|
|
|
|
|
|
تـوضـيـح اسـتفغار و دعاى ملائكه حامل عرش و پيرامونيان عرش براى مؤ منان و پدرانوهمسران و فرزندان ايشان (و يـستغفرون للذين امنوا) - يعنى از خداى سبحان مى خواهند تا هر كس را ايمان آوردهبيامرزد. (ربنا وسعت كل شى ء رحمة و علما...) - اين جمله حكايت متن استغفار ملائكه است ، ملائكهقـبـل از درخـواسـت خـود نـخست خدا را به سعه رحمت و علم ستوده اند، و اگر در بين صفاتخـداونـدى رحـمت را نام برده و آن را با علم جفت كردند، بدين جهت است كه خدا با رحمت خودبر هر محتاجى انعام مى كند و با علم خود احتياج هر محتاج و مستعد رحمت را تشخيص مى دهد.
فاغفر للذين تابوا و اتبعوا سبيلك و قهم عذاب الجحيم
|
حرف (فا) كه بر سر اين جمله آمده ، مى فهماند كه جمله فرع و نتيجه ثنايى است كهدر جـمـله قبلى كرده ، و خدا را به سعه علم و رحمت ستودند. و مراد از راهى كه مؤ منين از آنپـيـروى كردند، همان دينى است كه خدا براى آنان تشريع كرده ، و آن دين اسلام است . وپـيـروى دين اسلام عبارت است از اينكه عمل خود را با آن تطبيق دهند. پس مراد از (توبه) اين است كه با ايمان آوردن به طرف خدا برگردند. و مـعناى جمله اين است كه : خدايا حال كه رحمت و علم تو واسع است ، پس كسانى را كه باايمان آوردن به يگانگى تو و با پيروى دين اسلام ، به سوى تو برگشتند، بيامرز واز عذاب جحيم حفظشان فرما. و اين همان غايت و غرض نهايى از مغفرت است .
ربنا و ادخلهم جنات عدن التى وعدتهم ...
|
در اين آيه مجددا نداى (ربنا) را تكرار كردند تا عطوفت الهى را بيشتر برانگيزند.و مـراد از وعـدهـاى كـه خـداى تـعـالى داده ، وعـده هايى است كه به زبان انبيايش و در كتبآسمانياش داده است . (و مـن صـلح مـن ابـائهـم و ازواجـهـم و ذريـاتـهـم ) - ايـن جـمـله عـطـف اسـت بـرمـحـل ضـمـيـرى كـه در جـمـله (ادخـلهـم ) اسـت ، و مـراد از (صـلاحيت )، صلاحيت براىداخـل بـهـشـت شـدن است . و معناى جمله چنين است : پروردگارا و هر كس از ايشان و پدران وهـمـسـران و فـرزنـدان ايـشـان كـه صـلاحـيـت داخـل شـدن بـهـشـت را دارنـد،داخل بهشت هاى عدن بفرما. ايـن نكته از سياق آيات به خوبى معلوم است كه استغفار ملائكه براى عموم مؤ منين است ونـيـز مـعـلوم است كه مؤ منين را دو قسمت كردند: يكى آن مؤ منينى كه خودشان توبه كرده وراه خـدا را پـيـروى كردند كه خدا هم وعده جنات عدن به ايشان داده . و قسم دوم آن مؤ منينىكـه خـودشـان چـنـيـن نـبـوده انـد و ليكن صلاحيت داخل شدن در بهشت را دارند و ملائكه قسماول را متبوع و قسم دوم را تابع آنان خواندند. از ايـن تـقـسـيـم بـرمـى آيـد طـايـفـه اول اشـخـاصـى هـسـتـنـد كـه در ايـمـان وعـمـل كـامـلنـد، چـون مـقـتـضاى حقيقت معناى (الّذين تابوا و اتبعوا سبيلك ) همين است ، لذااول ايـن طـايـفـه را ذكـر كردند و از پروردگار خود خواستند تا ايشان را بيامرزد و وعدهبهشت عدنى كه به ايشان داده در حقشان منجز فرمايد. و طـايـفـه دوم در مـقـام و مـنـزلت پـايـيـنـتـر از طـايـفـه اولنـد. كـسـانـى هستند كه ايمان وعمل صالح خود را به حد كمال نرسانده اند و ايمانى ناقص و ضعيف دارند و عملى زشت .ولى بـه طـايفه اول منسوبند، يا پدر و يا فرزند و يا همسر آنهايند لذا سپس اين طايفهرا ذكـر كـرده و از خـداى تـعـالى درخـواسـت كـرده انـد كـه ايـن طـايـفـه را هـم بـه طـايفهاول كاملين در ايمان در جنات عدن ملحق نموده ، و از بديها حفظشان فرمايد. بـنـابـرايـن بـيـان ، آيه شريفه مورد بحث در معناى آيه (و الّذين آمنوا و اتبعتهم ذريتهمبايمان الحقنا بهم ذريتهم و ما التناهم من عملهم من شى ء) خواهد بود، با اين تفاوت كهآيـه مـورد بـحـث دامـنـه شـمـولش وسـيـعـتـر اسـت ، چـونشـامـل پـدران و هـمـسـران نـيـز مـى شـود، بـه خـلاف آيـه سـوره طـور كـه تـنـهـاشـامـل (ذريـات ) مـى شـود، و از نـظر ديگر نيز وسيعتر است ؛ چون در آيه سوره طورايـمـان ذريـه قـيـد شده و در آيه مورد بحث صلاحيت ذريه و آبا و ازواج ، و صلاحيت اعم ازايمان است . (انـك انـت العـزيـز الحـكـيـم ) - مـلائكـه ايـن جـمـله را آوردنـد تـا درخواستهاى خود راتـعـليـل كـنـنـد، چـيزى كه هست ، مقتضاى ظاهر كلام اين بود كه بگويند: (انك انت الغفورالرحـيـم ) چـون مـغـفـرت و رحـمـت خـدا را درخـواست كرده بودند، ليكن به جاى آن گفتند:(عـزيـز الحـكـيـم )، و ايـن بـدان جهت است كه در آغاز مسالت خود، خدا را به رحمت و علمسـتوده بودند، و لازمه سعه رحمت يعنى عموم اعطا اين است كه هر چه بخواهد و به هر كهبخواهد عطا كند، و كسى جلوگيرش نباشد، و اين همان (عزت ) است ؛ چون عزت هم بههمين معنا است كه قدرت بر اعطا و منع داشته باشد. و لازمـه سـعه علم او و شمول دامنه علمش به تمامى موجودات اين است كه علم او به تمامىاقـطـار و نـواحـى فـعـل خـودش نـافـذ بـاشـد و در هـيـچ جـهـتجـهـل نـداشـتـه بـاشد و لازمه داشتن چنين علمى اين است كه هر عملى مى كند متقن و از هر جهتدرست باشد و اين همان حكمت است . پـس ايـنـكـه فـرمـود: (انـك انت العزيز الحكيم ) در معناى شفيع قرار دادن سعه رحمت وسـعـه عـلم خـداى تـعـالى است كه در آغاز درخواست خود، به عنوان زمينه چينى براى بيانحاجت يعنى آمرزش و بهشت ذكر كرده بودند.
و قهم السيئات و من تق السيئات يومئذ فقد رحمته ...
|
از ظاهر سياق چنين برمى آيد كه ضمير در كلمه (قهم ) به مجموع (الّذين تابوا) و(من صلح ) برمى گردد. مـــراد از (ســـيـئات ) در دعـاى مـلائكـه بـراى تـائبين و صالحين : (وقهم السيئات...) و مـراد از (سـيئات ) - به طورى كه ديگران گفته اند - آثار گناهان است كه همانكـيـفـر آنـهـاسـت . و اگر آثار گناهان را (سيئات ) خوانده ، بدين مناسبت است كه كيفربدى هم بدى است ، همچنان كه خداى تعالى فرموده : (و جزاء سيئة سيئة مثلها). بـعـضـى هـم گفته اند: مراد از كلمه (سيئات ) خود گناهان و نافرمانيها است و در كلامچـيـزى كـه مـضـاف بـه كـلمه (سيئات ) بوده حذف شده ، و تقدير كلام (و قهم جزاءالسيئات ) و يا (و قهم عذاب السيئات ) بوده ، يعنى : پروردگارا ايشان را از جزاىگناهان و يا عذاب گناهان حفظ بفرما. و ظـاهـرا ايـن آيـه هـم از آيـاتـى اسـت كـه دلالت مـى كـند بر اينكه پاداش روز قيامت خوداعـمـال اسـت ، هـمـچـنـان كـه كـيـفـر اعـمـال زشـت نـيـز خـود آناعـمـال اسـت و امثال اين گونه آيات در كلام خداى تعالى بسيار و مكرر آمده ، مانند: (انماتجزون ما كنتم تعملون ). و بـه هـر حـال مـراد از (سـيـئات ) كـه ملائكه درخواست حفظ مؤ منين را از آنها كرده اند،هـراسـهـا و شـدايدى است كه در روز قيامت همه با آن مواجهند، نه عذاب جهنم ، تا جمله (وقهم عذاب الجحيم ) و جمله (و قهم السيئات ) دو جمله تكرارى شود. بـعـضى گفته اند: مراد از (سيئات ) خود آن گناهانى است كه در دنيا واقع مى شود، وكـلمـه (يـومـئذ) هـم اشاره به دنيا است و معناى جمله اين است كه : پروردگارا مؤ منين رابه توفيق خود در دنيا از ارتكاب گناهان حفظ فرما. ولى ايـن تـفسير صحيح نيست ، چون سياق مؤ يد آن است كه مراد از كلمه (يومئذ امروز)روز قـيـامـت بـاشد همچنان كه جمله (و قهم عذاب الجحيم ) در آيه هفتم و جمله (و ادخلهمجنات عدن ) در آيه هشتم نيز شاهد بر اين است كه گفتگو در اين سياق درباره روز قيامتاسـت ، پـس حـق ايـن اسـت كـه مـراد از كـلمـه (سـيـئات )هول و هراسها و شدايدى است كه در روز قيامت براى مردم ظهور مى كند. دو نكته كه از دعاى ملائكه استفاده مى شود و از ايـن آيـات كـه مـشـتـمـل بـر دعـاى مـلائكه و درخواست ايشان براى مؤ منين است دو نكتهاستفاده مى شود: اول ، رعـايـت ادبـى اسـت كـه مـلائكـه در دعـاى خـود كـرده انـد وقـبـل از درخـواسـت حـاجـت ، خـداى عـزيـز را حمد و ثنا گفته اند و علاوه بر اين ، از اسماىحسناى او اسمايى را كه مناسب با درخواستشان بوده شفيع قرار داده اند. دوم ايـنكه ، درخواست آمرزش را قبل از درخواست بهشت كرده اند و اين معنا يعنى ذكر آمرزشقـبـل از ذكـر بـهـشـت در كـلام خـداى تـعالى هر جا كه با هم آمدهاند مكرر آمده . و همين هم باعـقـل مـوافـق اسـت ، بـراى ايـنـكـه بـه دسـت آمـدن اسـتـعـداد بـراى درك هـر نـعـمـتـى ، بـازوال موانع تاءمين مى شود، يعنى اول بايد موانع برطرف گردد، بعد نعمت به دست آيد. تـــوضـــيـــحـى در مـورد عـدم مـنافات درخواست مغفرت و بهشت براى تائبين و مؤ منين ،بـاايـــنـــكـــه بـــر خـــدا واجـــبـــســـت تـــائبــيـن و مـؤ مـنـيـن را بـبـخـشـد و مـؤ مـنـانراداخل بهشت كند بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه اند: جمله (فاغفر للذين تابوا...) دلالت دارد بر اينكهبرداشتن و اسقاط عقاب بعد از توبه ، تفضلى است از خداى تعالى ، چون اگر واجب بودديـگـر احـتياج نداشت ملائكه درخواست آن را بكنند، بلكه خود خداى تعالى عقاب تائبين رااسقاط مى كرد. ليـكـن اين استدلال صحيح نيست ، براى اينكه واجب بودن اسقاط عقاب تائبين يا صدور هركـار ديـگـر از خـداى تـعـالى مـنافاتى با صحت درخواست آن ندارد، به شهادت كلام خودملائكه ، كه بعد از استغفار گفته اند: (ربنا و ادخلهم جنات عدن التى وعدتهم )، چونمـى بـيـنيم با اعترافشان به اينكه خدا وعده جنات عدن داده و با اينكه ملائكه مى دانند كهخـدا خـلف وعـده نـمـى كـنـد، بـا ايـن حـال درخـواسـت كـرده انـد كـه مـؤ مـنـيـن راداخل آن جنات بفرمايد. و از ايـن آيـه صريحتر آيه : (ربنا و اتنا ما وعدتنا على رسلك و لا تخزنا يوم القيامةانك لا تخلف الميعاد) مى باشد كه حكايت دعاى خود مؤ منين است . و قـبـول تـوبـه از چـيـزهـايـى است كه خداى تعالى بر خود واجب كرده و آن را حق توبهكـنندگان دانسته و فرموده : (انما التوبه على اللّه للذين يعملون السوء بجهالة ثميـتـوبـون مـن قريب فاولئك يتوب اللّه عليهم ) بنابراين طلب هر حقى كه خدا بر خودواجـب كـرده ، از قـبـيـل درخـواسـت مـغـفـرت گناه توبه كننده (و درخواست طلب روزى ، و يااسـتـجابت دعا و امثال آن ) در حقيقت مراجعه به خداست براى اينكه وعده خود را انجاز كند، ونيز اظهار اشتياق براى رسيدن به رستگارى به سبب كرامت اوست . و هـمـچـنـيـن صـرف ايـنـكـه مـى دانـيـم فـلان رفـتـار خـدا بـا بـنـدگـانـشتـفـضـل اسـت ، دليـل نـمـى شـود بر اينكه اين رفتار بر خدا واجب نيست ، چون هر عطيه ازعطاياى خدا كه فرض كنى ، تفضل او است ، چه واجب الصدور باشد و چه غير واجب ، چوناگر صدور فعلى از افعال از خداى تعالى واجب باشد ، چنان نيست كه ديگرى در ايجابآن دخـالت كـرده بـاشـد و خـدا را مقهور تاءثير خود ساخته باشد، چون مؤ ثر در هر چيزتـنـهـا و تـنـهـا خـود او اسـت و چـيـزى در او اثـر نـمـى گـذارد. و مـعـنـاى وجوب صدور آنفـعـل ايـن اسـت كه خداى عزيز، صدور آن را بر خود واجب كرده . و برگشت معناى وجوب ،به اين است كه خداى عزيز قضا رانده كه اين كار انجام شود و اين عطيه افاضه گردد وقضايش هم حتمى است . پس اگر آن كار را كه فرض كرديم بر خود واجب كرده ، انجام مى دهد به مشيتى از ناحيهخـويـش انـجـام مـى دهـد، او مـنزه است از اينكه ديگرى او را به كار مجبور و كارى را بر اوالزام كـنـد، بـلكـه اگـر آن كار عطيه اى باشد، در عين اينكه بر حسب فرض واجب بوده ،تفضلى است كه كرده . پس فعل او تفضلى است از او هر چند كه واجب الصدور باشد و امااگر واجب الصدور نباشد، تفضل بودنش واضحتر است .
ان الّذين كفروا ينادون لمقت اللّه اكبر من مقتكم انفسكم اذ تدعون الى الايمان فتكفرون
|
كلمه (مقت ) به معناى شديدترين مرحله خشم است . خداى تعالى بعد از آنكه پارهاى ازآثـار ايـمـان مؤ منين را برشمرد، اينك به سراغ كفار برگشته ، پارهاى از آثار سويىكه از جهت كفر دارند، برمى شمارد. و ظاهر اين آيه و آيه بعدش اين است كه : ندايى كه در اين آيه حكايت مى كند، ندايى استكـه كـفـار در آخـرت و بعد از داخل شدن در آتش به آن نداء مى شوند. آن هنگامى كه عذابكـفـر خـود را مـى چـشند و مى فهمند كه كفرشان در دنيا در حقيقت خشم گرفتن بر خودشانبـوده اسـت ، آن روزى كـه از طـرف انـبـيـا دعـوت مـى شدند به سوى ايمان و آن دعوت رامـسـخـره مـى كـردنـد، بـه دست خود اين آتش را براى خود افروختند و خويشتن را به هلاكتدايمى دچار كردند. در آن روز از جـانـب خداى سبحان اين ندا را مى شنوند: سوگند مى خورم كه شدت خشم خدابراى شما خيلى بزرگتر و بيشتر از شدت خشمى است كه خودتان بر خود گرفتيد، آنهـنـگـام كـه دعـوت مـى شـديـد - اگـر مـضـارع آورده بـه اعـتـبـار حـكـايـتحـال گذشته معناى گذشته را مى دهد - به سوى ايمان ، يعنى انبيا شما را بدان دعوتمى كردند، و شما كفر مى ورزيديد. حـــكـايـت اعـتـراف بـى حـاصـل كـفـار دوزخـى بـه يـقـيـنـشـان بـه معاد و اقرارشان بهگناهانشان، براى نجات يافتن از عذاب
قـالوا ربـنـا امـتـنـا اثـنـتـيـن و اءحـيـيـتـنـا اثـنـتـيـن فـاعـتـرفـنـا بـذنـوبـنـافهل الى خروج من سبيل
|
سياق آيه و ما قبل آن اشعار دارد كه كفار اين سخن را بعد از شنيدن آن پاسخ مى گويند،در حـالى كـه در آتـش قـرار دارنـد، بـه دليـل ايـنـكـه در آخـرش مـى گـويـنـد:(فهل الى خروج من سبيل آيا راهى هست كه ما از آتش بيرون شويم ؟). كـفـار قـبـل از ايـن التماس ، نخست اعتراف به گناه مى كنند و اين خود نوعى سبب خواهى وتوسل است ، براى نجات از عذاب ، اما (ولات حين مناص ) وقتى اين تشبثات را مى كنندكـه كـار از كـار گذشته ، براى اينكه تا چندى كه در دنيا بودند نسبت به مساله معاد درشك بودند و ايمانى به بازگشت به سوى خدا نداشتند و به همين جهت آن را انكار نمودهو روز حـسـاب را فـرامـوش كـردنـد. و هـمـين فراموشى روز حساب باعث افسار گسيختگىايـشـان در گناهان شد كه بدون هيچ پروايى به سوى گناهان شتافتند. آرى فراموشىروز جـزا كـليـد تـمـامـى گناهان و گمراهيها است ، همچنان كه خداى تعالى فرموده : (انالّذين يضلون عن سبيل اللّه لهم عذاب شديد بما نسوا يوم الحساب ). آنگاه وقتى خداوند قبض روحشان كرد كه به حساب اماته اى بعد از اماته اى ديگر بود،و سـپـس زنـدهـشـان كـرد، كـه احـيـايـى بعد از احياى ديگر بود، آن وقت شك و ترديدشاندرباره بعث و برگشتن به سوى خدا از بين رفت ، چون بقاى بعد از مرگ و حيات بعد ازحـيـات را عـيـنـا ديدند، با اينكه در دنيا مردن را فنا و نابودى مى پنداشتند، و مى گفتند:(ان هى الا حيوتنا الدنيا و ما نحن بمبعوثين ). و كـوتـاه سـخـن آنكه : در آن روز با حاصل شدن يقين ، شك و ترديدى برايشان نميماند،ولى گناهان و نافرمانيها باقى مانده است و به همين جهت است كه براى خلاصى از عذابيـك بـار متوسل به اعتراف به يقين خود مى شوند كه خدايا ديگر شك و ترديد نداريم ويـقـيـن پـيدا كرديم و قرآن اين اعترافشان را چنين حكايت مى كند: (و لو ترى اذ المجرموننـاكـسـوا رؤ سـهـم عـنـد ربـهـم ربـنـا اءبـصـرنـا و سـمـعـنـا فـارجـعـنـانـعـمـل صالحا انا موقنون ) و بارى ديگر متوسل مى شوند به اعتراف به گناهان خود،همچنان كه آيه مورد بحث آن را حكايت مى كند، بـه ايـنـكـه تـا در دنـيـا بـودنـد خـود را در اراده و افـعـال آزاد ومـسـتـقل مى دانستند، به طورى كه مى توانستند بدون هيچ رادعى هر چيزى را بخواهند و هركارى را بكنند، بدون اينكه حساب و كتابى در نظر داشته باشند، و بدون اينكه صوابو خطايى بفهمند. از ايـن بـيـان روشـن مـى شود كه به چه وجهى جمله (فاعترفنا بذنوبنا) را با حرف(فـاء) بـر جـمله (امتنا اثنتين و احييتنا اثنتين ) مترتب كرد و آن را فرع اين قرار داد.آرى ، اعتراف در حقيقت فرع و مترتب بر يقين يافتن به معاد است ، چون وقتى اين يقين پيداشـود، يـقـيـن ديگرى به دنبالش پيدا مى شود، و آن اين است كه انحرافهايشان از راه خداضلالت و گناه بود. مـــراد از دو امـــاتـــه و دو احـــيـــاء در ســخـن كفار در جهنم : (ربنا امتنا اثنتين و احييتنااثنتين...) و وجوه مختلف در اين باره و مـراد از ايـنـكـه گـفـتند: (امتنا اثنتين و احييتنا اثنتين دو بار ما را ميراندى و دو بار زندهكـردى ) - بـه طـورى كـه بـعضى گفته اند - ميراندن در آخرين روز زندگى دنيا وزنـده كـردن در بـرزخ اسـت و سپس ميراندن از برزخ ، و زنده كردن در قيامت براى حساباست . پس آيه شريفه كه سخن از دو ميراندن و دو زنده كردن دارد، اشاره به ميراندن بعداز زندگى دنيا و ميراندن بعد از زندگى در برزخ ، و احياى در برزخ ، و احياى در قيامتمـى كند، چون اگر زندگى در برزخ نبود، ديگر ميراندن دومى تصور صحيحى نداشت ،چون هم ميراندن بايد بعد از زندگى باشد و هم احيا بايد بعد از مردن و هر يك از اين دوبايد مسبوق به خلافش باشد و گرنه (اماته ) و (احياء) نمى شود. در نتيجه زندگى داراى سه مرحله مى شود: يكى زندگى در دنيا، دوم در برزخ ، سوم درقـيامت ، و كفار در اين كلام خود متعرض حيات دنيوى نشدهاند، و گرنه مى بايستى گفتهبـاشـنـد: (و اءحـيـيـتنا ثلاثا و ما را سه زندگى دادى ) با اينكه زندگى دنيا هم احيابـود، بـراى اينكه اين زندگى هم بعد از مرگ يعنى بعد از دورانى واقع شده ، كه هنوزروح در بدن دميده نشده . و عـلتـش ايـن اسـت كـه : مـرادشان از احيا آن احيايى بوده كه باعث پيدا شدن يقين به معادگـشـتـه ، و آن عبارت است از احياى در برزخ ، و احياى در قيامت . و اما زندگى دنيا هر چندكـه آن هـم احـيا است و ليكن به خودى خود باعث پيدا شدن يقين به معاد نيست ، به شهادتاينكه كفار تا چندى كه در دنيا بودند نسبت به معاد در شك و ترديد بودند. بـا ايـن بيان فساد آن اعتراضى كه به اين بحث شده روشن مى گردد كه اگر مراد از دواحيا، احيا در برزخ و احياى در قيامت باشد بايد مى گفتند: (امتنا اثنتين و احييتنا ثلاثا)چون منظور شمردن مرگها و زندگيهايى است كه بر آنان گذشته ، و آن عبارت است از دواماته و سه احياء. وجـه فـسادش همان است كه گفتيم : منظور تنها شمردن مطلق اماته ها و احياءهايى كه برآنـان گـذشـتـه ، نـبـوده ، بـلكـه آن امـاتـه و احـيـايـى مـنـظـور بـوده كـه درحصول يقين براى آنان دخالت داشته ، و احياى در دنيا چنين دخالتى نداشته . بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از (اماته اولى ) حالت نطفگى انسان است ، آن وقتىكه هنوز روح در آن دميده نشده و مراد از (احياء اولى ) حالت آدمى بعد از دميده شدن روحدر كـالبـد اسـت . و مـراد از (امـاتـه دوم ) امـاتـه در دنـيـا و قـبـض روح است ، و مراد از(احياى دوم ) احياء براى روز قيامت و حساب است ، و آيه شريفه درست همان را مى گويدكه آيه شريفه (كيف تكفرون باللّه و كنتم امواتا فاحياكم ثم يميتكم ثم يحييكم ) درمقام بيان آن است . گـويـنـدگـان ايـن توجيه و تفسير وقتى احساس كردند كه كلمه اماته بر حالت نطفگىآدمـى ، يـعنى حالت قبل از دميده شدن روح در آن ، صدق نمى كند، چون اماته وقتى صادقاسـت كـه قـبـلا حـيـاتـى بـاشـد، لذا در مـقـام رفـع و رجـوع ايـناشـكـال بـرآمـده انـد و بـه نـيـرنـگـهـاى عـجـيـب و غـريـبمتوسل شده اند، كه اگر از خوانندگان كسى بخواهد به آنها واقف شود، بايد به تفسيركشاف و شرح هاى آن مراجعه كند. عـلاوه بـر ايـن خـوانـنـده عزيز متوجه شد كه نام بردن اماته ها و احياءهايى كه بر آنانگـذشـتـه ، هـمـه و هـمـه بـراى اشـاره بـه اسباب حصول يقين ايشان به مساله معاد است وزندگى دنيا و مرگ قبل از آن زندگى ، هيچ اثرى در پيدا شدن يقين به معاد ندارد. بـعـضـى ديـگـر گـفته اند: حيات اولى ، زندگى دنيا و دومى ، زنده شدن در قبر است . ومـوت اولى مـرگ در دنـيـا و مـوت دومـى مـردن در قـبـر اسـت . و آيـه شـريفه اصلا متعرضزندگى در قيامت نيست . اشـكـالى كـه بـر اين تفسير و توجيه وارد است ، اين است كه گفتيم : زندگى دنيا اصلامـورد نـظـر نـيـست ، و وجهى ندارد كه نام آن را ببرند، به خلاف زندگى در قيامت كه درحصول يقين كمال تاثير را دارد. بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: مـراد از (احـيـاء)، احـيـاى در بـعـث و احـيـاىقـبل از بعث است ، و احياى بعث هم دو قسم است : يكى احياى در قبر و يكى هم در خود قيامت ،چـيـزى كـه هـسـت آيـه شـريـفـه مـتـعـرض ايـن تـقـسـيـم نـشـده ، ولىشامل هر دو قسم آن مى شود، در نتيجه شامل سه قسم احياء و دو اماته مى گردد. اشـكـالى كـه بـر ايـن تـفسير وارد است همان اشكالى است كه بر دو وجه قبلى وارد بود،عـلاوه بـر اشـكـالى كـه ديـگـران بـر آن كرده اند و آن اين است كه نام بردن اماته دومىيعنى اماته در قبر، دليل بر اين است كه تقسيم مورد نظر آيه بوده و مراد تعدد شخصىاست نه نوعى . بعضى ديگر گفته اند: مراد احياى نفوس در عالم ذر و سپس اماته در آن عالم و آنگاه احياىآنـهـا در دنـيـا، و سـپـس امـاتـه آنـهـا در دنـيـا و در آخـر احـيـاى آنـهـا در بـعـث اسـت .اشكال اين توجيه هم همان اشكالهاى سابق است . بعضى ديگر گفته اند: منظور از تثنيه آوردن دو كلمه (احياء) و (اماته ) به منظورتـاءكـيـد اسـت ، هـمـچنان كه در آيه (ثم ارجع البصر كرتين ) منظور تاءكيد است ، وگرنه معناى آيه اين است كه : خدايا تو ما را ميراندى ، ميراندنى بعد از ميراندن ، و احياءكردى احيايى بعد از احياء. مـفـسـريـن بـر ايـن تـوجـيه اشكال كرده اند كه : اين حرف وقتى صحيح است كه خود كلمه(امـاتـه ) و (احـيـاء) را تـثـنيه آورده باشد و گفته باشد: (اءمتنا أ ماتتين و احييتنااحيائين ) و يا (كرتين )، ولى اينطور نگفته ، بلكه خود عدد را دو تا آورده و گفته :(امـتـنـا اثـنـتـيـن دو بـار مـيـرانـدى ) و بـا ايـن حـال ديـگـر جـايـى بـراىاحتمال تاءكيد نيست ، نظير جمله (الهين اثنين دو خدا) (فـهـل الى خـروج مـن سـبـيـل ) - ايـن جـمله دعا و درخواست است ، به صورت استفهام وپـرسـش . و اگـر دو كـلمـه (خروج ) را بدون الف و لام آورد، براى اشاره به اين معنااسـت كـه مـى خـواهـيـم مـا از دوزخ خـارج بشويم ، به هر طريق و هر قسم خروج كه باشدراضـى هـسـتـيم ، و اين خود دلالت دارد بر نهايت درجه فشار و ناراحتى ، اما هيچ راهى بهسـوى خـروج نـدارنـد، چـون روز قـيامت روزى است كه تمامى درها به روى كفار بسته مىشـود و تمامى سببها از كار مى افتد، و ديگر سببى نمى ماند، كه اميد آن رود كه اثر كندو ايشان را از عذاب خلاص سازد.
ذلكم بانه اذا دعى اللّه وحده كفرتم و ان يشرك به تؤ منوا...
|
خـطـاب در (ذلكـم ) بـه كـفـار اسـت و مـوطـن ايـن خـطـاب روز قـيـامـت اسـت ، واحـتـمـال هم دارد كه موطنش همين دنيا باشد و منظور اين باشد كه با اين خطاب ايشان را ازشرك ورزيدن نهى كند و باز بدارد. و (ذلكم ) اشاره به حالت شدت و سخت كفار است . و جمله (و ان يشرك ) به دلالتبر دوام و استمرار دارد. و سياق كلام براى بيان دشمنى كفار با حق و با دين توحيد است، چـون كـفـار چـنـيـن بوده و هستند كه به هر چيزى و هر دعوتى كه بويى از توحيد در آنباشد كفر مى ورزند، و هر عقيده اى را كه نشانه اى از شرك در آن باشد مى پذيرند، درنـتـيـجـه وضـعـشـان چـنـيـن اسـت كـه بـراى خـدا هـيـچ حـقـى و حـرمـتـىقـايـل نـبوده ، و جانب حق سبحان را به هيچ وجه رعايت نمى كنند، خداى سبحان هم رحمت خودرا بر آنان حرام كرده ، در احكام خود هيچ رعايتى از جانب آنان نمى كند. و بـا ايـن مـعـنـايى كه براى آيه كرديم جمله (فالحكم لله العلى الكبير) به خوبىبـه اول آيـه مـتـصـل مـى شـود، آن وقـت نـتـيـجـه ايـناتـصـال اين مى شود كه گويا خواسته است بفرمايد: وقتى شما يكباره از خدا بريديد وبه هر چيزى كه او اراده مى كند شما كفر مى ورزيد، و به هر چيزى كه او دوست نمى داردايـمـان مى آوريد، جز اين نبايد توقع داشته باشيد كه او هم از شما ببرد، و از هر حكمىدربـاره شـمـا مـى كـنـد هـيـچـگـونـه رعـايـتـى نـسـبـت بـهحال شما نكند. و بـنـابـراين آيه شريفه مورد بحث همان مطلبى را افاده مى كند كه آيه شريفه (نسوااللّه فـنـسـيـهم ) آن را بيان مى كند. و جمله (فالحكم لله العلى الكبير)، هر چند فىنـفـسـه عموميت دارد، و ليكن از نظر سياق خاص است ، و مى خواهد كفار را تهديد كند و بههمين منظور براى تاءكيد اين تهديد، آيه را با دو نام مقدس (على ) و (كبير) ختم مىفرمايد. آيات 20 - 13 سوره مؤ من
هـو الّذى يريكم اياته و ينزل لكم من السماء رزقا و ما يتذكر الا من ينيب (13) فادعوااللّه مخلصين له الدين و لو كره الكافرون (14) رفيع الدرجات ذو العرش يلقى الروحمـن امـره عـلى مـن يـشـاء من عباده لينذر يوم التلاق (15) يوم هم بارزون لا يخفى على اللّهمـنـهـم شـى ء لمـن المـلك اليـوم لله الواحـد القـهـار (16) اليـوم تـجـزىكـل نـفـس بـمـا كـسـبـت لا ظـلم اليـوم ان اللّه سـريـع الحساب (17) و انذرهم يوم الازفة اذالقلوب لدى الحناجر كاظمين ما للظالمين من حميم و لا شفيع يطاع (18) يعلم خائنة الاعين وما تخفى الصدور (19) و اللّه يقضى بالحق و الّذين يدعون من دونه لا يقضون بشى ء اناللّه هو السميع البصير (20).
|
ترجمه آيات او هـمـان خـدايـى اسـت كـه آيـات خـود را هـمواره به شما نشان مى دهد و براى شما از بالارزقـى مـى فـرسـتـد امـا جـز كسانى كه به خدا رجوع پى در پى دارند كسى متذكر نمىشود (13). پـس خـدا را بـخـوانيد در حالى كه دين را خالص براى او بدانيد هر چند كه كفار بدشانآيد (14). خدايى كه داراى درجاتى بلند و صاحب عرش است روح را كه از فرمان خودش است بر هركس از بندگانش بخواهد نازل و القا مى كند تا مردم را از روز ديدار بترساند (15). روزى كـه هـمـه مـردم از پـرده برون مى افتند و از ايشان هيچ سرى بر خدا پوشيده نمىماند در آن روز گفته مى شود: امروز ملك از آن كيست ؟ از آن خداى واحد قهار (16). امروز هر كسى به آنچه كه كرده است جزا داده مى شود امروز ديگر ظلمى نيست چون كه خداسريع الحساب است (17). اى پـيـامـبـر ايـشـان را از روز آزفـه بـتـرسـان ، از آن وقتى كه دلها از شدت ترس بهگـلوگـاه مـى رسـد و دچـار تـرس و اندوه شديد مى گردد روزى كه براى ستمكاران هيچدوست و هيچ شفيعى كه شفاعتش پذيرفته شود نيست (18). او نگاه زير چشمى چشمها را مى داند و از آنچه در سينه ها نهفته است خبر دارد (19 ). و خـدا بـه حـق داورى مـى كـنـد و خـدايـانـى كـه بـه جـاى خدا مى خوانند هيچ گونه داورىندارند، به درستى خدا شنوا و بينا است (20). بيان آيات در اين آيات بر مساءله توحيد احتجاج شده ، و بعد از آنكه مردم را به دو دسته تقسيم مىكند: يكى آنهايى كه به سوى خدا رجوع مى كنند، و راه او را پيروى مى نمايند، و يكى همآنـهـايـى كـه آيـات او را تـكـذيـب نـمـوده و در مـقـابـل آن بـهباطل جدال مى كنند، آنگاه اين طايفه را انذار مى فرمايد. اقـــامـــه دو حـــجـــت بـــر تـــوحـــيـــد، بـــا بـــيـــان ايـــنـــكـــهارسـال وانزال رزق فقط از ناحيه خداى سبحان است
مـراد از (آيـات ) در ايـنـجـا عـلايـم و حـجـتـهـايـى اسـت كه بر وحدانيت خداى تعالى درربوبيت و الوهيت دلالت مى كند، به دليل تفريعى كه - به زودى مى آيد - بر آن مىنـمـايـد و مـى فـرمـايـد: (فـادعـوا اللّه مـخـلصـيـن له الديـنحـال كـه چـنـيـن اسـت پـس خدا را در حالى بخوانيد كه دين را خالص براى او بدانيد). وكـلمـه (آيـات ) چـون مطلق است ، هم شامل آيات تكوينى و ديدنى عالم مى شود، كه هرانـسـان صـحيح الادراكى آن را مى بيند و هم شامل آيات و معجزاتى كه به دست انبيا جارىمى شود و هم براهينى كه انبيا از طريق وحى اقامه مى كردند. و ايـن جـمـله مـشتمل است بر يك برهان ، به اين بيان كه اگر در واقع معبودى بوده باشدكـه پـرسـتـش او بـر انـسـان واجـب بـاشـد و نـيـز در پـرسـتـش اوكمال و سعادت آدمى تاءمين شود، تماميت و كمال تدبير او اقتضا مى كند كه انسانها را بهسوى خود هدايت كند و آن معبودى كه آيات هستى بر ربوبيت و الوهيت او دلالت مى كند و انـبـياء و رسولان هم با دعوت خود و معجزاتشان آن آيات را تاءييد مى كنند، (خداى )سبحان است و اما آلهه مشركين كه مشركين آنها را به جاى خدا مى پرستند و مى خوانند، هيچآيـات و دليـلى از نـاحـيـه آنـهـا نـيـست كه بر الوهيت آنها دلالت كند. پس همان (خداى )سـبحان معبودى است يگانه و بى شريك - و امير المؤ منين (عليه السلام ) هم در اين كلامخـود كـه فـرموده : (لو كان لربك شريك لاتتك رسله اگر پروردگار تو شريكى مىداشت ، رسولان آن شريك هم به سويت مى آمدند)، به اين برهان اشاره فرموده . جمله (و ينزل لكم من السماء رزقا) هم ، حجتى ديگر بر يگانگى خداى تعالى است ، وايـن حـجـت از جـهـت رزق اقـامـه شـده ، مـى فـرمـايد: رزق دادن به بندگان يكى از شؤ ونربـوبيت و الوهيت است و چون همه مى دانند كه رزق از ناحيه خداست ، نه از ناحيه شركاىايشان ، پس تنها او رب و اله است . مـفـسرين (رزق ) در آيه را به باران و كلمه سماء را به سمت بالا تفسير كرده اند. وبعيد نيست مراد از (رزق ) خود آن ارزاقى باشد كه مردم با آن ارتزاق مى كنند، و مراداز نـازل شـدن آن از آسـمـان اين باشد كه ارزاق از غيب به شهود مى آيند، همچنان كه آيهشريفه (و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم ) آن را افاده مى كند. (و مـا يـتذكر الا من ينيب ) - اين جمله جمله اى است معترضه كه در بين احتجاجات اين معنارا مـى رسـاند كه : متذكر شدن به اين حجتها تنها شان يكى از دو طايفه اى است كه قبلانام برده شدند، يعنى انابه كنندگان رجوع كننده به سوى خدا. و اما مجادلين كفر پيشهاز ايـن دو طـايـفه متذكر نمى شوند، براى اينكه كفر و لجبازى استعداد تذكر به حجيت وپيروى حق را به كلى باطل مى كند.
فادعوا اللّه مخلصين له الدين و لو كره الكافرون
|
مـنـاسـبـتـر بـا سـيـاق ايـن اسـت كـه خـطـاب عـمـومـى وشـامـل مـؤ مـنـيـن و غـيـر مـؤ مـنـيـن ، و مـتـفـرع بـر حـجـت قـبـلى بـاشـد، ولىشـامـل كـفـارى كـه در آخـر آيـه نـامـبـرده شـده انـد، يـعـنى تكذيب كنندگان و مجادلين بهباطل نمى شود. گـويـا فـرمـوده : وقـتـى آيـات بر وحدانيت خداى تعالى دلالت كرد و معلوم شد كه تنهارازق او است ، ناگزير بر همه مردم - البته غير آن كفارى كه آيات را تكذيب كرده ، ومجادله نمودند - لازم است كه او را بخوانند، در حـالى كه دين را خالص براى او بدانند و اما كفارى كه از دين توحيد بدشان مى آيد،آنـها مورد گفتار نيستند، چون اميدى به آنها نيست و هيچ آيت و حجتى مفيد به حالشان واقعنـگـشـتـه و قـانـعـشـان نـمـى كـنـد. پـس شـمـا خـدا را بـا اخـلاص بپرستيد، و كفار را بهحال خودشان واگذاريد، چون از اين دين كراهت دارند.
رفيع الدرجات ذو العرش يلقى الروح من امره على من يشاء من عباده ...
|
در ايـن آيـه شريفه سه صفت از صفات خداى تعالى را به عنوان سه خبر براى يك مبتداذكر فرموده ، و آن مبتدا ضمير در جمله (هو الّذى يريكم آياته ) مى باشد، و سياق اينآيه و آيه بعدش براى انذار است . معناى اينكه خداى تعالى (رفيع الدرجات ) است مـفـسرين براى جمله (رفيع الدرجات ) معانى مختلفى ذكر كرده اند: بعضى گفته اند:مـعـنـايـش (رافـع الدرجـات ) است ، يعنى او درجات انبياء و اولياء را در بهشت بالا مىبرد. و بعضى ديگر گفته اند : رافع آسمانهاى هفتگانه اى است كه ملائكه از آن آسمانهابه سوى عرش خدا بالا مى روند. و بعضى گفته اند: معنايش اين است كه نردبانهاى صعود به سوى عرشش رفيع و بلنداسـت . بـعضى ديگر گفته اند: اصلا معناى تحت اللفظى آن منظور نيست ، بلكه اين جملهكنايه است از رفعت شان و سلطنت خداى تعالى . ولى آنـچـه بـا دقت از آيه شريفه استفاده مى شود اين است كه : اين آيه و آيه بعدش ملكخدا بر خلقش را توصيف مى كند به اين بيان كه خداى تعالى داراى عرشى است كه زمامتـمـامـى امـور مـخـلوقـات در آنـجـا جـمـع مـى شـود و اوامـر راجـعـه بـه خـلق از آنـجـانـازل مـى شـود، البـتـه آن مقام هم ، بر حسب مراتبى كه در خلق خدا هست ، داراى مراتبى ودرجـاتـى اسـت مـتعالى ، و شايد آن مراتب عبارت باشد از آسمانها كه در كلام مجيدش بهعـنـوان مـسـكـن مـلائكـه مـعـرفـى شـده كـه امـر خـدا از عـرش بـه سـوى ايـشـاننـازل مـى شـود و هـمـيـن آسـمـان هـايـنـد كـه بـيـن مـردم و عـرش خـداحائل شده اند. آنـگـاه مـى فرمايد: روزى - كه همان روز تلاقى و ديدار باشد - فرا خواهد رسيد كهدر آن روز ديـگـر حـجـابى بين خدا و مردم نمى ماند، روزى است كه از جلو چشم و بصيرتمـردم كـشـف غـطـا مـى شـود و پـرده ها كنار زده مى شود و در همان روز است كه به دست خداآسـمـانـها در هم پيچيده مى گردد و عرش خدا براى مردم هويدا مى شود، آن روز براى همهروشن مى شود كه تنها حاكم بر هر چيز او بوده و ملكى جز ملك او نيست ، در چنين روزى اودر بين مردم حكم مى كند. پـس مـراد از (درجـات ) بـنـابراين بيان ، درجاتى است كه از آنجا به سوى عرش خدابـالا مـى رونـد و آن وقـت جـمـله (رفـيـع الدرجـات ذو العـرش ) كـنايه استعارى است ازبـلنـدى عـرش مـلك خـدا، از افـق خـلق و غـايـب بـودن آن از خـلققبل از قيامت ، آنهم غايب بودن به درجاتى بس رفيع و مسافتى بس دور. مراد از اينكه خداوند بر هر كس كه بخواهد، از امر خود روح القاء مى كند
يلقى الروح من امره على من يشاء من عباده
|
ايـن جـمله اشاره دارد به امر رسالت كه يكى از شؤ ون آن انذار است . و اگر روح را بهقـيـد (من امره ) مقيد كرد، براى اين است كه دلالت كند بر اينكه مراد از (روح ) همانروحـى اسـت كـه در آيـه (قـل الروح مـن امـر ربـى ) آمـده ، و همان روحى است كه در آيه(ينزل الملائكة بالروح من امره على من يشاء من عباده ان انذروا)، بدان اشاره فرموده . در نـتـيـجـه مـراد از (القـاى روح بـر هـر كـس كـه خـدا بـخـواهـد)نـازل كـردن آن بـا مـلائكـه وحـى اسـت بـر آن كـس . و مـراد از جـمـله (من يشاء من عباده )رسـولانـى هـسـتـند كه خدا ايشان را براى رسالت خود برگزيده . و در معناى روح القاءشده بر نبى اقوال ديگرى هست ، كه قابل اعتنا نيستند. وجه تسميه روز قيامت به (يوم التلاق ) (لينذر يوم التلاق ) - منظور از (يوم التلاق ) روز قيامت است . و بدين جهت آن رابه اين نام ناميده كه در آن روز خلايق يكديگر را ملاقات مى كنند، و يا خالق و مخلوق بهمبر مى خورند، و يا اهل آسمان و زمين با هم تلاقى مى كنند، و يا ظالم و مظلوم به يكديگرمى رسند، و يا در آن روز هر كسى به عمل خود مى رسد - البته براى هر يك از اين وجوهقائلى هست -. و مـمـكن است قول دوم را يعنى تلاقى خالق و مخلوق را به مضمونى كه مكرر در قرآن آمدهتـاءيـيـد كـرد و آن مـضـمـون عـبـارت از همين است كه روز قيامت مردم پروردگار خود را مىبينند. يكى از آيات كه اين مضمون را خاطر نشان مى سازد آيه (بلقاء ربهم لكافرون) است . يـكى ديگر آيه (انهم ملاقوا ربهم ) است و يكى ديگر آيه (يا ايّها الانسان انك كادحالى ربـك كـدحـا فملاقيه ) است . و معناى لقاء اين است كه : در آن روز تمامى سببهايىكـه در دنـيـا مـردم را به خود مشغول مى كرد از كار مى افتند و در آن روز اين حقيقت فاش وروشن مى شود كه تنها حق مبين خداست ، و در آن روز حقيقت هر كسى نيز براى خدا بروز مىكند مقصود از بروز مردم براى خدا در روز قيامت
يوم هم بارزون لا يخفى على اللّه منهم شى ء...
|
اين آيه شريفه كلمه (يوم التلاق ) را تفسير مى كند، مى فرمايد: يوم التلاق روزىاست كه باطن مردم ظاهر مى شود. و معناى بروز مردم براى خدا اين نيست كه خدا در دنيا ازباطن مردم خبر نداشت ، و در آن روز خبردار مى شود، بلكه معنايش اين است كه : مردمى كهدر دنـيـا بـه خـاطـر اشتغال به سببهاى موهوم از معرفت پروردگارشان محجوب بودند ومـتـوجـه نـبـودند كه ملك خدا بر آنها احاطه دارد و تنها حاكم بر آنان خداست ، و يگانه درربـوبـيـت و الوهـيـت اسـت ، روز قـيـامت به خاطر از كار افتادن آن سببهاى موهوم اين معانىبرايشان بروز مى كند. پـس جـمـله (يـوم هـم بارزون ) اشاره است به از بين رفتن هر سببى كه در دنيا حاجب ومـانـع از درك حـقـايـق بـود. و جـمـله (لا يـخفى على اللّه منهم شى ء) تفسير همان بروزبـراى خـداسـت و مـعناى آن را توضيح مى دهد، و مى فهماند كه دلها و اعمالشان همه زيرنـظـر خـدا بـوده ، ظـاهـر و بـاطـنـشـان بـراى خدا ظاهر بوده و آنچه به ياد دارند و آنچهفراموش كرده اند، همه براى خدا مكشوف و هويداست . (لمـن المـلك اليـوم لله الواحـد القـهـار) - ايـن جـمـله سـؤال و جـوابـى اسـت از نـاحـيـه خـداى سـبـحـان كـه بـا ايـن سـؤال و جـواب حـقـيـقت روز قيامت را بيان مى كند كه روز ظهور ملك و سلطنت خدا بر خلق است ،ملك و سلطنت على الاطلاق . و اگـر در ايـن جـمـله خـدا را بـه صـفـت (واحـد قـهـار) تـوصيف كرد، براى اين است كهانحصار ملك در خدا را تعليل كند كه چرا گفتيم ملك تنها و تنها براى خداست مى فرمايد:بـديـن جـهـت كـه مـلك خدا به سبب سلب استقلال از هر چيز قاهر و مسلط بر آن چيز است ، وچون خدا واحد است ، پس ملك هم تنها براى اوست .
اليوم تجزى كل نفس بما كسبت لا ظلم اليوم ان اللّه سريع الحساب
|
حـرف (باء) در جمله (بما كسبت ) به اصطلاح باى صله است ، و مراد بيان يكى ازخـصـايـص روز قـيـامت است و آن اين است كه : در آن روز به هر نفسى عين آنچه را كه كردهبـه عـنـوان جـزاى كـرده هـايـش مـى دهـنـد. پـس جـزاى هـر كـس هـمـانعـمـل اوسـت ، همچنان كه در جاى ديگر مى فرمايد: (يا ايّها الّذين كفروا لا تعتذروا اليومانما تجزون ما كنتم تعملون ). تـوضـيـحـى در مـورد (لا ظـلم اليـوم ) و تـعـليـل آن بـه (ان الله سريع الحساب) و جمله (ان اللّه سريع الحساب ) تعليل نفى ظلم است كه جمله (لا ظلم اليوم ) از آنخـبـر مـى داد، مـى فرمايد: اينكه گفتيم در امروز هيچ ظلمى نيست ، بدين علت است كه خداىتعالى در محاسبه سريع است ، چنان نيست كه رسيدگى به حساب يك نفر او را از حسابافراد ديگر باز بدارد، تا در نتيجه به اشتباه بيفتد و جزاى اين را به آن و پاداش آن رابه اين بدهد، و در نتيجه ظلمى پيش بيايد. و ايـن تـعـليـل نـاظـر بـه ايـن اسـت كه ظلم ناشى از اشتباه را نفى مى كند، و اما ظلم عمدىاحـتـيـاج بـه نـفـى نـدارد، بـراى ايـنـكـه وقـتـى بـنـا شـد عـيـنعمل انسان را به عنوان جزا به انسان بدهند، ديگر چنين ظلمى تصور ندارد.
و انذرهم يوم الازفة اذ القلوب لدى الحناجر كاظمين ...
|
كـلمـه (آزفـه ) از اوصـاف روز قـيامت ، و به معناى نزديك است . پس معناى اين جمله آناست كه مردم را از روز نزديك انذار كن ، و اين معنا يعنى نزديك بودن قيامت در آيه (انهميرونه بعيدا و نريه قريبا) نيز آمده . (اذا القـلوب لدى الحـنـاجـر) - (حناجر) جمع (حنجره ) به معناى سر حلق است .ايـن جـمـله كـنـايه است از نهايت درجه ترس ، گويا كار مردم از شدت وحشت به جايى مىرسـد كـه گـويـى دلهـايـشـان از جـاى خـود كـنده مى شود و تا حنجره بالا مى آيد. و كلمه(كاظمين ) اسم فاعل از (كظم ) است و (كظم ) به معناى شدت اندوه است . (مـا للظـالمـيـن مـن حـمـيـم و لا شـفـيـع يـطـاع ) - كـلمـه (حميم ) به معناى نزديك وخـويشاوند است ، و معناى جمله اين است كه كفار خويشاوند و نزديكى ندارند كه به يارىآنـان بـپـا خـيـزد و حـمـيـت قـرابـتـش به هيجان آيد. و اين معنا در جمله (افلا انساب بينهميومئذ) نيز آمده . و معناى جمله (و لا شفيع يطاع ) اين است كه : كفار شفاعت پذيرفته ندارند.
يعلم خائنة الاعين و ما تخفى الصدور
|
بعضى گفته اند: كلمه (خائنة ) مصدر است ، مانند (خيانت ) نظير كلمه (كاذبة )و (لاغـيـة ) كـه اولى بـه مـعناى (كذب ) و دومى به معناى (لغو) است ، و مراد از(خـائنـة الاعـيـن ) تـمـامـى گـناهان نيست ، بلكه تنها آن گناهانى منظور است كه براىديـگـران هـويـدا نـباشد، و از آنان پوشيده باشد، مانند (سارقة النظر) كه به معناىنگاههاى زير چشمى و پنهانى است ، به دليل اينكه جمله (خائنة الاعين ) با جمله (و ماتخفى الصدور) آمده . بعضى ديگر گفته اند جمله مزبور از باب اضافه صفت به موصوف است و لازمه آن ايناست كه علم خدا به (خائنة الاعين ) به معناى معرفت باشد و معناى آيه چنين باشد كه :خـدا چـشـمـهـاى خـائن را مـى شـنـاسـد. ولى مـعـنـاى صـحـيـح هـمـان مـعـنـاىاول است . و جـمـله (و مـا تخفى الصدور) به معناى وجوه كفر و نفاق و گناهان است كه صاحبش آنرا در نفس خود پنهان مى داشت . احتجاج بر توحيد با بيان اينكه خدا قضاى به حق مى كند
و اللّه يقضى بالحق و الّذين يدعون من دونه لا يقضون بشى ء...
|
ايـن جـمـله حـجـت ديگرى است بر يگانگى خداى تعالى در الوهيت ، كه آن را بعد از داستانانـحصار ملك در خدا در روز قيامت ، نيز بعد از ذكر اينكه خدا (خائنة الاعين ) را مى داند،آورده ، تا آن دو جمله مقدمه براى جمله مورد بحث بوده باشند. و حـاصـل ايـن حـجـت آن اسـت كـه : يـكى از لوازم ضرورى و بديهى الوهيت اين است كه الهبـايـد در بـنـدگـان خـود و در بـيـن آنان به حق داورى كند و خداى سبحان در قيامت در بينخـلقـش بـه حق داورى مى كند، اما خدايانى كه شما مشركين اتخاذ كرده ايد، هيچ حكمى نمىكـنـنـد، نـه بـه حـق و نه به باطل ؛ براى اينكه اين آلهه خود مملوك خدايند، و هيچ چيز رامالك نيستند. و يـكـى از مـوارد قـضـاى خـداى تعالى تدبير جزئيات امور بندگان است كه از راه خلقتچـيـزى بـعـد از خـلقـت چيز ديگر انجام مى دهد، آرى اين تدبير خود مصداقى از حكم و قضااسـت ، بـه شـهـادت ايـنـكـه يـك جـا مـى فـرمـايـد: (انـمـا امـره اذا اراد شـيـئا انيقول له كن فيكون )، و جايى ديگر همين خلقت و تدبير را تعبير به قضا كرده فرموده(اذا قضى امرا فانما يقول له كن فيكون ) و غير خداى تعالى هيچ كس و هيچ چيز سهم ونصيبى از اين قضا ندارد. و يكى ديگر از موارد قضاى او تشريع دين است ، دينى كه آن را براى رساندن خلق بهسوى خود راهى پسنديده دانسته و فرموده : (و قضى ربك الا تعبدوا الا اياه ). (ان اللّه هو السميع البصير) - يعنى خدا داراى حقيقت علم به مسموعات و به مبصراتاسـت و ايـن عـلمـش ذاتـى اوست و غير از او هيچ كس چنين نيست . و هر كس هر قدر از اين علم رادارا بـاشـد، خـدا بـه او تمليك كرده و اجازه اش را به وى داده ، نه اينكه خودش ذاتا چنينباشد. بحث روايتى (روايـــاتــى دربـاره (يـوم التـلاق )، فـانـى شدن دنيا به هنگام قيامت ، توبه ،و(خانة الاعين ) در تـفـسـيـر قـمـى ، در ذيل جمله (يلقى الروح من امره على من يشاء من عباده ) مى گويد:مـنـظـور (روح القـدس ) اسـت كـه مـخـصـوص رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) و ائمـهاهل بيت (صلوات اللّه عليهم اجمعين ) است . و در معانى الاخبار به سند خود از حفص ابن غياث از امام صادق (عليه السلام ) روايت كردهكـه فـرمـود: (يـوم التـلاق ) روزى اسـت كـه اهـل آسـمـان بـااهل زمين تلاقى مى كنند. مـؤ لف : ايـن روايـت را قمى هم در تفسير خود آورده ، با اين تفاوت كه نه سند آن را ذكركرده و نه نام امام (عليه السلام ) را برده . و در تـوحـيـد بـه سـنـد خـود از ابـن فـضـال از حـضـرت رضـا (عليه السلام ) از پدرانبزرگوارش از على (عليه السلام ) روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: خداى تعالىمـى فـرمـايـد: (لمـن المـلك اليـوم ) در پـاسـخش ارواح انبيا و رسولانش و حجتهايش مىگـويـنـد: (لله الواحـد القـهـار) آنـگـاه خـداى جـل جـلاله مـى فـرمايد: (اليوم تجزىكل نفس بما كسبت ). و در نـهـج البـلاغـه مـى فـرمـايـد: خـداى سـبـحـان بـعـد از فـنـاى دنـيـا مـانـنـد روزازل تـنـهـا مـى مـانـد، ديـگـر هـيـچ چـيـز بـا او نـخـواهـد بـود، هـمـانـطـور كـهقـبـل از آغـاز خـلقـت تـنـهـا بود، بعد از فناى آن نيز تنها مى شود، در حالى كه ديگر نهوقـتـى مـى مـانـد و نـه زمـانى و نه حينى و نه مكانى . در آن هنگام است كه اجلها و مدتها وسـالهـا و سـاعـتـهـا هـمـه معدوم مى شوند، چيزى وجود ندارد به غير از خداى واحد قهار كهبـازگـشـت هـمـه امور به سوى اوست . بدون قدرت خود آنها خلقتشان آغاز گشت ، و بدونامـتـنـاعشان از هستى نابود مى شوند و اگر قدرت بر امتناع از نيستى مى داشتند بقايشاندوام مى يافت . و در تفسير قمى به سند خود از ثوير بن ابى فاخته از على بن الحسين (عليهما السلام) روايـت كـرده كـه شـخـصـى از آن جـنـاب از فـاصـله بين دو نفخه پرسيد كه چقدر است ؟فرمود: هر قدر كه خدا بخواهد. آنـگاه امام (عليه السلام ) كيفيت نفخ و مردن اهل زمين و آسمان را بيان كرده ، تا آنجا كه مىفـرمـايد: پس خلق همچنان در اين حال مى مانند تا خدا بخواهد، آنگاه به آسمان امر مى كندتا مضطرب گردد و به كوهها دستور مى دهد تا به راه افتند، همچنان كه خودش فرموده: (يـوم تمور السماء مورا و تسير الجبال سيرا) يعنى كوهها پهناور شوند و زمين غيراين زمين شود، يعنى زمينى گردد كه ديگر بر پشت آن گناهى نشود، زمين فاش گردد كهديـگـر نه كوهى بماند و نه گياهى ، عينا مانند آن روزى كه زمين را براى اولين بار مىگـسـتـرد، و نـيـز عرش خدا هم مانند روز نخست بر آب قرار گيرد، به سبب عظمت و قدرتخدايى . آنـگـاه امـام فـرمـود: در ايـن هـنـگـام اسـت كـه جـبـار -جـل جـلاله - با صوتى بسيار بلند كه از ناحيه او برمى خيزد، ندا مى كند، ندايى كههـمه اقطار آسمانها و زمين آن را مى شنوند: (لمن الملك اليوم امروز ملك از آن كيست ؟) وكـسـى جـوابـش نـمـى گويد. در اين هنگام جبار - عزّوجلّ) پاسخ خود را چنين مى گويد:(لله الواحد القهار ملك از آن خداى يكتاى قهار است ). مـؤ لف : دقـت در سـه روايـت اخير انسان را به اين نكته راهنمايى مى كند كه آنچه از خلقفانى مى شود، عبارت است از استقلال وجودشان و روابط و نسبتهايى كه در بين آنها است، همچنان كه آيات قرآنى نيز اين معنا را افاده مى كند و نيز به اين نكته رهنمون مى شودكه ارواح نمى ميرند، و بـيـن دو نـفـخـه هـم وقـت و زمـانـى وجـود نـدارد، (چـون وقـتـى آسـمان متلاشى شد، ديگرخـورشـيـدى و حركتى نمى ماند، تا از حركت آن شب و روز و صبح و شامى درست شود) -پس از اين نكات غفلت مورز. و در روايـات ايـن بـاب اشـارات لطـيـفـى بـه كـار رفـتـه كـه تـنـهـااهـل تـدبـر مـتـوجـه آنـهـا مـى شـونـد، و در ضـمـن نـكـاتـى هـسـت كـه ظـاهـرش با رواياتقبل مخالفت دارد. و در روضه كافى به سند خود از ابن ابى عمير، از امام موسى بن جعفر (عليه السلام )روايـتـى نـقل كرده كه در ضمن آن فرموده : اى ابو احمد! هيچ مؤ منى در دنيا گناهى مرتكبنـمـى شـود و مـگـر آنـكـه از ارتـكـاب آن نـاراحـت مـى شـود و پـشـيـمـان مـى گـردد، ورسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) هـم فـرمـوده : (كـفى بالندم توبة براىتوبه همين كافى است كه گنهكار پشيمان گردد) و نيز فرموده : (من سرته حسنته وسـاءتـه سيئته فهو مؤ من كسى كه كار نيكش خرسندش كند و كار بدش ناراحتش سازد، اومـؤ مـن اسـت ) بـنابراين اگر كسى از گناهى كه مرتكب شده پشيمان نشود، مؤ من نيست وشفاعتى برايش واجب نمى شود و او از ستمكاران است كه خداى تعالى درباره شان فرموده: (مـا للظـالمـيـن مـن حـمـيم و لا شفيع يطاع براى ستمكاران نه دوست دلسوزى هست و نهشفيعى كه شفاعتش پذيرفته شود). و در مـعـانـى الاخـبار به سندى كه به عبد الرحمان بن سلمه جريرى دارد روايت كرده كهگـفـت : من از امام صادق (عليه السلام ) پرسيدم : معناى اين كلام خداى تعالى چيست كه مىفـرمـايـد: (يعلم خائنة الاعين ) فرمود: مگر نمى بينى كه گاهى انسان به چيزى نظرمى كند و چنين وانمود مى كند كه آن را نمى بيند، اين همان (خائنة الاعين ) است . و در الدر المنثور است كه ابو داوود، نسايى و ابن مردويه از سعد روايت كرده اند كه گفت: چـون روز فـتـح مـكه شد، رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) همه مردم را امان داد،مـگـر چهار مرد، و دو زن را كه درباره آنان دستور داد هر جا ديديد به قتلشان برسانيد،حتى اگر به پرده كعبه آويخته بودند. و يكى از آن چهار نفر عبد اللّه بن سعد بن ابىسرح بود كه او خود را نزد عثمان بن عفان پنهان كرد. و چون رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) مردم را دعوت به بيعت فرمود، عثمان عبداللّه را آورد، و عـرضه داشت : يا رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) با عبد اللّهبيعت كن . رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) فـقـط نـگـاهـى بـه او كرد، و از بيعت امتناعورزيد. بار دوم و سوم عثمان سخن خود را تكرار كرد، و بعد از بار سوم بيعت كرد. آنگاهرو به اصحاب خود نموده فرمود: چطور يك مرد رشيد در بين شما پيدا نشد كه وقتى ديدمـن از بـيـعـت ايـن مـرد خـوددارى كـردم بـرخـيـزد و او را بـهقـتل برساند. عرضه داشتند: يا رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) ما چه خبر ازنيت درونى شما داشتيم . چرا با چشم به ما اشاره ننمودى ؟ فرمود: براى اينكه براى يكپيغمبر شايسته نيست كه (خائنة الاعين ) داشته باشد.
|
|
|
|
|
|
|
|