بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت اول, حاج شیخ عباس قمی   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB10010 -
     BAB10011 -
     BAB10012 -
     BAB10013 -
     BAB10014 -
     BAB10015 -
     BAB10016 -
     BAB10017 -
     BAB10018 -
     BAB10019 -
     BAB10020 -
     BAB20001 -
     BAB20002 -
     BAB30001 -
     BAB30002 -
     BAB30003 -
     BAB30004 -
     BAB30005 -
     BAB30006 -
     BAB30007 -
     BAB30008 -
     BAB30009 -
     BAB30010 -
     BAB30011 -
     BAB30012 -
     BAB40001 -
     BAB40002 -
     BAB40003 -
     BAB40004 -
     BAB40005 -
     BAB40006 -
     BAB40007 -
     BAB50001 -
     BAB50002 -
     BAB50003 -
     BAB50004 -
     BAB50005 -
     BAB50006 -
     BAB50007 -
     BAB50008 -
     BAB50009 -
     BAB50010 -
     BAB50011 -
     BAB50012 -
     BAB50013 -
     BAB50014 -
     BAB50015 -
     BAB50016 -
     BAB50017 -
     BAB50018 -
     BAB50019 -
     BAB50020 -
     BAB50021 -
     BAB60001 -
     BAB60002 -
     BAB60003 -
     BAB60004 -
     BAB60005 -
     BAB60006 -
     BAB60007 -
     BAB60008 -
     BAB60009 -
     BAB60010 -
     BAB60011 -
     BAB60012 -
     BAB60013 -
     BAB70001 -
     BAB70002 -
     BAB70003 -
     BAB70004 -
     BAB70005 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT201 -
     FOOTNT301 -
     FOOTNT302 -
     FOOTNT303 -
     FOOTNT401 -
     FOOTNT501 -
     footnt502 -
     footnt503 -
     FOOTNT601 -
     FOOTNT701 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

سبب شفاعت ابراهيم در حقّ محمّد چنان است كه از محمّد بن صالحنقل شده كه گفت وقتى بر مجتازان حجاز بيرون شدم وقتال دادم و ايشان را مغلوب و مقهور ساختم برتلّى بر آمدم و نگران بودم كه چگونهاصحاب من به اخذ غنائم مشغولند ناگاه زنى در ميان هودج به نزديك من آمد و گفت : رئيساين لشكر كيست ؟ گفتم : رئيس را چه مى كنى ؟ گفت : دانسته ام كه مردى از اولادرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم در اين لشكراست و مرا با او حاجتى است . گفتم :اينك حاضرم بگوى تا چه خواهى ، گفت : ايها الشريف ! من دختر ابراهيم مدبّرم و در اينقافله مال فراوان دارم از شتر و حرير و اشياء ديگر و هم در اين هودج از جواهر شاهواربا من بسيار است ترا سوگند مى دهم به جدترسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و مادرت فاطمه زهرا عليهاالسّلام كه ايناموال از طريق حلال از من بگيرى و نگذارى كسى به هودج من نزديك شود و از اين افزونآنچه از مال خواهى بر ذمّت من است كه از تجّار حجاز به وام گيرم و تسليم دارم ؛ چونكلمات او را شنيدم بانگ بر اصحاب خويش ‍ زدم كه دست از نهب و غارت باز گيريد وآنچه ماءخوذ داشته ايد به نزديك من حاضر سازيد، چون حاضر كردند گفتم : اين جمله رابا تو بخشيدم و از اموال ديگر مجتازان چشم پوشيدم و ازقليل و كثير چيزى از آن اموال برنگرفتم و برفتم اين وقت كه در (سُرّمن راى )محبوس ‍ بودم شبى زندانبان به نزد من آمد و گفت : زنى چند اجازت مى طلبند تا به نزدتو آيند، با خود انديشيدم كه از خويشاوندان من كسى خواهد بود، رخصت دادم تا در آمدند واز ماءكول و غير ماءكول اشياء بسيار با خودحمل داشتند و اظهار مهر و حفادت كردند و زندانبان را عطا دادند تا با من به رفق و مداراباشد و در ميان ايشان زنى را ديدم كه از ديگران به حشمت افزون بود گفتم : كيست ؟گفت : مرا ندانى ؟ گفتم : ندانم ، گفت : من دختر ابراهيم بن مدبّر همانا فراموش نكرده امنعمت ترا و شكر احسان ترا به ذمّت خويش فرض دانسته ام ، آنگاه وداع گفت و برفت وچندى كه در زندان بودم از رعايت من دست باز نداشت و او پدر خويش را بگماشت تا سببنجات من گشت .(93)
بالجمله ؛ ابراهيم بن مدبّر دختر خويش را با محمّد بن صالح كابين بست و مناقب محمّد بنصالح فراوان است از فرزندان اوست عبداللّه بن محمّد پدر حسن شهيد و از اعقاب او درحجاز بسيارند ايشان را صالحيّون گويند و هم از اين سلسله استآل ابى الضّحاك و آل هزيم و ايشان بنى عبداللّه بن محمّد بن صالح اند.
پسر چهارم عبداللّه محض ، يحيى صاحب ديلم است ، يحيى بن عبداللّه را جلالت بسيار وفضايل بى شمار است و روايت بسيار از حضرت جعفر بن محمّد عليهماالسّلام و ابانتغلب و غيرهما نموده و از او نيز جمعى روايت كرده اند و در واقعه فخّ با حسين بن علىبود از پس شهادت حسين مدتى در بيابانها مى گرديدو بر جان خود ايمن نبود تا آنكهاز خوف هارون الرشيد به بلاد ديلم گريخت و در آنجا مردم را به خويشتن دعوت كردجماعتى بزرگ با او بيعت كردند و كار او نيك بالا گرفت وهول و هرب عظيم در دل رشيد پديد آمد پس مكتوبى به سوىفضل بن يحيى بن خالد برمكى كرد كه از يحيى بن عبداللّه در چشم من خار خليده و خواببرميده كار او را چنانكه دانى كفايت كن و دل مرا از انديشه او وا رهان .
فضل با لشكرى ساخته به سوى ديلم روان شد و جز بر طريق رفق و مدارا سلوكننمودو نامه ها به تحذير و ترغيب و بيم و اميد به سوى يحيى متواتر كرد يحيى را نيزچون آن نيرو نبود كه با فضل رزم كند و او را بكشند طالب امان گشت وفضل خط امان از رشيد بدو فرستاد و پيمان استوار نمود و مواثيق محكم كرد. لاجرم يحيىبه اتّقاق فضل نزد رشيد آمد در چهارم صفرسال يك صد و هفتادم هجرى و رشيد او را ترحيب وتجليل كرد و او را خلعتى با دويست هزار دينار واموال ديگر بداد و يحيى با آن اموال قروض حسين بن على شهيد فخّ را ادا كرد؛ چه او رادويست هزار دينار قرض بود.
