![]() | ![]() | ![]() |
زيرا «كما بدأ كم تعودون»(1) يعنى چنانكه شما را در آغاز آورد همان گونه بازگشت خواهيد نمود.
276) از آن اسمند موجودات قائم ----- بدان اسمند در تسبيح دائم
همان طور كه بدن آدمى قائم به روح است. همه موجودات عالم قائم به اسماء الهى مى باشند. و حقيقت همه اشياء، همان اسماء الهى است. و همان طور كه اعضا و جوارح بدن انسان باعث پاكيزگى روح او از عيب و نقص است، هر كدام از موجودات انفسى و آفاقى پيوسته و على الدوام در تسبيح و تنزيه اسم خود مى باشند و به همين سبب عارفِ حق بوده و همواره در تسبيح و ستايش خداوند مى باشند. «و ان من شىء الاّ يسبّح بحمده»(2) يعنى نيست چيزى مگر آنكه تسبيح كند به حمد پروردگار را.
277) به مبدأ هر يكى زان مصدرى شد ----- به وقت بازگشتن چون درى شد
هر يكى = منظور اسماء الهى است.
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. اعراف، آيه 29.
2. اسراء، آيه 44.
[171]
مصدر = محل صادرشدن.
هر يك از آن اسماء الهى مصدرى شده اند و از هر مصدر، موجودى خاص حاصل شده است. و چون هر چيزى داراى مبدأ و معاد است، هنگامى كه موجودى در مبدأ از مصدر اسمى خود ظهور و نمود پيدا مى كند در موقع برگشتن و رجوع به معاد خويش كه همان اسمى است كه در مبدأ، مصدر او بوده است، اين اسم همچون درى است كه در مبدأ از آن بيرون آمده يعنى ظهور كرده و باز به همان در رجوع مى كند يعنى داخل مى شود.
278) از آن در كامد اوّل هم به در شد ----- اگر چه در معاش از در به در شد
اوّل = در اين بيت مراد مبدأ است.
از آن در = مقصود مبدأ است.
به در شد = به وحدت اصلى رجوع كرد.
معاش = زندگى، نشأه دنيا
از در به در شد = مبدأ اصلى خود را فراموش كرد.
چون تعيّنات انفسى و آفاقى در ابتد از درِ اسمى از اسماء الهى به صحراى ظهور آمده است، دوباره از همان در يعنى با همان اسم به وحدت اصلى رجوع مى كند، هر چند كه در زندگى و نشأه دنيا، خود را فراموش كرده و حال به حال مى شود ولى سرانجام از اين عالم به مبدأ خود بر مى گردد زيرا از آمدن و رفتن خود اختيارى ندارند.
279) از آن دانسته اى تو جمله اسماء ----- كه هستى صورت عكس مسمّا
چون قواى طبيعى كه همه مظهر اسماء الهى اند،و به همان اسم، عارفِ به حق شده اند پس تو اى انسان به آن علت عارف و دانا به اسماء الهى شده اى كه تو همان [172]
صورت عكس مسمّايى يعنى تو صورت حق مى باشى. زيرا انسان مظهر تمام اسماء و صفات الهى است و آيينه ذات اوست.
«اى قطره تو غافلى كه دريا ----- در جوى تو مى رود هويدا
در برج تو آفتاب و ماه است ----- ليكن پس پرده اى سحاب است
پيدا و نهان و بود و نابود ----- در لوح تو هست جمله موجود»(1)
280) ظهور قدرت و علم و ارادت ----- به تست اى بنده صاحب سعادت
بايد دانست كه «اوّل ما يتعيّن به الذات العلم»(2) يعنى علم اولين صفتى است كه ذات حق به وسيله آن متعيّن مى گردد و علم بدون حيات وجود ندارد. پس موجودات عالم نيز به حيات و علم و قدرت و اراده و چشم و گوش و كلام كه از مهمترين صفات ذات اند متعيّن گشته اند و اين هفت صفت را با اسماء هفت گانه كه حىّ و عليم و قدير و مدير و بصير و سميع و متكلّم است و آنها را اسماء الهى مى خوانند، به ذات حق نسبت مى دهند. بنا بر اين صفات ذات كه قدرت و علم و اراده مى باشد، درتو كه بنده اى سعادتمند مى باشى ظهور پيدا كرده است.
281) سميعى و بصير و حىّ و گويا ----- بقا دارى نه از خود ليك از آنجا
اى انسان تمام اسماءِ و صفات الهى در تو كه انسان هستى، ظهور يافته است و تو شنوا و بينا، زنده و گويا گشته و بقا دارى. امّا اين بقاى تو، از حقّ است زيرا انسان به خودى خود فانى است نه ذات دارد و نه صفات. امّا استعداد آن را دارد كه ذات و صفات الهى در آيينه وجود او منعكس شود.
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص 214.
2. نخستين چيزى كه ذات با آن تعيّن پيدا مى كند صفت علم است.
[173]
282) زهى اوّل كه عين آخر آمد ----- زهى باطن كه عين ظاهر آمد
اوّل = مراد حق تعالى است.
باطن = مراد خداوند است.
شيخ محمود شبسترى در مقام تحسين و تعجب مى گويد: خداوند در انسان كه از نظر مراتب موجودات آخر است، به صورت انسان پيدا و آشكار شده است و حقيقت انسانى، محل تجلّى اسماء و صفات الهى شده و انسان به اعتبار حقيقت وجودى، اوّل آمده است و به اعتبار ظهور، در آخر است و آخرين نقطه دايره وجود آدمى متصل به اولين نقطه شده است يعنى نقطه آخر به نقطه اوّل وصل شده است. همچنين باطن انسان عين ظاهر او مى شود يعنى حق تعالى حقيقت روح آدمى مى شود زيرا وجود آدمى مظهر اسماء خداوند است.
283) تو از خود روز و شب اندر گمانى ----- همان بهتر كه خود را مى ندانى
گمان = ظنّ و خيال
اى انسان تو به دلايلى در شناختن خود به مرتبه يقين نمى توانى رسيد و پيوسته شب و روز در ظن و گمان خواهى بود و حقيقت خود را درك نخواهى كرد پس بهتر است كه به دنبال شناختن خود نروى و خود را نشناسى.
284) چو انجام تفكّر شد تحيّر ----- بدين جا ختم شد بحث تفكّر
چون اسماء و صفات الهى در انسان ظاهر گشته و ذات و صفات خداوند در آينه حقيقت انسانى منعكس شده است و ملائك انسان را سجده كردند در حقيقت، بحث تفكّر كهاتصال نقطه آخر به نقطه اوّل بود و موجب حيرت و سرگشتگى انسان شد، در همين جا خاتمه مى يابد زيرا تفكّر وسيله رسيدن به معرفت و شناخت عارف و معروف است.[174]
3 و 4 ـ در حقيقت معنى «من» و مقصود از «سفر كردن در خود»
285) كه باشم من مرا از من خبر كن ----- چه معنى دارد «اندر خود سفر كن»
«بگو كه من كيستم و معنى واقعى «من» را بيان كن و مرا از آن آگاه ساز.
و همچنين معنى «در خود سفر كردن» را كه سالكان راه حق و طالبان حقيقت پيوسته از آن سخن مى گويند، آشكارا برايم بگو.
286) دگر كردى سؤال از من كه من چيست ----- مرا از من خبر كن تا كه من كيست
دوباره از من سؤال كردى كه «من» چيست و گفتى كه مرا از «من» خبر كن كه اين «من» چيست و حقيقت «من» چيست؟
287) چو هست مطلق آيد در اشارت ----- به لفظ من كنند از وى عبارت
هست مطلق = وجود مطلق
عبارت = تعبير، تفسير
چون وجود مطلق به واسطه نسبت هاى تعيّنات، متعيّن مى گردد به تعبيرى وجود مطلق را «من» تلفظ مى كنند و در حقيقت «من» عبارت از هستى مطلق است كه مقيّد به تعيّن شده است.
288) حقيقت كز تعيّن شد معيّن ----- تو او را در عبارت گفته اى من
هنگامى كه حقيقت مطلق به واسطه تعيّنات مادى و يا معنوى مشخص و معين گرديد و آشكار شد، تو آن حقيقت مقيّد شده به تعيّن را، با لفظ «من» بيان كرده اى.
289) من و تو عارض ذات وجوديم ----- مشبّك هاى مشكات وجوديم[175]
مشبّك = هر چيزى كه داراى شبكه باشد.صفحه اى كه داراى روزنه هاى كوچك و بزرگ باشد.
مشكات = چراغدان، جاى چراغ
«من» و «تو» از تعيّنات و به عبارتى همان صفاتى است كه در ذات وجود مطلق ظهور و نمود پيدا كرده اند و همين «من» و «تو» به مانند سوراخ ها و روزنه هاى چراغ وجود هستند. همان طور كه نور چراغ از سوارخ ها ومشبّك هاى چراغدان مى گذرد و به چشم آدمى زياد و هر كدام به شكل و صورتى ديگر ديده مى شوند، نور وجود مطلق نيز بر تعيّنات كه «من» و «تو» عبارت از آن است، مى تابد.
290) همه يك نور دان اشباح و ارواح ----- گه از آيينه پيدا گه زمصباح
اشباح = جمع شبح، سايه ها، تصويرها
ارواح = جمع روح، جان ها، روح ها
نورهايى كه از مشبّك هاى مشكات وجود، اشباح و ارواح ـ مى تابد، همه يك نور هستند كه گاهى از آيينه وجود آدمى پيدا مى شوند و گاهى از چراغ ارواح آشكار مى گردند. اين بيت ناظر بر آيه «الله نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح فى زجاجة الزجاجة كانّها كوكب درّى يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقيه ولا غربيه»(1) مى باشد. يعنى خداوند نور آسمان و زمين و ارواح و اجساد است و مَثَل نور او همچون مشكات ـ چراغدانى ـ است كه اين چراغدان، همانا بدن آدمى است و در اين چراغدان، مصباح ـ چراغ ـ گذاشته شده است كه همانا روح مى باشد. و اين چراغ در زجاجه و آبگينه است كه همانا دل آدمى است.
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. نور، آيه35.
[176]
«شد جهان آيينه رخسار دوست ----- هر دو عالم در حقيقت عكس اوست
غير دريا گر نمايد موج آب ----- عين دريا دان تو امواج و حباب
گر تو هستى در جهان صاحب نظر ----- در جهان منگر به روى او نگر»(1)
291) تو گويى لفظ من در هر عبارت ----- به سوى روح مى باشد اشارت
تو مى گويى كه لفظ «من» در هر عبارتى كه كه واقع شود اشاره به روح دارد و روح نيز نفس ناطقه است و بدن آدمى اسباب و آلت روح است و نفس ناطقه حاكم بر همه مى باشد.
292) چو كردى پيشواى خود خرد را ----- نمى دانى ز جزو خويش خود را
جزو خويش = روح
خود = «من»
اى انسان «كور» كه عقل را راهنما و پيشواى خود قرار داده اى، با توجه به اينكه عقل در ادراك مكشوفات ـ كشف و شهود ـ مثل حسّ در ادراك معقولات و محسوسات است و در مراتب كشف و شهود عقل راهى ندارد، تو نيز از جزو خود كه روح تو مى باشد خبر ندارى و آن را نمى شناسى و مى پندارى كه «من» روح تو مى باشد. حال آنكه به اعتقاد عرفا و علماى تحقيق، «من» عبارت از حقيقتى است كه تمام حقايق را در بر مى گيرد و روح و بدن آدمى هر كدام مظهرى از مظاهر آن حقيقت مى باشند.
293) برو اى خواجه خود را نيك بشناس ----- كه نبود فربهى مانند آماس
فربه = چاق
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص223.
[177]
آماس = ورم، بادكردن
خود = مقصود«من» است.
چون به دلايل عقل نمى توان به حقايق امور آگاه شد، پس بايد «خود»كه همانا «من» است، به خوبى شناخت. زيرا: «من عرف نفسه فقد عرف ربه»(1)
و بايد سعى و تلاش نمود تا از طريق كشف و شهود، عارف به حقايق اشياء شد. زيرا معرفتى كه از راه كشف و شهود بدست آيد همچون فربهى است يعنى همان طور كه هست، نشان داده مى شود و در حقيقت، بيان واقعيت است، و حال آنكه معرفت استدلالى همچون آماس است و بيان واقعيت نيست پس فربهى همچون آماس نخواهد بود.
294) من تو برتر از جان و تن آمد ----- كه اين هر دو ز اجزاى من آمد
اين هر دو = مراد جان و تن است
«من» كه تو آن را در عبارت مى گويى، برتر از جان و تن است و مراد از آن، تنها روح نمى باشد بلكه «من» ذات واحد است كه در تعيّنات عالم ظهور كرده است و آن اعم از جسم و جان است. و اين جسم و جان از اجزاى «من» مى باشند.
295) به لفظ من نه انسان است مخصوص ----- كه تا گويى بدان جان است مخصوص
تنها انسان به لفظ «من» مخصوص نگرديده است بلكه هر فردى از افراد تعيّنات تعبير به لفظ «من» مى شوند و از غير انسان به «من» تعبير نمى كنند تا تو كه اهل استدلال و عقلى، قبول كنى كه «من» اشاره به روح و جان است.
296) يكى ره برتر از كون و مكان شو ----- جهان بگذار و خود در خود جهان شو
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. هر كس خود رابشناسد به تحقيق خداى را شناخته است.
[178]
يك ره = ب 210
كون و مكان = عالم تعيّنات، جهان مادى
يك بار از طريق سير در عالم معنى، خود را از عالم تعيّنات و جهان مادى رها كن و بالاتر از آن برو و از عالم ماده بگذر و باقى به بقاى حق شو و خود را در جهان ببين كه همه عالم تو هستى و همه چيزها اجزاى تواند.
«گر تو برخيزى ز ما و من دمى ----- هر دو عالم پر ز خودبينى همى
اين تعيّن شد حجاب روى دوست ----- چونكه برخيزد تعيّن جمله اوست
نيست گردد صورت بالا و پست ----- حق عيان بينى به نقش هر چه هست»
297) زخطّ وهمى هاى هويّت ----- دو چشمى مى شود در وقت رؤيت
خط وهمى = منظور صفات است.
هويّت = منظور ذات حق است.
هاى هويت = تعيّن ذات مطلق است.
خط وهمى كه همان صفات و افعال است دايره «ها» را به دو قسمت تقسيم كرده است و در هنگام ديدن دو چشمى است و يكى، دو مى نمايد و دو چشمى «ها» هويّت نمود وحدت و كثرت است كه به خاطر صفات بدست آمده است و كثرت وحدت شده و ظاهر و باطن يكى گرديده است.
298) نماند در ميانه رهرو و راى ----- چوهاى هو شود ملحق بالله
هو = اشاره به من و او، طالب و مطلوب، كثرت و وحدت است.
هاى هويّت = دو چشم «ها» در كلمه «هو» اشاره به دايره «ها» در «هو»است كه منظور همان من و تو، كثرت و وحدت است.[179]
هنگامى كه «ها» در كلمه «هو» به الله متصل شود آن دو چشم «هاى» هو در كلمه الله يك چشم مى شود و آن خط وهمى از بين مى رود و راه و راهرو، سلوك و سالك از بين مى روند به عبارتى ديگر كثرت از بين رفته و وحدت حاصل مى شود يعنى همه يكى شده و توحيد حقيقى ظاهر گردد، دويى ها، من ها و توها، در ميانه نمى ماند و همه يك چيز مى شوند.
299) بود هستى بهشت امكان چو دوزخ ----- من و تو در ميان مانند برزخ
هستى = وجود
امكان = ممكن الوجود
من و تو = منظور تعيّنات مادى است
برزخ = عالم ميان بهشت و دوزخ
وجود آدمى همچون بهشت و امكان مثال دوزخ است.
من و تو كه تعيّنات مادى هستند همچون برزخ مى باشند كه پرده ميان هستى و ممكنات واقع شده اند.
300) چو برخيزد تو را اين پرده از پيش ----- نماند نيز حكم مذهب و كيش
مذهب = جاى رفتن، روش، طريقه، شعبه اى از دين
كيش = دين، آيين، ملّت
بايد دانست كه كيش و ملّت و دين و شريعت عبارت از طريقت خاص است كه مبدأ آن نبوت مى باشد. ولى مذهب طريقه اى خاص است كه مبدأ آن اجتهاد مى باشد.
هنگامى كه پرده و حجاب «من» و «تو» كه چون ديوارهايى بين انسان و حق را سدّ [180]
نموده و مانع رسيدن به اوست، از پيش سالك و عارف برداشته شود و تعيّنات مادّى و معنوى از بين بروند، در چنين مرتبه اى احكام مذهب و كيش نيز از بين خواهد رفت و ذات حقيقى ظاهر خواهد شد زيرا: «كل شىء هالك الاّ وجهه»(1)
301) همه حكم شريعت از من و توست ----- كه آن بر بسته جان و تن توست
شريعت = ب347
بربسته = وابسته
من و تو = اشاره به انسان است.
همه احكام شرعى ـ امر و نهى ـ از «من» و «تو» است يعنى از انسان است.زيرا انسان جامع و در بر گيرنده تمام «من»ها و «ما»ها است و از هر چه كه وجود دارد، انسان فقط خود را مى بيند بر همين اساس احكام شرعى وابسته به جان و تن انسان است. به عبارتى ديگر تن و جان انسان باعث شده است تا انسان مكلّف به انجام احكام شرع شود.
302) من و تو چون نماند در ميانه ----- چه كعبه چه كنش چه دير و خانه
كعبه = قلبه گاه مسلمين، خانه خدا
كنش = كِنشت = عبادتگاه يهوديان
دير = عبادتگاه مسيحيان
هنگامى كه سالك و عارف به مرتبه اى برسد كه «من» و «تو» يعنى تعيّنات مادى و معنوى كه همچون حجابى بين او و حق است از ميان برداشته شود كعبه و كنشت و دير كه عبادتگاه مسلمانان و يهوديان و مسيحيان است، يكى مى شود و حجاب از
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. قصص، آيه 88.
[181]
بين رفته و عارف به حق واصل مى گردد.
«در حقيقت ما و من سدّ ره است ----- من نگويد هر كه از حق آگه است»(1)
303) تعيّن نقطه و همى است بر عين ----- چو عينت گشت صافى غين شد عين
تعيّن = امرى اعتبارى و وهمى است كه وجود حقيقى آن را ندارد.
عين در مصراع اوّل = مقصود وجود حقيقى است.
غين = مراد تعيّنات است.
شيخ محمد لاهيجى «عين» در «عينيت» در مصراع دوم را به معنى چشم آورده است ولى مى توان آنرا به معناى وجود عارف نيز در نظر گرفت كه در معنى كلى بيت هيچ تغييرى حاصل نمى شود.
عين در مصراع دوم = حرف عين مراد است.
بنابراين تعيّن نقطه اى وهمى است كه بر وجود حقيقى عارض شده است هنگامى كه ديده و دل و يا به طور كلى وجود عارف به انوار تجلّيات الهى روشن گردد و حجاب تعيّنات از بين برود يعنى وجود عارف از هر آنچه غير حق است صاف و پاك گردد غين كه همان تعيّنات است همچون حرف عين بى نقطه مى شود يعنى خالص و پاك مى گردد و هر دو ـ عين و غين ـ يكى مى شوند و اين يكى همان حقيقت است.
304) دو خطوه بيش نبود راه سالك ----- اگر چه دارد او چندين مهالك
خطوه = گام، قدم
فاصله سالك براى رسيدن به حق دو گام بيشتر نمى باشد.يكى آنكه سالك در هر
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص 234.
[182]
چه نظر كند حق را مى بيند و ديگر آنكه سالك بعد از فناء فى الله به بقاء بالله مى رسد. گر چه سالك براى رسيدن به حق و باقى ماندن در حق مراتب و منازلى را بايد طى كند كه خالى از خطر نمى باشد و از مهلكه هاى انفسى و آفاقى بايد به سلامت بگذرد تا نجات يافته، به مطلوب خود نايل گردد.
305) يك از هاى هويّت در گذشتن ----- دوم صحراى هستى در نوشتن
هاى هويت = ب 298
در نوشتن = طى كردن، عبور كردن
راه سالك براى رسيدن به حق دو گام بيشتر نمى باشد پس يكى از آن گام ها، از هاى هويت گذشتن است.يعنى آنكه سالك بايد از تعيّنات ذات كه موجب كثرت گرديده است بگذرد و اين مرتبه اى است كه عارف جمال وحدت حقيقى را مى بيند.و گام ديگر آن است كه عارف وجود خود را تزكيه و تصفيه نمايد و از مراتب و منازلى كه مانع عروج او به عالم ملكوت است، بگذرد و هستى موهوم خود را محو و فانى پندارد تا به بقاء(1) بالله برسد.
306) درين مشهد يكى شد جمع و افراد ----- چو واحد سارى اندر عين اعداد
مشهد = محل شهود و ديدن حق است
افراد = مفرد، تنها
در مقام و مرتبه اى كه سالك و عارفِ به حق، از وجود مجازى خود مى گذرد، به هر چه كه مى نگرد حق را مى بيند. يعنى به اعتبار اسماء و صفات همه او هستند و اگر يك چيز واحد مى بيند، باز هم حق است و هر دو يكى است يعنى جمع و افراد،
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. بقاءِ مرتبه تحقق سالك به فعل و صفت حق بعد از فنا است.
[183]
يكى شده است پس حق نيز همچون عدد يك است كه در همه اعداد وجود دارد و اعداد قائم به وجود «يك» هستند و با «يك» تفسير مى شوند.
307) تو آن جمعى كه عين وحدت آمد ----- تو آن واحد كه عين كثرت آمد
جمعى = منظور جامعيت انسان است زيرا انسان جامع جميع مراتب مادى و معنوى مى باشد.
عين = ذات هر چيز(1)
وحدت = يگانه بودن، يكى بودن، ضد كثرت، شيخ اشراق گويد:وحدت از امور و معانى زايد بر شىء در ميان اعيان نيست(معين).
كثرت = تعدد موجودات عالم
وجود در عين وحدت، جامع جميع مراتب و كمالات و كثرات است.اى انسان تو به واسطه رسيدن به حق و فانى شدن در حق ـ فناء فى الله ـ عين وحدت شده اى و همه را يك چيز مى بينى و همچنين اى انسان تو همان «واحدى» هستى كه بعد از باقى ماندن در حق ـ بقاء بالله ـ از مقام الهى به مراتب اسماء و صفات فرود مى آيى و عين كثرت مى شوى و به صورت اشياء ظاهر مى گردى.
«عالم همه پرده دار ما شد ----- ما برزخ دوست پرده داريم
گر پرده ز روى كار افتد ----- ما پرده و پرده دار و ياريم»(2)
308) كسى اين سرّشناسد كو گذر كرد ----- زجزوى سوى كلّى يك سفر كرد
جزوى و كلّى = ب8
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. 33 غزل عرفانى از فروغى بسطامى، دكتر سيّد جعفر حميدى، تهران، چاپ اوّل، 1369، مؤسسه انتشاراتى و آموزشى نسل دانش، ص 56.
2. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص 239.
[184]
آن كسى مى تواند به اسرار وجودى انسان و كمالات او ـ كثرت در عين وحدت و وحدت در عين كثرت ـ پى ببرد و عارف به حقايق گردد كه از تعيّنات مادى و تعلّقات شخصى بگذرد و سفر به عالم معنى كند و وجود حقيقى و واحد را درك نموده، خود را در همه عالم مشاهده نمايد.
[185]
5 و 6 ـ درباره مسافر در راه حق و مرد كامل
309) مسافر چون بود، رهرو كدام است؟ ----- كه را گويم كه او مرد تمام است؟
رهرو = سالك، رونده به سوى حق، مسافر الى الله(1)
مسافر = سالك راه حق
اين بيت سؤالى است كه از شيخ محمود شبسترى درباره مسافر و سالك شده است. و آن اينكه سالك و رونده راه حق به چه كسى مى گويند و راه حق چگونه راهى است كه هر كس اين راه را طى كند، به مرتبه كمال مى رسد و او را مرد تمام و كامل مى گويند؟ به عبارت ديگر، مرتبه كمال چيست كه هر كس كه به آن مرتبه برسد او را مرد تمام مى نامند؟ قابل ذكر است كه اين بيت شامل دو سؤال است، يكى مصراع اول كه درباره مسافر راه حق و سير معنوى او به سوى خدا و چگونگى اين سفر و ديگرى مصراع دوم كه درباره مرتبه كمال و تعيين حدّ و مرز مرتبه كمال است.
310) دگر گفتى مسافر كيست در راه ----- كسى كوشد ز اصل خويش آگاه
اين بيت جواب سؤال اول است كه در مصرع اول بيت 309 پرسيده شده بود. بنابراين مسافر و سالك در راه حق به كسى مى گويند كه او در طريق سلوك و كشف شهود به مقامى برسد كه از اصل و حقيقت وجودى خود آگاه و باخبر شود، و بداند كه او همين صورت ظاهر نيست بلكه اصل او، ذات حق است.
311) مسافر آن بود كو بگذرد زود ----- زخود صافى شود چون آتش از دود
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. 33 غزل عرفانى از فروغى بسطامى، ص 49.
[186]
مسافر = ب309
سالك راه حق كسى است كه از تعيّنات مادى و لذات نفسانى خود را رها كرده باشد.
و از تاريكى تعيّنات وجود كه مثل حجابى در برابر نور وجود حقيقى اوست، صاف و پاك گرديده باشد، همچون آتش كه از دود جدا مى شود.
312) سلوكش سير كشفى دان ز امكان ----- سوى واجب به ترك شين و نقصان
سلوك = رفتن در راه حق، روش، رفتار
سير كشفى = منظور كشف و شهود كه از مراتب عرفان است.
امكان = ب87
واجب = ب87
شين = عيب و نقص، كاستى، زشتى
شيخ محمود شبسترى در اين بيت در مورد چگونگى سفر سالك توضيح مى دهد كه: سير و سلوك سالك در راه حق گذر و عبور از ممكنات و تعيّنات مادى و رسيدن به مقام كشف و شهود است كه نهايت اين راه، ديدن جمال حق و مشاهده اوست و مقدمه و لازمه رسيدن به اين مقام، همانا ترك اعمال و رفتار قبيح و زشت از سوى سالك مى باشد.
313) به عكس سير اوّل در منازل ----- رود تا گردد او انسان كامل
سير اول = سير مبدأ از وحدت به كثرت.يعنى مرحله اى كه ذات حق در ممكنات ظهور مى يابد.
منازل = جمع منزل، مقامات عرفان، مراحلى كه سالك براى رسيدن به حق بايد [187]
طى كند، به عبارتى ديگر مراتب كثرات و تعيّنات وجود است.
1. اعراف، آيه 29.
2. اسراء، آيه 44.
1. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص 214.
2. نخستين چيزى كه ذات با آن تعيّن پيدا مى كند صفت علم است.
1. نور، آيه35.
1. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص223.
1. هر كس خود رابشناسد به تحقيق خداى را شناخته است.
1. قصص، آيه 88.
1. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص 234.
1. بقاءِ مرتبه تحقق سالك به فعل و صفت حق بعد از فنا است.
1. 33 غزل عرفانى از فروغى بسطامى، دكتر سيّد جعفر حميدى، تهران، چاپ اوّل، 1369، مؤسسه انتشاراتى و آموزشى نسل دانش، ص 56.
2. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص 239.
1. 33 غزل عرفانى از فروغى بسطامى، ص 49.
![]() | ![]() | ![]() |