بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت اول, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB10010 -
     BAB10011 -
     BAB10012 -
     BAB10013 -
     BAB10014 -
     BAB10015 -
     BAB10016 -
     BAB10017 -
     BAB10018 -
     BAB10019 -
     BAB10020 -
     BAB20001 -
     BAB20002 -
     BAB30001 -
     BAB30002 -
     BAB30003 -
     BAB30004 -
     BAB30005 -
     BAB30006 -
     BAB30007 -
     BAB30008 -
     BAB30009 -
     BAB30010 -
     BAB30011 -
     BAB30012 -
     BAB40001 -
     BAB40002 -
     BAB40003 -
     BAB40004 -
     BAB40005 -
     BAB40006 -
     BAB40007 -
     BAB50001 -
     BAB50002 -
     BAB50003 -
     BAB50004 -
     BAB50005 -
     BAB50006 -
     BAB50007 -
     BAB50008 -
     BAB50009 -
     BAB50010 -
     BAB50011 -
     BAB50012 -
     BAB50013 -
     BAB50014 -
     BAB50015 -
     BAB50016 -
     BAB50017 -
     BAB50018 -
     BAB50019 -
     BAB50020 -
     BAB50021 -
     BAB60001 -
     BAB60002 -
     BAB60003 -
     BAB60004 -
     BAB60005 -
     BAB60006 -
     BAB60007 -
     BAB60008 -
     BAB60009 -
     BAB60010 -
     BAB60011 -
     BAB60012 -
     BAB60013 -
     BAB70001 -
     BAB70002 -
     BAB70003 -
     BAB70004 -
     BAB70005 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT201 -
     FOOTNT301 -
     FOOTNT302 -
     FOOTNT303 -
     FOOTNT401 -
     FOOTNT501 -
     footnt502 -
     footnt503 -
     FOOTNT601 -
     FOOTNT701 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

پـس بـه ايـن سـبـب حـضـرت در چـنـان مـوضـعـى كـهمحل فرود آمدن نبود فرود آمد و مسلمانان همه برگرد آن حضرت فرود آمدند و روز بسيارگـرمـى بـود پس امر فرمود درختان خارى را كه در آنجا بود زير آنها را از خس و خاشاكپـاك كـردنـد و فـرمـود پـلانـهـاى شـتـران را جمع كردند و بعضى را بر بالاى بعضىگـذاشـتند، پس منادى خود را فرمود كه ندا در دهد در ميان مردم كه همه به نزد آن حضرتجـمـع شوند، پس ‍ همگى جمع شدند و اكثر ايشان از شدت گرما رداهاى خود را بر پاهاىخـود پـيـچيده بودند و چون مردم اجتماع كردند حضرت بر بالاى آن پالانها كه به منزلهمـنـبر بود برآمد و حضرت امير عليه السّلام را بر بالاى منبر طلبيد و در جانب راست خودبـازداشـت پـس خـطـبه خواند مشتمل بر حمد و ثناى الهى و به موعظه هاى بليغه و كلماتفـصـيحه ايشان را موعظه فرمود و خبر موت خود را داد و فرمود مرا به درگاه حق تعالىخوانده اند و نزديك شده است كه اِجابَت دعوت الهى كنم و وقت آن شده است كه از ميان شماپـنـهـان شـوم و دارفـانى را وداع كنم و به سوى درجات عاليه آخرت رحلت نمايم و بهدرسـتـى كـه در مـيـان شـمـا مى گذارم چيزى را كه تا متمسّك به آن باشيد هرگز گمراهنـگـرديـد بـعـد از مـن كـه آن كـتـاب خـدا اسـت و عـتـرت مـن كـهاهـل بـيت من اند؛ به درستى كه اين دو تا از هم جدا نمى شوند تا هر دو نزد حوض كوثربـر مـن وارد شـونـد؛ پس به آواز بلند در ميان ايشان ندا كرد كه آيا نيستم من سزاوارتربـه شـمـا از جـانـهـاى شـمـا؟ گفتند: چنين است ؛ پس بازوهاى اميرالمؤ منين عليه السّلام راگـرفت و بلند كرد آن حضرت را به حدى كه سفيدى هاى زير بغلهاى ايشان نمودار شدو گـفـت : هـر كـه مـن مولى و اَوْلى به نفس اويم ، پس على مولى و اَوْلى به نفس او است ؛خـداونـدا! دوسـتى كن با هر كه با على دوستى كند و دشمنى كن با هر كه با على دشمنىكـنـد و يـارى كـن هر كه على را يارى كند و واگذار هركه على را واگذارد. پس حضرت ازمـنـبـر فـرود آمـد و آن وقـت نـزديـك زوال بـود در شـدّت گـرمـا پس دو ركعت نماز كرد پسزوال شـمـس شد و مؤ ذن آن حضرت اذان گفت و نماز ظهر را با ايشان به جا آورد. پس بهخـيـمـه خـود مـراجـعـت فـرمـود و امر فرمود كه خيمه اى از براى حضرت اميرالمؤ منين عليهالسّلام در برابر خيمه آن حضرت برپا كردند و حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام در آنخيمه نشست ؛ پس حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود مسلمانان را كه فوجفوج به خدمت آن حضرت بروند و آن جناب را تهنيت و مبارك باد امامت بگويند و سلام كنندبـر آن جناب به امارت و پادشاهى مؤ منان و بگويند : اَلسَلام عَلَيك يااميرالمؤ منين ! پسمردمان چنين كردند ، آنگاه امر فرمود زنان خود و زنان مسلمانان را كه همراه بودند بروندو تهنيت و مبارك باد بگويند و سلام كنند به آن جناب به عمارت مؤ منان پس همگى به جاآورنـد و از كسانى كه در اين باب اهتمام زياده از ديگران كرد ابن الخطّاب بود كه زيادهاز ديگران اظهار شادى و بشاشت نمود به امامت و خلافت آن جناب و گفت :
بَخِّ بَخِّ لَكَ يا عَلىُّ اَصْبَحْتَ مَوْلاىَ و مَوْلى كُلِّ مُؤ مِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ!(327)
يعنى به به از براى تو يا على ، گوارا باد تو را ،گرديدى آقاى من و آقاى هر مرد مؤمـن و زن مـؤ مـنـه اى ! پـس حـَسـّان بـن ثـابـت بـه خـدمـت حـضـرترسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و رخصت طلبيد از آن جناب كه در مدح اميرالمؤ منينعـليـه السـّلام در ذكر قصه غدير و نصب آن جناب به امامت و خلافت ودعاهايى كه حضرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در حـق او فـرموده قصيده اى انشاء نمايد چون از آنجناب مرخص شد بر بلندى برآمد و اين اشعار را به آواز بلند بر مردم خواند:
شعر :

يُناديهُمُيَومَ الْغَديرِنَبيُّهُم
بِخُّمٍ وَاَسمِعْبِالنَّبِى مُن ادِيا
وق الَ فَمَنْ مَوْليكُمْو وَلِيُّكُمْ
فَقالُوا ولَم يُبْدوا هُن اكَ التّعادِيا
اِلـهُكَ مَوْلي ناوَاَنْتَ وَليُّن ا
وَلَنْ تَجِدَنْ مِنّالَكَالْيَوْمَ عاصِياً
فَقالَ لَهُقُمْ ياعَلىُّوَاِنَّني
رَضيتُكَ مِنْبَعْدي اِماماًوَهادياً
فَخَصَّ بِهادونَ الْبَريَّةِ كُلِهّا
عَليَّاًوَسَمّاهُ الْوزير الْـمُواخيا
فَمَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذاوَليُّهُ
فَكُونُوالَهُ اَتْب اعَ صدْقٍ مُوالِياً
هُن اكَ دَعَااللّهُمَ وَالِ وَليهُ
وَكُنْ لِلَّذي ع ادى عَلِيّاًمُعاِدياً(328)
واين اشعار را خاصّه و عامه به تواتر روايت كرده اند.
روايـت اسـت كـه چون حسّان اين اشعاررا بگفت حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّمفرمود: لا تَز الُ ي ا حَسّ انُ مُؤَيَّداً بِرُوحِ الْقُدُس م ا نَصَرْتَنا بِلِسانِكَ. يعنى پيوستهاى حـسـّان مؤ يِّدى به روح القدس مادام كه يارى نمايى مارا به زبان خود و اين اشعارىبـود از آن جـنـاب بـر آن كـه حسّان بر ولايت اميرالمؤ منين عليه السّلام ثابت نخواهد ماندچنانكه بعد از وفات آن حضرت ظاهر شد.
و كميت شاعر نيز قصيده اى در قصّه غدير گفته كه اين سه شعر از آن است :
شعر :
وَيَومَ الدَّوْحِ دَوْحِ غَديرِخُمٍّ
اَبانَ لَهُ الْوِلايَةَلَوْ اُطيعا
وَل كِنَّالرِّجالَ تَب ايَعوُها
فَلَمْ اَرَمِثْلَها خَطَراًمَنيعاً
وَلَم اَرَ مِثْلَ ذاكَ اليَومِ يوماً
وَلَمْ اَرَمِثْلَهُ حَقَّاًاُضيعا
و ايـن احـقـر كـتابى نوشتم در حديث غدير موسوم به (فيض القدير فيما يتعلّق بحديثالغدير) مقام را گنجايش نبود واگر نه ملخّصى از آن در اينجا ايراد مى كردم .
و چون در اوائلسـال يـازدهـم هـجـرى بـعـد از سـفـر حـجـة الوداع وفـات حـضـرترسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم واقع شده ، اينك ما شروع مى كنيم به ذكر وفات آنحضرت .
فـصـل هـفـتـم : در وقـوع مـصـيـبـت عظمى يعنى وفات پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله وسلّم
بـدان كـه اكـثـر عـلمـاى فـريـقـيـن را اعـتـقـاد آن اسـت كـهارتـحـال سيد انبياء صلى اللّه عليه و آله و سلّم به عالم بقادر روز دوشنبه بوده است واكثر علماى شيعى را اعتقاد آن است كه آن روز بيست و هشتم ماه صفر بوده است و اكثر علماىاهـل سـنـت دوازدهم ماه ربيع الاول گفته اند. و در كشف الغمّه از حضرت امام محمد باقر عليهالسّلام روايت كرده است كه آن حضرت در سال دهم هجرت به عالم بقا رحلت نمود و ازعمرشـريـف آن حـضـرت شـصـت و سـه سـال گـذشـتـه بـود؛چـهـل سـال در مـكـه مـانـد تـا وحـى بـر او نـازل شـد و بـعـد از آن سـيـزدهسـال ديـگـر در مـكـه مـانـد و چـون بـه مـديـنـه هـجـرت نـمـود پـنـجـاه و سـهسـال از عـمـر شـريـفـش گـذشـتـه بـود و ده سـال بعد از هجرت در مدينه ماند و وفات آنحضرت در دوم ماه ربيع الاوّل روز دوشنبه واقع شد؛
مـؤ لف گـويـد: كـه واقـع شـدن وفـات آن حـضـرت در دوم ربـيـع الاوّل مـوافـق بـا قـول بـعـضـى از اهـل سـنـت اسـت و از عـلمـاى شـيـعـه كـسـىقـائل بـه آن نـشـده پـس شـايـد ايـن فـقـره از روايـتمحمول بر تقيه باشد. و بدان كه در كيفيّت وفات آن سرور و وصيّت هاى آن بزرگوارروايـت بـسـيار وارد شده (329) و ما در اينجا اكتفا مى كنيم به آنچه شيخ مفيد وطبرسى رضوان اللّه عليهما اختيار كرده اند.
گـفـتـه انـد(330) كه چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از حجّةالوداع مـراجـعت نمود و بر آن حضرت معلوم شد كه رحلت او به عالم بقا نزديك شده استپـيوسته در ميان اصحاب خطبه مى خواند و ايشان را از فتنه هاى بعد از خود به مخالفتفـرمـوده هاى خود حذر مى نمود و وصيّت مى فرمود ايشان را كه دست از سنّت و طريقه اوبـر نـدارنـد و بـدعـت در ديـن الهـى نـكـنـنـد و مـتـمـسـّك شـونـد بـه عـتـرت واهل بيت او به اطاعت و نصرت و حراست ، و متابعت ايشان را بر خود لازم دانند و منع مى كردايشان را از مختلف شدن و مرتد شدن و مكّرر مى فرمود كه ايّها النّاس من پيش از شما مىروم و شـمـا در حـوض كـوثـر بـر مـن وارد خـواهـيـد شـد و از شـمـا سـؤال خـواهم كرد كه چه كرديد با دو چيز گران بزرگ كه در ميان شما گذاشتم : كتاب خداو عـتـرت كـه اهـل بيت من اند، پس نظر كنيد كه چگونه خلافت من خواهيد كرد در اين دو چيز؛بـه درسـتى كه خداوند لطيف خبير مرا خبر داده است كه اين دو چيز از هم جدا نمى شوند تادر حوض كوثر بر من وارد شوند؛ به درستى كه اين دو چيز را در ميان شما مى گذارم ومـى روم پـس سـبـقـت مـگيريد بر اهل بيت من و پراكنده مشويد از ايشان و تقصير مكنيد در حقايـشان كه هلاك خواهيد شد و چيزى تعليم ايشان مكنيد؛ به درستى كه ايشان داناترند ازشـمـا و چـنين نيابم شما را كه بعد از من از دين برگرديد و كافر شويد و شمشيرها برروى يـكـديـگـر بـكـشـيـد پـس مـلاقـات كـنـيـد مـن يا على عليه السّلام را در لشكرى مانندسـيـل در فراوانى و سرعت و شدّت . و بدانيد كه على بن ابى طالب پسر عمّ و وصّى مناسـت و قـتـال خـواهـد كـرد بـر تـاءويـل قـرآن چـنـانـكـه مـنقـتال كردم بر تنزيل قرآن . و از اين باب سخنان در مجالس متعدّده مى فرمود؛ پس اُساَمةبن زيد را امير كرد و لشكرى از منافقان و اهل فتنه و غير ايشان براى او ترتيب داد و امركرد او را كه با اكثر صحابه بيرون رود به سوى بلاد روم به آن موضعى كه پدرشدر آنـجـا شـهـيـد شـده بـود و غـرض حـضـرت از فرستادن اين لشكر آن بود كه مدينه ازاهل فتنه خالى شود و كسى با حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام منازعه نكند تا امر خلافتبـر آن حضرت مستقر گردد و مردم را مبالغه بسيار مى فرمود در بيرون رفتن و اُسامه رابه جُرْف (331) فرستاد و حكم فرمود كه در آنجا توقف نمايد تا لشكر نزداو جـمـع شـونـد و جمعى را مقرّر نمود كه مردم را بيرون كنند و ايشان را حذر مى فرمود ازديـر رفـتـن ؛ پـس در اثـنـاى آن حـال آن حضرت را مرضى طارى شد كه به آن مرض بهرحـمـت الهـى واصل گرديد، چون آن حالت را مشاهده نمود دست اميرالمؤ منين عليه السّلام راگـرفـت و مـتـوجـّه بـقـيـع گـرديد و اكثر صحابه از پى او بيرون آمدند و فرمود كه حقتـعالى مرا امر كرده است كه استغفار كنم براى مردگان بقيع چون به بقيع رسيد گفت :اَلسَّلامُ عـَلَيـْكـُمْ، اى اَهـْل قـبـور گـوارا باد شما را آن حالتى كه صبح كرده ايد در آن ونجات يافته ايد از فتنه هائى كه مردم را در پيش است ، به درستى كه رو كرده است بهسوى مردم فتنه هاى بسيار مانند پاره هاى شب تار؛ پس مدّتى ايستاد و طلب آمرزش براىجـمـيـع اهـل بـقـيـع كرد و رو آورد به سوى حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام و فرمود كهجـبـرئيـل در هـر سـال قـرآن را يـك مـرتـبـه بـه مـن عـرضـه مـى كـرد و در ايـنسـال دو مـرتـبـه عرضه نمود و چنين گمان دارم كه اين براى آن است كه وفات من نزديكشـده اسـت ؛ پـس فرمود كه يا على به درستى كه حق تعالى مرا مخيّر گردانيده است ميانخـزانـه هاى دنيا و مخلّد بودن در آن يا رفتن به بهشت ، و من اختيار لقاى پروردگار خودكـردم چـون بميرم عورت مرا بپوشان كه هر كه به عورت من نظر كند كور مى شود؛ پسبـه مـنـزل خـود مـراجعت نمود و مرض آن حضرت شديد شد و بعد از سه روز به مسجد آمدعـصـابـَه بـه سر بست و به دست راست بر دوش اميرالمؤ منين عليه السّلام و به دست چپبر دوش فضل بن عبّاس تكيه فرموده بود تا آنكه بر منبر بالا رفت و نشست و گفت : اىگـروه مـردم ! نـزديـك شـده اسـت كـه من از ميان شما غايب شوم هر كه را نزد من وعده باشدبيايد وعX.بـه نـزد حـضـرت آمـد و التماس كرد و آن حضرت را به خانه خود برد و چون به خانهعايشه رفت مرض آن حضرت شديد شد.
پـس بـلال هـنـگـام نـمـاز صـبـح آمـد و در آن وقـت حـضـرت مـتـوجـّه عـالم قـدس بـود چـونبـلال نـداى نماز در داد حضرت مطلع نشد پس عايشه گفت كه ابوبكر را بگوئيد كه بامـردم نـمـاز كـند و حفصه گفت كه عمر را بگوئيد كه با مردم نماز كند! حضرت چون سخنايـشـان را شنيد و غرض ايشان را دانست فرمود كه دست از اين سخنان بداريد كه شما بهزنـانـى مـى مـانـيـد كـه يوسف را مى خواستند گمراه كنند و چون حضرت امر كرده بود كهشـيـخـَيـْن با لشكر اُسامه بيرون روند و در اين وقت از سخنان آن دو زن يافت كه ايشانبه مدينه برگشته اند بسيار غمگين شد و با آن شدّت مرض برخاست كه مبادا يكى از آندو نـفـر بـا مـردم نـمـاز كند و اين باعث شبهه مردم شود و دست بر دوش اميرالمؤ منين عليهالسّلام و فضل بن عبّاس انداخته با نهايت ضعف و ناتوانى پاهاى نازنين خود را مى كشيدتا به مسجد درآمد و چون نزديك محراب رسيد ديد كه ابوبكر سبقت كرده است و در محراببـه جـاى آن حـضـرت ايـسـتـاده اسـت و به نماز شروع كرده است ؛ پس به دست مبارك خوداشـاره كرد كه پس بايست و خود داخل محراب شد و نماز را از سر گرفت و اعتنا نكرد بهآن مـقـدار نمازى كه سابق شده بود و چون سلام نماز گفت به خانه برگشت و شيخَيْن وجـمـاعـتـى از مـسـلمـانـان را طلبيد و فرمود كه من نگفتم كه با لشكر اسامه بيرون رويد؟گفتند: بلى يا رسول اللّه ! چنين گفتى . فرمود: پس چرا امر مرا اطاعت نكرديد؟ ابوبكرگـفت كه من بيرون رفتم و برگشتم براى آنكه عهد خود را با تو تازه كنم . عمر گفت :يـارسـول اللّه ! مـن بـيـرون نرفتم براى آنكه نخواستم كه خبر بيمارى ترا از ديگرانبـپـرسـم . پس حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه روانه كنيد لشكراسـامـه را و بـيـرون رويد با لشكر اسامه .(332) و موافق روايتى فرمود خدالعـنـت كـنـد كـسـى را كـه تـخـلّف نـمـايـد از لشـكـر اسـامـه سـه مـرتبه اين سخن را اعادهفـرمـود(333) و مـدهـوش شـد از تـعـب رفـتـن بـه مسجد و برگشتن و از حزن واندوهى كه عارض شد آن حضرت را به سبب آن ناملايماتى كه مشاهده نمود؛ پس مسلمانانبـسـيـار گـريـسـتـنـد و صداى نوحه و گريه از زنان و فرزندان آن حضرت بلند شد وشـيـون از مـردان و زنـان مـسـلمـانـان برخاست ؛ پس حضرت چشم مبارك گشود و به سوىايـشـان نـظـر كـرد و فـرمـود كـه بـيـاوريـد از براى من دواتى و كتف گوسفندى تا آنكهبـنـويسم از براى شما نامه اى كه گمراه نشويد هرگز؛ پس يكى از صحابه برخاستكـه دوات و كـتف را بياورد عمر گفت : برگرد كه اين مرد هذيان مى گويد! و بيمارى براو غـالب گـرديـده اسـت ! و مـا را كـتاب خدا بس است !(334) پس اختلاف كردندآنـهـا كـه در آن خـانـه بـودنـد بـعـضـى گـفـتـنـد كـهقـول ، قـول عـُمـر اسـت و بـعـضـى گـفـتـنـد كـه قـول ،قـول رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم اسـت و گـفـتـنـد كه در چنين حالى چگونهمخالفت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم روا باشد؛ پس بار ديگر پرسيدندكـه آيا بياوريم آنچه خواستى يا رسول اللّه ؟ فرمود كه بعد از اين سخنان كه از شماشـنـيـدم مـرا حـاجـتـى بـه آن نـيـسـت ولكـن وصـيـّت مـى كـنـم شـمـا را كـه بـااهـل بـيـت مـن نـيكو سلوك كنيد. و حضرت رو از ايشان گردانيد و ايشان برخاستند و باقىمـانـد نـزد او عـبـّاس و فـضـل پـسـر او و عـلى بـن ابـى طـالب عـليـه السـّلام واهـل بـيـت مـخـصـوص آن حـضـرت . پـس عـبـّاس گـفـت : يـارسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم اگـر ايـن امـر خـلافـت در ما بنى هاشم قرار خواهدگـرفـت پـس مـا را بشارت ده كه شاد شويم و اگر مى دانى كه بر ما ستم خواهند كرد وخلافت را از ما غصب خواهند كرد پس به اصحاب خود سفارش ما را بكن . حضرت فرمود كهشـمـا را بـعـد از مـن ضـعـيـف خواهند كرد و بر شما غالب خواهند شد، و ساكت شد پس مردمبرخاستند در حالى كه گريه مى كردند و از حيات آن حضرت نااميد گرديدند.
پس چون بيرون رفتند حضرت فرمود كه برگردانيد به سوى من برادرم على و عمويمعـبـّاس را؛ پـس فـرسـتـادنـد كـسـى را كـه حـاضـر كـرد ايشان را همين كه در مجلس ‍ قرارگـرفـتـنـد حـضـرت رو بـه عـبـّاس كـرد و فـرمـود: اى عـمّ پـيـغـمـبـر!قـبـول مـى كـنـى وصيّت مرا و وعده هاى مرا به عمل مى آورى و ذمت مرا برى مى گردانى ؟عـبـّاس گـفـت : يـا رسـول اللّه ! عـمـوى تـو پـيـرمـردى اسـت كـثـيـرالعـيـال و عـطـاى تـو بـر بـاد پـيـشـى گـرفـته و بخشش تو از ابر بهار سبقت كرده ومـال مـن وفا نمى كند به وعده ها و بخششهاى تو. پس حضرت روى مبارك را گردانيد بهسـوى امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام و فـرمـود: اى بـرادر! تـوقـبـول مـى كـنـى وصـيـت مـرا و بـه عـمـل مـى آورى وعـده هـاى مـرا و ادا مـى كنى ديون مرا وايـسـتـادگـى مـى كـنـى در امور اهل من بعد از من ؟ اميرالمؤ منين عليه السّلام گفت : بلى ، يارسـول اللّه ! فـرمـود: نـزديـك مـن بـيـا، چـون نـزديـك آن حـضـرت رفـت حـضـرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم او را به خود چسبانيد پس بيرون كرد انگشتر خود راو فـرمـود: بگير اين را و بر انگشت خود كن و طلبيد شمشير و زره و جميع اسلحه خود را وبـه امـيـرالمؤ منين عليه السّلام عطا كرد و پس طلبيد آن دستمالى را كه بر شكم خود مىبـسـت وقتى كه سلاح مى پوشيد در حَرْب و به اميرالمؤ منين عليه السّلام داد؛ پس فرمودبرخيز برو به سوى منزل خود به استعانت خداى تعالى ؛ پس چون روز ديگر شد مرضآن حضرت سنگين شد و مردم را منع كردند از ملاقات آن حضرت و اميرالمؤ منين عليه السّلامملازم خدمت آن حضرت بود و از او مفارقت نمى نمود مگر براى حاجت ضرورى ؛ پس حضرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم به حال خود آمد فرمود: بخوانيد براى من برادر ويـاور مـرا؛ پـس ‍ ضـعف او را فرو گرفت و ساكت شد. عايشه گفت : بخوانيد ابوبكر را!پس ابوبكر آمد و بالاى سر آن حضرت نشست چون حضرت چشم خود را باز كرد و نظرشبه او افتاد روى خود را گردانيد. ابوبكر برخاست و بيرون شد و مى گفت : اگر حاجتىبـه من داشت اظهار مى كرد. باز حضرت كلام سابق را اعاده فرمود؛ حفصه گفت : بخوانيدعـمـر را! چـون عـمـر حـاضـر شـد و حـضـرت او را ديد از او هم اعراض فرمود؛ پس فرمودبـخـوانـيد از براى من برادر و ياورم را؛ امّ سلمه گفت : بخوانيد على را همانا كه پيغمبرغير او را قصد نكرده .
چون اميرالمؤ منين عليه السّلام حاضر شد اشاره كرد پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّمبـه سـوى او كـه نـزديـك مـن بـيـا؛ پـس امـيـرالمؤ منين عليه السّلام خود را به آن حضرتچـسـبـانـيـد و پـيـغـمـبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به او راز گفت در زمان طويلى ؛ پسامـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـرخـاسـت و در گـوشـه اى نـشـسـت و حـضـرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در خواب رفت . پس اميرالمؤ منين عليه السّلام بيرونآمد مردم به او گفتند: يا اباالحسن چه رازى بود كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّمبا تو مى گفت ؟ حضرت فرمود كه هزار باب از علم تعليم من نمود كه از هر بابى هزاربـاب مـفـتـوح مـى شـود و وصيّت كرد مرا به آن چيزى كه به جا خواهم آورد آن را ان شاءاللّه تعالى .
پـس چـون مـرض حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم سنگين شد و رحلت او بهريـاض جـنـّت نزديك گرديد، حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام را فرمود كه يا على سرمرا در دامن خود گذار كه امر خداوند عالميان رسيده است و چون جان من بيرون آيد آن را بهدست خود بگير و بر روى خود بكش پس روى مرا به سوى قبله بگردان و متوجّه تجهيز منشو و اوّل تو بر من نماز كن و از من جدا مشو تا مرا به قبر من بسپارى و در جميع اين اموراز حـق تـعـالى يارى بجوى ؛ چون حضرت امير سر مبارك آن سرور را در دامن خود گذاشتحـضـرت بـى هـوش شـد، پـس حـضـرت فـاطـمـه عـليـهـاالسـّلام نـظـر بـهجمال بى مثال آن حضرت مى كرد و مى گريست و ندبه مى كرد و مى گفت :
شعر :
وَاَبْيَضُ يُسْتَسْقَى الْغَمامُ بِوَجْهِهِ
ثِمال الْيَتامى عِصْمَةٌ لِلاَرامِلِ(335)
؛ يـعـنـى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم سفيد روئى است كه مردم به بركتروى او طـلب بـاران مـى كـنند و فريادرس يتيمان و پناه بيوه زنان است ؛ چون آن حضرتصـداى نـور ديـده خـود فـاطـمه را شنيد ديده خود گشود و به صداى ضعيفى گفت كه اىدختر! اين سخن عمّ تو ابوطالب است اين را مگو بلكه بگو:
(وَمـا مـُحَّمـَدٌ اِلاّ رَسـُولٌ قـَدْ خـَلَتْ مـِنْ قـَبـْلِهِ الرُسـُلُ اَفـَاِنْ مـاتَ اَوْقـُتـِلَ انـْقـَلَبْتُمْ عَلىاَعْقابِكُمْ).(336)
پس فاطمه بسيار گريست ، پس حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم او را اشارهكـرد كـه نـزديك من بيا؛ چون فاطمه عليهاالسّلام نزديك او رفت ، رازى در گوش او گفتكه صورت فاطمه برافروخته شد و شاد گرديد! پس چون روح مقدّس ‍ آن حضرت مفارقتكرد حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام دست راستش در زير گلوى آن حضرت بود، پس جانشـريـف رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از مـيان دست اميرالمؤ منين عليه السّلامبـيـرون رفـت ، پـس دسـت خـود را بـلنـد كـرد و بـر رُوى خـود كشيد؛ پس ديده هاى حقّ بينپـيـغـمـبـر صـلى اللّه عليه و آله و سلّم را پوشانيد و جامه بر قامت باكرامتش كشيد، پسمشغول گرديد بر امر تجهيز آن حضرت .
روايـت شـده كـه از حضرت فاطمه عليهاالسّلام پرسيدند كه اين چه راز بود كه پيغمبرصـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـا تـو گـفـت كـه انـدوه تـومـبـدّل بـه شـادى شد و قلق و اضطراب تو تسكين يافت ؟فرمود كه پدر بزرگوارم مراخبر داد كه اول كسى كه از اهل بيت به او ملحق خواهد شد من خواهم بود و مدت حيات من بعد ازاو امتدادى نخواهد داشت و به اين سبب شدت اندوه و حزن من تسكين يافت ! پس ‍ اميرالمؤ منينمـتـوجـه غـسـل او شـد و طـلبـيـد فـضـل بـن عباس را و امر كرد او را كه آب به او بدهد پسغـسـل داد او را بـعد از اينكه چشم خود را بسته بود. پس پاره كرد پيراهن آن حضرت را ازنـزد گـريبان تا مقابل ناف مبارك آن حضرت ، و حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام مباشرغـسـل و حنوط و كفن آن حضرت بود و (فضل ) آب به او مى داد و اعانت مى كرد آن حضرترا بـر غـسـل دادن ؛ پـس چـون امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام ازغـسـل آن حـضـرت فـارغ شد پيش ايستاد و به تنهايى بر آن حضرت نماز كرد و هيچ كسمـشـاركـت نكرد و آن حضرت در نماز كردن بر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم و مردمدرمـسجد جمع شده بودند و گفتگو مى كردند در باب اينكه چه كسى را مقدم دارند در نمازبـر آن حـضـرت و در كـجـا دفـن كـنند آن جناب را ؛ پس ‍ حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلامبيرون آمد و رفت نزد ايشان و فرمود: كه همانا پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم امام وپـيـشـواى مـا اسـت در حال حيات و بعد از ممات پس دسته دسته مردم بيايند بر آن حضرتنـمـاز كـنـند بدون تقدم امامى و بروند به درستى كه حق تعالى قبض روح نمى فرمايدپـيـغـمـبـرى را در مكانى مگراينكه پسنديده آن مكان را از براى قبر او و من پيغمبر را دفنخواهم نمود در حجره اى كه وفات آن حضرت در آن واقع شده .
پس مردم تسليم كردند اين امر را و راضى شدند به آن پس چون مسلمانان از نماز بر آنحـضرت فارغ شدند عباس عموى پيغمبر مردى را روانه كرد به سوى ابوعبيده جرّاح كه(قـبـر كـن ) اهـل مـكـه بـود و ديـگـرى را فـرسـتـاد بـه سـوى زيـد بـنسـهـل كـه (قبر كن ) اهل مدينه بود و آنها را طلبيد از براى كندن قبر پيغمبر صلى اللّهعـليـه و آله و سـلّم ؛ پـس زيـد بـن سـهـل را مـلاقـات نـمود و امر كرد او را به حفر قبر آنحـضـرت ، پـس ‍ چـون زيـد از حـفـر قـبـر فـارغ شـد امـيـرالمـؤ مـنـيـن عليه السّلام و عبّاسوفـضـل بن عباس و اسامة بن زيد داخل در قبر شدند براى آنكه آن حضرت را دفن نمايند.طـايـفه انصار چون چنين ديدند صدا بلند كردند و قسم دادند اميرالمؤ منين عليه السّلام راكـه يـك نـفـر از مـا نـيـز بـا خـود مـصـاحـب كـن در دفـن كـردن حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم تا آنكه ما نيز از اين حظّ و بهره دارا شويم ؛ پسامـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام اَوْسِ بـْن خـَوْلىّ را كـه مـردى بـَدْرى و ازافـاضـل قـبـيـله خَزْرج بُود امر كرد كه داخل قبر شود؛ پس اميرالمؤ منين عليه السّلام جَسَدنـازنـيـن پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را برداشت و به اَوْس داد كه در قبر بگذردپس چون حضرت را داخل قبر نمود امر كرد او را كه از قبر بيرون بيايد پس اَوْس بيرونآمـد و حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام در قـبـرنازل شد و صورت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم را از كفن ظاهر گردانيد وگـونـه مبارك آن حضرت را بر زمين مقابل قبله نهاد پس خشت لحد را چيد و خاك بر روى اوريـخـت و ايـن واقـعـه هـايـله در روز دوشـنـبـه بـيـسـت و هـشـتـم مـاه صـفـرسـال يـازدهـم از هـجـرت بـود. و سـنّ شـريـف آن حـضـرت شـصـت و سـهسـال بـود و بـيـشـتـرمردم حاضر نشدند بر نماز و دفن آن حضرت به جهت مشاجره در امرخلافت كه مابين مهاجر و انصار واقع بود. انتهى .(337)
آيا پيامبر به شهادت رسيد؟
در احـاديـث مـعـتـبره وارد شده است كه آن حضرت به شهادت از دنيا رفت چنانكه صفّار بهسـنـد مـعـتـبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه در روز خيبر زهر دادند آنحـضـرت را در دسـت بـزغـاله چـون حـضـرت لقـمـه اىتـنـاول فـرمـود آن گـوشـت بـه سـخـن آمـد و گـفـت : يـارسـول اللّه ! مـرا بـه زهـر آلوده اند؛ پس حضرت در مرض موت خود مى فرمود كه امروزپـشـت مـرا در هـم شـكـست آن لقمه كه در خيبر تناول كردم و هيچ پيغمبر و وصىّ پيغمبرىنـيـسـت مـگـر آنـكـه بـه شـهادت از دنيا بيرون مى رود.(338) و در روايت ديگرفرمود كه زن يهوديه آن حضرت را زهر داد در ذراع گوسفندى و چون حضرت قدرى از آنتناول فرمود آن ذراع خبر داد كه من زهرآلوده ام پس حضرت آن را انداخت و پيوسته آن زهردر بـدن آن حـضـرت اثـر مـى كـرد تـا آنـكـه بـه هـمـان عـلت از دنـيـا رحـلتفرمود.(339) صَلَواتُ اللّهِ عَلَيْهِ وَآلِهِ.
و مـسـتـحـب است زيارت آن حضرت از نزديك و دور چنانكه شيخ شهيد در (دروس ) فرمودهكـه مـستحب است زيارت پيغمبر و ائمه در هر روز جمعه اگرچه زائر از قبرهاى ايشان دوربـاشـد و اگـر در بـالاى بـلنـدى بـايـسـتـد و زيـارت كـنـدافضل است انتهى .(340)
و نـيـز سـزاوار اسـت زيـارت حـضـرت رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم در عقب هرنمازى به اين الفاظى كه حضرت امام رضا عليه السّلام تعليم ابن ابى نصر بَزَنْطى، فرمودند:

next page

fehrest page

back page