بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چهره درخشان قمر بنی هاشم جلد 3, حجت الاسلام شیخ على ربانى خلخالى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ABA00001 -
     ABA00002 -
     ABA00003 -
     ABA00004 -
     ABA00005 -
     ABA00006 -
     ABA00007 -
     ABA00008 -
     ABA00009 -
     ABA00010 -
     ABA00011 -
     ABA00012 -
     ABA00013 -
     ABA00014 -
     ABA00015 -
     ABA00016 -
     ABA00017 -
     ABA00018 -
     ABA00019 -
     ABA00020 -
     ABA00021 -
     ABA00022 -
     ABA00023 -
     ABA00024 -
     ABA00025 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

31. عنايت قمر بنى هاشم عليه السلام به آقاى فلسفى  
مرحوم حجت الاسلام والمسلمين فلسفى ، خطيب تواناى كشور ايران با اين كه مشهورترينچهره خطابه و منبر در ايران بود و سال هاى متمادى به توصيه و سفارش و تاييد آيتالله آقاى بروجردى (رحمه الله ) منبرهاى ظهر ايشان در مسجد امام (شاه سابق ) تهران ،مستقيما از راديو پخش ‍ مى شد، ولى در ماه رمضان 1331 عده اى ازخدا بى خبر و مغرضروز اول ماه رمضان در مسجد مزبور اجتماع و اعتراض نمودند كه باعث تعطيلى منبر ايشاندر ماه رمضان شد و به دنبال مراجع تقليد وقت و شخص آيت الله بروجردى و جامعه وعاظو علماى شهرستان ها و مراجع تقليد نجف اشرف اعلاميه هاى اعتراض صادر كردند، ولىتبليغات و شايعات عناصر مشكوك عليه ايشان در روزنامه ها ومحافل ضد اسلام و خدا ادامه داشت . لذا ايشان تا حدود پنج ماه منبر نرفت تا اين كه دراوايل ماه صفر آن سال آقاى فلسفى خوابى ديدند كه عنايت آقاىابوالفضل العباس عليه السلام بود از دهه آخر ماه صفر منبر ايشان ادامه يافت . اينكحضرت ابوالفضل عليه السلام را از گفتار آقاى فلسفى مى خوانيم :
چگونگى شروع مجدد منبرم
منبر نرفتن من بعد از ماه رمضان همچنان ادامه يافت و ماه هاىشوال ، ذى القعده ، ذى الحجه و محرم نيز به همينمنوال گذشت تا اين كه ماه صفر فرا رسيد. دراوايل آن ماه خوابى ديدم كه در زندگى من خيلى اهميت دارد. خوب ديدم در مسجدى هستم كهصحن بزرگى دارد و شبستان آن پائين تر از سطح حياط مسجد است و شبستان از نورحياط روشن است . حياط مسجد به طور نامنظم چند درخت و باغچهگل كارى داشت . جمعيت زيادى در مسجد بود و حاج آقا سيد مصطفى قمى كه ازاهل منبر و تحصيل كرده بود، بالاى منبر بود. در پايان صحبت با آهنگى گرم روضهحضرت ابوالفضل عليه السلام را خواند. به من هم گفتند كه دهه آخر صفر است و بنااست كه در اين جا منبر برويد).
اين خواب را براى حاج آقا احمد روحانى قمر كه در تعبير خواب بسيار قوى بود،نقل كردم . ايشان چنين تعبير كرد كه دهه آخر ماه صفر منبر خواهم رفت و اين كه در حياطمسجد هم گل و سبزه و درخت نامنظم و غير مرتب بوده است ، دلالت دارد كه مردمعامل منبر رفتن من خواهند بود نه دولت ؛ و اين كه حاج آقا سيد مصطفى قمى بالاى منبربوده است دال بر اين است كه منبر رفتنم به اجازه حضرترسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است و اين كه روضه حضرتابوالفضل عليه السلام خوانده شده است گواه رهبرى و حمايت علمدار حضرت حسين عليهالسلام در امر اين منبر است .
تعبير او را شنيدم ، اما نه خواب را به كسى گفتم و نه تعبير آن را و از آقاى حاج آقااحمد روحانى قمى هم خواستم كه اين موضوع را به كسى نگويد.
پنج شش روز به دهه دوم صفر مانده بود - يعنى بعد از چند روز كه اين خواب را ديدهبودم - آقاى احمد، رئيس هيئت اردبيلى ها با پسر مرحوم آيت الله آقا سيد يونس اردبيلىكه در مشهد بود، وقت گرفتند و به منزل ما آمدند و گفتند آمده ايم وعده بگيريم كه شمادر مسجد اردبيلى ها بيست شب ، از شب يازدهم صفر تا آخر ماه منبر برويد. اردبيلى ها همهافرادى مخلص و پرشور و جمعيت زيادى هستند كه هر حركت مخالف احتمالى طرفدارانمصدق را در هم مى كوبند.
گفتم : از شب يازدهم صفر؟ بله . گفتم : فكر نمى كنم موفق شويد - موضوع خواب راكه مربوط به دهه آخر صفر مى شد، به آنها نگفتم - گفتند: ما مهيا هستيم . گفتم : خوب ؛برويد ترتيب كار را بدهيد. رفتند و صحبت كردند و بالاخره خودشان گفتند:اول بايد قدرت اردبيلى ها را نشان بدهيم و براى اين كار روز اربعين مناسب است كهدسته عظيمى راه بياندازيم و شب آن روز شما منبر برويد. گفتم : پس همان دهه آخر است ؟گفتند: بله ، روز اربعين كه غروب شد، از شب بيست و يكم كه شباول دهه آخر است ، ده شب منبر مى رويد!
