|
|
|
|
|
|
ذكر نسب طاوس و آل او و نبذى از حالبنى طاوس الطاوس هو ابوعبداللّه محمّد بن اسحاق بن حسن بن محمّد بن سليمان بن داود بن حسن بنحسن بن على بن ابى طالب عليهماالسّلام كه از حسن وجه و لطفشمايل مُلَقَّب به طاوس گشت و اولاد او در عراق همى زيستند و از ايشان است السيّد العالمالزّاهد المصنّف الجليل القدر جمال الدّين احمد بن موسى بن جعفر بن محمّد بن احمد بنمحمّد بن محمّد الطاوس صاحب كتاب (البشرى ) و (الملاذ) و غيرهما و برادر او استالسيّد الزّاهد العالم صاحب الكرامات نقيب النّقباء رضى الدّين على بن موسى و مادرايشان دختر شيخ زاهد الا مير ورّام (121) ابن ابى فراس و از اينجا است كه شاعر دراين قصيده گويد: شعر :وَرّامُ جَدُّهُمْ لاُِمِهِمْ
|
وَمحمّد لاَِبيهِم جَدُّ.(122)
| على الجمله ؛ بنى طاوس در ميان عُلما جماعتى بودند ازافاضل آل طاوس و اَشْهَر ايشان سيّد اجلّ رضى الدّين على بن موسى بن جعفر بن محمّد وآنچه در كتب ادعيه و زيارات و فضائل ، ابن طاوس اطلاق كنند آن جناب مراد است ؛ دوّم برادر او عالم جليلجمال الدين احمد كه در فقه و رجال يگانه عصر بود، و مراد از ابن طاوس در كتب فقهيّه ورجاليّه او است ؛ سوّم پسر جمال الدين احمد سيّد نبيل عبدالكريم صاحب كتاب (فرحة الغرى ) است كهاز اجله عُلما و يگانه روزگار بود و در حفظ وجودت فهم ؛ چهارم پسر عبدالكريم رضى الدّين ابوالقاسم على بن عبدالكريم ؛ پنجم سيّد رضى الدين على بن موسى بن جعفر بن محمّد صاحب كتاب (زوائد الفوائد)كه در اسم و كُنْيَت با پدر اَمْجَد خود شريك بود، و گاهى بر برادر او سيّدجلال الدين محمّد نيز، ابن طاوس اطلاق كنند كه پدر امجد او كتاب (كشف المحجّه ) رابراى او تصنيف فرمود. صاحب كتاب (ناسخ التواريخ ) در ذيل احوالآل طاوس گفته كه ايشان را جلالت قدرى بهكمال بود، ناصر خليفه خواست نقابت طالبيين را به رضى الدين تفويض نمايد او بهسبب اشتغال به عبادت و علم استعفا جست و هنگام غلبه هُلاكوخان بر بغداد وقتل مستعصم نقابت طالبيّين بر سيّد رضى الدين فرود آمد و خواست استعفا جويد خواجهنصيرالدين او را منع فرمود، رضى الدين بيم كرد كه اگر سر بتابد به دست هلاكوناچيز شود و از درِ اكراه قبول نقابت نمود. او را مصنّفات مفيده است مانند كتاب (مُهَجُ الدّعوات ) و كتاب (تتمّات مِصباح المتهجّد ومهمّات صلاح المتعبّد) و كتاب (الملهوف على قتلى الطفوف ). و او مستجاب الدعوة بودو بر صدق اين معنى اخبار فراوان است . و گويند اسم اعظم دانست و فرزندان خود راگفت چند كرّت به استخارت كار كردم كه شما را بياموزم اجازت نيافتم اينك در كتب منمحفوظ و مكتوب است بر شما است كه به مطالعه ادارك نمائيد. امّا سيّد جمال الدين احمد، پسرى آورد به نام عبدالكريم غياث الدين السيّد العالمالجليل القدر در نزد خاصّ و عام مكانتى تمام داشت و از مصّنفات او است كتاب(الشّمل المنظوم فى اسماء مصنّفى العلوم ) و جُز آن در كتابخانه او ده هزار مجلّد ازكتب نفيسه بود. امّا