بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان باستان, آیة الله حسین نورى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BASTAN01 -
     BASTAN02 -
     BASTAN03 -
     BASTAN04 -
     BASTAN05 -
     BASTAN06 -
     BASTAN07 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

هشام به دست و پا مى افتد

بيانات و اعتراضات زيد، همه جا را پر كرده بود، و ميرفت كه نهضتى پيگير و ريشهدار از هر سو پديد آورد.
قابل توجه اينكه زيد خود را تنها در حجاز محصور نكرده بود، بلكه در پى اجراىمقصودش مسافرتها بشامات و عراق كرد، هشام از قصد زيد باخبر شد، آنى از ياد اوغافل نمى ماند، تا آن زمان كه مطلع شد زيد بكوفه رفته و در آنجا بتبليغات پرداختهاست ، براى عامل خود در كوفه (يوسف بن عمر ثقى ) (158) نامه هاى متعدد در مورد زيدنوشت .
يكى از نامه هاى كوتاه او كه بيوسف نوشته اين است :
((پس از سلام يكى از بستگان براى من نوشته است كه مردم كوفه ، اطراف زيد راگرفته اند، از غفلت و جهل تو بسيار درشگفتم كه از كار زيدغافل مانده اى و در كوفه با او بيعت مى شود، او را از كوفه بيرون كن ، هر چند كه بااو جنگ كنى ، و از او دست برمدار.))
در اين وقت ، ((يوسف بن عمر)) در شهر حيره ، پس از دريافت نامه هاى هشام ، براىفرمانده سپاهش ((حكم بن صلت )) كه در كوفه بود نوشت كه در مورد زيد، آنىغافل مباش و بجستجوى او و دستگير كردن او بپرداز.
جاى زيد، مخفى بود، حكم بن صلت از راه تاكتيك جاسوسى توسط يكى از برده هايشكه از لحاظ نژاد خراسانى بود، از جايگاه زيد مطلع شد، جريان به اين ترتيب بود كه:
پنج هزار درهم به آن برده خراسانى داد و به او گفت : بميان گروه شيعيان برو و بهآنها بگو از خراسان آمده ام ، بخاطر علاقه شديدى كه به اهلبيت (ع ) دارم ، مى خواهمخود را فداى آنها كنم .
اين برده خراسانى طبق ماءموريت مرموز خود، مكرر خود را به شيعيان مى رساند، و مىگفت از خراسان آمده ام ، حتى پول كلانى از خراسان آورده ام و من جان نثارآل على (ع ) هستم ، او آنقدر زيركانه وارد شد كه جائى براى خود در ميان شيعيان بازكرد، و سرانجام محل سكونت زيد را به او نشان دادند، او هم مخفيانه جاى زيد را به حاكمكوفه نشان داد.
از سوى ديگر: سليمان بن سراقه به يوسف بن عمر گزارش داد دو كه مرد بنام عامر وطعمه را مى شناسم كه با زيد رفت و آمد دارند، و هم اكنون زيد درمنزل آنها است ، يوسف فورا براى دستگيرى آنان ماءمور فرستاد، ماءمورين واردمنزل آن دو نفر شده ، آنها را دستگير كردند اما زيد را در آنجا نيافتند.
يوسف پس از تحقيقات از آن دو نفر، مطلع شد كه زيد و هم مسلكانش ‍ تصميم قاطع براىنهضت دارند. همانجا دستور داد كه گردن آن دو نفر را زدند.
زيد از جريان آگاه شد، از آن ترسيد كه قبل از خروج جلو او را بگيرند، لذا وقت خروجرا كه چهارشنبه اول ماه صفر اعلان كرده بود به جلو انداخت و براى اينكه با اصحابشغافلگير نشوند، زودتر از خانه هاى خود بيرون آمدند و آماده جنگ شدند.(159)


مجاهدات زيد و همراهان در جبهه هاى جنگ

حكومت هشام ، همه جاى كوفه را تحت تسخير درآورده بود، و سانسور شديد در همه جاحكومت مى كرد، عده زيادى از مردم كوفه را اجبارا در مسجد اعظم كوفه زندانى كردند، واعلام نمودند كه هر كس امشب (چهارشنبه ) در منزلش بماند تاءمين جانى ندارد، مردم كوفهاز اين اعلام وحشت كردند و گروه گروه به مسجد مى رفتند.
در اين بحران خطرناك و شديد، زيد علنا پرچم مخالفت برافراشت و اعلان جنگ كرد و ازهر سو، براى خود كمك مى طلبيد.
بامداد چهارشنبه ، يوسف بن عمر كه در حيره به سر مى برد، عده اى از اطرافيان روىتلى كه كوفه از آن پيدا بود قرار گرفتند، و در همانجا نظارت مى كردند و گروهگروه سپاه براى كمك ((حكم بن صلت )) مى فرستادند.
در اين درگيرى بود كه زيد مجددا از مردم كمك خواست و با شهامت بى نظيرى خطبه جامعىخواند و مردم را به يارى حق و امر به معروف و نهى از منكر، دعوت مى كرد و از آنها بيعتمى گرفت .
از سخنان او در اين وقت اين است كه گفت : ((به خدا سوگند من شرم دارم كه در روزرستاخيز كنار حوض كوثر به حضور پيامبر (ص ) شرفياب گردم بااينحال كه امر به معروف و نهى از منكر را ترك نموده باشم .))(160)
سپس گفت : سوگند به پروردگار - علت نهضت من پيروى از كتاب خدا (قرآن ) و سنتپيامبر (ص ) است ، در اين صورت باكى ندارم كه مرا در ميان انبوه آتش بيفكنند ولى پساز اين مراحل به سوى ، رحمت خدا بشتابم .(161)
اما از قديم بى وفائى مردم كوفه مشهور و چون ماركى براى آنها ضربالمثل بود تا آنجا كه پس از شروع جنگ از 15 هزار (يا 40 هزار و يا 80 هزار بيعت كنندهتنها در كوفه ) اگر تعجب نكنيد فقط پانصد يا سيصد نفر همراه زيد باقى ماندند،بقيه رسما از زيد بيزارى جستند.
زيد تنها راه سعادت را در اين مى ديد كه با همان سپاه اندك با دشمن بجنگد، تا كشتهشود، آن دامنى كه او را پرورده بود، هرگز به او اجازه نمى داد كه تسليم گردد.
درگيرى جنگ به اوج شدت رسيد، زيد همچون نهنگ دريا كه در برابر امواج متلاطم قرارگيرد ولى به پيش روى و شكافتن امواج ادامه دهد، همچنان مجاهده مى كرد.
از رجزهاى او در هنگامه نبرد اين رباعى بود:

