بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سیاهترین هفته تاریخ, على محدث (بندرریگى )   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT04 -
     SIA00001 -
     SIA00002 -
     SIA00003 -
     SIA00004 -
     SIA00005 -
     SIA00006 -
     SIA00007 -
     SIA00008 -
     SIA00009 -
     SIA00010 -
     SIA00011 -
     SIA00012 -
     SIA00013 -
     SIA00014 -
     SIA00015 -
     SIA00016 -
     SIA00017 -
     SIA00018 -
     SIA00019 -
     SIA00020 -
     SIA00021 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

2- 12 انديشه نقض بيعت با ابى بكر 
براء ابن عازب ، خسته و سرگردان ، خانه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم راترك مى گويد، او نمى داند چه كند؟ اما همه اش در اين فكر است ، چگونه اين لغزش راجبران كند، او بدون مقصود و هدف ، تمام روز سرتاسر مدينه را زير پا مى گذارد! و درانديشه است ، انديشه سوزان داغ جانكاه رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ،از يك سو و از سوى ديگر انحراف خلافت از مسير اصلى خودش توسط گروهى از قريش، او اين چنين روز را به شب مى رساند، براء گويد:
شب هنگام خود را به مسجد رساندم ، به ياد آوردم آواى زيبا قرآنرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در اين مكان مى شنيدم ، اما اكنون مسجد خالىاست ، فروغ هميشگى را ندارد، نتوانستم وارد مسجد شوم .
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيست ، محراب او خالى است ، از ورود به مسجدخوددارى كردم .(882)
براء با قلبى آكنده ، و چشمانى اشك آلوده ، مسجد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم را ترك كرده است اما به كجا برود؟ و چه بكند او بى هدف و مقصود به راه خود ادامهمى دهد، اما نمى داند به كجا مى رود هدف او نقط راه رفتن است و بس ولى او خود نمى رودگواى كسى او را به سوئى مى كشاند ناگهان صداى زمزمه اى او را در تاريكى شبهشيار مى كند، صداى آهسته اى به گوش مى رسد، صداى پچ پچ افرادى كه بهآهستگى با يكديگر سخن مى گويند، مى خواهد برگردد، مبادا رازى را كشف كرده كهاصحاب راز به آن رضايت ندارند، خواست برگردد.... اما اينجا كجاست ؟ چشم خود را بهاطراف انداخت كه آنجا را بشناسد؟ ديد اينجا.... فضاى باز بنى بياضه است ؛ عجيب اينراه دور و دراز را من آمده ام ؟ پس اين زمزمه چيست ؟ حتما با اين خاطر است كه از ديد نامحرمپنهان بمانند، اينجا را براى راز گوئى انتخاب نموده اند، باز خواست برگردد، وليكنصدائى او را متوقف نمود، گوينده اى فرياد برآورد:
فرزند عازب است ؟ آرى فرزند عازب است .... بيا! و براء، فرزند عازب گويد:
به سوى آنان شتاب گرفتم ، و راز گويان را شناختم ، آنان مقداد، سلمان ، ابوذر، عبادهبن صامت ، ابوالهيثم بن تيهان ، حذيفه ، عمار، و... در ايندل شب در فضاى بنى بياضه جمع شده اند، و از براندازى و نقض بيعت سخن مىگويند.(883)
و شايد زمزمه ها چنين باشد و حتما اينچنين است :
عما: (تيم ) را چه حقى در اين كار است ؟ زمامدارى خلق ؟ حقرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود و اكنون هم براى برترين مردم پس ازرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى باشد.... آرى انصار حق كشى كردند.
براء بن عازب : اين مرد....! بنام حق قريش ، حق را از اهلش ربود، و آن دو تن همدستش نيزبه او كمك كردند.
عمار: بيعتى كه مهاجرين نخست در آن ، حضرو نداشته اند، چه ارزشى دارد؟
حذيفه بن يمان خبر اميد بخشى مى دهد: طايفه انصار در انديشه نقض ‍ بيعت مى باشند!:اين مطلب راست است ؟
حذيفه : به خدا دروغ نمى باشد، به خدا همين كه گفتم انجام مى شود.
مقداد بن عمرو: به خدا اين كار انصار خوب و اميد بخش است ، بايد پس ‍ از آن حق بهصاحبش باز گردد.
سلمان پارسى : اگر اين مرد نپذيرفت ، چه بايد كرد؟
اباذر: او را واگذار.... زيرا او و دو رفيقش ، بيش از سه تن از مهاجرين نيستند دليلش همبر زبان خودش آمده است ، آنگاه به براء روى نموده ، فرزند عازب آيا تو در سايبانهمين استدلال را از او شنيدى ؟
براء: آرى او همين را گفت ، به خدا به همين دليل حق از آن ديگرى است ، نه او... خداى چنينروزى را نياورد كه با وجود فرزند ابى طالب ، با فرزند ابى قحافه بيعت كنم .
عمار: اينك ! اينك چه بايد كرد؟
مقداد: نظر اين است كه كار به شوراى مهاجرين برگردد. راءى همين است .(884)
انصار قصد بر هم زدن بيعت (سايبان ) را دارند.
حذيفه بن يمان چنين افزود: آرى اكنون با هم به نزد ابى بن كعب مى رويم ، او هم ،همانند شما آگاه است .
آنگاه همگى به سوى خانه ابى بن كعب مى روند، و حلقه در را مى كوبند و او در پشت درحاضر مى شود. و مقداد به او صحبت مى كند.
ابى ابن كعب : تقاضاى شما چيست ؟
مقداد: در را باز كن ، مطلب مهم تر از اين است كه پشت در بسته بازگو شود ابى ابنكعب : من در خانه را نمى گشايم ، و مى دانم براى چه منظورى آمده ايد، گويا قصد داريددر اين پيمان تاءمل نمائيد!!! و ما گفتيم . آرى ، و او گفت : آيا حذيفه در ميان شماست ؟گفتيم آرى .
