|
|
|
|
|
|
5 - 11: تكذيب وصيت تاكنون وضعيت رواياتى كه در مورد خلافت ابى بكر، از پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم نقل شده است روشن گرديد و آنچه اين مساءله را قطعى تر جلوه مى دهد، مطالبى استكه در ضمن گفتگوهاى افراد درگير در سايبان بنى ساعده به دست مى آيد: 1- ابوبكر هنگام مذاكره در سايبان بنى ساعده به عمر، و ابوعبيده اشاره كرده و بهمردم مى گويد: ( بايعوا اءيهما شئتم : ) با هر يك از اين دو، عمر و ابوعبيده مىتوانيد بيعت نمائيد.(819) اگر ابوبكر ماءموريت دارد، حكومت را عهده دار شود، به چه حقى به ديگران تعارف مىكند؟ و يا حقيقتا مى خواهد خلافت را به ديگرى واگذار كند؟. 2- فرداى بيعت در سايبان بنى ساعده ، اظهار مى دارد: ( اقيلونى ؛ اءقيلونى فلستبخيركم : ) مرا رها كنيد، مرا رها كنيد، زيرا من بهترين شما نيستم ، اگر ابوبكر ازجانب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ماءموريت دارد حكومت راتشكيل دهد، نبايد از آن استعفا دهد. ابن قتيبة دينورى (متوفاىسال 270 ه ق ) داستان استعفاى ابوبكر را مشروحا بيان مى دارد، فاطمه سلام الله عليهبه ابى بكر و عمر مى گويد: اگر حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى شمانقل كنم ، آيا به آن عمل نموده ، و آن را تصديق مى كنيد؟ گفتند: آرى ؛ فرمود: شما را بهخدا سوگند مى دهم ، آيا از رسول خدا نشنيديد كه رضاى فاطمه عليهاالسلام رضاى مناست ، و خشم فاطمه عليهاالسلام خشم من است پس هر كس دخترم فاطمه عليهاالسلام رادوست داشته باشد مرا دوست داشته و هر كس فاطمه را راضى كند، مرا راضى كرده ، و هركس او را به خشم آورد مرا به خشم آورده است ؟ گفتند: آرى اين حديث را ازرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، شنيديم . فرمود: خدا و فرشتگان را گواه مى گيرم كه شما هر دو مرا به خشم آورديد، و مراراضى ننموديد، و اگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ملاقات كنم ، از شما دونفر به او شكايت مى كنم . ابوبكر گفت : من از خشم تو، و خشم پيامبر صلى الله عليه وآله و سلم به خدا پناه مى برم . سپس ناله اى كرد كه نزديك بود جان به جان آفرينتسليم نمايد، و او همچنان گريه مى كرد، و فاطمه عليهاالسلام مى فرمود: در هر نمازىكه مى خوانم به شما نفرين خواهم كرد. و ابوبكر در حالى كه گريه مى كرد، از نزد فاطمه عليهاالسلام خارج شد، پس مردمدور او جمع شدند، و او به آنان گفت : هر يك از شما در آغوش همسر خود، شادمان مىخوابيد، و مرا به اين وضع و روزگار مبتلا كرده و رها نموديد، نيازى به بيعت شماندارم ، مرا رها كنيد...(820) . و اميرالمؤ منين عليه السلام نيز از اين گفته ابوبكر درشگفت است ، و ما در ارتباط با اين گفته ابى بكر درفصل بعدى سخنى خواهيم داشت ، و آنچه در اينجا موردنظر است استعفاى ابوبكر است كهنشانه نبود دستورى از سوى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در مورد خلافتابى بكر مى باشد. 3- ابوبكر رسما اعتراف مى كند چيزى در اين بابت ازرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نشنيده است ؛ او گويد: ( وددت انى كنت ساءلترسول الله عن هذا الامر فيمن هو؟ فلا ينازعه احد، و وددت اءنى كنت ساءلته :هل للانصار فى هذا حق . ) (821) دوست مى داشتم ازرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سؤ ال كرده بودم : خلافت به چه كسى تعلقدارد؟ تا كسى با اهل آن درگير نشود، و آيا انصار در اين موضوع حقى دارند؟. و آيا اگر در مورد ابى بكر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستورى داده بود اونمى شنيد؟ و يا اين كه ممكن است اين سخن براى منظور ديگرى است كه خود بهتر مىدانسته است ، و آيا اين گفته اش با گفتار قبلى او كه گفته بود: پيامبر فرمود: (الائمة من قريش ) : پيشوايان از قريش هستند، ( و ان هذا الامر لا يصلح الا لهذا الحىمن قريش : ) و اينكه خلافت جز براى اين قبيله از قريش براى ديگرى صلاح نيست.(822) متناقض است اين دو گفتار مى رساند كه طبق گمان ابى بكر خلافت براىقريش است و انصار از قريش نمى باشند، چرا آرزو مى كند ازرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، شنيده بود كه خلافت به قريش تعلق دارد وديگران در آن بهره ندارند؟ اگر چنين است چرا آرزو مى كند اى كاش مى دانست آيا بهرهدارند يا ندارند و اگر نمى دانست چرا ادعا مى كند خلافت در قريش انحصار دارد و هميناشكال نيز متوجه عمر مى شود كه در هنگام مرگ خود مى گويد: ( لو كان سالم حياماتخا لجنى فيه الشكوك :) اگر سالم زنده مى بود شك نداشتم كه خلافت از آناوست (823) در حالى كه سالم از قريش نبوده است . ابن ابى اوفى گويد: ابوبكر دوست مى داشت در مورد خلافت دستورى از پيامبر بيابدتا خود را مهار شده در اختيار او بگذارد.(824) البته اين روايات به نظر مى رسد بيشتر براى توجيه ناديده گرفتن دستوراترسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در مورد وصيت به امامت اميرالمؤ منين بعد ازرحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است ، كه البته براى اثبات وصيت پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم نيازى به اينگونه روايات نيست و در بحث مربوط مقدارى ازآن گذشت . و ذكر اينگونه روايات به همين مقدار كافى است كه وصيت پيامبر صلى اللهعليه و آله و سلم را نسبت به ابى بكر منتفى مى سازد. 6 - 11: اعتراف عمر عمر در گفتارى كه در مدينه اظهار مى دارد: ( ان بيعة ابى بكر كانت فلتة ، فقد كانتكذلك غير ان الله وقى شرها:(825) ) بيعت با ابى بكر يك لغزش بود، جز اينكهخداوند نگذارد فتنه اى بر پا شود. در معناى اين واژه (فلتة ) بحث فراوان شد، و به گوشه اى از آن اشاره خواهيم كرد، اماپيش از تعرض به آن لازم است يادآور شويم (فلتة ) بر هر معنائى كه باشد،تصريحى است از سوى عمر كه خلافت ابى بكر طبق دستور صريح پيامبر صلى اللهعليه و آله و سلم ، و حتى اشاره پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نبوده است ، حتى مسئلهخواندن نماز ابى بكر را (در صورت صحت آن بحث آن گذشت ) كه در همايش سايبانبنى ساعده ، نشانه شايستگى خلافت ابى بكر به حساب آوردند، در اينجا زير سؤال مى برد. داستان اين سخن چنين است : ابن عباس گويد: به همراه عمر حج را انجام داديم ، عبدالرحمنابن عوف در منى به من گفت : امروز شخصى به نزد عمر آمد، و به او خبر داد كه شخصىادعا كرده است ، اگر عمر بميرد من با على عليه السلام بيعت خواهم نمود.(826) عمر ناراحت شد و گفت : من امشب راجع به اين موضوع سخن خواهم گفت ، و آنان را كه مىخواهند حق مردم را غصب نمايند بر حذر خواهم داشت . عبدالرحمن به عمر گفت : اكنون در اينجا كه گونه هاى مختلف مردم حضور دارند طرح چنينموضوعى صلاح نيست ، از آن بيم دارم سخن شما را درست درك نكنند، بهتر است در مدينه ودر ميان اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آنچه مى خواهيد بگوئيد. و چونعمر به مدينه مى آيد در اولين جمعه ، چون مؤ دن اذان ظهر را گفت به منبر صعود نمود، وگفت : لازم است سخنى بگويم كه بايد آن را به ذهن بسپاريد و به هر سو كه رفتيد،به آن گونه كه از من شنيده ايد براى ديگران بازگو كنيد، به من خبر داده اند شخصىاز شما گفته است اگر عمر بميرد با (فلان ) بيعت خواهيم نمود، كسى مغرور نشود كهبگويد: بيعت با ابى بكر لغزش (و يا ناگهانى ) بوده است آرى چنين بوده است ، جزاينكه خداوند از شر آن لغزش جلوگيرى نمود، و كسى حق ندارد چنين آرزوئى داشته باشدو...(827) اكنون ببينيم (فلته ) به چه معنايى است ؟ ابن اثير براى اين واژه چند معنا بيان داشته است ، به معناى خلاص و رهايى از چيزى ،(انفلت ): رها شد، خود را خلاص كرد، و به معناى (فجاة ) و ناگهانى و به معناى رهائىناگهانى و به طور فجائى ، و بدون انديشه قبلى ، و از آن است حديث عمر: ( انبيعه ابى بكر كانت (فلته ):) بيعت ابى بكر به طور ناگهانى و بدون انديشهقبل صورت گرفت ، و گفته شده به معناى ربودن و اختلاس كردن است ، در همايش سايبان بنى ساعده بر سر خلافت مشاجره بود، و تنى چند به آنمتمايل بودند و ابوبكر خلافت را به دست نياورد، مگر از باب اختلاس و ربودن از آنان.(828) سيد مرتضى گويد: صاحب لغت نامه (العين ) گفته است : (فلته ) كارى است كه بدونمحكم كارى انجام شده است ، بنابراين صحيح است كه گفته شود: معناىاصل لغوى اين واژه همين معناست ، گرچه امكان دارد، اختصاص به اين معنا نداشته باشد، ولفظى مشترك در چند معنا بوده است .(829) ابن ابى الحديد گويد: در مورد حديث (فلته ) فراوان سخن گفته شده است ، وبزرگان متكلمين ما نيز آن را ذكر نموده اند، شيخ ما ابوعلى گويد: (فلته ) در اينجا بهمعناى لغزش و گناه نيست ، بلكه به معناى ناگهانى و فجاة است ، و از شعر عرب نيزبراى اين منظور شاهدى آورده است . و گويد: آخرين روز شوال نيز فلته ناميده شده است ، زيرا هر كس نتوانست در ماهشوال كه آخرين ماه (حل ) است انتقام خود را بگيرد، از او فوت مى شود، و نمى تواند درذى قعده و ذى حجه و محرم ، كه ماههاى حرام هستند، انتقام بگيرد، و اگر در روز آخرتوانستند كارى انجام دهند، انتقام خود را گرفته اند، و آنچه را از دست مى دادند، به دستآورده اند، و به همين جهت روز آخر ماه شوال (فلته ) ناميدند. ترديدى نيست كه بسيارى از واژه هاى لغت عرب داراى معانى مشترك ، و گاهى متضاد بايكديگر هستند، كه در اين گونه موارد براى درك معناى موردنظر،متوسل به قرينه و يا قرائن موجود در كلام مى شوند، و در مورد واژه (فلته ) ازتلاشهائى كه صورت گرفته است و قرائن موجود در جمله عمر، معناى لغزش و خطا را درذهن منعكس مى نمايند كه اينچنين دست و پا زده تلاش مى شود كه معناى ديگرى براى آن ازذهن ترسيم نمايند، گذشته از اينكه با مراجعه به اكثر معانى كه براى واژه (فلته )در نظر گرفته شده است ، ملاحظه خواهد شد كه بازگشت همه آن معانى به يك معناستبنابراين ريشه همه اين معانى يكى است ، مثلا (فلته ) به معناى اختلاس و ربودن ، و يافرار كردن و خلاصى يافتن ، و يا به معناى آخرين روزشوال ، در واقع لغزش و خطائى است از خط مشى تعيين شده ، مثلا وقتى مجرمى را دستگيرمى كنند و او فرار مى كند، از آن تعبير مى شود، به (انفلت ): فرار كرد، خود را رهانمود، يعنى از قاعده و اصول منحرف شد، و در واقع لغزش و خطا نمود، و نيز (تفلت ) و(انفلات ) و (افلات ): خلاص شدن از چيزى بدون درنگ و ناگهانى رهائى برخلافتوقع و انتظار و قاعده كه باز هم به معناى لغزش و خطاى از قاعده ، و حتى آخر روزشوال را نيز كه به اين معنا نامگذارى نموده اند، به هميندليل است . ديگر اينكه قرائن موجود در كلام عمر نيز بجز مفهوم خطا و لغزش را نمى رساند، عبارتچنين است : ( ان بيعه ابى بكر كانت فلته وقى الله شرها فمن عاد الى مثلها فاقتلوه) : بيعت ابى بكر لغزش و خطائى بود (و يا: به صورت ناگهانى صورت گرفت) خداوند شر آن را باز داشت ، پس هر كه بخواهد آن را تكرار كند او را بكشيد. آيا امر ناگهانى شر است ، و آيا انجام امر ناگهانى مستوجبقتل است ؟ در صورتى مى توانيم (فلته ) را به معناى امرى ناگهانى بدانيم كه مرتكبچندين تقدير در كلام ، و تاءويل شويم ، زيرا هر امر ناگهانى (شر) نمى تواند باشد،پس ناچاريم كلمه (اختلاف ) در امر ناگهانى را باز داشت ، چنانچه ابن ابى الحديد وديگران براى توجيه عبارت ياد شده چنين تقديرى در نظر گرفته اند.(830) و روشن است اگر واژه اى بدون در نظر گرفتن تقدير كلمه اى در عبارت مفهوم خود راواضح برساند به همان معنا حمل مى شود. و شگفت آورتر توجيه جمله بعدى عمر است كه ابن ابى الحديد نيز آن را پذيرفته استدر حالى كه توجيه اول را نخواسته است قبول كند، زيرا گويد: عمر حالت خشونت آميزقهرى داشت ، و سخنانى كه مى گفت ، از روى مذمت نبوده و قصد سوئى نمى داشت ، و ماقبلا مواردى از آن را بيان داشتيم ، مانند سخنى كه در بيمارى پيامبر اكرم صلى اللهعليه و آله و سلم گفت (نسبت هذيان دادن به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم )، وسخنانى كه در سال حديبيه بر زبان جارى ساخت ، و خداوند كسى را عقوبت نمى كند مگربه خاطر نيت او و اگر كسى انصاف داشته باشد پى مى برد كه سخن او حق است ونيازى به تاءويل شيخ ما ابوعلى ندارد.(831) آنچه ابن ابى الحديد تلويحا به آناشاره نموده ، همان معناى لغزش و خطاست كه عمر از به كارگيرى واژه (فلته )، ارادهنموده است . و ظاهر عبارت ابن ابى الحديد مى رساند كه معناى حقيقى (فلته ) را لغزش دانسته ، زيرا معناى (ناگهانى ) بودن اين واژه را،تاءويل و توجيه دانسته است . توجيه جمله بعدى عمر: ( (فمن عاد الى مثلها فاقتلوه ):) هر كس همانند آن را تكراركند، او را بكشيد. ابن ابى الحديد، و ديگران ازاهل سنت گويند: مقصود عمر از اين جمله اين است كه هر كس بدون مشورت تعداد اشخاصىكه صحت بيعت را تاءييد كنند، و ضرورتى براى بيعت وجود نداشت باشد، بيعت خود رابه مردم تحميل نمايد، او را بكشيد.(832) در حالى كه دستور عمرشامل كسى است كه مانند بيعت ابوبكر را انجام دهد، يعنى هر كس خواست طبق شرايط ابىبكر، از مردم بيعت بگيرد او را بكشيد، يكى از شرايطى كه خود به آن تصريح داشتهاند وجود ضرورت بيعت ، از ترس بروز فتنه ايست طبق گمان خود، بنابراين اگر بيعتناگهانى به دليل ضرورت انجام گرفت چون همانند بيعت ابوبكر بوده است ، بايدكشته شود. و اگر مراد عمر آن بود كه ابن ابى الحديد و ديگران توجيه نموده اند، بايد مى گفت :اگر كسى برخلاف شرايط ابى بكر عمل نمود بايد كشته شود، يعنى بيعتى ناگهانىو بدون داشتن ضرورت ، در اين صورت عمر بايد مى گفت : ( (فمن عاد الىخلافها):) هر كس برخلاف بيعت ابوبكرعمل نمايد، در حالى كه اگر (فلته ) را به معناى لغزش بدانيم ، جمله عمر درست است ،يعنى هر كس در بيعت دچار لغزش ابوبكر شود بايد كشته شود. ديگر اينكه اگر (فلته ) به معناى امرى ناگهانى باشد، تكرار آن معنا ندارد، يعنىتكرار چنين عملى ناگهانى نيست . قاضى عبدالجبار معتزلى چون ديده است ، اگر (فلته ) به معناى لغزش استعمال شود، وهن آور است ، گويد: عمر براى ابوبكر احترامقائل بود، او را بزرگ مى شمرد، و به بيعت او رضا داده و او را ستايش مى كرد، چگونهممكن بود لفظى را بكار گيرد كه موجب مذمت و تخطئه و بدگوئى از ابوبكرباشد.(833) بنابراين كلمه (فلته ) متضمن معناى بدى نمى باشد. گويا معانى واژه ها اختيارى استكه هركس طبق دلخواه خود آن را معنا كند. و خلاصه در اين مورد بحث فراوان است كه مقال گنجايش آن را ندارد. 2- عمر در هنگام وفات خود اعتراف مى كند كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلمبدون وصيت در مورد خلافت از دنيا رفت ، اعتراف عمرحداقل وصيت در مورد ابى بكر را نفى مى كند: ( ان استخلفت ، فقد استخلف من هو خير منى ، و ان ادع فقد ودع من هو خير منى - يعنىالنبى صلى الله عليه و آله ، فقال ما شاء الله راغبا، وددت ان انجو منها، لالى و لا على:) اگر كسى را جايگزين خود نمايم ، كسى كه از من بهتر بود يعنى ابوبكر، آن را انجامداده است ، و اگر آن را رها سازم ، پس كسى كه از من بهتر بود آن را رها ساخته ، يعنىپيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، سپس گفت : هر چه خداوند بخواهد، به آن رغبتدارم . دوست داشتم از خلافت ، نجات مى يافتم ، نه خود بهره اى برده و نه زيانى ببينم.(834) 3- پيشنهاد عمر با ابى عبيده جراح براى بيعت : ( ابسط يدك فلاءبايعك فانك اءمينهذه الاءمة :(835) ) دست خود را بگشاى تا با تو بيعت كنم ، زيرا طبق گفتهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تو امين اين امت هستى . اگر دستور و سفارش خاص از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد بيعت با ابىبكر روايت شده بود، چگونه عمر پيشنهاد مى داد با ابوعبده بيعت نمايد. مشروعيت خلافت ابى بكر؟ (836) 7 - 11: دو ديدگاه مختلف دو ديدگاه مختلف در مورد مشروعيت خلافت ابى بكر وجود دارد: الف : پيروان نص و سفارش پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در مورد خلافتابى بكر كه اجمالا از آن بحث شد، و دانستيم چنين دستورى از سوى پيامبر اكرم صلىالله عليه و آله و سلم صادر نشده است . طرفداران اين نظريه اندك بوده ، و در اقليتبسيار محدودى به سر مى برند. ب : پيروان نظريه انتخاب و اختيار، اين دو دسته معتقد هستند، مشروعيت خلافت ابى بكر،به دليل انتخاب و اختيار است ، و در واقع بازگشت مشروعيت آن ، بهدليل اجماع است كه يكى از ادله به حساب مى آيد. اكثريت فريب به اتفاق اهل سنت را پيروان اين نظريهتشكيل مى دهند، كه در چهار گروه اصلى قرار دارند: 1- (حشوية )، با اعتقاد به اينكه پيامبران و امامان نيز امكان دارد مرتكب هر كناهى بجز(دروغ و كفر) بشوند. (837) 2- (معتزلة ): اين گروه در مورد امامت اختلاف دارند، بعضى از آنان طرفدار (نص ) وبرخى ديگر، نظريه اختيار را، برگزيده اند. (838) و طبق نظريه شيخ طوسى ، اكثريت قريب به اتفاق معتزله اختيار را برگزيده اند.(839) 3- (مرجئة )، اين واژه از (ارجاء) گرفته شده است ، (ارجاء) دو معنا دارد: به معناى تاءخيرانداختن ، و به معناى (اعطاء الرجاء): برآوردن آرزو و اميد ، اين واژه به هر دو معنا، بامتعقدات اين گروه سازش دارد. (840) 4- (معجبرة ): با اعتقاد به اينكه هيچ عملى از بندگان ، در واقع صادر نمى شود و بلكههمه افعال بندگان مربوط به خداوند است . (841) اكثريت اهل تسنن را پيروان اين مذاهب چهارگانهتشكيل مى دهند و نيز اكثريت اهل تسنن ، مشروعيت حكومت ابوبكر را بهدليل اجماع مى دانند. (842) 8 - 11: اجماع پيش از آنكه چگونگى تحقق اجماع را در مورد خلافت ابى بكر بررسى نمائيم ، لازم استاجمالا ماهيت اجماع را از نظر اهل سنت شناسائى كنيم . اجماع از نظر فقها مسلمين عبارتست از: (اتفاق همه مجتهدين يك دوره ، از امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم در حكم شرعى ) ومجتهد از نظر اين تعريف ، فقيهى است كه حق اجتهاد و اظهارنظر در امور شرعيه داشتهباشد...! بنابراين تعريف ، آيا چنين اجماعى كه به اين صورتتشكيل مى شود، تشابهى با بيعت جهت خلافت دارد؟ اولين وجه تشابه بين اجماع در مورد حكم شرعى ، و اجماع در بيعت ، اين است كه هر دومورد، چيزى را توليد مى كنند، از اجماع حكم شرعى به دست مى آيد، و از بيعت ، خليفهمسلمين رسميت پيدا مى كند... و بر همه مسلمين لازم است ، از حكم شرعى ياد شده ، و نيزخليفه تولد يافته از بيعت پيروى و اطاعت نمايند. دومين وجه تشابه بين اجماع در حكم شرعى و بيعت ، اين است كه همه امت در اجاع شركتندارند، و بلكه تنها فقهاى دانا، و برازنده در آن شركت ، مى جويند، سپس همه مسلمين دراين اجماع مسلمين تشكيل ، و سپس همه مسلمين در آن وارد مى شوند. اين تشابهى كه ميان بيعتو اجماع وجود دارد، بيعت را، حكمى از احكام اجماع قرار مى دهد، زيرااهل (حل و عقد) - بخصوص در صدر اسلام - پيشوايان مسلمين و اصحاب راى و فتوا بودهاند. (843) اين نظريه به خوبى روشن مى سازد، كه اجماع و بيعت ، كه توسطاهل (حل و عقد) (844) صورت مى گيرد، دو چيز جداگانه است ، زيرا در اجماع ، بايستىهمه فقها شركت جويند، اما در مورد بيعت تنها گروه(حل و عقد) و گرچه مجتهد باشند، يعنى در واقع گروهى از فقها، و نه همه آنان . با اين تفاوت كه اجماع بالاخره براى خود دليلى دارد.(845) وليكن بيعتاهل حل و عقد، با كمال تاءسف چنين دليلى نيز ندارد، و به همين منظور است كه تلاش مىشود آن را نوعى اجماع بدانند.(گرچه دليل اجماعاهل سنت نيز قانع كننده نمى باشد - م -) 9 - 11: چهار ركن اجماع طبق تعريفى كه از اجماع گذشت ، هر اجماعى چهار ركن اساسى دارد، متن تعريف ياد شدهچنين است : ( اتفاق جميع المجتهدين من المسلمين ، فى عصر، على حكم شرعى(846) ) اتفاق و هماهنگى همه مجتهدين مسلمان ، يك زمان و دوره ، در حكم شرعى . واين چهار ركن عبارتند از: 1- وجود تعدادى مجتهد، در زمان رويداد حكم شرعى ، زيرا اتفاق ، جز در صورت تعدد،صورت نمى پذيرد، پس اگر زمانى بود كه اصلا مجتهدى وجود نداشت ، يا متعدد نبود،فقط يك مجتهد وجود داشت ، اجماعى صورت نمى پذيرد. 2- حكم موردنظر بايستى مورد اتفاق همه مجتهدين آن دوره باشد. بنابراين اگر مجتهدينحرمين شريفين ، يا مجتهدين عراق ، يا مجتهدين حجاز، و يا مجتهديناهل سنت ، به تنهائى و بدون مشاركت مجتهدين شيعه ، در حكمى اتفاق نظر داشته باشند،اين اجماع پذيرفته نيست ، زيرا طبق تعريف ياد شده ، در صورتى اجماعى پذيرفتهاست كه مجتهدين دنياى اسلام در زمان حادثه ، اتفاق نظر داشته باشند. (847) گرچه محمد ابو زهره ، استاد عبدالفتاح قاضى ، و استاد على الخفيف ، اشتراك مجتهدينشيعه را در تحقق اجماع شرط نمى دانند.(848) و ما طبق نظريه اين آقايان حركت مىكنيم ، و در پى اجماعى هستيم ، از علماى اهل سنت فقط. 3- اينكه مجتهدين همگى راءى خود را به گونه اى صريح اعلان بدارند. 4- اتفاق در حكم موردنظر بايستى از سوى همه مجتهدين باشد، راءى اكثريت سودمندنخواهند بود، گرچه اقليت بسيار اندك باشد، زيرا ممكن است راءى صحيح نزد اقليتباشد.(849) بنابراين مخالفت يك نفر نيز به اجماع لطمه مى زند. اجماع از نظر همهعلماى اهل سنت داراى چنين شرايطى است .(850) 10 - 11: واقعيت اجماع با شرايطى كه بيان شد، آيا امكان دارد اجماع تحقق يابد؟ و در صورت امكان ، آيا حجيتدارد، و حكم توليدى چنين اجماعى ، آيا مورد قبول است ؟ و در صورت مثبت بودن همهپاسخ هاى ياد شده ، چگونه بايستى نقل شود؟ آيا بايد به حد تواتر باشد؟ اينهامسائلى است كه در مورد آن اختلاف است ، برخى همه موارد ياد شده راقبول دارند، و برخى بخشى از آن را.(851) و آنچه تاءييد مى كند، كه اجماع ممكن نيست صورت پذيرد، اين است كه در صورت انعقادچنين اجماعى بدون شك بايستى ، به يك دليل شرعى استناد داشته باشد، زيرا مجتهدشرعى بايستى در اجتهاد خود به دليل شرعى استناد ورزد، دليلى قطعى و يقينى باشد،عاده محال است از نظر مسلمين پوشيده بماند، و اگر قطعى نباشد، عادهمحال است دليلى ظنى موجب انعقاد اجماع شود، زيرادليل ظنى به ناچار مورد اختلاف انظار مختلف است .(852) ابن حزم در كتاب (احكام ) خود از عبدالله بن احمد بنحنبل نقل مى كند، از پدرم شنيدم كه مى گويد: و آنچه ادعا مى شود، و اجماع بر آن قائم است ، دروغ است ، هر كس ادعاى اجماع كند،دروغگو مى باشد، شايد مردم اختلاف داشته باشند، و او نمى داند، و به آن نرسيدهباشد، در اين صورت لازم است بگويد: نمى دانيم كه مردم اختلاف داشته اند.(853) آيا بعد از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، در هيچ دوره اى از ادوارگذشته تاكنون ، هرگز اجماعى تحقق يافته است ؟ عبدالوهاب خلاف ، پاسخ مى دهد: نه....! تاكنون چنين اجماعى صورت نپذيرفته است ، و تنها چيزى كه انجام يافته ، اتفاقتنى چند از علماء و اصحاب راءى كه حضور داشته اند، مى باشد، و در واقع چنين حكمىوابسته به اجماع نمى باشد، بلكه از سوى شوراى جماعتى از علماء بوده ، و راءىفردى نيست .(854) 11 - 11: اجماع و بيعت ابى بكر! چگونگى شكل گيرى اجماع در امر بيعت ابى بكر از نظراهل سنت است : الف : كار امامت ابى بكر به آنجا انجاميد كه همگان به بيعت او رضا دادند، و از مخالفتبا او احتراز جستند و اين اتفاق همگانى چه در آغاز باشد، و يا هر زمان ديگر، تفاوتىندارد. ب : و اگر در آغاز خلافت مخالفت هائى از سوى اشخاص انجام شد، بالاخره به رضايتانجاميد. ج : ترديدى نيست كه همگان به بيعت با عمر رضايت دادند، عمر نيز طبق دستور ابوبكربه خلافت رسيد، و اصل در خلافت ابوبكر است ، و خلافت عمر فرع بر آن است ، و اجماعدر فرع ما را به اجماع در اصل هدايت مى نمايد، اگر اتفاق همگان را در مورد عمرپذيرفتيم ، به ناچار در مورد اصل نيز بايد اين قضاوت را داشته باشيم .(855) وبه اينگونه بيعت با ابوبكر را، از مصاديق اجماع دانسته ، و مشروعيت آن را بهدليل امضاء نموده اند. در حالى كه هيچيك از شرايط اجماع را دارا نبوده است . آيا در بيعت ابى بكر همه علماى دوران رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلمبه خلافت ابى بكر، راءى اعتماد دادند؟ و يا تنهااهل (حل و عقد)؟ (اگر واقعا اهل حل و عقد، خلافت او را امضاء كرده باشند). زيرا بايد دانست ،چه كسانى اهل (حل و عقد) هستند؟ و آيا در صورت تحقق چنين اجماعى ، به استناد كدامدليل شرعى بوده است ؟ و اين دليل شرعى چه مى تواند باشد، آيا دستورات عام مانند(الائمه من قريش ) و يا دستور خاص نسبت به ابى بكر؟ و يا ادعاى نماز خواندن ابىبكر، در محراب پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ؟ كه بحث همه آن موارد گذشت ودانستيم چه خبر بوده است . و آيا بهتر نبود كه بگوئيم خلافت را به نماز قياس كردند،و گفتند: ابوبكر پيشنماز ما بود، مقدم در امور دينى ، پس در امور دنيوى نيز مقدم است ؟ بهتر نبود به جاى استناد به اجماع ، متوسلبه قياس مى شديم ، در حالى كه شرايط قياس را نيز ندارد؟ و اگر واقعا خلافت وحكومت ، يك امر دنيوى محض است ، چرا حكم موضوع مشابه را، ملاك قرار ندادند، و نگفتند،پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم على عليه السلام را ماءمور ابلاغ يك فرمانسياسى اجتماعى نمود، پستى كه خود رسول صلى الله عليه و آله و سلم ، و يا شخصىهمانند او بايد عهده دار آن شود، در اين صورت خلافت از آن اوست ؟(856) آنچه از تواريخ به دست مى آيد، و مورد اتفاق همه مورخين و محدثين است ، اين است كههيچگونه اتفاق آرائى در مورد بيعت ابوبكرحاصل نشده است ، گروه زيادى از بيعت تخلف ورزيدند، و اين گروه افرادى عادىنبودند، بلكه همه آنان جزو شخصيت هاى بارز علمى ، و مردان شايسته اى بودند، همچونبنى هاشم و بنوزهره ، و بنواميه .(857) با مخالفت اين جمع كثير چگونه مى توان مدعى اجماع علماى امت ، در يك دوره گرديد؟ و اگر ملاحظه شود، اين گروه بعد از اين از خود موافقتى نشان دادند، و تسليم وضعموجود شدند، نه به اين معنا بود كه عمل آنان را تاييد كرده باشند، كه اجماع آنان كاشفاز حكم اسلامى باشد بلكه به اين جهت كه مشاهده نمودنداصل اسلام در خطر است ، چنانچه به اين موضوع تصريح شده است ، و ما به پاره اى ازبيانات اميرالمومنين در اين رابطه در بخشهاى پيشين اشاره كرده ، و در بخشهاى بعدىنيز از آن ياد خواهيم نمود، و در اينجا فقط كوتاهى از گفتار ابن ابى الحديد، معتزلىحنفى مذهب را ذكر مى كنم ، او مى گويد: عمر كسى است كه براى ابى بكر از مردم بيعت گرفت ، و مخالفين را سركوب نمود و اوبود كه شمشير زبير را هنگامى كه شمشير كشيد تا حمله نمايد، شكست و با دست بهسينه مقداد كوبيد، و سعد بن عباده را زير دست و پا كرد، و گفت : او را بكشيد، خداوند اورا بكشد، او بود كه بينى حباب بن منذر را به خاك ماليد، و او بود كه افرادى را كهبه خانه فاطمه عليهاالسلام پناه برده بودند، بهقتل و آتش زدن تهديد نمود، و آنها را از خانه فاطمه بيرون كشيد، و اگر او نمى بود،خلافت براى ابوبكر صورت نمى گرفت .(858) و نيز شايد كه شرايط اجماع باشد كه على عليه السلام را به زور به مسجد آورده و اورا وادار به بيعت مى نمايند، و آنگاه كه امتناع مى ورزد، او را بهقتل تهديد مى كنند.؟ و حضرت در پاسخ مى فرمايد: ( و اذا تقتلون عبد الله و اخا رسوله :) در اينصورت بنده خدا، و برادر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را مى كشيد؛ و عمر مىگويد: ( اما عبدالله فنعم ، و اما اخا رسوله ؛ فلا ) : اينكه گفتى بنده خدا، پس آرى توبنده خدا هستى ، و اما اينكه گفتى برادر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ،هرگز.(859) آيا چنين بيعتى از سوى اهل (حل و عقد) را در چنان شرايطى ، مى توان اجماع ناميد؟ تازهكدام اهل (حل و عقد)؟ به گفته نويسنده معاصر مصرى ، دكتر احمد محمود صبحى : اهل(حل و عقد) چه كسانى بودند؟ آنانى كه خود محور اختلاف و نزاع بودند،.... آنان معتقدبودند كه هر يك براى خلافت شايسته تر از ديگرى است ، طلحه در تعيين عمر از سوىابابكر، اعتراض مى كند، تمايلات شخصى در شوراى خلافت كه از سوى عمر تعيين شده، نقش اصلى را ايفاء مى كند، برخى از آنان به كينه توزى توجه نموده ، و بعضىديگر جانب داماد خود را مى گيرد. شروط تهديدآميز روشن مى سازد كه او خود نيز ازدرگيرى آنان بى اطلاع نبوده است .(860) آقاى دكتر صبحى همچنان به سخنان خود ادامه مى دهد تا آنجا كه گويد: تعيين امام به صورت انتخاب به هر گونه اى كه باشدباطل است ، و ديگر اينكه نبايد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را متهم نمود كهدرباره خلافت از خود، سفارشى ننموده است ..... پس از آن گويد: شيعه از اين جريانات چنين نتيجه مى گيرد، كه بنابراين بر پيامبر اكرم صلى اللهعليه و آله و سلم لازم است در مورد خلافت بعد از خود، تصريح نمايد، و طبق رواياتپيشوايان شيعه ، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز چنين دستورى را صادرنموده است . و شيعه با توسل به برهان (خلف ) اين مطلب را ثابت دانسته است كه هرگاه آشوب وفتنه لازمه عدم تعيين خليفه از سوى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم باشد. وپيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بداند كه بعد از او آشوب مى شود، لازم استخليفه بعد از خود را معين نمايد. و گويد: برهان (خلف ) روش صحيح پيگيرى رويدادهاى تاريخى نيست ، و ما در اينگونهموارد فقط نيازمند به روايات مى باشيم .(861) دكتر صبحى با كشمكش هاى زيادى كه در طول اين كتاب دارد بهمسائل زيادى اعتراف مى كند، چنانچه در سابق نيز مطالبى از او بيان داشتيم ، اما هميشهبا توجه به اعترافاتش ناگزير به گونه اى بر خلاف آنچه بااستدلال به آن رسيده است بحث را به پايان مى رساند، و يا ناقص رها مى كند. مثلا دراينجا بحث را به گونه اى مطرح مى كند كه گويا روايات در مورد امامت اميرالمومنينمنحصرا از سوى پيشوايان شيعه صادر شده است ، در حالى كه در مورد حديث غدير، ودلالت آن بر امامت امير المومنين عليه السلام ، به آن گونه دفاع نمود.(862) و آنچه مورد نظر ما بود، اعتراف دكتر صبحى به عدم صحت انتخاب و اختيار توسطاهل (حل و عقد). ديگر اينكه گويا دكتر صبحى مى خواهد چنين نتيجه گيرى كند كه روايات در موردخلافت از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم پس از اين اضطرابات ، توسط شيعهبوجود آمده است ، اگر اين اتهام متوجه شيعه شود، بايستى گفت ،قبل از شيعه ، محدثين اهل سنت در گير اين اتهام هستند، زيرا كتب آنان پر از احاديث وروايات در مورد وصى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بعد از رحلت اوست ، كهحتى دكتر صبحى خود، به ناچار، و به دليل روايات متواتره در اين باب ، آنها راحمل به خلافت اميرالمومنين در نوبت چهارم نموده است ، چنانچه بحث آن گذشت .(863) ودر واقع بايد اذعان داشت كه انكار سفارش پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم درمورد خلافت على عليه السلام ناشى از اينگونه روى دادهاى تلخ تاريخى است .(864) و نه اينكه روايات ياد شده پس از حوادث رحلت پديد آمده است . بنابراين ، درست نيست كه بگوئيم اين تحولات موجب گرديد، شيعه راه خلاصى براىخود بيابد، و بلكه آقاى صبحى خود، در ص 98- 89 كتاب ياد شده ، پس از بيان ادلهعقليه شيعه ، گويد: ترديدى وجود ندارد كه ادله عقليه شيعه در مورد خلافت شايانتوجه است .(865) و نيز در مورد ادله نقليه شيعه (روايات ) كه در زمينه خلافت آمده است ، نظر مساعدى دارد،وليكن او نيز چون ديگران به حكم پيروى از گفته هاى پيشينيان خود، نمى تواند قاطعيتلازم را داشته باشد، مثلا در مورد رويداد غدير خم ، با توجه به اين كه در صحت رويدادغدير خم ترديد ندارد، و نيز دلالت حديث غدير را در مورد خلافت اميرالمومنين عليهالسلام انكار نمى كند، و حتى اعتراف مى كند و رازىنقل مى كند، و در تاءييد اين شبهات ، و يا تكذيب آنها ساكت مى شود.(866) در حالىكه حق اين است ، اگر شبهات ياد شده را وارد مى داند، آنها را تاءييد، و گرنه تكذيبنمايد. پرواضح است سكوت در چنين وضعيتى ،دليل بر اين است كه نخواسته بر خلاف روش بزرگان خود گام بر دارد، زيرا روش بحث او، و نتيجه گيريهاى مثبتش جاى هيچگونه ترديد از خود باقى نمى گذارد. 12- 11 قياس از اين اجماع نتوانستيم براى مشروعيت حكومت ابوبكر بهره جوئيم ، زيرا هيچگونه اتفاقآرائى توسط علماى امت اسلام ، طبق تعريف اجماع ، صورت نگرفته و تنها گروهى ،آنهم اندك ، از تعداد بسيار علماى آن دوره ، در آغاز به خلافت ابى بكر راءى دادند، وبعد طبق ضرورت ، و نه بر اساس تمايل ، كار انجام شده را به امضاء رساندند، و بهاين گونه از اجماع دست شسته و به سراغ دليل ديگرى كه از نظراهل سنت براى استخراج احكام شرعيه معتبر است ، يعنى (قياس ) برويم . چنانچه خود آنان در همايش سقيفه به آن توسل جسته ، و گفتند: ( ايكم تطيب نفسه انيخلف قدمين قدمهما رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم .(867) كداميك از شما دوست دارد، پشت سر قرار دهد گامهائى را كهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آنها را مقدم داشته است ؟ يعنى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم او را در نماز بر ديگران مقدم داشت ، پساو در خلافت نيز مقدم بر ديگران است .(868) تعريف قياس : قياس يكى از ادله شرعيه است ، كه به وسيله آن احكام شرعيه استخراجمى شود، از نظر شيعه اعتبار ندارد وليكن اهل سنت آن را معتبر مى دانند، و آن را چنين بيانداشته اند: ( القياس فى اصطلاح الاصوليين ؛ هو الحاق واقعه لا نص على حكمهما، بواقعه وردنص بحكمها؛ فى الحكم الذى ورد به النص ، لتساوى الواقعتين فى عله هذا الحكم ).(869) قياس در اصطلاح علماى اصول ، ملحق نمودن رويدادى است كه حكم آن تصريح نشده است ،به رويدادى كه حكم آن به صراحت بيان شده است ، در حكمى كه به آن تصريح شدهاست ، به جهت تساوى هر دو رويداد، در انگيزه حكم ياد شده . مانند حرمت بيع در هنگام اقامهنماز جمعه ، كه در قرآن به آن تصريح شده است . اما نمازهاى ديگر چنين حكمى ندارند ودستور صريحى درباره آنها وارد نشده است علت حرمت بيع در هنگام اقامه نماز جمعه ، ايناست كه بيع انسان را از پس بيع در هنگام اقامه نمازهاى ديگر نيز حرام است (و بهقول (خلاف ): كراهت دارد، در حالى كه طبق دليل قياس بايد حرمت داشته باشد، زيرا مقيسو مقيس به يك حكم دارند - م -) و اكنون ببينيم آيا، رويداد پيشنمازى ، و ولايت امر مسلمين با يكديگر مساوى هستند، و آياانگيزه و شرائط هر دو يكى است ؟ امامت در نماز حداكثر چيزى كه لازم دارد، طبق نظريهشعيه ، عدالت امام جماعت ، و حداكثر، آگاهى بهمسائل نماز است ، كه اهل سنت براى امامت در نماز هيچگونه شرايطىقائل نيستند. آيا علت و شرايط پيشنمازى ، آن هم بر يك گروه اندك ، در محدوده يك شهر، با علت وشرايط زمامدارى يك امت بزرگ و در حال پيشرفت سريع مساوى است ؟ و اگر مشروعيتخلافت به استناد قياس باشد، اين قاعده بيشتر در مورد على عليه السلام صدق نمىنمايد؟ مگر نه اين است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم عمده ماءموريت هاى مهمسياسى را به او واگذار مى نمود، از آن جمله ماءموريت لغو پيمان سياسى كه باهمسايگان مشركين خود به امضاء رسانده ، و نيز در هنگام غياب از مدينه او را به جاى خودمنصوب داشته ، و رسما اداره امور را بر عهده او نهاده ، و مقام و منزلت او را براى مردمروشن نموده بود. و مناصب هارون برادر موسى عليه السلام را به او واگذار نموده ، وقرآن خود منصب وزارت و شركت در نبوت همه كارهاى موسى عليه السلام را به هارونواگذار كرده اين موارد نص در حكم است ، و دليلى واضح و آشكار است . نتيجه اينكه هيچ نوع مجوز شرعى ، نه از نظر دستور صريح ، و نه اجماع و نه قياسهيچكدام را مجوزى براى اقدامات و تصميمات همايش سايبان بنى ساعده نيافتيم ، به همينجهت است كه مى بينيم چون از نظر شرعى راهى نيافتند، حكومت اسلامى را امرى عبادىندانسته ، و اظهار مى دارند، حكومت اسلامى امرى است دنيوى مانند ديگراعمال دنيوى كه نيازمند به دستور خاصى نيست ، و به همين جهت اصحاب پيامبر اكرمصلى الله عليه و آله و سلم در اين گونه موارد از دستورات پيامبر اكرم صلى اللهعليه و آله و سلم اطاعت ننموده و با آن مخالفت مى ورزيدند.(870) 13- 11 حرف آخر و حرف آخر اينكه اهلحل و عقد به خلافت ابى بكر راى دادند، و به خلافت او راضى شدند روشن است مقصوداز اهل (حل و عقد) دانايان و بزرگان اصحاب پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلمهستند كه آن روز بيشتر آنان در مدينه رسول صلى الله عليه و آله و سلم بودند، آنانكه به گفته دكتر احمد محمود صبحى ، خود محور خلاف و نزاع بودند، در بيعت همايشسايبان بنى ساعده ، و نيز در شوراى تعيين خليفه از سوى عمر، بر اساس تمايلاتشخصى و احساسات و عواطف خويشاوندى حركت مى كردند.(871) و يا كسانى كه در همايش ياد شده به طور كلى حضور نيافتند و گرداگرد پيكر مطهررسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودند، مانند عباس بن عبدالمطلب ، على ابن ابىطالب ، طلحه و زبير، سلمان ، مقداد، ابوذر، عمار بن ياسر،فضل بن عباس و بسيارى ديگر از بنى هاشم و بزرگان صحابهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم .(872) و بعضا كه حضور داشتند به اين بيعتتن ندادند، مانند سعد بن عباده و حباب بن منذر و.... كه برخى از آنان تا آخر حاضرنشدند بيعت كنند، و برخى ديگر نوشته اند تا شش ماه بعد بيعت كردند.(873) آيا اهل(حل و عقد) ابوسفيان و سهيل بن عمرو، و حارث بن هشام و عكرمه بن ابىجهل و ديگر سران قريش بودند، كه پس از بيعت با ابى بكر، آن برخورد كينه توزانهو انتقام جويانه را با انصار داشتند، و آنان را به مرگ و گرفتن انتقام كشته شدگانقريش در جنگ هاى بدر و احد و... تهديد مى نمودند.(874) و آيا مى توان گفت ، امثال خزيمه بن ثابت و ابى بن كعب ، و خالد بن سعيد، و ديگربزرگان اصحاب پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه هر كدام داراى ويژگىخاصى بودند، از اهل حل و عقد به شمار نمى آمدند؟ چرا كه آنان در آغاز بيعت ننمودند، وبه همين دليل خالد بن سعيد را طبق اصرار عمر از مقام فرماندهى سپاه اعزامى به رومعزل نمودند.(875) و آيا نمى بايستى حداقل تمامى افراداهل حل و عقد به اين بيعت رضايت مى دادند؟ فصل دوازدهم : در مدينه چه مى گذرد 1-12 پيشنهاد بيعت با على عليه السلام از سوى قريش عباس و فرزندانش ، فضل و قثم و برادر زاده اش اميرالمومنين عليه السلام ، با طلحه وزبير گرداگرد پيكر مطهر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را گرفته اند. از سوى ديگر اسامه بن زيد فرمانده سپاه ، خبر رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و سلم را در پايگاه (جرف ) دريافت مى كند، و خود را به گروه مصيبت زده مى رساند،همه در يك ماتم و اندوه عميقى فرو رفته اند. اما عباس ، اين پير دنيا ديده گرچه سخت دراندوه فراق پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى سوزد، اما انديشه اش در جاىديگر است ، او در انتظار حوادثى است كه مدينه را بيش از رحلت پيامبر اكرم صلى اللهعليه و آله و سلم مى لرزاند، او مى داند در پس پرده چه چيزهائى مى گذرد، و به زودىسير حوادث آنها را آشكار خواهد نمود، اما چه كند؟ در انتظار حوادث بنشيند، و دست روىدست بگذارد، و بعد افسوس بخورد؟ يا اقدام ...؟ اما چگونه ؟ او در حالى كه در كنارپيكر پاك رسول ، به ماتم نشسته ، شتاب مى گيرد و خود را به على عليه السلام مىرساند، و عرضه مى دارد: ( امدد يدك ؛ ابايعك ، فيقول الناس : عم رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ،بايع ابن عم الرسول صلى الله عليه و آله و سلم ، فلا يختلف عليك اثنان ؟:) دست خود را دراز كن ، تا با تو بيعت كنم ، و مردم بگويند: عموىرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، با عموزادهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بيعت نمود، و ديگر حى دو نفر نيز در مودر تواختلاف نخواهند داشت ، و مخالفت نكنند. و على عليه السلام در پاسخ فرمود: او يطمع فيها طامع غيرى ؟ و آيا كسى جز من توقع دارد به خلافت دست يابد؟ و عباسگفت : ستعلم ؛ به زودى خواهى دانست .(876) آيا واقعا مسئله به همين سهولت و آسانى بود كه عباس عموى پيامبر اكرم صلى اللهعليه و آله و سلم تصور مى كرد، با بيعت او مسئله تمام مى شد؟ با مرور به آنچهگذشت ، و خواهد آمد، خواهيم دانست هرگز چنين نمى شد، و بلكه درگيرى و اختلاف ، و جنگداخلى در پى آن اجتناب ناپذير بود به هرحال طولى نكشيد كه خبر آوردند زير سايبان چه گذشته است .(877) براء ابن عازب ، آن يار ديرين خاندان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كههميشه قلبش در دوستى آل پيامبر مى طپيد گويد: من هنوز در دوستى آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم پايدارم ، بدرود زندگى گفت ، ومن در هراس بودم كه اين امر (خلافت ) را از خاندان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم بدر برند، اين هراس مرا دستپاچه كرده بود، در حالى كه قلبممالامال حزن و اندوه مرگ پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود، اما چاره اى نداشتم، اكنون نبايد بگذارم فرصت از دست برود، به هميندليل مرتب به خانه بنى هاشم سركشى مى كردم ، و آنان همگى دور جنازه پيامبر اكرمصلى الله عليه و آله و سلم ، جمع بودند، در اين ميان حواس خود را كاملا متوجه شخصيتهاى قريش مى كردم كه آنان در چه حالى هستند، يك وقت متوجه شدم ، ابوبكر و عمرحضور ندارند، و.... ديرى نپائيد ديدم ابوبكر و عمر و گروهى از اصحاب ، زير سايبان بنى ساعده جمعهستند، و گرداگرد ابوبكر و عمر را فرا گرفته اند، و هر كسى به آنان عبور مى كند،به او پيشنهاد بيعت مى كند، و براى ابوبكر از او بيعت مى گيرند،... و من بى تاب شدم، و با سرعت خود را به بنى هاشم رساندم ، در خانه بسته بود با شدت در را كوبيدم . درب باز مى شود، براء خود را به داخلخانه پرتاب مى كند، اما.... اضطراب سراپاى وجود براء را فرا گرفته ، او در حالىكه تلاش دارد نفس هاى خود را آرام كند، و اضطراب خود را فرو نشاند....، ولى چهرهگرفته او همه چيز را نشان مى دهد. عباس عموى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلمبه او روى نموده ، بگو چه خبر است ؟ چه شده ؟.... براء با لحن تلخى ، بيش از دو سهكلمه نمى تواند بگويد: مردم با ابوبكر بيعت نموده اند!.... عباس : تربت ايديكم الى آخر الدهر: تاابد دست شما كوتاه گرديد. هر چه به شماگفتم نپذيرفتيد، و من درد خود را در درون خود حبس نمودم .(878) على واهل بيت ، در كنار جنازه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، حلقه ماتم زده بودند،اينان در خانه خود به سوگ پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، نشسته اند، ودنياى بيرون ، و آنچه در آن مى گذرد، در خاطره آنان كوچك ترين تاءثيرى ندارد، نهاين است كه براى على عليه السلام حوادث بيرون خانه هيچگونه ارزشى ندارد، او همهچيز را مى داند، و به همه چيز آگاه است ، او بيش از عباس ، و پيش از او وخامت اوضاع رادرك نموده است ، و مى داند كه عباس چه مى گويد، و چه مى خواهد، گر چه مرگ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، على را سخت درهم كوبيده است ، وليكن انديشه و خرداو سخت پاى برجاست و مى داند كه زمامدارى امت ، نيز وظيفه اى است بسيار سنگين كهنبايد مهمل گذارده شود، و دست متجاوزين ، بايد كوتاه گردد، و اين قافله را اوو هدايتكند، و گرچه او خود در پاسخ اين اعتراض كه دير جنبيديد، و گذاشتيد ديگران بهخلافت دست بيازند، مى گويد:( اكنت اتركرسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ميتا:) آيا جنازه پيامبر اكرم صلى الله عليهو آله و سلم را رها نموده و به دنبال خلافتش مى رفتم .(879) در ظاهر اگر پيشنهاد عباس عملى مى شد؟ همه چيز به نفع بنى هاشم تمام مى گشت ،زيرا او هم بزرگ قريش ، و هم بزرگ خاندان هاشم (از نظر و سن وسال )، و هم عموى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم . اما نه ... على عليه السلام آگاه است كه حتى اگر جنازه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و سلم را نيز رها مى كرد، و امر آن را به ديگرى واگذار مى نمود، و يا اكنون باسرعت به سوى سايبان بنى ساعده برود و با بيعت عباس و مقداد و غيره در يك فرصتكوتاه ، همه چيز را به نفع خود تمام كند؟ مسئله به اين آسانى نخواهد بود كه عمويشتصور كرده است ، او از يك چيز هراس دارد، و اين هراس است كه دست به هيچ اقدامى نمىزند، او مى داندكه رقباى خلافت به اين سهولت دست از تلاش بر نمى دارند، و درنتيجه فتنه و شكاف در ميان امت ايجاد مى شود، و فرصت به دست دشمن داده شده ، و درنتيجه نابودى اسلام را در پى خواهد داشت .(880) پس بهتر اينكه على عليه السلام خود را به جنازه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم مشغول بدارد، و پيشنهاد عباس و ديگران را نپذيرد، و قضاوت را به آيندگانواگذارد. و فاطمه عليهاالسلام فرمود: و ابوالحسن آنچه شايسته او بود، انجام داد و آنان كارىانجام دادند كه خداوند آنان را كفايت مى كند.(881)
|
|
|
|
|
|
|
|