فذل الحيواة و عزالممات
و كلا اراه طعاما و بيلا
فان كان لابد من واحد
فسيرى الى الموت صبرا جميلا
((ذلت زندگى و عزت مرگ هر چند هر دو ناگوار بنظر برسد، ولى اينك كه چاره اىجز يكى از اينها نيست ، استقامت نيك ، در شتافتن به سوى مرگ با عزت است .))
شعار زيد و همراهانش اين بود كه فرياد مى زدند يا منصور امت .
يعنى : اى دينى كه مورد يارى قرار گرفته اى مرگ و شهادت را در راه خود نصيب مابگردان اين همان شعارى است كه مسلمين در جنگ بدر، آنرا تكرار مى كردند.
چند بار زيد و سپاه پانصد نفريش ، سپاه مجهز دشمن را وادار به فرار كردند، از اينروسرانجام ، محل جنگ در محله ((كناسه )) كه از محله هاى نسبتا دور كوفه است واقع شد، درآنجا نيز بر سپاه دشمن غالب شد، و كار جنگ بهمحل ((جبانه )) كشيد، و در آنجا نيز حمله هاى متعددى درگرفت ، و يوسف بن عمر ثقفى ،لحظه به لحظه ، سپاهيان تازه نفسى به صحنه جنگ مى فرستاد، تا سرانجام زيد واردمركز كوفه گرديد.
نصر بن حزيمه يكى از ياران شجاع و آگاه زيد، زيد را متوجه مسجد اعظم كوفه ساخت ،بلكه بتواند مردم كوفه را كه در آنجا زندانى شده بودند بيرون آورده و به كمكبطلبد، وقتى كه زيد با عده اى به طرف مسجد روانه شدند، سپاه دشمن سر راه آنها راگرفتند و در همانجا جنگ سختى درگرفت ، ولى زيد و همراهان با كشتن بسيارى از سپاهدشمن ، آنها را از سر راه خود رد كردند و خود را كنار ((بابالفيل )) مسجد اعظم كوفه رساندند، و فرياد مى زدند كه اى مردم كوفه از مسجدبيرون آئيد، ولى سپاه دشمن ، اطراف مسجد و پشت بام مسجد را گرفته بودند و با تيرو سنگ مانع بيرون آمدن آنها مى شدند.

شهادت مردانه زيد

عصر چهارشنبه نخستين روز جنگ بود، كه هر دو طرف از جنگ دست كشيدند، زيد و همراهاندر دارالرزق بسر مى بردند دشمن زخم خورده كه در جنگ با زيد، كشته بسيار داده بود،هر لحظه در انتظار انتقام بسر مى برد.
وقتى كه روز پنجشنبه فرا رسيد، زيد سپاه اندك خود را مجهز كرد دو افسر رشيدشنصر بن حزيمه را فرمانده طرف راست سپاهش و معاوية بن اسحاق را در طرف چپلشگرش قرار داد، و خود در پيشاپيش لشكر قرار گرفت ، فرمانده دشمن به سپاهيانخود اعلام كرد كه از مركبها پياده شوند(162) طولى نكشيد كه براى چندمين بار، بازنائره جنگ شعله ور شد و هر دو سپاه پياده به جنگ پرداختند.
در اين درگيرى از سپاه دشمن ضربتى سخت به نصر بن حزيمه افسر رشيد زيد واردآمد، بطورى كه او در همانجا كشته شد، جنگ همچنان ادامه داشت ، عصر پنجشنبه فرا رسيد.زيد و همراهان با حمله هاى پى درپى سپاه دشمن را تا ((سبخه ))(163) عقب راند،فرمانده دشمن هر لحظه تقاضاى كمك از يوسف بن عمر ثقفى حاكم كوفه مى كرد.
خورشيد كم كم بال و پر زرين خود را جمع مى كرد، و هنگام غروب روز پنجشنبه را اعلاممى نمود، شديدترين درگيرى صف حق و باطل در جنگ زيد با دشمن ، درگرفت ، در همينبحران بود كه تيرى از ناحيه دشمن به پيشانى زيد خورد، و آن تير آنقدر به پيشانىاو فرو رفت كه به مغزش رسيد، همين تير زيد را از پاى درآورد، او ديگر نمى توانستبر پشت اسب بنشيند، به زمين افتاد، يارانش اطرافش را گرفتند و بطور سريع او را ازميدان جنگ بيرون برده و به خانه يكى از شيعيان بردند آن روز نيز دو طرف دست از جنگكشيدند.
زيد كه غرق در خون بود، در خانه يكى از ياران بسترى شد و روز بعد (روز جمعه )روحش به جهان بقا شتافت .
به اين ترتيب ، زندگى حماسه انگيز زيد در ظاهر سپرى شد، ولى در حقيقت آغاز دفترزندگى را در جهان گشود.
دشمن زخم خورده كه سخت از زيد ناراحت بود، از راههاى مختلف وارد شد تامحل دفن جسد او را پيدا كرده (164) قبر را نبش نموده و بدن را بيرون آورد و آنرا باچند جسد ديگر از ياران زيد، نزد حاكم كوفه (يوسف بن عمر) آورده و در پيشگاه اوانداختند، يوسف سر مقدس زيد را از بدن جدا كرد و همراه سرهاى ديگر از ياران زيد، بهشام براى هشام فرستاد، هشام به حامل سرها، ده هزار درهم جايزه داد و سپس بدستور هشامسر زيد را در دروازه دمشق نصب نمودند.
و در مورد جسد زيد، حاكم كوفه دستور داد در بازار كناسه آنرا معلق به دار آويزانكردند.
دشمن به اينها اكتفا نكرد، و پس از مدت درازى (165) جسد زيد را از چوبه دارگرفتند و آن را آتش زدند و خاكستر آن را بر باد دادند!
پس از زيد، دست پرورده ها و فرزندان او نيز هر يك پس از ديگرى در راه امر به معروفو نهى از منكر شهيد شدند، اولين فرزند او يحيى و دومى عيسى و سومى حسين و چهارمىمحمد، و سپس فرزندزادگان زيد هر كدام باكمال شهامت به راه مبارزه با استعمار و مفاسد ادامه دادند تا كشته شدند!(166)


گفتار دو امام (ع ) در شاءن زيد

روايات متواتر و بسيار از ناحيه ائمه اطهار (ع ) در شاءن و مقام زيدنقل شده و در اينجا به دو نمونه از آنها كه ضمنا نهضت زيد را تاءييد مى كنند و به همهسؤ الات در اين مورد پاسخ مى دهند مى پردازيم :
1 - جابر جعفى گويد:
روزى امام باقر (ع ) به برادرش ((زيد)) نگاه كرد و اين آيه را خواند:
((فالذين هاجروا و اخرجوا من ديارهم و اوذوا فى سبيلى و قاتلوا و قتلوا لا كفرن عنهمسيئاتهم و لا دخلنهم جنات تجرى من تحتها الانهار ثوابا من عندالله و الله عنده حسنالثواب .))(167)
سپس اشاره به زيد كرد و فرمود: به خدا سوگند اين زيد، از همين مردانى است كه اينآيه مى گويد.(168)
2 - پس از شهادت زيد، نامه اى از طرف ((بسام صيرفى )) به امام صادق (ع ) رسيدكه در آن خبر شهادت زيد و عده اى از يارانش ، نوشته شده بود، امام (ع ) پس از خواندننامه ، بى درنگ اشك از چشمانش سرازير شد و فرمود:
((انا لله و انا اليه راجعون مرگ عمويم را به حساب خدا مى آورم ، او عموى نيكى بود،او مردى براى دنيا و آخرت ما بود، بخدا سوگند او مانند شهدائى است كه با پيامبر وعلى و حسن و حسين (عليهم السلام ) شهيد شدند.))(169)


يحيى بن زيد مردى پولادين در راه هدف

يحيى و عيسى به ترتيب اولين و دومين فرزند زيد هستند

همانگونه كه زيد بن امام سجاد (ع ) با شهامتى بى نظير، در راه نهى از منكر و پيكار باجهل و تباهى و ستم ، مردانه مجاهده كرد تا شهيد شد، فرزندان و فرزند زادگان باكمال و دلاورى را نيز از خود بيادگار گذارد كه براستى ، قدم به جاى گام پدرگذاشتند و قهرمانانه در راه رسالت اسلام كوشيدند.
يحيى و عيسى به ترتيب اولين و دومين فرزند زيد هستند(170) كه در اينجا نظرخوانندگان را بطور فشرده به زندگى يحيى و سپس عيسى جلب مى كنيم :
با اينكه يحيى بيش از 18 سال عمر نكرده است (171) اسم او در تاريخ به عنوان يكمرد بسيار آگاه به مسائل و عالم و با كمال و شجاع ثبت شده است ، او در مكتب اهلبيت (ع ) وزير سايه پدر ارجمندش زيد، پرورش ‍ يافت و در درايت و بينش آنچنان بود كهمتوكل بن هارون (راوى صحيفه كامله سجاديه ) مى گويد:
بعد از شهادت زيد، با فرزندش يحيى كه عازم خراسان بود ملاقات كردم ((مردى را درعقل و كمال چون او نديده بودم )).
متوكل اضافه مى كند، يحيى به من گفت :
صحيفه اى كه محتوى دعاهاى كامل است ، پدرم زيد آنرا از پدرش امام سجاد (ع ) اخذ كرده وبه من سپرده و وصيت كرده كه در حفظ آن بكوشم و آنرا به اهلش بدهم .
آنگاه صحيفه را كه با وضع مخصوصى مهر كرده بود باز كرد و به من داد و فرمود:
اگر گفتار پسر عمويم امام صادق (ع ) نبود كه خبر به كشته شدن من داده ، اين صحيفهرا به تو نميدادم ، ولى مى دانم كه سخن امام صادق (ع ) مطابق حق است ، مى ترسم اينعلم به دست بنى اميه بيفتد و آنرا مخفى بدارند.
متوكل مى گويد:
صحيفه را از يحيى گرفتم ، پس از آنكه يحيى شهيد شد، به مدينه حضور امام صادق(ع ) شرفياب شدم و جريان شهادت يحيى و صحيفه را به عرض ‍ آن بزرگوار رساندم، حضرت گريه سختى كرد و فرمود:
((خدا پسر عمويم يحيى را رحمت كند و او را با پدران و اجدادش محشور گرداند...(172) صحيفه كجاست ؟)) صحيفه را به محضرش تقديم كردم ، فرمود:
((بخدا سوگند اين صحيفه به خط عمويم زيد است كه محتوى دعاى جدم امام سجاد (ع )مى باشد.))(173)


وصيت زيد به فرزندش يحيى

وقتى كه زيد در جنگ با دشمن ، سخت مجروح شد و او را بطور پنهانى به خانه يكى ازيارانش بردند و در آنجا بسترى گرديد، يحيى بر پدر وارد شد و خود را كنار بسترپدر انداخت و سخت گريه كرد، زيد به فرزند رشيدش رو كرد و گفت :
((فرزندم ! دست از پيكار با اين قوم برمدار؟ به خدا سوگند تو در مسير حق هستى وآنها در مسير باطل ، كسانى كه در ركاب تو كشته شوند،اهل بهشت خواهند بود.)) (174)
زيد از دنيا رفت ، اصحاب باوفاى او با يحيى در مورد دفن پنهانى جسد پاك زيد بهمشاوره پرداختند، تا سرانجام ، با راءى واحد، جسد زيد را در كنار نهرى شبانه دفنكردند، و آب را به روى قبر انداختند كه قبر زيد معلوم نشود.
يوسف بن عمر ثقفى حاكم كوفه پس از تسلط بر اوضاع ، چونان افعى زخم خورده ، باخشونت فوق العاده براى مردم كوفه سخنرانى كرد و در ضمن سخنرانى گفت :
همه شما از اين مطلب باخبر باشيد كه يحيى فرزند زيد خود را در حجله زنهاى شماپنهان كرده است ، همانگونه كه پدرش چنين كرد، (اين سخن درباره زيد و فرزندش جزافترا و تهمت نيست و مهمترين حربه ستمگران تهمت است ) سوگند به خدا اگر دستگيرشكنم ، به سخت ترين بلا گرفتارش ‍ خواهم ساخت . (175)
يحيى در چنين شرائط سختى به سر مى برد، او مى دانست كه براى تقويت اسلام غير ازنهضت چاره اى نيست ، از طرفى در صورتى نهضت او نتيجه بخش خواهد شد، كه از كوفهبيرون رود و تا آنجا كه ممكن است ، مردم را بر ضد حكومت ستمگرانه هشام بن عبدالملكدعوت نمايد، از اينرو پس از دفن بدن مطهر پدر، با ده نفر از اصحاب و ياران باوفاىپدرش بطور پنهان از كوفه به عزم خراسان بيرون آمدند(176) او و همراهان از راهمدائن به طرف رى و از آنجا به شهر ((سرخس )) و از آنجا به بلخ روانه شدند.
يوسف (حاكم كوفه ) ماءمورينى را با تداركات كافى براى دستگيرى يحيى و همراهانشگماشت .


يحيى زير شكنجه زندان قرار مى گيرد

جريش بن عبدالرحمان ، در بلخ با كمال احترام از يحيى و همراهان پذيرائى مى كرد و درحفظ آنها مى كوشيد.
از اين جريان مدت درازى نگذشت كه هشام بن عبدالملك ، از دنيا رخت بربست ، و وليد بنيزيد بر مسند خلافت نشست ، او توسط حاكم كوفه (يوسف بن عمر) براى حاكم خراسان(نصر بن سيار) نامه نوشت و در آن نامه تاءكيد كرد كه آنى از فكر يحيىغافل نباشد تا او را دستگير كند.
نصر براى حاكم بلخ (عقيل بن معقل ) نامه نوشت كه ميزبان يحيى ((جريش بنعبدالرحمان )) را دستگير كن تا يحيى را تحويل دهد.
عقيل ماءمورانى فرستاد، جريش را دستگير كردند، و تحت شكنجه قرار دادند كه جايگاهيحيى را نشان دهد، حتى ششصد تازيانه ببدنش زدند، و به او مى گفتند: آنقدر ترا مىزنيم كه جان بسپارى ، مگر اينكه محل سكونت يحيى را نشان دهى ، او باكمال شهامت به ضارب مى گفت : ((والله لوكان تحت قدمى ما رفعتها عنه فاصنع ما انتصانع )) ((به خدا سوگند اگر يحيى زير قدمم باشد، قدمم را برنميدارم ، هر چه مىكنى بكن .)) فرزند جريش كه قريش نام داشت ، وقتى كه پدر را زير شكنجه ديد گفتمن جاى يحيى را به شما نشان مى دهم ، جماعتى از ماءمورين با راهنمائى او به اطاقى كهيحيى با يكى از يارانش بنام ((يزيد بن عمرو بنفضل )) در آنجا بود، رفتند و هر دو را دستگير كردند و نزدعقيل (والى بلخ ) بردند، عقيل نيز آن دو را به نزد نصر (والى خراسان ) روانه كردنصر آنها را زندانى نمود، و تاءكيد كرد كه با سخت ترين شكنجه ها يحيى و يزيد راشكنجه دهند.
يحيى همچنان در زندان تحت شكنجه هاى سخت و زنجيرهاى سنگين و آهنين بسر مى برد.
نصر والى خراسان ، جريان را براى يوسف بن عمر (حاكم كوفه ) نوشت و او نيز براىوليد بن يزيد نوشت ، ولى وليد در جواب براى يوسف نوشت كه يحيى را از زندان رهاسازند.(177)
دستور وليد به نصر والى خراسان ابلاغ شد، نصر، يحيى را احضار كرد و پس ‍ ازگفتگوى سختى ، به او گفت تو يك شخص آشوبگر هستى ! يحيى باكمال شهامت در پاسخ گفت : ((شما آشوبگر هستيد، آيا در امت اسلام ،اخلال و فتنه اى بالاتر از اين مى شود كه باكمال بى باكى به خونريزى بى گناهان ادامه مى دهيد.))
نصر جواب يحيى را نداد بلكه دو هزار درهم با دو استر به او داد و او را آزاد ساخت.(178)
يحيى پس از آزادى به طرف ((سرخس )) رفت ،عامل آنجا طبق دستور نصر (والى خراسان ) يحيى را از سرخس بيرون كرد، يحيى از آنجابه ((ابرشهر)) و از آنجا به سبزوار رفت . (179)


شهادت مردانه يحيى در راه هدف

يحيى از بى عدالتيها و مفاسد دستگاه بنى اميه كه همه چيز را به بازيچه گرفتهبودند، رنج مى برد، و هر لحظه در اين فكر بود كه آئين مقدس اسلام را از شر اينپليدان سفاك حفظ كند، او پى فرصت مى گشت تا سرانجام در سبزوار كه آخرين نقطهاستان خراسان در آن زمان بود هفتاد نفر را با خود همدست كرد و به تجهيز جنگىپرداختند، و از سبزوار به قصد ابرشهر بيرون آمدند، مبارزات علنى آنها در ابرشهرشروع شد، والى آنجا (عمرو بن زراره ) جريان را به حاكم خراسان (نصر بن سيار)گزارش داد، نصر براى والى سرخس (قيس بن عباد بكرى ) و والى طوس (حس بن يزيد)نامه نوشت و در آن نامه بآنها تاءكيد كرد كه به ابرشهر روند، والى ابرشهر رارئيس خود قرار داده و با هم با يحيى و همراهانش جنگ كنند والى سرخس و طوس ، طبقدستور به ابرشهر رفته و به عامل آنجا پيوستند، و جمعا سپاهى در حدود ده هزار نفرىتشكيل دادند و براى جنگ با يحيى آماده شدند.
يحيى با هفتاد نفر(180) به جنگ با ده هزار نفر پرداخت ، عجيب اينكه طبق نوشته مورخين، سپاه دشمن شكست خورد و والى ابرشهر (عمرو بن زراره ) در اين درگيرى كشته شد.
يحيى و همراهان با پيروزى غير عادى و بدست آوردن غنائم و مركبهائى به سوى شهرهرات روانه شدند، والى هرات (مفلس بن زياد) متعرض يحيى نشد، يحيى و همراهان ازآنجا به شهر جوزجان (181) رهسپار شدند.
حاكم خراسان (نصر بن سيار) با هشت هزار جنگجو ازاهل شام و غير شام براى كشتن يحيى و همراهانش ، وارد قريه اى نزديك جوزجان بنام((ارغوى )) شدند، در همانجا بين يحيى و سپاهش با سپاه نصر، جنگ شديدى درگرفت وسه روز و سه شب اين جنگ ادامه داشت ، همه ياران يحيى كشته شدند، و تيرى بهپيشانى يحيى خورد، و او نيز بسان پدرش زيد كه بر اثر تير شهيد شد، به شهادتنائل آمد(182) و وصيت پدر را در مورد پيكار با دشمن به انجام رسانيد.
در همان صحنه جنگ كه جسد مطهرش غرق در خون به زمين افتاده بود، سرش را از بدنشجدا كردند و براى ((وليد بن يزيد)) فرستادند، و بدنش ‍ را روى دار آويزان كردند،همچنان بدن خون آلودش روى دار بود تا آنكه ابومسلم خراسانى پس از تسلط براوضاع و انقراض بنى اميه ، جسد يحيى را باكمال احترام از چوبه دار گرفت و نماز بر آن خواند و در همانمحل قتل دفن كرد، و هفت روز به عنوان سوگوارى براى يحيى مجالسىتشكيل داد.(183)
وليد پس از ديدن سر يحيى ، اظهار خوشحالى كرده و دستور داد كه آنرا براى مادريحيى (ريطه ) كه در مدينه سكونت داشت ؛ هديه ببرند؛ وقتى كه سر را براى مادربردند؛ او به آن سر نگاه كرد و گفت : ((درود فراوان و جاويد بر پسرم و بر پدرانپاكش باد، مدتها فرزند عزيزم را از من دور نگهداشتيد و اينك سر مقدسش را به من هديهمى كنيد.))


عيسى بن زيد مرد آگاه ، شجاع و وارسته

عيسى بن زيد همواره در فكر نهضت ، بر ضد حكومت بنى عباس به سر مىبرد

از فرزندان زيد ((عيسى )) است ، او از علما و مردان پرهيزگار و وارسته بود، و هموارهزبانش به ياد خدا حركت داشت ، او همچون پدرش شخصى غيور و آزاد انديش بود و هيچگاهحاضر نبود كه تسليم حكومت خودكامه بنى عباس گردد، و براى او زندگى غير ازشهادت براى استوارى اسلام و نابودى كفر و ستم ، مفهومى نداشت .
او همواره در فكر نهضت ، بر ضد حكومت بنى عباس به سر مى برد اما يار و ياور نداشتاز اينرو، تقريبا نيمى از عمرش مخفى بود و سرانجام در سن شصت سالگى در مخفيگاهاز دنيا رفت .(184)
در زمان خلافت منصور، وقتى كه ابراهيم (185)(قتيل باخمرى ) بر ضد حكومت شورش كرد، عيسى پرچمدار سپاه او شد، و مردانه با سپاهدشمن مى جنگيد. ولى پس از شهادت ابراهيم و متلاشى شدن سپاهش ، دگر در خود نيروىمبارزه در برابر سپاه بيكران منصور، نمى ديد لذا از آن زمان به بعد متوارى شد.
وقتى كه مهدى عباسى پس از منصور بر مسند خلافت نشست ، عطايا واموال فراوانى را براى عيسى بن زيد، منظور كرد كه به او برسانند و به اوقول امان بدهند، در شهرها اعلام شد كه عيسى از ناحيه خليفه در امان است و به اضافهعطاياى فراوان براى او از طرف خليفه منظور شده است (186) او وقتيكه اين مطلب راشنيد به ((جعفر احمر)) و ((صباح زعفرانى )) (كه با او ملاقات داشتند) گفت : ((بخداسوگند اگر يك شب ، با ترس بخوابم براى من بهتر از همه عطاياى او و همه دنيا است.))
نيز نقل شده : سالى عيسى و حسن بن صالح ، بطور ناشناس در مراسم حج شركت كردند،در آنجا شنيدند كه منادى خليفه مى گويد:
حاضران به غائبان برسانند، عيسى بن زيد در هر كجا كه هست از طرف خليفه در امان مىباشد، عيسى ديد كه رفيق راهش حسن بن صالح از شنيدن اين ندا بسيارخوشحال شده و آثار سرور در چهره اش آشكار است .
به او گفت : گويا از شنيدن اين ندا خوشحال شدى .
او پاسخ داد: آرى .
عيسى گفت :
((بخدا سوگند يكساعت ترس آنها از من كه در نتيجه اين رعبى كه از من دردل آنها است ، حقوق مظلومان و محرومان را رعايت مى كنند از طغيان و تجبر خود مى كاهند،براى من بهتر از همه اين وعده ها است .))(187)