آنها برنامه ريزى كردند و گفتند: شما اتومبيل خودتان را هم نياوريد، ما يكاتومبيل مى آوريم كه اگر آن را شكستند يا آتش زدند،مال خودمان باشد! به علاوه ، چند نفر از اردبيلى ها جواز اسلحه دارند و مسلح هستند كه درصورت لزوم با توسل به اسلحه انتظامات را حفظ نمايند.
غروب شب بيست و يكم عده اى با چند ماشين دربمنزل ما آمدند و مرا با ماشين خودشان سوار كردند و به مسجد اردبيلى ها - واقع در چهارراه گلوبندك كه مسجد بزرگى است - بردند. وقتى به چهار راه گلوبندك رسيديم وماشين دارد كوچه شد، ديديم دو طرف كوچه تا درب مسجد، اردبيلى ها دوش به دوش هممثل نظامى ها صف گرفته اند. با اين وضع وارد مسجد شديم . آنها قبلا هم در روزنامه هااعلام كرده بودند كه از شب بيست و يكم تا آخر ماه صفر از من دعوت كرده اند تا در مسجدآنها منبر بروم .
مسجد پر از جمعيت بود. تمام دوستان و علاقمندان به منبر آمده بودند. چند نفر اردبيلىمسلح هم تكيه به ديوار ايستاده بودند. يك نفر پشت بلند گو گفت : افراد اردبيلى مسلحمامور انتظامات مجلس هستند. مامورين انتظامى هم با توجه به اعلان قبلى برگزاركنندگان مجلس ، براى حفظ نظم آمده بودند. يك وقت ديديم آيت الله كاشانى وارد مجلسشد. ما تعجب كرديم كه ايشان چطور آمده است .
يكى جوان اردبيلى كه اسم او را ياد ندارم و پسر خوبى بود، روابط گرمى با آيتالله كاشانى داشت و پيوسته به منزل ايشان رفت و آمد مى كرد، ايشان را به مسجداردبيلى ها آورده بود.
من آن شب در منبر خود چيزى درباره نفت و مسائل روز وامثال آن نگفتم . ولى گفتم : آقايان ! حضرت آيت الله كاشانى در مجلس شركت كرده اند منچون خواب ديدم كه روضه حضرت ابوالفضل عليه السلام مى خوانند، امشب كهاول دهه آخر ماه صفر است ، همان خواب خودم راعمل مى كنم و روضه ابوالفضل عليه السلام مى خوانم ) و از همان شب ، منبرم بعد از170 روز مجددا آغاز شد. (149)
يا ابوالفضل تو را جان حسين ادركنى

يا ابوالفضل تو را جان حسين ادركنى
به لب تشنه و عطشان حسين ادركنى
به رسول مدنى و به على و زهرا
به حسن نور دو چشمان حسين ادركنى
به دل سوخته زينب كبرى سوگند
به شب افروز شبستان حسين ادركنى
به سر پيكر در خون شده سرور دين
به فروغ رخ تابان حسين ادركنى
به گل باغ حسن قاسم داماد قسم
آن كه شد كشته به دامان حسين ادركنى
به على اصغر بى شير كه شد تشنه شهيد
به گل پرپر بستان حسين ادركنى
به جوانان بنى هاشم و مردان غيور
به جوانمردى و ايمان حسين ادركنى
به سكينه به رقيه به اسيران و رباب
به عزيزان و يتيمان حسين ادركنى
به حبيب و به برير و به زهير و عابس
به حرم مسلم و ياران حسين ادركنى
به غلامى كه شد از يمن وجود اسلام
دانش آموز دبستان حسين ادركنى
به خدا حافظى زينب و سالار شهيد
به دو چشم تر و گريان حسين ادركنى
به دو دستان جد از تن تو يا عباس
به تو اى ساقى طفلان حسين ادركنى
(محسن صافى ) محتاج و گدا را درياب
اى فداى تو و قربان حسين ادركنى
حاجتم را چه دهم شرح كه خود مى دانى
يا ابوالفضل تو را جان حسين ادركنى
محسن صافى (150)
26 فروردين 1380 شمسى ، 20 محرم 1422 قمرى
32. زن سرطانى شفا گرفت  
روز 23 فروردين ماه سال 1380 مطابق 17 محرم الحرامسال 1422 هجرى قمرى جناب آقاى حسين جبارى زنجانى فرمودند: مداحى در تهران درهيئت امام موسى بن جعفر عليه السلام مشغول خدمت است به نام آقاى سياوش پور صمدى .قبل از محرم 1422 قمرى از تبريز باكاروانى عازم كربلا مى شود. زنى در كاروانشانبوده است كه مرض سرطان داشت . پزشكان جوابش گفته بودند. ولى با همين كاروانعازم كربلا مى شود.
زن اميدى به ادامه حيات نداشته ولى گفته بود حالا كربلا هم بروم . وقتى كه مى رودكربلا مفصل متوسل مى شود به حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام پس از بازگشت ازكربلاى معلا روز سوم محرم الحرام به مداح اهل بيت عليهم السلام زنگ مى زند كه منشفايم را از حضرت ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام گرفتم .
33. با عنايت قمر بنى هاشم عليه السلام فرزندم سالم به دنياآمد
جناب حجت الاسلام آقاى شيخ ظهير احمد خان افتخارى هندى طى نامه اى به دفتر انتشاراتمكتب الحسين عليه السلام مرقوم داشته اند:
29 يا 30 جمادى الثانى سال 1420 قمرى شب تاريك بود. بنده در وطن خود شهرسلطان پور ايالت ارترپرديش هند در مراسم عروسى پسر برادرم شركت كرده بودم .يك مرتبه يادم آمد به عيالم زنگى بزنم . بلافاصله رفتم باجه تلفن لكنهو خانهخودم زنگ زدم به خواهرم گفت : همه خوب هستند فقط زن شما را بردند زايشگاه كه بچهبه دنيا بيايد شما زودتر برگرديد. بلافاصله بعد از چند دقيقه سوار اتوبوس شدمو خود را رساندم به منزل در لكنهو و سپس به زايشگاه رفتم . از خانم دكتر پرسيدم :حال عيالم چه طور است ؟ گفت : بايدعيال شما سزاريان بشود وعمل جراحى بكنيم تا بچه سالم به دنيا بيايد، من گفتم : تا حد ممكن شما جراحى نكنيد.
