زبير بن بكار گويد: پس از بيعت ، و در آخر روز، مردم به طرفمنازل خود رفتند، گروهى از انصار و گروهى از مهاجرين جمع شدند، و از يكديگرگلايه نموده ، و يكديگر را سرزنش نمودند. عبدالرحمن بن عوف خطاب به انصار گفت :اى انصار گرچه شما داراى فضيلت و مرتبت و منزلت ، و سابقه در اسلام هستيد، وليكندر ميان شما كسى مانند ابوبكر و عمر و على عليه السلام و ابى عبيدة باشد وجود ندارد.زيد بن ارقم گفت :
ما منكر فضيلت آنان كه نام بردى نيستيم ، ولى لازم است بدانى ، سعد بن عبادة ، سيد وبزرگ انصار از ماست ، و كسى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دستور داد بهاو اسلام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را برسانند، و قرآن را از او فرا گيرند،اءبى بن كعب .(901) از ماست ، و معاذ بن جبل .(902) آن كه در روز قيامت در پيشاپيشعلما در حركت است از ماست ،
و آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شهادت او را برابر شهادت دو مرد دانست ،و خزيمة بن ثابت .(903) از ماست ، و ما مى دانيم در ميان قريش از كسانى كه نام بردى، اگر خواستار خلافت باشد، هيچكس در او نزاعى ندارد، على ابن ابى طالب است.(904)
زبير بن بكار گويد: چون با ابى بكر بيعت شد، و خلافت او استقرار يافت ، گروهزيادى از انصار از بيعت با ابى بكر پشيمان شدند، و يكديگر را ملامت نمودند، و از علىعليه السلام ياد نموده و به نامش شعار دادند، و او را از خانه خود خارج نشد، و آنان رااجابت ننمود و مهاجرين از اين موضوع ناراحت شدند، و در اين مورد فراوان سخن گفته شد،و چند نفر از قريش با انصار مخالفت شديدترى داشتند، و آنان عبارت بودند ازسهيل بن عمرو، يكى از افراد بنى عامر بن لؤ ى ، و حارث بن هشام ، و عكرمة بن ابىجهل كه هر دو از بنى مخزوم بودند، و اينان از بزرگان قريش بوده كه با پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم جنگيدند، سپس به اسلام گرويدند، و همه اينها انتقام جوىانصار بودند، زيرا بستگان آنها بوسيله انصار كشته شده بودند.
سهيل بن عمرو را مالك بن دخشم در روز بدر اسير نموده بود، و حارث بن هشام را عروة بنعمرو در جنگ بدر مجروح ساخت ، و ابى جهل پدر عكرمة را دو فرزندان عفراء در جنگ بدركشتند، سهيل بن عمرو بپا خاست و گفت :
اى گروه قريش خداوند اين گروه را انصار ناميد، و در قرآن آنان را ستايش نمود، و بهاين گونه بهره اى عظيم دريافتند، و موقعيتى پيروزمندانه به دست آوردند، و آنانخلافت را براى خود، و براى على بن ابى طالب خواستند، و على عليه السلام در خانهخود مى باشد، اگر بخواهد آنان را رد مى نمود؛ پس شما انصار را براى تجديد بيعتبا ابى بكر دعوت كنيد، اگر پاسخ مثبت دادند و اگر نه با آنان پيكار كنيد، به خداسوگند من اميدوارم خداوند شما را بر آنان پيروز گرداند، چنانچه شما را بوسيله آنانپيروز نمود.(905)
پس از آن حارث بن هشام برخواست و تقريبا به همين گونه در ستايش انصار سخن گفتو افزود:
آنان سخنى گفتند كه اگر در آن پايدار بمانند، نشان افتخار را از خود دور نموده و مابا آنان سخنى جز شمشير نخواهيم داشت ، و اگر دست كشيدند،
آنچه را شايسته آنان است انجام داده اند.
پس از آن عكرمة بن ابى جهل به پا خاست و يادآورى برخى ازفضائل انصار گفت :
آنچه آنان به آن مى انديشند لغزش هائى است در امور، تحريكات شيطانى و چيزى كههرگز آرزوئى به آن نرسد، براى قوم عذر آوريد، اگر نپذيرفتند، با آنان بجنگيد،به خدا سوگند، اگر از قريش جز يك تن باقى نماند، خلافت به او مى رسد.
زبير گويد و در اين هنگام ، ابوسفيان حضور پيدا كرد و گفت :
اى گروه قريش انصار حق ندارند خود را برتر از ديگران بدانند، مگر آن هنگامى كه بهبرترى ما بر خودشان اقرار نمايند... و به خدا سوگند اگر كفران نعمت كنند، باشمشير به خاطر اسلام با آنان مى جنگيم ، چنانچه آنان به خاطر اسلام جنگيدند، اما علىبن ابى طالب عليه السلام ، به خدا سوگند او شايستگى زمامدارى و سيادت بر قريشرا داراست .(906)
چون گزارش اين همايش به انصار رسيد، ثابت بن قيس بن شماس ، گوينده انصار، درميان انصار بپا خاست و گفت : اى گروه انصار، اين سخنان در صورتى بر شما گرانخواهد بود، كه اهل دين و ديانت قريش آن را بگويند، و اما اگر گوينده اين سخناناهل دنيا، از قريش باشند، بخصوص از گروههائى كه خويشان آنها كشته شده اند، برشما گران نخواهد آمد، و تنها انديشه نيكان مهاجرين اعتبار دارد، اگر بزرگان قريش كه اهل آخرت هستند، همانند اين گروه سخن بگويند، جا دارد هر آنچه دوست داريد بر زبانجارى سازيد، وگرنه خويشتن دار باشيد.
حسان بن ثابت ، شاعر انصار، مذاكره مهاجرين و تهديدهاى آنان را قصيده اى سروده است :
( تنادى سهيل و ابن حرب و حارث
|
و عكرمة الشانى لنا ابن ابى جهل )
|
سهيل و فرزند حرب و حارث و عكرمة دشمن ما، فرزند ابىجهل ، فرياد برآوردند
( قتلنا اءباه و انتزعنا سلاحه
|
فاءصبح بالبطحاء اءذل من النعل )
|
ما پدرش را كشتيم ، و سلاح او را برگرفتيم ، و در بطحاء از كفشذليل تر شد.
( فاما سهيل فاحتواه ابن دخشم
|
اسيرا ذليلا لايمر و لا يحلى )
|
اما سهيل ؛ فرزند دخشم او را با ذلت اسير كرد و او بدون خاصيت است .
( و صخربن حرب قد قتلنا رجاله
|
غداة لواء بدر فمرجله يغلى )
|
و ما مردان صخر فرزند حرب را كشتيم صبحگاه جنگ بدر، پس ديگ او به جوش آمد.
تا آنجا كه گويد:
( بذلنا لهم انصاف مال اكفنا
|
كقسمة اءيسار الجزور من الفضل )
|
دست رنج خود را با آنان به نصف تقسيم نموديم ، همانند اينكه شتر را قطعه قطعه كنند،و از روى كرم و سخاوت آن را تقسيم نمايند.
( فكان جزاء الفضل منا عليهم
|
جهالتهم حمقا و ما ذاك بالعدل )
|
پس پاداش اين بخشش به آنان نادانى حماقت آميز آنان است و عدالت اين نيست .
و چون قريش ، شعر حسان را دريافت نمودند، خشمگين شده و از شاعرشان ابن عزهخواستند به او پاسخ دهد، و او چنين گفت :
( معشر الانصار خافوا ربكم
|
واستجيروا الله من شر الفتن )
|
اى گروه انصار از خداى خود بترسيد و به خداوند، از شر فتنه ها پناه بريد
يشرق المرضع فيها باللبن )
|
من از جنگ بارورى مى ترسم كه شير را در گلوى شيرخوار مى شكند
جنگ را سعد پديد آورد و سعد فتنه است اى كاش سعد بن عباد وجود نمى داشت .(907)
7 - 12: پيشنهاد شورش
ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب سقيفه روايت نموده است : پيامبر صلى اللهعليه و آله و سلم ابوسفيان را براى جمع آورى صدقات ، فرستاده بود، چون ازماءموريت خود بازگشت ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافته بود.ابوسفيان با گروهى برخورد نمود، سؤ ال كرد: چه كسى پس از او متصدى امور گرديد؟به او گفتند: ابوبكر؛ ابوسفيان گفت : ابوفضيل ؟ گفتند: آرى ، گفت : پس دو نفرمستضعف على عليه السلام و عباس چه كردند؟ به خدا سوگند خلافت را براى آنان بهدست خواهم آورد.
ابوبكر احد بن عبدالعزيز گفت : راوى ، يعنى جعفر بن سليمان گويد: ابوسفيان جملهديگرى گفت كه راويان حديث آن را حفظ ننموده اند، پس چون ابوسفيان وارد مدينه شد،گفت : گرد و غبار برافراشته اى مى بينم كه جز خون آن را فرو نخواهند نشاند.
گويد: عمر با ابوبكر مذاكره كرد و به او گفت : ما از شر ابوسفيان در امان نيستيم ، واموال جمع آورى شده را به ابوسفيان واگذار نمود، و او راضى شد، و ديگر سخنى نگفت.(908) ابن ابى الحديد مشابه اين مورد، را درباره زنى از بنى عدى ابن النجارنقل مى كند: چون مردم گرد ابى بكر را گرفتند، تقسيمى بين زنان مهاجر و انصارفرستاد، از آن جمله توسط زيد بن ثابت مبلغى براى زنى از بنى عدى ابن النجارفرستاد، زن سؤ ال كرد: چيست ؟ پاسخ داد: هديه اى است كه ابوبكر، براى زنانفرستاده است ، زن نمى پذيرد، و مى گويد: آيا به من رشوه مى دهيد، به خدا سوگندچيزى از آن نخواهم پذيرفت ، و آن را به او باز گرداند.(909)
زبير بن بكار در (موفقيات ) نقل مى كند: چون مردم با ابى بكر بيعت نمودند. ابوسفيانبه خانه اى كه على عليه السلام در آنجا بود، گذر كرد، به آنجا كه رسيد ايستاد واين اشعار را سرود:
( بنى هاشم لا تطمعوا الناس فيكم
|
و لا سيما تيم بن مرة او عدى )
|
اى فرزند هاشم مگذاريد مردم به شما چشم طمع داشته باشند، بخصوص قبيله (تيم )،يا قبيله (عدى )، مقصود قبيله ابوبكر، و عمر است .
( فما الامر الا فيكم و اليكم
|
و ليس لها الا ابو حسن على )
|
خلافت جز در ميان شما، و به سوى شما نمى باشد و كسى جز ابوالحسن على عليهالسلام شايستگى آن را ندارد.
) اءبا حسن ؛ فاشدد بها كف حازم
|
فانك بالامر الذى يرتجى ملى )
|
اى پدر حسن با دست دورانديش خود خلافت را محكم بگير زيرا توكمال شايستگى آن را دارا هستى .
اميرالمؤ منين عليه السلام ، در پاسخ او گفت : تو چيزى را خواهانى كه مااهل آن نيستيم ، و رسول خدا با من عهدى استوار نموده كه پايبند به آن هستم .
ابوسفيان على عليه السلام را رها نمود، و به سراغ عباس بن عبدالمطلب به منزلشرفت ، و به او گفت : اى ابوالفضل ، تو نسبت به ميراث برادرزاده ات شايسته تر ازديگران هستى ، دست خود بگشا تا من با تو بيعت كنم ، و پس از بيعت من با تو، مردم باتو مخالفت نخواهند كرد. عباس خنديد و گفت :اى ابوسفيان ؛ على عليه السلام بيعت باتو را رد مى كند، و عباس آن را مطالبه نمايد؟ ابوسفيان از در خانه عباس ماءيوس برگشت .(910)
تحريكات ديگرى در تواريخ براى ابوسفيان ذكر نموده اند، بجز آنچه گذشت ، ابنابى الحديد گويد: ابوسفيان آمد در حالى كه مى گفت :
آگاه باشيد؛ به خدا سوگند، توفانى از گرد و غبار مى بينم كه جز با خون آرامنخواهد گرفت . اى فرزندان عبد مناف ؛ ابوبكر به كداميندليل حق شما را گرفته است ؟ كجايند آن بيچارگان ؟ كجايند آن دو كه به خوارى تنداده اند؟ على عليه السلام و عباس ؟ چه شده است كه خلافت در ميان پائين ترين طبقاتقريش قرار گرفته است ؟
سپس با على عليه السلام پيشنهاد بيعت مى دهد، و مى گويد: به خدا سوگند اگرمايل باشى مدينه را پر از سرباز سوار و پياده نظام خواهم نمود!.
و حضرت از پذيرفتن پيشنهاد او امتناع ورزيد، اما ابوسفيان دست بردار نيست ، و درخواسته خود اصرار مى ورزد، و با دو بيت شعر طعنه آميز، و اهانت بار، به اصطلاح خودمى خواهد على عليه السلام را تحريك نمايد.(911) حضرت به او پرخاش كرده و مىگويد: ابوسفيان به خدا تو جز فتنه و آشوب هدفى ندارى ، تو هميشه براى اسلامدردسر آفريده ، و با آن دشمن بوده اى ، ما نيازى به اندرز تو نداريم .(912)
بار ديگر ابوسفيان در ضمن گروهى از مهاجرين و زبير بن عوام به نزد على عليهالسلام و عباس مى آيند، (و شايد اولين بار، او با اين كيفيت آمده و چون به نتيجه نرسيدهاست به آن گونه كه ياد شد عمل مى كند - م -). اين بار به گونه اى سخن مى گويندكه بوى نهضت و قيام مى دهد، عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در پاسخمى گويد:
ما سخنان شما را شنيديم ، اگر به شما پاسخ مثبت دهيم ، به ايندليل نيست كه يارانمان اندكند، و اگر انديشه شما را رها كنيم ، نه بهدليل بدگمانى ما به شماست به ما مهلت دهيد؟ تا به انديشه خود مراجعه كنيم ، اگرراه خروجى از اين ورطه گناه يافتيم ، و حق با فريادهاى پياپى بر ما و آنان نهيب زد(كه برخيزيد و قيام كنيد)، دستان خود را براى دستيابى به عظمت و مجد مى گشوديم ،هرگز آن را نبنديم ، و يا اينكه به خواسته خود دست يابيم ، و اگر اقدامى ننموديم ،نه از اين جهت است كه يارانمان اندكند، و يا دستانمان ناتوان است .
به خدا سوگند، اگر نه اين بود كه اسلام از خونريزى جلوگيرى نموده است ، صخره ،سنگها، آنچنان خرد شوند و درهم بكوبند كه صداى برخورد آن از بلنديها شنيده شود.
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام ، كه تاكنون به اين سخنان گوش مى داد، در حالى كهنشسته بود، و زانوان خود را بغل گرفته بود، زانوان خود را رها كرد، و راست نشست ، وفرمود:
صبر، بردبارى است ، و تقوى دين و آئين است ، حجت ، محمد صلى الله عليه و آله و سلماست و راه ، صراط است .(913) و فرمود:
( اءيها الناس شقوا امواج الفتن بسفن النجاة ، و عرجوا عن طريق المنافرة ،
و ضعوا تيجان المفاخرة ، افلح من نهض بجناح ، اءو استسلم فاءراح ...(914) )
امواج فتنه ها را با كشتى هاى نجات بشكافيد، و راه پراكندگى و اختلاف را كناربگذاريد، و تاج مفاخت و فخرفروشى را از سر بنهيد رستگار است آنكه با داشتن نيرو،قيام كند، و يا اينكه در صورت مساعد نبودن شرايط تسليم وضع موجود شود (تا زمينهرا فراهم نمايد).
زمامدارى بر مردم همچون آبى گنديده ، و يا لقمه اى است كه گلوگير انسان مى شود،آنكه ميوه را پيش از رسيدنش بچيند، به كسى ماند، كه بذر را در كوير و شوره زاربپاشد. اگر سخنى بگويم خواهند گفت : براى دستيابى به حكومت حريص است ، و اگرسكوت كنم خواهند گفت : از مرگ هراس دارم . پس از آن همه رويدادها؛ به خدا سوگندفرزند ابى طالب آنچنان با مرگ انس دارد، كه بيش از كودك شيرخوار به پستان مادرش مى باشد، اما من به اسرارى آگاهم كه اگر آنها را بازگو نمايم ، همانند لرزش طنابدر چاه دچار اضطراب خواهيد گرديد.
فصل سيزدهم : رخداد بيعت از ديدگاه على عليه السلام
1 - 1 - 13: خوددارى اميرالمؤ منين عليه السلام از بيعت
ابن ابى الحديد در اين مورد مى گويد:
روايات در مورد داستان سايبان بنى ساعده مختلف است و آن چه شيعة در اين باره گويد(و گروهى از محدثين اهل سنت نيز برخى از آن ها را گفته ، و بسيارى از آن ها را روايتنموده اند): اين است كه على عليه السلام از بيعت با ابى بكر خوددارى ورزيد، تا اينكه او را به زور از خانه بيرون كشيدند، و اين كه زبير بن عوام از بيعت با ابى بكرخوددارى نمود، و گفت : جز با على عليه السلام بيعت نخواهم كرد، و هم چنين ابوسفيان بنحرب ، و خالد بن سعيد بن العاص بن امية بن عبد شمس ، و عباس بن عبدالمطلب وفرزندانش ، و ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب ، و همه بنى هاشم ، بيعت ننمودند.
و گويند؛ زبير، شمشير كشيد، و چون عمر در حالى كه گروهى از انصار و ديگران با اوبودند، حضور يافت ، در ضمن سخنانى ، گفت : شمشير اين مرد را بگيريد، و آن را بهسنگ بگوبيد، و گفته مى شود: عمر شمشير زبير را گرفت و به سنگ كوبيد و آن راشكست ، و همگى را جلو انداخته به نزد ابى بكر برد و آنان را وادار به بيعت نمود، وجز خواستند او را به زور، از آن جا خارج كنند، فاطمه عليهاالسلام خود را به در خانهرساند، و كسانى كه به دنبال على عليه السلام آمده بودند، چون صداى حضرت فاطمهعليهاالسلام را شنيدند پراكنده شدند، و دانستند كه على عليه السلام به تنهائى ، بهآنان صدمه نخواهد زد، پس او را به حال خود گذاردند. و گفته شده است : او را نيز ضمنكسانى كه از منزل بيرون بردند، به نزد ابوبكر آورده و او بيعت نمود.
و ابوجعفر محمد بن جرير طبرى بسيارى از اين مطالب را روايت نموده است .
اما داستان آتش زدن ، و امور دردناك ديگر، و اين كه عمامه به گردن حضرت انداخته و اورا كشان كشان بردند، و مردم دور او را گرفته بودند، بعيد است انجام شده باشد، وتنها شيعه هستند كه اين گونه مطالب را روايت نموده ، گرچه گروهى ازاهل حديث از اهل سنت نيز همانند آن را روايت نموده اند، و ما اين گونه موارد را ذكر خواهيمنمود.(915)
ابوجعفر طبرى گويد: على عليه السلام و هيچ يك از بنى هاشم به مدت شش ماه با ابىبكر بيعت ننمودند... و على عليه السلام به دنبال ابى بكر فرستاد و به او پيغام دادكه به تنهائى به نزد او برود، و دوست نداشت كه عمر با او باشد، و به همين جهت عمربه او گفت : تنها به نزد على عليه السلام نرود، و ابوبكر گفت به تنهائى خواهمرفت ، و ممكن است آنان با من چه رفتارى داشته باشند؟
و بالاخره ابوبكر به نزد على عليه السلام رفت در حالى كه بنى هاشم گرد او فراهمآمده بودند... و على عليه السلام اظهار مى دارد ما در امر خلافت حقى داشتيم ، شما با ما ازدر استبداد وارد شديد، و خويشاوندى خود بارسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، و حق خودشان را يادآور شد، و همچنان على عليهالسلام در اين باره سخن مى گفت ، تا اين كه ابوبكر به گريه افتاد.(916)
و طبرى در جاى ديگر گويد: فاطمه عليهاالسلام از ابوبكر دورى جست ، و با او سخننمى گفت ، تا اين كه وفات يافت ، و على عليه السلام شبانه او را دفن نمود، و بهابوبكر اطلاع نداد، و تا هنگامى كه فاطمه عليهاالسلام زنده بود، مردم على عليهالسلام را ملاحظه مى نمودند، و چون وفات يافت ، مردم از او پراكنده شدند، و فاطمهعليهاالسلام به مدت شش ماه ، بعد از رحلت پدر بزرگوارش در ميان مردم درنگ داشت.(917)