النقيب رضى الدين على بن موسى ، دو پسر آورد يكى محمّد ملقّب به صفى الدينمعروف به مصطفى و آن ديگر على مُلَقّب به رضى الدين معروف به مرتضى ، و صفىالدين مردى نيرومند بود ولكن بلاعقب وفات يافت و منقرض شد. و رضى الدين على بعد از پدر نقيب النّقباء شد و او دخترى آورد به حباله نكاح شيخبدرالدين معروف به شيخ المشايخ در آمد و پسرى آورد به نام قوام الدين هنوز كودكبود كه پدرش وداع جهان گفت و او را سلطان سعيد اولجايتو طلب فرمود و بر زانوىخويش نشانيد و نيك بنواخت و هم در آن كودكى او را به جاى پدر نقيب النّقباء فرمود. امّااز رضىّ الدين على بن على بن موسى دختر ديگر به حباله فخرالدين محمّد بن كتيلهحسينى (123) در آمد و پسرى آورد كه اورا على الهادى مى ناميدند و او بلاعقب در حياتپدر و مادر وفات نمود. و قوام الدين دو پسر آورد يكى عبداللّه مُكَنّى به ابوبكر وملقّب به نجم الدين و آن ديگر عمر. امّا نجم الدين نقابت بغداد و حلّه و سُرّ مَنْ رَاى يافتو بعد از پدر معروف به نقيب النقباء شد لكن مردى ضعيفالحال بود و بعضى اموال و املاك خانواده خود را قوام الدين به هدر داد و آنچه از وى بهجاى ماند نجم الدين تلف كرد و در سال هفتصد و هفتاد و پنج هجرى وفات نمود و برادرشبه جاى او نقابت يافت . و ديگرى از بنى طاوس عراق سيّد مجدالدّين است صاحب كتاب البشارة و در آن ذكر اخبار وآثار وارده مى نمايد و غلبه مغول را در بلاد و انقراض دولت بنى العبّاس را تذكره مىفرمايد. چون هلاكوخان راه بغداد نزديك كرد سيّد مجدالدين با جماعتى از سادات و علماىحلّه او را استقبال كرد و آن كتاب را به نظر سلطان رسانيد هلاكو او را عظيم عظمت نهاد وحلّه و مشهدَيْن و آن نواحى را خطّ امان فرستاد چون به شهر بغداد در آمد فرمان كرد تامنادى ندا در داد كه هر كس از اهل حلّه و اعمال آن بلده است به سلامت بيرون شود و آن جماعتبى آسيبى و زيانى طريق مراجعت سپردند انتهى .(124) ولكن شيخ جليل حسن بن سليمان حلّى تلميذ شهيداوّل در كتاب (منتخب البصائر)، (كتاب البشارة ) را نسبت داده به سيّد على بنطاوس . واللّه تعالى هو العالم . خاتمه در ذكر مقتل عبداللّه بن الحسن بن الحسن بن على بن ابى طالب عليه السّلام و مقتل پسران او محمّد و ابراهيم بر حسب آنچه وعده كرديم در هنگام تعداد فرزندان امام حسنعليه السّلام : مخفى نماند كه چون وليد بن يزيد بن عبدالملك بن مروان كشته شد و سلطنت بنى اميّه روبه ضعف و زوال آورد جماعتى از بنى عبّاس و بنى هاشم كه از جمله ايشان بود ابو جعفرمنصور و برادران او سفّاح و ابراهيم بن محمّد و عموى او صالح بن على و عبداللّه محض(125) و دو پسران او محمّد و ابراهيم و برادرش محمّد ديباج و غير ايشان در ابواء جمعگشتند و اتّقاق كردند كه با پسران عبداللّه محض بيعت كنند و يك تن از ايشان را بهخلافت بردارند از ميانه محمّد بن عبداللّه را اختيار كردند؛ چه او را مهدى گفتند و ازخانواده رسالت گوشزد ايشان گشته بود كه مهدىآل محمّد عليهماالسّلام كه همنام پيغمبر است مالك ارض شود و شرق و غرب عالم را پر ازعدل و داد كند بعد از آنكه از ظلم و جور مملوّ شده باشد. لاجرم ايشان دست بيعت با محمّددادند و با او بيعت كردند پس كس فرستادند و عبداللّه بن محمّد بن عمر بن على عليهالسّلام و حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام را طلبيدند، عبداللّه محض گفت كه حضرتصادق عليه السّلام را بيهوده طلبيديد، زيرا كه او راءى شما را به صواب نخواهدشمرد. چون آن جناب وارد شد عبداللّه موضعى برايش گشود و آن جناب را نزد خود نشانيدو صورت حال را مكشوف داشت . حضرت فرمود اين كار نكنيد؛ چه آنكه اگر بيعت شما بهمحمّد به گمان آن است كه او همان مهدى موعود است اين گمان خطا است و اين مهدى موعودنيست و اين زمان ، زمان خروج او نيست و اگر اين بيعت به جهت آن است كه خروج كنيد و امربه معروف و نهى از منكر نمائيد باز هم بيعت با محمّد نكنيم ؛ چه آنكه تو شيخ بنىهاشمى چگونه تورا بگذاريم و با پسرت بيعت كنيم ؟ عبداللّه گفت : چنين نيست كه تومى گوئى لكن حسد ترا از بيعت با ايشان باز مى دارد، و حضرت دست بر پشت سفّاحگذاشت و فرمود: به خدا سوگند كه اين سخن از در حسد نيست بلكه خلافت از براى اينمرد و برادران او و اولاد ايشان است نه از براى شماها؛ پس دستى بر كتف عبداللّه محض زدو فرمود: به خدا قسم كه خلافت بر تو و پسران تو فرود نخواهد آمد همانا هر دوپسران تو كشته خواهند شد، اين بگفت و برخاست و تكيه فرمود بر دست عبدالعزيز بنعمران زهرى و بيرون شد و با عبدالعزيز فرمود كه صاحب رداى زرد يعنى منصور رانگريستى ؟ گفت : بلى ، فرمود: به خدا سوگند كه او عبداللّه را خواهد كشت . عبدالعزيزگفت : محمّد رانيز خواهد كشت ؟ فرمود: بلى . عبدالعزيز گفت : دردل خود گفتم به پرودگار كعبه كه اين سخن از روى حسد است و از دنيا بيرون نرفتمتا ديدم چنان شد كه حضرت خبر داده بود. بالجمله ؛ اهل مجلس نيز بعد از رفتن آن حضرت متفرّق شدند، عبدالصمد و منصور در عقب آنحضرت رفتند تا به آن جناب رسيدند گفتند: آيا واقع دارد آنچه در مجلس گفتى ؟فرمود: بلى ، واللّه و اين از علومى است كه به ما رسيده . بنى عبّاس سخن آن حضرت رااستوار دانستند و از آن روز دل بر سلطنت بستند و در اِعداد كار شدند تا هنگامى كه ادراككردند. رَوى شَيْخُنَا الْمُفيد عَنْ عَنْبَسَةِ بْنِ نَجادِ الْعابِدِ قالَ: كانَ جَعفَرُ بْنُ محمّد عليهماالسّلاماِذا رَاى مُحَمَّدَ بْنَ عَبْدِاللّهِ بْنِ الْحَسَنِ تَغَرْغَرَتْ عَيْناهُ ثُمَّ يَقُولُ:( بِنَفْسى هُوَ اِنَّالنّاسَ لَيَقُولُونَ فيهِ وَاِنَّهُ لَمَقْتُوُلٌ لَيْسَ هذا فى كِتابِ عَلي عليه السّلام مِنْ خُلَفآءِهذِهِ الاُمَّةِ(126) مؤ لف گويد: اگر چه از مخاطبات عبداللّه محض با حضرت صادق عليه السّلام سوءراءى او ظاهر گشته لكن اخبار بسيارى در مدح ايشان وارد شده و بعد از اين مذكور خواهدشد كه حضرت صادق عليه السّلام براى ايشان بسيار گريست هنگامى كه ايشان را ازمدينه اسير كرده به جانب كوفه مى بردند و در حق انصار نفرين فرمود و از كثرت حزنو اندوه تب كرده و هم تعزيت نامه براى عبداللّه و سايراهل بيت او فرستاد و از عبداللّه تعبير فرمود به عبد صالح و دعا كرده در حق ايشان بهسعادت و آن تعزيت نامه را سيّد بن طاوس رحمه اللّه در(اقبال ) ايراد كرده آنگاه فرموده كه اين مكتوب حضرت صادق عليه السّلام براىعبداللّه و اهل بيت او دلالت مى كند بر آنكه ايشان معذور و ممدوح و مظلوم بوده اند و به حقّامام ، عارف بوده اند و هم فرموده كه اگر در كتب حديثى يافت شد كه ايشان از طريق آنحضرت مفارق بوده اند آن حديث محمول بر تقيّه است به جهت آنكه مبادا خروج ايشان را بهجهت نهى از منكر نسبت به ائمّه طاهرين عليهماالسّلام دهند و مؤ يّد اينمقال آنكه خلاّد بن عمير كندى روايت كرده كه شرفياب خدمت حضرت صادق عليه السّلامشدم آن حضرت فرمود: آيا از آل حسين عليه السّلام كه منصور ايشان را از مدينه بيرونبرده خبر داريد؟ ما خبر داشتيم از شهادت ايشان لكن نخواستيم كه آن حضرت را به مصيبتايشان خبر دهيم ، گفتم : اميدوارم كه خدا ايشان را عافيت دهد، فرمود: كجا عافيت براىايشان خواهد بود اين بگفت و صدا به گريه بلند كرد و چندان گريست كه ما نيز ازگريه آن حضرت گريستيم . آنگاه فرمود كه پدرم از فاطمه دختر امام حسين عليهالسّلام حديث كرد كه گفت : از پدرم حسين بن على عليهماالسّلام شنيدم كه مى فرمود: اىفاطمه ! چند نفر از فرزندان تو به شطّ فراتمقتول خواهند شد كه : ما سَبَقَهُمُ الاَْوَّلوُنَ وَلَمْ يُدْرِكْهُمُ الا خِروُنَ. پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه اينك از فرزندان فاطمه بنت الحسين عليهالسّلام جز ايشان كه در حبس شدند كسى ديگر نيست كه مصداق اين حديث باشند لاجرمايشانند آن كسانى كه به شطّ فرات مقتول شوند؛ پس سيّد بن طاوس چند خبرى درجلالت ايشان و در بيان آنكه ايشان را اعتقاد نبود به آنكه مهدى ايشان همان مهدى موعودعليه السّلام است ايراد فرموده هر كه خواهد رجوع كند بهاعمال ماه محرم (اقبال الاعمال )(127) بالجمله ؛ محمّد و ابراهيم پسران عبداللّه همواره در هواى خلافت مى زيستند و اِعداد خروجمى كردند تا هنگامى كه امر خلافت بر ابوالعبّاس سفّاح درست آمد اين وقت فرار كردند واز مردم متوارى شدند امّا سفّاح ، عبداللّه محض را بزرگ مى داشت و فراوان اكرام مى كرد. سبط ابن الجوزى گفته كه يك روز عبداللّه گفت كه هيچگاه نديدم كه هزار هزار درهممجتمعا در نزد من حاضر باشد. سفّاح گفت : الا ن خواهى ديد و بفرمود هزار هزار درهمحاضر كردند و به عبداللّه عطا كرد.(128) وابوالفرج روايت كرده كه چون سفّاح بر مسند خلافت نشست ، عبداللّه و برادرش حسنمثلّث بر سفّاح وفود كردند سفّاح ايشان را عطا داد و رعايت نمود و به زياده عبداللّه راتكريم مى نمود ولكن گاه گاهى از عبداللّه پرسش مى كرد كه پسران تو محمّد وابراهيم در كجايند و چرا با شما نزد من نيامدند؟ عبداللّه مى گفت كه مستورى ايشان ازخليفه به جهت امرى نيست كه باعث كراهت او شود و پيوسته سفّاح اين سخن را با عبداللّهمى گفت و عيش او را منغص مى نمود تا يك دفعه با وى گفت كه اى عبدالله ! پسران خود راپنهان كرده اى هر آينه محمّد و ابراهيم هر دو تن كشته خواهند شد؛ عبداللّه چون اين سخنبشنيد به حالت حزن و كئابت از نزد سفّاح بهمنزل خود مراجعت كرد. حسن مثلث (در (عمدة الطالب ) مكان حسن ابراهيم الغمر، برادرشرا ذكر نموده ) چون آثار حزن در عبداللّه ديد پرسيد كه اى برادر سبب حزن تو چيست ؟عبداللّه مطالبه سفّاح را در باب محمّد و ابراهيم براى اونقل كرد. حسن گفت : اين دفعه كه سفّاح از حال ايشان پرسش كند بگو عمّ ايشان ازحال ايشان خبر دارد تا من او را از اين سخن ساكت كنم . اين دفعه كه سفّاح صحبت پسرانعبداللّه را به ميان آورد و عبداللّه گفت كه عمّ ايشان ازحال ايشان خبر دارد. سفّاح صبر كرد تا هنگامى كه عبداللّه ازمنزل او بيرون شد حسن مثلث را بخواند و از محمّد و ابراهيم از او پرسش كرد، حسن گفت :اى امير با شما چنان سخن گويم كه رعيّت با سلطان گويد يا چنان گويم كه مرد باپسر عمّ خود سخن مى گويد؟ گفت : چنان گوى كه با پسر عمّ خود گوئى ، گفت : ياامير! با من بگوى كه اگر خداوند مقدّر كرده كه محمّد و ابراهيم ادراك منصب خلافت كنند توو تمامت مخلوق آسمان و زمين مى توانند ايشان را دفع دهند؟ گفت : لاواللّه ! آنگاه گفت :اگر خداوند مقدّر نكرده باشد خلافت را براى ايشان تماماهل ارض و سما اگر اتّفاق كنند مى توانند امر خلافت را بر ايشان فرود آورند؟ سفّاحگفت : لاوالله ! حسن گفت : پس براى چه امير از اين پيرمرد اين همه در اين باب مطالبهمى كند و نعمت خود را بر او منغص مى فرمايد؟ سفّاح گفت : از پس اين ديگر نام ايشان راتذكره نخواهم نمود. و از آن پس تا زنده بود ديگر نام ايشان را نبرد پس سفّاح عبداللّهرا فرمان كرد كه به مدينه برگردد. و اين بود تا زمانى كه سفّاح وفات يافت و كار خلافت بر منصور دوانيقى راست آمد ومنصور به جهت خبث طينت و پستى فطرت خويش يكبارهدل بر قتل محمّد و ابراهيم بست و در سنه يك صدو چهلم سفر حجّ كرد و از طريق مدينهمراجعت نمود چون به مدينه رسيد عبداللّه را بخواست و از امر پسرانش از او پرسش كرد،عبداللّه گفت : نمى دانم در كجايند. منصور سخنى چند از راه شتم و شناعت با عبداللّه گفتو امر كرد تا او را در دار مروان در مدينه حبس نمودند و زندانبان او رياح بن عثمان بود واز پس عبداللّه جماعتى ديگر از آل ابوطالب را به تدريج بگرفتند و در محبس نمودندمانند حسن و ابراهيم و ابوبكر برادران عبداللّه و حسن بن جعفر بن مثنّى و سليمان وعبداللّه و على و عبّاس پسران داود بن حسن مثنى و محمّد و اسحاق پسران ابراهيم بن حسنمثنّى و عبّاس و على عابد پسران حسن مثلّث و على فرزند محمّد نفس زكيه و غير ايشان كهدر ذكر اولاد امّام حسن عليه السّلام بدين مطلب اشاره شد. بالجمله ؛ رياح بن عثمان جماعت بنى حسن را در زندان در قيد و بند كرده و بر ايشان كاررا سخت تنگ كرده بود، و در اين ايّامى كه در زندان بودند گاه گاهى رياح بعضى ازناصحين رابه نزد عبداللّه محض مى فرستاد كه او را نصيحت كند تا شايد عبداللّه ازمكان فرزندانش اطلاع دهد، چون ايشان اين سخن را با عبداللّه به ميان مى آوردند و او رادر كتمان امر پسرانش ملامت مى نمودند عبداللّه مى گفت كه بليّه من از بليّهخليل الرحمن بيشتر است ؛ چه او ماءمور شد به ذبح فرزند خود و آن ذبح فرزند طاعتخدا بود ولكن مرا امر مى كنند كه فرزندان خود را نشان دهم تا آنها را بكشند وحال آنكه كشتن ايشان معصيت خداى مى باشد.(129) بالجمله ؛ تا سه سال در مدينه در حبس بودند تاسال صد و چهل و چهارم رسيد، منصور ديگر باره سفر حجّ كرد و چون از مكّه مراجعت نمودداخل مدينه نشد و به رَبَذه رفت چون به ربذه وارد شد رياح بن عثمان به جهت ديدنمنصور از مدينه به ربذه بيرون شد منصور هنگامى كه او را بديد امر كرد برگرد بهمدينه و بنى حسن را كه در محبس مى باشند در اين جا حاضر كن . پس رياح بن عثمان بهاتّفاق ابوالا زهر زندانبان منصور كه مردى بد كيش و خبيث بود به مدينه رفتند و بنوحسن را با محمّد ديباج برادر مادرى عبداللّه محض درغل و قيد كرده و سلاسل و اغلال ايشان را سخت تر نموده و بهكمال شدت و سختى ايشان را به جانب ربذه حركت دادند و هنگامى كه ايشان را به ربذهكوچ مى دادند حضرت صادق عليه السّلام از وراء سترى ايشان را نگريست و سختبگريست چندانكه آب ديده اش بر محاسن شريفش جارى گشت و بر طائفه انصار نفرينكرد و فرمود كه انصار وفا نكردند به شرايط بيعت بارسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم ؛ چه آنكه با آن حضرت بيعت كردند كه حفظ وحراست كنند او را و فرزندان او را از آنچه حفظ مى كنند خود را و فرزندان خود را. پس ازآن بنا به روايتى آن حضرت داخل خانه شد و تب كرد و تا بيست شب در تب و تاب بود وشب و روز مى گريست تا آنكه بر آن حضرت ترسيدند. بالجمله ؛ بنى حسن را با محمّد ديباج در ربذه وارد كردند و ايشان را در آفتاب بداشتند وزمانى نگذشت و مردى از جانب منصور بيرون آمد و گفت : محمّد بن عبداللّه بن عثمان كداماست ؟ محمّد ديباج خود را نشان داد آن مرد او رابه نزد منصور برد. راوى گفت : زمانىنگذشت كه صداى تازيانه بلند شد و آن تازيانه هائى بود كه بر محمّد مى زدند چونمحمّد را برگردانيدند ديديم چندان او را تازيانه زده بودند كه چهره و رنگ او كه مانندسبيكه سيم بود به لون زنگيان شده بود ويك چشم او به واسطه تازيانه از كاسهبيرون شده بود؛ آنگاه محمّد را بياوردند و در نزد برادرش عبداللّه محض جاى دادند. وعبداللّه ، محمّد را بسيار دوست مى داشت در اينحال تشنگى سخت بر محمّد غلبه كرده بود طلب آب مى كرد و مردمان به جهت حشمت منصوراز ترحّم بر ايشان حذر مى كردند تا هنگامى كه عبداللّه گفت كه كيست پسررسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را سيراب كند؟ اين وقت يك تن از مردم خراسان اورا به شربتى از آب سقايت كرد. و نقل شده كه جامه محمّد از صدمت تازيانه و آمدن خونچنان بر پشت او چسبيده بود كه از بدن او كنده نمى شد نخست او را با روغن زيت طلىكردند آنگاه جامه را با پوست از بدن او باز كردند.(130) وسبط ابن جوزى روايت كرده كه چون محمّد را به نزد منصور بردند منصور از او پرسيدكه دو كذّاب فاسق محمّد و ابراهيم در كجايند؟ و دختر محمّد ديباج رقيّه زوجه ابراهيم بود،محمّد گفت : به خدا سوگند كه نمى دانم در كجايند. منصور امر كرد تا چهارصدتازيانه بر وى زدند آنگاه امر كرد كه جامه درشتى بر اوپوشانيدند و به سختى آنجامه را از تن او بيرون كردند تا پوست تن او از بدن كنده شد. و محمّد در صورت وشمايل اَحْسَن ناس بود و بدين جهت او را (ديباج ) مى گفتند و يك چشمش به صدمتتازيانه بيرون شد آنگاه او را در بند كردند و به نزد عبداللّه جاى دادند و محمّد در آنوقت سخت تشنه بود و هيچ كس را جرئت آن نبود كه او را آب دهد عبداللّه صيحه زد كه اىگروه مسلمانان آيا اين مسلمانى است كه فرزندان پيغمبر از تشنگى بميرند و شما ايشانرا آب ندهيد؟(131) پس منصور از ربذه حركت كرد و خود در محملى نشسته بود ومعادل او ربيع حاجب بود و بنو حسن را با لب تشنه و شكم گرسنه و سر و تن برهنهبا غل و زنجير بر شتران برهنه سوار كردند و در ركاب منصور به جانب كوفه حركتدادند. وقتى منصور از نزد ايشان عبور كرد در حالى كه در ميان محملى بود كه روپوش آناز حرير و ديباج بود عبداللّه بن حسن كه او را بديد فرياد كشيد كه اى ابو جعفر! آيا مابا اسيران شما در بَدر چنين كرديم ؟ و از اين سخن اشارتى كرد به اسيرى عبّاس جدمنصور در روز بدر و رحم كردن جدّ ايشان رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم بهحال او هنگامى كه عبّاس از جهت بند و قيد ناله مى كرد و حضرت فرمود كه ناله عبّاسنگذاشت امشب خواب كنم و امر فرمود كه قيد و بند را از عبّاس بردارند. ابوالفرج روايت كرده كه منصور خواست كه صدمه عبداللّه به زيادت باشد امر كرد كهشتر محمّد را در پيش شتر او قرار دادند، عبداللّه پيوسته نگاهش بر پشت محمّد مى افتاد وآثار تازيانه مى ديد و جزع مى كرد و پيوسته ايشان را با سوءحال به كوفه بردند و در محبس هاشميّه در سردابى حبس نمودند كه سخت تاريك بود وشب و روز معلوم نبود و عدد ايشان كه در حبس شدند موافق روايت سبط بيست تن از اولاد حسنعليه السّلام بودند(132) و مسعودى فرموده كه منصور سليمان و عبداللّه فرزندانداودبن حسن مثنّى را با موسى بن عبداللّه محض و حسن بن جعفر رها كرد و مابقى در حبسبماندند تا بمردند و محبس ايشان بر شاطى فرات به قرب و قنطره كوفه بود.والحال مواضع ايشان در كوفه در زمان ما كه سنه سيصد و سى و دو است معلوم است وزيارتگاه است و تمامى در آن موضع مى باشند و قبور ايشان همان زندان است كه سقف آنرا بر روى ايشان خراب كردند و هنگامى كه ايشان در زندان بودند ايشان را براى قضاءحاجت بيرون نمى كردند لاجرم در همان محبس قضاء حاجت مى نمودند و به تدريج رائحهآن منتشر گشت و بر ايشان از اين جهت سخت مى گذشت . بعضى از موالى ايشان مقدارى غاليه بر ايشان بردند تا به بوى خوش او دفعبويهاى كريهه كنند. و بالجمله ؛ به سبب آن رائحه كريهه و بودن در حبس و بند، وَرَمدر پاهايشان پديد گشت و به تدريج به بالا سرايت مى كرد تا بهدل ايشان مى رسيد و صاحبش را هلاك مى كرد و چون محبس ايشان مظلم و تاريك بود اوقاتنماز را نمى توانستند تعيين كنند لاجرم قرآن را پنج جزء كرده بودند و به نوبت در هرشبانه روز يك ختم قرآن قرائت مى كردند و هر خمسى كه تمام مى گشت يك نماز ازنمازهاى پنجگانه به جا مى آوردند و هر گاه يكى از ايشان مى مرد جسدش پيوسته دربند و زنجير بود تا هنگامى كه بو بر مى داشت و پوسيده مى گشت و آنها كه زندهبودند او را بدين حال مى ديدند و اذيّت مى كشيدند.(133) و سبط ابن جوزى نيز شرحى از محبس ايشان بدون ذكر آوردن غاليه بر ايشاننقل نموده و ما نيز در سابق در ذكر حال حسن مثلّث و تعداد فرزندان او اشاره بدين محبسكرديم در ميان ايشان على بن الحسن المثلّث كه معروف به علىّ عابد بوده در عبارت و ذكرو صبر بر شدائد ممتاز بود. و در روايتى وارد شده كه بنو حسن اوقات نماز را نمى دانستند مگر به تسبيح و اَوْراد علىبن الحسن ؛ چه او پيوسته مشغول ذكر بود و بحسب اوراد خود كه موظف بود بر شبانهروز مى فهميد دخول اوقات نماز را.(134) ابوالفرج از اسحاق بن عيسى روايت كرده كه روزى عبداللّه محض از زندان براى پدرمپيغام داد كه نزد من بيا، پدرم از منصور اذن گرفت و به زندان نزد عبداللّه رفت .عبداللّه گفت : ترا طلبيدم براى آنكه قدرى آب براى من بياورى ؛ چه آنكه عطش بر منغلبه كرده ؛ پدرم فرستاد از منزل سبوى آب براى عبداللّه آوردند. عبداللّه چون سبوىآب را بردهان نهاد كه بياشامد ابوالا زهر زندانبان رسيد ديد كه عبداللّه آب مى خورد، درغضب شد چنان پا بر آن سبو زد كه بر دندان عبداللّه خورد و از صدمت آن دندانهاىثناياى او بريخت .(135) بالجمله ؛ حال ايشان در زندان بدين گونه بود و به تدريج بعضى بمردند و بعضىكشته كشتند، و عبداللّه با چند تن ديگر از اهل بيت خود زنده بود تا هنگامى كه محمّد وابراهيم پسران او خروج كردند و مقتول گشتند و سَر ايشان را براى منصور فرستادند ومنصور سر ابراهيم را براى عبداللّه فرستاد آنگاه ايشان نيز در زندان بمردند و شهيدگشتند. سبط ابن الجوزى و غيره نقل كرده اند كه پيش از آنكه محمّد بن عبداللّه كشته شودعامل منصور ابوعون از خراسان براى او نوشت كه مردم خراسان بيعت ما را مى شكنند بهسبب خروج محمّد و ابراهيم پسران عبدالله ، منصور امر كرد محمّد ديباج را گردن زدند وسر او را به جانب خراسان فرستاد كه اهل خراسان را بفريبند و قسم ياد كرد كه اين سرمحمّد بن عبداللّه بن فاطمه بنت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم است تا مردمخراسان از خيال خروج با محمّد بن عبداللّه بيفتند(136) اكنون شروع كنيم بهمقتل محمّد بن عبداللّه محض .
|
|
|
|
|
|
|
|