بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تشيّع چیست ؟ و شیعه کیست ؟, سید محسن حجت ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     TASHA001 -
     TASHA002 -
     TASHA003 -
     TASHA004 -
     TASHA005 -
     TASHA006 -
     TASHA007 -
     TASHA008 -
     TASHA009 -
     TASHA010 -
     TASHA011 -
     TASHA012 -
     TASHA013 -
     TASHA014 -
     TASHA015 -
     TASHA016 -
     TASHA017 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

اشكال
در اينجا مناسب است ، اشكالى را كه وهابيها بر شيعيان وارد مى كنند و بعضى ازناآگاهان اهل سنت نيز با اينكه وهابيت را قبول ندارند، آن را مى پذيرند متعرض شده وبه آن جواب بدهيم .
مى گويند : شيعيان موحّد نيستند! چون همه چيز را از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و امامانو امام زادگان مى خواهند. و آنها را همه كاره اين عالم مى دانند؛ مثلاً: هر وقت گرفتارى پيداكنند به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله((متوسل )) مى شوند يا حضرت على عليه السّلام را صدا مى زنند، يا به يكى از قبور وضرايح مطهره متوسل مى شوند و خلاصه ، با گفتن يا على ! يا امام زمان ! و يااباالفضل ! خواهان رفع مشكلات خود از آنان شده و معتقدند كه آن بزرگواران نيزقادرند حلاّ ل مشكلات آنها باشند.
جواب :
جواب از اين اشكال مبتنى بر يك مقدمه است و آن اينكه ، همان طورى كه قبلاً گفته شد،شيعيان بالاتفاق قائلند كه در عالم هستى ، مؤ ثرى جز خداوندمتعال وجود ندارد. اما بندگان خداوند از نظر قابليت و استعداد، متفاوتند، لذا در گرفتنفيض از مبدأ فياض نيز تفاوت پيدا خواهند نمود، كما اينكه هر قدر يك انسان از نظربندگى بالا باشد، باز در برابر ذات اقدس خداوند، خودش را مقصر مى داند و بهقول شيخ سعدى :

بنده همان به كه ز تقصير خويش
عذر به درگاه خدا آورد
ورنه سزاوار خداونديش
كس نتواند كه بجا آورد
و چون انسان فطرتاً خودش را در بندگى مقصر مى داند و اين تقصير را نيز ناشى ازگناه يا احياناً از غفلتهاى خويش ‍ مى بيند، براى خودش آبرويى نمى بيند تا مستقيماً ازخدا چيزى بخواهد؛ و به تعبير ديگر، خودش راقابل ارتباط مستقيم با خدا نمى داند، اين جاست كهدنبال كسانى مى گردد كه نزد خداى متعال داراى آبرو هستند تا آنان را وسيله نجات خودقرار داده و از خداى متعال ، به خاطر قابليت و آبرويى كه آنان دارند، كمك بخواهد. اينمسأ له در واقع همان مسأ له ((شفاعت )) است كه در قرآن كريم به آن تصريح شده وشيعيان بالاتفاق و اكثريت اهل تسنن به آن معتقد هستند. قرآن كريم نيز ما را به پيدا كردن((شفيع )) و واسطه براى كسب فيوضات حضرت بارى فرمان مى دهد؛ چون مى فرمايد:(يََّاءَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ اتَّقُواْ اللَّهَ وَابْتَغُوَّاْ إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ ...)(320) ؛ ((اى كسانى كهبه خدا ايمان آورده ايد! تقواى الهى را پيشه نموده و براى تقرب ووصول به خداى متعال دنبال وسيله و (واسطه فيض ) باشيد)).
پس از بيان اين مقدمه بايد دانست كه هيچ فردى از افراد شيعه معتقد نيست كه پيامبرصلّى اللّه عليه و آله يا امامان عليهم السّلام بدون ((اذن )) و اراده خداوندمتعال مى توانند كارى انجام بدهند، بلكه همه معتقدند كه آن بزرگواران به قوت وقدرت بارى تعالى است كه مى توانند تصرفاتى در عالم هستى داشته باشند.
اگر كسى به دعاهاى وارده از طريق امامان بزرگوار شيعه هم توجه كند، يقيناً به ايننتيجه خواهد رسيد كه شيعيان طبق تعاليم پيشوايان شان ، همه چيز را از خداوند مىخواهند و در اين ميان بزرگان دين را فقط به عنوان ((شفيع )) و واسطه در گرفتن((فيض )) مى دانند تا خداوند به خاطر آبرويى كه آن انسانهاىكامل و وارسته در پيشگاه او دارند، عنايتى نموده و فيضش راشامل حال انسان گرفتار نيز بنمايد.
به عنوان مثال : اگر ((دعاى توسل )) كه بيشتر اوقات ، شيعيان براى ((رفع مشكلات ))و گرفتاريهاى خودشان مى خوانند، مورد دقت و مطالعه قرار گيرد، مطلب فوق الذكركاملاً روشن خواهد شد، زيرا اول دعا اين چنين آغاز مى شود:
((اللهّم انّى اسئلك واتوجه اليك بنبيك نبى الرحمة محمد صلّى اللّه عليه و آله ...؛ بارخدايا! تو را مى خوانم و به سوى تو، توجه مى كنم (فقط به تو اميدوارم ، ولى چونآبرويى ندارم تو را مى خوانم ) به قرب و منزلتى كه نبى تو محمد صلّى اللّه عليهو آله كه نبى رحمت است نزد تو دارد)).
و همين طور دعا ادامه پيدا مى كند تا برسد بهتوسل به امام زمان عليه السّلام و بعد از وسيله قرار دادن پيامبر يا هر يك از امامان ،گفته مى شود: ((يا وجيهاً عنداللّه ، اشفع لنا عنداللّه ؛ اى كسى كه تو در پيشگاه خداوندداراى آبرو هستى ! ما را نزد او شفاعت كن تا به وسيله شفاعت تو، آن ذات مقدس توجهى ونظرى بنمايد)).
در آخر دعا دوباره تاءكيد مى شود كه تمام توجه به سوى خداوند بوده و خواست واظهار حاجت در محضر اوست و پيامبر و امامان عليهم السّلام فقط به عنوان شفيع موردتوسل قرار مى گيرند:
((يا سادتى و موالىّ انّى توجهت بكم ائمتى و عدّتى ، ليوم فقرى و حاجتى الى اللّه وتوسلت بكم الى اللّه ، واستشفعت بكم الى اللّه ، فاشفعوا لى عنداللّه و استنقذونى منذنوبى عنداللّه ، فانكم و سيلتى الى اللّه و بحبكم و بقربكم ارجو نجاة من اللّه...)).(321)
((اى سادات و مواليان من ! به سوى شما روى مى آورم ؛ چون پيشوايان من و ذخيره اىبراى روز گرفتارى و حاجتمندى من به سوى خدا هستيد، از طريق شماتوسل مى جويم به خدا و شما را كه داراى آبرو هستيد، به پيشگاه او شفيع قرار مى دهم، از شما مى خواهم كه مرا نزد او شفاعت نموده و از او بخواهيد كه گناهان مرا ببخشايد؛زيرا شما وسيله من به سوى خداوند هستيد و به دوستى شما و قرب شما نسبت بهخداوند، آرزومندم كه خداى متعال مرا از گرداب گناه و هلاكت ضلالت ، نجات بخشد)).
براى توضيح بيشتر بايد دانست كه خداوند، فياض مطلق است و هيچ وقت فياضيّت اومتوقف بر امرى نيست ، او فاعل است و در فاعليت او كلام واشكال وجود ندارد، بلكه اشكال و كلام در قابليتقابل و استعداد گيرنده فيض است كه در اثرتنزل و انحطاط ناشى از گناه يا غفلت از خداوند حىّ توانا، نتوانسته استكمال استفاده را از فيض آن فياض على الااطلاق ببرد و اينجاست كهمتوسل مى شود به كسانى كه قابليت گرفتن فيض را دارند تا در سايه لطف و عنايتآنان بتواند از فيوضات خداى منان بهره مند شود. خلاصه كه تا اصلاحى صورتنگيرد قابليت پذيرش فيض هم تام و تمام نخواهد بود و بهقول سعدى :
باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست
در باغ لاله رويد و در شوره زار خس (322)
اگر بخواهيم زمين شوره زارى را مثل زمين باغحاصل خيزى ، قابل استفاده بسازيم ، بايد اول خاك آن را عوض كنيم ؛ گناهكار هم درواقع ، زمين دلش شوره زار است و با توسل به ائمه اطهار عليهم السّلام اين زمين شورهزار را قابل فيض ‍ باران رحمت الهى و عنايت خداوندى مى گرداند.
ضمناً بايد دانست كه از نظر شيعيان ، موحد كسى است كه ضمن اذعان و اعتراف به اينكهخداوند داراى ((صفات ثبوتيّه )) از قبيل علم ، حيات ، اراده ، قدرت و خلاصه هر چيزى كه((كمال )) به حساب بيايد؛ است و از اين صفات تعبير مى شود به صفاتجمال و كمال ، صفاتى را نيز از خداوند نفى نمايد كه به آن ((صفات سلبيه )) يا((صفات جلال )) گفته مى شود، مثل تركيب ، جسميت ، داشتن شريك ، فقر و احتياج وامثال آن كه برگشت به عيب و نقص دارد.
وقتى از خداوند متعال نفى جسميت شد، لوازم جسميت ازقبيل محدوديت به مكان خاص يا زمان خاص و احتياج به زمان و مكان نيز نفى خواهد شد.
از صفاتى كه بايد از خداوند نفى شود و جزء صفات سلبيه هست ، صفت ((مرئى بودن)) وقابل رؤ يت بودن است كه با نفى جسميت نفى مى شود، چون گرچه به عنوان صفتسلبى مستقلى ذكر شده است ، اما در واقع از لوازم جسميت است .
در قرآن كريم هم آياتى هست كه دلالت بر نفى رؤ يت مى كند،مثل آيه مباركه (لا تُدْرِكُهُ الاَْبْصَرُ وَهُوَ يُدْرِكُ الاَْبْصَرَ ...)(323) ؛ خداوندمتعال را نمى شود توسط حس باصره درك كرد و لكن او مى تواند همه ديده ها را ببيند))،پس ديده نمى شود ولى مى تواند ببيند.
و آيه مباركه (... قَالَ رَبِّ اءَرِنِىَّ اءَنظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَنْ تَرَينِى ...)(324) ؛ ((موسىعليه السّلام به خداوند عرض كرد: پروردگارا! خودت را به من بنمايان تا به سوىتو نظر كنم ، خداوند فرمود: هرگز مرا نخواهى ديد)).
چون حرف ((لن )) وقتى بر فعل مضارع وارد شود، ((نفى ابد)) مى كند و مواردى كهعلماى ادبيات از اهل تسنن به عنوان مثال ذكر مى كنند كه در آن موارد ((لن )) نفى ابد نمىكند، محفوف به قراين است ، اما در جايى كه قرينه اى بر خلاف وجود نداشته باشد،((لن )) نفى ابد خواهد كرد مثل اين آيه مباركه : (... إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ لَنْيَخْلُقُواْ ذُبَابًا وَلَوِ اجْتَمَعُواْ لَهُ ...)(325) ؛ ((كسانى را كه غير از خدا مى خوانيد هرگزقدرت نخواهند داشت (حتى ) مگسى را بيافرينند اگر چه همه آنان دست به دست همبدهند)).
همچنين شيعيان معتقدند كه در خداى متعال ((الم )) و((لذت )) راه نداشته و دست و پا و چشم وگوش و زبان هم ندارد؛ زيرا تمام اين امور از لوازم جسمند و خداوندمتعال موجود بسيط و ((مجرد)) است .
آياتى در قرآن كريم وجود دارد كه دال بر وجود بعضى از امور در خداوندمتعال مى باشد و لكن چون ظاهر آن آيات با قواعد مسلمّه عقليه سازگارى ندارد، بايد باكمك گرفتن از ديگر آيات و روايات وارده از پيامبر اكرم واهل بيت عليهم السّلام آن آيات را تاءويل نمود، از جمله آيه مباركه (وَقَالَتِ الْيَهُودُ يَدُاللَّهِمَغْلُولَةٌ غُلَّتْ اءَيْدِيهِمْ وَلُعِنُواْ بِمَا قَالُواْ بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ يُنفِقُ كَيْفَ يَشَآءُ...)(326) ؛ ((يهوديان گفتند: كه دستهاى خداوند بسته است (هرگز چنين نيست )دستهايشان بسته باد و به خاطر اين عقيده مورد لعن و نفرت قرار گرفته اند، بلكهدستهاى خداوند باز است ، انفاق مى كند، هر جور كه بخواهد)).
كه بايد تاءويل شود به تسلط و سيطره و احاطهكامل خداوند بر تمام عالم هستى و اينكه هيچ چيز و هيچ كس نمى تواند مانع خدايى آن ذاتمقدس باشد.
اگر چنانچه امثال اين آيات تاءويل نشوند، التزام به ظاهر آن ، ممكن نيست ؛ چون باضروريات و قواعد مسلّمه عقليه سازگارى نخواهد داشت ؛ مثلاً آيه مباركه (كُلُّ مَنْ عَلَيْهَافَانٍ# وَيَبْقَى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَلِ وَالاِْكْرَامِ).(327)
معناى ظاهريش اين است كه هر چه در جهان موجود هست ، فانى خواهد شد و فقط صورت وروى خداوند است كه باقى خواهد ماند. اگر اين ظاهر را بگيريم ، بايد ملتزم بشويمكه خداوند هم فانى مى شود و فقط صورتش فنا ناپذير است و گمان نمى كنم كسىبه اين ظاهر ملتزم شود.
البته عده اى از اهل تسنن تاءويل را در آيات قرآن جايز نمى دانند، ولى در عينحال در خيلى از موارد چاره اى جز تاءويل پيدا نكرده اند. براى تاءييد مطلب فوق ،نقل داستان زير خالى از فايده نخواهد بود.
مى گويند: عالمى شيعى در رابطه با جواز و عدم جوازتاءويل آيات قرآن كريم كه التزام به ظاهر آن ممكن نيست ، با يكى از علماىاهل سنت كه قائل به عدم جواز تاءويل بود و از دو چشم نيز نابينا بود وارد بحث مى شود.
آن عالم سنى اصرار مى ورزد كه ما حق نداريم آيات راتاءويل كنيم ، بلكه الاّ و لابد بايد به ظاهر اخذ نماييم ؛ مثلاً: (الرَّحْمَنُ عَلَى الْعَرْشِاسْتَوَى )(328) را اين گونه معنا كنيم كه خداوند بر روى تخت قرار گرفته است !
و آيه (وَجَآءَ رَبُّكَ وَالْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا)(329) را معنا كنيم كه پروردگار تو روزمحشر به صورتى كه ديده مى شود، مى آيد در حالى كه ملائكه بهاستقبال او صف بسته و ايستاده اند.
و همچنين آيه (إِلَى رَبِّهَا نَاظِرَةٌ)(330) را معنا كنيم كهاهل بهشت به خداوند نگاه مى كنند و ...
عالم شيعى هر چه دليل و برهان از عقل و نقل مى آورد، عالم سنىقبول نمى كند و بر گفته خودش اصرار مى ورزيد.
عالم شيعى وقتى مى بيند جوابهاى ((حلّى )) كارساز نيست با استفاده از راهحل و جواب ((نقضى )) جلو مى آيد و مى گويد: من آنچه را كه شما گفتيد مى پذيرم وتسليم مى شوم ، اما از يك چيز بسيار ناراحت و متاءسفم و آن اينكه جناب عالى روز قيامت ودر جهان ديگر نيز ((كور)) محشور مى شويد و در آن عالم هم از نعمت بينايى محروم خواهيدبود، خصوصاً از نعمت ديدار ذات اقدس خداوندى .
عالم سنى با ناراحتى و عصبانيت مى گويد: هرگز چنين نيست كه شما مى گوييد و دليلىهم براى گفته خود نداريد.
عالم شيعى مى گويد: دليل من اين آيه مباركه است : (... وَمَن كَانَ فِى هَذِهِى اءَعْمَىَفَهُوَفِى الاَْخِرَةِ اءَعْمَى وَاءَضَلُّ سَبِيلاً )(331) ؛ ((كسى كه در اين دنيا كور باشد، در آخرتنيز كور و از طريق حق دور خواهد بود)).
عالم سنى با تندى پاسخ مى دهد مراد از اين آيه ، آنچه شما مى گوييد نيست ، بلكهمراد اين است كه هر كه در اين دنيا چشم بصيرت نداشته باشد و حق را نبيند، در آخرت نيزبدون چشم حق بين و ديده با بصيرت محشور شده و به ضلالت گرفتار خواهد بود.
عالم شيعى سؤ ال مى كند آيا اين كار شما اخذ به ظاهر قرآن است يا اينكه آيه راتاءويل كرديد؟
عالم سنى پاسخى براى گفتن پيدا نمى كند و سكوت اختيار مى نمايد؛ چوناستدلال وى اخذ به ظاهر آيه نبود تا ردّ تاءويل برايش ممكن مى بود.
ناگفته نماند كه مباحث توحيد به مراتب بيشتر ومفصل تر است از آنچه نگاشته شد، طالبانتفصيل مى توانند به كتب كلامى و فلسفى مراجعه كنند.
2 - عدل
شيعيان معتقدند كه خداى متعال((عادل )) است و به احدى ((ظلم )) نمى كند و كارى كه از نظرعقل ، قبيح و زشت باشد از او صادر نمى شود.
البته اهل تسنن نيز صفت ظلم را از خداوند نفى نموده و او راعادل مى دانند. منتها فرق عمده بين شيعه و سنى در اين باب فقط يك نكته است كه موجبشده است از نظر شيعيان و كلاً ((عدليه ))، اصل((عدل )) يكى از اصول دين باشد، و اهل تسنن ،عدل را از اصول دين ندانند، و آن نكته ((حسن و قبح عقلى )) است .
اهل تسنن مى گويند: حسن و قبح ، زشت و زيبا فقط از شرع استفاده مى شود و اگر شرعاقدس نبود، ما نمى فهميديم چه ((حَسن )) و زيبا بوده و چه ((قبيح )) و زشت است و روىهمين جهت مى گويند: هر چه را كه شريعت ما را بدان امر كند، حسن و هر چيزى كه شريعت مارا از آن نهى نمايد، قبيح است .
همچنين اگر خداى متعال ما را امر كند به چيزى كه از آن نهى كرده بود، يا نهى كند ازچيزى كه ما را به آن امر نموده بود، قبيح به حسن و زشت به زيباتبديل خواهد شد.
همچنين ، اگر خداى متعال انسان مؤ من مطيع و فرمانبردار را به جهنم برده و معذب بهعذاب آن بگرداند، اين كار حسن و زيبا بوده و ظلم محسوب نمى شود و اگر آدم گناهكار ياحتّى مشرك را به بهشت ببرد، باز هم اين كار حسن و زيبا بوده و ظلم به حساب نمى آيد.
اما شيعيان و معتزله كه جمعاً به نام ((عدليه )) ياد مى شوند، معتقدند كه چون حسن و قبح، دو اصل و حكم عقلى هستند و قواعد و احكام عقليه نيز تخصيص بردار نمى باشند، پسهرچه را كه عقل تحسين نموده و زيبا بداند، شريعت نيز همان را زيبا مى داند و هر چيزى راكه عقل حكم به قبح و زشتى آن كند، از نظر شرع نيز محكوم به قبح و زشتى خواهد بود.
پس اگر خداى متعال مؤ من را به جهنم و كافر را به بهشت ببرد، اين كار ظلم محسوب مىشود و چون ظلم ، عقلاً قبيح است و خداى متعال نيز ((حكيم )) مى باشد، صدور قبيح و درنتيجه صدور ظلم و خلاف عدل از خداوند، محال خواهد بود.
البته اين بدان معنا نيست كه خداوند از نظر قدرت محدود باشد، بلكه قدرت خداىمتعال حد و مرزى ندارد، اما اين استحاله و امتناع از ناحيه ((حكمت )) است ؛ يعنى خدا بر هركارى قادر است ، ولى چون حكيم است صدور قبيح از او ممتنع خواهد بود.
دانشمندان عدليه از شيعه و معتزله استدلالهايى نيز براى اثبات تحسين و تقبيح عقلىدارند كه از آن جمله مى توان به اين استدلال اشاره كرد.
ما بالضرورة حسن و زيبايى بعضى از اشيا را مى دانيم ، همان طورى كه قبح و زشتىبعضى از امور را مى شناسيم و اين شناخت گرفته شده از شريعت هم نيست ؛ زيرا كسانىكه تابع شرعى از شرايع الهى هم نيستند اين شناخت را دارند.
مثلاً: احسان و نيكى كردن نزد همه انسانها (اعم از قائلين به وجود خداوند و پيروان انبيا وكسانى كه منكر وجود خداوند و منكر بعثت انبيا هستند) امرى است ممدوح و پسنديده و ظلم درهر جاى اين دنيا و نزد تمام جوامع انسانى كارى است قبيح و زشت ، مردم در سراسر اينعالم ((عدل )) و ((عادل )) را ستايش نموده و از ((ظلم )) و ((ظالم )) اظهار انزجار و تنفر مىنمايند. اگر اين مسأ له ، شرعى بود بايد كسانى كه تابع شرعى از شرايع الهىنيستند، حكم به ((حسن عدل )) و ((قبح ظلم )) نمى كردند، در حالى كه قضيه درستبرعكس است ، و خود همين امر وجدانى ، بزرگترين شاهد است براينكه تحسين و تقبيح ازاحكام عقل به حساب مى آيد.
بايد متذكر شد كه براصل عدل و در واقع براصل تحسين و تقبيح عقلى فروعى مترتب مى شود كه ما به خاطر رعايت اختصار، همه آنفروع را ذكر نكرده بلكه فقط به ذكر دو فرع ، از آن فروع به خاطر اهميت بيشترىكه دارند اكتفا مى كنيم ، اهل تحقيق مى توانند به كتبى كه در رابطه با عقايد و كلامنوشته شده است ، مراجعه نمايند:
الف - اهل تسنن چون حسن و قبح را عقلى نمى دانند، معتقدند كه ((قضا و قدر)) يك امر حتمىبوده و به هيچ عنوان قابل تغيير نخواهد بود. و براساس همين اعتقاد،قائل شده اند به ((جبر)) و سلب اختيار از انسان و اينكه انسانها دراعمال و افعالشان مجبورند؛ چون آنچه را كه خداوند مقدر نموده و قضاى او به آن تعلقگرفته است ، بايد همان را انجام بدهند و الاّ تخلف اراده خداوند از مرادش لازم آمده وتخلف اراده از مراد محال و ممتنع است .
در مقابل ، شيعيان كه به اصل حسن و قبح عقلى معتقد مى باشند، قضا و قدر خداوند را بهدو قسم تقسيم مى كنند؛ قضا و قدر حتمى و غيرقابل تغيير و قضا و قدر غيرحتمى وقابل تغيير.
به عبارت ديگر: آنچه را كه خداوند در ((امور تكوينيه )) مقدر فرموده است ،مثل طلوع خورشيد هر روز از مشرق و غروب آن در مغرب ، يا جريان خون در رگهاى انسان ،يا اينكه حس شامه بايد در دماغ و حس ذايقه در زبان قرار داشته باشد، حتمى وغيرقابل تغيير است .
اما آنچه مربوط به ((امور تشريعيه )) مى شود،مثل مسائل و احكام دينى و نحو آن ، قضا و قدر در آن حتمى نبوده بلكهقابل تغيير است ، تخلف اراده از مراد نيز در امثال اين امور نه تنهامحال نبوده بلكه واقع هم هست .
مثلاً: قضاى الهى تعلق گرفته است كه انسان مسلمان روزى پنج بار نماز بخواند وهمچنين خداى متعال اراده فرموده است كه هر مسلمان سالى يك ماه روزه بگيرد، يا اينكهخداوند ما را از جميع گناهان نهى نموده و مقدر فرموده كه انسانها از آن دورى كنند، درحالى كه شما بالحس و العيان مى بينيد كه خيلى از مسلمانان ، واجبات را ترك نموده ومحرمات را مرتكب مى شوند.
روى همين لحاظ است كه شيعيان قائل به ((اختيار)) هستند نه جبر؛ زيرا يكى از مصاديق مهماصل عدل و دو اصل عقلى مذكور همين اعتقاد به اختيار است .
اگر خداوند متعال انسانها را مجبور آفريده باشد و در عينحال وقتى مرتكب گناه مى شوند، آنها را عذاب نموده و در موقع انجاماعمال صالحه ، به آنان پاداش نيك بدهد، مرتكب كارى قبيح و زشت شده و برخلافعدل اقدام نموده است ؛ زيرا انسان در آن صورتمثل ((زندانى )) مى ماند كه او را به زور وادار به كارهايى بكنند و از امورى دورش ‍بدارند و بعد هم مورد شكنجه و آزارش قرار بدهند كه چرا چنين كردى و چنان نكردى وچون خداوند حكيم است ، قبيح از او صادر نخواهد شد پس در نتيجه انسان مختار آفريدهشده است نه مجبور.
بلكه در صورت قائل شدن به جبر، ارسالرسل و انزال كتب بى فايده خواهد بود؛ چون وقتى بنا باشد، هر كس به آنچه مى كند وانجام مى دهد يا آنچه را كه ترك نموده و از آن دورى مى كند مجبور باشد، ديگر دعوتكفار به اسلام و فساق به ايمان معنا نخواهد داشت .
به بيان ديگر از نظر شيعيان ، خداوند، اراده فرموده است كه انسان آزاد و مختار باشد وآنچه را انجام مى دهد يا ترك مى كند، از روى انتخاب و آزادىكامل باشد تا بعد بتواند پاسخگوى اعمال و كردار خود باشد.
منتها بايد دانست كه از نظر شيعه ، اختيار انسان به حدى نيست كه به طوركامل ، مستقل در ايجاد افعال باشد؛ زيرا مستلزم بيكار شدن خداوند و همه كاره شدن عبداست . پس انسان نه مجبور مطلق است چنانكه اكثريت قريب به اتفاقاهل تسنن ((اشاعره )) معتقدند و نه مختار مطلق ، چنانكه معتزله قائلند، بلكه رواياتمستفيضه اى از ائمه طاهرين عليهم السّلام وارد شده است كه مبيّن راه و روش شيعيان در اينباب است . مثل اين روايت كه فرمودند: ((لاجبر ولاتفويض و لكن امر بين الامرين (332) ؛نه جبرى وجود دارد و نه تفويضى (اختيار مطلق ) در كار است ، بلكه انسان در حدّ وسطاين دو امر قرار دارد)).
يعنى انسان چون ((ممكن الوجود)) است و ممكن نيزدر تمام حالات و شؤ ون نيازمند به ((علت)) است و اين احتياج هرگز از او دور نخواهد شد، چنانكه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آلهنقل شده است كه : ((الفقر سواد الوجه فى الدارين (333) ؛ احتياج به علت و مبدأفياض ، در هر دو جهان با انسان وجود خواهد داشت ))، پس انسان اگر با اختيار، كارى راانجام مى دهد، يا با اختيار، كارى را انجام نمى دهد، اين اختيار درفعل و ترك با افاضه خداوند متعال است ؛ زيرا اگر اين انسان حيات و قدرت نداشت ،اختيار فعل و ترك هم نداشت و چون مفيض حيات و قدرت ، ذات اقدس خداوندى است پس اوفاعل بالتسبب و انسان فاعل بالمباشره به حساب مى آيد.
براى حُسن ختام اين مبحث كلامى را از امير مؤ منان على عليه السّلام در رابطه با قضا وقدر مى نگاريم :
وقتى آن حضرت از ((صفين )) برمى گشتند، يك نفر شامى كه در سپاه آن حضرت بود،سؤ ال كرد آيا رفتن ما به سوى شام و جنگيدن با معاويه ، به قضا و قدر الهى بودهاست ؟
حضرت فرمود: به خداوند قسم كه هيچ سراشيبى را پايين نيامديم و به هيچ بلندى بالانرفتيم ، مگر اينكه قضا و قدر الهى به آن تعلق گرفته بود.
مرد شامى وحشت زده عرض كرد: پس در اين صورت ، اجر و مزدى براى ما نخواهد بود.
حضرت فرمود: ابداً اين طور نيست ، بلكه خداوند اجر عظيم و بزرگى به شما عنايتخواهد كرد، شما در اين سفر، مكره و مضطر نبوده ايد.
مرد شامى عرض كرد: چگونه اين سفر اجر عظيم دارد، در حالى كه ما به قضا و قدر الهىراه افتاده ايم ؟(334)
حضرت در پاسخ فرمود: ((ويحك ، لعلك ظننت قضاءً لازماً و قدراً حاتماًو لوكان ذلككذلك لبطل الثواب و العقاب وسقط الوعد والوعيد، ان اللّه سبحانه امر عباده تخييراً ونها هم تحذيراً و كلّف يسيراً و لم يكلّف عسيراً و اعطى علىالقليل كثيراً و لم يعص مغلوباً و لم يطع مكرهاً و لميرسل الانبياء لعباً و لم ينزل الكتاب للعباد عبثاً و لاخلق السموات والارض و مابينهماباطلاً (ذلك ظن الذين كفروا فويل للذين كفروا من النار))(335) ؛ ((خدا به تو رحمكند! شايد تو قضا و قدر لازم و حتمى را كه بايد انجام بگيرد در نظر گرفته اى ،اگر چنين بود، پاداش و كيفر، نادرست بود و نويد به خير و خوبى و بيم دادن از شر وبدى ساقط مى گشت .
خداوند متعال بندگانش را امر نموده با اختيار، و نهى نموده با بيم و ترس از عذاب ، وبه (چيزهاى ) آسان تكليف كرده و به كار سخت و طاقت فرسا آنان را مكلف ننموده وبراى كار كم ، پاداش زياد عطا نموده است . هر كس او را نافرمانى كرده ، نه به آن جهتاست كه خداى را مغلوب خود ساخته است و هر كس او را اطاعت نموده و از او فرمان برده ، نهبه آن جهت است كه مجبور بوده است .
خداى متعال ، پيامبران را براى جهت لهو و بازى نفرستاد و كتابهاى آسمانى را بيهودهنازل نفرمود (بلكه براى هدايت گمراهان و نجات آدميان از جهنم سوزانارسال و انزال فرمود) و آسمانها و زمين و آنچه در آنها وجود دارد،باطل و بيجا خلق نكرد (بعد به آيه 27 از سوره ((ص )) استشهاد فرمود) آن (عبثآفريده شدن آسمانها و زمين و بى جهت ارسال كردن انبيا و ...) گمان كسانى است كهكافر شدند پس واى بر آنانكه كافر شدند؛ زيرا جايگاه آنها در آتش ‍ خواهد بود)).
براى تتميم بحث ، توضيح اين نكته هم لازم است كه دنيا، دارعلل و اسباب است ، هر سبب ، مسببى و هر علت ، معلولى دارد و وقتى علت موجود شد،معلول نيز موجود مى شود؛ مثلاً خداى متعال مقدر فرموده كه هر كه خودش را از طبقه پنجمساختمانى به طرف پايين با سر پرتاب كند، جمجمه اش بشكند، مغزش متلاشى شود ودر نتيجه مرگ به سراغ او بيايد، اما اين بدان معنا نيست كه انسان مجبور باشد، حتماًخودش را از ساختمان بلندى به پايين پرتاب كند.
همچنين قضاى الهى تعلق گرفته است كه هر كهدنبال تحصيل علم و دانش باشد، و رنج تحصيل را بر خود هموار نموده از لحظه هاىزندگى استفاده كند، عالم و دانشمند شود، اما معناى اين قضاى حتمى اين نيست كه انسانمجبور باشد درس بخواند و دانشمند شود. در قرآن كريم هم آيات متعددى وجود دارد كهدال بر مطلب فوق است :
1 - (إِنَّا هَدَيْنَهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا)(336) ؛ ((ما راه را به انسان نشان داديم، او يا مى پذيرد و به سعادت نايل مى آيد و يا كفران نموده و گرفتار شقاوت مىشود)).
2 - (تِلْكَ الْجَنَّةُ الَّتِى نُورِثُ مِنْ عِبَادِنَا مَن كَانَ تَقِيًّا)(337) ؛ ((اين همان بهشتى استكه به بندگان پرهيزگار خود، به ارث مى دهيم )).
3 - (مَنْ عَمِلَ صَلِحًا مِّن ذَكَرٍ اءَوْ اءُنثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَواةً طَيِّبَةً وَلَنَجْزِيَنَّهُمْاءَجْرَهُم بِاءَحْسَنِ مَاكَانُواْيَعْمَلُونَ)(338) ؛ ((هر زن و مردى كه مؤ من باشد وعمل صالح انجام دهد او را به حياتى پاك زنده مى داريم ، و پاداش آنها را به بهتريناعمالى كه انجام مى دادند، خواهيم داد)).
4 - (... لَّيْسَ لِلاِْنسَنِ إِلا مَا سَعَى )(339) ؛ ((براى انسان بهره اى جز سعى و كوشش اونيست )).
5 - (كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ)(340) ؛ (( هركس در گرواعمال خويش است )).
بنابراين ، شعر معروف منسوب به ((خيام )) كه :
من مى خورم هركه چو من اهل بود
مى خوردن من به نزد او سهل بود
مى خوردن من حق ز ازل مى دانست
گر مى نخورم علم خدا جهل بود
مطابق با موازين عقلى و شرعى نبوده و غير قابلقبول است ؛ زيرا علم خداوند نه علت تامّه است براى ارتكاب معصيت و نه جزء علت و نهمقتضى معصيت ، بلكه خداوند متعال مى داند كه فلان شخص چوندنبال فلان علت راه مى افتد، فلان نتيجه و معلول نيز نصيب او خواهد شد.
به عنوان مثال ، پدرى را در نظر بگيريد كه دو پسر دارد، هر دو را به مدرسه مىفرستد يكى از پسرها اهل تلاش و فكر است و علاقه زيادى بهتحصيل دارد، لذا شب و روز زحمت مى كشد تا خود را به جايى برساند، اما ديگرى ،تنبل و تن پرور است و جز به خوردن و خوابيدن ، به چيز ديگرى نمى انديشد.
پدر آن دو از همين اول مى داند كه پسر اول ، آدم بزرگى خواهد شد، اما پسر دوم ، جزاينكه سر بار جامعه باشد به جايى نمى رسد.
آيا پس از رسيدن پسرها به اين دو نتيجه متضاد، آيا پسرتنبل و بيكاره مى تواند يقه پدر را بگيرد و بگويد، اين تو بودى كه مرا به روز سياهنشاندى ؛ زيرا تو مى دانستى من چنين و چنان مى شوم ، پس علم تو به آينده من ، مرابيچاره كرد؟ هرگز! زيرا پدر به او مى گويد: من چون مى ديدم تودنبال علم و تحقيق يا كار و تلاش نيستى ، از هماناول مى دانستم كه به جايى نمى رسى ؛ چون تنبلى و تن پرورى نتيجه اى جز خفت وخوارى ندارد. اما هيچ وقت دست تو را نبسته و مانع درس خواندن و تلاش تو هم نبودم ،بلكه مرتب تشويقت مى كردم ، نصيحتت مى نمودم كه زحمت بكشى و درس بخوانى ، پستو مى توانستى و نكردى و به خاطر همين هم ديگران حق دارند تو را ملامت و سرزنش كنندو برادرت را كه با سعى و تلاش خودش را به مدارج عالى رسانيده تحسين و ستايشنمايند.
ب - شيعيان با اعتقاد به دو اصل ((حسن و قبح عقلى ))، معتقدند كه درافعال خداوند غرض و هدف و غايتى وجود دارد، كه خداوند به خاطر آن هدف و غايت ،افعال را انجام مى دهد.
زيرا از نظر عقل كار بى هدف و بدون جهت لغو و قبيح است ، و خداىمتعال چون حكيم است ، صدور كار بى فايده وبى غرض از اومحال خواهد بود، اين مطلبى است كه قرآن كريم نيز ما را به آن تذكّر مى دهد:
1 - (... اءَفَحَسِبْتُمْ اءَنَّمَا خَلَقْنَكُمْ عَبَثًا ...)(341) ؛ ((آيا گمان كرديد ما شما رابدون جهت و عبث آفريده ايم ؟)).
2 - (وَمَآ خَلَقْنَا السَّمَآءَ وَالاَْرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا لَعِبِينَ)(342) ؛ ((ما آسمانها و زمين و آنچهبين آنها قرار دارد از روى بازى و بيهوده نيافريديم )).
3 - (وَمَآ خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالاِْنسَ إِلا لِيَعْبُدُونِ)(343) ؛ ((من جن و انس را نيافريدم مگر براىاينكه عبادتم كنند)).
4 - (لَقَدْ اءَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَتِ وَاءَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَبَ وَالْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُبِالْقِسْطِ ...)(344) ؛ ((ما ارسال رسل نموديم و انبيا را همراه با بينات و معجزات وكارهاى خارق العاده فرستاديم و با آنها كتاب و ميزاننازل كرديم تا مردم قيام به عدالت كنند (در قسط وعدل زندگى نمايند)).
اما برادران اهل تسنن ما چون دو اصل عقلى مذكور راقبول ندارند، معتقدند كه در كارهاى خداوند، هيچ غرض و غايتى وجود ندارد واستدلال مى كنند كه كسى به خاطر غايت و فايده كار مى كند كه محتاج و ناقص باشد وبخواهد با آن نتيجه و غايت ، از خودش رفع نقص و احتياج نمايد و چون خداىمتعال ، كمال مطلق و غنى بالذات است ، نقص و احتياجى در او وجود ندارد تا بادر نظرگرفتن غرض و غايت فعل ، آن نقص و احتياج ، كاملا يا تا حدودى رفع شود، بلكهمحال است در كارهاى خداوند غرض وجود داشته باشد والاّ ديگر غنى بالذات نخواهد بود.
جواب اين استدلال هم بسيار ساده است و آن اينكه اگر نفع عايد از كار و غايت در نظرگرفته شده به خداوند برگردد، استدلال آنان بر نفى غرض و غايت درست و غيرقابل اشكال خواهد بود، اما اگر نفع كار و غايت و نتيجه برگشت به بندگان خداونددارد، چه اشكالى خواهد داشت كه در فعل خداوند غرضى نهفته باشد، در حالى كه وجودغرض و غايت در فعل ، آن هم به صورتى كه برگشت به بندگان داشته باشد، هيچگونه تنافى و تعاندى با غنى بالذات بودن وكمال مطلق بودن خداوند ندارد؛ چون نفع و استفاده كار به او برنمى گردد، به انسانبرمى گردد و انسان نه غنى بالذات است و نهكمال مطلق .
در آيه مباركه (ولَقَدْ اءَرْسَلْنَا رُسُلَنَا ...) خداوند به همين مطلب اشاره مى كند؛ زيرا درآخر آيه مى فرمايد: (لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ)؛ يعنى ما اگرارسال رسل و انزال كتب نموديم غرضى در اين كار است ، اما آن غرض به نفع ما نيست ،بلكه به نفع جوامع انسانى است كه عبارت از قيام آنان به قسط وعدل باشد.
يا مثلا در آيه مباركه (هُوَ الَّذِى بَعَثَ فِى الاُْمِّيّينَ رَسُولا مِّنْهُمْ يَتْلُواْ عَلَيْهِمْ ءَايَتِهِىوَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَبَ وَالْحِكْمَةَ ...)(345) خداوندى كه به سوى اميّين رسولى ازميان خود آنان فرستاد، در اين ارسال و بعث غرضى نهفته بود كه به نفع خود مردم بودو آن غرض عبارت بود از اينكه براى آنان آيات و نشانه هاى الهى را بيان كند، از كفر ومعاصى و گناه پاكشان نمايد، كتاب و حكمت يادشان بدهد كه تمام اغراض برگشت بهبندگان دارد و هيچ كدام عايد خداوند نمى شود.

next page

fehrest page

back page