زندگى ساده عيسى در مخفيگاه

عيسى مى دانست كه تا تسليم بنى عباس نشود از چنگ ظلم آنها در امان نخواهد ماند، ازطرفى تسليم شدن نيز از ساحت مقدس او دور بود. و بدون يك نهضت هم نبايد خود را بههلاكت انداخت ، شرائط نهضت هم نبود.
لذا راه سوم را كه همان متوارى بودن باشد كه يكنوع مبارزه منفى و نهى از منكر عملى بودانتخاب كرد، در اينجا مناسب است بطور فشرده به تشريح وضع زندگى ساده او درمخفيگاه بپردازيم و از اين رهگذر به اختناق و عدم آزادى زمامداران خودكام بنى عباس پىببريم .
براى ترسيم اين مطلب كافى است كه به اين روايت دقت كنيد:
ابوالفرج در مقاتل الطالبيين مى نويسد: يحيى فرزند حسين بن زيد (برادر زاده عيسى )مى گويد:
روزى به پدرم گفتم : بسيار دوست دارم بگوئى عمويم (عيسى بن زيد) در كجا است ؟ تابروم با او ملاقات كنم ، براى مثل من ناپسند است كه عمويش ‍ را نديده باشد.
پدرم گفت :
از اين خيال بيرون باش ، چه آنكه عموى تو عيسى خود را پنهان كرده است ، و دوست نداردكه شناخته شود، مى ترسم اگر ترا به سوى او راهنمائى كنم و نزد او بروى او بهسختى و دشوارى بيفتد و منزل خود را تغيير دهد.
بسيار اصرار كردم تا اينكه پدرم را راضى نمودم ، كه مكان عيسى را به من نشان دهد، وبه من گفت : فرزندم عموى تو در كوفه است ، از مدينه به كوفه مسافرت كن ، چونبه كوفه رسيدى از محله ((بنى حى )) سؤال كن ، وقتى كه آن محله را شناختى برو به فلان كوچه (و آن كوچه را براى او وصفكرد) وقتى كه به آن كوچه رفتى خانه اى را داراى چنين اوصافى مى بينى (اوصافآنرا گفت ) عموى تو در آن خانه سكونت دارد، ولى نزديك خانه نشين ، بلكه برو دراوائل كوچه بنشين تا وقت مغرب ، آنگاه مردى مى بينى بلند قامت ، در سن پيرى ، داراىصورت ملكوتى كه آثار سجده در پيشاپيش ‍ نمايان است ، و لباسى از پشم در تن داردو شترى را در پيش انداخته ، از سقائى برگشته ، بهر قدمى كه بر مى دارد، ذكر خدامى گويد و اشك تاءثر از اوضاع روزگار از چشمانش فرو مى ريزد، همان شخص عموىتو ((عيسى )) است .
چون او را ديدى برخيز و بر او سلام كن و دست در گردن او آور، عموميت ابتدا از تو وحشتخواهد كرد و تو خود را به او بشناسان ، تا آرامش خاطر پيدا كند، آنگاه در نزد او جززمان كوتاه درنگ نكن تا مبادا كسى شما را ببيند و او را بشناسد، سپس با او خداحافظىكن و ديگر نزد او مرو، وگرنه از تو هم پنهان خواهد شد و به زحمت خواهد افتاد.
يحيى گفت آنچه فرمودى اطاعت مى كنم ، و بى درنگ عازم مسافرت به كوفه شد، وقتىكه به كوفه رسيد طبق آدرس پدر به جستجوى عمويش ‍ عيسى پرداخت ، تا آن كوچه اىرا كه عيسى در آن سكونت داشت پيدا كرد، بيرون كوچه تا هنگام غروب به انتظار عمونشست ناگاه مردى را كه شترى در پيش انداخته و مى آمد، به همان اوصافى كه پدرشنشان داده بود كه زبانش به ذكر خدا مشغول و از سيمايش آثار عظمت و تاءثر از اوضاعپيدا است ، مشاهده كرد، يحيى از جا برخاست و به پيش رفت و سلام كرد و با او معانقهنمود.
يحيى مى گويد: در اين وقت ، وحشت عمويم را گرفت ، من خود را معرفى كردم ، تا مراشناخت به سينه اش چسبانيد و آنچنان گريه كرد كه منقلب شد، وقتى كه آرام گرفت ،شتر خود را در كنارى بخوابانيد و با من نشست و جوياىاحوال بستگانش از مردان و زنان ، يك يك شد، و من حالات آنها را برايش بازگو مى كردمو او مى گريست آنگاه حال خود را براى من نقل كرد، و گفت : اگر ازحال من بپرسى من نسب و وضع خودم را از مردم پنهان كرده ام و اين شتر را كرايه كرده هرروز آنرا براى سقائى و آبيارى مى برم و براى مردم كار مى كنم ، هر چه كسب كردم ،اجرت شتر را به صاحبش مى دهم و آنچه باقى مى ماند در راه نياز و قوت خود مصرف مىنمايم .
و اگر روزى مانعى براى من پيدا شود كه نتوانم در آن روز به آب كشى بيرون روم ، آنروز را قوتى ندارم ، ناچار از كوفه به جانب صحرا بيرون مى روم و بوسيله گياهانصحرا خود را از گرسنگى حفظ مى كنم .
در اين مدت كه پنهان شده ام در همين خانه در ميان اين كوچهمنزل كرده ام ، صاحب خانه هنوز مرا نشناخته است ، و در اين مدتى كه در اين خانه مانده ام ،صاحب خانه دختر خود را به من تزويج كرد، و خداوند از آن ، دخترى به من عنايت نمود، آندختر پس از اينكه بحد بلوغ رسيد وفات يافت ، در حالى كه نمى دانست از ذريه پيغمبراست ، و من نتوانستم خود را حتى بدخترم بشناسانم !.
در اين هنگامه عمويم با من وداع كرد و مرا قسم داد كه ديگر نزد او نروم ، مبادا كه شناختهشود و دستگير گردد، بعد از چند روز رفتم او را ببينم ديگر او را ديدار نكردم ، وملاقات من با او همان يك دفعه بود.(188)
كوتاه سخن آنكه : عيسى تا زنده بود، به همينحال به سر مى برد تا آنكه در مخفيگاه دار دنيا را وداع كرد، مهدى عباسى ، از عيسى سختمى ترسيد و لذا از هر راهى براى پيدا كردن او وارد شد او را نيافت .
جا و مكان عيسى را فقط چند نفر مى شناختند مانند ابن علاق صيرفى ، صباح زعفرانى وحسن بن صالح و ((حاضر)) (189) مهدى وقتى كه از پيدا كردن عيسى نااميد شد، بهاطرافيان گفت : اگر عيسى را نمى توان پيدا كرد،لااقل بايد اين چند تن را كه او را مى شناسند پيدا كرد، بهدنبال اين تصميم ، ((حاضر)) را دستگير كردند و نزد مهدى آوردند، مهدى از هر راهىوارد شد تا ((حاضر)) جا و مكان عيسى را نشان دهد، ولى او كتمان كرد، تا اينكه در اينراه كشته شد.
صباح زعفرانى پس از وفات عيسى ، دو كودك او را سرپرستى مى كرد، او مى گويدبه حسن بن صالح گفتم : اكنون كه عيسى از دنيا رفته ، چه مانعى دارد كه ما خود راظاهر كنيم و خبر فوت او را به مهدى برسانيم ، تا او راحت شود و ما نيز از ترس او درامان باشيم ، حسن كه در مكتب عيسى درس ‍ خوانده بود گفت نه ، بخدا سوگند، هرگز چشمدشمن را به مرگ ولى خدا فرزند پيغمبر (ص ) روشن نمى كنم ، اگر من يكشب به حالتترس به سر ببرم بهتر است از اينكه يكسال به جهاد و عبادت بپردازم .
صباح زعفرانى همچنان در خفا بسر مى برد تا اينكه حسن بن صالح نيز از دنيا رفت ، دراين وقت دو ماه از وفات عيسى گذشته بود، آنگاه صباح نتوانست با بچه هاى عيسى مخفىبماند ناچار با آنها به بغداد آمد و جريان را به مهدى عباسى خبر داد، مهدى عباسى ازخبر فوت عيسى و حسن بن صالح بسيار خوشحال شد و سجده شكر بجا آورد...(190)
اين بود ظلم و اختناق زمامداران خودكام عباسى ، كه اين چنين در كمين آزاد مردانى همچونعيسى بن زيد و... بودند.


مبارزات قهرمانانه آل حسن (ع )

يكى از فرازهاى جالب و حساس تاريخ اسلام ، كه نمودار فداكارى و جوانمردى مردانآزاده و غيورى است كه در راه دو وظيفه مقدس امر به معروف و نهى از منكر، تا آخرين امكانو توان خود در برابر طاغوت زمانشان منصور دوانيقى و غير او از بنى اميه و بنى عباسايستادگى كردند و سرانجام در اين راه شهد شهادت نوشيدند، داستان نهضت قهرمانانهآل امام حسن مجتبى (ع ) است .
شايسته است در اين بخش ، بطور فشرده نخست از منصور و سپس از چگونگى نهضتآل حسن (ع ) در برابر او، سخنى به ميان بياوريم :
منصور دوانيقى در سال 136 هجرى پس از فوت برادرش عبدالله سفاح ، به عنوان دومينخليفه عباسى بر مسند خلافت نشست و قريب 22سال خلافت كرد.
او مردى بسيار جبار و سفاك و بد انديش بود و باآل على (ع ) سخت دشمنى مى كرد، و هر كجا آنها را مى يافت به بهانه هاى مختلف بهكشتن آنها اقدام مى نمود، و علت اين دشمنى اين بود كه او مى خواست بطور خودمختار ومستبد، به نام حكومت و امپراطورى عظيم اسلامى ، هر چه را كه مى خواست ، انجام دهد، ولىمردان آگاه و آزاده اى چون امام صادق (ع ) و آل على (ع ) وآل حسن (ع ) هرگز تن به اين شيوه جاهلى نمى دادند. او رئيس مذهب ، امام صادق (ع ) رامسموم كرد و بسيارى از مردان بزرگ و پارسا و غيور از اهلبيت (ع ) را كشت كه از جملهآنها از آل حسن (ع ) بودند، مانند عبدالله محض (191)، و فرزندانش چون ابراهيم و محمد(معروف به نفس زكيه ) و برادرانش چون محمد ديباج ، حسن مثلث (192) و فرزندان حسنمثلث ، على و عبدالله و عباس ، و على بن حسن بن زيد بن حسن بن مجتبى (ع ) و... مىباشند.
و ناگفته نماند كه عده اى از مردان آل حسن (ع ) بعد از منصور نيز در راه مقدس امر بهمعروف و نهى از منكر، نهضت كردند، مانند حسين بن على (فرزند حسن مثلث ) شهيد قهرمان((فخ )) و همراهان او همچون يحيى و سليمان و ادريس فرزندان عبدالله محض و ابراهيمبن اسماعيل طباطبا و...كه در عصر خلافت موسى هادى برادر هارون الرشيد، در راه مبارزهشهيد شدند.(193)
براى ترسيم چگونگى مبارزات اين سلحشوران حسنى ، كافى است كه بطور اختصار ازچند تن از معاريف آنها، يعنى عبدالله محض و دو فرزندش ‍ محمد (نفس زكيه و ابراهيمقتيل باخمرى ) و سپس حسن مثلث و حسين بن على (شهيد فخ ) اسم ببريم .


مبارزات پيگير عبدالله محض و فرزندان او

عبدالله محض فرزند حسن مثنى ، و فرزندانش همچون محمد (ملقب به نفس زكيه ) و ابراهيماز مردان آگاه و شجاع و غيور بودند، كه به خوبى درك كرده بودند كه تا هر زمانقدرت خلافت اسلامى و رهبرى آن در دست بنى اميه است ، از اسلام عزيز جز نامى باقىنمى ماند و قوانين عاليقدر اسلام زير چكمه بنى اميه از بين مى رود. از اين رو با عزمىراسخ و نهضتى پيگير و دامنه دار بر ضد حكومت بنى اميه به تلاش پرداختند، تا آنهنگام كه وليد بن يزيد بن عبدالملك بن مروان (يازدهمين خليفه اموى ) كشته شد،
اقتدار بنى اميه رو به ضعف و زوال رفت ، در اين موقع عبدالله محض و دو پسرش محمد وابراهيم و برادرش محمد ديباح و عده اى از بنى هاشم و بنى عباس كه از آنها منصوردوانيقى و برادران او سفاح و ابراهيم بودند از فرصت استفاده كرده در ابواء (194)اجتماع كردند و با پسران عبدالله محض به عنوان خلافت بيعت نمودند، و ((محمد)) (ملقببه نفس ‍ زكيه ) را به عنوان خليفه نصب نمودند.(195)
محمد و ابراهيم فرزندان عبدالله همواره با تبليغات دامنه دار بر ضد حكومت پليد بنىاميه ، مردم را به دور خود مى خواندند، و در فكر نهضت اساسى و گرفتن دستگاه حكومتبودند.
ولى طولى نكشيد كه حكومت بنى اميه سرنگون شد، اما بنى عباس ‍ حكومت را به دستگرفتند، محمد و ابراهيم كه بنى عباس را مى شناختند از اين نظر كهبقول معروف سگ زرد برادر شغال است ، سخت از اين پيش ‍ آمد ناراحت بودند، مدتى براىحفظ خود، خود را پنهان كردند و در پى فرصت مى گشتند كه آب از دست رفته را بجوىخود برگردانند.
سفاح وقتى كه بر مسند خلافت نشست هيچگاه از ياد اين دو نفر بيرون نمى رفت ، و هموارهدر فكر اين بود كه مبادا اين دو مرد آزاده نهضت و شورش كنند.
سفاح ، مكرر عبدالله محض را احضار مى كرد و از او درباره پسرانش جويا مى شد، تااينكه روزى به عبدالله گفت :
پسران خود را تو پنهان كرده اى و بدانكه هر دو پسرانت را خواهم كشت .
پس از سفاح ، وقتى منصور بر مسند خلافت نشست ، او بيش از برادرش در مورد پسرانعبدالله ، هراس داشت ، از اين رو در تعقيب آنها كوشش فراوان كرد، و در سنه 140 بهعنوان حج به مكه رفت و سپس به مدينه مراجعت كرد و در مدينه عبدالله محض را طلبيد واز پسرانش جويا شد، عبدالله اظهار بى اطلاعى كرد، منصور سخت به عبدالله تندى كردو به او ناسزا گفت و سپس دستور داد تا او را در مدينه زندانى كردند و مرد جلادى بنامرياح بن عثمان را ماءمور زندان نمود، و پس از عبدالله عده ديگرى را نيز گرفتند وزندانى كردند، و در زندان ، فوق العاده به آنها سخت مى گرفتند به گونه اى كهتدريجا يكى پس از ديگرى در زندان از بين مى رفتند.
زندان بقدرى سخت بود كه ابوالفرج اصفهانى درمقاتل الطالبيين از اسحاق بن عيسى روايت مى كند، روزى عبدالله محض در زندان براىپدرم پيغام داد كه نزد من بيا، پدرم از منصور اجازه گرفت و به زندان رفت ، عبداللهگفت تو را خواستم كه برايم قدرى آب بياورى ، زيرا خيلى تشنه ام پدرم شخصى رافرستاد، كوزه آبى به زندان بردند، عبدالله همينكه كوزه را به دهان گذاشت كه از آنآب بياشامد، يكى از ماءموران زندان سر رسيد و چنان با لگد به آن كوزه زد، كه آنكوزه به دندان عبدالله خورد و چند دندان او را شكست . (196)
سه سال بدين منوال گذشت . ولى هر چه بر شدت افزودند، عبدالله جاى پسران خود رانشان نداد، تا آنجا كه گفت : امتحان من از ابراهيمخليل شديدتر است ، چه آنكه او ماءمور ذبح فرزندش شد و اين ذبح اطاعت از خدا بودولى به من امر مى كنند كه جاى فرزندانم را نشان دهم تا آنها را بكشند، در صورتى كهكشتن آنها معصيت خدا است . (197)
سرانجام محمد و ابراهيم ، قيام كردند، و كشته شدند و به دستور منصور، سر ابراهيم رابزندان نزد عبدالله بردند، و عبدالله نيز پس از مدتى در زندان از دنيا رفت .(198)


نهضت محمد (نفس زكيه ) در مدينه

محمد فرزند عبدالله محض ، از مردان شجاع و غيور تاريخ اسلام است ، كه بر اثر كثرتعبادت و پارسائى او را ((نفس زكيه )) (وجود پاك ) مى خواندند، او در اين مدتى كهمخفى بود، همواره در انديشه نهضت بر ضد حكومت ظالمانه منصور بسر مى برد و تاآنجا كه امكان داشت ، كمك مى طلبيد و براى يك نهضت اساسى تدارك مى ديد، تا آن زمانكه بسال 145 هجرى در ماه رجب همراه 250 نفر وارد مدينه شد و صداى تكبير را بلندكرد و علنا بر ضد منصور پرچم برافراشت ، و با همراهان درب زندان مدينه را شكستندو زندانيان بى گناه را آزاد ساختند او مردم را به دور خود جمع نمود و به منبر رفت وهدف خود و جنايت ها و ستمهاى حكومت منصور را تشريح نمود و طولى نكشيد كه حجاز راقبضه كرد.
منصور از راههاى گوناگون براى تسليم شدن محمد وارد شد ولى نتيجه نگرفت ،سرانجام از راه جنگ وارد شد و عيسى بن موسى برادرزاده خود را با چهار هزار سوار و دوهزار پياده براى مقابله با محمد، به مدينه فرستاد.
محمد با همراهان اندك خود، در برابر سپاه مجهز منصور مردانه مى جنگيدند، در اين ميانمحمد ليست اسامى بيعت كنندگان با او را سوزاند، و سپس فرياد زد كه اكنون مرگ براىمن گوارا است ، و اگر آن ليست را از بين نمى بردم ، اسامى آنها به اطلاع منصور مىرسيد، و عده زيادى كشته مى شدند.
محمد و همراهان همچنان با كمال شهامت مى جنگيدند، حتى چند بار ((عيسى بن موسى ))تقاضاى آتش بس كرد، ولى محمد كه از حيله و نيرنگ او آگاهى داشت ، به جنگ ادامه داد،اما در اين بحران دشوار، بيعت كنندگان ، اطراف محمد را خالى كردند و تنها 316 نفر بااو ماندند، اين مردان با شهامت گويا مرگ را به دوش مى كشيدند، آنقدر جنگيدند تا شهيدشدند.(199)


نهضت ابراهيم در بصره

ابراهيم در سنه 145 پرچم مخالفت با حكومت منصور را برافراشت

در همين سال شهادت محمد بود، كه ابراهيم در ماه رمضان و يااوائل شوال سنه 145 پرچم مخالفت با حكومت منصور را برافراشت ، عده بسيارى از مردمشهرهاى فارس و بصره را در اين راه همراه خود كرد و مردم كه از ستم منصور، سختناراحت شده و بستوه آمده بودند از روى ميل و اشتياق با ابراهيم بيعت مى كردند.
جريان مبارزات ابراهيم را به منصور گزارش دادند، منصور كه در اين هنگام بهشهرسازى بغداد، اشتغال داشت ، از آن دست كشيد و از شدت ناراحتى همه تفريحات وكارها را تعطيل كرد، چه آنكه مطلع شده بود، حدود صد هزار نفر در ركاب ابراهيم آمادهجنگ هستند. و خطر بسيار نزديك و جدى است !
منصور برادرزاده خود، عيسى بن موسى را طلبيد و او را با سپاه مجهزى به جنگ ابراهيمفرستاد.
از كوفه براى ابراهيم خبر بردند كه مردم كوفه خود را براى جان نثارى و يارى اوآماده كرده اند: ابراهيم با سپاه خود به جانب كوفه رهسپار شد، وقتى كه در راه بهشانزده فرسخى كوفه به سرزمين ((باخمرى )) رسيدند، سپاه منصور سر رسيد، ودو سپاه در برابر هم قرار گرفتند و نائره جنگ شعله ور شد، اما به خوبى پيروزى وتفوق سپاه ابراهيم بر سپاه منصور آشكار بود، ولى يك پيش آمد، ورق را برگرداند وموجب شكست سپاه ابراهيم شد، و آن اين بود(200).
سپاه منصور و حتى عيسى بن موسى ، فرمانده سپاه ، پشت به جنگ كرده و راه فرار را برقرار اختيار كرده بودند، در اين هنگام ، شدت گرمى جنگ ، ابراهيم را كلافه كرده بود،ابراهيم براى رفع گرما تكمه هاى قباى خود را گشود و پوشش سينه را رد كرد، درهمين لحظه ناگهان شخصى كه معلوم نشد چه كسى بود، تيرى به طرف ابراهيم انداختو اين تير بر گودى گلوى ابراهيم وارد آمد، و پس از لحظه اى ابراهيم از پاى درآمد وشهيد شد، وقتى كه لشكر منصور از شهادت او مطلع شدند، جان گرفتند و برگشتند،طولى نكشيد كه بر لشكر ابراهيم فائق شدند، و سر ابراهيم را از بدن جدا كرده وبراى منصور فرستادند.(201)
منصور آنرا براى عبرت مردم كوفه فرستاد و مدتى آن را در آنجا نصبكردند.(202)



next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation