بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت اول, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB10010 -
     BAB10011 -
     BAB10012 -
     BAB10013 -
     BAB10014 -
     BAB10015 -
     BAB10016 -
     BAB10017 -
     BAB10018 -
     BAB10019 -
     BAB10020 -
     BAB20001 -
     BAB20002 -
     BAB30001 -
     BAB30002 -
     BAB30003 -
     BAB30004 -
     BAB30005 -
     BAB30006 -
     BAB30007 -
     BAB30008 -
     BAB30009 -
     BAB30010 -
     BAB30011 -
     BAB30012 -
     BAB40001 -
     BAB40002 -
     BAB40003 -
     BAB40004 -
     BAB40005 -
     BAB40006 -
     BAB40007 -
     BAB50001 -
     BAB50002 -
     BAB50003 -
     BAB50004 -
     BAB50005 -
     BAB50006 -
     BAB50007 -
     BAB50008 -
     BAB50009 -
     BAB50010 -
     BAB50011 -
     BAB50012 -
     BAB50013 -
     BAB50014 -
     BAB50015 -
     BAB50016 -
     BAB50017 -
     BAB50018 -
     BAB50019 -
     BAB50020 -
     BAB50021 -
     BAB60001 -
     BAB60002 -
     BAB60003 -
     BAB60004 -
     BAB60005 -
     BAB60006 -
     BAB60007 -
     BAB60008 -
     BAB60009 -
     BAB60010 -
     BAB60011 -
     BAB60012 -
     BAB60013 -
     BAB70001 -
     BAB70002 -
     BAB70003 -
     BAB70004 -
     BAB70005 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT201 -
     FOOTNT301 -
     FOOTNT302 -
     FOOTNT303 -
     FOOTNT401 -
     FOOTNT501 -
     footnt502 -
     footnt503 -
     FOOTNT601 -
     FOOTNT701 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

ذكر اولاد ابوالحسن زيد بن الحسن بن على بن ابى طالب عليهماالسّلام
بدان كه زوجه زيد، لبابه دختر عبداللّه بن عبّاس است ، ولبابه از پيش ، زوجهابوالفضل العبّاس بن على بن ابى طالب عليهماالسّلام بود و چون آن حضرت در كربلاشهيد گشت زيد لبابه را تزويج نمود و از وى دو فرزند آورد:اوّل حسن و دوّم نفيسه و نفيسه را وليد بن عبدالملك تزويج كرد و از وى فرزند آورد و ازاينجا است كه چون زيد بر وليد در آمد او را بر سرير خويش جاى داد و سى هزار ديناردفعةً واحده به او عطا كرد.(75)
ذكر حسن بن زيد و فرزندان او
حسن بن زيد مُكَنّى به ابومحمّد است و او را منصور دوانيقى حكومت مدينه و رساتيق داد. و اواوّل كسى است كه از علويين كه به سنّت بنى عبّاس جامه سياه پوشيد و هشتادسال زندگى كرد و زمان منصور و مهدى و هادى و رشيد را دريافت . و اين حسن با بنى عمّخود عبداللّه محض و پسرانش محمّد و ابراهيم بينونتى داشت و هنگامى كه ابراهيم را شهيدكردند و سرش را براى منصور آوردند در طشتى نهاده نزد او گذاشتند، حسن بن زيدحاضر مجلس بود منصور گفت : صاحب اين سر را مى شناسى ؟ حسن گفت : بلى مى شناسم:
شعر :

فَتىً كانَ يَحميهِ مِنَ الضّيْمِ سَيْفُهُ
وَيُنْجيهِ مِنْ دارِالهَوانِ اجْتِنابُها
اين بگفت و بگريست . منصور گفت كه من دوست نداشتم كه اومقتول شود ولكن او خواست سر مرا از تن دور كند من سر او را برگرفتم .(76)
خطيب بغداد در (تاريخ بغداد) گفته كه حسن بن زيد يكى از اسْخياء است ، از جانبمنصور پنج سال حكومت مدينه داشت پس از آن منصور بر او غضب كرد و او راعزل كرده و اموالش را گرفت و او را در بغداد حبس ‍ كرد و پيوسته در محبس بود تامنصور وفات كرد و مهدى خليفه شد. پس مهدى او را از محبس در آورد و اموالى كه از اورفته بود به او برگردانيد و پيوسته با او بود تا آن كه در (حاجر) كه نامموضعى است در طريق حجّ در وقتى كه به اراده حجّ مى رفت وفات كرد.(77)
و خطيب روايت كرده از اسماعيل پسر حسن بن زيد كه گفت : پدرم نماز صبح را دراوّل وقت كه هوا تاريك بود به جاى مى آورد، روزى نماز صبح را ادا كرده و مى خواستسوار شود برود به سوى مال خود به غابه كه آمد نزد او مصعب بن ثابت بن عبداللّهبن زبير و پسرش عبداللّه بن مصعب و گفت به پدرم شعرى خوانده ام گوش بكن ، پدرمگفت اين ساعت ساعت شعر خواندن نيست . مصعب گفت ترا سوگند مى دهم به قرابت وخويشى كه با رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم دارى كه گوش كنى پس خواند:
شعر :
يَابْنِ بِنْتِ النّبىِّ وَابْنَ عَلِىِّ
اَنتَ اَنتَ الُْمجيرُ مِنْ ذىِ الزَّمانِ
مقصدش از اين اشعار آن بود كه حسن دين او را ادا كند، حسن قرض او را ادا كرد.(78)
و حسن بن زيد را هفت پسر بود(79): اول : ابومحمّد قاسم و آن بزرگترين اولاد حسناست و مادرش امّ سلمه دختر حسين اثرم است و مردى پارسا و پرهيزكار بود و به اتّقاقبنى عبّاس بر محمّد بن عبداللّه نفس زكيّه خصومت داشت و او را چهار پسر و دو دختر بود واسامى ايشان بدينگونه است :
اوّل : عبدالرحمن بن شجرى منسوب به شجرة و آن قريه اى است از قُراى مدينه و او پدرقبايل و صاحب اولاد و عشيره است و از فرزندزادگان اوست داعى صغير و هو قاسم بنالحسن بن على بن عبدالرحمن الشجرى و پسرش محمّد نقيب بغداد در زمان معزالدولة ديلمىصاحب قضاياى كثيره است كه در (عمدة الطالب ) ذكر شده . و امّا داعى كبير از بنىاعمام اوست و نسبش منتهى به اسماعيل بن حسن بن زيد مى شود چنانچه بعد از اينحال او بيايد؛
دوّم : محمّد بطحائى و به روايتى بُطْحانى - بانون بر وزن سبحانى - نام محلّه اى استدر مدينه ، و بعضى او را منسوب به بَطْحا دانسته اند (به فتح باء موحده ) و در نسبتبه نون زائده آورده اند چنانچه اهل صنعا را صنعانى گويند.
بالجمله ؛ محمّد بن قاسم را به سبب طول اقامت در بطحا يا ساكن بودن در بطحان ،بطحانى گويند و او فقيه بوده و پدر قبايل و صاحب اولاد و عشيره است و از احفاد او است، ابوالحسن على بن الحسين اخى مسمعى داماد صاحب بن عبّاد و او ازاهل علم و فضل و ادب بوده و رئيس بوده به همدان و چون از دختر صاحب بن عبّاد پسرشعبّاد متولّد شد صاحب بن عبّاد مسرور شد و اشعارى بگفت از جمله اين است :
شعر :
اَلْحَمدُ للّهِ حَمْداً دآئماً اَبَداً
قَدْ صارَ سِبْطِ رَسُولِ اللّهِ لى وَلَداً
و نيز سادات اصفهانى معروف به (سادات گلستانه ) نسبشان به محمّد بطحانىمنتهى مى شود؛ چه آنكه جدّ (سادات گلستانه ) كه يكى از دخترزادگان صاحب عبّاد استبدين نسب ذكر شده :
هو شرفشاه بن عبّاد بن ابى الفتوح محمّد بن ابىالفضل حسين بن على بن حسين بن حسن بن قاسم بن بطحانى و از اولاد اوست سيّد عالمفاضل مصنّف جليل مجد الدين عبّاد بن احمد بناسماعيل بن على بن حسن بن شرفشاه مذكور قضاوت اصفهان با او بود در عهد سلطاناولجايتو محمّد بن ارغون .
صاحب (عمدة الطالب ) گفته : و از كسانى كه يافتم منسوب به بطحانى ، ناصرالدين على بن مهدى بن محمّد بن حسين بن زيد بن محمّد بن احمد بن جعفر بن عبدالرحمن بنمحمّد بطحانى (80) مدفون به سوق شق خل قم در مدرسه واقعه به محله سوزانيك . و از اولاد بطحانى است ابوالحسن ناصر بنمهدى بن حمزه وزير رازىّ المَنْشاء مازندرانى المولد، بعد ازقتل سيّد نقيب عزّالدين يحيى بن محمّد نقيب رى و قم وآمل ، به بغداد رفت و با او بود محمّد بن يحيى نقيب مذكور. پس تفويض شد پس او نقابتپس از آن نيابت وزارت به او تفويض شد، پس او نقابت را به محمّد بن يحيى گذاشت وكامل شد براى او امر وزارت و او يكى از چهار وزير است كهكامل شد براى ايشان وزارت در زمان خليفه الناصرلدين اللّه عبّاسى و پيوسته درجلالت و تسلط و نفاذ امر بود تا وقتى كه عزل شد، وفات كرد در بغداد سنه ششصد وهفده .
سوّم حمزه ، چهارم حسن و بعضى حسن نامى را از اولاد قاسم شمار نكرده اند بلكه ازبراى او سه پسر قائل شده اند، و امّا دو دختر او يكى خديجه است و آن زوجه ابن عمّ خودجناب عبدالعظيم حسنى مدفون به رى است و ديگر عبيده زوجه پسر عمّ خود طاهر بن زيدبن حسن بن زيد بن حسن است .
دوّم : از پسران حسن بن زيد بن الحسن عليه السّلام ابوالحسن على است مادر او اُمّ وَلَد ولقب او (شديد) است و او در حبس منصور وفات يافت و او را دخترى بود به نام فاطمهو نيز على را كنيزكى بود هيفاء نام داشت و از وى حامله گشت و هنوزحمل خود را فرو نگذاشته بود كه (على شديد) وفات كرد و چون مدّتحمل به سر رسيد هيفاء پسرى آورد حسن او را عبداللّه نام نهاد و او را بسيار دوست ميداشتو خليفه خويش همى خواند و چون به حدّ رشد رسيد وعيال اختيار كرد خداوند او را نُه پسر عطا فرمود: احمد، قاسم ، حسن ، عبدالعظيم ، محمّد،ابراهيم ، على اكبر، على اصغر، زيد.