بالجمله ؛ رشيد بعد از ورود يحيى بن عبداللّه مدّتى چند خاموش بود لكن از كين يحيىآتش افروخته در خاطر داشت لاجرم هنگامى يحيى را حاضر ساخت و آغاز عتاب نمود يحيىآن خط امان را در آورد و گفت : با اين سجلّ بهانه چيست و چرا پيمان خواهى شكست ؟ رشيدآن خط بگرفت و به محمّد حسن صاحب ابويوسف قاضى داد تا قرائت كرد و گفت اينسجلّى است در امان يحيى جلى و از آلايش حيلت و خديعت منزّه است ، اين وقت ابوالبَخْتَرىّوهب بن وهب دست فرا برد و آن مكتوب را بگرفت و گفت : اين خط از فلان و فلان جهتباطل است و در امان يحيى لاطائل و حكم كرد به ريختن خون يحيى و گفت خون او در گردنمن باشد، رشيد (مسرور خادم ) را گفت كه ابوالبخترى را بگو كه اگر اين سجلّباطل است تو او را پاره كن ؛ ابوالبخترى خط امان را بگرفت و كاردى به دست گرفت وآن سجل را پاره پاره همى ساخت و از غايت خشم دستش را لرزش و لغزش گرفته بودهارون را از اين مطلب خوش ‍ آمد و امر كرد تا ابوالبخترى را هزار هزار و ششصد هزاردرهم دادند و او را قاضى گردانيد، پس امر كرد يحيى را به زندانخانه بردند و روزىچند باز داشتند آنگاه ديگر باره او را حاضر ساخت با قضات و شهود و خواست تا بنمايدكه او را در زندان آسيبى نرسيده و قتل او رانخواسته و نفرموده ، اين وقت همگان روى بهيحيى آوردند و هر كس سخنى گفت و يحيى خاموش بود و پاسخى نمى داد، گفتند: چراسخن نگوئى ؟ اشاره به دهان خود كرد و بنمود كه ياراى سخن گفتن ندارد و زبان خويشرا در آورد چنان سياه بود كه گفتى پاره ذغالى است .
رشيد گفت : شما را به دروغ مى نمايد كه مسموم است ، ديگر باره او را به زندانفرستاد و ببود تا شهيد گشت . و به روايت ابوالفرج هنوز آن جماعت شهود به وسطخانه نرسيده بود كه يحيى از شدّت و ثقالت زهر به روى زمين افتاد.(94)
در شهادت او به روايت مختلف سخن گفته اند بعضى گفته اند كه او را به زهر كشتند وبعضى ديگر گفته اند كه او را خورش و خوردنى ندادند تا جوعان بمرد و جماعتى گفتهاند كه رشيد امر كرد او را همچنان زنده بخوابانيدند و ستونى از سنگ و ساروج بر روىاو بنا كردند تا جان بداد. ابوفراس درقصيده اى كه ذكر مثالب بنى عبّاس مى كنداشاره به شهادت يحيى نموده و در آنجا كه گفته :
شعر :

يا جاحِدا فى مَساويها يُكَتّمِها
غَدْرُ الرّشيدِ بِيَحْيى كَيْفَ يُكْتَتَمُ
ذاقَ الزُبَيْرىّ غِبَّ الحَنْثِ وَانْكَشَفَتْ
عَنِ ابْنِ فاطِمَةَ الاَْقْوالُ وَالتُّهَمُ
در اين شعر اشاره كرده به سعايت عبداللّه بن مصعب بن ثابت بن عبداللّه بن زبير نزدرشيد كه يحيى در طلب بيعت است و خواست از من بيعت بگيرد براى خودش يحيى او را قسمداد بعد از قسم خوردن بدنش ورم كرد و سياه شد پس هلاك گرديد.
يحيى را يازده فرزند بود چهار دختر و هفت پسر و فرزندزادگان او بسيارند و بسيارىاز احفاد او را شهيد كردند و از جمله فرزندان ، محمّد بن يحيى است كه در ايّام سلطنترشيد، بكّار زبيرى او را در مدينه با بند و زنجير در حبس كرد و پيوسته در حبس او بودتا وفات كرد.
و از جمله فرزند زادگان ، محمّد بن جعفر بن يحيى است كه به جانب مصر سفر كرد و ازآنجا به مغرب شتافت و جماعتى بر وى گرد آمدند و فرمان او را گردن نهادند و در ميانايشان كار به عدل و اقتصاد كرد و در پايان كار او را شربت سم خورانيدند ومقتول ساختند.
بالجمله ؛ اعقاب يحيى از پسرش محمّد بود كه پيوسته در حبس رشيد بود تا وداع جهانگفت .
پسر پنجم عبداللّه محض ، ابو محمّد سليمان است ، سليمان بن عبداللّه پنجاه و سهسال عمر داشت كه در ركاب حسين بن على در فخّ شهيد گشت و او را دو پسر بود: يكىعبداللّه ، دوّم محمّد و عقب سليمان از محمّد بود و محمّد در جنگ فخ حضور داشت . صاحب(عمده ) گفته كه بعد از قتل پدرش فراركرده به مغرب رفت و در آنجا اولاد آورد. وازجمله اولاد اوست عبداللّه بن سليمان بن محمّد بن سليمان كه وارد كوفه گشت و روايتحديث كرد، و او مردى جليل القدر و راوى حديث بوده و ذكر سلسله اولاد سليمان در اينمختصر گنجايش ندارد(95)
پسر ششم عبداللّه محض ، ابوعبداللّه ادريس است ، همانا در شهادت ادريس بن عبداللّه ،به اختلاف سخن رانده اند و آن چه كه در اين باب اصحّ گفته اند آن است كه ادريس درخدمت حسين بن على در فخّ با لشكرهاى عبّاسيينقتال داد و بعد از قتل حسين و برادر خود سليمان از حربگاه فرار كرد و به اتّقاق غلامخود راشد كه مردى با حصافت عقل و رزانت راءى بود به شهر فاس (96) و طنجه(97) و مصر رفت و از آنجا به اراضى مغرب سفر كرد مردم مغرب با او بيعت كردند وسلطنت او عظيم گشت ، چون اين خبر به رشيد رسيد دنيا در چشمش تاريك گرديد و ازتجهز لشكر و مقاتلت با او بيمناك بود؛ چه آن شجاعت و حشمت كه ادريس داشتقتال با او صعب مى نمود لاجرم سليمان بن جرير را كه متكلم زيديّه بود از جانب خودمتنكّرا به نزد او فرستاد با غالبه آميخته به زهر كه ادريس را به آن مسموم نمايد.سليمان چون بر ادريس وارد شد ادريس مقدم او را مبارك شمرد؛ چه سليمان مردى اديب وزبان دان بود و منادمت مجلس را شايسته و شايان بود سليمان طريق فرار را ساختگىاسبهاى رهوار كرده انتهاز فرصت مى داشت تا روزى مجلس را از راشد و غير او پرداختهبه دست كرد و آن غاليه مسموم را به ادريس هديه داد ادريس قدرى از آن برخود بماليدواستشمام نمود سليمان در زمان بيرون شد و بر اسب بر نشست و بجست . ادريسبيآشوفت و بغلطيد و چون راشد رسيد و اين بديد چون باد از قفاى سليمان بشتافت و اورا دريافت و از گرد تيغ براند و چند زخمى بر سر و صورت و انگشتان زد و بازگشتو ادريس بن عبداللّه در گذشت . و چون ادريس وفات كرد، زنى داشت امّ ولد از بربريّه وحامل بود مردم مغرب به صوابديد راشد تاج سلطنت را بر شكم امّ ولد گذاشتند تاهنگامى كه حمل بگذاشت و پسرى آورد آن پسر رابه نام پدر ادريس نام نهادند و او بعد ازچهار ماه از فوت پدر متولّد گشت و جماعتى گفتند اين كودك از راشد است حيلتى كرده كهاين ملك بروى بيايد و اين سخن استوار نيست ؛ چه داود بن القاسم الجعفرى كه يك تن ازبزرگان عُلما است و در معرفت اَنساب كمالى بسزا داشته حديث كرده كه من حاضر بودمدر وفات ادريس بن عبداللّه و ولادت ادريس بن ادريس در فراش پدر و در مغرب با اوبودم در جمال و جلادت و جود و جودت هيچ كس را مانند او نديدم و از حضرت امام رضا عليهالسّلام روايتى نقل كرده اند كه فرمودند: خدا رحمت كند ادريس بن ادريس را كه او نجيب وشجاع اهل بيت است ، به خدا سوگند كه انباز او در ميان ما باقى نمانده است .(98)
لاجرم در صحّت نسب ادريس جاى شك نيست و ذكر سلطنت او و اولادهاى او در مواضع خود بهشرح رفته و جماعتى از فرزندزادگان او در مصر اقامت كردند و ايشان معروف شدند بهفواطم . و سيّد شهيد قاضى نوراللّه در (مجالس ) در بيان شهادت ادريس بن عبداللّهچنين نگاشته كه هارون شخصى داود نام كه به (شماح ) اشتهار داشت بدانجا فرستادو او به خدمت ادريس رسيده از روى مكر و تلبيس در سلك مخصوصان او در آمد تا آنكهادريس روزى از درد دندان شكايت كرد، وى چيزى به او داده كه داروى دندان است و ادريسدر سحر آن را به كار برد و بدان درگذشت و وى را جاريه حامله بود اولياى دولت تاجخلافت بر شكم او نهادند. و در اسلام به غير از او كسى ديگر را در شكم مادر به سلطنتموسوم نكرده اند حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در حق او فرموده :
عَلَيْكُمْ بِاِدْريسِ بْنِ ادْريسٍ فَاِنَّهُ نَجيبُ اَهْلِ الْبَيْتِ وَ شُجاعهم .(99)
ذكر احوال ابراهيم بن الحسن بن الحسن المجتبى عليه السّلام و ذكر اولاداو
ابوالحسن ابراهيم برادر اَعيانى عبداللّه محض است از كثرت جود و مناعتمحل و شرافت محتد مُلقّب به (غمر) گشت و او بهرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم شباهتى تمام داشت و گفته شده كه او و برادرشعبداللّه از رُوات حديث اند و او در كوفه صندوق داشت و قبرش ‍ مزار قاصى و دانى گشت؛ منصور او را و برادرش را و ديگر اخوانش را ماءخوذ داشت و در كوفه محبوس نمود و مدّتپنج سال در كمال رنج و زحمت و تمام شكنج و صعوبت در حبسخانه بودند و ابراهيم درماه ربيع الاوّل سال يك صد و چهل و پنجم هجرى در زندان به دار جنانانتقال يافت . و او اوّل كسى بود از جماعت محبوسين كه شهيد گشت و گفته شده كه مدّتعمرش شصت و نه سال بود و او را فضايل كثيره و محاسن شهيره بوده و سفّاح در زمانخود مقدم او را مبارك شمرد.
و ابراهيم را يازده فرزند بود و اسامى ايشان چنين به شمار رفته :
1- يعقوب ، 2- محمّد اكبر، 3- محمّد اصغر، 4- اسحاق ، 5- على ، 6-اسماعيل ، 7- رقيّه ، 8- خديجه ، 9- فاطمه ، 10- حسنه ، 11- امّ اسحاق .
ذكر ديباج اصغر
اَحفاد ابراهيم از اسماعيل ديباج است و محمّد اصغر مادرش امّ ولدى بوه مُسمّاة به عاليه ومحمّد را به جهت كمال حُسن ، ديباج اصغر مى گفتند و چون او را ماءخوذ داشتند و در نزدمنصور دوانيقى بردند منصور گفت : توئى ديباج اصغر؟ گفت : بلى ، گفت : سوگند بهخداى ، ترا چنان بكشم كه هيچ يك از خويشاوندان تو را چنان نكشته باشم . پس امر كردكه اسطوانه اى بنا كردند و او را در ميان آن گذاشتند و اسطوانه بر روى او بنا نهادندو او همچنان زنده در ميان اسطوانه به رحمت خدا رفت .
ذكر ديباج اكبر
امّا اسماعيل مُكَنى بود به ابوابراهيم و ملقّب به ديباج اكبر و او در جنگ فخّ حاضر بودو هم مدّتى در حبس منصور بود و او را يك دختر بود كه امّ اسحاق نام داشت و دو پسر بودكه يكى را حسن نام بود و ديگرى ابراهيم . و حسن بناسماعيل از غازيان جنگ فخّ بود و او را هارون الرشيد بيست و دوسال محبوس داشت و چون نوبت به ماءمون رسيد او را رها ساخت و او در شصت و سهسالگى دنيا را وداع كرد. و از اولاد اوست سيّد سند نسّابه عالمفاضل جليل القدر واسع الروايه ابوعبداللّه تاج الدين محمّد بن ابى جعفر القاسم بنالحسين الحسنى الديباجى الحلّى معروف به (ابن معيّه ) صاحب مصنّفات كثيره در انسابو معرفة الرجال و فقه و حساب و عروض و حديث وغيره ، اخذ كرده از او سيّد سند نسّابهجمال الملّة و الدّين احمد بن على بن الحسين الحسنى الدّاودى .
صاحب (عمدة الطالب ) فرموده كه منتهى شده به او علم نسب در زمانش و از براى اواست اسنادات عاليه و سماعات شريفه ، درك كردم او را در زمان شيخوخيّتش و خدمت كردماو را قريب دوازده سال و خواندم نزد او آن چه ممكن بود از حديث و نسب و فقه و حساب وادب وتاريخ و شعر اِلى غَيْر ذلك ، پس ذكر كرده مصنّفات او را با جمله اى ازاحوال او آنگاه فرموده كه تعداد فضائل نقيب تاج الدين محمّد محتاج است به شرحى كهاين مختصر گنجايش آن را ندارد(100)
فقير گويد: كه اِبْنُ مُعَيَّه سيّد جليل استاد (شيخ شهيد) است ، نيز روايت مى كند شهيداز او و در يكى از اجازات خود او را ذكر كرده و فرموده : اِنَّهُ اُعْجُوبَةُ الزَّمانِ فى جَميعالفضائِل وَ الْمَآثِر.(101) و در مجموعه خود در حق او فرموده كه ابن مُعَيه در هشتمربيع الا خر سنه هفتصد و هفتاد و شش در حلّه وفات كرد و جنازه اش را به مشهد اميرالمؤمنين عليه السّلام حمل كردند و اجازه داده اين سيّد مرا و هم اجازه داده به دو پسرم ابوطالبمحمّد و ابوالقاسم على پيش از وفاتش .(102)
فقير گويد: معيّه (103) مادر ابوالقاسم على بن حسن بن حسن بناسماعيل الديباج است و او بنت محمّد بن حارثة بن معاوية بن اسحاق از بنى عمرو بن عوفكوفيّه است و اصلش از بغداد است .
و امّا ابراهيم بن اسماعيل الديباج بن ابراهيم الغمر مادر او امّ ولد بود و او ملقّب بود به(طبا طبا) از ابوالحسن عُمَرى منقول است كه هنگامى كه ابراهيم كودك بود پدرشاسماعيل خواست از بهر او جامه بدوزد او را گفت اگر خواهى از بهر تو پيراهنى كنم واگر نه قبائى بدوزم . چون هنوز زبانش در اظهار مخارج حروف نارسا بود خواستبگويد (قبا قبا) گفت (طبا طبا) و بدين كلمه ملقّب گشت لكناهل سواد گويند طبا طبا به زبان نبطيّه به معنى سيّد السادات است .(104)
بالجمله ؛ ابراهيم مردى با رزانت و جلالت بود و عقايد خود را در خدمت حضرت امام رضاعليه السّلام معروض داشت و از شوائب شكّ و شبهه پاكيزه ساخت و او را يازده پسر و دودختر بوده و اسامى ايشان را چنين نگاشته اند:
1- جعفر، 2- ابراهيم ، 3- اسماعيل ، 4- موسى ، 5- هارون ، 6- على ، 7- عبداللّه ، 8 -محمّد، 9- حسن ، 10- احمد، 11- قاسم ، 12 - لبابه ، 13- فاطمه .
و امّا عبداللّه و احمد از يك مادرند كه نام او جميله بنت موسى بن عيسى بن عبدالرحيم است واز فرزندان عبداللّه است احمد كه در سال دويست و هفتاد هجرى در مصر خروج كرد و احمدبن طولون او را مقتول ساخت و اولاد او منقرض گشت و امّا محمّد بن ابراهيم كه مكنّى است بهابوعبداللّه در سال صد و نود و نهم هجرى در ايّام خلافت ماءمون به اعانت ابوالسّرايادر كوفه خروج كرد و كوفه را در تحت بيعت در آورد و كارش ‍ بالا گرفت و در همانسال در كوفه فجاءةً وفات يافت و در اراضى غرىّ مدفون گشت . و ابوالفرج ازحضرت باقر عليه السّلام روايت كرده كه به جابر جعفى فرمود: همانا درسال صد و نود و نه در ماه جُمادى الا ولى مردى ازاهل بيت ، كوفه را متصرّف شود و بر منبر كوفه خطبه بخواند حق تعالى با ملائكهخويش به او مباهات كند.(105)
و قاسم بن ابراهيم طباطبا مكنّى است به ابومحمّد و او را (رسىّ) گويند براى آنكهدر جبل رس منزل كرده بود و او سيّدى بود عفيف و زاهد صاحب تصانيف و دعى الى الرضامِن آل محمّد عليهماالسّلام وفات كرده در سنه دويست وچهل و شش .
اولاد و اعقاب او بسيارند و كثيرى از ايشان رئيس و مقدّم بوده اند و جمعى از ايشان از ائمّهزيديه بودند؛ مانند بنوحمزه و ابوالحسن يحيى الهادى بن حسين بن قاسم الرّسىّ كه درايّام معتضد در سنه دويست و هشتاد در يمن ظهور كرد و ملقب به هادى الى الحق شد، از براىاوست تصنيفات كِباردر فقه قريب به مذهب ابو حنيفه ، وفات كرد سنه دويست و نود هشتو اولاد او ائمّه زيديّه وملوك يمن بودند. و از اولاد قاسم رسىّ است زيد الا سودبن ابراهيمبن محمّد بن الرسىّ كه عضدالدوله ديلمى او را از بيت المقدس طلبيد و خواهرش را به اوتزوج كرد و چون خواهرش وفات كرد دختر خود شاهاندخت را تزويج او كرد و از براى اواولاد بسيار است در شيراز كه از براى ايشان است وجاهت و رياست و جمعى از ايشان نُقَباءو قضات شيرازند.
بالجمله ؛ سلسله سادات طباطبا تا اين زمان بحمداللّه منقطع نگشته و در شرق و غربعالم در هر قريه و بلدى بسيارند.
ذكر حال ابوعلى حسن بن الحسن بن الحسن المجتبى عليه السّلام
و ذكر اولاد او و شرح واقعه فخّ و شهادت حسين بن علىّ و غيره
حَسَن بْن حَسَن مثنّى را (حَسَن مثلّث ) گويند؛ چه او پسر سوّم است كه بلاواسطهحسن نام دارد و او برادر اعيانى عبداللّه محض است و او نيز در حبس منصور در كوفه وفاتيافت در ماه ذيقعده سنه يك صد و چهل و پنج و مدّت عمر او شصت و هشتسال بود.
ابوالفراج روايت كرده كه چون عبداللّه برادر حسن مثلّث رامحبوس ‍ كردند حسن قسم يادكرد كه مادامى كه عبداللّه در محبس است روغن بر بدن خود نمالد و سرمه نكشد و جامهناعم نپوشد و غذاى لذيذ نخورد از اين جهت ابوجعفر منصور او را (حادّ) مى ناميد، يعنىتارك زينت . و او مردى فاضل و متاءلّه و صاحب ورع بود، و در امر به معروف و نهى ازمنكر به مذهب زيديّه مايل بود.
بالجمله ؛ او را شش پسر بود: 1 - طلحه ، 2 - عبّاس ، 3 - حمزه ، 4 - ابراهيم ، 5 -عبداللّه ، 6 - على .
امّا طلحه را فرزندى نبود. و امّا عبّاس مادَرِ او عايشه دختر (طلحة الجود) است و او يكى ازجوانان هاشمى بود و او را چون ماءخوذ داشتند كه به حبس برند مادرش فرياد كشيد كهبگذاريد او را ببويم و او را در برگيرم ، گفتند: به اين مراد نخواهى رسيد مادامى كهدر دنيا زنده مى باشى . و عبّاس در محبس از دنيا رفت در بيست و سوم ماه رمضان سنه صدو چهل و پنج و مدّت عمر او سى و پنج سال بود و او صاحب ولد بود لكن منقرض شدند. واز اولاد او است على بن عبّاس كه در بغداد آمد و مردم را به خود دعوت مى كرد و جماعتى اززيديّه دعوت او را اجابت كردند، مهدى عبّاسى او را حبس كرد تا به شفاعت حسين بن علىصاحب فخّ او را از زندان بيرون كرد لكن مهدى شربت سمّ او را بداد تا بياشاميد وپيوسته زهر در او اثر مى كرد تا وارد مدينه شد گوشت بدن او از آثار زهر فاسد واعضاى او از هم بپاشيد و سه روز بيشتر در مدينه نبود كه دنيا را وداع كرد.
و امّا حمزه ، پس در حيات پدر وفات كرد و ابراهيم ،حال او معلوم نشد.
و امّا عبداللّه ، كُنْيَه او ابوجعفر و مادر او اُمّ عبداللّه دختر عامر بن عبداللّه بن بشر بنعامر ملاعب الا سنّه است و او را منصور دوانيقى با برادرش على و جمله اى از سادات بنىحسن ماءخوذ داشت و چون از مدينه بيرون آوردند آنها را به جانب كوفه مى بردند درنزديكى رَبَذه در قصر نفيس ، كه سه ميل راه است تا مدينه ، حدّادين را امر كردند كه آنهارا در قيد و اغلال كنند پس هر يك از آنها را در قيد و غلّ كردند و حلقه هاى قيد عبداللّهبسيار تنگ بود و او را ضجر بسيار مى داد عبداللّه آهى كشيد برادرش على چون اين بديداو را قسم داد كه قيدش را با قيد او عوض كند؛ چه حلقه هاى قيد على فراختر بود. پسعلى قيد او را گرفت و از خود را بدو داد عبداللّه در سنچهل و شش سالگى بود كه در حبس وفات يافت در يوم اءضحى سنه صدچهل و پنج .(106)
و امّا على بن الحسن ، برادر اعيانى عبداللّه مكنّى بود به ابوالحسن و ملقّب بود به علىالخير و علىّ العابد و به مرتبه اى در عبادت حضور قلب داشت كه وقتى در راه مكّهمشغول به نماز بود افعى داخل جامه او شد مردم بانگ زدند كه افعىداخل جامه هايت شده على همچنان به نماز خودمشغول بود تا افعى از جامه او بيرون شد در آنحال حركتى و تغيير حالتى از براى او پيدا نشد!(107)
روايت شده كه ابو جعفر منصور، بنى حسن را در زندانى حبس كرد كه از تاريكى شب وروز را تميز نمى دادند و وقت نماز را نمى دانستند مگر به تسبيح و اوراد على بن الحسن ؛چه او پيوسته مشغول ذكر بود و به حسب اوراد خود كه موظف بود بر شبانه روز مىفهميد دخول اوقات را هنگامى عبداللّه الحسن المثنّى از ضجرت حبس و ثقالت قيد و بندعلى را گفت كه مى بينى ابتلا و گرفتارى ما را آيا از خدا نمى خواهى كه ما را از اينزندان و بلا نجات دهد؟ على زمان طويلى پاسخ نداد آنگاه گفت كه اى عمّ! همانا براى مادر بهشت درجه اى است كه نمى رسيم به آن درجه مگر به اين بليّه يا به چيزى كه اعظمازاين باشد، و نيز از براى منصور در جهنم مرتبه اى است كه نمى رسد به آن مگر آنكهبه جا آورد بما آنچه مى بينى از بلايش اگر مى خواهى صبر مى كنيم بر اين شدايد وبه اين زودى راحت مى شويم ؛ چه مرگ به ما نزديك شده است و اگر مى خواهى دعا مىكنم به جهت خلاصى لكن منصور به آن مرتبه كه در آتش دارد نخواهد رسيد، گفتند بلكهصبر مى كنيم . پس سه روز بيشتر نگذشت كه در زندان جان دادند و راحت شدند و على بنالحسن به حالت سجده از دنيا رخت كشيد، عبداللّه را گمان آنكه او را خواب ربوده گفت :فرزند برادرم را بيدار كنيد، چون او را حركت دادند ديدند بيدار نمى شود دانستند كهوفات كرده . و وفات او در بيست و ششم محرمسال صد و چهل و شش واقع شد و مدّت عمر شريفشچهل و پنج سال بود.(108)
بعضى از سادات بنى حسن كه با او در محبس منصور بودند روايت كرده اند كه تمام ماهارا در قيد و بند كرده بودند و حلقه هاى قيد ما فراخ بود چون نماز مى خواستيم بخوانيميا هنگامى كه مى خواستيم بخوابيم پاهاى خود را از حلقه هاى كند بيرون مى كرديم وهنگامى كه زندانيان مى خواستند بيايند از ترس آنها پاهاى خود را در حلقه قيد مىكرديم لكن على بن الحسن پيوسته پاهايش درقيد بود عبداللّه عمويش او را گفت كه اىفرزند چه باعث شده ترا كه مثل ما پاى خود را از قيد بيرون نمى كنى ؟ گفت : واللّه !پاى خود را بيرون نمى كنم تا به اين حال از دنيا بروم و خدا ما بين من و منصور جمعفرمايد و در محضر الهى از او بپرسم كه به چه جهت مرا در قيد و بند كرد.
بالجمله ؛ على بن الحسن را پنج پسر و چهار دختر بوده و اسامى ايشان چنين رقم شده : 1- محمّد، 2 - عبداللّه ، 3 - عبدالرحمن ، 4 - حسن ، 5 - حسين ، 6 - رقيّه ، 7 - فاطمه ، 8 - امّكلثوم ، 9 - امّالحسن .
مادر ايشان زينب دختر عبداللّه محض است ، و زينب و زوج او على بن الحسن را زوج صالحمى گفتند به جهت عبادت و صلاح ايشان ، و چون منصور پدر و برادران و عموها و پسرانعمّ و شوهر او را شهيد كرد پيوسته جامه هاى پلاس مى پوشيد تا از دنيا رفت و هميشهدر ندبه و گريه بود و هيچ گاهى بر منصور نفرين نكرد كه مبادا تشفّى نفسى براىاو حاصل شود و از ثوابش كاسته گردد مگر آنكه مى گفت : يا فاطِرَ السَّمواتِ وَالاَْرْضِيا عالِمَ الْغَيْبِ وَالشَّهادَةِ وَالْحاكِمُ بَيْنَ عِبادِهِ اُحْكُم بَيْنَنا وَبَيْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ وَاَنْتَخَيْرُ الْحاكِمينَ.
و محمّد و عبداللّه در حيات پدر وفات كردند و عبدالرحمن دخترى آورد كه رقيّه نام داشت . وحسن معروف است به (مكفوف ) و او صاحب ولد بود و اولاد حسن مثلّث جز از وى نيست .
امّا حسين بن على شهيد فخّ، پس او را جلالت و فضيلت بسيار است و مصيبت او در قلوبدوستان خيلى اثر كرد.
و (فخّ) نام موضعى است در يك فرسخى مكّه كه حسين بااهل بيت اش در آنچا شهيد گشتند.
از ابونصر بخارى نقل شده كه او از حضرت جواد عليه السّلامنقل كرده كه فرمود از براى ما اهل بيت بعد از كربلا قتلگاهى بزرگتر از فخّ ديده نشده.(109)
ابوالفرج به سند خود از حضرت ابوجعفر محمّد بن على عليه السّلام روايت كرده كهفرمود هنگامى پيغمبر خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم به فخّ عبور مى فرمودند در آنجانزول فرمود مشغول به نماز شد چون به ركعت دوّم رسيد گريه آغاز كرد مردم نيز بهجهت گريه آن حضرت گريستند، چون آن حضرت از نماز فارغ شد سبب گريه ايشان راپرسيد، عرضه داشتند كه گريه ما به جهت گريه شما بود، حضرت فرمود: سببگريه من آن بود كه جبرئيل بر من نازل شد هنگامى كه در ركعتاوّل نماز خود بودم و مرا گفت كه يا محمّد در اين موضع يكى از فرزندان تو شهيد خواهدشد كه شهيد با او اجر دو شهيد خواهد برد.(110)
و نيز از نصربن قرواش روايت كرده كه گفت : من مالى به جعفر بن محمّد عليهماالسّلامكرايه دادم از مدينه براى مكّه چون از بطن مرو كه نام منزلى است حركت كرديم حضرتمرا فرمود كه چون به فخّ رسيديم مرا خبر كن ، گفتم مگر شما نمى دانيد كه فخّ كدامموضع است ؟ فرمود: چرا لكن مى ترسم كه مرا خواب بگيرد و از فخّ بگذريم . راوىگفت : پس چون به موضع فخّ رسيديم من نزديكمحمل آن حضرت رفتم و تَنَحْنُح كردم معلوم شد كه آن حضرت در خواب است ، پسمحمل آن حضرت را حركتى دادم كه از خواب انگيخته شد عرض كردم كه اين موضع زمينفخّ است . فرمود: شتر مرا از قطار بيرون كن و قطار شتران را به هممتصل كن ، پس چنين كردم و شتر آن حضرت را از جادّه بيرون بردم و خوابانيدم حضرت ازمحمل بيرون آمد فرمود: ظرف آبخورى را بياور، چون رِكْوَه آب را آوردم وضوء گرفت ونماز خواند پس از آن سوار شد و از آنجا حركت كرديم من عرض كردم : فدايت شوم ايننماز جزء مناسك حجّ بود كه به جا آورديد؟ فرمود: نه وليكن در اين موضع مردى ازاهل بيت ، شهيد مى شود با جماعتى ديگر كه ارواح ايشان بر اجسادشان به سوى بهشتسبقت خواهد كرد.(111)
بالجمله ؛ حسين بن على مردى بود جليل القدر سخى الطبع و حكايت جود و بخششهاى اومعروف است .
از حسن بن هذيل مروى است كه حسين بن على را بستانى بود كه بهچهل هزار دينار فروخت و آن پولها را بر در خانه خويش ريخت و مشت مشت زر به من مى دادكه براى فقراء اهل مدينه ببرم و برآنها قسمت كنم و تمام آن زرها را بر فقراء بخشنمود و يك حبّه از آنها را داخل خانه خويش نكرد.(112)
و نيز روايت شده كه مردى خدمت آن جناب آمد و از او چيزى سؤال كرد، حسين را چيزى نبود آن مردرا گفت : بنشين تا براى تو چيزىتحصيل كنم پس فرستاد نزد اهل خانه خويش كه جامه هاى مرا بيرون آور كه شسته شود،چون رختهاى او را بيرون آوردند كه بشويند آنها را جمع كرد و براى آن مردسائل آورد و به او عطا فرمود!(113)
امّا كيفيّت مقتل او به طور اختصار چنين است كه چون موسى هادى عبّاسى بر سرير سلطنتنشست اسحاق بن عيسى بن على را والى مدينه كرد اسحاق نيز مردى از اولاد عمر بن خطّابرا كه معروف بود به عبدالعزيز بن عبداللّه در مدينه خليفه خود گردانيد، آن مرد عُمَرىنسبت به علويّين سخت گيرى و بدرفتارى مى كرد، و قرار داده بود كه علويّين در هرروز نزد او حاضر شوند و هر يك از ايشان راكفيل ديگرى نموده بود از جمله حسين بن على و يحيى بن عبداللّه محض و حسن بن محمّد بنعبداللّه محض كفالت و ضمانت كرده بودند كه هر يك از علويّين را كه عُمَرى خواستهباشد حاضر گردانند. و اين بود تا هفتاد نفر از شيعيان به جهت حجّ از بلاد خويش حركتكردند و به مدينه آمدند و در بقيع در خانه ابن افلحمنزل نمودند و پيوسته حسين بن على و ديگر علويّين را ملاقات مى كردند اين خبر بهعُمرى رسيد اين كار را نيكو ندانست و از پيش نيز عمرى حسن بن محمّد بن عبداللّه را با ابنجندب هذلى شاعر و غلامى از عمر بن خطاب ماءخوذ داشته بود ومعروف كرده بود كهشُرب خَمْر كرده اند و ايشان را حدّ خمر زده بود حسن بن محمّد را هشتاد تازيانه و بهروايت ابن اثير دويست تازيانه و ابن جندب را پانزده تازيانه و غلام عمر را هفتتازيانه زده بود و امر كرده بود كه ريسمانى بر گردن ايشان كنند و ايشان را مكشوفالظّهر در مدينه بگردانند تا رسوا شوند.
بالجمله ؛ چون عمرى خبر ورود شيعيان را به مدينه شنيد در باب عرض ‍ علويّين غلظت وسختى كرد و ابى بكر بن عيسى الحائك را بر ايشان گماشت ، پس روز جمعه ايشان رابه جهت عرض حاضر كرد و ايشان را اذن نداد كه به خانه هاى خود روند تا وقت نمازرسيد پس رخصت داد كه بيرون شدند و وضو گرفتند و به مسجد به جهت نماز حاضرشدند بعد از نماز ديگر باره ابن حائك ايشان را جمع نموده و در مقصوره حبس ‍ كرد تاوقت عصر، آنگاه ايشان را طلبيد و حسن بن محمّد را نديد يحيى و حسين را گفت كه بايدحسن را حاضر كنيد و اگر نه شما را حبس ‍ خواهم نمود و ما بين ايشان و ابن الحائك گفتگوبسيار شد، آخر الا مر يحيى او را شتم داد و بيرون شد، ابن الحائك اين خبر را به عمرىرسانيد. عمرى ، حسين و يحيى را طلبيد و تهديد كرد ايشان را و بعد از گفتگوهاى بسياركه ما بين ايشان رّد و بدل شد گفت : البته بايد حسن بن محمّد را حاضر سازيد و اگرنه امر مى كنم كه سويقه را خراب كنند يا آتش زنند و حسين را هزار تازيانه خواهم زد وحسن بن محمّد را گردن خواهم زد، يحيى قسم ياد كرد كه امشب خواب نخواهم كرد تا حسن رادر خانه تو حاضر كنم ، پس حسين و يحيى از نزد عمرى بيرون شدند حسين ، يحيى رافرمود كه بد كردى كه قسم خوردى حسن را نزد عمرى حاضر سازى ، يحيى گفت : مرادمآن بود كه حسن را حاضر كنم لكن با شمشير خود و عمرى را گردن زنم ، حسين فرمود:اين كار نيز خوب نيست ؛ چه ميعاد خروج ما هنوز باقى است .
بالجمله ؛ حسين ، حسن را طلبيد و حكايت حال را براى اونقل كرد آنگاه فرمود: الحال هر كجا مى خواهى برو و خود را از دست اين فاسق پنهان كن .حسن گفت : نه ، واللّه ! من چنين نخواهم كرد كه شما را در سختى گذارم و خود راحت شومبلكه من نيز با شما بيايم و دست خود را در دست عُمرى خواهم نهاد. حسين فرمود كه ماراضى نخواهيم شد كه عمرى ترا اذيّت كند و پيغمبر خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّمروز قيامت با ما خصمى كند بلكه جان خود را فداى تو خواهيم نمود.
پس حسين فرستاد به نزد يحيى و سليمان و ادريس فرزندان عبداللّه محض و عبداللّه بنحسن بن على بن على بن الحسين معروف به (افطس ) و ابراهيم بناسماعيل طباطبا و عمر پسر برادر خود حسن و عبداللّه بن اسحاق بن ابراهيم غمر و عبداللّهپسر امام جعفر صادق عليه السّلام و از فتيان و موالى خودشان تا آنكه جمع شدند بيستو سه تن از اولاد على عليه السّلام و جمعى ازموالى و ده نفر از خارج ، پس چون وقت نمازصبح شد مؤ ذّن بالاى مناره رفت كه اذان گويد عبداللّه افطس با شمشير كشيده بالاىمناره رفت و مؤ ذّن را گفت كه در اذان حَىَّ عَلى خَيْرالْعَمَل بگو، مؤ ذن چون شمشير كشيده را ديدحَىَّ عَلى خَيْرالْعَمَل بگفت ، عمرى كه اين كلمه را در اذان شنيد احساس شرّ كرد دهشت زده فرياد برداشتكه استر مرا در خانه حاضر كنيد و از كثرت وحشت و دهشت گفت : كه مرا به دو حبّه آب طعامدهيد اين بگفت و از منزل خويش بيرون شد و پيوسته بهتعجيل تمام فرار مى كرد و از ترس ضرطه مى داد تا هنگامى كه خود را از فتنه علويّيننجات داد پس حسن مقدّم ايستاد و فرض صبح را ادا كردند آنگاه حسن بن محمّد را طلبيد وشهودى را كه عمرى بر ايشان گماشته بود طلبيد كه اينك حسن را حاضر كرده ام عمرىرا حاضر كنيد تا حسن را بر او عرضه داريم .
