمـاعـتى او را ( دعّى آل ابوطالب ) مى گفتند و در توقيع حضرت امام حسن عسكرىعـليـه السـلام اسـت : ( صاحِبُ الزَّنْجِ لَيْسَ مِنْ اَهْلَ الْبَيْتِ ) (156) واصـلش از يـكـى از قـراء رى بـود و بـه مـذهـب ازراقـه و خـوارجميل داشت و تمام گناهان را شرك مى دانست و انصار و اصحابش زنجى بودند.
در ايـام خلافت مهتدى باللّه سه روز به آخر ماه رمضان مانده سنه دويست و پنجاه و پنجمدر حـدود بـصـره خـروج كـرد پـس از آن به سوى بصره شده و بصره را مالك گرديد وجـمـاعـت ( زنـگ عـ( را براى انگيزش فتنه و غوغا برآشفت و آن جماعت در آن هنگام دربـصـره و اهـواز و نـواحـى اهـواز جـمـعـى بـزرگ بـودنـد واهـل ايـن نواحى اين جماعت را مى خريدند و در املاك و ضياع و باغستان خود به خدمت ماءمورمـى سـاخـتـنـد و جـماعتى از اعراب ايشان نيز او را متابعت مى كردند و از وى افعالى ظهوريـافـت كه هيچ كس پيش از وى چنين نكرده بود و زمان المعتمد على اللّه ابوالعباس احمد بنمـتـوكل برادرش صلحة بن متوكل كه ملقب به موفق و قائم به امر خلافت بود به جنگ وىبـيـرون شـد و پيوسته به حيلت و تدبير جنگ و گريز مى كرد تا او را بكشت و مردم رااز شـر او آسـوده كـرد و مـدت ايـام تـسـلط و قـهـر صـاحـب زنـج چـهـاردهسال و چهار ماه بود.
و او مـردى قـسـى القـلب و ذمـيـم الا فـعال بود و در سفك دماء مسلمانان و اسر نساء و كشتنزنـان و اطـفـال و غـارت كـردن امـوال خـوددارى نـكـرد. ونقل شده كه در يك واقعه در بصره سيصد هزار نفس از مردم بكشت و فتنه او بر مردم سختعظيم بود.(157)
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در اخبار غيبيه خود مكرر اشاره فرموده به صاحب زنج وگرفتاريهاى اهل بصره .
از جمله فرموده :
( يا اَحْنَفُ كَاَنّى بِهِ وَقَدْ سارَ بِالْجَيْشِ الَّذى لايَكوُنَ لَهُ غُبارَ [وَ لا لَجَبٌ] وَ لا قَعْقَعَةُلُجُمٍ وَلا حَمْحَمَةُ خَيْلٍ وَ يُثيروُنَ اْلاَرْضَ بِاَقْدامِهِمْ كَاَنَّها اَقْدامُ النَّعامِ.(158))
سـيـد رضـى رضـى اللّه عـنـه فرموده كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در اين خطبهاشاره به ( صاحب زنج ) فرموده و معنى كلام آن حضرت آن است كه اى احنف ! گويامـى نـگـرم او را كـه با سپاهى سير مى كند كه نه گرد و غبارى و نه صدايى و نه آوازسـلاح و لگـامـى دارد بـا قـدمهاى خويشتن زمين را بر هم مى شورانند و گامهاى آنها مانندقدمهاى شترمرغ است .
مؤ لف گويد: كه در اوائل ظهور صاحب زنج كه زنگيان به او پناهنده گشتند و جمعيت وىبـسـيـار گـشـت مورخين نوشته اند كه در تمامى سپاه او به غير از سه شمشير نبود. چونبـه آهـنـگ بـصـره شـد بـه قـريـه مـعـروف به كرخ رسيد بزرگان قريه به ديدار اوبـشـتـافـتـند و لوازم پذيرايى به جاى آوردند و صاحب الزنج آن شب با ايشان به پاىبـرد و چـون بـامـداد شد اسبى كميت از بهرش از آن قريه هديه كردند و آن اسب را زين ولگان نبود و از هيچ كجا به دست نيامد سپس ريسمانى بر او استوار كردند و سوار شدندو هم با ريسمان از ليف دهانش بستند.
ابـن ابـى الحـديـد مـى گـويـد ايـن داسـتـان مـصـدققول حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام است كه فرموده :
كَاَنّى بِهِ قَدْ سارَ فِى الْجَيْشِ الَّذى لَيْسَ لَهُ غُبارٌ وَ لالَجَبٌ الخ .(159)
پس از آن حضرت به احنف ، مى فرمايد:
( وَيْلٌ لِسِكَكِمُ الْعامِرَةِ وَ الدُّوْرِ الْمُزَخْرَفَةِ الَّتى لَها اَجْنِحَةٌ كَاَجْنِحَةِ النُّسوُرِ وَ خَراطيمُكَخَراطيمُ الْفيلَةِ مِنْ اَولئِكَ الَّذينَ لايُنْدَبُ قَتيلُهُمْ وَ لا يُفتَقَدُ عائِبُهُمْ. )
مـى فـرمايد: اى احنف ! واى بر كوى و بر زنهاى آبادان شما و خانه هاى آراسته و زينت ونـگـار كـرده كـه بـالهـا دارد مـانـنـد بـالهـاى كـركـس و خـرطـومـهـا مـانـنـد خـرطـومفـيـل از چـنـيـن گـروهى كه نه بر كشته ايشان كسى ندبه مى كند و نه گمشده ايشان راكـسـى جـسـتجو مى كند، چون كه زنگيان عبيد و غريب بودند و كسى نداشتند كه بر ايشاننـدبـه كـنـد يا از نابود شدن ايشان جايش خالى بماند، و شايد مراد از اين بالها رواشنبـاشـد يـا اخـشـاب و بـورياهايى كه بيرون عمارتها از سقفها آويزان مى كنند كه درها وديـوارهـا را از صـدمـه بـاران و تـابـش آفـتـاب نـگـهـدارد. و خـرطـوم خـانه ها، ناودانهاىمتصل به ديوار است تا به زمين كه قير بر آنها ماليده اند و بسيار شبيه است به خرطومفـيـل و حـضـرت امـيـرالمـؤ منين عليه السلام به اين فرمايش اشاره مى فرمايد به خرابشدن و سوختن اين عمارت در فتنه صاحب زنج .
هـمـانـا مـورخـيـن نـقـل كـرده انـد كـه در روز جـمـعـه هـفـدهـمشوال سنه دويست و پنجاه و هفت صاحب زنج داخل بصره شد و مردم بصره را بكشت و مسجدجامع و خانه هاى مردم را آتش زد و در روز جمعه و شب شنبه پيوسته مردم را كشت و خانه هارا آتش زد تا آنكه جويها را از خون روان گشت و كوى و بازار خونگسار گرديد و كوشكو گـلستان ، گورستان گرديد و خانه ها و هركجا كه رهگذر انسان يا چارپايان بود باهر اسب و اثاث و متاعى بود به جمله بسوخت .