شرح حال حضرت عبدالعظيم حسنى
عبدالعظيم مُكَنّى به ابوالقاسم است و قبر شريفش در رى معروف و مشهور است ، و بهعُلُوّ مقام و جلالت شاءن معروف و از اكابر محدّثين و اعاظم عُلما و زُهّاد و عُبّاد بوده و ازاصحاب حضرت جواد و هادى عليهماالسّلام است و محقّق داماد در (رواشح ) فرموده كهاحاديث بسيار در فضيلت و زيارت حضرت عبدالعظيم روايت شده و وارد شده كه هر كهزيارت كند قبر او را بهشت بر او واجب مى شود(81).
ابن بابويه و ابن قولويه روايت كرده اند كه مردى ازاهل رى به خدمت حضرت على نقى عليه السّلام رفت ، حضرت از او پرسيد كه كجا بودى؟ عرض كرد كه به زيارت امام حسين عليه السّلام رفته بودم ، فرمود كه اگر زيارتمى كردى قبر عبدالعظيم را كه نزد شما است هر آينهمثل كسى بودى كه زيارت امام حسين عليه السّلام كرده باشد(82).
بالجمله ؛ احاديث در فضيلت او بسيار است و حقير در (تحّية الزّائر) و (هديّةالزّائرين ) به برخى از آن اشاره كردم و صاحب بن عبّاد رساله مختصره دراحوال آن حضرت نوشته و شيخ مرحوم محدّث متبحّر نورى - نَوَّرَ اللّهُ مَرْقَدَه - آن رساله رادر خاتمه (مستدرك ) نقل فرموده و من حاصل آن را در (مفاتيح ) ذكر كردم . و جنابعبدالعظيم را پسرى بود به نام محمّد، او نيز مردى بزرگ قدر و به زهادت و كثرتعبادت معروف بود.(83)
مكشوف باد كه احقر در ايّام مجاورت ارض اقدس غرىّ و اوان استفاده از شيخجليل علاّمة عصره و فريد دهره جناب آقا ميرزا فتح اللّه مشهور به شريعت اصفهانى - دامظله العالى - از جناب ايشان شنيدم كه فرمودند: يكى از علماى نسّابه كتابى تاءليفنموده موسوم به (منتقله ) و در آن كتاب شرح دادهاحوال هر يك از سادات را كه از جائى به جائىمنتقل شدند. از جمله نوشته كه محمّد بن عبدالعظيممنتقل شد به جانب سامره و در اراضى بلد و دُجَيل وفات يافت و چون درست عبارت كلامايشان را مستحضر نيستم به حاصل آن پرداختم و بالجمله ؛ جناب ايشان ازنقل اين قضيّه در (منتقله ) استظهار فرمودند كه اين قبر معروف به امامزاده سيّد محمّدكه در نزديكى (بلد) يك منزلى سامره واقع است و به جلالت شاءن و بروز كراماتمعروف است ، همان قبر محمّد بن عبدالعظيم حسنى باشد لكن مشهور آن است كه آن قبر محمّدبن على الهادى عليه السّلام است كه به جلالت شاءن ممتاز است و اوست كه حضرت امامحسن عسكرى عليه السّلام به جهت مرگ او گريبان چاك زد و همين بود معتقد شيخ مرحومعلاّمه نورى - طابَ ثَراه - و عامّه علما بلكه علماء عصر سابق چنانكه حَمَوى در (معجمالبلدان ) در (بلد) گفته : وَقال عبدالكريم بن طاوس بها قبر ابى جعفر محمّد بنعلى الهادى عليه السّلام باتّفاق .(84)
سوّم : از پسران حسن بن زيد بن الحسن عليه السّلام ، ابوطاهر زيد است و زيد را سهفرزند است : 1- طاهر، مادرش اسماء دختر ابراهيم مخزوميّه است و او را دو فرزند است بهنام محمّد و على ، و محمّد را سه دختر بود: خديجه و نفيسه و حسناء و اولاد ذكور نداشت ، ومادر اين سه دختر از اهل صنعاء بوده و ايشان در صنعاء ساكن شدند. 2- على بن زيد، 3-امّ عبداللّه .
چهارم : از اولاد حسن بن زيد بن الحسن عليه السّلام ، اسحاق است و اسحاق معروف بود بهكوكبى و او را سه پسر بوده : حسن و حسين و هارون . و هارون را پسرى بود جعفر نام ، وجعفر را پسرى بود محمّد نام داشت و او را در شهرآمل مازندران رافع بن ليث شهيد كرد، و قبرش گويند زيارتگاه است .
پنجم : از اولاد حسن بن زيد بن الحسن عليه السّلام ، ابراهيم است ، ابراهيم زنى از ساداتحسينى گرفت و از وى پسرى آورد مسمّى به نام خود ابراهيم و پسرى ديگر آورد مسمّىبه على و از امة الحميد كه امّ ولدى بود و نسبش به عمر منتهى مى گشت ، گفته اندفرزندى آورد او را زيد نام نهاد.و ابراهيم بن ابراهيم را دو پسر بود: محمّد و حسن ؛ ومحمّد را سه پسر بود از سلمه دختر عبدالعظيم مدفون به رى و اسامى ايشان حسن وعبداللّه و احمد است .
ششم : از اولاد حسن بن زيد بن الحسن عليه السّلام ، عبداللّه است ؛ عبداللّه را پنج پسربود بدين ترتيب : على و محمّد و حسن و زيد و اسحاق .
ابونصر بخارى گفته كه جز زيد هيچ يك را فرزندى نبوده و مادر زيد امّ ولد است و اواَشْجَع اهل زمان خويش بود، و او در خارج كوفه با ابوالسّرايا بود و چون كار بروىسخت افتاد به اهواز گريخت و در آنجا ماءخوذ شد و صَبْرامقتول گشت .
زيد را چهار پسر بود: محمّد و على و حسين و عبداللّه و مادر ايشان از سادات علوى بود، ومحمّد بن زيد سه پسر آورد مسمّى به حسن و على و عبداللّه و ايشان در حجاز سكونتفرمودند.(85)
هفتم : از پسران حسن بن زيد بن الحسن عليه السّلام ، ابومحمّداسماعيل است ؛ اسماعيل آخرين فرزندان حسن بن زيد است و اورا (جالب الحجاره ) مىگفتند و او راسه پسر بود: 1- حسن ، 2- على و او كوچكترين اولاداسماعيل است ، و او را شش پسر بود بدين اسامى : حسين ، حسن ،اسماعيل ، محمّد، قاسم ، احمد. پسر سوم اسماعيل ، محمّد است و مادر او از سادات حسينى استو او را چهار فرزند است :
1- احمد و او به بخارا سفر كرد و در آنجا فرزند آورد و هم در آنجامقتول گشت ، 2- على و او بلاعقب بود، 3- اسماعيل ، مادرش خديجه دختر عبداللّه بن اسحاقبن قاسم بن اسحاق بن عبداللّه بن جعفر بن على بن ابى طالب عليه السّلام بود وملقّب بود به (ابيض البطن ) و او را نيز فرزندى نبود،4- زيد بن محمّد و به روايتعُمَرى ، مادرش از اولاد عبدالرحمن شجرى است و او را دو پسر بود يكى امير حسن ملقب بهداعى كبير و ديگرى محمّد او نيز بعد از برادر ملقب به داعى شد.(86)
ذكر حال داعى كبير امير حسن بن زيد بن محمّد بناسماعيل بن حسن بن زيد بن الحسن بن على بن ابى طالب ع
حسن بن زيد را (داعى كبير) و (داعى اوّل ) گويند و مادرش ‍ دختر عبداللّه بنعبيداللّه الا عرج بن حسين الاصغر بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب عليهماالسّلاماست . در سال دويست و پنجاه هجرى در طبرستان خروج كرد و درسال دويست و هفتاد وفات نمود، مدّت سلطنتش بيستسال بوده . صاحب (ناسخ التواريخ ) نگاشته كه (داعى كبير) درسال دويست و پنجاه و دوّم هجرى بر سليمان بن طاهر تاختن برد و او را از طبرستاناخراج كرد و در آن ممالك استيلا يافت و او درقتل عِباد و هَدْم بِلاد ملالتى نداشت . و در ايّام سلطنت او بسيار كس از وجوه ناس و اشرافسادات عرضه هلاك و دمار گشت از جمله ، دو تن از سادات حسينى رامقتول ساخت : يكى حسين بن احمد بن محمّد اسماعيل بن محمّد بن عبداللّه الباهر بن على بنالحسين بن على بن ابى طالب عليهماالسّلام بود؛ دوّم عبيداللّه بن على بن الحسين بنحسين بن جعفر بن عبيداللّه بن الحسين الا صغر بن على بن الحسين بن على بن ابى طالبعليهماالسّلام و ايشان از جانب داعى حكومت قزوين و زنجان داشتند هنگامى كه موسى بنبغا به عزم استخلاص زنجان و قزوين ماءمور شد و با لشكرى لايق تاختن آورد ايشان رانيروى درنگ نماند لاجرم به طبرستان گريختند داعى به جنايت هزيمت هر دو تن را حاضرساخت و در بركه آب غرقه ساخت تا جان بدادند آنگاه جسد ايشان را در سردابى درانداخت واين واقعه در سال دويست و پنجاه و هشتم هجرى بود و بالجمله ؛ هنگامى كه يعقوببن ليث به طبرستان آمد و داعى فرار به ديلم كرد جسد ايشان را از سرداب برآورد وبه خاك سپرد.