در جواب گفت : ما هم خيلى داريم تلاش مى كنيم . بچه بدون جراحى به دنيا بيايد، اماشما بايد اجازه بدهيد و يا امضا بكنيد كه خانم را به اتاقعمل ببريم .
دكترها مشغول و آماده شدند كه عمل شروع شود، بنده اين طرف يعنى خارج از اطاقعمل جراحى متوسل شدم به اهل بيت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، اسم يكىيكى از مى گفتم و دعا مى كردم ، اما وقتى كه به اسم شريف حضرت قمى بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام رسيدم و از اين بزرگوار در اينمشكل طلب كمك كردم از آقا كمك مى طلبيدم كه يك يدفعه پرستار بيمارستان آمد و گفت :آقا مبارك باشد و مژده بده دختر زيبا و خوشگل شما به دنيا آمد. من خيلىخوشحال شدم . اين روز مصادف بود با روز اول رجب روز ولادت با سعادت حضرت اماممحمد باقر عليه السلام . اين كرامت بزرگ برايم ازحضرت قمر بنى هاشمابوالفضل العباس ‍ عليه السلام كه فراموش شدنى نيست .
شهر لكنهو هندوستان ، ظهير احمد خان افتخارى
34. از قبه و بارگاه حضرتابوالفضل العباس عليه السلام آتش گشودهشد
مرجع عاليقدر جهان تشيع ، آيت الله العظمى آقاى حاج سيد محمد حسينى شيرازى (دام ظلهالعالى ) در تاريخ 17 محرم الحرام سال 1422 قمرى از جناب مستطاب خير الحاج والعمار آقاى حاج صالح ابو معاش ‍ (رحمه الله عليه ) متوفاىسال 1402 هجرى قمرى ، كه از موثقين كربلاى معلا بوده استنقل كردند: در زمان حكومت عثمانى ها والى بغداد لشكرى فرستاد و دستور داد كه كربلارا خراب كنند و شهر را از بين ببرند: لشكر از بغداد به طرف كربلا عازم شدند ونزديك كربلا رسيدند آنها اول مى بايستى با حرم حضرتابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام روبه رو مى شدند، سپس به طرف حرممطهر حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام مى آمدند. مرحوم حاج صالح (ره ) مىفرمايد كه من خودم ديدم از قبه بارگاه حضرت عباس عليه السلام آتش آمد به طرفلشكر، وقتى اين منظره را ديدند برگشتند به طرف بغداد درحالى كه فرار مى كردند ومى گفتند: (امام عباس گلدى ).
آرى حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام در زمان حياتش و در همه وقت از حرم امام حسينعليه السلام حفاظت و نگهبانى مى كرد. خداى لعنت كند منكران اين گونه معجزات را.
35. بچه اى كه به علت ضربه مغزى به هوش نمى آمد خودبرخاست
جناب حجت الاسلام و المسلمين واعظ محترم ، مروج و حامى مكتباهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ، آقاى شيخ احمد نورائى يگانه ، طى مكتوبى دوكرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلامارسال داشته اند:
يا كاشف الكرب عن وجه الحسين عليه السلام
اكشف كربنا بحق اخيك الحسين عليه السلام
پس از عرض سلام به محضر دانشمند معظم مولف كتاب شريف و ارزنده
چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام
1. شبى به منزل آمدم ، ديدم اوضاع دگرگون است ؛ به اين معنا كهحال و هواى هميشگى حاكم نيست ، اهل خانه همه ناراحت بودند، پرسيدم : چه خبر است ؟گفتند: در اتاق پذيرايى كه فرشهايش را جمع كرده بوديم ، بچهمشغول بازى بود كه يك مرتبه از بالاى تاقچه با سر روى موزائيك به زمين خورده ومدتى است كه چشم باز نمى كند.
من سراغ بچه رفتم و او را حركت دادم ، صدا زدم ، او را بلند كردم نتوانستم ا را به هوشبياورم ، پلك چشمان بچه را باز كردم ، بسته شد، ديدم چاره اى جز رساندن او بهبيمارستان نيست ، لذا گفتم : آماده شويد بچه را به بيمارستان برسانيم با خود گفتم: اگر ماشين همسايه آماده باشد زودتر اين كار انجام مى شود.ازمنزل بيرون آمدم به طرف منزل همسايه ، اما بين راهمتوسل به حضرت اباالفضل عليه السلام شده و گوسفندى براى آن حضرت نذر كردم ،همين كه آمدم انگشت روى دكمه زنگ همسايه بگذارم ديدم بچه ها از خانه بيرون دويدند وگفتند: بابا، بچه از جا بلند شده و حالش ‍ خوب است .
زنگ همسايه را نزده برگشتم ، ديدم بحمدالله به بركت نام قمر بنى هاشم عليهالسلام و توسل به آن باب الحوائج الى الله بچه اى كه به علت ضربه مغزى بههوش نمى آمد خود برخاسته و چنان به حالت عادى برگشته است كه هيچ نيازى بهمعالجه ندارد. از خداوند متعال معرفت بيش از پيش نسبت به آن امام زاده عظيم الشان براىهمه دوستان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام خواهانم .
36. فورا نذر كردم گوسفندى به نام آن حضرت ذبح نمايم  
2. در همين سال 1422 هجرى قمرى پس از آن كه دو دهه از محرم را با موفقيت كالم در اداىوظيفه روضه خوانى و عرض ارادت به ساحت قدس ‍ حسينى (ارواحنا له الفداء) پشت سرگذاشتم كم و بيش دل درد و پهلو درد عارض شد اما تا چند روزى خفيف وقابل تحمل بود تا آن كه يك روز چنان دل و پهلويم درد گرفت كه بى اختيار فرياد مىزدم به طورى كه شايد همسايه هاى مجاور صداى مرا شنيده باشند. لكن خيلى طولىنكشيد كه با مقدارى گرم كردن و استفاده از آب جوش و نبات آن درد شديد بر طرف شد،چون بار اول بود كه يك چنين درد شديد عارض شده و بى سابقه بود، به پزشكمراجعه نكردم اما با فاصله يكى دو روز بار ديگر يك درد شديد، مرا به فرياد انداختاهل خانه اصرار داشتند كه به دكتر متخصص كليه مراجعه كنم كه با عكس و آزمايشاتعلت اين درد معلوم شود، ليكن با استخاره به يك پزشك عمومى مجرب مراجعه نموده ونسخه او را تهيه نمودم و دو وعده داروهايش رامصرف كردم اما همان شب براى بار سوم درددل و پهلويم افتاد كه خود را با خطر جدى روبه رو ديدم و هر تدبيرى كه ممكن بود بهكار بردم و نتيجه اى نمى ديدم . اين بار از آن دو مرحلهقبل درد شديدتر بود، همين طور كه مشغول استغاثه بهاهل بيت عليهم السلام بودم يادم آمد كه لذا فورا نذر كردم گوسفندى به نام آن حضرتذبح نموده و ثوابش را هديه كنم به روح برطرف گشت و به حمدالله ديگر آن درد بهسراغ من نيامده و بقيه داروها را هم مصرف نكردم خداوند ما را از نعمت ولايت اين خاندان بيشاز پيش بهره مند بفرمايد.
برخيز سكينه بى قرار است
از تشنگى او در انتظار است
اى غرقه به خون برادرم واى
اى پشت و پناه لشكرم واى
اى گشته ز عمر نااميدم
عباس برادر رشيدم
بهر چه چنين فتاده اى تو
بر مرگ تن از چه داده اى تو
برخيز و برادرت غريب است
بى لشكر و ياور و حبيب است
برخيز كه خواهر تو زينب
روزش شده از غم تو چون شب
بر خيز سكينه بى قرار است
از تشنگى او در انتظار است
بر خيز زجا تو نور عينم
آخر من خسته دل حسينم
از آتش فرقتت كبابم
از چيست نمى دهى جوابم
از ما تو مگر كه ديده بستى
يا عهده برادرى شكستى
يا ساخته تيغ ظلم كارت
بى روح شده است جسم زارت
اى كاش كه باب من على بود
در كرب و بلا شه ولى بود
مى ديد كه بى برادرم من
بى يار و معين ولشكرم من
37. همين جا بنشين  
جناب حجت الاسلام آقاى حاج شيخ على اكبر خوب بخت گلپايگانى طى نامه اى به دفترانتشارات مكتب الحسين عليه السلام چنين نقل كرده اند:
جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى (دامت بركاته )، بندهشنيدم جناب عالى كرامات حضرت قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام را جمع آورى مى كنيد، خواستم كه يكى از كرامات را بهعرض برسانم .
حقير حاج شيخ على اكبر خوب بخت فرزند مرحوم محمد باقر گلپايگانى هستم .
در كودكى علاقه و افرى به اهل بيت رسالت عليهم السلام داشتم و وقتى روضه خوانمصيبت مى خواند چنان گريه مى كردم كه پدرم به مادرم مى گفت : اين كودك عجيب گريهمى كند. مرا به مجلس روضه خوانى نمى بردمشغول تحصيل بودم در روستايى به نام كهرت و بعد در مدرسه علميه آيت الله حاج آقاحسين علوى در خوانسار سطح را خواندم در سن 29 سالگى آمدم قم علاقه داشتم بهكربلا بروم ميدان جنگ گودال قتلگاه نهر علقمه خيمه گاه جاى گاه دستهاى قطع شدهحضر ابوالفضل را ببينم و زيارت كنم به پدر و مادرم گفتم مى خواهم كربلا بروم ،مرا منع كردند، آن زمان رسم بود هر كس مى خواست كربلا برود در ميان محله چاوشى مىكرد تقريبا سال 1335 شمسى بود صبح زودى با لحن جذاب از جلومنزل ما كه رد مى شد گفت :
هر كه دارد هوس كرب و بلا بسم الله
چه كربلاست كه آدم به هوش مى آيد
هنوز ناله زينب به گوش مى آيد
صداى گريه مردم بلند شد. پدر و مادرم آماده شدند و چند نفر ديگر جمعا ده نفر شديم ازگلپايگان اقدام كرديم براى كربلا درست نشد لذا آمديم قم به حرم حضرت معصومه(سلام الله عليها) متوسل به قمر بنى هاشم عليه السلام شديم و به شهربانى قمرفتيم از آنجا رفتيم اهواز گذرنامه ها را در خرمشهر ويزا گرفتيم و با قطار بهبصره رفتيم قطار سوار شديم ، قطار بوق حركت زد و سپس حركت كرد. يك نفر از افرادما به نام على آقا بازنش هم بود در اين حيث و بيص بود كه اين على آقا گم شد، زنشگريه مى كرد و مى گفت : شوهرم ديگر پيدا نمى شود من تمام قطار را ازاول تا پايان بررسى كردم ، على آقا پيدا نشد.
چون شناسنامه و گذرنامه و پول هم همراه نداشت و پير مرد بود و از گم شدن ايشانناراحت بودم كه ديگر قدرت حرف زدن نداشتم . غصه ام از اين بود كه از كربلابرگردم جواب بستگان على آقا را چه بگويمدل شكسته شدم عرض كردم اى باب الحوائج قمر بنى هاشم تو را به حق مادرت قسم مىدهم مرا شرمنده نكن بدادم برس با گريه برگشتم ميان قطار تا آخر قطار آمدم ديدمصندلى آخر قطار نشسته گريه مى كند.
گفتم على آقا ديدم از بس گريه كرده است حال صحبت كردن ندارد. گفت قطار بوق زد منشما راگم كرده ميان جمعيت قطار حركت كرد يكدفعه ديدم شخصى بالاى سرم به زبانفارسى گفت از رفقا عقب ماندى نترس ‍ دست مرا گرفت چند قدم آمديم مرا بلند كردگذاشت عقب قطار فرمود همين جا بنشين الآن رفقايت مى آيند و او را نديدم و اين از لطفكرامات حضرت مى باشد و من دو دفعه اين جا را بررسى كرده بودم قبلا.
38. معجزه ابوالفضل عليه السلام بود كه كاميون ايستاد  
جناب حجت الاسلام و المسلمين عالم عامل ، آقاى شيخ عبدالصالح انتصارى مازندرانى ، طىمكتوبى دو كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلامارسال نموده اند:
1. روستايى به نام آغوز دره در منطقه هزار جريب مازندران تابع شهرستان بهشهرداراى حسينيه بسيار كوچكى بودكه گنجايش مراسم عزادارى امام حسين عليه السلام رانداشت لذا براى توسعه و تجديد بنا يكى از بستگانم خانه خود را به حسينيه تقديمنمود.
ساختمان قديمى تخريب شد زمينه مسطح شد براى بنايى . من و سه نفر از دوستان بهبهشهر رفتيم و به مقدار يك كاميون ميل گرد و سيمان و ديگر لوازم بنايى خريدارىنموديم و از جاده گلوگاه هزار جريب به سوى روستا حركت نموديم . پيچ هاى جاده رايكى پس از ديگرى پشت سر گذاشته و در ميانجنگل به بالاى كوه در حركت بوديم . به پيچ بزرگى رسيديم ، ناگهان كاميون بهعقب برگشت و سر خورد، راننده و سرنشينان ما همه يك صدا مى گفتيم : يااباالفضل ، يا اباالفضل 1 از خود ناميده و بهذيل عنايات حضرت عباس عليه السلام متوسل شديم ، پشت سر يك طرف كوه و طرفديگر ده عميقى بود. كاميون برگشت تا اين كه به پرتگاه رسيد و حتى يك چرخ عقبازجاده خارج شد و چرخ ديگر به خاك هاى كنار جاده برخورد كرد و ايستاد. فورا از ماشينپياده شديم ، نگاهى به دره انداخته گفتيم : اگر سقوط مى كرديم از كاميون وسرنشينان خبرى نمى ماند. معجزه ابوالفضل عليه السلام بود كه كاميون ايستاد، والا طبقروال عادى مقدار كمى خاك منع نمى شد. خدا را شكر كرديم كه سالم مانديم ، راننده و دونفر ديگر به همراهى او به شهر گلوگاه برگشتند و با صاحب كاميون تلفنى تماسگرفتند، او با يك دستگاه جزثقيل از گرگان به كمك آمد، اماجرثقيل هم نتوانست كارى انجام دهد؛ چون خودش هم سر مى خورد، چرا كه بعد از غروبآفتاب بود و يخبندان سختى بود. حتى كلنگ هم در شكستن يخ كارى نبود. بعد از مايوسشدن ، كاميون از جرثقيل ، راننده كاميون پشت فرمان رفت و با صدا زدند حضرتابوالفضل ماشين را روشن نمود. هر چه اورا مانع شديم اعتنا نكرد در حالى كه نفسهايمان در سينه قطع شده و قلب هايمان از سينه مى خواست بيرون بيايد. مقدار كمى گازداد و با حركت مختصر چنان دنباله ماشين از طرف دره به طرف كوه به گردش در آمد كهراننده باخوشحالى گفت : نجات پيدا كرديم و ما هم خدا را شكر نموديم . كاميون مقدارىدنده عقب برگشت و مجددا با گرفتن گاز از پيچ بالا رفت و شب ساعت 12 به مقصد خودرسيديم هم با سلامتى خود و كاميون و راننده و حتىوسائل بنايى در حالى كه مكرر خواستيم براى حفظ كاميون و جان رانندهوسائل ميل گرد و سيمان و غيره را به زمين بريزد و خود را نجات بدهد. اماقبول نكرد و گفت مربوط به امام حسين و ابوالفضل عليهماالسلام است همه را بايد سالمبه مقصد برسانيم و همين طور شد. و اين فقط و فقط معجزه قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام بوده است سلام الله عليه .
39. متوجه شديم پيچ رسيد و اتومبيل از كنترل خارج شد
2. چنان كه در كرامت و معجزه اول ذكر شد ساختمان حسينيه آغوز دره از منطقه هزار جريبمازندران نيمه ساخته مورد استفاده قرار گرفت و چون هرسال يادواره علما و شهداى روستا برپا مى شد، براى اينسال - يعنى سنه 1379 شمسى - قرار شد سفيد كارى نماييم و تعميراتداخل را به اتمام برسانيم . سفيد كارى تمام شد، وقت ضيق بود، براى تعميرات از چندتن از بستگان عمه زاده هايم كه در سلك مقدس سپاه پاسداران هستند كه خود هم اعضاىستاد يادواره هستند كه خود هم اعضاى ستاد يادواره هستند و با بنايى آشنايىكامل ندارند. روزهاى تعطيلى مخصوصا پنجشنبه و جمعه به روستا مى آمدند و با كوششو تلاش فراوان تعميرات داخل را به اتمام رساندند. عصر جمعه بود، حركت كردند بهسوى شهر بندر گز كه صبح شنبه به كار ادارى خود برسند. از قضا من و پسر سهساله ام و دخترم به همراهى آنان حركت كرديم . چون منطقه از جهتوسايل نقليه مشكل دارد لذا با يك دستگاه نيسان بار كه به طرف شهر در حركت بودهمگى سوار شديم . خودم و سه تن از عمه زاده هايم و يك برادر زاده و دو فرزندنم پشتنيسان نشسته و ماشين حركت كرد. اين اتومبيل سربالايى را به خوبى آمد واول سرازيرى كوه چشمه اى است كه عادتا براى استراحت و تازه كردن نفس و سرد كردنوسيله نقليه كنار چشمه مقدارى صبر مى كنند و ما هم طبقروال خواستيم بايستد اما به راه خود ادامه داد و كم كم سرعت بيش تر شد به حدى كهمتوجه شديم از سرعت معمولى بيشتر است . دوستان گفتند شايد دنده جا نيفتاده و خلاصشده و دور گرفته است . احساس ‍ كرديم كه دچار خطر جدى شديم ، چند پيچ را رد كرد وپشت سر گذاشت ، همين طور سرعت بيشتر مى شد لذا چرخ سمت شوفر را درگودال مجراى آب قرار داد كه سرعت كمتر شود هر چند دست اندازها و بالا پايين رفتن هارا تحمل كرديم اما ناگهان متوجه شديم پيچ رسيد واتومبيل از كنترل خارج شد. اين جا بود كه از خود مايوس شديم ومتوسل شديم به آقا ابوالفضل العباس عليه السلام ، فقط سه بار گفتم : يااباالفضل ، يا اباالفضل ، يا اباالفضل ! كه ماشين از اين چاله به چاله بزرگترپرتاپ مى شد شاخه هاى درخت ها را مى شكست و به پيش مى رفت در سرازيرى شيبخطرناكى رسيد همين طور مى رفت تا اين كه به پرتگاهى رسيد همه ما پرتاب شدن راحس كرديم اما لحظه سقوط را نفهميديم ، گويا برق وجودمان آن لحظه قطع شده بود،يك وقت احساس كرديم نيسان بار با دماق بر زمين نشسته و همه سرنشينان خون آلودهستند. از قضا دو موتور سوار شاهد سقوط ما بودند. ديگروسايل نقليه را كه در عبور بودند متوقف كردند و از جريان سقوط خبر دادند. مردم بهكمك آمدند، در آن تاريكى اول شب حتى نفهميديم از كجا سقوط كرده و كجا هستيم . مجروحانرا بالا برده و با وسايل مختلفى به بيمارستان گلوگاه و بندرگز و بهشهررساندند. البته همه خدام امام حسين عليه السلام كه در حسينيه اداى وظيفه مى نمودند چونهنوز گرد و غبار حسينيه بر آنان بود فقط زخم سطحى داشتند. و خطر با شكستگى وجودنداشت و ديگر مسافران شكستگى داشتند.
آرى چرا چنين نباشد كه همه نوكران امام حسين وابوالفضل العباس ‍ عليهماالسلام بودند و در آن ساعت شدت و خطر نام مباركابوالفضل العباس عليه السلام بر زبان جارى بود و شاعر درست گفته :
اذا شئت النجاة فزر حسينا
لكى تلقى الاله قرير عين
فان النار ليس تمس جسما
عليه غبار زوار الحسين
و بر ما غبار خانه امام حسين عليه السلام بود
و بعد از اين جريان هر كه آن مكان حادثه را مى ديد و بهداخل دره مى رفت و محل سقوط اتومبيل را مى ديد از زنده ماندن افراد تعجب مى كرد وحتى دربرگشت پياده شديم محل حادثه را از نزديك ببينيم افراد باورشان نمى شد كه اين جاباشد.
اگر فطرش مى باليد و مى گفت من مثلى و انا عتيق الحسين عليه السلام ؟
جا دارد من هم بگويم : من مثلى و انا عتيق العباس عليه السلام .
عبدالصالح بن شيخ اسماعيل انتصارى مازندرانى
7/3/1380 شمسى
40. تو چرا به اين طلبه گفتى اين طلبه ها مردم آزارند، تونمى دانىكهاينها بى صاحب نيستند
جناب حجت الاسلام آقاى شيخ محمد على صغرى سيف الدين هشترودى طى مرقومه اىنقل مى كنند:
يادم مى آيد تقريبا در سال 58 يا 59 شمسى استاد ما مرحوم آقاى حاج ميرزا آقا باغمشهاى تبريزى براى زيارت حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام به قم مشرف شده بودندو بنده هم براى تحصيل علوم دينى تازه به قم آمده بودم و در مدرسه حجتيه درمنزل يكى از دوستان مى ماندم . ايشان در حياط مدرسه مرا ديدند و فرمودند: تعدادى كتابمكاسب و شرح مكاسب شهيدى تبريزى رحمه الله عليه را آورده ام مى خواهم به طلبه هاىدرس خوان كه اين كتاب ها را ندارند بدهى . من همقبول كردم و قرار گذاشتيم شب برويم كتاب ها را بياوريم . در همان روز بعد از نمازمغرب و عشا از جلو حرم سوار يك تاكسى شديم تا به خانه دامادش كه اواخر خيابان آذربود برويم آن جا كتاب ها را بياوريم . ما تارسيديم به خيابان آذر و قدرى راه رفتيمراننده تاكسى روى گرداند به ما گفت : حاج آقا من يك دوستى دارم آن هم راننده تاكسىاست ، چند روز است كه تاكسى خودش ‍ را فروخته . از او پرسيدم : چرا فروختى ؟ گفت :روزى يك روحانى راكه طلبه جوانى بود به ماشينم سوار كردم ، قرار شد كه به يكمحلى ببرم و كرايه را هم معين كردم و گفتم مثلا اين قدر كرايه مى گيرم به گمانم اينجريان را كه گفت ، در همان خيابان آذر اتفاق افتاده بود و راننده هم چون ما را به خيابانآذر مى برد، يادش افتاده بود و نقل مى كرد.
على اى حال مى گفت : وقتى رسيدم به همان محلى كه گفته بود ماشين را متوقف كردم ،گفتم : آقا آن جا كه مى گفتى رسيديم پياده شو، آن طلبه گفت : ببخشيد من درمحل بعدى پياده مى شوم ، چون مى خواهم فلان جا بروم وقتى اين حرف را زد من خيلىعصبانى شدم گفتم : اين طلبه ها چه قدر مردم آزارند، بنده خدا تو كه مى خواستى بهجاى ديگر بروى اول مى گفتى به فلان محل مى روم . آن روحانى در جواب من گفت : اگربه آن جا كه مى گويم بروى كرايه را زياد مى دهم و فرضا اگر بهقول تو من بد و مردم آزار هستم تو چرا مى گويى طلبه ها مردم آزارند. راننده تاكسىگفت : من اهميت ندادم و آن روحانى را در همان محلى كه مى گفت ، بردم و پياده كردم و كرايهراهم گرفتم . در همان شب در خواب ديدم در يك صحراى بزرگ هستممثل صحراى محشر و مردم زيادى هم در آن جا هستند، به نظرم آمد كه بهاعمال اين ها رسيدگى مى كنند و يك دفعه به يك طرف نظرم افتاد ديدم عده اى را درصفى سرپا نگه داشته اند وامام زمان حضرت حجت ابن الحسن العسكرىعجل الله تعالى فرجه الشريف هم شمشير به دست ايستاده ، يك نفر يك نفراهل آن صف را به جلو مى خواند و مى فرمايد: بيا جلو، وقتى آن شخص بهمقابل امام عليه السلام مى رسيد، با شمشير او را مى كشت . فهميدم اين افراد گناهشان ايناست كه بايد به قتل برسند حالا چه گناهى داشتند خدا مى داند، و من در حالى كه باوحشت و ترس و لرز نگاه مى كردم يك دفعه از ذهنم گذشت كه نباشد من را هم وقتى ديدصدا بزند و بگويد بيا جلو و گردن من را هم بزند. مى گفت اين كه از ذهنم گذشت ،بعد به من اشاره كرد: بيا جلو من هم اطاعت كردم و بلافاصله رفتم به طرف حضرت تارسيدم به مقابلش . امام زمان عليه السلام شمشيرش را بلند كرد كه به سر من بزند،يك دفعه من گفتم : يا حضرت عباس ، همين كه گفتم يا حضرت عباس ، آقا شمشيرش رانگه داشت و به من نزد. بعد فرمود: اگر نام عمويم عباس را نمى آوردى با اين شمشيرتو را قطعه قطعه مى كردم . تو چرا به اين طلبه گفتى اين طلبه ها چه قدر مردمآزارند تو نمى دانى كه اين ها بى صاحب نيستند.
راننده تاكسى نقل كرد رفيقم گفت : وقتى بيدار شدم از گفته خود پشيمان شدم و بعدتصميم گرفتم ماشين را بفروشم تا دفعه ديگر نظير اين جريان به سرم نيايد.
عباس برادر جوانم
اى سرو بلند بوستانم
اى بلبل باغ و گلستانم
اى ماه منير آسمانم
سقاى گروه تشنگانم
عباس برادر جوانم
اى كشته پاره پاره من
اى دست تو دست چاره من
در برج وفا ستاره من
اى شمع و چراغ دودمانم
عباس برادر جوانم
در ديده چه ماه من تو بودى
سقاى سپاه من تو بودى
هم پشت و پناه من تو بودى
بعد از تو چگونه زنده مانم
عباس برادر جوانم
برخيز كه ياورى ندارم
غير از تو برادرى ندارم
من شاهم و لشكرى ندارم
تنها و غريب و خسته جانم
عباس برادر جوانم
از چيست چنين فتاده اى زار
چون شد علم تو اى علمدار؟
بر خيز تو مشك آب بردار
مى بر تو براى كودكانم
عباس برادر جوانم
صد حيف ز قامت رسايت
افسوس ز غيرت و وفايت
خواهم كه برم به خيمه هايت
اما چه كنم نمى توانم
عباس برادر جوانم
ديدى كه فلك به ما چه ها كرد
ما را به غم تو مبتلا كرد
كى دست تو از بدن جدان كرد
فرياد ز دست دشمنانم
عباس برادر جوانم
بودى تو انيس و غمگسارم
بودى ز پدر تو ياد گارم
بودى تو شجاع نامدارم
بى روى تو من چسان بمانم
عباس برادر جوانم (151)
41. مشاهده آن حضرت بدون سر و دستهاى قطع شده  
عالم متقى ، فاضل فرزانه ، جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى سيد مرتضى مجتهدى (دامتبركاته ) قصه شفاى مادر مكرمه شان را چنين نوشته اند:
عصر روز پنج شنبه 19 رجب در راه تشرف به حرم مطهر حضرت امام رضا عليه السلامدر فلكه با ماشين تصادف نموده و دو روز بيهوش بودند و چون صورتشان بهجدول كنار خيابان خورده بوده پزشكان به گمان خون ريزى مغزى ازعمل اجتناب مى ورزيدند. بر اثر اين تصادف دست و پاى چپ شكسته شده بود به طورىكه استخوان دست چپ از گوشت خارج شده و در ماشين بهحال آمده و تا دست راست را به چپ زدند متوجه مى شوند كه استخوان شكسته از دست خارجشده و بلافاصله بى هوش مى شوند تا دو روز بى هوش بودند يك شب در بيمارستاندر عالم رويا خدمت حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مشرف مى شوند. و آن حضرترا در حالى كه بدون سر بوده اند و دستانشان قطع شده بوده مشاهد مى كنند آن حضرتجلو آمده و محل بريده دستان خود را به دست چپ ايشان كه شكسته بوده مى مالند. الآن كهبيست سال از آن جريان مى گذرد دست چپ ايشان از دست راستشان سالم تر و قدرتبيشترى دارد.
42. پس از گذشت سال ها از توجهاتحضرت ابوالفضل العباس عليه السلام صاحب فرزند شدند
بنا به در خواست نويسنده و مولف محترم جناب ربانى خلخالى زيد توفيقه اين چندسطر را تقديم مى دارم . باشد تا از ثواب آن كار عظيم و مفيد بهره اى نيز نصيب حقيرشود.
قطعا پس از هر ازدواج اولين چيزى كه والدين به قصد طبيعى انتظار آن را مى كشند تولديك فرزند است اما در سال هاى پيش كه يكى از هنرمنداناهل قلم از معرفى وى معذورم مدتى ازدواج كرده بود به نظر مى رسيد به اين انتظارطبيعى نبايد بنشيند و ماجرا به همين نكته برمى گردد بلافاصله آستين ها بالا زده شد وتمامى مراحل مراجعات و معالجات پزشكى درداخل انجام گرفت اما نتيجه منفى بود سپس سفر به خارج از مرز به آمريكا تا شايدقدرت انسان قرن بيستم حلال مشكل باشد. اما باز نتيجه همان بود و اين انسان از همهعلل مادى نااميد، در مى يابد علل العمل جاى ديگرى است . آرى باتوسل به درگاه باب الحوائج و در خواست از خداوند با واسطه قمر بنى هاشم عليهالسلام پس از گذشت سال ها از ازدواج خداوند پسرى به ايشان عطا فرمود و بدينترتيب خانواده اى آن چنان مجذوب اهل بيت عليهم السلام مى شوند كه عكس انتظار همگان ناممبارك حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را انتخاب مى نمايند. و بدين ترتيب يكىاز معجزات وكرامات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام به وقوع مى پيوندد تاگروهى اهل هدايت شوند و قطعا اگر ما نيز متوسل به ايشان باشيم هدايت و شفاعتشاننصيب ما مى گردد انشاء الله تعالى ، و السلام
محسن اصلانى
1/2/80 شمسى
43. با حالت بغض و گريه گفت : آقا قمر بنى هاشم عليه السلام شفايمداد
جناب مستطاب حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد عباس ‍ لاجوردى ،مسئول امور فرهنگى كتابخانه مسجد مقدس جمكران ، طى مكتوبى به انتشارات مكتب الحسينعليه السلام نوشته اند:
ايام حج امسال توفيق تشرف به عنوان روحانى كاروان را داشتم كه عنايت و كرامت مطرحشده سوغات اين سفر روحانى است . چند روزى بود كه همراه كاروان كه اكثرا از خانوادهمحترم شهدا بودند وارد مكه شده بوديم كه يكى از خواهران به اين جانب مراجعه كرد وتوضيح داد كه يكى از مادران شهيد كه آذرى زبان مى باشد، هنوز موفق نشده اعمالش راانجام دهد و اين به علت سن بالا و پا درد شديد مى باشد و هر چه از او مى خواهم كهاجازه دهد با ويلچر او را به حرم ببريم تا اعمالش را تمام كند به هيچ وجهقبول نمى كند.
اين خانم در صحبت هايش از حالت تقدس و تدين و توسلات اين مادر شهيد تعريف ها كردو از من خواست تكليف انجام اعمال عمره تمتع او را مشخص كنم .
من از او خواستم تا آخرين فرصت صبر كند شايد بتوان به صورتى كه مورد رضايتاين مادر است شرايط آماده شود. و بتوانيم بدون استفاده از ويلچراعمال او را انجام دهيم .
تا اين كه روز آخر رسيد و اعلام شد فردا صبح آخرين فرصت براى انجاماعمال است . صبح اين خواهر كه به عنوان رابط با قسمت خواهران با روحانيون همكارى مىكرد به اتاق ما آمد و با حالت گريه اعلام كرد حاج آقا مساله اى اتفاق افتاد.
او توضيح داد: شب قبل به مادر شهيد اعلام كرديم فردا صبح آخرين فرصت است . او درحالى كه روى سجاده نشسته بود شروع به گريستن كرد و چيزى نگفت . صبح وقتىبراى نماز بلند شدم ديدم بر خلاف روزهاى گذشته در اتاق و قسمت خودش نيست . باعجله بيرون رفتم ، چون بيرون رفتم با تعجب ديدم وضو گرفته ، لباس پوشيده ومنتظر حركت است . به او گفتم : شما مى توانيد حركت كنيد؟! او با لهجه آذرى و با حالتبغض و گريه گفت : آقا قمر بنى هاشم عليه السلام شفايم داد و ادامه داد:
ديشب وقتى شما خوابيديد خيلى گريه كردم و با آقا قمر بنى هاشم ابو،الفضل العباس عليه السلام درد دل كردم . گفتم : آقا تمامى طلاهايم نذر هيئت قمر بنىهاشم عليه السلام مى كنم لطف كنيد به من توفيق دهيد من بتوانم فردا خودم اعمالم راانجام دهم و احتياجى به ويلچر نباشد. خوابم برد، در خواب ديدم آقا موسى بن جعفرعليه السلام وارد شدند، مرا به اسم صدا كردند و بعد فرمودند: بلند شو، گفتم : آقانمى توانم ، چند روز است از اين اتاق خارج نشدم .
آقا فرمودند: مگر نخواسته بودى سالم شوى پس بلند شو. گفت : نيرويى دريايمقوت گرفت و بلند شوم از خواب پريدم در وسط اتاق ايستادم حركت كردم به سوىدستشويى ، وضو گرفتم ، نماز خواندم و الآن منتظر شما هستم .
اين خانم در آن روز تمامى اعمالش را بدون كمك احدى انجام داد و بعد در آخرين روز سفراز عرفات و مشعر و منا و بعد مكه و اعمال آن بدون كمك كسى با پاى خودش اعمالش راانجام داد.

next page

fehrest page

back page