( وَاتَّسـَعَ الْحـَريـقُ مـِنَ الْجـَبـَلِ اِلَى الْجَبَلِ وَ عَظُمِ الْخَطْبُ وَ عَمَّهَا الْقَتْلُ وَ النَّهْبُ وَاْلاِحْراقُ. )
پـس از ايـن قتل عام ، مردم را امان دادند و گفتند هركه حاضر شود در امان است ، هنگامى كهمردم جمع شدند بناى غدر نهادند و شمشير در ميان ايشان نهادند و صداى مردم به شهادتجـارى و خونشان در زمين سارى بود، كشتند هركس را كه ديدند. در بصره كه هركه مالداربـود اول مـال او را مـى گـرفـتـنـد يـعـنـى شـكـنـجـه مـى كـردنـد او را تـا ظـاهـر كـنـدمال خود را و ناگهان او را مى كشتند و هركه فقير بود بدون فرصت در همان وقت او را مىكـشـتـنـد تـا آنـكـه نـقـل شـده كـه هـركـس از مـردم بـصـره بـهحـيـل مـخـتـلفـه جـان بـه سـلامـت بـبـرد در آن ابار و چاهها كه را سراها كنده بودند پنهانگـرديـده و چـون تاريكى شب جهان را فرو مى گرفت از ظلمت چاه طلوع مى كردند، و چونمـاءكـولى مـوجـود نـبـود نـاچـار از گوشت سگ و موش و گربه كار خورش و خوردنى مىسـاخـتـنـد و چـون خـورشـيـد طـلوع مـى كرد به چاه غروب مى نمودند و به همين گونه مىگـذرانـيدند چندان كه از آن حيوانات نيز چيزى به جاى نماند و بر هيچ چيز دست نيافتندايـن وقـت نـگران بودند تا از همگنان و هم جنسان خود هر كس از گرسنگى بمردى ديگراناز گـوشـتـش زنـدگـى گـرفـتـى و هـركـس را قـدرت بـودى رفيق خود را بكشتى و او رابـخـوردى و چـنـان سـخـتـى كـار بـر مـردم شـدت كرد كه زنى را ديدند كه سر بر دستگـرفـتـه و مـى گـريـد از سبب آن پرسيدند گفت : مردم دور خواهرم جمع شدند تا بميردگـوشـت او را بخوردند هنوز خواهمر نمرده بود كه او را پاره پاره كردند و گوشت او راقـسـمـت نـمـودنـد و از گـوشـت او قـسمتى به من ندادند جز سرش و در اين قسمت بر من ظلمنمودند!(160)
مـؤ لف گـويـد: معلوم شد فرمايش حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در آن خطبه شريفهكه فرموده :
( فـَوَيـْلٌ لَكِ يـا بـَصـْرَةُ مِنْ جَيْشٍ مِنْ نِقَمِ اللّهِ لارَهَجَ لَهُ وَ لاحِسَّ وَ سَيُبْتَلى اَهْلُكِبِالْمَوْتِ الاَحْمَرِ وَالْجُوعِ الاَغْبَرِ: )
واى بـر تـو اى بـصـره ! از لشـكـرى كه نقمت و شكنج خداوند است و بانگ و غبار و جنبشندارد، چه سياه زنگى را چون ديگر لشكرها آواز و آهنگ و جرنگ اسلحه و مركب بسيار نبودو زود بـاشـد اى بـصـره كـه اهـل تـو، بـه مـرگ احـمـر و جوع اغبر مبتلا شوند، يعنى بهقـتـل و قحط تباه گردند.(161) و اين كلمات حضرت اميرالمؤ منين عليه السلاممعجزه بزرگى است .
ذكر محمد بن زيد بن الا مام زين العابدين عليه السلام و اعقاب او
مـحـمـد بـن زيـد كـوچـكـترين فرزندان زيد شهيد است و او را در عراق اعقاب بسيار بوده ،كـنـيـتـش ابـوجـعـفـر، فـضـلى بـسـيـار و نـبـالتـى بـهكمال داشت ، و قصه اى از فتوت و جوانمردى او معروف است كه ( داعى كبير ) آن رابـراى سـادات و عـلويـيـن نـقـل كـرده كـه آن را سرمشق خود قرار داده و به آن طريق رفتارنـمايند، و ما آن قصه را در ذكر اولاد حضرت امام حسن عليه السلام نگارش داديم به آنجارجوع شود.
و پسرش محمد بن محمد بن زيد همان است كه در ايام ابوالسّرايا يا در سنه صد و نود ونـه بـعـد از وفـات مـحـمـد بـن ابـراهـيـم طـبـاطبا مردم با وى بيعت كردند و آخرالا مر او راگـرفـتـه بـه نـزد مـاءمـون در مـرو فـرسـتـادنـد و در آن وقـت بـيـسـتسـال داشـت ، ماءمون تعجب كرد از صغر سن او، با وى گفت : ( كَيْفَ رَاَيْتَ صُنْعَ اللّهِبِاْبِنِ عَمَّكَ؟ ) محمد گفت :

رَاَيْتُ اَمينَ اللّهِ فِى الْعَفْوِ وَالْحِلْمِ
وَ كانَ يَسيرا عِنْدَهُ اَعْظَمُ الْجُرْمِ
گـويـنـد چـهل روز در مرو بود آنگاه ماءمون او را زهر خورانيد و جگرش پاره پاره شده درطـشـت مـى ريـخت و او نظر مى كرد به آنها و خلالى در دست داشت و آنها را مى گردانيد. ومـادرش فـاطـمه دختر على بن جعفر بن اسحاق بن على بن عبداللّه بن جعفر بن ابى طالببوده است .
و پسر ديگرى جعفر بن محمد بن زيد مردى عالم و فقيه و اديب و شاعر و آمر به معروف ونـاهـى از مـنـكـر بـوده در كـلاجـر نيشابور به خاك رفته ، كذا فى بعض ‍ المشجّرات ، وظاهرا او است پدر احمد سكّين كه بيايد ذكرش بعد از اين .
و بـدان كـه از احـفاد محمد بن زيد است ، سيد اجل وحيد عصره و فريد دهره صدرالدّين علىبـن نـظام الدّين احمد بن مير محمد معصوم مدنى مشهور به سيد عليخان شيرازى جامع جميعكمالات و علوم ، صاحب مؤ لفات نفيسه مانند ( شرح صمديه ) و ( شرح صحيفه) و ( سلافة ) و ( انوار الربيع ) و ( سلوة الغريب ) و غير ذلك .وفـاتـش سـنـه هزار و صد و نوزده در شيراز واقع شده و قبرش در شاه چراغ نزديك قبرسـيـد اجـل سـيـد مـاجـد است ، پدران سيد عليخان همگى علما و فضلا و محدثين بوده اند، دركـتـاب ( سـلافـة العـصـر من محاسن اءعيان العصر ) در ترجمه والدش نظام الديناحمد، فرمود:
( اَمـامُ ابْنُ اِمامٍ وَ هُمامُ ابْنُ هُمامُ هَلُمَّ جَرّا اَلى اَنْ اُجاوِزَ الْمَجَرَّةَ مَجَرّا لا اَقِفُ عَلى حَدٍّ حَتّىاِنـْتـهـِىَ اِلى اَشـْرَفِ جـَدٍّ وَ كـَفـى شـاهـِدا عـَلى هـذا الْمـَرامـِقَوْل اَحَدِ اَجْدادِهِ الْكِرامِ لَيْسَ فى نَسَبِنا اِلاّ ذُوفَضْلٍ وَ حِلْمٍ حَتّى نَقِفَ عَلى بابِ مَدينَةِالْعِلْمِ.(162))
و از جـمـله پـدران او اسـت اسـتـاد البشر والعقل الحادى عشر غياث الدّين منصور دشتكى كهقاضى نوراللّه در ( مجالس ) در ترجمه او فرموده : خاتم الحكماء و غوث العلماءالا مير غياث الدّين منصور شيرازى آنكه ارسطو و افلاطون بلكه حكماى دهر و قرون اگردر زمـان آن قـبـله اهل ايمان بودندى مفاخرت و مباهات به انخراط در سلك مستفيدان و ملازمانمجلس عاليش نمودندى انتهى .(163)
گـويند در بيست سالگى از ضبط علوم فارغ گرديده و در چهارده سالگى داعيه مناظرهبا علامه دوانى در خود ديده ، در سنه نهصد و سى و شش كه زمان سلطنت در كفّ با كفايتشـاه طـهـماسب صفوى بود آن جناب به صدارت عظمى رسيد ملقب به صدر صدور ممالكگرديد، و در سنه نهصد و سى و هشت جناب خاتم المجتهدين محقق كركى از عراق عرب بهتـبريز آمد و از جانب سلطان نهايت احترام مى ديد به امير غياث الّين مذكور در طريقه محبتمـسـلوك فـرمـود. گـويـند كه اين دو بزرگوار با هم قرار دادند كه در يك هفته جناب محقق( كـتـاب شـرح تـجـريـد ) را نزد مير بخواند و در هفته ديگر جناب مير ( كتابقـواعـد ) را از جـنـاب مـحـقـق اسـتـفـاده نـمـايـد. مـدتـى بـر ايـنمـنـوال گذشت تا آنكه مفسدين سخنى چينى كردند و مابين اين دو بزگوار را به هم زدند،پـس جـنـاب مـيـر، از مـنـصـب صـدارت اسـتـعـفـا و عـود بـه شـيـراز نمود و در سنه نهصد وچـهـل و هـشت به رحمت ايزدى پيوست و در جوار مزار پدر بزرگوارش به خاك رفت ، و آنجـنـاب را مـنـصـنـفـات بسيار است كه ذكرش در اينجا مهم نيست و والد ماجدش سيد الحكماء والمدقّقين ابوالمعالى صدرالّين محمد بن ابراهيم است كه معروف به صدرالدّين كبير كهقـاضـى نـوراللّه در تـرجـمـه او فـرموده : آباء و اجداد امجاد او تا حضرت ائمه معصومينعليهم السلام همگى حافظ احاديث و حامل علوم شرعيه بوده اند انتهى .(164) ازمـاءثـر او، مـدرسـه رفـيـعـه منصوريه است در شيراز، در سنه نهصد و سه از دنيا رحلتبفرمود.
و از جـمـله اجـداد ايـشان است نصرالدّين ابوجعفر احمد سكّين كه مقرب به خدمت حضرت امامرضا عليه السلام بوده و آن حضرت ( فقه الرضا ) را به خط مبارك خويش براىاو نـوشـتـه و آن كـتـاب شـريـف در جـمـله كتب سيد عليخان در بلاد مكه معظمه بوده چنانكهصاحب رياض فرموده ، و سيد صدرالدّين محمّد مذكور فرموده :
( ثُمَّ اِنَّ اَحْمَدَ السِّكين جَدّى صَحِبَ الاِ مامَ الرِّضا عليه السلام مِنْ لَدُنْ كَانَ بِالْمَدينَةِ اِلىاَنْ اُشـْخـِصَ تَلْقاءَ خُراسانَ عَشْرَ سِنينَ فَاَخَذَ مِنْهُ الْعِلْمَ وَ اِجازَتُهُ عِنْدى فَاَحْمَدُ يَرْوى عَنِالاِمامِ الرِّضا عليه السلام عَنْ آبائِهِ عَلَيْهِمُ السَّلامُ عَنْ رَسولِ اللّهِ صلى اللّه عليه و آلهو سلم وَ هذَا الاَسْنادُ اَيْضَا مِمّا اَتَفَرَّدُ بِهِ لايُشْرِكُنى فيهِ اَحَدٌ وَ قَدْ خَصَّنِىَ اللّهُ تَعالىَبِذلِكَ وَ الْحَمْدُللّهِ. )
ذكر حسين بن الامام زين العابدين عليه السلام و بعض اعقاب او
شـيـخ مـفـيـد رحـمـه اللّه فـرمـوده كـه حـسـيـن بـن عـلى بـن الحـسـيـن عـليـه السـلام سـيدىفـاضـل و صـاحـب ورع بـوده و روايـت كـرده حـديث بسيار از پدر بزرگوار و از عمه اش ‍فـاطمه بنت الحسين عليه السلام و از برادرش حضرت امام محمّدباقر عليه السلام ، احمدبن عيسى از پدرش حديث كرده كه گفت : مى ديدم حسين بن على را كه دعا مى كرد من با خودمـى گـفـتـم كـه دست خود را از دعا پايين نمى آورد تا مستجاب شود دعاى او در تمامى خلق.(165)
و از سـعـيـد ـ صـاحـب حسن بن صالح ـ مروى است كه هيچ كس را نديده بودم كه از حسن بنصـالح بـيـمـناكتر از خداى باشد تا هنگامى كه به مدينه طيبه درآمدم و حسين بن على بنالحـسـيـن عـليـه السـلام را بـديدم و از وى خائفتر و به آن درجه از خداى بيمناك نديدم ازشـدت بـيم و خوف چنان نمودى كه گويا او را به آتش در برده ، ديگر باره اش بيرونآورده اند.(166)
يـحـيـى بن سليمان بن حسين از عمش ابراهيم بن الحسين از پدرش حسين بن على بن الحسينعليه السلام روايت كرده كه حسين گفت : ابراهيم بن هشام مخزومى والى مدينه بود و در هرجـمـعـه مـا را بـه مسجد رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلم نزديك منبر جمع كردى وبـر مـنـبـر بالار فتى و اميرالمؤ منين عليه السلام را ناسزا گفتى ، حسين مى گويد: پسروزى در آنـجـا حـاضـر شدم در وقتى كه آن مكان از جمعيت پر شده بود من خود را به منبرچسبانيدم پس مرا خواب ربود در آن حال ديدم كه قبر شريف پيغمبر صلى اللّه عليه و آلهو سـلم شـكـافـتـه شـد و مـردى با جامه سفيد نمايان گشت ، به من گفت : اى ابوعبداللّه !مـحـزون نـمـى كـنـد تو را آنچه اين مى گويد؟ گفتم : بلى واللّه ، گفت : چشمهاى خود رابـگـشـا و بـبين خدا با او چه مى كند، پس ديدم ابراهيم بن هشام را در حالتى كه به علىعـليـه السـلام بـد مـى گـفـت نـاگاه از بالاى منبر به زير افتاد و بمرد لعنة اللّه عليه.(167)
مـؤ لف گويد: پيش از اين دانستى كه حضرت امام زين العابدين عليه السلام را دو پسربـوده بـه نـام حـسين و آنكه كوچكتر بوده حسين اصغرش مى گفتند و فرمايش شيخ مفيد درتـوصـيـف حـسـيـن مـعـلوم نـيـسـت كـه كـدام يـك مـراد او اسـت لكـن شـيـخ مـادر ( مـسـتـدركالوسـائل عـ( و بعضى ديگر، فرمايش او را بر حسين اصغر وارد كرده اند، به هر جهتآن حـسـيـن كـه صـاحـب اولاد و اعقاب است ، حسين اصغر است كه كنيه اش ابوعبداللّه بوده ومـردى عـفيف و محدث و فاضل بوده و جماعتى از وى روايت حديث كرده اند از جمله عبداللّه بنالمـبـارك و مـحـمـّد بن عمر واقدى شيعى است در سنه صد پنجاه و هفت به سن شصت و چهارسالگى وفات كر و در بقيع به خاك رفت .
و او را چـنـد پـسـر بـوده يـكـى عـبـداللّه پـدر قـاسـم اسـت كـه رئيـس وجـليـل بـوده و ديـگـر حـسـن بـن حـسـيـن اسـت كـه مـردى مـحـدثنـزيـل مكه بوده و در ارض روم وفات كرده و ديگر ابوالحسين على بن حسين است كه او رااز رجال بنى هاشم مى شمردند و صاحب فضل و لسان و بيان و سخاوت بوده و از اخلاقاو نـقـل شـده كـه چـون طـعـام بـرايـش حـاضـر مـى كـردنـد صـداىسـائل كـه بـلنـد مى شد طعام خود را به سائل مى داد ديگرباره طعام براى او حاضر مىكـردنـد بـاز صـداى سـائل مـى شـنـيـد آن طـعـام را بـهسـائل مـى داد. لاجـرم در وقـت غـذا خـوردن او زوجـه اش كـنـيـزى را مـى فرستاد به نزد دربـايـسـتـد تـا سـائل پـيـدا شـود و بـه او چـيـزى دهـد كـهسائل صدا نكند تا على آن طعام را بخورد.

next page

fehrest page

back page