ديگر از مقتولين داعى كبير، عقيقى است و او پسر خاله داعى بود نامش ‍ حسن بن محمّد بنجعفر بن عبيداللّه بن الحسين الا صغر بن على بن الحسين بن على بن ابى طالبعليهماالسّلام است و او از جانب داعى حكومت شهر سارى داشت . در غيبت داعى جامه سياه كهشعار عبّاسيان بود بپوشيد و خطبه به نام سلاطين خراسان كرد، چون داعى قوّت يافت ومعاودت نمود سيّد عقيقى را دست به گردن بسته حاضر ساخت و گردن بزد و ديگرجماعتى از مردم طبرستان رابا خود از دركيد و كين دانست و خواست تا همگان را با تيغبگذراند پس خويش را به تمارض ‍ افكند و پس از چند روز آوازه مرگ خود در انداخت پساو را در جنازه جاى داده به مسجد حمل دادند تا بروى نماز گزارند، چون مردم در مسجدانجمن شدند ناگاه آن جماعتى كه با ايشان مواضعه نهاده بود از جاى بجستند وابوابمسجد را فرو بستند و تيغ بكشيدند و داعى شاكى السّلاح از جنازه بيرون جست و شمشيربكشيد و جماعتى كثير را دستخوش شمشير ساخت .
بالجمله ؛ داعى با اينكه مردى خونريز و مغمور در ستيز و آويزبود در مراتبفضايل محلّى منيع داشت و جنابش مَحَطِّ رِحال علما و شعرا بود و به اتّقاق علماى نسّابه اورا فرزندى نبود جز اينكه از كنيزكى دخترى آورد مسمّاة به كريمه او نيزقبل از آنكه شوى كند وفات يافت .
ذكر حال برادر داعى ، محمّد بن زيد الحسنى
محمّد بن زيد بعد از برادرش حسن ملقب شد به (داعى ) امّا شوهر خواهر داعى كبير كهابوالحسين احمد بن محمّد بن ابراهيم بن على بن عبدالرحمن شجرى حسنى است ؛ بعد ازوفات داعى لِواءِ سلطنت برافراخت و بر ملك طبرستان استيلا يافت ؛ محمّد بن زيد ازجرجان لشكر بر آورد و با ابوالحسين رزم داد تا او را بكشت و طبرستان در را تحتفرمان آورد و از سال دويست و هفتاد و يكم هجرى تا هفدهسال و هفت ماه حكومت طبرستان بروى استقرار يافت و سلطنت او چنان محكم شد كه رافع بنهرثمه در نيشابور روزگارى به نام او خطبه مى خواند و ابومسلم محمّد اصفهانى كاتبمعتزلى وزير و دبير او بود و در پايان كار محمّد بن هارون سرخسى صاحباسماعيل بن احمد سامانى او را در جرجان مقتول ساخت و سر او را برگرفت و با پسرشكه اسير شد به سوى مرو فرستاد و از آنجا به بخارانقل كردند و جسدش را در گرگان در كنار قبر محمّد بن الامام جعفر الصادق عليه السّلامكه ملقّب بود به (ديباج ) به خاك سپردند.
و محمّد بن زيد در علم و فضل فحلى و در سماحت و شجاعت مردى بزرگ بود، علما و شعرا،جنابش را ملجاء و مناص مى دانستند، و قانون او بود كه در پايان هرسال بيت المال را نگران مى شد آنچه افزون از مخارج به جاى مانده بود بر قريش وانصار و فُقها و قاريان و ديگر مردم بخش ‍ مى كرد و حبّه اى به جاى نمى گذاشت . چناناتّقاق افتاد كه در سالى چون ابتداء كرد به عطاى بنى عبدمناف و از عطاى بنى هاشمفراغت جست طبقه ديگر را از بنى عبدمناف پيش خواند مردى به جهت اخذ عطا برخاست محمّدبن زيد پرسيد كه از كدام قبيله اى ؟ گفت : از اولاد عبدمناف ، فرمود: از كدام شعبه ؟ گفت: از بنى اميّه ، فرمود: از كدام سلسله ؟ جواب نداد، فرمود همانا از بنى معاويه باشى ،عرض كرد چنين است . فرمود نسبت به كدام يك از فرزندان معاويه مى رسانى ؟ همچنانخاموش شد، فرمود: همانا از اولاد يزيد باشى ، عرض كرد چنين است . فرمود: چه احمقمردى تو بوده اى كه طمع بذل و عطا بر اولاد ابوطالب بسته اى وحال آنكه ايشان از تو خون خواهند اگر از كردار جدّت آگهى ندارى بسىجاهل و غافل بوده اى و اگر از كردار ايشان آگهى دارى دانسته خود را به هلاكت افكنده اى.
سادات علوى چون اين كلمات بشنيدند به جانب او شر را نگريستند و قصدقتل او كردند، محمّد بن زيد بانگ بر ايشان زد و گفت : انديشه بد در حق وى مكنيد چه هركه او را بيازارد از من كيفر بيند مگر گمان داريد كه خون امام حسين عليه السّلام را از وىبايد جست ، خداوند كس را به گناه ديگر كس عقاب نفرمايد. اكنون گوش داريد تا شما راحديثى گويم كه آن را به كار بنديد.
همانا پدرم زيد مرا خبر داد كه منصور خليفه در ايّامى كه در مكّه معظمه رفته بود در ايّامتوقّف او در آنجا گوهرى گرانبها به نزد او آوردند تا او را بيع كند، منصور نيكنگريست گفت : صاحب اين گوهر هشام بن عبدالملك بوده و به من رسيده كه از وى پسرىمحمّد نام باقى مانده و اين گوهر را او به معرض بيع در آورده است . آنگاه ربيع حاجب راطلب كرد و گفت : فردا وقتى كه نماز بامداد را در مسجد الحرام با مردم به پاى بردىفرمان كن تا درهاى مسجد را ببندند پس از آن يك در آن را بگشاى و مردم را يك يك نيكوبشناس و رها كن تا هنگامى كه محمّد را بدانى و او را گرفته نزد من آورى ، چون روزديگر (ربيع ) كار بدين گونه كرد محمّد دانست كه او را مى جويند دهشت زده و متحيّربه هر سو نگران بود، اين وقت محمّد بن زيد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالبعليهماالسّلام با او برخورد و آشفتگى خاطر او را فهم كرد و گفت : هان اى مرد! ترا سختحيرت زده مى بينم كيستى و از كجائى ؟ گفت : مرا امان مى دهى ؟ فرمود:امان دادم و خلاصترا بر ذمّت نهادم ، گفت : منم محمّد بن هشام بن عبدالملك اكنون بگو تو كيستى ؟ گفت :منم محمّد بن زيد بن على و توئى پسر عمّ، ايمن باش توقاتل زيد نبودى و در قتل تو ادراك خون زيد نخواهد شد اكنون به جهت خلاصى توتدبيرى مى انديشم اگر چه بر تو مكروه آيد باك مدار. اين بگفت و رداى خود را بر سرو روى محمّد هشام افكند و كشان كشان او را ببرد و لطمه از پس لطمه بر وى همى زد تادر مسجد به نزد (ربيع ) رسيد فرياد برداشت كه يااباالفضل اين خبيث شتربانى است از اهل كوفه شترى به من كرايه داده ذاهبا و راجعا و ازمن گريخته است و شتر را به ديگرى كرايه داده و مرا در اين سخن دو شاهدعدل است دو تن از ملازمان و غلامان با من همراه كن تا او را به نزد قاضى حاضر كنند.ربيع دو نفر حارس با محمّد بن زيد سپرد و ايشان از مسجد بيرون شدند چون لختى راهبپيمودند محمّد روى با محمّد بن هشام كرد و فرمود: اى خبيث ! اگر حقّ مرا ادا مى كنى زحمتحارس و قاضى ندهم ؟ محمّد بن هشام گفت : يابنرسول اللّه ! اطاعت مى كنم ، محمّد بن زيد با ملازمان ربيع فرمود اكنون كه بر ذمّت نهادشما ديگر زحمت مكشيد و مراجعت كنيد. چون ايشان برگشتند محمّد بن هشام سر و روى محمّدبن زيد را بوسه زد و گفت : پدر و مادرم فداى تو باد! خداوند دانا بود كه رسالت رادر چنين خانواده نهاد و گوهرى بيرون آورد و عرض كرد كه بهقبول اين گوهر مرا تشريف فرماى . فرمود: اى پسر عمّ مااهل بيتى هستيم كه در ازاى بذل معروف چيزى نمى گيريم من در حقّ تو از خون زيد چشمپوشيدم گوهر چه مى كنم اكنون خويش را پوشيده دار كه منصور را در طلب تو جدّىتمام است (87). چون داعى سخن بدينجا آورد فرمان داد تا آن مرد اموى را مانند يك تن ازعبدمناف عطا دادند و چند تن از مردم خود را فرمود تا او را به سلامت به ارض رىبرسانند و با مكتوب او باز آيند، اموى برخاست و سر داعى را بوسه زد و برفت.(88)
و اين داعى را كه محمّد بن زيد نام است دو پسر بود: يكى زيد ملقّب به رضى و او رانيز پسرى بود به نام محمّد و ديگر حسن نام داشت .
و چون از اولاد زيد بن حسن فارغ گشتيم اكنون شروع مى كنيم به اولاد حسن مثنّى .
ذكر فرزندان حسن بن الحسن بن على بن ابى طالب عليه السّلام
ابومحمّد حسن بن الحسن كه او را حسن مثنى گويند ده اولاد ذُكور و اِناث براى او به شماررفته :
1- عبداللّه ، 2- ابراهيم ، 3- حسن مثلث ، 4- زينب ، 5- ام كلثوم ، و اين پنج تن از فاطمهدختر امام حسين عليه السّلام متولّد شدند، 6- داود، 7- جعفر، و مادر اين دو پسر امّ ولدى بودحبيبه نام از اهل روم ، 8 - محمّد مادر او رمله نام داشت ، 9- رقيّه ، 10- فاطمه .
و ابوالحسن عُمَرى گفته كه حسن را دخترى ديگرى نيز بوده كه (قسيمه ) نام داشت.(89) امّا دختران ، شرح حال امّكلثوم و رقيّه معلوم نيست و زينب راعبدالملك بن مروانكابين بست و فاطمه به حباله نكاح معاوية بن عبداللّه بن جعفر طيّار در آمد و از وى چهارپسر و يك دختر آورد بدين طريق نام ايشان ثبت شده : يزيد، صالح ، حمّاد، حسين ، زينب .
و امّا پسران حسن مثنّى ، جز محمّد تمامى اولاد آوردند. و اكنون شروع كنيم به ذكر اولادهاىايشان و در تتمه اين ذكر مى كنيم مقتل معروفين ايشان را ان شاءاللّه تعالى .