بالجمله ؛ جميع علويّين بجز حسن بن جعفر بن حسن مثنّى و حضرت موسى بن جعفرعليهماالسّلام در اين واقعه حاضر شده بودند. پس ‍ حسين بعد از نماز صبح بالاى منبررفت و خطبه خواند در تحريص ‍ مردم به جهاد پس اين وقت (كمادبريدى )(114) كهاز جانب سلطان در مدينه به جهت نگاهبانى با سلاح مى زيست با اصحاب خود در (بابجبرئيل ) حاضر شد و نگاهش افتاد بر يحيى كه در دست او شمشير است كماد خواست كهپياده شود و با او قتال كند كه يحيى او را فرصت نداد و چنان شمشيرى بر جبين او زد كهكاسه سر او برداشته شد و از اسب خود بر خاك هلاك افتاد، پس يحيى بر اصحاب اوحمله كرد لشكر كه چنين ديدند منهزم شدند.
در همين سال جماعتى از عبّاسيّين مانند عبّاس بن محمّد و سليمان بن ابى جعفر دوانيقى وجعفر و محمّد فرزندان سليمان و موسى بن عيسى عمّ دوانيقى با اسلحه و لشكرى بسياربه سفر مكّه كوچ كردند و موسى ، هادى محمّد بن سليمان را متولّى حرب كرده بود، و ازآن طرف حسين بن على نيز با اصحاب و اهل بيت خود كه سيصد نفر بودند به قصد حجّ ازمدينه بيرون شدند، چون نزديك مكّه شدند در زمين فخّ كه وادى است به مكّه با عبّاسيّينتلاقى كردند. اوّل مرتبه عبّاس بر حسين بن على عرض امان كرد، حسين از امان امتناع نمود،و مردم را به بيعت خويش ‍ طلبيد طريق سلم و صلح گذاشته شد و بناى جنگ شد. صبحروز ترويه بود كه دو لشكر در مقابل هم صف كشيدند موسى بن عيسى تعبيه لشكرنموده و محمّد بن سليمان در ميمنه و موسى در ميسره و سليمان و عبّاس ‍ در قلب جاىگرفتند پس موسى ابتدا كرد به جنگ و با لشكر خود كه در ميسره جاى داشت بر علوييّنحمله نمود ايشان نيز با عبّاسيّين حمله كردند موسى براى فريفتن ايشان رو به هزيمتنهادند و داخل وادى شدند علوييّن نيز تعاقب نمودهداخل وادى شدند محمّد بن سليمان با لشكر خود از عقب ايشان حمله كرد و علوييّن را در ميانآن وادى احاطه كردند و به يك حمله بيشتر اصحاب حسين شهيد شدند و يحيىمثل شير آشفته بر ايشان حمله مى كرد تا آنكه سليمان بن عبداللّه محض و عبداللّه بناسحاق بن ابراهيم غمر، شهيد گشت . و در ميان معركه تيرى بر چشم حسن بن محمّد رسيد واو اعتنائى به آن تير نكرد و پيوسته كارزار مى كرد تا آن كه محمّد بن سليمان فريادكرد كه اى پسر خال ! از براى تو امان است خود را به كشتن مده ، حسن گفت : واللّه كهدروغ مى گوئيد لكن من قبول امان كردم پس شمشير خود را شكست و به نزد ايشان رفت ،عبّاس فرزند خود را گفت : خدا ترا بكشد اگر حسن را نكشى ؛ موسى بن عيسى نيزتحريص كرد بر كشتن او پس عبداللّه و به روايتى موسى بن عيسى حسن را گردن زد واو را شهيد كرد.
روايت كرده شخصى كه حاضر در واقعه فخّ بوده كه ديدم حسين بن على را كه در گير ودار حرب بر زمين نشست و چيزى را در خاك دفن كرد پس برگشت و به حربمشغول شد، من گمان كردم كه چيزى قيمتى داشته نخواسته كه بعد از كشته شدن او بهعبّاسيّين برسد او را دفن نموده من صبر كردم تا هنگامى كه جنگ بر طرف شد بهتفحّص آن مدفون برآمدم چون آن موضع را يافتم خاك از روى آن برداشت ديدم قطعه اىاز جانب صورت او بوده كه قطع شده بود و حسين آنرا دفن نموده .
بالجمله ؛ حماد تركى كه در ميان لشكر عبّاسيّين بود فرياد كرد كه اى قوم ! حسين بنعلى را به من بنمائيد تا كار او را بسازم ، چون حسين را نشان او دادند تيرى به جانبحسين رها كرد و او را شهيد نمود رحمه اللّه . پس ‍ محمّد بن سليمان او را صد جامه و صدهزار درهم جايزه داد.
بالجمله ؛ لشكر حسين منهزم شدند و برخى مجروح و اسير گشتند، پس ‍ سرهاى شهدا رااز تن جدا كردند و آن ها زياده از صد راءس به شمار مى رفت و آن سرها را با اسيرانبراى موسى هادى بردند. موسى امر كرد كه اسيران را گردن زدند پس سر حسين را نزدموسى هادى گذاشتند موسى گفت : گويا سر طاغوتى از طواغيت براى من آوريد هماناكمتر پاداش شما آن است كه شما را از جايزه و عطا محروم خواهم نمود.
بالجمله ؛ چون خبر شهادت حسين در مدينه به عُمرى رسيد امر كرد كه خانه حسين و خانههاى اهل بيت و خويشاوندان او را آتش زدند و اموال ايشان را ماءخوذ داشتند.
ابوالفرج از ابراهيم قطّان روايت كرد كه گفت : شنيدم از حسين بن على و يحيى بنعبداللّه كه مى گفتند: ما خروج نكرديم مگر از پس آنكه مشورت كرديم بااهل بيت خود با موسى بن جعفر عليهماالسّلام پس ‍ امر فرمود آن حضرت ما را به خروج . ونقل شده كه چون محمّد بن سليمان عبّاسى را مرگ در رسيد حاضرين در نزد او، او راتلقين شهادت مى كردند او در عوض شهادت همى اين شعر بگفت تا هلاك شد:
شعر :
اَلا لَيْتَ اُمىّ لَمْ تَلِدْنى وَلَم اَكُنْ
لَقَيْتُ حُسَيناً يَومَ فَخٍّ وَلا الْحَسَنَ(115)
و وقعه فخّ در سال صد و شصت و نهم هجرى واقع شد و حسين را جماعتى بسيار از شعراءمرثيه گفتند، و در شب شهادت او پيوسته در مِياه غطفان صداى هاتفى به مرثيه بلندبود و همى گفت :
شعر :
اَلا يا لِقَومٍ لِلسَّوادِ المُصَبَّحِ
وَمَقْتَلِ اَوْلادِ النَّبِىِ بِبَلْدَحٍ
لِيَبْكِ حُسَيْناً كُلُّ كَهْلٍ وَاَمْرَدٍ
مِنَ الْجِنِّ اِنْ لَمْ يَبْكِ مِنَ الاِْنْسِ نُوِّحٍ
فَاِنّى لَجِنّى وَاِنَّ مُعَرَّسى
لَبِالْبِرقَةِ السَّوداءِ مِنْ دُونِ زَحْزَحٍ
مردم اين اشعار مى شنيدند و نمى دانستند چه خبر است تا هنگامى كه خبر شهادت حسين آمددانستند كه طايفه جن بودند كه براى حسين مرثيه مى خواندند. و كسانى كه با حسين بنعلى از طالبّيين در وقعه فخّ بودند يحيى و سليمان و ادريس فرزندان عبداللّه محضوعلى بن ابراهيم بن حسن و ابراهيم بن اسماعيل طباطبا و حسن بن محمّد بن عبداللّه محض وعبداللّه و عمر پسران اسحاق بن حسن بن على بن الحسين و عبداللّه بن اسحاق بن ابراهيمبن حسن مثنّى چنانچه ابوالفرج از مداينى نقل كرده است .(116) و به روايت مسعودىاجساد شهداى فخّ سه روز بر روى زمين باقى بود كه كس آنها را دفن ننمود تا آنكهدرندگان و طيور از اجساد ايشان بخورند.(117)
ذكر حال جعفر بن حسن مُثنّى و در بيان اولاد او
ابوالحسن جعفر بن حسن سيّدى با زلاقت زبان و طلاقت لسان بود و در شمار خُطباى بنىهاشم مى رفت و او اكبر برادران خود بود و او نيز به حبس منصور افتاد لكن او را رها كردتا به مدينه مراجعت نمود، چون سنين عمرش به هفتاد رسيد در مدينه وفات نمود، و او راچهار پسر و شش دختر بود:
1 - عبداللّه ، 2 - قاسم ، 3 - ابراهيم ، 4 - حسن ، 5 - فاطمه ، 6 - رقيّه ، 7 - زينب ، 8 -امّ الحسن ، 9 - امّ الحسين ، 10 - امّ القاسم . امّا عبداللّه و قاسم بلاعقب بودند، و امّاابراهيم مادرش امّ وَلَدى بوده از روميّه و از اَحفاد او است : عبداللّه بن جعفر بن ابراهيم كهمادر او آمنه دختر عبيداللّه بن الحسين الا صغر بن على بن الحسين عليهماالسّلام بوده . واين عبداللّه در ايّام خلافت ماءمون سفر فارس كرد هنگامى كه در سايه درختى خفته بودجمعى از خوارج بر او تاختند و او را مقتول ساختند و از وى جز دخترى به جاى نماند و اورا محمّد بن جعفر بن عبيداللّه بن حسين اصغر كابين بست و در سراى او وفات يافت ونسل ابراهيم بن جعفر منقرض شد.
امّا حسن بن جعفر؛ پس او آن كس است كه در واقعه فخّ تخلّف كرد و او را چند دختر و پنجپسر بود:
1 - سليمان ، 2 - ابراهيم ، 3 - محمّد، 4 - عبداللّه ، 5 - جعفر. و از دختران او است : فاطمةالكبرى معروف به امّ جعفر و او را عمر بن عبداللّه بن محمّد بن عمران بن على بن ابىطالب عليه السّلام تزويج كرد و سليمان و ابراهيم در حيات پدر وفات كردند و محمّدمعروف بود به سليق و مادرش مليكه دختر داود بن حسن بن حسن مثنّى بود و او را يك دختر ودو پسر بود: عايشه و محمّد و على . و على معروف به ابن المحمّديّه و او را هفت تن اولادبوده و احفاد او در بلاد متفرّق شدند جمعى در راوند و برخى در همدان و جمله اى در قزوينو مراغه ساكن گشتند. و از ايشان است در راوند كاشان سيّد عالمفاضل كامل اديب محدّث مصنّف ضياء الدّين ابوالرّضافضل اللّه بن على بن الحسين بن عبيداللّه بن محمّد بن عبيداللّه بن محمّد بن عبيداللّه بنحسن بن على بن محمّد سليق صاحب (ضوء الشّهاب ) تلميذ ابوعلى بن شيخ الطائفه .
امّا عبداللّه بن حسن بن جعفر او را چهار پسر بود: محمّد و جعفر و حسن و عبداللّه ، و مادرايشان زنى از علوييّن بوده . و محمّد را فرزندى بود على نام مُلَقَّب به (باغر) و اينلقب بدان يافت كه با (باقر) غلام متوكّل عبّاسى كه مردى نيرومند بود و تيغ برمتوكّل راند و او را بكشت ، مصارعت كرد و در كشتى بر او غلبه جست مردم در عجب شدند وسيّد را باغر لقب دادند و فرزندان او بسيار شدند. وامّا برادر محمّد بن عبداللّه اميرىجليل بود و او را ماءمون ، ولايت كوفه داد.
ابو نصر بخارى گفته كه در كاشان و نيشابور از اولاد عبداللّه عدد كثير است .(118)امّا جعفر بن حسن بن جعفر بن حسن مثنّى او را هفت پسر و سه دختر بود و اسامى پسران اوتمام محمّد است و هركدام را كنيه اى است بدين طريق :ابوالفضل محمّد و ابوالحسن محمّد و ابو احمد محمّد و ابو جعفر محمّد و ابو على محمّد وابوالحسين محمّد و ابوالعبّاس محمّد، و اسامى دختران : فاطمه و زينب و امّ محمّد است.(119)
ابوالفضل محمّد در ايام مستعين در كوفه خروج كرد و ابن طاهر او را به توليت كوفهفريب داد تا او را ماءخوذ داشت و به جانب سُرّمَن رَاى كوچ داد و در محبس افكند و او در حبسوفات نمود و اولاد او زياد شدند و در بغداد امامت كردند. و امّا ابوالحسن محمّد او راابوقيراط مى گفتند و او را نيز فرزندان بسيار شد و از احفاد اوست : ابوالحسن محمّد بنجعفر نقيب طالبييّن در بغداد مُلَقّب به ابوقيراط. و ابواحمد و ابوجعفر و ابوالعبّاسبلاعقب بودند و ابوعلى و ابوالحسين صاحب فرزندان بودند.
ذكر حال داود بن حسن مثنّى و اولاد او
داود بن حسن ، كُنْيت او ابوسليمان است و او از جانب برادرش عبداللّه محض توليتصدقات امير المؤ منين عليه السّلام را داشت او را نيز منصور به حبس افكند مادرش به نزدحضرت صادق عليه السّلام آمد و بناليد، آن حضرت دعاى استفتاح را تعليم او نمود كهمعروف است به (دعاء ام داود) مادر داود بدانسان كه آن حضرت تعليم او فرموده بوددر نيمه رجب به جا آورد و سبب خلاص پسر گشت ؛ داود به جانب مدينه آمد و در شصتسالگى از جهان درگذشت .
داود را دو پسر و دو دختر بوده : عبداللّه و سليمان ، مليكه و حماده و مادر اين جمله ، امّكلثوم دختر امام زين العابدين عليه السّلام بوده .
مليكه به نكاح پسر عمّش حسن بن جعفر بن حسن مثّنى در آمد.
امّا عبداللّه دو پسر آورد: يكى محمّد الا رزق و او مردىفاضل و پارسا بود و او را پسرى شد و منقرض شدند. و پسرى ديگر على نام داشت و اورا ابن المحمّديه مى گفتند و او را در حبس مهدى خليفه وفات كرد و او را فرزندانى بودكه از جمله سليمان بود و او مردى با مجد و بزرگوار بوده . و امّا سليمان بن داودفرزندى آورد بنام محمّد و او در ايّام ابى السرايا در مدينه خروج كرد و به قولىمقتول گشت و او را از ذكور واناث هشت تن اولاد بود: سليمان و موسى و داود و اسحاق وحسن و فاطمه و مليكه و كلثم و ايشان را فرزندان فراوانند و حسن جدّ طاوس پدر قبيلهآل طاوس ‍ است و شايسته است در اينجا ذكر آل طاوس كنيم .(120)

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation