|
|
|
|
|
|
ادله ضعيفه اهل سنت مبنى بر فرزند عباس بودن حضرت مهدى عليهالسلام قول اول : آنكه : (مهدى عليه السلام از اولاد عبّاس بن عبدالمطلب است .) محبّ الدين طبرى در (ذخاير العقبى ) روايت كرده از ابن عباس كهرسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود به عباس كه : (از تو است مهدى در آخر الزّمان وبه او منتشر مى شود هدايت و به او خاموش مى شود آتشهاى گمراهيها. خداى عزّوجلّ به منافتتاح نمود در اين امر و به ذرّيّه تو ختم مى كند آن را.) نيز ابى هريره قريب به اين مضمون را روايت كرده . نيز از عثمان كه آن جناب (منظور پيامبر است ) فرمود: (مهدى عليه السلام از فرزندانعباس است .) و چون شناعت اين قول و مخالفت اين اخبار با روايتهاى متواتر فريقين برهيچ بصير نقّادى مخفى نبود و اينكه بودن آن جناب از فرزندانرسول خدا صلى الله عليه و آله قابل خلاف و منازعه نيست ، لهذا ابن حجر و غيره ايناخبار را تاءويل نمودند به اينكه : (عباس را ابوّيت است براى او.) يعنى چون جدّ مهدىعليه السلام شير امّ الفضل زوجه عباس را خورده بود، پس رواست گفتن اين كه : مهدىعليه السلام از فرزندان اوست . امّا اگر حمل مى كردند اين اخبار را بر جعل و وضع براى خرسند خلفاى بنى عباس ،چنانكه رسم بود در آن زمان ، بهتر بود از اين توجيه ركيك كه از كثرت برودت ،صواعق ابن حجر را خاموش كرد. اقوال مذهب كيسانيّه و بودن مهدى موعود عليه السلام همان محمّد بنحنفيه قول دوّم : آنكه از اولاد اميرالمؤ منين عليه السلام است و مهدى همان پسر او محمّد بن الحنفيهاست و اين مذهب كيسانيّه است . شيخ جليل ، ابو محمّد حسن بن موسى نوبختى ، خواهر زادهابوسهل نوبختى كه از علماى عهد غيبت صغرى است ، در كتاب (فِرق و مقالات ) فرموده :(بعد از شهادت حضرت سيد الشهدا عليه السلام فرقه اىقائل شدند به اين كه محمّد بن الحنفيه رحمه الله امام هادى مهدى است و اوست وصىّ علىابن ابيطالب عليه السلام . نيست براى احدى از اهل بيت او كه او را مخالفت كند و بيرون رود از امامتش و شمشير بكشدمگر به اذن او و بيرون نرفت حسين عليه السلام براىقتال يزيد مگر به اذن او و اگر بيرون رفته بود بى اذن او هلاك و گمراه بود. و اين كه هر كه مخالفت كند محمّد را كافر و مشرك است و اين كه محمّد، والى نمود مختار رابر عراقين ، كوفه و بصره بعد از كشته شدن حسين عليه السلام و امر نمود او را بهطلب خون حسين عليه السلام و كشتن قاتل او و جستجوى ايشان در هر جا كه باشند و ناميداو را (كيسان ) به جهت زيركى او و چون شناخته شد از خروج و مذهب او، ناميده شدند(مختاريه ) و خوانده شدند كيسانيّه . و چون محمّد بن الحنفيه ، وفات كرد در مدينه در محرم سنه هشتاد و يك ، اصحاب او سهفرقه شدند: فرقه اى گفتند كه : محمّد بن الحنفيه مهدى است و على عليه السلام او را مهدى ناميد و اونمرده و لكن او غايب شده و معلوم نيست در كجاست و بزودى رجوع مى كند و پر مى كند زمينرا از عدل و امامى نيست بعد از غيبت او تا اينكه رجوع كند. و بعد از ذكر طايفه اى از اينها كه قائل به الوهيت محمّد شدند و مذاهب فاسده ايشان ،قائل به اين كه محمّد بن الحنفيه زنده است و نمرده . او مقيم است در كوه رضوى ميان مكه ومدينه . غذا مى دهند او را وحشيان صحرا و صبح و شام نزد او مى روند و او مى آشامد ازشير آنها و مى خورد از گوشت ايشان و در طرف راستش شيرى است و در طرف چپ او شيرىاست كه او را حفظ مى كنند تا وقت خروجش و برخاستنش و بعضى گفتند كه از طرف راستاو شير است و از طرف چپ او پلنگ است ؛ زيرا كه محمّد در نزد ايشان ، امام منتظرى است كهبشارت داده به او، پيغمبرى صلى الله عليه و آله كه پر مى كند زمين را ازعدل و داد و بر اين مذهب ثابت ماندند تا فانى شدند و منقرض گرديدند مگر اندكى ازاولاد ايشان و اينها يكى از فِرَق كيسانيه اند. آنگاه نقل كرده ساير فِرق آنها را كه بعضىقائل به موت او شدند و پسرش ابوهاشم عبداللّه بن محمّد را مهدى موعود مى دانند و غيرايشان از مذاهب فاسده منكره منقرضه كه كافى است در بطلان آنها انقراض آنها و مخالفتقول ايشان با اجماع و اخبار متواتره و تحقّق موت مهدى ايشان كه روزى قريه اى را پراز عدل نكرد در نزد همه علماى امت از اماميه و اهل سنّت . ادله فرزند امام حسن بودن آن حضرت عليه السلام قول سوم : آنكه مهدى موعود عليه السلام از فرزندان حضرت امام حسن مجتبى عليهالسلام است و اين قول را ابن حجر و بعضى تقويت كردند و مستند ايشان ، روايتى است كهترمذى در سنن خود ذكر كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود كه : (مهدى ازفرزندان حسن است .) و ابن حجر در (صواعق ) گفته كه : (سرِّ اين ، ترك خلافت بود از آن جناب به جهتشفقت بر امّت . پس قرار داد خداوند، قائم به خلافت حق را از فرزندان او و روايت بودناو از فرزندان حسين عليه السلام واهى است و با اينحال حجّتى نيست در آن ، براى آنچه كه رافضه گمان كردند از اين كه مهدى عليهالسلام حجّة بن الحسن عسكرى است .) تا اينكه مى گويد: (از مجازفات و جهالات اينكه بعضى از رافضه گمان كرده كهروايت بودن مهدى از فرزندان حسن عليه السلام وهم است و نيز گمان كرده كه امّت ،اجماع كردند بر اينكه او از فرزندان حسين عليه السلام است و چگونه توانند نسبت دهندروات را به وهم به تشهى و نقل اجماع كنند به تخمين و حدس .) و امّا جواب : اولا: خبر مذكور به عينه روايت است در جمع بين صحاح ستّه به لفظ حسين نه حسن ؛ پسخبر به حسب متن ، مضطرب خواهد بود و به اضطراب ، از درجه حجّت ساقط و از قابليتمعارضه خواهد افتاد. يا گوييم : نسخه اى كه به لفظ حسين مؤ يّد است با اخبار خاصه واهل سنت صحيح و مقدم باشد و خبر بودن مهدى از اولاد حسين عليهما السلام متفقٌ عليه شودكه در مقام معارضه بايد آن را گرفت و آنچه خصم منفرد شد به آن ، طرح خواهد شد واين مراد از اجماع است كه در اين مقام دعوى شده و ابن حجر نفهميده و آن را به تشهى وحدس نسبت داده و پس از آن به جهت رعايت ابن حجر، خبر ترمذى را بايدحمل نمود بر يكى از اين محامل : ردّ گفتار فرزند امام حسن مجتبى بودن آن حضرت عليه السلام اول : غلط ناسخ يا راوى ، زيرا حسن و حسين بسيار قريب به يكديگرند.محمل اوّل و مكرر با هم مشتبه شده و مى شود و بسيار اسامى است كه در كتب رجاليّه فريقين، محل ترديد شده كه آيا حسن است يا حسين ؟ و از طرايف اين مقام آنكه ابن حجر عسقلانى كهمقدم بود بر ابن حجر مكى صاحب (صواعق ) و يگانه عصر خود بود، در علم حديث ورجال و معاصر آية اللّه علامه حلّى رحمه الله در كتاب (درّ الكامنه فىاحوال اعلام الماءة الثّامنه ) در باب حسن گفته : حسن بن يوسف بن مطهر حلىجمال الدين شهير به ابن مطهر اسدى مى آيد در حسين ، آنگاه در باب حسين گفته حسين بنيوسف بن مطهر حلى معتزلى جمال الدين شيعى ، آنگاه مختصرى از شرحاحوال آن جناب را نقل كرده و بر چنين عالم نقادى در كتابى كه وضع آن براى ضبط اينمطالب است ، اسم چنين شخص معاصر معروفى كه خودنقل كرده مشتبه شود، استبعاد ندارد، اشتباه بر ناسخ يا راوى خبرى كهمحل حاجت نبوده و قرنها بر آن گذشته . محمل دوم : حمل بر وضع اتباع محمّد بن عبداللّه بن حسن بن حسن عليه السلام كه خود رامهدى مى دانست و خروج كرد و در مدينه كشته شد. چنانكه حالش در كتب تواريخ و سيرمسطور است . محمل سوم : آنكه نسبت مهدى به حسن عليهما السلاممثل نسبت خود حسن عليه السلام است به رسول خدا صلى الله عليه و آله كه از طرف مادرمتّصل مى شود و در اخبار فريقين بسيار است كه : آن حضرت ، حسن عليه السلام را پسر وفرزند و ذرّيّه خود شمرده و به اين القاب او را نام برده ؛ پس مهدى عليه السلام كه ازطرف مادر منتهى است به آن جناب ، زيرا مادر امام محمّد باقر عليه السلام ام الحسن ، دخترامام حسن عليه السلام است . جايز است گفتن اين كه آن جناب عليه السلام از فرزنداناوست و معارض نيست با آن خبر ديگر كه از فرزندان حسين عليه السلام است و مؤ يد ايناحتمال آنكه حافظ ابونعيم احمد بن عبداللّه در (مناقب مهدى عليه السلام ) روايت كرده ازعلى بن هلال از پدرش كه گفت : (داخل شدم بررسول خدا صلى الله عليه و آله و آن جناب در حالت مرض وفات بود. ديدم فاطمه عليها السلام را كه در نزد آن حضرت نشسته و مى گريست تا آنكه صدايشبه گريه بلند شد. پس حضرت سر مبارك را بلند نمود به طرف او و فرمود: (چهچيز تو را به گريه آورده ؟) تا اينكه فرمود: (از ماست دو سبط اين امّت و آن دو پسر تو هستند، حسن و حسين عليهماالسلام سيّد جوانان اهل بهشت و امّا پدر ايشان ، قسم به آنكه مرا به راستى مبعوثفرموده كه بهتر از ايشان است ، اى فاطمه ! قسم به آنكه مرا به راستى مبعوث فرمودهكه از اين دو است مهدى اين امّت ، در وقتى كه دنيا هرج و مرج شود.) تا آخر خبر كهطول دارد. و از عجايب تعصبات ، اين كه ابن حجر خبر خود را با اخبار سابقه كه آن جناب ، ازفرزندان عباس است ، جمع كرده به اينكه جدّ او شير امالفضل را خورده و راضى نشده به طرد آنها كه نه سند آنها صحيح است و نهقائل معروفى دارد و در اين مقام ، در صدد جمع بر نيامده با اينكه از چند جهت رعايت جمعدر اين جا اولويّت دارد: اوّلا: خبرى كه دلالت دارد بر بودن مهدى از اولاد حسين عليه السلام در نهايت اعتبار است .چنانكه بيايد. و ثانيا: قائلين آن از اهل سنّت بسيارند. و ثالثا: مؤ يّد به اخبار متواتره اماميّه است واقوال جميع علماى ايشان . و رابعا: وجهى كه براى جمع ذكر كرده در اين جا اقرب است ؛ زيرا كه شير امالفضل را حضرت حسين عليه السلام خورده ، چنانكه در (مناقب ) ازفضايل الصحابه و غيره روايت كرده از ام الفضل ، زوجه عباس كه او گفت : (گفتم بهرسول خدا صلى الله عليه و آله : يارسول اللّه ! صلى اللّه عليك ! در خواب ديدم كهگويا عضوى از اعضاى تو در كنار من است .) پس حضرت فرمود: (فاطمه عليها السلام پسرى مى آورد ان شاء اللّه تعالى . پس تو،او را متكفّل مى شوى و شير مى دهى .) پس فاطمه عليها السلام حسين عليه السلام را آورد كه داد آن را به امالفضل و شير داد او را به لبن قثم بن عباس . چهارم : حمل بر جعل و وضع صاحب كتاب (ترمذى ) كه در مقام عناد با اماميّه خبرى خودساخته و نوشته ، چنانكه در آن كتاب مجعولات چند ديده شده كه بعضى از آنها ازقابليّت حمل بيرون رفته ، ماهران فن حكم به توهّم آنها كردند. چنانچه در خبر سفررسول خدا صلى الله عليه و آله به شام و رسيدن به سوى بحير راهب ، بعد از ذكر بهآنجا و ديدن راهب آن حضرت را گفته كه : پس ، راهب ، ابوطالب را قسم داد تا آن حضرترا برگرداند و ابوبكر، بلال را با آن حضرت فرستاد. و ذهبى و جماعتى كه نقل عباراتشان موجب تطويل است ، تصريح كردند كه : (ابوبكر درآن وقت ، كودكى بود زيرا سفر آن جناب در نه سالگى بود و او دوسال كوچكتر بود از حضرت و بلال ظاهرا در آن تاريخ متولّد نشده بود و علاوه بر آنزياده از سى سال بعد از آن سفر، ابوبكر مالكبلال شده و او در نزد طايفه بنى خلف ، از قبيله جحميين بود و چون اسلام آورده بود او راعذاب مى كردند؛ پس او را خريد و آزاد كرد.) و ابن حجر عسقلانى تصريح كرده به اين كه :(رجال سند اين حديث همه ثقاتند و در متن آن منكرى نيست مگر همين عبارات كه ابوبكر،بلال را فرستاد.) نيز روايت كرده از عايشه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: (سزاوار نيستبراى قومى كه ابوبكر در ميان ايشان است كه امامت كند براى ايشان غير او.) ابن جوزى در كتاب موضوعات تصريح كرده كه اين خبر موضوع است بررسول خدا صلى الله عليه و آله و نيز روايت كرده كهرسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: (بار خدايا ! عزّت ده اسلام را به محبوبتريناز اين دو مردم در نزد تو، به ابى جهل يا به عمر بن خطاب و محبوبتر ازين دو در نزدخداوند عمر بود!) و در اين خبر، تحريف غريبى شده بر فرض حجت به صريح علماىايشان . سيوطى در رساله (دُرر المنتشره فى الاحاديث المشتهره ) روايت كرده كه از عكرمه ، پسرابى جهل پرسيدند از اين حديث . گفت : (معاذ اللّه ! دين اسلام عزيزتر از اين است . ولكنآن جناب فرمود: عمر را عزيز كن به دين ياابوجهل را!) و برهان الدين شافعى در سيره حلبيه از عايشه روايت كرده كه گفت : (جز اين نيست كهرسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: بار خدايا ! عزيز كن يا عزّت ده عمر را بهاسلام ! زيرا كه اسلام را عزيز مى كند و غيرى آن را عزّت نمى دهد.) نيز روايت كرده كه جنازه اى را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آوردند، پس نمازنكرد بر آن و فرمود: (او عثمان را دشمن مى داشت !) ابن جوزى در كتاب موضوعات ، اين خبر را از موضوعات شمرده و از احمدحنبل نقل كرده كه : (محمّد بن زياد كه يكى از روات اين خبر است ، كذّاب خبيث بود و حديثوضع مى كرد.) و يحيى بن معين گفته كه : (او، كذاب خبيث بود.) و سعدى و دارقطنى و بخارى و نسائى و فلاس و ابوحاتم رازى گفتند كه : (حديث اومتروك است .) و ابوحيان گفته كه : (او بر ثقات ، افترا مى بست و حديثجعل مى كرد و حلال نيست ذكر او در كتب مگر براى قدح در او.) و اعجب از همه ، آن كه روايت كرده از امير المؤ منين عليه السلام كه فرمود: (عبدالرحمن بنعوف براى ما طعامى ساخت و ما را خواند و ما را شراب نوشانيد، پس خمر ما را مست كرد وحاضر شد وقت نماز و مرا مقدم داشتند. پس خواندم : قل يا ايّها الكافرون ! لااعبد ما تعبدون ونحن نعبدون ما تعبدون . پس خداى تعالى اين آيه را فرستاد: يا ايّها الّذين آمنوا لاتقربوا الصّلوة و انتم سكارى حتى تعلموا ما تقولون. و نزول آيه تحريم خمر، پيش از نزول اين آيه شريفه است . العياذ باللّه ! حضرت درآن حال خمر نوشيدند و شرح جرح اين خبر در دفترها نگنجد. لكن عالم جليل و حبر نبيل ، سيف الشيعه و مصباح الشريعه ، نقاد بى نظير و متبحر خبير،جناب مير حامد حسين هندى معاصر ايّده اللّه تعالى در مجلداول (استقصاء الافحام ) فى الجمله اداى حق اسلام و ايمان و ايمانيان را كرده و شطرى ازفضايح و شنايع آن را مرقوم فرموده . جزاه اللّه تعالى عنا خير الجزآء اما ثانيا: پس آنچه گفته كه روايت بودن مهدى عليه السلام از اولاد حسين عليه السلامواهى است ، گويا از روى شعور صادر نشده . زيرا آن خبر را بيشتر فرق شيعه و تمامعلما و روات اماميّه نقل كردند. يوسف بن يحيى السلمى در كتاب (عقد الدّرر) روايت كرده از امام ابو عبداللّه نعيم بنحماد در كتاب (فتن ) از اعمش از ابى وابل گفت : نظر كرد على به سوى حسين عليهماالسلام پس فرمود: (اين پسر من ، سيّد است ، چنانكه پيغمبر عليه السلام او را ناميده وزود است كه بيرون بيايد از صلب او، مردى كه به اسم پيغمبر شما باشد؛ پر كند زمينرا از عدل ، چنانكه پر شده از جور و ظلم .) و قريب به آن را از ابى اسحق روايت كرده و شيخ حديثاهل سنت ، ابوالحسن دارقطنى شافعى ، روايت كرده و جماعت بسيارى كه ذكر اسامى آنها راخواهيم كرد بر او اعتماد كردند و ما آن خبر را به نحوى كه گنجى شافعى در كتاب بياننقل كرده ذكر كنيم . در آنجا گفته كه : (باب نهم ، در تصريح پيغمبر صلى الله عليهو آله به اين كه مهدى عليه السلام از فرزندان حسين عليه السلام است ) خبر داد ما راابوحافظ الحجاج ، يوسف بن خليل بن عبداللّه دمشقى ، به اين كه خوانده مى شد و منگوش مى كردم در شهر حلب ، گفت : خبر داد مرا ابوالفتح ناصر بن محمّداسماعيل بن فضل سراج ، خبر داد مرا ابوطاهر محمّد محمّد بن احمدبن عبدالرحيم ، خبر داد مراحافظ، شيخ اهل حديث و قدوه ايشان در نقل ، ابوالحسن على بن عمر بن احمد بن مهدى بنمسعود شافعى معروف به دارقطنى ، حديث كرد ما را احمدبن محمّدبن سعيد، حديث كرد ما راابراهيم بن محمّد بن اسحق بن يزيد، حديث كرد ما راسهل بن سليمان از ابى هارون عبدى ، گفت : (رفتم نزد ابى سعيد خدرى .) پس گفتم به او: (آيا حاضر بودى در بدر؟) گفت : (آرى !) گفتم : (آيا خبر نمى دهى مرا به چيزى از آنچه شنيدى آن را ازرسول خدا صلى الله عليه و آله در حق على عليه السلام وفضل او؟) پس گفت : (بلى ! خبر مى دهم تو را. رسول خدا صلى الله عليه و آله مريض شد،مرضى كه عافيت يافت از آن . پس داخل شد بر او فاطمه عليها السلام كه عيادت كند آنجناب را و من نشسته بودم طرف راست رسول خدا صلى الله عليه و آله . پس چون ديدفاطمه عليها السلام آنچه وارد شده بر رسول خدا صلى الله عليه و آله ضعف ، گريهگلويش را گرفت . تا اينكه اشكش جارى شد؛ پس فرمود به اورسول خدا صلى الله عليه و آله : (چه چيز تو را به گريه آورده ؟ اى فاطمه !) گفت : (مى ترسم تباه شدن را يا رسول اللّه !) فرمود: (اى فاطمه ! آيا ندانسته اى كه خداى تعالى به نظر علم و قدرت خود نگريستبه سوى زمين ؟ پس برگزيد از او، پدر تو را و او را به پيغمبرى مبعوث فرمود. آنگاهدر مرتبه دوم نگريست و برگزيد شوهر تو را و به من وحى فرمود تو را به اوتزويج نمودم و او را وصى خود گرفتم . آيا ندانستى كه جهت اكرام ، خداوند تزويجنمود تو را به داناترين ايشان در علم و زيادترين ايشان در حلم و پيشترين ايشان دراسلام ؟) پس خنديد و مسرور شد؛ پس اراده فرمود رسول خدا صلى الله عليه و آله كه زياد كندتمام خير زيادى را كه قسمت فرمود آن را براى محمّد وآل محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين . پس فرمود به او: (اى فاطمه ! از براى على هشت دندان است ؛ يعنى هشت منقبت . چونكه بهآن ، صاحبش ، خصم مجادل را مضمحل مى كند، ايمان به خداوند ورسول او و حكمت و زوجه او و دو سبط او حسن و حسين عليهما السلام و امرش به معروف ونهيش از منكر. اى فاطمه ! ما اهل بيتيم كه داده شده به ما شش خصلت ، كه داده نشده به احدى از اولين ونيابد آن را احدى از آخرين ، غير از ما اهل بيت : پيغمبر ما بهترين پيغمبرهاست و آن پدر تو است . و وصىّ ما بهترين اوصياست و آن شوهر تو است . و شهيد ما بهترين شهداست و آن حمزه ، عمّ پدر تو است . و از ماست دو سبط اين امّت و آن دو پسران تو هستند. و از ماست مهدى اين امّت كه نماز مى كند عيسى ، خلف او.) آنگاه دست خود را زد بر شانه حسين عليه السلام پس فرمود: (از اين است مهدى اين امّّت.) گنجى گفته : (اين خبر را به تمام ، روايت كرده دارقطنى كه صاحب جرح وتعديل است .) يعنى در علماى اهل سنّت جرح وتعديل او در علم رجال و حديث مقبول و متبع است و جلالت قدر ابوالحسن دارقطنى در نزداهل سنّت بيشتر از آن است كه اشاره كرده ذهبى در (عبر) در وقايع سنه 385. گفته كه : دارقطنى ابوالحسن ، على بن عمر بن احمد بغدادى ، حافظ مشهور، صاحبتصانيف ، روايت كرده از بغوى و طبقه او حاكم او را ذكر كرده و گفته كه : (او، اوحدعصر خود بود در حفظ و فهم و ورع و امام بود در قراء و نحاة ؛ او را ملاقات نمودم برتراز آن بود كه براى من وصف كردند.) خطيب گفته كه : (او، فريد عصر و قريع دهر و امام وقت خود بوده ، منتهى شد علم اثر ومعرفت به علل و اسماء رجال با صدق و صحّت و اعتقاد در اصطلاح در علوم ، سواى علمحديث كه يكى از آنها قرائت است .) از قاضى ابوالطيب طبرى نقل كرده كه : (دارقطنى ، اميرالمؤ منين بود در حديث .) ما بزودى مدح گنجى و شواهد ديگر براى اعتبار اين خبر ذكر خواهيم نمود. ان شاء اللّهتعالى . و اما ثالثا : پس آنچه ذكر كرده از سِرِّ بودن مهدى از فرزندان امام حسن عليه السلام ومعارضت به سر اظهر و اتم و اقوى ، كه به اسانيد متعدّده ازاهل بيت رسيده و آن شهادت جناب سيد الشهداء عليه السلام است كه خداى تعالى بهعوض آن خدمت ، چند مكرمت به او عنايت فرمود كه : (يكى از آنها، بودن ائمه است از ذرّيهاو.) و اين مطلب بر همه مسلمين ظاهر و هويدا است كه سلسله متّصله ذرّيه آن جناب ازحضرت سجّاد عليه السلام تا امام حسن عسكرى عليه السلام هر يك از علماى حلما و عاملينزاهدين و صاحب كرامات و مقامات ، قابل خلافت و رياست عامّه بودند؛ هر چند كه به ظاهربراى ايشان ميّسر نشد. در تفسير آيه شريفه (ومن قتل مظلوما ... ) و گذشت در باب القاب در تفسير آيه شريفه وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوما فَقَدْ جَعَلْنالِوَليِّهِ. كه مراد از مظلوم ، آن حضرت است و وليّش مهدى عليه السلام است كهمنصور است و طلب خون او را خواهد كرد. حاكم در (مستدرك ) از چند طريق كه ابن حجر اعتراف كرده روايت نموده كهرسول خدا صلى الله عليه و آله از جبرئيل نقل كرد كه خداى تعالى ، فرمود: (من كشتمبه خون يحيى بن زكريا هفتاد هزار را و خواهم كشت به خون حسين بن على عليهما السلامهفتاد هزار كس .) اما رابعا: اين سخن كه گفته : در بودن آن جناب از فرزندان حسين عليه السلام حجّتىنيست براى اماميّه كه بايد مهدى پسر امام حسن عسكرى عليه السلام باشد، راست گفته ولكن تاكنون احدى از عوام شيعه ، چه رسد به علماى ايشان ، به اين مطلباستدلال نكرده اند براى آن مدّعى ، بلكه براى ردّ اينقول كه گفته آن جناب ، از اولاد عباس يا امام حسن است كه چون در صدد تعيين شخص آنجناب بر آيند، مى بينند كه پدرش حضرت عسكرى است عليه السلام از اين جهت آسودهباشند و حاشا علماى اماميه كه به ادلّه بى پايه متمسّك شوند يا ايشان را به آنها حاجتافتد. اگر راست بود اين نسبت ، چرا گوينده و كتاب او را نشان نداد؟ اين كارها غارتايشان است كه به هر چيز بى اساس متمسّك شوند ودليل براى مدّعاى بزرگ قرار دهند و اگر سبب خروج از وضع كتاب نبود، پاره اى ازآنها را نقل مى كردم . چهارم : آنكه آن جناب از فرزندان جناب امام حسين عليه السلام است و اينقول چنانكه گذشت مذهب تمام اماميه و بيشتر ساير فِرق شيعه و جماعتى ازاهل سنّت كه در شخص آن نيز موافقند با اماميّه و مذكور خواهند شد و مستند ايشان از مطاوىاين باب و باب آينده واضح و روشن خواهد شد. خلاف دوم : در اسم پدر حضرت مهدى عليه السلام در اسم پدر حضرت مهدى عليه السلام : امّا اماميّه : پس مذهب ايشان معلوم كه مطابق نصوص خاصه ازرسول خدا صلى الله عليه و آله و ساير ائمه عليهم السلام كه امامت ايشان ثابت وقولشان در محل خود حجّت شده ، حضرت عسكرى يعنى حسن بن على بن محمّد عليهم السلامفرمود: (مهدى همنام من است .) و در بعضى با زيادتى (و هم كنيه من ) است . جمعى از اهل سنّت برآنند كه اسم پدر آن جناب ، اسم پدررسول خدا صلى الله عليه و آله است ، يعنى عبداللّه . و ابن حجر در (صواعق ) بعد ازكلام سابق كه حجّتى نيست در آن ، براى رافضه گمان كردند، الخ . گفته : زيرا كهچيزهايى كه رد مى كند ايشان را خبرى است كه به صحت پيوسته كه اسم پدر مهدىموافق است با اسم والد محمّد الحجّة ، موافق نيست با اسم والد پيغمبر صلى الله عليه وآله و نيز از جهالت و مجازفات رافضه شمرده كه ايشان گمان مى كنند كه روايت بودناسم پدر او، اسم پدر پيغمبر صلى الله عليه و آله وهم است . و جواب : اما اوّلا: پس در تمام اخبار نبويّه اماميّه كه اخبار فرمودندرسول خدا صلى الله عليه و آله از آمدن مهدى ، اين زيادى را ندارد. بلكه در بعضى ازآنها مذكور است كه : (كنيه او، كنيه من است .) و نيز در معظم اخباراهل سنّت ، اين زيادى نيست و اين زيادى را (زائده ) زياد كرده كه به نص گنجىشافعى ، شغل او بود كه در احاديث زياد مى كرد و اين مطلب را در نهايت توضيح دركتاب (بيان ) خود بيان كرده ، بعد از ذكر خبرى به اسناد خود از سنن ابى داوود،سليمان بن اشعث سجستانى كه يكى از صحاح سته ايشان است . از مدد از يحيى بن سعيد از صفيان از عاصم از زربن حبيش از عبداللّه يعنى عبداللّه بنمسعود از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرمود: (نمى رود دنيا تا اينكه مالك شودعرب را مردى از اهل بيت من كه موافقت دارد اسم او، اسم مرا.) آنگاه گفته كه اين خبر راحافظ ابوالحسن محمّد بن حسين بن ابراهيم بن عاصم ابيرى در كتاب (مناقب ) شافعىذكر نموده و گفته كه (زائده ) زياد كرده در روايت خود كه : (اگر نماند در دنيا مگريك روز، هر آينه طولانى مى كند خداوند آن روز را تا اينكه مبعوث فرمايد خداوند، مردىاز من يا اهل بيت مرا كه موافقت كند اسم او اسم مرا و اسم پدر او اسم پدر مرا. پر مى كندزمين را از عدل و داد، چنانچه پر شده از جور و ظلم .) آنگاه گنجى گفته كه : ترمذى اين حديث را ذكر كرده و ذكر ننموده كه اسم پدر او، اسمپدر من است و ذكر كرده آن را ابوداوود در معظم روايات حفّاظ و ثاقت از ناقلان اخبار كه :(اسم او اسم من است .) و بس . ولى كسى كه روايت كرده آن را كه : (اسم پدر او اسم من است .) او (زائده ) است و او درحديث زياد مى كرد. آنگاه جواب دوم را كه بيايد ذكر كرد. پس از آن گفته كه : قولفصل در اين مقام اينكه امام احمد با ضبطش و اتقانش روايت كرده اين حديث را در مسند خود درچند موضع و (اسم من ) يعنى بدون زياده ، آنگاه به اسناد خود روايت رانقل كرده از احمد در مسندش از يحيى بن سعيد از صفيان از عاصم از زراز عبداللّه ازپيغمبر صلى الله عليه و آله كه فرمود: (نمى رود دنيا تا آنجا كه موافق است اسم اوبا اسم من .) جمع كرده حافظ ابونعيم طرق اين حديث را از جماعت بسيارى در مناقب مهدى عليه السلامكه همه آنها روايت كردند از عاصم بن ابى النجود از زراز عبداللّه از پيغمبر صلى اللهعليه و آله كه از آنهاست سفيان بن عيينه چنانكه مانقل كرديم و از براى او چند طريق ذكر كرده و از آنهاست ، يعنى از كسانى كه از عاصمروايت كردند، فطر بن خليفه و از او نيز چند طريق ذكر كرده . و از ايشان است اعمش و از او نيز چند طريق ذكر كرده و از آنهاست ابواسحق ، سليمان بنفيروز شيبانى و از او نيز چند طريق ذكر كرده . و از آنهاست حفص بن عمرو و از ايشاناست سفيان ثورى و از او نيز چند طريق ذكر كرده . و از آنهاست شعبه به چند طريق . و ازآنهاست واسط الحرث و از آنهاست يزيد بن معاويه ابوشيبه و براى او در آنجا دو طريقاست . و از آنهاست سليمان بن قرم و براى او چند طريق ذكر كرده . و از ايشان است جعفراحمر و قيس بن ربيع و سليمان بن قرم و اسباط كه در يك سند ايشان را جمع نمود. و ازآنهاست سليمان بن منذر و از ايشان است ابو شهاب ، محمّد بن ابراهيم كنانى و از او چندطريق نقل كرده . و از آنهاست عمر بن عبيد طنافسى و از او چند طريق ذكر نموده . و از آنهاست ابوبكر بن عياش و از او چند طريقنقل كرده و از آنهاست ابوالحجاف ، داوود بن ابى العوف و از او چند طريقنقل كرده و از آنهاست عثمان بن شبرمه و از او چند طريقنقل كرده و از آنهاست عبدالملك عيينه و از آنهاست محمّد بن عياش از عمرو عامرى و از او چندطريق نقل و سندى ذكر كرده و گفته كه : خبر داد ما را ابوعنان ، خبر داد ما را قيس و بهكسى نسبت نداد و از آنهاست عمر وبن قيس ملائى و از آنهاست عمار بن زريق و از آنهاستعبداللّه بن حكيم بن خبير اسدى . و از ايشان است عمرو بن عبداللّه بن نشر و از ايشان استعبداللّه بن احوص . و از آنهاست سعيد بن الحسن خواهرزاده ثعلبه و از آنهاست معاذ بنهشام ، گفت : خبر داد پدرم از عاصم و از ايشان است حكم بن هشام ، روايت كرده آن خبر راغير عاصم از زر و او، عمرو بن مره است و جميع ايشان روايت كردند آن خبر را به اين نحوكه : (اسم او، اسم من است .) مگر طريقى كه در رسيده از عبداللّه بن موسى از زائده ازعاصم كه در ميان اين جماعت گفته كه : (اسم پدر او اسم پدر من است .) و شك نمى كند هيچ لبيبى كه اين (زياده ) اعتبارى به او نيست با اجماع اين همه ائمهبر خلاف آن . ملخص آن ، آنكه : سند اين خبر منتهى مى شود به عبداللّه بن مسعود كه از اعيان صحابهاست و از او روايت كرده ، زر بن حبيش كه از فضلاى اصحاب اميرالمؤ منين عليه السلاماست و از او روايت كرده عاصم بن ابى النجود كه يكى از قرّاء سبعه معروفه است و ازعاصم متجاوز از سى نفر روايت كرده اند كه در ميان ايشان است معروفين از مهره محدثينمتقنين نزد ايشان . بلكه بعضى نزد ما نيز مانند اعمش و دو سفيان (60) و ابوبكر بنعياش و امثال اينها و چگونه عاقل باور دارد كه اين زيادتى از قلم همه اينها افتاده يا عمدااسقاط كردند يا عاصم آن زيادتى را مخصوصا به زائده گفت نه به اين جماعت ؟ الحق ، جاى آن دارد كه ابن حجر از خجالت و شرمسارى سر به زير اندازد يا در جحرجانورى خود را پنهان كند كه راضى به تحظئه همه ائمه اين احاديث خود شده و زائده راكه به نص گنجى شافعى زياد كردن در احاديث رسمش بود، بر همه آنها مقدم بداردمحض آنكه ايراد سخيفى به اماميّه كرده باشد. از خواجه محمّد پارسا نقل كرده اند كه در حاشيه كتاب(فصل الخطاب ) خود بعد از ذكر خبر زائده در متن گفته كه :اهل بيت تصحيح نمى كنند اين حديث را به جهت آنكه ثابت شده در نزد ايشان از اسم خودشو اسم پدرش و جمهور اهل سنّت نقل كردند كه زائده زياد مى كرد در احاديث و ذكر كرده امامحافظ ابوحاتم بُستى رحمه الله در كتاب مجروحين از محدثين زائده ، مولى عثمان روايتكرده از او ابوزياد حديث او منكر است قطعا و او مدنى است ، به او احتجاج نمى شود كرد.اگر موافق باشد با ثقات ، پس چگونه اگر منفرد باشد و زائده بن ابى الرقاد باهلىاز اهل بصره ، روايت مى كند منكرات از مشهورات را، احتجاج نبايد كرد به خبر او و نبايدنوشت مگر براى اعتبار. پس مكشوف شد براى هر بصير كه در اين زيادتى كه مختص به زائده است ، حجّتىبراى احدى نباشد، خصوص براى اماميّه و حكم به ردّ زيادتى از مقدارى كه برنقل آن اتفاق شده ، مرسوم است در ميان ايشان . چنانكه فخر رازى در (نهايت العقول ) بعد از حكم به ضعف حديث غدير، محض مماشاة ،تسليم صحّت آن را كرده ولكن ايراد نموده كه صدر آن حديث كهقول پيغمبراست كه : اءلست اولى بالمؤ منين من انفسهم . و تمام نمى شوداستدلال به آن حديث به اعتقاد او، مگر با مصدر بودن آن كلام از زيادى شيعه است و درمتون اساتيد اهل سنّت نيست ؛ پس از درجه اعتبار حجيّت ساقط است . غرض از نقل اين كلام مجرد مرسوم بودن اين طريقه است ، والاّ كلام او از جهاتى مخدوشاست . بيچاره در معقولاتش كه عمرى صرف كرده ، چه كرده كه تصرّف در منقولات كند واز كتب اخبار خود اطّلاع داشته باشد كه زياده از سى نفر از مهره و اكابر محدثين ايشان ،قبل از او، آن صدر را روايت كرده اند و در كتب ايشان موجود است ، بحمداللّه و گذشتاحتمال اين كه اين زيادتى براى تبليغى به سود محمّد بن عبداللّه بن حسن باشد كهمنصور، پيش از خلافت ، گاهى در ركابش پياده مى رفت و مى گفت : هذا مهدينااهل البيت . يا به جهت استماله ابوحنيفه كه او نيز مروّج محمّد مذكور بود. و اما ثانيا: بر فرض صحّت حديث ، چاره اى نيست جز تصرّف در ظاهر آن به جهت جمعمابين اخبار به اين كه مراد از اب ، جدّ باشد. چنانچه در قرآن مكرّر بر جدّ، اطلاق پدرشده . در جايى فرموده : مِلَّةَ اَبِيْكُم ابراهيم .(61) و جناب يوسف فرموده : وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِى اِبْراهيِمَ وَاسحقَ.(62) و فرزندان يعقوب به پدر خود مى گويند: نَعْبُدُ اِلهَكَ وَ اِلهَ ابائِكَ اِبْراهيموَاسمعيلَ و اسحقَ. و در اخبار شب معراج است كه جبرئيل عرض كرد، بهرسول خدا صلى الله عليه و آله : هذا ابوك ابراهيم . و مراد از پدر در اينجا، چنانكه محمّد بن طلحه شافعى و گنجى ، گفتند حضرت امام حسين عليه السلام باشدو مراد از اسم ، كنيه باشد. چون كنيه آن حضرت ابى عبداللّه بود و به جهتمقابل بودن آن با اسم خود آن را نيز اسم گفتند و شايع است كنيه را اسم گفتن ؛ چنانچهبخارى و مسلم ، هر دو، در صحيح خود روايت كرده اند ازسهل ساعدى كه از على عليه السلام روايت كرد كه :رسول خدا صلى الله عليه و آله او را (ابوتراب ) نام نهاد و هيچ اسمى محبوبتر نبودنزد او، از اين اسم و در اشعار عرب نيز يافت مى شود. و بنابر اين احتمال ، جواب ديگر هم مى توان داد كه محذورش كمتر باشد به اينكه مراداز پدر، حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام باشد كه كنيه ايشان ، ابى محمّد بود وكنيه جناب عبداللّه والد رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز ابى محمّد بود؛ چنانكه در(ضياء العالمين ) ذكر كرده و گنجى ، احتمال سوم داده كه شايداصل و اسم ابيه ، اسم ابنى بود؛ يعنى اسم پدر او، اسم پسر من است ، يعنى حسن عليهالسلام . پس ابنى به ابيه اشتباه شده و خبر را تصحيف كردند و واجب استحمل بر اين جهت ، جمع بين روايات . آنگاه گفته كهقول فصل اين است تا آخر آنچه گذشت . خلاف سوم : از جهت تعيين شخص مهدى عليه السلام از جهت تعيين شخص مهدى عليه السلام و در اينجا معلوم مى شودحال خلاف ديگر كه : (آيا متولد شده يا نشده ؟) اما شيعه غيراماميّه ، پس آراء سخيفه و اقوال مختلفه و مذاهب غريبه بسيارى در ميان فِرقايشان است كه بحمد اللّه غالب بلكه بيشتر آنها منقرض شدند و شرح كلمات آنهاتضييع عمر و وقت است وبه جهت ضبط، اجمالا اشاره بهاقوال آنها مى كنم : اول : فرقه كيسانيّه كيسانيّه كه فرقه اى از ايشان ، محمّد بن الحنفيه را مهدى مى دانند و فرقه اى پسر او،ابوهاشم عبداللّه را چنانكه گذشت و فرقه اى عبداللّه بن معاويّة بن عبداللّه بن جعفر بنابيطالب را. دوم : فرقه مغيريه مغيريه ، اصحاب مغيرة بن سعيد كه بعد از وفات حضرت امام محمّد باقر عليه السلاممذهبى اختراع نمود و محمّد بن عبداللّه بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليهماالسلام را مهدى مى دانند، بر حسب همان خبر زائده كه گذشت و مى گويند كه او زنده استو نمرده و مقيم است در كوهى كه او را علميه مى گويند و آن كوهى است در راه مكّه در حدّحاجز از طرف چپ . آن كه به مكه مى رود و آن كوه بزرگى است و در آنجاست تا خروجكند و محمّد در مدينه خروج كرد و همان جا كشته شد. سوم : فرقه ناووسيه ناووسيه ، كه منكر فوت حضرت صادق عليه السلام شدند و آن جناب را مهدى موعود مىدانند. چهارم : فرقه اسماعيليه خالصه اسماعيليه خالصه ، كه منكر فوت اسماعيل ، پسر حضرت صادق عليه السلام شدند واو را بعد از آن حضرت ، امام حى و مهدى قائم مى دانند. پنجم : فرقه مباركيه مباركيه ، كه فرقه اى است از اسماعيليه و ايشان مى گويند: بعد از پيغمبر صلى اللهعليه و آله هفت امام بيشتر نمى دانند، اميرالمؤ منين كه امام و پيغمبر است و حسن و حسين و علىبن الحسين و محمّد بن على و جعفر بن محمّد عليهم السلام و محمّد بناسمعيل بن جعفر عليه السلام كه امام عالم و پيغمبر مهدى است و مى گويند معنى قائم ،اين است كه او مبعوث مى شود به رسالت و شريعت تازه كه نسخ مى كند به آن ، شريعتمحمّد صلى الله عليه و آله را ! ششم : فرقه واقفيّه واقفيّه ، كه حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام را قائم و مهدى موعود مى دانند ولكنبعضى معترفند به وفات آن جناب و مى گويند زنده مى شود و عالم را مسخّر مى كند وبعضى مى گويند از حبس سِنْدى بيرون آمد در روز و كسى او را نديد و اصحاب هارونمشتبه كردند بر مردم كه مرده و نمرده و غايب شده !. هفتم : فرقه محمّديّه محمّديه ، كه بعد از حضرت امام على النقى عليه السلام پسرش محمّد را كه در حيات آنحضرت وفات يافت ، امام مى دانند و مى گويند نمرده و زنده است و اوست قائم مهدى ومزار سيد محمّد مذكور در هشت فرسنگى سامره ، نزديك قريه بلد است و از اجلاّء ساداتوصاحب كرامات متواترات . حتى نزد اهل سنّت و اعراب باديه كه به غايت از او احترام مىكنند و از جنابش مى ترسند و هرگز قسم دروغ به او نمى خورند و پيوسته از اطرافبراى او نذور مى برند. بلكه غالب دعاوى در سامره و اطراف آن به قسم اوست و مكررديديم كه چون بناى ياد كردن قسم شد منكر،مال را به صاحبش رساند و از خوردن قسم دروغ صدمه ديدند. در اين ايام توقف سامره ،چند كرامت باهره از او ديده شد و بعضى از اهل علماء بناى جمع كردن آن كرامات و نوشتنرساله اى در فضل او دادند. وفّقه اللّه تعالى هشتم : فرقه عسكريّه فرقه عسكريّه ، كه امام حسن عسكرى عليه السلام را غايب قائم مى دانند و قائلند كه اونمرده و بعضى گفتند كه وفات كرده و بعد از آن زنده شده و مستند اين جماعت يا خبرضعيفى است كه خود منفردند در نقل آن . يا خبر معتبرى كه ابدا دلالت ندارد بر مقصودايشان يا تاويلى در اخبار معتبره بى شاهد و برهان يا حدسى و تخمينى كه تجاوز نكنداز وهم و گمان . و چگونه روا دارد عاقلى كه چنين مطلب بزرگ و منصب عظيمى را براى شخصى ثابت كندكه زمام دين و جان و عِرض و مال تمام عباد به دست او باشد و تواند از عهده حفظ و حراستو تكميل و قوت آن برآيد به خبرى ضعيف و مستندى سخيف ، هر چند معارض و منافى براىاو نباشد. نهم : اقوال شيعه اثنى عشريه درباره وجود آن حضرت عليه السلام طايفه محقّه و فرقه ناجيه و عصابه مهتديه اماميّه اثناعشريه ايّدهم اللّه تعالى كه بهحسب نصوص متواتره از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و اميرالمؤ منين عليه السلامچنانكه در باب آينده اشاره اجمالى مى شود به آنها، حضرت خلف صالح ، حجة بن الحسنالعسكرى عليهما السلام را مهدى موعود و قائم منتظر و غايب از انظار و ساير در اقطار مىدانند و از همه امامان گذشته تصريح به اسم و وصف وشمايل و غيبت آن جناب رسيده و پيش از ولادت آن حضرت ، در كتب معتبره ثقات اصحابايشان ثبت شده كه جمله اى از آنها تا حال موجود و به نحوى كه اخبار نمودند و وصفكردند، خلق كثيرى ديدند و اسم و نسب و اوصاف ، مطابق شد با آنچه فرمودند. پس براى منصف عاقل ، ريبه و شكى نماند در بودن اين وجود مسعود آن مهدى موعود؛ چنانكهاز ذكر حضرت رسول صلى الله عليه و آله وشمايل آن جناب در كتب سماويّه ، منصفين اهل كتاب از يهود و نصارى به مجرد ديدن و منطبقكردن ، اسلام آوردند با آنكه خصوصيّات و اسباب تعريف در آنجا نزد آنها به مراتبكمتر بود از آنچه در اين جا شده و عمده ، طول عهد پيمبران بود در آنجا و قرب عهدرسول خدا و اوصيايش صلوات اللّه عليهم اجمعين در اينجا، كه بيشتر آنچه فرمودندمحفوظ ماند. حتى اين كه نقل كرده آن را تعدادى از مخالفين ما، چنانكه در باب آينده بيايد.ان شاء اللّه تعالى . و با ما موافقت كردند در اين مذهب و اعتقاد، جماعتى ازاهل سنّت كه ناچاريم از ذكر اسامى ايشان با اشاره به علوّ مقام آنها در نزد آن جماعت تادر مقام طعن و ايراد، لامحاله از علما و محدثين واهل كشف و يقين و اقطاب روى زمين خود شرم كنند با آنكه در اين مقام درمقابل ، چيزى ندارند و جز اظهار ندانستن و معلوم نبودن و بعضى استبعادات و شبهات كهبا جوابش بيايد، براى نفى دعواى اماميه ندارند و بيشتر از اين توضيح بيايد. ان شاءاللّه تعالى . اما موافقين ما از اهل سنّت اوّل : ابو سالم كمال الدين محمّد قريشى نصيبى ابو سالم كمال الدين ، محمّد بن طلحة بن محمّد قريشى نصيبى است كه در كتاب (مطالبالسؤ ال ) در باب دوازدهم به اعتقاد جازم و اصرار بليغ ، اثبات اين مطلب را نموده وپاره اى از شبهات منكرين را ذكر كرده و رد نموده وبا بيان راثقه و عبارات موثقه ، آنجناب را مدح نموده و نسخه آن كتاب شايع و در تهران و نيز در لكنهور از بلاد هند طبعشده . مخفى نماند كه ما بسيارى از آنچه نقل كرديم در اين مقام از كتباهل سنّت و از تراجم منقول است از مجلد اول كتاب (استقصاء الافحام ) و بعضى مجلدات(عبقات الانوار) حامى دين و ماحى بدع ملحدين ، سلطان المحدثين و ملاذ المتكلّمين ، جناب ميرحامد حسين معاصر هندى دام علاء كه همه را با تصحيح از كتب صحيحه آنها برداشته ،بدون تصرّف و واسطه در نقل ، جزاه اللّه عن الاسلام والمسلمين خير جزاء المحسنين ، منه . اسعد بن عبداللّه يافعى معروف در تاريخ (مرآت الجنان ) در حوادث سنه 652 گفتهكه : وفات كرده در آن كمال محمّد بن طلحه نصيبى مفتى شافعى و او رئيسى بود محتشم وبارع در فقه و خلاف ، متولى وزارت شد يكى نوبت ، آنگاه زاهد شد و خويشتن را جمعنمود. آنگاه كرامتى براى او نقل كرده كه مقام ذكرش نيست . شيخ جمال الدين عبدالرحيم بن حسن بن على اسنوى ، فقيه شافعى ، صاحب تصانيف كثيرهمعروفه ، در طبقات فقهاى شافعيه گفته ، بعد از ذكر او به نحو مذكور، كه او امامبارع بود در فقه و خلاف و عارف بود بهاصول فقه و كلام . رئيس كبير معظم بود و ملوك با او مكاتبه مى كردند و در مدرسه امينيّه دمشق اقامت نمود وملك ناصر، او را براى وزارت نشانيد و فرمان وزارت براى او نوشت . او از آن كناره كردو عذر خواست . دو روز مباشرت كرد، آنگاه گذاشتاموال خود را هرچه داشت و رفت و معلوم نشد موضع او. استماع حديث نمود و روايت كرده آنهارا. الخ . تقى الدين احمد بن ابوبكر بن قاضى شهبه (شهبه اى ) در طبقات شافعيّه گفته : محمّدبن طلحة بن الحسن ، شيخ كمال الدين ابوسالم الطوسى القرشى العدوى النصيبى ،تصنيف نموده كتاب (عقد فريد) را كه يكى از صدور و رؤ ساء معظّم است . تفقّه نمود ودر علوم شراكت نمود و او فقيه بارع و عارف به مذهب واصول و خلاف بود و بعد از ذكر وزارت و تزهّد او، گفته كهمشغول شد به علم حروف و بيرون مى آورد از آن اشيائى از مغيبات . سيّد عزّالدين كه او يكى از علماى مشهور و رؤ ساء معروف بوده و مقدّم بود در نزد ملوك واز ايشان مراسلات به او مى رسيد. آنگاه در آخر كار زاهد شد و تقدم در دنيا را واگذاشت ورو كرد به آنچه او را نفع مى بخشيد و از دنيا گذشت با سداد و امرجميل . عبدالغفار بن ابراهيم علوى عكى عدثانى شافعى در (عجالة الراكب و بلغة الطالب )گفته كه او يكى از علماى مشهور بود و كاتب چلبى قسطنطنينى در (كشف الظنون فىاسامى الكتب و الفنون ) گفته كه در المنظم در سرّ اعظم از شيخكمال الدين ابى سالم ، محمّد بن طلحه عدوى حفار شافعى است كه وفات كرده به سنه652 و مختصرى است اول آن ، اين است : الحمد للّه الذى اطلع من اجتباه من عباده الابرارعلى ما جنايا الاسرار. و در آنجا ذكر كرده كه براى برادرى صالح ، كشف شد در بعضى از خلوات ، لوحى كهدر آن دائره حروفى بود كه معنى آن را نمى دانست . چون صبح شد خوابيد و حضرت علىبن ابيطالب عليه السلام را در خواب ديد كه آن حضرت ، از براى شرح اين لوح چيزىفرمود. او نفهميد و اشاره كرد كه به نزد كمال الدين رود كه او شرح كند؛ پس نزد او آمدو صورت واقعه و دائره حروف را براى او ذكر كرد. پس رساله اى براى آن نوشت ومعروف شد به جعفر بن طلحه . بوفى در شمس المعارف كبرى گفته كه اين مرد صالح ، معتكف شده بود در بيت خطابهدر مسجد حلب و اكثر تضرع او به درگاه خداوند اين بود كه اسم اعظم را به او تعليمدهد؛ پس در شبى ، لوحى از نور ديد كه در اواشكال مصوّره بود. در آن لوح تاءمل نمود، ديد چهار سطر است و در وسط دائره اى دارد ودر داخل آن دائره ديگر. بساحى گفته كه اين مرد صالح ، شيخ ابو عبداللّه ، محمّد بن حسن اخيمى بود و تلميذ او،ابن طلحه استنباط نمود از اشارات رموز آن بر انقراض عالم برسبيل رمز. وضوح بودن اين كتاب از او، به حدّى است كه ابن تيمه با همه عناد و لجاج درمنهاج خود با آن كه گاهى منكر متواترات مى شود، نتوانسته منكر شود و اين كتاب را بهاو نسبت داده . والحمدللّه . جمله اى از تصانيف او را در كشف الظنون ضبط كرده . دوّم : ابو عبداللّه محمّد بن يوسف گنجى شافعى ابو عبداللّه محمّد بن يوسف گنجى شافعى كه كتابىمستقل در آن نوشته ، مشتمل بر بيست و چهار باب و اخبار مسنده از كتب معتبرهنقل نموده واثبات كرده به نحو اتمّ، مذهب اماميّه را و ردّ نموده شبهات اصحاب خود را و در(كشف الظّنون ) گفته : كتاب بيان از اخبار صاحب الزمان عليه السلام از شيخ ابىعبداللّه محمّدبن يوسف گنجى است كه وفات كرده سنه 658 و نيز گفته : (كفايةالطالب ) در مناقب على بن ابيطالب عليه السلام از شيخ حافظ ابى عبداللّه محمّدبنيوسف گنجى شافعى است و در فصول المهمه نيز از او تعبير كرده به امام حافظ. در اصطلاح اهل حديث ، علماى اهل سنت ، حافظ كسى را گويند كه علم او محيط باشد بهصد هزار حديث از روى متن و سند. و نزد حقير نسخه كهنه اى است از (كفاية الطالب ) كه در عصر مصنف نوشته شده و درظَهر آن به خط بعضى از افاضل ، مكتوب است كه : (كتاب كفاية الطالب فى مناقب اميرالمؤ منين عليه السلام املاى سيدنا الشيخ الامام العالم العارف الحافظ المتبحرفخرالدين شرف العلماء قدوة الفقها ومفتى الفرق فقيها الحرمين محيى السنة قامعالبدعة رئيس المذاهب ، ابى عبداللّه محمّد بن يوسف بن محمّد القرشى الگنجى الشّافعى، جعل اللّه سعيه مرضيا واعلاه على الاشباه والانظارفلايقال اى الفريقين خير مقاما و احسن نديا.) سوم : شمس الدين ابوالمظفر يوسف بغدادى حنفى عالم فقيه واعظ، شمس الدين ابوالمظفر يوسف بن على بن عبداللّه بغدادى حنفى ، سبطعالم واعظ، ابى الفرج عبدالرحمن الجوزى كه شرح حالش در تاريخ ابن خلكان و مرآةالجنان يافعى و روضة المناظر و كفاية المتطلع و كشف الظنون و اعلام الاخبار كفوى و غيرهمسطور است ، در اعلام الاخبار گفته كه : يوسف بن قزعلى بن عبداللّه البغدادىسبط الحافظ ابى الفرج بن الجوزى الحنبلى ، صاحب مرآة الزمان فى التاريخ ذكرهالحافظ شمس الدين فى معجم شيوخه كان والده من موالى الوزير، عون الدين بن هبيره ويقال فى والده قزعلى بحرف القاف و بالقاف اصح ، ولد فى سنة 581 ببغداد وتفقهو برع و سمع من جده لامه و كان حنبليا فتحنبل فى صغره لتربية جده ثمدخل الى الموصل ثم رحل الى دمشق و هو ابن نيف و عشرين سنه و سمع بها وتفقه بها علىجمال الدين الحصيرى و تحول حنفيا لما بلغه ان قزعلى بن عبداللّه كان على مذهب الحنفيهو كان اماما عالما فقيها جيدا نبيها يلتقط الدرر من كلمه و يتناثر الجوهر من حكمة يصلحالمذنب القاضى عند ما يلفظ و يتوب الفاسق العاصى حينما يعظ يصدع القلب بخاطبهو يجمع العظام النخره بحنابه لو استمع له الضجره لانقلق و الكافر الجحود لا من وصدق و كان طلق الوجه دائم البشر حسن المجالسه مليح المحاوره يحكى الحكاياتالحسنه و ينشد اشعار المليحه و كان فارسا فى البحث عديم النظير مفرط الذكاء اذاسلك طريقا ينقل فيه اقوالا و يخرج اوجها و كان من وحداء الدهر لوفور فضله وجودةقريحته و عزارة علمه وحدة ذكائه و فطنته وله مشاريحة فى العلوم و معرفة بالتواريخو كان من محاسن الزمان و تواريخ الايام وله القبول التام عند العلماء والامراء والخاص والعام وله تصانيف معتبره مشهوره منا شرح لجامع الكبير و كتاب ايثار الانصاف و تفسيرقرآن العظيم منتهى السؤ ال فى سيرة الرسول واللوامع فى احاديث المختصر والجامع وله كتاب التاريخ المسمى بمرآة الزمان مات ليلة الثلثاء 21 من ذى الحجه سنه 654انتهى ما اردنا نظمه نقله منه . چهارم : شيخ نور الدين ، على بن محمّدبن صباغ مالكى مكى شيخ نورالدين ، على بن محمّد بن صباغ مالكى مكى كه در كتاب(فصول المهمّه فى معرفه الائمه عليهم السلام ) شرحى وافى دراحوال آن حضرت و اثبات امامت و مهدويت حجة بن الحسن العسكرى عليهما السلام را به نحواماميه نموده ، با ردّ شبهات واهيه عامّه و از اعيان علماى عامه است و در ضمناحوال حضرت عسكرى عليه السلام گفته : (خلف گذاشت ابومحمّد حسن رضى اللّه عنه ،از فرزند پسر خود حجة قائم منتظر عليه السلام براى دولت حقه و مولد او را مخفىنمود و امر او را ستر كرد به جهت صعوبت امر و خوف سلطان و طلب كردن او شيعه را وحبس نمودن ايشان و گرفتن ايشان .) احمد بن عبدالقادر عجيلى شافعى در (ذخيرة المآل ) در مساءله اى خنثى گفته كه : (اينمساءله واقع شد در زمان ما، در بلاد حيرة ، بنابر آنچه خبر داد مرا سيّد من از علاّمه نوربن خلف حيرتى و ذكر نمود براى من كه خنثى به آن وصف مرد با دو فرزند كه يكى ازشكمش بود و ديگرى از پشتش و تركه بسيارى گذاشت و علما از اين جهت متحير شدند درميراث واحكام ايشان مختلف شد تا اينكه گفته كه او بيرون رفت براى آنكه سؤال كند از علماى مغرب ، خصوصا از علماى حرمين و بعد از اتفاق در حكم او، بهدوسال يافتيم حكم اميرالمؤ منين عليه السلام را در كتابفصول المهمه در فضل ائمه عليهم السلام ، تصنيف شيخ امام على بن محمّد، شهير به ابنصباغ از علماى مالكيّه .) شيخ ، در اصطلاح محدثين ايشان ، استاد كامل را مى گويند و عبداللّه بن محمّد مطبرىمدنى شافعى مذهب اشعرى اعتقاد نقش بندى طريقت ، در خطبه كتاب (رياض الزاهره فىفضل آل بيت النبى و عترتهِ الطاهره عليهم السلام ) گفته كه : (جمع كردم در اين كتاب، آنچه مطلع شدم بر آن از آنچه وارد شده در اين شاءن و اعتناء نموده بهنقل آن علماى عاملين اعيان و بيشتر آن از فصول المهمه است از ابن صباغ مالكى و از جوهرشفاف خطيب . الخ ) و از كتاب مذكور، علماى ايشان نقل مى كنند و بر او اعتماد دارند.مثل نورالدين على بن عبداللّه سمهودى در جوهر العقدين و برهان الدين على بن ابراهيمحلبى شافعى در (انسان العيون فى سيرة الامين الماءمون ) معروف به سيره حلبيه وعبدالرحمن بن عبدالسلم صفورى در (نزهة المجالس ) و صاحب تفسير شاهى وفاضل رشيد و جمله اى از علماى هند كه آية اللّه ، وحيد عصر، جناب مولوى ميرحامد حسينمعاصر دام تاءييده در مجلد ششم (عبقات الانوار) عين عبارات ايشان رانقل فرموده از كتاب و به جهت خوف تطويل به اين مقدار مذكور در آنجا قناعت كرديم و درمجلد اول استقصاء الافحام نقل فرموده از كتاب (ضوء لامع فىاحوال القرن التاسع ) تصنيف شمس الدين محمّد عبدالرحمن سخاوى مصرى ، تلميذ رشيدبن حجر عسقلانى ، صاحب (فتح البارى در شرح بخارى ) كه او در ترجمه صاحب(فصول المهمه ) گفته : على بن محمّد بن احمد بن عبداللّه نور الدين اسفافسى غرىالاصل مكى مالكى كه معروف است به ابن صباغ ، متولد شد در عشراول ذى الحجه سنه 784 در مكه و در آنجا نشو نمود و حفظ كرد قرآن و رساله اى در فقهو الفيّه ابن مالك را تا آنكه نقل كرده اجازه جماعتى از علما را براى او و گفته براى او مؤلّفاتى است . يكى از آنها (فصول المهمه ) از براى معرفت ائمه و ايشان دوازده نفرندو عبر فى من سفه النظر و مرا اجازه داده و وفات كرده در هفتم ذى القعده سنه 885. پنجم : شيخ ابو محمّد عبداللّه بن احمد بن احمد بن الخشاب شيخ اديب ، ابومحمّد عبداللّه بن احمد بن احمد بن الخشاب كه در كتاب تاريخ مواليد ووفات اهل بيت عليهم السلام تصريح نموده به مذهب اماميّه و در آنجا بعد از ذكر امام حسنعسكرى عليه السلام گفته ذكر خلف صالح كه خبر داد مرا صدقة بن موسى ، خبر داد مراپدرم از رضا عليه السلام كه فرمود: (خلف صالح از فرزندان ابى محمّد، حسن بنعلى است و اوست صاحب الزمان و اوست مهدى عليه السلام .) و خبر داد مرا جراح بن سفيان، گفت : خبر داد مرا ابوالقاسم ، طاهربن هارون بن موسى العلوى از پدرش هارون ازپدرش موسى ، گفت كه : فرمود سيّد من ، جعفر بن محمّد عليهما السلام كه :(خلف صالحاز فرزند من است و اوست مهدى ، اسم او محمّد است ، كنيه او ابوالقاسم ؛ خروج مى كند درآخر الزمان . نام مادر او صقيل است .) و ابوبكر دارع براى من نقل كرد كه در روايت ديگر، مادر او حكيمه است و در روايت سوم ،او را نرجس مى گويند و بعضى گفته اند كه او را سوسن مى گويند و خداى داناتر استبه اين و كنيه او ابوالقاسم است و او صاحب دو اسم است : خلف و محمّد. ظاهر مى شود درآخر الزمان . ابرى او را سايه مى افكند از آفتاب ، مى رود با او به هر جا كه برود. ندامى كند به آواز فصيح كه : (اين مهدى است .) خبر داد مرا محمّد بن موسى طوسى ، گفت : خبر داد مرا ابوالسكين از بعضى از اصحابتاريخ كه : (مادر منتظر عليه السلام را حكيمه مى گويند.) خبر داد مرا محمّد بن موسى طوسى ، گفت : خبر داد مرا عبداللّه بن محمّد از هثيم بن عدى ،گفت كه مى گويند: (كنيه خلف صالح ، ابوالقاسم است و او صاحب دو اسم است .) ابن خلكان در تاريخ خود گفته ، ابو محمّد عبداللّه بن احمد بن احمد معروف به ابن خشاببغدادى ، عالم مشهور در ادب و نحو و تفسير و حديث و نسب و فرايض و حساب و حفظ قرآنبه قرات بسيار و او مملو بود از علوم و براى او يد طولايى بود در آنها و خط او درنهايت جودة بود و بعد پاره اى از مؤ لّفات او گفته كه مولد او سنه 492 بود و در سنه567 وفات كرد و سيوطى از طبقات النحاة ، ثناء بليغى از او كرده . ششم : محى الدين عربى (ابن عربى ) محى الدين بن محمّد بن على بن محمّد العربى الحاتم الطائى الاندلسى الخبلى كه درباب 366 از كتاب فتوحات خود گفته مطابق آنچه شعرانى در يواقيتنقل كرده : (بدانيد كه ناچار است از خروج مهدى ، لكن خروج نمى كند تا آنكه پر شودزمين از جور و ظلم ؛ پس پر كند آن را از عدل و داد و اگر باقى نماند از دنيا مگر يك روز،طولانى مى كند خداوند آن روز را تا اينكه والى شود اين خليفه ؛ او از عترترسول خدا صلى الله عليه و آله است ، از عترت فاطمه رضى اللّه عنها . جدّ او حسين بن على بن ابيطالب است و والد او حسن عسكرى است . پس امام على النقى (بانون ) پسر امام محمّد تقى (با تا) پسر امام على رضا، پسر امام موسى كاظم ، پسرامام جعفر صادق ، پسر امام محمّد باقر، پسر امام زين العابدين على ، پسر امام حسين ،پسر امام على بن ابيطالب عليهم السلام مطابق است اسم او با اسمرسول خدا صلى الله عليه و آله مبايعت مى كند او را مسلمانان مابين ركن و مقام . شبيهرسول خدا صلى الله عليه و آله است در خَلق (بفتح خا) و پايينتر از او است در خُلق(بضم خا) زيرا كه نمى شود احدى مانند رسول خدا صلى الله عليه و آله در اخلاق او وخداى تعالى مى فرمايد: اِنَّكَ لَعَلى خُلُقِ عَظيمِ. او گشاده پيشانى است ،با بينى كشيده . نيكو بخت ترين مردم به سبب او، اهل كوفه اند. تقسيم مى كندمال را بالسّويه و به عدالت رفتار مى كند در رعيت . مى آيد در نزد او مرد. پس مىگويد: اى مهدى ! عطا كن به من ! و در پيش روى اومال است . پس عطا مى كند به او آنقدر كه تواند او را بدارد. خروج مى كند در وقت سستىدين . باز مى دارد خداوند به او مردم از مناهى و معاصى ، پيش از آنچه نگاه داشته بهقرآن . شب مى كند مرد در حالتى كه جاهل و جبان و بخيل است ، پس صبح مى كند در حالتى كهعالم و شجاع و كريم است . مى رود نصرت در پيش روى او. زندگانى مى كند پنج يا هفتسال . پيروى مى كند اثر رسول خدا صلى الله عليه و آله را و خطا نمى كند براى او.ملكى است كه او را تسديد مى كند به نحو كه او را نمى بيند.متحمل مى شود سختى را و اعانت مى كند ضعيف را و مساعدت مى كند بر نوائب حق . مى كندآنچه مى گويد و مى گويد آنچه را مى كند و مى داند آنچه را شهادت مى دهد. اصلاح مىكند كار او را خداوند در يك شب . فتح مى كند مدينه روميه را به تكبير با هفتاد هزار نفراز مسلمين از اولاد اسحاق . حاضر مى شود در جنگ عظيم كه خوان خداوندى است در چراگاه عكه ، يعنى كشته بسيار مىشود كه از آن طيور و سباع بخورند. فانى مى كند ظلم واهل او را و برپاى مى دارد و دين را و مى دمد روح را در اسلام . عزيز مى كند خداوند با اواسلام را بعد از ذلّتش و زنده مى كند آن را بعد از مردنش . جزيه را مى گذارد و دعوت مىكند به سوى خداوند با شمشير. پس هر كس ابا كرد مى كشد او را و هر كه با او منازعهكند مخذول مى شود. ظاهر مى كند از دين ، حقّ واقعى او را؛ حتى اگررسول خدا صلى الله عليه و آله زنده باشد به همان نحو حكم كند. پس باقى نمى مانددر زمان او مگر دين خالص از راءى . مخالفت مى كند در غالب احكامش مذاهب علما را، منقبض مىشوند از او زيرا كه گمان مى كنند كه خداى تعالى ايجاد نمى كند بعد از ائمّه ايشان ،مجتهدى را.) بعد از كلماتى چند درباره رفتار او با علما، گفته كه : (مهدى ، چون خروج كند مسرورمى شوند همه مسلمين خاصّه و عامّه ايشان و براى او مردانى است الهى كه برپا مى دارنددعوت او را و يارى مى كنند او را و ايشان وزرايند ومحتمل مى شوند اثقال مملكت را و اعانت مى كنند او را بر آنچه خداوند بر عهده او گذاشته . نازل مى شود بر او، عيسى بن مريم در مناره بيضاى شرقى دمشق ، در حالتى كه تكيهكرده بر دو ملك ؛ ملكى از طرف راست او و ملكى از طرف چپ او و مردممشغول نماز عصرند. پس دور مى شود براى او امام ، آنگاه پيش مى افتد و نماز مى كند بامردم در روز جنگ ، به سنّت پيغمبر صلى الله عليه و آله . مى شكند صليب را و مى كشد خوك را. و از دنيا مى رود پاك و پاكيزه شده و در زمان اوكشته مى شود سفيانى در نزد درختى در غوطه دمشق و لشكر او خسف مى شود در بيداء. پسهر كه مجبور است در آن لشگر، محشور مى شود بر حسب نيّت خود و به تحقيق كه رسيدهشما را از زمان او و سايه انداخته بر شما هنگام او. به تحقيق كه ظاهر شد در قرن چهارم ملحق به سه قرن گذشته ، قرنرسول خدا صلى الله عليه و آله كه آن قرن صحابه بود. آنگاه قرنمتصل به آن ، آنگاه قرن متصل به دومى ، آنگاه ميان آنها فتراتى شد و امورى پديد آمد ومنتشر شد هوى و هوسها و ريخته شد خونها. پس مخفى شد تا آنكه بيايد وقت معلوم . پسشهداى او بهترين شهداست و امناى او بهترين امناست .) و نيز گفته كه : (خداى تعالى براى او طايفه اى را وزرا قرار داده و پنهان كرده ايشانرا در مكنون غيب خود و به كشف و شهود آگاه كرده ايشان را بر حقايق و آنچه امر خداىتعالى را بر آن است در ميان بندگانش و ايشان بر طبق مردانى اند از صحابه كه وفاكردند به آنچه با خداى تعالى معاهده كردند بر آن و ايشان از عجمند. نيست در ايشانعربى و لكن سخن نمى گويند مگر به عربى . براى ايشان حافظى است از غير جنسايشان كه هرگز معصيت خداوند نكرده . او اخص و اعلم وزراست .) و شرحى در كيفيت حكم مهدى عليه السلام و عصمتش و حرمت قياس بر او و تسديد ملك او راداده كه موجب تطويل است و رفعت مقام و جلالت قدر (ابن عربى ) در نزداهل سنت بيش از آن است كه به وصف گنجد و غالبا از او تعبير كنند به : (شيخ اكبر). شيخ عبدالوهاب شعرانى در (لواقح الاخبار فى طبقات الاخيار) گفته كه : (اجماع كردندمحققين از اهل اللّه عزّوجلّ بر جلالت او در جميع علوم .) و صفى الدين بن منصور و غيره او را توصيف كردند به ولايت كبرى و صلاح و علم وعرفان و گفته كه : هو الشيخ الامام المحقق راءس اجلاّه العارفين والمقربين صاحبالاشارات الملكوتيه والنّفحات القدسيه والانفاس الروحانيه و القتخ المونق والكشفالمشرق والبصائر الخارقه والحقايق الزهره لهالمحل الا رفع من مقام القرب فى منازل الانس والمورد العذب منمناهل الوصل والطول الاعلى من مدارج الدنو والقدم الراسخ فى التمكمين مناحوال النهايه والباع الطويل فى التصرف فى احكام الولايه وهو احد اركان هذهالطايفه . صفدى در (وافى الوفيات ) گفته كه : (معقول ومنقول ممثل بود، ميان دو چشم او، در صورت محصوره كه هر زمانى كه مى خواست مشاهده مىكرد آن را و نيز ذكر كرده كه من عقيده او را ديدم ، موافق بود با عقيده شيخ ابوالحسناشعرى ، نبود در آن چيزى كه مخالف راءى او باشد.) ميبدى در شرح ديوان از شرح فصوص جندىنقل كرده كه : او در اول محرم در اشبيليه از بلاد اندلس به خلوت نشست . نُه ماه طعامنخورد و در اول عيد ماءمور شد به بيرون آمدن و مبشّر شد به اين كه خاتم ولايت محمّديهاست و گفته كه از دلايل حتميّت او، آن بود كه در ميان دو كتف او در آن موقع كه براىپيغمبر صلى الله عليه و آله علامتى بود، مانند آن علامت داشت و لكن در گودى عضو نهمثل آنكه در برآمدگى بود اشاره به اينكه علامت ختميت نبوت ، ظهورفعل است وختميّت ولايت ، باطنى و انفعالى است و غير اينها از كلمات و عبارات كه چون عنادو عصبيت او با طائفه اماميّه بيشتر بود، مدح او را در ميان آن طايفه بيشتر از ديگران كردندو او در كتاب سامره تصريح كرده كه رافضيان به صورت خوكند و عمر را معصوم مىدانند. بلكه در فتوحات گفته : (و اكثر آنچه ظاهر شد از ضلالت ، به حسباصل صحيح در شيعه است ، لاسيّما در اماميّه از ايشان ، پسداخل كرده در ايشان شياطين ، حب اهل البيت را و استفراغ محبت در ايشان و اعتقاد كرده اند كهابن از بهترين قربات است به سوى خداى تعالى ورسول او و چنين است آن يعنى محبت اهل بيت ، اگر مى ايستادند و نمى افزدند بر او، بغضصحابه و سبّ ايشان را.) و نيز در مقام حالات اقطاب گفته : ومنهم من يكون ظاهر الحكم ويجوز الخلافهالظاهرة كما جاز الخلافة الباطنه من جهة المقام كابى بكر وعمر وعثمان وعلى وحسنومعاوية بن يزيد وعمر بن عبد العزيز والمتوكل . و اين متوكل كه او را خليفه ظاهر و قطب عالم مى داند همان كسى است كه سيوطى ، درتاريخ الخفاء گفته كه در سنه 306 امر كردمتوكل ، به خراب كردن قبر حسين عليه السلام و خراب كردن خانه هايى كه در اطراف آنبود و اين كه آنجا را مزارع كنند و منع كرد مردم را از زيارت آن حضرت و آنجا را شخمكرد و صحرايى شد و متوكل معروف بود به نصب يعنى عداوت على و اولادش عليهمالسلام و چه خوب گفته بعض شعرا:
باللّه ان كانت اميه قد انت
|
اسفوا على ان لايكونوا شاركو
|
و نيز در جايى حكايتى نقل كرده كه : ملخص آن ، آنكه دو نفر بودند از شافعيه كهظاهرالصلاح بودند. يكى از اولياء گفت كه : (من ، اين دو را در صورت خوك مى بينم.) و من تعجب مى كردم تا آنكه معلوم شد كه هردو در باطن رافضى بودند و مقام راگنجايش نقل زياده از اين نيست . (مخفى نماند كه عبارت فتوحات كه در اين مقامنقل كرده اند مختلف است و اين به جهت اختلاف نسخ فتوحات است . چنانچه شعرانى در(لواقع الانوار القدسيه المنتقات من الفتوحات المكية ) تصريح كرده و در (كشفالظنون ) در باب فاء از او نقل كرده كه او در آنجا گفته كه : پس از اختصار كردنفتوحات و حذفى بعضى از آنها وارد شد بر ما عالم شريف شمس الدين سيد محمّد بن سيدابى الطيب مدنى متوفى سنه 955. پس بيرون آورد نسخه اى كه مقابله كرده بود آن رابا نسخه اى از فتوحات كه در آن بود خطّ شيخ محى الدين كه نوشته بود آن را قونيه .پس نديدم در آن ، آنچه را كه در آن توقف كرده بودم و حذف نمودم ، پس دانستم كه نسخهاى كه الا ن در مصر است همه آنها، نوشته شده از نسخه اى كه آن را دس نمودند به شيختا آخر آنچه گفته . منه ) هفتم : شيخ عبدالوهاب (الشعرانى ) شيخ عبدالوهاب بن احمد بن على الشعرانى ، عارف مشهور، صاحب تصانيف متداوله دركتاب يواقيت و جواهر در عقايد اكابر در مبحث شصت و ششم گفته كه : (جميع علامات قيامتكه خبر داده به آن شارع ، حق است و لابد است كه واقع شود همه آنها پيش از برخاستنقيامت ؛ مثل خروج مهدى عليه السلام آنگاه دجال ؛ آنگاه عيسى و خروج دابّه و طلوع آفتاب ازمغرب و برخاسته شدن قرآن و باز شدن سدّ ياجوج و ماجوج . تا اين كه اگر نماند مگريك روز از دنيا، هر آينه واقع مى شود همه اينها.) شيخ تقى الدّين بن ابى المنصور در عقيده خود گفته كه : (همه اينها واقع مى شود در ماهاخيره از روزى كه وعده كرده به آن رسول خدا صلى الله عليه و آله امت خود را بهنقل خود كه : اگر امّت من صالح شد، پس براى ايشان روزى است و اگر فاسد شد براىايشان نصف روز است ؛ يعنى از ايّام پروردگار كه اشاره شد به آن ، درقول خداوند عزّوجلّ: وَاِنَّ يَوْما عِنْدَ رَبِّكَ كَاَلْفِ سَنَةٍ مِمّا تَعُدُّونَ. و بعضى از عارفين گفته اند كه : اولِ هزار، محسوب مى شود از وفات على بن ابيطالبعليه السلام آخر خلفاء؛ زيرا كه اين مدت از جمله ايام نبوّترسول خدا صلى الله عليه و آله است . پس خداى تعالى هموار و آرام نمود به سبب خلفاىاربعه بلاد را و مراد او از هزار، ان شاء اللّه تعالى قوّت سلطان شريعت است تا تمامشدن هزار، آنگاه شروع مى كند در اضمحلال . تا اين كه مى گردد دين ، غريب . چنانچهدر ابتدا بود و مى باشد اول اين اضمحلال از گذشتن سىسال از قرن يازدهم و در آن وقت مترقّب است خروج مهدى عليه السلام را و او از فرزندانامام حسن عسكرى است عليه السلام و مولد او شب نيمه شعبان ، سنه 255 و او باقى استتا اينكه مجتمع شود با عيسى بن مريم عليه السلام . پس مى باشد عمر او تا اين وقت ماكه سنه 958 است ، 706 سال . چنين خبر داد مرا شيخ حسن عراقى ، كه مدفون است بالاى تپه ريش كه مشرف است بربركه رطلى در مصر محروسه ، از امام مهدى عليه السلام زمانى كه مجتمع شد با او.موافقت كرده او را بر اين دعوى ، سيّد من على خواص و ما قصّه ملاقات شيخ حسن عراقى رابا آن جناب نقل كرديم از كتاب (لواقح الانوار) شعرانى مذكور در اواخر باب هفتم درذيل احوال معمّرين با نقل مدايح جماعتى از علماىاهل سنّت از كتاب يواقيت حتى اينكه شهاب الدين رملى شافعى گفته كه : (كسى اختلافنكرده در اين كه مانند آن تصنيف نشده .) و ديگرى گفته : (قدح مى كند در معانى اينكتاب مگر دشمن مرتاب يا جاهد كذّاب .)
|
|
|
|
|
|
|
|