ذكر اولاد عبداللّه بن الحسن بن الحسن المجتبى عليه السّلام :
ابومحمّد عبداللّه بن حسن را(عبداللّه محض ) مى نامند بدان جهت كه پدرش حسن بنالحسن عليه السّلام و مادرش فاطمه بنت الحسين عليه السّلام است و شبيه بوده بهرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و او شيخ بنى هاشم بود واَجمَل و اكرم و اَسخاى ناس بود و قوىّ النفس و شجاع بود و او را منصورمقتول ساخت به شرحى كه در آخر باب ذكر خواهد شد ان شاء اللّه .
عبداللّه محض را شش پسر بود: اوّل محمّد بن عبداللّه ملقّب به (نفس ‍ زكيه )مقتول و در احجار زيت مدينه در سال يكصد وچهل و پنجم هجرى و شرح شهادت او در آخر باب رقم خواهد شد ان شاءاللّه ، و او رايازده فرزند است : شش تن پسران و پنج تن دختران و نام ايشان چنين است : عبداللّه ، على، طاهر، ابراهيم ، حسن ، يحيى ، فاطمه ، زينب ، امّكلثوم ، امّسلمه ، امّسلمه ايضا.
عبداللّه ملقّب بود به (اشتر) و او را در بلاد هند شهيد كردند و سرش ‍ را براىمنصور فرستادند، و على بن محمّد بن عبداللّه محض در مجلس ‍ منصور وفات يافت و دراولاد داشتن طاهر، خلاف است .
ابراهيم پسرى داشت محمّد نام با چند دختر و مادر ايشان زنى از اولاد امام حسين عليه السّلامبوده و محمّد چند فرزند آورد و منقرض شدند، وامّا حسن پس در ركاب حسين بن على بود. دروقعه فخّ و در حربگاه زخم خدنگى يافت ، عبّاسيين او را امان دادند چون دست از جنگبرداشت او را گردن بزدند چنانچه بعد از اينحال او به شرح خواهد رفت و از وى فرزند نماند. و يحيى نيز بلا عقب بود و در مدينهبود تا وفات كرد.
فاطمه را محلّى منيع بود و به نكاح پسر عمّ خود حسن بن ابراهيم درآمد و زينب را محمّد بنسفاح تزويج كرد در همان شبى كه محمّد پدر او شهيد گشت و از پس او عيسى بن علىعبّاسى او را تزويج نمود و در آخر امر ابراهيم بن حسن بن زيد بن حسن مجتبى عليهالسّلام او را كابين بست و تزويج نمود چنانچه در (تذكره سبط) به شرح رفته(90) بالجمله ؛ عقب نفس زكيّه و نسل او از عبداللّه اشتر بماند.
پسر دوّم عبداللّه محض ، ابراهيم است و او را (قتيل باخمرى ) گويند و شرحقتل او در آخر باب مذكور خواهد شد ان شاءاللّه . و او را ده پسر بوده و اسامى ايشان چنينبه شمار رفته : محمّد، اكبر، طاهر، على ، جعفر، محمّد اصغر، احمد اكبر، احمد اصغر،عبداللّه ، حسن ، ابو عبداللّه ،. امّا محمّد اكبر معروف به ( قشاش ) بلا عقب بوده وهمچنين طاهر و على و ابوعبداللّه و احمد اصغر، و عبداللّه در مصر وفات يافت و او راپسرى بود محمّد شاعر و منقرض شد. و احمد اكبر دو فرزند آورد و منقرض شد. و جعفرپسرى آورد به نام زيد و منقرض شد.
محمّد اصغر مادر او رقيّه دختر ابراهيم عمر فرزند حسن مثنّى بود و او را هفت فرزند بود:ابراهيم ، عبداللّه امّ على ، زينب ، فاطمه ، رقيّه ، صفيّه ، واز ابراهيم فرزند آورد لكنمنقرض شدند.
بالجمله ؛ از فرزند زادگان ابراهيم قتيل باخمرى عقب نماند جز از حسن و او مردىبزرگوار و وجيه بود، و اگر بخواهيم ذكر فرزند و فرزند زادگان او نمائيم از وضعكتاب بيرون مى رويم ، طالبين رجوع نمايند به كتب مشجّرات و انساب طالبيين .
پسر سوّم عبداللّه محض ، ابوالحسن موسى است ، موسى بن عبداللّه ملقب به (جون )است و اين لقب از مادر يافت ؛ چه آنكه او سياه چرده متولّد گشت و مردى اديب و شاعر بود وهنگامى كه منصور پدر او عبداللّه را محبوس نمود موسى را حاضر كرد و امر نمود تا هزارتازيانه بر وى زدند از پس آن گفت : ترا به حجاز بايد رفتن تا از برادرت محمّد وابراهيم مرا آگهى دهى . موسى گفت : اين چگونه مى شود كه محمّد و ابراهيم خود را به مننشان دهند و حال آنكه عيون و جواسيس تو با من مى باشند؟ منصور به حاكم حجاز منشورىفرستاد كه كسى متعرض موسى نباشد و او را به حجاز روانه كرد و موسى به راه حجازرفت و به مكّه گريخت و در آنجا بود تا برادرانش محمّد و ابراهيممقتول شدند و نوبت خلافت به مهدى رسيد. هم در آنسال مهدى به زيارت مكّه شتافت هنگامى كه مشغول طواف بود موسى بانگ زد كه ايّهاالامير مرا امان ده تا موسى بن عبداللّه را به تو بنمايانم ، مهدى گفت : ترا به اينشرط امان دادم . موسى گفت : منم موسى بن عبداللّه محض ، مهدى گفت : كيست كه ترابشناسد و به صدق سخن تو گواهى دهد؟ گفت : اينك حسن بن زيد و موسى بن جعفرعليهماالسّلام و حسن بن عبيداللّه بن عبّاس بن على بن ابى طالب عليه السّلام شاهدند.پس همگى گواهى دادند كه اوست موسى الجون پسر عبداللّه . پس مهدى او را خط امان داد وبود تا زمان رشيد، يك روز بر هارون در آمد و بر بساط هارون لغزش كرد و در افتادهارون بخنديد، موسى گفت : اين سستى از ضعف روزه است نه از ضعف پيرى . و حكايت اوبا عبداللّه بن مصعب زبيرى در سعايت عبداللّه از براى او نزد رشيد و قسم دادن موسى اورا و مردن عبداللّه به جهت آن قسم در (مروج الذهب مسعودى ) به شرح رفته (91) وموسى در سويقه مدينه وفات يافت و فرزندان و احفاد او را رياست وعدّت بود.
واز جمله فرزند زادگان او، موسى بن عبداللّه بن جون است كه او را (موسى ثانى )گويند مادرش امامه بنت طلحه فزارى است و مُكَنى است به ابو عمر و راوى حديث است ، درسنه دويست و پنجاه و شش به قتل رسيد.
مسعودى فرموده كه سعيد حاجب او را از مدينهحمل داد در ايام معتزّ باللّه و موسى از زُهاد بود و با او بود پسرش ادريس بن موسى ،همين كه به ناحيه زباله از اراضى عراق رسيد جمع شدند جماعتى از بنى فزاره و غيرايشان كه موسى را از سعيد حاجب بگيرند سعيد او را زهر داد و در همانجا وفات كرد. پسپسرش ادريس را از دست سعيد خلاص ‍ كردند(92). و اولاد او بسيارند و در ايشان استامارت در حجاز و هم از فرزند زادگان موسى الجون است صالح بن عبداللّه بن الجون وصالح را يك دختر بود كه دلفاء نام داشت و چهار پسر بود كه سه تن از ايشان بلاعقببودند و يك پسر او كه ابوعبداللّه محمّد و معروف به شهيد است صاحب ولد بود و قبرشدر بغداد زيارتگاه مسلمانان است .
ابن معيّه حسنى نسّابه گفته كه محمّد بن صالح است كه او را محمّدالفضل گفته اند و قبر او در بغداد مزار مسلمانان است و اينكه بعضى چنان دانند كه قبرمحمّد بن اسماعيل بن جعفر الصادق عليه السّلام است درست نباشد. و صاحب (عمدةالطّالب ) گفته كه محمّد بن صالح مردى دلير و دلاور بودو شعر نيكو توانست گفت وچون مردم را در بيعت و متابعت غاصبين حقوق اهل بيت مى نگريست ازقتل و غارت ايشان دريغ نمى خورد وقتى در ايّاممتوكّل عبّاسى بر مجتازان طريق مكّه بيرون آمد و در آن گيرودار ماءخوذ شد او را اسيركرده به نزد متوكّل بردند امر كردتا او را در (سُرَّمَن رَاى ) محبوس داشتند و مدّت حبساو به دراز كشيد و او در (حبس خانه ) فراوان شعر گفت ومتوكّل را به قصيده اى چند مدح كرد و سبب خلاصى او آن شد كه ابراهيم بن المدبّر كهيك تن از وزراى متوكّل بود يك قطعه از اشعار محمّد بن صالح را كه صدر آن اين مطلعاست :
شعر :
طَرِبَ الْفُؤ ادُ وَ عادَهُ اَحْزانهُ
وَتَشَعَّثَتْ شُعَباتهُ اَشْجانُهُ
وَبَدالهُ مِنْ بَعدِ مَا انْدَمَلَ الهَوى
بَرْقٌ تَالَّقَ موُهِنا لَمَعَانُهُ
يَبْدوُا كَحاشِيَةِ الرِّدَآءِ وَ دُونَهُ
صَعْبُ الذُّرى مُتَمَتِّعٌ اَرْكانُهُ
فَدَنى لِيُنْطُرَ كَيْفَ لاحَ فَلَمْ يُطِقْ
نَظَرا اِلَيْهِ وَرَدَّهُ سَجّانُهُ
فَالنّارُ ما اشْتَمَلَتْ عَلَيْهِ ضُلوُعُهُ
وَالْماءُ ما سَمُحَتْ بِهِ اَجْفانُهُ
به يك تن از مغنّيهاى متوكّل بياموخت و گفت كه برمتوكّل تغنّى كند. چون متوكّل آن اشعار را اصغاء نمود گفت : گوينده اين شعر كيست ؟ابراهيم گفت : محمّد بن صالح بن موسى الجون و بر ذمّت گرفت كه محمّد از اين پسخروج نكند، متوكّل او را رها ساخت لكن ديگر باره محمّد به مراجعت حجاز دست نيافت و در(سُرَّمَن رَاى ) به جنان جاويدان شتافت .

next page

fehrest page

back page