ابى ابن كعب : هر چه حذيفه بگويد، همان است ، و به خدا سوگند در را نگشايم ، تااينكه مسائل همچنانچه هست اجرا شود، و بدانيدمسائل آينده بدتر از آن است ، و به خداوند شكوه خواهم نمود.(885)
يعقوبى در تاريخ خود قسمت اول اين داستان را به طور خلاصهنقل مى كند، و آن خبر دادن براء به بنى هاشم ، از جريانات سايبان بنى ساعده است.(886)
و اين گروه به نزد اميرالمومنين عليه السلام آمده و از او كسب تكليف مى كنند، كه در بخشبعد از آن سخن مى گوئيم .
3- 12 اقدامات پيشگيرانه 
گزارش همايش تنى چند از اصحاب ، در فضاى بنى بياضه ، به گوش ‍ ابابكررسيد، حال چگونه ؟ آيا خود اقدام به پخش آن نموده اند، گر چه اقدامات اوليه پنهانىانجام شده است ، اما پس از آن هيچگونه مانعى براى انتشار آن نديده اند، و يا اينكه فردو يا افرادى نيز در همايش بنى بياضه حضور داشته اند. و گزارش داده اند؟
پس از دريافت خبر، ابوبكر و عمر، به دنبال مغيره بن شعبه (887) و ابوعبيده مىفرستند كه در اين رابطه ، تبادل نظر كنند و بهدنبال آن تصميم مى گيرند كه شب چهارشنبه ، شب دوم رحلت پيامبر اكرم صلى اللهعليه و آله و سلم ، با عباس عموى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مذاكرهنمايند.
و از آن مهمتر اينكه خود دست به كار شوند و احتياطات لازم را انجام دهند، بخصوص باوجود شخصيتى چون على عليه السلام ، كه هيچكس ‍ در شايستگى ترديدى نداشت ، نه ازمهاجرين و نه از انصار.(888) و به خصوص اينكه در اجتماع سايبان بنى ساعده ،هنگامى كه عبدالرحمن بن عوف از فضيلت ابوبكر و عمر و على عليه السلام سخن مىگويد، منذر بن ارقم برخاسته و مى گويد: ما فضيلت اشخاص ياد شده را انكار نمىكنيم ، اما در ميان آنان كسى هست كه اگر خواستار خلافت باشد كسى با او نزاعى نخواهدداشت ، و او على بن ابى طالب است .(889) ابوبكر كه خود مردى كارآزموده است ، درانتظار حوادث نمى نشست ، كه حوادث راه و روش را به او بياموزد، بلكه او شب يكسره درانديشه است كه هر گونه حركتى را خنثى سازد، و آيا ممكن بود ابوبكر از مسائلى كهدر مدينه مى گذشت آگاه نباشد، و عكس العمل بيعت سايبان بنى ساعده را دريافت نكند،كه پس از بيعت ، بسيارى از انصار از بيعت با ابى بكر پشيمان شده ، و يكديگر راملامت مى كنند، از على عليه السلام ياد نموده اند، و به نام او اشعار داده اند.(890)
اين شرايط باعث مى شود كه تصميمات جدى ترى اتخاذ شود، بنابراين جاى هيچ تعجبنيست ، كه فرداى روز رحلت ، يعنى يك روز بعد از بيعت اوليه ، در زير سايبان بنىساعده ، مردم را در مسجد فرا خوانند، و يك بار ديگر از مردم پيمان گيرند، و به اينگونه مردم را در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم جمع نمودند، براى چهمنظورى ؟ اين پرسشى است كه در اذهان همه حاضرين خطور مى كند، و ابوبكر درمقابل اين پرسش چه برخوردى دارد؟ آيا صريحا هدف از تجمع در مسجد را بيان مىدارند؟ كه گروهى نه اندك در فكر نقض بيعتند. و يا نه به اين گونه و بلكه مستقيمابراى بيعت مجدد بدون هيچ انگيزه ؟ هر دو شيوه غلط است ، و گرنه روشن مى شود اينهمايش ، براى مقابله با انديشه نقض ‍ بيعت است ، و كافى است شايعه نقض بيعت جراءتآن را بوجود آورد، و يكباره همه چيز بهم بخورد و درهم ريخته شود. و كاردانى عمر طرحديگرى مى ريزد. كه هدف از اين همايش را پوزش ، و عذرخواهى از اشتباه روز گذشته بهشمار آورد. ديروز، روز رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم گفت بود: پيامبرنمرده است و... امروز برنامه عوض شده است ، پس جا دارد حرف ديروز خود را پس بگيردآغاز خوبى است براى توجيه حضور مردم ، لذا عمر رشته سخن را به دست مى گيرد، وسخنان خود را در دو موضوع خلاصه مى كند: پوزش و عذر خواهى از انكار مرگرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، و قسمت دوم سخنان خود را عمدتا اختصاص بهبيعت مجدد با ابى بكر مى دهد، و از مردم براى ابى بكر دوباره بيعت مى گيرد.(891)
ولى باز هم از شوراى فضاى بنى بياضه : مقداد و سلمان و... كه در انديشه استوارنمودن خلافت براى على عليه السلام بودند خبرى نيست ، آيا از همايش در مسجد بى خبربودند؟ تصور نمى شود بى اطلاع باشند، پس ‍ چرا حضور ندارند. اين مطلب را مىتوان از پاسخ ابى بن كعب به گروه ياد شده دريافت كه گفت : به خدا سوگند در رانگشايم تا اين كه مسائل آنچنانچه هست انجام شود، و بدانيدمسائل آينده بدتر از آن خواهد بود كه مى بينيد.(892) و نيز پاسخ اميرالمومنين عليهالسلام به اين گروه و همايش هاى ديگرى كه در خواست قيام نموده بودند، دريافت مىداريم .
4- 12 پيشنهاد مشاركت در خلافت  
گفته شد، ابوبكر و عمر، پس از دريافت ، اخبار شبانه شوراى گروهى از اصحابرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در فضاى بنى بياضه ، و رويدادهاى ديگر بهدنبال مغيره بن شعبه و ابوعبيده جراح مى فرستند. و نشستىتشكيل داده ، و چنين راءى مى زنند كه بايد عباس را در حكومت مشاركت داد، تا به اين وسيلهبتوانند خاطر خود را از ناحيه على عليه السلام آسوده سازند.
آنان به اين تصور كه چون عباس بزرگ هاشم است ، اگر او بپذيرد، ديگران نيز نمىتوانند مخالفت كنند، و اگر پس از اين توافق ، از سوى خاندان هاشم و هر جناح ديگرىمخالفتى صورت پذيرد. آويزه خوبى براى سركوبى مخالفين خواهد بود، و بى شكعباس اين پيشنهاد را مى پذيرد و چرا نپذيرد، مگر نه اين است كه بنى هاشم فقط ازاينكه خلافت را از دست داده اند نگران هستند، و به اينگونه آنان را از نگرانى بيرون مىآوريم ، و مگر نه اين بود كه بزرگترين رقباى خلافت يعنى انصار به اين امر رضادادند، و ما نپذيرفتيم ، و اكنون اين گذشت را در مورد بنى هاشم از خود نشان مى دهيم .و... اما نه .... نه عباس چنين تمايلى دارد، و نه على عليه السلام را به اين گونه مىتوان به بيعت راضى نمود، و او را از هدف خود باز داشت .
و به دنبال اين تصميم و اين نتيجه گيرى ، به سوىمنزل عباس ، رهسپار شدند، و اين جريان در شب دوم وفات پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و سلم ، صورت گرفت ،(893) يعنى شب چهارشنبه ، روز دوشنبه وفات پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، شب سه شنبه ، پيشنهاد شورش عليه نظام ، روز سهشنبه بيعت مجدد و شب چهارشنبه مذاكره با عباس عموى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آلهو سلم ، صورت مى گيرد.
ابوبكر بعد از سپاس خداوند بزرگ ، رشته سخن را به دست مى گيرد: خداوند محمدصلى الله عليه و آله و سلم را به عنوان پيامبر شما، به رسالت مبعوث نمود، و او رادوست و ياور مسلمين قرار داد، و خداوند به اين جهت به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آلهو سلم را از درون مومنين برگزيد، بر آنان منت نهاد، تا اينكه خداوند او را براى خودبرگزيد(بدورد زندگى گفت )، و او مردم را به خود واگذارد، تا در مورد خود تصميمبگيرند، و آنكه را مايل هستند، انتخاب كنند( يعنى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم بدون وصيت از دنيا رفت (894) ) با اتفاق و بدون اختلاف نظر، اكنون مردم مرا بهعنوان خليفه مسلمين انتخاب نموده اند، كه امور آنان را رعايت كنم ، و من اين پست راپذيرفتم ، و به يارى و پشتوانه پروردگار، هيچ هراس و سستى و حيرت وسرگردانى ندارم ، و از خداوند خواستار توفيق در اين راه هستم ، و بر اوتوكل نموده و به سوى او باز مى گردم .
اكنون پيوسته به گوش مى رسد، كسانى اين موضوع را نپذيرفته اند و بر خلافعموم مسلمين سخن مى گويند، و اينان شما را پناهگاه خود قرار داده اند، در اين صورت ،شما نيز مانند ديگران اين راءى را بپذيريد، و يا اينكه مردم را از آنچه انجام داده اندبرگردانيد. هدف ما از اين ديدار اين است كه شما را در خلافت شريك گردانيم تافرزندانت نيز از آن بهرمند شوند، زيرا تو عموىرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، و گر چه مردم موقعيت تو و نيز خانواده ات رانزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى دانستند، با وجود اين از تو و نيز بنىهاشم عدول نمودند، و خلافت را از شما منصرف نمودند، زيرارسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، از ما و شما هر دو مى باشد.
عمر سخنان ابوبكر را بريد، و با همان روش تند و خشونت آميز خود به عباس گفت :
آرى به خدا... و ديگر اينكه ما يه اينجا نيامده ايم تا اظهار نياز كنيم ، و يا اينكه نيازمندتو بوده ايم .... نه ! ولى دوست نداشتيم كه از جانب شما اشكالى در اتفاق مسلمانانبوجود آيد، آنگاه شومى اين كار دامن گير شما و مسلمين گردد، اينك در كار خود و مسلميننيك بنگريد...
عباس ، پس از درود و ستايش پروردگار، در پاسخ آنان چنين گفت :
خداوند، پيامبر خود را بر انگيخت چنانچه توصيف نمودى ، تا اينكه بدرود زندگى گفت، و امور مردم را به خود مردم واگذار نمود، تا خود در اين باره تصميم بگيرند و به دوراز هواى نفس ، به حق و حقيقت دست يابند....
عباس در اينجا به شيوه و عقيده آنان سخن مى گويد، و در مقام اثبات عقيده شخصى خودنمى باشد، او مى خواهد به آنان ثابت كند، حتى طبق گفتار خود آنان و استدلالشانعمل ننموده اند، و لذا در ضمن سخنان خود گويد: من اكنون نمى خواهم خلافت را از شماسلب نمايم ، وليكن اين استدلال شما نيازمند چنين بيانى است .....
لازم به يادآورى است عبدالفتاح عبدالمقصود نويسنده معاصر مصرى در كتاب خود (امامعلى عليه السلام ) ضمن نقل گفته عباس ، جمله (اختيار) راندارد، گر چه اين قتيبه آن راذكر نموده است . دنباله سخن :
بسيار خوب پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بدرود زندگى گفت ، و امور مردم رابه خود آنان واگذارد، تا از حق و حقيقت پيروى نموده و بهدنبال هواى نفس نروند، تو با چه حقى اين منصب رااشغال نمودى ؟ اگر به دليل اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از شماستخلافت را متصرف شده اى ؟ حق ما را غصب نموده اى ، و اگر به ايندليل كه مومنين آن را به تو واگذار نموده اند؟ ما از مومنين هستيم ، و اين منصب را به توواگذار نكرده ايم ، اگر مقصودت اين است كه مومنين تو را به اين كار وادار و ملزم نمودهاند، چنين الزامى در بين نيست ، زيرا ما به اين كار تو كراهت داريم ، چه ناسازگار استاين گفته ات : كه مردم نمى پذيرند و به خلافت تو رضايت ندارند، با اين گفته اتكه گوئى : مردم به تو مايل هستند، و از روى رضا و رغبت به تو راءى داده اند؟
و آنچه را پيشنهاد مى دهى به ما ببخشى ، اگر حق تو مى باشد كه به ما واگذار مىكنى ، براى خودت باشد. و اگر حق مومنين است ، تو صلاحيت واگذارى آن را ندارى ، واگر حق ماست اين حق تجزيه پذير نيست ، و ما به اين تجربه رضا ندهيم .
و بدان آنچه را مى گويم نه بدان جهت است كه مى خواهم خلافت را از تو سلب نمايم ،وليكن استدلالت بهره اى از پاسخ مى طلبد. (طبقاستدلال خودتان بايد استدلال كنيم ، و پاسخ دهيم ).
و اما گفته ات : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از ما و شماست ؟رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم همانند درختى است كه ما شاخه هاى آن هستيم ، وشما همسايگان آن ، و اما گفته ات اى عمر كه تو بر ما از مردم هراس دارى ، كارى است كهتو خود آغازگر آن هستى ، و از خداوند يارى مى جويم .(895)
و در نتيجه اين نقشه نيز مؤ ثر و كارگر نيفتاد، و ماءيوسانه عباس را بهحال خود گذاشتند.
5- 12 پيشنهاد بيعت با على عليه السلام از سوى قوم 
آنچه مايه نگرانى قوم را فراهم آورده ، تمايالات گروههاى مختلفى بود كه بيم آن مىرفت هر لحظه در برابر گروه حاكم جبهه بگيرند، و قطعا اگر اين گونه تلاشى كهبراى انحراف خلافت از مسير خود صورت گرفت ، در جهت استقرار وصيت پيامبر اكرمصلى الله عليه و آله و سلم ، انجام مى شد، امكان نداشت كوچكترين تحرك خلافىصورت گيرد، اما متاءسفانه وصيت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كنار زدهشد، و مجال براى فرصت طلبان باز شد، و البته خواهيم ديد كه درايت و آگاهى وبردبارى ناشى از ايمان امير المومنين عليه السلام هرگونه تحرك را از فرصت طلبانسلب نمود، ولى در اين ميان نيز كسانى بودند كه واقعا به خاطر طرفدارى از حق و حقيقتعلى عليه السلام از بيعت اجتناب ورزيدند، و در انتظار بودند شايد بتوانند، آب از جوىرفته را باز گردانند. و از آن جمله شوراى فضاى بنى بياضه است . در چند صفحهقبل از همايش تنى چند، در فضاى بنى بياضه ، سخنى داشتيم ، كه پس از همايش ، بهنزد ابى ابن كعب رفته و از او مشورت خواستند، و او كار را تمام شده يافت اما اين گروهبه اين اكتفا ننموده ، و پس از تبادل آراء چنين نتيجه گرفتند كه بدون مشورت با امامعليه السلام دست به اقدامى نزنند، و به اين منظور، به حضور امام عليه السلامرسيدند و عرضه داشتند: ( يا امير المومنين تركت حقا انت اولى به من غيرك ) :اىامير مومنان ، تو حقى را رها كردى كه از ديگران به آن سزاوارتر بودى ، زيرا ما خود ازپيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شنيديم كه فرمود: ( على مع الحق و الحق مععلى عليه السلام ، يميل مع الحق كيف مال ) : على با حق است و حق با على است حق به هرجا رود، على نيز در آنجاست .
و ما تصميم داشتيم او را از منبر به زير بكشيم ، و بعد تغيير راءى داده آمديم موضوع رابه مشورت بگذاريم ، اكنون هر چه دستور مى دهيد؟
امير المومنين عليه السلام فرمودند:
به خدا سوگند، اگر چنين مى كرديد اعلان جنگ داده بوديد، ولى شما همانند نمك در طعام ،و يا سرمه در چشم هستيد، (گروه شما اندك است ) و سوگند به خدا در اين صورت شمابا شمشيرهاى كشيده به نزد من آمده و آمادگى خود را براى جنگ اعلان مى كرديد، و آنگاهبود كه آنان خود را به اينجا رسانده و مرا مجبور به بيعت و يا جنگ مى نمودند، و من چارهاى نداشتم جز اينكه از خود دفاع كنم ، در اين صورت فتنه برپا مى شد، و پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم در هنگام وفات خود به من سفارش نمود: ( ان الامة ستغدربك بعدى ...(896) ) امت به تو خيانت خواهد كرد؛ عرض كردم : هرگاه چنين شد، منچه بكنم ؟ فرمود: اگر يارانى يافتى اقدام كن ، وگرنه سكوت اختيار كن ...
اكنون دستور اين است كه به مسجد رفته و با آنان در اين مورداستدلال كنيد، تا حجت بر آنان تمام شود، و ديگر عذرى نداشته باشند.
و اولين كسى كه هيئت حاكمه را استيضاح مى كند، خالد بن سعيد بن العاص ، سپس اباذر ومقداد، و همچنين يكى پس از ديگرى شروع به استيضاح مى نمايد كه آشوبى برپا شده، و در پايان اميرالمؤ منين عليه السلام دستور مى دهد: آرامش را حفظ نمايند، و بخصوصخالد بن سعيد را امر به آرامش نموده ، و مى گويد: خداوند انديشه تو را مى داند و تو رامى ستايد.(897)
شواهدى در دست هست كه صحت اين جريان را تاءييد مى كند، زيرا اولا اين گروه كه با آنشور و التهاب ، همايش ياد شده را تشكيل مى دهند، چگونه است كه على عليه السلام بهآنان دستور مى دهد سكونت اختيار كنند، مبادا به درگيرى و فتنه بيانجامد، گرچه محدثيناهل سنت ، از قبيل ابن ابى الحديد، و ابن قتيبة اين داستان را تامنزل اءبى ابن كعب بيشتر پى گيرى نمى كنند، اما عكسالعمل نظام حاكم را در مورد اين افراد بازگو مى كنند، و حتىدليل آن را نيز بيان مى دارند.
ابن اثير مى نويسد: اولين پرچم فرماندهى سپاه اعزامى به شام را به نام خالد بنسعيد ابوبكر افراشت ، و سپس او را عزل نمود، انگيزهعزل او اين است كه به مدت دو ماه با ابى بكر بيعت ننمود، و عمر دربارهعزل خالد اصرار ورزيد و بالاخره ابوبكر او را از فرماندهىعزل نمود.(898)
و يعقوبى مى نويسد: خالد بن سعيد در هنگام رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلمحضور نداشت ، و چون وارد مدينه شد، به نزد على عليه السلام آمد و عرضه داشت : بياتا با تو بيعت نمايم ، از تو شايسته تر نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلموجود ندارد.(899) و نيز مى نويسد گروهى از مهاجرين و انصار به نزد على آمدند ودرخواست نمودند با او بيعت كنند.(900)
6 - 12 پشيمانى انصار 
زبير بن بكار گويد: پس از بيعت ، و در آخر روز، مردم به طرفمنازل خود رفتند، گروهى از انصار و گروهى از مهاجرين جمع شدند، و از يكديگرگلايه نموده ، و يكديگر را سرزنش نمودند. عبدالرحمن بن عوف خطاب به انصار گفت :اى انصار گرچه شما داراى فضيلت و مرتبت و منزلت ، و سابقه در اسلام هستيد، وليكندر ميان شما كسى مانند ابوبكر و عمر و على عليه السلام و ابى عبيدة باشد وجود ندارد.زيد بن ارقم گفت :
ما منكر فضيلت آنان كه نام بردى نيستيم ، ولى لازم است بدانى ، سعد بن عبادة ، سيد وبزرگ انصار از ماست ، و كسى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دستور داد بهاو اسلام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را برسانند، و قرآن را از او فرا گيرند،اءبى بن كعب .(901) از ماست ، و معاذ بن جبل .(902) آن كه در روز قيامت در پيشاپيشعلما در حركت است از ماست ،
و آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شهادت او را برابر شهادت دو مرد دانست ،و خزيمة بن ثابت .(903) از ماست ، و ما مى دانيم در ميان قريش از كسانى كه نام بردى، اگر خواستار خلافت باشد، هيچكس در او نزاعى ندارد، على ابن ابى طالب است.(904)
زبير بن بكار گويد: چون با ابى بكر بيعت شد، و خلافت او استقرار يافت ، گروهزيادى از انصار از بيعت با ابى بكر پشيمان شدند، و يكديگر را ملامت نمودند، و از علىعليه السلام ياد نموده و به نامش شعار دادند، و او را از خانه خود خارج نشد، و آنان رااجابت ننمود و مهاجرين از اين موضوع ناراحت شدند، و در اين مورد فراوان سخن گفته شد،و چند نفر از قريش با انصار مخالفت شديدترى داشتند، و آنان عبارت بودند ازسهيل بن عمرو، يكى از افراد بنى عامر بن لؤ ى ، و حارث بن هشام ، و عكرمة بن ابىجهل كه هر دو از بنى مخزوم بودند، و اينان از بزرگان قريش ‍ بوده كه با پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم جنگيدند، سپس به اسلام گرويدند، و همه اينها انتقام جوىانصار بودند، زيرا بستگان آنها بوسيله انصار كشته شده بودند.
سهيل بن عمرو را مالك بن دخشم در روز بدر اسير نموده بود، و حارث بن هشام را عروة بنعمرو در جنگ بدر مجروح ساخت ، و ابى جهل پدر عكرمة را دو فرزندان عفراء در جنگ بدركشتند، سهيل بن عمرو بپا خاست و گفت :
اى گروه قريش خداوند اين گروه را انصار ناميد، و در قرآن آنان را ستايش ‍ نمود، و بهاين گونه بهره اى عظيم دريافتند، و موقعيتى پيروزمندانه به دست آوردند، و آنانخلافت را براى خود، و براى على بن ابى طالب خواستند، و على عليه السلام در خانهخود مى باشد، اگر بخواهد آنان را رد مى نمود؛ پس شما انصار را براى تجديد بيعتبا ابى بكر دعوت كنيد، اگر پاسخ مثبت دادند و اگر نه با آنان پيكار كنيد، به خداسوگند من اميدوارم خداوند شما را بر آنان پيروز گرداند، چنانچه شما را بوسيله آنانپيروز نمود.(905)
پس از آن حارث بن هشام برخواست و تقريبا به همين گونه در ستايش ‍ انصار سخن گفتو افزود:
آنان سخنى گفتند كه اگر در آن پايدار بمانند، نشان افتخار را از خود دور نموده و مابا آنان سخنى جز شمشير نخواهيم داشت ، و اگر دست كشيدند،
آنچه را شايسته آنان است انجام داده اند.
پس از آن عكرمة بن ابى جهل به پا خاست و يادآورى برخى ازفضائل انصار گفت :
آنچه آنان به آن مى انديشند لغزش هائى است در امور، تحريكات شيطانى و چيزى كههرگز آرزوئى به آن نرسد، براى قوم عذر آوريد، اگر نپذيرفتند، با آنان بجنگيد،به خدا سوگند، اگر از قريش جز يك تن باقى نماند، خلافت به او مى رسد.
زبير گويد و در اين هنگام ، ابوسفيان حضور پيدا كرد و گفت :
اى گروه قريش انصار حق ندارند خود را برتر از ديگران بدانند، مگر آن هنگامى كه بهبرترى ما بر خودشان اقرار نمايند... و به خدا سوگند اگر كفران نعمت كنند، باشمشير به خاطر اسلام با آنان مى جنگيم ، چنانچه آنان به خاطر اسلام جنگيدند، اما علىبن ابى طالب عليه السلام ، به خدا سوگند او شايستگى زمامدارى و سيادت بر قريشرا داراست .(906)
چون گزارش اين همايش به انصار رسيد، ثابت بن قيس بن شماس ، گوينده انصار، درميان انصار بپا خاست و گفت : اى گروه انصار، اين سخنان در صورتى بر شما گرانخواهد بود، كه اهل دين و ديانت قريش ‍ آن را بگويند، و اما اگر گوينده اين سخناناهل دنيا، از قريش باشند، بخصوص از گروههائى كه خويشان آنها كشته شده اند، برشما گران نخواهد آمد، و تنها انديشه نيكان مهاجرين اعتبار دارد، اگر بزرگان قريش ‍كه اهل آخرت هستند، همانند اين گروه سخن بگويند، جا دارد هر آنچه دوست داريد بر زبانجارى سازيد، وگرنه خويشتن دار باشيد.
حسان بن ثابت ، شاعر انصار، مذاكره مهاجرين و تهديدهاى آنان را قصيده اى سروده است :

( تنادى سهيل و ابن حرب و حارث
و عكرمة الشانى لنا ابن ابى جهل )
سهيل و فرزند حرب و حارث و عكرمة دشمن ما، فرزند ابىجهل ، فرياد برآوردند
( قتلنا اءباه و انتزعنا سلاحه
فاءصبح بالبطحاء اءذل من النعل )
ما پدرش را كشتيم ، و سلاح او را برگرفتيم ، و در بطحاء از كفشذليل تر شد.
( فاما سهيل فاحتواه ابن دخشم
اسيرا ذليلا لايمر و لا يحلى )
اما سهيل ؛ فرزند دخشم او را با ذلت اسير كرد و او بدون خاصيت است .
( و صخربن حرب قد قتلنا رجاله
غداة لواء بدر فمرجله يغلى )
و ما مردان صخر فرزند حرب را كشتيم صبحگاه جنگ بدر، پس ديگ او به جوش آمد.
تا آنجا كه گويد:
( بذلنا لهم انصاف مال اكفنا
كقسمة اءيسار الجزور من الفضل )
دست رنج خود را با آنان به نصف تقسيم نموديم ، همانند اينكه شتر را قطعه قطعه كنند،و از روى كرم و سخاوت آن را تقسيم نمايند.
( فكان جزاء الفضل منا عليهم
جهالتهم حمقا و ما ذاك بالعدل )
پس پاداش اين بخشش به آنان نادانى حماقت آميز آنان است و عدالت اين نيست .
و چون قريش ، شعر حسان را دريافت نمودند، خشمگين شده و از شاعرشان ابن عزهخواستند به او پاسخ دهد، و او چنين گفت :
( معشر الانصار خافوا ربكم
واستجيروا الله من شر الفتن )
اى گروه انصار از خداى خود بترسيد و به خداوند، از شر فتنه ها پناه بريد
( اننى ارهب حربا لاقحا
يشرق المرضع فيها باللبن )
من از جنگ بارورى مى ترسم كه شير را در گلوى شيرخوار مى شكند
( جرها سعد و سعد فتنة
ليت سعد بن عباد لم يكن )
جنگ را سعد پديد آورد و سعد فتنه است اى كاش سعد بن عباد وجود نمى داشت .(907)
7 - 12: پيشنهاد شورش  
ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب سقيفه روايت نموده است : پيامبر صلى اللهعليه و آله و سلم ابوسفيان را براى جمع آورى صدقات ، فرستاده بود، چون ازماءموريت خود بازگشت ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافته بود.ابوسفيان با گروهى برخورد نمود، سؤ ال كرد: چه كسى پس از او متصدى امور گرديد؟به او گفتند: ابوبكر؛ ابوسفيان گفت : ابوفضيل ؟ گفتند: آرى ، گفت : پس دو نفرمستضعف على عليه السلام و عباس چه كردند؟ به خدا سوگند خلافت را براى آنان بهدست خواهم آورد.
ابوبكر احد بن عبدالعزيز گفت : راوى ، يعنى جعفر بن سليمان گويد: ابوسفيان جملهديگرى گفت كه راويان حديث آن را حفظ ننموده اند، پس ‍ چون ابوسفيان وارد مدينه شد،گفت : گرد و غبار برافراشته اى مى بينم كه جز خون آن را فرو نخواهند نشاند.
گويد: عمر با ابوبكر مذاكره كرد و به او گفت : ما از شر ابوسفيان در امان نيستيم ، واموال جمع آورى شده را به ابوسفيان واگذار نمود، و او راضى شد، و ديگر سخنى نگفت.(908) ابن ابى الحديد مشابه اين مورد، را درباره زنى از بنى عدى ابن النجارنقل مى كند: چون مردم گرد ابى بكر را گرفتند، تقسيمى بين زنان مهاجر و انصارفرستاد، از آن جمله توسط زيد بن ثابت مبلغى براى زنى از بنى عدى ابن النجارفرستاد، زن سؤ ال كرد: چيست ؟ پاسخ داد: هديه اى است كه ابوبكر، براى زنانفرستاده است ، زن نمى پذيرد، و مى گويد: آيا به من رشوه مى دهيد، به خدا سوگندچيزى از آن نخواهم پذيرفت ، و آن را به او باز گرداند.(909)
زبير بن بكار در (موفقيات ) نقل مى كند: چون مردم با ابى بكر بيعت نمودند. ابوسفيانبه خانه اى كه على عليه السلام در آنجا بود، گذر كرد، به آنجا كه رسيد ايستاد واين اشعار را سرود:
( بنى هاشم لا تطمعوا الناس فيكم
و لا سيما تيم بن مرة او عدى )
اى فرزند هاشم مگذاريد مردم به شما چشم طمع داشته باشند، بخصوص قبيله (تيم )،يا قبيله (عدى )، مقصود قبيله ابوبكر، و عمر است .
( فما الامر الا فيكم و اليكم
و ليس لها الا ابو حسن على )
خلافت جز در ميان شما، و به سوى شما نمى باشد و كسى جز ابوالحسن على عليهالسلام شايستگى آن را ندارد.
) اءبا حسن ؛ فاشدد بها كف حازم
فانك بالامر الذى يرتجى ملى )
اى پدر حسن با دست دورانديش خود خلافت را محكم بگير زيرا توكمال شايستگى آن را دارا هستى .
اميرالمؤ منين عليه السلام ، در پاسخ او گفت : تو چيزى را خواهانى كه مااهل آن نيستيم ، و رسول خدا با من عهدى استوار نموده كه پايبند به آن هستم .
ابوسفيان على عليه السلام را رها نمود، و به سراغ عباس بن عبدالمطلب به منزلشرفت ، و به او گفت : اى ابوالفضل ، تو نسبت به ميراث برادرزاده ات شايسته تر ازديگران هستى ، دست خود بگشا تا من با تو بيعت كنم ، و پس از بيعت من با تو، مردم باتو مخالفت نخواهند كرد. عباس خنديد و گفت :اى ابوسفيان ؛ على عليه السلام بيعت باتو را رد مى كند، و عباس آن را مطالبه نمايد؟ ابوسفيان از در خانه عباس ماءيوس ‍برگشت .(910)
تحريكات ديگرى در تواريخ براى ابوسفيان ذكر نموده اند، بجز آنچه گذشت ، ابنابى الحديد گويد: ابوسفيان آمد در حالى كه مى گفت :
آگاه باشيد؛ به خدا سوگند، توفانى از گرد و غبار مى بينم كه جز با خون آرامنخواهد گرفت . اى فرزندان عبد مناف ؛ ابوبكر به كداميندليل حق شما را گرفته است ؟ كجايند آن بيچارگان ؟ كجايند آن دو كه به خوارى تنداده اند؟ على عليه السلام و عباس ؟ چه شده است كه خلافت در ميان پائين ترين طبقاتقريش قرار گرفته است ؟
سپس با على عليه السلام پيشنهاد بيعت مى دهد، و مى گويد: به خدا سوگند اگرمايل باشى مدينه را پر از سرباز سوار و پياده نظام خواهم نمود!.
و حضرت از پذيرفتن پيشنهاد او امتناع ورزيد، اما ابوسفيان دست بردار نيست ، و درخواسته خود اصرار مى ورزد، و با دو بيت شعر طعنه آميز، و اهانت بار، به اصطلاح خودمى خواهد على عليه السلام را تحريك نمايد.(911) حضرت به او پرخاش كرده و مىگويد: ابوسفيان به خدا تو جز فتنه و آشوب هدفى ندارى ، تو هميشه براى اسلامدردسر آفريده ، و با آن دشمن بوده اى ، ما نيازى به اندرز تو نداريم .(912)
بار ديگر ابوسفيان در ضمن گروهى از مهاجرين و زبير بن عوام به نزد على عليهالسلام و عباس مى آيند، (و شايد اولين بار، او با اين كيفيت آمده و چون به نتيجه نرسيدهاست به آن گونه كه ياد شد عمل مى كند - م -). اين بار به گونه اى سخن مى گويندكه بوى نهضت و قيام مى دهد، عباس ‍ عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در پاسخمى گويد:
ما سخنان شما را شنيديم ، اگر به شما پاسخ مثبت دهيم ، به ايندليل نيست كه يارانمان اندكند، و اگر انديشه شما را رها كنيم ، نه بهدليل بدگمانى ما به شماست به ما مهلت دهيد؟ تا به انديشه خود مراجعه كنيم ، اگرراه خروجى از اين ورطه گناه يافتيم ، و حق با فريادهاى پياپى بر ما و آنان نهيب زد(كه برخيزيد و قيام كنيد)، دستان خود را براى دستيابى به عظمت و مجد مى گشوديم ،هرگز آن را نبنديم ، و يا اينكه به خواسته خود دست يابيم ، و اگر اقدامى ننموديم ،نه از اين جهت است كه يارانمان اندكند، و يا دستانمان ناتوان است .
به خدا سوگند، اگر نه اين بود كه اسلام از خونريزى جلوگيرى نموده است ، صخره ،سنگها، آنچنان خرد شوند و درهم بكوبند كه صداى برخورد آن از بلنديها شنيده شود.
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام ، كه تاكنون به اين سخنان گوش مى داد، در حالى كهنشسته بود، و زانوان خود را بغل گرفته بود، زانوان خود را رها كرد، و راست نشست ، وفرمود:
صبر، بردبارى است ، و تقوى دين و آئين است ، حجت ، محمد صلى الله عليه و آله و سلماست و راه ، صراط است .(913) و فرمود:
( اءيها الناس شقوا امواج الفتن بسفن النجاة ، و عرجوا عن طريق المنافرة ،
و ضعوا تيجان المفاخرة ، افلح من نهض بجناح ، اءو استسلم فاءراح ...(914) )
امواج فتنه ها را با كشتى هاى نجات بشكافيد، و راه پراكندگى و اختلاف را كناربگذاريد، و تاج مفاخت و فخرفروشى را از سر بنهيد رستگار است آنكه با داشتن نيرو،قيام كند، و يا اينكه در صورت مساعد نبودن شرايط تسليم وضع موجود شود (تا زمينهرا فراهم نمايد).
زمامدارى بر مردم همچون آبى گنديده ، و يا لقمه اى است كه گلوگير انسان مى شود،آنكه ميوه را پيش از رسيدنش بچيند، به كسى ماند، كه بذر را در كوير و شوره زاربپاشد. اگر سخنى بگويم خواهند گفت : براى دستيابى به حكومت حريص است ، و اگرسكوت كنم خواهند گفت : از مرگ هراس دارم . پس از آن همه رويدادها؛ به خدا سوگندفرزند ابى طالب آنچنان با مرگ انس دارد، كه بيش از كودك شيرخوار به پستان مادرش‍ مى باشد، اما من به اسرارى آگاهم كه اگر آنها را بازگو نمايم ، همانند لرزش ‍ طنابدر چاه دچار اضطراب خواهيد گرديد.
فصل سيزدهم : رخداد بيعت از ديدگاه على عليه السلام 
1 - 1 - 13: خوددارى اميرالمؤ منين عليه السلام از بيعت  
ابن ابى الحديد در اين مورد مى گويد:
روايات در مورد داستان سايبان بنى ساعده مختلف است و آن چه شيعة در اين باره گويد(و گروهى از محدثين اهل سنت نيز برخى از آن ها را گفته ، و بسيارى از آن ها را روايتنموده اند): اين است كه على عليه السلام از بيعت با ابى بكر خوددارى ورزيد، تا اينكه او را به زور از خانه بيرون كشيدند، و اين كه زبير بن عوام از بيعت با ابى بكرخوددارى نمود، و گفت : جز با على عليه السلام بيعت نخواهم كرد، و هم چنين ابوسفيان بنحرب ، و خالد بن سعيد بن العاص بن امية بن عبد شمس ، و عباس بن عبدالمطلب وفرزندانش ، و ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب ، و همه بنى هاشم ، بيعت ننمودند.
و گويند؛ زبير، شمشير كشيد، و چون عمر در حالى كه گروهى از انصار و ديگران با اوبودند، حضور يافت ، در ضمن سخنانى ، گفت : شمشير اين مرد را بگيريد، و آن را بهسنگ بگوبيد، و گفته مى شود: عمر شمشير زبير را گرفت و به سنگ كوبيد و آن راشكست ، و همگى را جلو انداخته به نزد ابى بكر برد و آنان را وادار به بيعت نمود، وجز خواستند او را به زور، از آن جا خارج كنند، فاطمه عليهاالسلام خود را به در خانهرساند، و كسانى كه به دنبال على عليه السلام آمده بودند، چون صداى حضرت فاطمهعليهاالسلام را شنيدند پراكنده شدند، و دانستند كه على عليه السلام به تنهائى ، بهآنان صدمه نخواهد زد، پس او را به حال خود گذاردند. و گفته شده است : او را نيز ضمنكسانى كه از منزل بيرون بردند، به نزد ابوبكر آورده و او بيعت نمود.
و ابوجعفر محمد بن جرير طبرى بسيارى از اين مطالب را روايت نموده است .
اما داستان آتش زدن ، و امور دردناك ديگر، و اين كه عمامه به گردن حضرت انداخته و اورا كشان كشان بردند، و مردم دور او را گرفته بودند، بعيد است انجام شده باشد، وتنها شيعه هستند كه اين گونه مطالب را روايت نموده ، گرچه گروهى ازاهل حديث از اهل سنت نيز همانند آن را روايت نموده اند، و ما اين گونه موارد را ذكر خواهيمنمود.(915)
ابوجعفر طبرى گويد: على عليه السلام و هيچ يك از بنى هاشم به مدت شش ماه با ابىبكر بيعت ننمودند... و على عليه السلام به دنبال ابى بكر فرستاد و به او پيغام دادكه به تنهائى به نزد او برود، و دوست نداشت كه عمر با او باشد، و به همين جهت عمربه او گفت : تنها به نزد على عليه السلام نرود، و ابوبكر گفت به تنهائى خواهمرفت ، و ممكن است آنان با من چه رفتارى داشته باشند؟
و بالاخره ابوبكر به نزد على عليه السلام رفت در حالى كه بنى هاشم گرد او فراهمآمده بودند... و على عليه السلام اظهار مى دارد ما در امر خلافت حقى داشتيم ، شما با ما ازدر استبداد وارد شديد، و خويشاوندى خود بارسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، و حق خودشان را يادآور شد، و همچنان على عليهالسلام در اين باره سخن مى گفت ، تا اين كه ابوبكر به گريه افتاد.(916)
و طبرى در جاى ديگر گويد: فاطمه عليهاالسلام از ابوبكر دورى جست ، و با او سخننمى گفت ، تا اين كه وفات يافت ، و على عليه السلام شبانه او را دفن نمود، و بهابوبكر اطلاع نداد، و تا هنگامى كه فاطمه عليهاالسلام زنده بود، مردم على عليهالسلام را ملاحظه مى نمودند، و چون وفات يافت ، مردم از او پراكنده شدند، و فاطمهعليهاالسلام به مدت شش ماه ، بعد از رحلت پدر بزرگوارش در ميان مردم درنگ داشت.(917)

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation